پنجشنبه , آذر 22 1403

زیبای خفته

زیبای خفته

… خلاصه دردسرت ندم، پهلوونه اومد و اژدها رو کشت، بعدش هم نگهبانا رو لت و پار کرد و رفت توی اون برج کناری. دم همون دروازه با قِزِلْقاقوس خان درگیر شد و زد خان رو دو شقه کرد، عین خیار!

آره، سؤالت چی بود؟ آهان، زیبای خفته رو می‌‌گفتی؟ اون خانوم توی اون اتاق کوچیکه‌‌ی سمت چپ خوابیده بود. چون سالها بود خواب بود و تختخوابش هم جای زیادی نمی‌‌گرفت، قزلقاقوس خان گفته بودن تختشو ببریم بذاریم اونجا که اتاق قبلیه‌‌ی زیبای خفته خالی بشه برای انبار کردن آلو قیسی… خلاصه، دردسرت ندم، پهلوونه رفت زیبای خفته رو پیدا کرد، اما درست نمی‌‌دونست باید چه کار کنه. یه چند باری صداش زد و تکون تکونش داد، اما دید بیدار نمی‌‌شه. بعد چند راه دیگه رو امتحان کرد، هلش داد، قلقلکش داد، براش قصه تعریف کرد، حتا یواشکی نیشگونی هم ازش گرفت. اما زیبای خفته بیدار نشد که نشد. دیگه داشت عصبانی می‌‌شد. رعیت‌‌ها می‌‌گن سایه‌‌شو دیدن از دور که اون بالای برج یکی دو بار پاشو کوبید زمین و نعره زد که: «آبجی، پاشو دیگه بابا، ما این همه کارِ حماسی کردیم واسَت، دست کم پاشو یه خسته نباشی بگو!»

اما هیچ فایده‌‌ای نداشت. من اون موقع رفته بودم گوسفندا رو بچرونم و نبودم، وگرنه بهش می‌‌گفتم که باید ماچش کنه. اما اون پهلوونه اونقدر جوونمرد بود که اصلا ذهنش به همچین عمل منافی عفتی هم نرفت… خلاصه، وقتی اومدم برام تعریف کردن که پهلوونه زیبای خفته رو کول کرده بوده و می‌‌خواسته ببردش شهرشون بلکه حکیمی چیزی پیدا بشه بیدارش کنه. هیشکی هم نبوده بهش بگه بابا جان باید بوسش کنی، به همین سادگی… خلاصه دردسرت ندم، همون طور که زیبای خفته به دوش از روی پل رد می‌‌شد، سگهای وحشی قزلقاقوس خان بهش حمله کردن. اونم پاش لیز خورد و افتاد توی خندق دورِ قلعه که توش پر تمساحه…

… آره دیگه، دردسرت ندم، هیچ وقت جسدشون رو هم پیدا نکردن…

(بخش از مصاحبه با دروازه‌‌بان قلعه‌‌ی قزلقاقوس خان، درباره‌‌ی فرجام هرمنوتیک داستان زیبای خفته، برگرفته از رساله‌‌ی مستطاب فی الحکایة القزلقاقوس و الخواص و الفواید المأج و البوس!)

 

 

ادامه مطلب: دفترچه خاطرات گودزیلا

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب