پنجشنبه , آذر 22 1403

سخن دوم: سرخ شدن قفقاز(بخش نخست)

سخن دوم: سرخ شدنِ قفقاز(بخش نخست)

منطقه‌ی قفقاز یکی از کانون‌های شکل‌گیری انقلابی بود که به سرنگونی تزارها انجامید. شمار زیادی از انقلابیون مهم و چهره‌های کلیدی در این دوران تبار ارمنی یا گرجی داشتند و یکی از آنها –استالینِ گرجی- کسی بود که بعد از چند سال به جای تزار بر تخت روسیه تکیه زد.

در زمان فروپاشی دولت تزاری، سه جریان سیاسی متفاوت در منطقه‌ی قفقاز فعال بود که جهتگیری‌ها و آرمانهای متفاوتی را دنبال می‌کرد. کتاب‌هایی که در قرن بیستم درباره‌ی تاریخ قفقاز نوشته شده، معمولا از چارچوب دولتهای مارکسیست یا پان‌ترکیست به سیر جوادث نگریسته و بر این مبنا دو جریان دیگر را نادیده انگاشته است. برای آن که تصویری از وضعیت منطقه در حول و حوش زمان نابودی نظام تزاری به دست آید، در هریک از این جریانها یک یا دو شخصیت برجسته را معرفی می‌کنم و بعد به الگوی اندرکنش ایشان می‌پردازم.

سه جریانی که در اوایل قرن بیستم در قفقاز شکل گرفتند، عبارت بودند از جریان انقلابی مارکسیستی، جریان اصلاح‌طلبِ ایران‌گرا و ملی، و جریان قوم‌گرای پان‌ترک. هریک از این سه خاستگاه‌های جغرافیایی، شخصیتهای فعال، و مخاطبان خاص خود را داشتند. جریان ملی‌گرای ایرانی از همه قدیمی‌تر بود و بازمانده همان گرایش اجتماعی‌ای بود که با تغذیه از هویت تاریخی مردم این منطقه، ابتدا دو جنگ با اشغالگران روس را سازماندهی کرده بود و بعدتر تکیه‌گاهِ جنبشهای مقاومت مردمی قرار گرفته بود، که شورش مردم کوه‌نشین داغستان نمونه‌ای از آن است. این جریان به هویت ایرانی، زبان و ادب پارسی، و دین اسلام یا شاخه‌های ایرانیِ مسیحیت بها می‌داد و هوادار خودمختاری و آزادی زبانهای قومی (ترکی آذری، گرجی و ارمنی) و مذهبهای محلی (شیعه، سنی، کلیسای ارامنه، و مسیحیت آسوری) بود. طبقه‌ی اشراف و نخبگان فرهنگی و سیاسی و اقتصادی قفقاز که بافت‌شان از دوران قاجار باقی مانده بود، همگی به این جریان تعلق داشتند و پیکربندی جامعه در سراسر دوران سیطره‌ی تزارها را تعیین می‌کردند، و نفوذشان تا یک دهه بعد از غلبه‌ی بلشویک‌ها بر روسیه نیز همچنان باقی بود.

