سه شنبه , مرداد 2 1403

سخنی درباره‌ی خرافه‌پرستی و شبه‌علم‌گرایی

 

 

 

 

 

 

چند صباحی است که بنا به علایق شخصی، گفتمان «علمی» جاری در فضاهای مجازی را دنبال می‌کنم. فضاهایی نوپدید مانند وبلاگ‌ها و شبکه‌های اجتماعی (به ویژه فیس‌بوک) عرصه‌ای تازه و نوپا، و تا حدودی نامنتظره از فرهنگ محسوب می‌شوند که می‌توان در زمینه‌شان اندرکنش و تحول عناصر فرهنگی (منش‌ها) را دنبال کرد و ظهور و تکامل و انقراض آرا و ساختهای معنایی و زبانی را به چشم دید.

آنچه در سالهای اخیر توجهم را به خود جلب کرده، ظهور و گسترش تدریجی نوعی شبه‌علم‌گرایی یا ضدعلم‌گرایی در این فضاهاست که از همان ابتدا نمودهایی عینی و غیرمجازی هم داشته است، اما به خصوص در این بستر نوپدید، سخت شکوفا شده و بالیده است. منظورم به طور خاص آرا و نظریه‌هایی است که با لحن و ادعای علمی بودن، درباره‌ی موضوعی که اقبال عمومی بدان وجود دارد پرداخته می‌شوند، بی‌آن که از انضباط و روش‌شناسی و پشتوانه‌ی داده‌ها و منطق استوارِ آرای علمی برخوردار باشند.

نسخه‌های پیشتازِ مدرن از این گفتمان در جامعه‌ی ما سابقه‌ی زیادی دارد و از زمانی آغاز شد که نویسندگانی –معمولا با علاقه به جامعه‌شناسی یا علم ادیان- در دوران پهلوی دوم شروع کردند به درهم بافتنِ تکه پاره‌هایی بد فهمیده شده از نظریه‌های پژوهشگران غربی، و بستری از باورها سنتی، برای آن که از سویی سرمشق نظری مدرن را برای مخاطبان ایرانی پذیرفتنی سازند و از سوی دیگر هسته‌ای مرکزی از منش‌ها و عقاید سنتی را در بطن این روساخت مدرن حفظ کنند. نتیجه‌اش نظریه‌هایی بدیع و گاه مضحکی که گهگاه همه‌گیر هم می‌شدند، اما درباره‌ی پیامدها و آثارشان باید نگاهی انتقادی داشت. اگر بخواهیم از نظر علمی سختگیر باشیم، آرای نویسندگان و سخنرانانی که جامعه‌شناسی مارکسیستی را با گفتمان سنتی شیعه در می‌آمیختند، یا هایدگر و عرفان را در هم می‌بافتند، نمونه‌هایی آغازین از این برداشتها خواهیم یافت.

اما این نظریه‌های شبه‌علمی تنها به مشاهیری که کلیدواژه‌های علم و فلسفه‌ی مدرن را با مفاهیم سنتی ایرانی در هم می‌آمیختند، منحصر نمی‌شد، که به خصوص نسلی در این میان وجود داشتند که خود را به یک چارچوب خاص مدرن مقید می‌دانستند، و ارتباطشان با آن قالب نظری همسان بود با ارتباطی که در جامعه‌ی سنتی با نظامهای دینی برقرار می‌کردند. بیشتر وابستگان به این نسل تفسیری ویژه و ایدئولوژیک از آن نظریه را تبلیغ می‌کردند. این مورد اخیر به ویژه در میان مارکسیست‌های ایرانی زیاد رواج داشتند که دست کم در ابتدای کار مارکسیسم را به روایتی استالینیستی منحصر می‌دانستند. در دوران جدید هم با مبلغان آرای پست‌مدرن سر و کار داریم که به همین ترتیب به خطا گمان می‌کنند این برچسب بر فروپاشی و انقراض و تباهی تمدن غربی و مدرن دلالت می‌کند، و بنابراین حقانیت موضع سنتی ایشان را نشان می‌دهد.

برخی از مولدان و مبلغان این گفتمانهای شبه‌/ضدعلمی، فریبکارانی زیرک بودند که آگاهانه در آشفته‌ بازارِ معنا در ایرانِ آشوبزده به دنبال نمدی برای کلاهشان بودند، و برخی دیگر افرادی صادق بودند که شور و هیجان‌شان از خردشان افزونتر بود و گاه بی‌خبر از نادانی و بی‌سوادی‌شان، با دلی پاک و نیتی نیک، لاطالئاتی به هم می‌بافتند و مریدانی می‌جستند، و گهگاه می‌یافتند!

در سالهای اخیر، و به خصوص با ظهور رسانه‌های جدیدِ الکترونیکی، فضایی یکسره نو برای ترویج و تبلیغ این دست منش‌ها فراهم آمده است. از این رو شمار هر دو گروهِ یاد شده در زمانه‌ی ما رشدی اسف‌انگیز یافته است.

کمابیش همزمان با پیدایش فن‌آوری رایانه‌ها و شبکه‌ها و ورود آن به ایران، چرخشی در موضوع و بافت نظری این شبه‌علم/ ضدعلم‌ها نمایان شد. پیشتر، کلیدواژگان و نظریه‌های فلسفی و جامعه‌شناسانه بود که مورد سوءاستفاده‌ی منظم سودجویانِ قرار می‌گرفت، اما در سالهای اخیر، پای این رده از عقاید به تاریخ و فیزیک و روانشناسی هم کشیده شده است، هرچند آن پشتوانه‌ی زینت کردنِ حرفها با کلمات شیکِ فلسفی و جامعه‌شناختی همچنان پا بر جاست.

دلیل این چرخش،‌به نظرم واکنش فرهنگی مردم نسبت به سیاستهای نادرست داخلی و فشارها و تبلیغهای جهت‌دارِ خارجی است، که از سویی به گفتمانی ملی دامن زده و از سوی دیگر پادگفتمانی قوم‌گرا و «فروملی» را در زمینه‌ی فعالیت چپ‌گرایانِ معاصر، جایگزین گفتمانِ انترناسیونالیستی و «فراملی»ِ نسل پیشین کرد، که در شرایط امروزین و بعد از فروپاشی شوروی دیگر محلی از اعراب ندارند، مگر در قالب «دهکده‌ی کوچک جهانی» و «نظم نوین جهانی» که طنین نواستعماری‌اش برای بسیاری از اندیشمندان گوش‌آزار است.

به گمانم نقطه‌ عطف ظهور این آرای ضدعلمی یا شبه‌علمیِ نو، در سالهای آغازین دهه‌ی ۱۳۸۰ قرار دارد و آن هنگامی بود که کتابهایی مانند «دوازده قرن سکوت» منتشر شدند و حمله‌ای سازمان یافته را به علم تاریخ و هویت ایرانی آغاز کردند. همگرایی سیاست‌های نو استعماری و پشتیبانی رسانه‌های خارجی از این گفتمانِ نوظهور، چنان بود که درباره‌ی برخی از ابتدایی‌ترین و بدیهی‌ترین داده‌های تاریخی و باستان‌شناختی و زبان‌شاختی بحثهایی تند را بر انگیخته‌ است، که در میان پیامدهای آن، کشمکشِ اخیر بر سر اسم راستین خلیج فارس مشهورترین نمونه است.

آشفتگی شرایط فرهنگی و اجتماعی ایران در دهه‌های گذشته، محصول طبیعیِ رخدادهایی مهم بوده که واپسین انقلاب کلاسیک تاریخ (انقلاب اسلامی)، و طولانی‌ترین جنگ کلاسیک قرن بیستم (جنگ ایران و عراق) نقاط اوج آن هستند. سیاست‌گذاری‌های نادرست و معمولا مخرب درباره‌ی نهادهای آموزشی، دانشگاه‌ها، و روندهای تولید دانش در کشور، عملا یک طبقه‌ی بزرگ از فرهیختگان با استعداد را از کشور حذف کرد و ایرانیانِ مولد دانش را به دانشگاه‌های بزرگ کشورهای دیگر تبعید کرد. شرایط نابسامان اقتصادی، روند تولید و مصرف محصولات فرهنگی –به خصوص کتاب- را به کلی مختل کرده و وضع آموزش عمومی و کیفیت مواد درسی و شیوه‌ی آموزش در مراکز آموزشی متوسطه و عالی هم که نیاز به توضیح چندانی ندارد. در این شرایط، بدیهی است که زمینه‌ای مساعد برای نشو و نمای عقاید و آرای عجیب و غریب فراهم آید، و طبقه‌ای نوپا از شبه‌دانشمندان پدیدار شوند که در بافت و قالبی نزدیک به فرقه‌های محلیِ قدیمی، به جذب مرید بپردازند و با رقیبانی معمولا هم‌پایه‌ی خویش درگیر شوند.