دومین جریان، بلشویسم بود. در حقیقت جنبش انقلابی مارکسیستی‌ای که در روسیه صورتبندی شد، یک شاخه‌ی نیرومند قفقازی داشت و شمار زیادی از کوشندگان اولیه‌ی آن از اهالی قفقاز –و به ویژه ارمنی‌ها- بودند. این جریان با جنبش مشروطه‌ی ایران و حزب سوسیال دموکرات ایران در تماس بود و دنباله‌ای از آن محسوب می‌شد. این جریان در کمربندی گرداگرد دریای مازندران وجود داشت و مرکزهای اصلی‌اش در تفلیس، باکو، رشت، انزلی، و مشهد قرار داشت. این کمربند در اروپای شرقی (سنت‌پترزبورگ، پراگ، وین) ادامه می‌یافت و در نهایت به مراکز اروپایی‌اش در برلین، لندن و پاریس متصل می‌شد. این شبکه از شهرها، محل فعالیت، زندگی، و انتشار مجله‌های مارکسیست‌های انقلابی بود. گفتمان این جریان چپ‌گرا و ضد سلطنتی بود و بنابراین هم با پادشاهی تزار مخالفت داشت و هم با نظام سلطنتی قاجارها در ایران. با پیش رفتن در این طیف از شرق به غرب، شدت شعارهای انقلابی کاهش می‌یافت و خشونت و مبارزه‌جویی جای خود را به اصلاح‌طلبی و فعالیت قانونی می‌داد. اما در روسیه‌ی تزاری که نظامی پلیسی و سرکوبگر حاکمیت داشت، این گفتمان رنگ و بویی خشن و ستیزه‌جو داشت و برنامه‌اش برانگیختن اعتصاب کارگران و ایجاد شورشهای شهری بود. در میان این جریان، خشن‌ترین دسته، بلشویک‌ها بودند که در ابتدای کار گروهی کوچک اما پرتلاش و سازمان یافته از انقلابیون پرشوری بودند که از هرنوع خشونتی استقبال می‌کردند و معتقد بودند در شرایط انقلابی تمام قواعد اخلاقی به حالت تعلیق در می‌آید.

سومین جریان، به پان‌ترکیستهایی مربوط می‌شد که از حلقه‌ی نخبگان ملی گرای عثمانی سرمشق می‌گرفتند و ترکان جوان رهبران سیاسی‌شان محسوب می‌شدند. این گروه کوچک از قوم‌گرایان افراطی، با هدفِ تاسیس یک دولت ترکیه‌ی مدرن، دست به کشتار اقلیتهای قومی و دینی گشودند و مدعی بودند که می‌خواهند تمام ترک‌زبانان را از قفقاز تا آسیای میانه با هم متحد کنند. در ابتدای کار این گروه اقلیتی کوچک از نظامیان عثمانی بودند. اما به تدریج در جریان جنگ جهانی اول و شکست عثمانی بر دربار سیطره یافتند و با رهبری مصطفی کمال پاشا، با نیروهای بلشویک تبانی کردند و با پشتگرمی ایشان خلافت عثمانی را از میان بردند و دولت مدرنی در آناتولی تاسیس کردند.

کهنترین تشکل سیاسی پان‌ترکها در بیرون از ترکیه، حزب مساوات بود که در 1911.م در باکو تاسیس شد. این حزب در ابتدای کار یکی از انجمنهای ملی‌گرایان ایران‌گرا بود و عضوی از شبکه‌ی مشروطه‌خواهان ایرانی محسوب می‌شد. اما به تدریج بیش از پیش بر زبان ترکی و مخالفت با اسلام تاکید کرد و از این نظر به ترکان جوان نزدیک شد. رهبر حزب مساوات، امین‌زاده، خود ابتدا در حزب همت عضویت داشت و تازه در 1913.م بود که به حزب مساوات پیوست و آن را به سمت و سوی جدیدش سوق داد. پان‌ترکها –از جمله ترکهای جوان- سخت زیر تاثیر آرای سوسیالیست‌ها قرار داشتند و به خصوص به خاطر خشونت و قاطعیت بلشویک‌ها در کشتار مخالفان‌شان با ایشان احساس نزدیکی می‌کردند و در ابتدای کار متحد و همکار ایشان محسوب می‌شدند.

یک راه برای آشنایی بیشتر با این جریانها و شناخت تاثیرها و دستاوردهایشان، آن است که از میان مردم قفقاز، دو تن را به ازای هریک از این جریانها انتخاب و معرفی کنیم. در این حالت، شاخص‌ترین چهره‌ی جریان ملی‌گرای ایران‌مدار، مردی است به نام زین‌العابدین تقی‌زاده (تقی‌اوغلو/ تقیوف). پدر این مرد، تقی، کفاشی تنگدست بود و مادرش در زمان کودکی او درگذشت. به این ترتیب زین‌العابدین از کودکی بخشی از مسئولیت سرپرستی خانواده‌اش را بر عهده گرفت. او از مرتبه‌ی شاگرد بنایی آغاز کرد و با کوشش بسیار به یکی از معماران موفق باکو بدل شد. آنگاه با دو تن از دوستانش (برادران سرکیسیان) شریک شد و زمینی را در منطقه‌ی بی‌بی‌هیبت خریداری کرد، به این امید که چاه نفتی در آنجا کشف کند.

برادران سرکیسیان بعد از مدتی کاوش ناامید شدند و سهمشان را به وی فروختند. کمی بعد سرسختی او نتیجه داد و به سال 1877.م در این منطقه نفت کشف شد. به این ترتیب او به یکی از ثروتمندترین مردان امپراتوری روسیه تبدیل شد، و این آغازگاه پیدایش صنعت نفت در باکو بود. تقی‌زاده این ثروت بادآورده را در حوزه‌های گوناگون سرمایه‌گذاری کرد و به این ترتیب باکو را به قطب اقتصادی بزرگی بدل کرد.

گوشزد کردن این نکته در اینجا لازم است که باکو اصولا نخستین قطبِ استخراج نفت در جهان محسوب می‌شود. اولین چاه نفتی که در جهان زده شد، به سال 1846.م در این شهر بود، و اولین کارخانه‌ی پارافین دنیا، پیش از استخراج نفت، در 1823.م در این شهر تاسیس شد. اولین پالایشگاه دنیا را هم جواد ملکی از اهالی باکو در این شهر راه‌اندازی کرد. بخش عمده‌ی این صنعت در دست ایرانی‌های باکو بود و به این ترتیب باکو را می‌توان پیشتاز صنعت نفت در ایران زمین، و همچنین در جهان دانست. شاخص‌ترین صنعتگران حوزه‌ی نفت تا پایان قرن نوزدهم از اهالی باکو بودند و مهم‌ترین‌هایشان علاوه بر تقی‌زاده، عبارتند از موسی نقی‌زاده، مرتضی مختارزاده (مختاروف)، شمسی اسداللهی، و سعید میربابایی. در دهه‌ی 1890.م، باکو 95٪ نفت روسیه و بیش از نیمی از کل نفت جهان را تولید می‌کرد.

سرمایه و کارآیی این صنعتگران با رقیبان اروپایی‌شان کوس برابری می‌زد. ناگفته نماند که رقیبان غربی این مردان، غولهایی مانند برادران نوبل و خانواده‌ی روچیلد بودند. تنها سرمایه‌ی موسی نقی‌زاده در این میان به سیصد میلیون روبل بالغ می‌شد. هم او یکی از نخستین موسسان صنعت ساختمان در جهان است و در باکو و حومه‌ی آن دویست ساختمان ساخت و اجاره داد. نقی‌زاده که یکی از همکاران تقی‌زاده هم بود، شاید به خاطر بهائی بودن‌اش، شهرت و محبوبیتی هم‌پایه‌ی وی نداشت، اما مانند او کارهای خیریه‌ی زیادی انجام داد. کاخی که امروز آکادمی علوم آذربایجان در آن مستقر است، و بزرگترین بیمارستان باکو (تاسیس 1912.م) از هدایای او به مردم شهرش است. مرتضی مختارزاده هم مانند او کاخها و بناهای زیبایی در باکو ساخت، و در صنعت حفاری و کندن چاه نفت شهرت و تخصصی چشمگیر داشت. شمسی اسداللهی (1840-1913.م) نیز که نخستین صادر کننده‌ی نفت از باکو به سرزمینهای دیگر بود، و چندین پالایشگاه بزرگ ساخته بود، مانند تقی‌زاده مردی انسان‌دوست بود که چندین نهاد خیریه در باکو و شهرهای اطراف تاسیس کرد.

همه‌ی این کارآفرینان و سرمایه‌داران با هم روابط دوستانه و همکاری‌های گسترده داشتند و رقابتی هم برای انجام کارهای خیریه بین‌شان وجود داشت. پیوندهای میان برخی از ایشان به زادگاه و روابط خانوادگی‌شان مربوط می‌شد، مثلا زادگاه شمسی اسداللهی و مرتضی مختارزاده روستای امیرجان در نزدیکی باکو بود و این دو دوستان زمان کودکی هم محسوب می‌شدند.

زین‌العابدین تقی‌زاده

 

موسی نقی‌زاده

 

مرتضی مختاری

زین‌العابدین تقی‌زاده کارخانه‌ی نساجی بزرگی در باکو راه انداخت، و این در زمانی بود که در سراسر قلمرو تزاری تنها 28 کارخانه‌ی نساجی وجود داشت. او همچنین بنیانگذار ماهیگیری صنعتی در غرب دریای مازندران هم بود. او به زودی چاه نفت خود را زیر فشارهای سیاسی به کمپانی نفت روس و انگلیس فروخت، اما پولی را که از آن به دست آورده بود در صنایع دیگر سرمایه‌گذاری کرد و به زودی در کشتی‌سازی، تولید پارچه و تولید و توزیع خوراک به قطبی بزرگ بدل شد.

تقی‌زاده مردی انسان‌دوست و بسیار نیکوکار بود. شمار زیادی مدرسه و نهاد خیریه و مسجد با سرمایه‌ی او ساخته شد و کارگرانش از حقوق و مزایایی برخوردار بودند که برای شرایط آن روزگار به کلی غیرعادی می‌نمود. او برای فرزندان کارگرانش مدرسه و بیمارستان ساخت و نهادهایی مانند آسیاب، داروخانه و پست را در قفقاز راه‌اندازی کرد. تقی‌زاده مردی ملی‌گرا هم بود و از توسعه‌ی شاخه‌های صنایعش به درون روسیه پرهیز می‌کرد و در مقابل سرمایه‌گذاری‌های کلانی در تبریز، تهران، اصفهان، رشت و انزلی انجام داد. او همچنین ترتیبی داده بود که کارگران و کارمندانش از اهالی کشور ایران باشند. بخش بزرگی از انبوه کارگران و مهاجرانی که در دوران قاجار از ایران برای کار به باکو می‌رفتند، در صنایع و سازمانهایی مشغول به کار می‌شدند که او تاسیس کرده بود. در سال 1908.م، کارگران نصب کننده‌ی پل در باکو که شغل دشوار و خطرناکی هم بود، پانصد نفر بودند که همگی‌شان ایرانی بودند.[1]

با مرور زندگینامه‌ی این مرد معلوم می‌شود که اصولا بخش بزرگی از بافت شهر باکو آفریده‌ی برنامه‌های مردم‌گرایانه و خردمندانه‌ی او بوده است. تقی‌زاده در 1892 .م با پنج تاجر دیگر متحد شد و هزینه‌ی راه‌اندازی اولین تراموای اسبی باکو را پرداخت کرد. در 1895.م او 750 هزار روبل به شورای شهر کمک مالی کرد تا خیابانهای باکو سنگفرش شود و بوستانهایی برای مردم ساخته گردد. او در 1916.م 25 هزار روبل دیگر خرج کرد تا یک سیستم لوله‌کشی بزرگ برای آبرسانی به باکو راه‌اندازی شود. تقی‌زاده همچنین در 1886.م اولین واحد آتش‌نشانی شهر را هم با هزینه‌ی خودش راه‌اندازی کرد.

تقی‌زاده از نظر فرهنگی هم شخصیتی بسیار تاثیرگذار بود. او نخستین تئاتر باکو را در 1883.م ساخت و وقتی در 1909.م این بنا در اثر آتش‌سوزی از بین رفت، باز هزینه‌ی ساخت آن را پرداخت کرد. این تئاتر دیرزمانی به نام خودشِ تقی‌زاده نامیده می‌شد، تا آن که بلشویکها اسمش را تغییر دادند. او در 1911.م با هزینه‌ی شخصی‌اش آکادمی باله و اپرای باکو را تاسیس کرد و در فاصله‌ی 1898 تا 1900.م با صرف 184 هزار روبل اولین مدرسه‌ی دخترانه‌ی غیراسلامی را در خاور میانه تاسیس کرد. او در 1894.م اولین مدرسه‌ی کشاورزی خاورمیانه را در مردکان بنیان نهاد و در 1911.م مدرسه‌ی صنعتی باکو را تاسیس کرد.

تقی‌زاده بورسیه‌ی تحصیلی بزرگی هم برای استعدادهای جوان قفقازی تعریف کرد و دانشجویان را با هزینه‌ی خود در بهترین دانشگاه‌های اروپا پانسیون می‌کرد. نریمان نریمان‌زاده (نریمانوف)، محمد سعید اردوبادی، عزیز عالی‌زاده (عالیِف)، خدادادبیک مالک اصلان‌اوغلو (اصلانوف)، و شوکت محمدزاده (مَمَدووا) از جوانانی هستند که با هزینه‌ی او تحصیل کردند و بعدها به شهرت دست یافتند، و آن کسانی از میانشان که به بلشویک‌ها پیوستند، در آزردن و نابود کردن خودش و اعضای خانواده‌اش از هیچ رذالتی فروگذار نکردند.

از بررسی هزینه‌های خیریه‌ی خرج شده توسط تقی‌زاده می‌توان به روشنی دریافت که افسانه‌ی درگیری قومی میان ترک‌ها و ارمنی‌ها در قفقاز یکسره نادرست بوده و به بعد از آغاز جنبش ترکهای جوان و مداخله‌ی بلشویکها و ترکیه در این منطقه مربوط می‌شود. چون تقی‌زاده علاوه بر هزینه‌هایی که به این ترتیب برای اعتلای فرهنگ مسلمانان خرج می‌کرد، یازده هزار روبل برای تاسیس دفتر مسلمانان سنت‌ پترزبورگ هزینه کرد. همچنین پنج هزار روبل خرج کرد تا مدرسه‌ی دخترانه‌ی سنت نینا را برای ارمنی‌های باکو راه‌اندازی کند و سه هزار روبل دیگر سرمایه گذاشت تا کودکان بی‌سرپرست ارمنی زیر چتر حمایت او قرار گیرند. او همچنین ده هزار روبل خرج کرد تا کلیسای جامع الکساندر نوسکی در باکو تاسیس شود.

تقی‌زاده با بلاکش عربلری علی‌بیک اوغلو هم دوستی نزدیکی داشت و دختر او سونا را به زنی گرفت. علی‌بیک اوغلو از نوادگان خان‌های دربند بود و در ارتش تزاری به مقام ژنرالی رسید و به عنوان یکی از فرماندهان عالی دولت تزاری شهرتی داشت. آخرین نبرد مهمی که در آن فرماندهی را بر عهده داشت، جنگ روسیه و عثمانی در 1877-1878.م بود که در آن به هواداری از ارمنی‌ها با ترکهای عثمانی جنگید و پیروز شد.

یکی از دوستان نزدیک تقی‌زاده، سید عظیم شیروانی، شاعر و دانشمندی روشن‌اندیش و آزاده بود که او نیز می‌تواند به عنوان نماینده‌ای از این جریان ملی‌گرای ایرانی در منطقه معرفی شود. شیروانی به سال 1835.م در شماخی زاده شد و در 1888.م در همان شهر درگذشت. پدرش سید محمود از روحانیون معتبر این شهر بود، و در هفت سالگی وی درگذشت. بنابراین او را پدربزرگش ملا حسین در یاقسای داغستان پرورش داد. همین پدربزرگ بود که ادبیات پارسی و عربی را به وی آموخت و شوق سرودن شعر را در او شعله‌ور ساخت.

شیروانی در1856.م (1235 خورشید) به عراق رفت و در حوزه‌ی نجف تحصیل کرد، و لقب آخوند شیروانی را به دست آورد. بعد در بغداد و مصر با آرای مدرن آشنا شد و رویکرد عمومی‌اش به فرهنگ و دین یکسره تغییر کرد. شیروانی بعد از بازگشت به قفقاز در سال 1869.م (1248) مدرسه‌ای خصوصی باز کرد و در آن به آرای روحانیون و دینمردان حمله کرد و علوم جدید و اندیشه‌ی نامتعصبانه را تشویق کرد.

شیروانی شاعری بزرگ هم بود و بیشتر شعرهایش را به پارسی سروده است. با این وجود بعد از بازگشت به شماخی زبان روسی را هم یاد گرفت و انگار با زبانهای اروپایی دیگر هم آشنایی داشته باشد. برخی از مورخان پان‌ترک کوشیده‌اند تا او را همچون یکی از فعالان «ملی‌گرایی آذربایجانی» قلمداد کنند. اما این تحریفی بیش نیست. شیروانی به پارسی شعر می‌گفت، و دلبستگی‌اش به فرهنگ ایرانی به قدری بود که به جای تدریس قرآن در مدرسه‌اش خواندن حافظ و سعدی و خیام را گنجانده بود و اصولا درگیری علمای دینی با او از همین جا بر می‌خاست. او همچنین موسس و رهبر انجمنی ادبی و فرهنگی بود به نام بیت‌الصفا که در شماخی تاسیس شده بود و به زودی شعبه‌هایی از آن در باکو و شوشا و اردوباد هم شکل گرفت. در این انجمن اعضا به سرودن غزل و رباعی به زبان پارسی می‌پرداختند و به خصوص می‌کوشیدند آرای نو و اندیشه‌های فلسفی تازه را در اشعارشان بگنجانند. از شیروانی دو دیوان به زبانهای پارسی و ترکی به جا مانده که دیوان ترکی با تبلیغ مردم ترک زبان آذربایجان و ترکیه بارها مورد بحث و تحلیل قرار گرفته، و دیوان پارسی‌اش که حجیم‌تر و زیباتر هم هست، همچنان ناخوانده باقی مانده است.

غزلهای شیروانی به خصوص عشق زمینی و شادخواری را می‌ستاید و به شیوه‌ی خیام از بیدادِ زمانه و بی هدف بودن هستی می‌نالد. او در شعری به نام «خطاب به مسلمانان قفقاز» از مردم می‌خواهد تا از خرافه و ریاکاری دینی دست بشویند و به خصوص علوم تجربی را فرا بگیرند. او همچنین شعری برای تاسیس بنای یادبود پوشکین در مسکو سروده که خواندنی است. شیروانی همچنین داستان طنز و شعرهای کوتاه انتقادی به زبان ترکی هم خلق می‌کرد و از این نظر پیشگام ادبیات ترکیِ مدرن محسوب می‌شود. صبری و نویسنده‌ی ملانصرالدین دنباله‌روان او هستند. این نکته هم ناگفته نماند که میرزا علی‌اکبر صابر و سلطان مجید غنی‌زاده از شاگردان او بودند و در این مدرسه تحصیل کردند. شیروانی در 20 مه 1888.م (31/2/1267) هنگامی که از مسجد محله‌اش خارج می‌شد به دست عوامل واپسگرای مذهبی مورد حمله قرار گرفت و به قتل رسید.