اینها را از آن رو می‌نویسم که به نظرم بحران دانش در ایرانِ امروز، پیامدِ طبیعیِ جریانی دیرپا و گسترده است که از حذف نخبگان علمی و فرهنگی قدیمی در جریان گذارهای سیاسی پیاپی، و ویرانیهای ناشی از جنگ و نابسامانی اجتماعی برخاسته، و با فرار مغزها و غیابِ گروه مرجعی جدی و اعتمادبرانگیز تشدید شده است. مبلغان خرافه‌ها و دکان‌داران تخیلات و مأمورانِ پراکتدنِ حرفهای بی‌پایه، در این میان بیشتر قربانیان و بیماران هستند، و کمتر مقصران و مجرمان.

درست در این شرایط است که رسانه‌هایی الکترونیکی نیز با قابلیت اندرکنش بالا به سپهر فرهنگی ایران ورود کرده است. به این ترتیب هرکس می‌تواند با صرف وقت و هزینه‌ای اندک، هر منشی را برای هزاران نفر از راه پست الکترونیکی ارسال کند، یا با ساختن وبلاگی تریبونی به دست آورد، و با عضویت در شبکه‌های اجتماعی در بحثها و گفتگوهایی شرکت کند. به همین ترتیب، سخن گفتن در یک شبکه‌ی ماهواره‌ای و مخاطب قرار دادن پارسی‌زبانانِ کل دنیا، که زمانی امری دور از دسترس می‌نمود، امروز امکانی دمِ دستی و فراهم است. چرا که شمار شبکه‌ها بسیار است و اشتیاق‌شان برای پر کردن زمانهای خالی، فراوان. نامها و کلیدواژه‌های اعتبار برانگیز هم به تدریج برای همه شناخته شده‌اند و هرکس می‌تواند کلیدواژه‌هایی را از گفتمان «هرمنوتیک» و «پسامدرن» و «ایرانشناسی» و «مکانیک کوانتوم» وام بگیرد و درهم بیامیزد و اسم یکی دو دانشمند معتبر را هم به عنوان خویشاوند و دوست صمیمی کنار نام خویش بیاورد و سری در میان سرها بر آورد.

در چنین شرایطی، این مشاهده که دیدگاه‌های ضدعلمی یا شبه‌علمی‌ رواج یابد و گسترده شود، جای هیچ تعجبی ندارد. و باز چندان عجیب نیست که مبلغان و پایبندان به عقایدی از این دست جایگاه‌های اجتماعی معتبری را اشغال کنند و مثلا استاد دانشگاهی داشته باشیم که در ریشخند روش علمی سخن می‌گوید، یا مقاماتی که سیاست‌گذارِ علم و فرهنگ کشور هستند و در ضمن مشتری انرژی‌درمانی و هوادار هاله‌‌بینی و معتقد به طالع‌شماری هم محسوب می‌شوند.

برای کسانی که دغدغه‌ی علم به معنای دقیق کلمه را دارند و همتی برای دگرگون ساختن این اوضاع شرم‌آور در دل‌شان باقی مانده، این شرایط و اوضاع می‌تواند دلسرد کننده بنماید، و این چیزی است که این روزها بسیار در میان دوستان و نزدیکان و اندیشمندان جدی می‌بینیم. چه آنها که راه مهاجرت را در پیش گرفته‌اند و می‌گویند «کار علمی کردن در این شرایط ناممکن است»، و چه آنها که در سرزمین خویش گوشه‌ی انزوا گزیده‌اند و پناه بردن به خلوت را ترجیح داده‌اند، به همزبانی و درگیری با اوباشی که گاه در این آشفتگی لقب و عنوان و مقامی را هم غصب کرده‌اند.

اما قصد من از نوشتن این سطور، گذشته از به دست دادن چشم‌اندازی تاریخی و جامعه‌شناختی برای مسئله‌ی زوال علم در کشورمان، پیشنهاد راه حلی هم هست برای بیرون آمدن از این وضعیت، و بشارتی که شاید از تاریخ علم برخیزد. آن مژده آن که قاعده‌ای عمومی بر سیر تحول منش‌های علمی حاکم است، و آن هم «بقای اصلح» نرم‌افزاری‌ایست که خواه ناخواه بر سپهر فرهنگ نیز مانند سطوح جامعه‌شناختی و زیست‌شناختی فرمان می‌راند. تمام پشتیبانی‌های مستبدی مخوف مانند استالین و بگیر و ببند و کشتار زیست‌شناسان زبده‌ی روس برای به کرسی نشاندن چرندهای ژنتیکی لیسنکو کفایت نداشت و تبلیغات گسترده‌ و ماهرانه‌ای که نازیها برای تبلیغ علمی بودنِ مفهوم «گونه‌ی زیست‌شناختیِ انسان آریایی» به کار بستند، تنها در حد عمر دولت مستعجل‌شان دوام آورد. بنابراین مژده آن که دیر یا زود بار دیگر این آشفتگی از میان بر می‌خیزد و انتخاب طبیعیِ افلیجی که امروز خاموش می‌نماید، ‌بار دیگر دست خواهد گشود و دانه‌ها را از کاه جدا خواهد کرد.