نمونه‌ای از شعر ترکی او چنین است:

نه بو گـــــون باغیدا یاریـم نه می یم وار منیم          سئــــیر گــــــلزارده بیــــهوده نه ییم وار منیم

ســـــــیزی تانــــری یئتیرین پیر خراباته منی         کی بو گون ساقـــــــی الیندن گیله ییم وار منیم

منه معــــــــجون می لعـــلی دوا دور ساقـــــی         کــی غــــم هـــجرایله جسمیمده کیمیم وار منیم

جان سنین، جسم سنین، امر سنین،  فعل سنین         جمـــله سنسن بـــو آراده نه شـــی یم وار منیم

منــــی سید تکــــــی چــک  گوشۀ میخانه لره         آرتیــریـــر غـم داخی، مسجده نه ییم وار منیم

ارتباط میان تقی‌زاده و شیروانی از اینجا روشن می‌شود که پشتیبانی مالی از فعالیتهای این شاعر و آموزگار بر عهده‌ی آن کارخانه‌دارِ انسان‌دوست بوده است. تقی‌زاده از نظر عقاید مردی آزاداندیش و کمابیش بی‌دین بود و وقتی روحانیون باکو جلوی انتشار کتابهای سید عظیم شیروانی را گرفتند، تقی‌زاده آثار او را در چاپخانه‌ای در تهران منتشر کرد و کتابهایش را از آنجا به قفقاز منتقل ساخت.[2] تقی‌زاده همچنین عامل اصلیِ ترجمه‌ی قرآن به زبان ترکی بود. او وقتی قصد خود از این کار را اعلام کرد،‌ با مخالفت علمای دینی روبرو شد که نگران بودند مردم با خواندن متن قرآن به زبان مادری‌شان، از دین برگردند. اما تقی‌زاده پیکی به بغداد فرستاد و فتوای علمای عراق را برای این کار گرفت و هزینه‌اش را پرداخت کرد تا قرآن بر اساس معیارهای دانش روز به ترکی برگردانده شود.

سید عظیم شیروانی

 

تقی‌زاده و خانواده‌اش

 

تقی‌زاده به همراه خانواده‌اش

 

تقی‌زاده در دفتر کارش

در میان فعالان جریان پان‌ترک، برجسته‌ترین چهره، محمد امین‌ رسول‌زاده است. او در ژانویه 1884 (دی‌ماه 1262) در نوخانی در نزدیکی باکو زاده شد و در همان مدرسه‌ی صنعتی باکو که تقی‌زاده تاسیس کرده بود، درس خواند. او در همان دوران تحصیل به فعالیت سیاسی روی آورد. او در ابتدای کار در مجله‌ی «حیات» زیر نظر احمد آقایوف مطلب می‌نوشت. آقایوف در سال 1905 از این روزنامه خارج شد و با حمایت مالی زمین‌دار بزرگی به نام عیسی آشوربیک (عیسا آشوربگوف) مجله‌ی «ارشاد» را در بادکوبه منتشر کرد. او در این هنگام گرایش ملی و ایران‌گرایانه داشت و از نظر سیاسی لیبرالی چپ‌گرا محسوب می‌شد. مجله‌ی ارشاد ضمیمه‌ای پارسی داشت که ادیب‌الممالک فراهانی سردبیرش بود و این گروه شعار مجله‌شان را «حریت، مساوات، عدالت» قرار داده‌ بودند.

در سال 1907 و 1908.م دولت روسیه به مقابله با روشنفکران باکو برخاست. «حیات» توقیف شد، و علی‌بیک حسین‌زاده که در این هنگام سردبیرش بود، بلافاصله با کمک مالی زین‌العابدین تقی‌زاده روزنامه‌ی فیوضات را به جایش منتشر کرد، در حالی که سمت و سوی این جریان فکری به تدریج داشت از ایران‌گرایی به سوی هواداری از عثمانی تغییر جهت می‌داد. در 25 ژوئن 1908.م روزنامه‌ی ارشاد توقیف شد و آقایف به جای آن روزنامه‌ی «ترقی» را چاپ کرد که اولین مجله‌ی قفقاز در قطع بزرگ و به سبک اروپایی بود. «ترقی» هم بعد از یک ماه و نیم توقیف شد و این بار مجله‌ی «ایران نو» با سردبیری رسول‌