اما در این میان راه حلی دمِ دستی هم برای پیشنهاد دارم. بسیاری از آنان که از نسبیت علم و مجاز بودن به هم بافتن رطب و یابس دفاع می‌کنند، دانسته یا ندانسته به آرای جامعه‌شناسان علم و نظریه‌پردازان حوزه‌ی فلسفه‌ی علم نظر دارند و «نهادمند» بودنِ دانش و وابستگی‌اش به موقعیتهای اجتماعی تاریخ‌مند را مجوزی برای علم پنداشتنِ خیال‌پردازی‌هایشان می‌دانند. به شکلی که محتوای سخن این نسبی‌گرایانِ دانش و خوار شمارندگان خرد، بی‌شک اگر به گوش مانهایم و تامس کوون و سایر بنیانگذاران شالوده‌های مرجع این حرفها می‌رسید، مایه‌ی شگفتی و سرگرمی‌شان می‌شد.

یکی از جامعه‌شناسانی که کمتر نامش برای زینت «شبه‌علمیات» به کار گرفته می‌شود و از دریدا و فوکو در این کاروان عقب مانده، روبرت مرتونِ نامدار است. او در کتاب «دانش و فرهنگ اجتماعی دموکراتیک»، علم را حوزه‌ای خودبسنده و خودسازمانده از منش‌ها دانسته که چهار شاخص و معیار درون‌زاد بر تولیداتش حاکم است:

یکی تعمیم‌پذیری، به معنای استقلال آرای علمی از موقعیتها و وابستگی‌های زبانی و طبقاتی و اجتماعی و باورهای دینی، به شکلی که توسط همه‌ی انسانهای سالم و عاقل به شکلی مشابه درک و فهمیده شود و آزمودنی باشد.

دیگری، فعالیت مشترک دانشمندان است. به این معنی که دانشمندان راستین می‌پذیرند که مشغول کار کردن بر گوشه‌ای از یک طرحِ عظیم هستند که انبوهی از همکاران‌شان در جاهای دیگرِ همان طرح فعالیت می‌کنند. بنابراین در یک فضای علمی واقعی احترامی چشمگیر میان دانشمندان جاری است و کسی بر مبنای خرده‌دانشی که پدید آورده، ادعای مالکیتی برای شخصِ خود ندارد یا اعتبار شخصیت خویش را در آن نمی‌جوید.

سوم، پایبندیِ عملیاتی به آرمانِ حقیقت است که علایق شخصی و خواستهای فردی را هنگام جسنجوی علمی به حاشیه می‌راند و انصاف و راستی درباره‌ی سیر استدلال‌ها و روایی آزمونها و اعتبار سنجه‌ها را برجسته می‌سازد.
در نهایت، چهارمین شاخص، شکاکیت سازمان یافته‌ایست که اعتبار همه‌ی حکم‌ها را نامطلق می‌داند و آمادگی آزمودن و بازآزمودن تمام اصول و یافته‌ها را به دانشمند می‌بخشد.

پیشنهادم آن است که بر مبنای همین چهار اصلِ ساده، در گام نخست در اطراف خویش دانشمندانِ کم‌شمارِ راستین را از بسترِ ناراستِ اطرافشان جدا کنیم، و در آنجا که این اصول نقض می‌شود، با دادن بازخورد و تاکید بر این قواعد ابتداییِ پایه، این هنجارهای اولیه را به فضای علمی کشورمان بازگردانیم. در نهایت، گمان می‌کنم بازبینی درباره‌ی کردار خویش و بازخورد گرفتن درباره‌ی آنچه که می‌اندیشیم و می‌کنیم، روشی است برای آن که خویشتن را نیز مدام با این چهار سنجه محک بزنیم و خود نیز این هنجارهای اولیه را رعایت کنیم. شاید که به این ترتیب بخشی از این آبروی رفته‌ی دانایی به جوی انضباط علمی باز گردد و آن انتخاب طبیعیِ محتوم، زودتر به جنبش در آید؛ و در پایان تنها این اندرز را می‌توان تکرار کرد که حاسبوا أنفسکم قبل أن تحاسبوا!…

 

همچنین ببینید

انتظارهایم از رسانه‌های عمومی

یادداشتی درباره‌ی رسانه‌های عمومی (تابستان ۱۳۹۴)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *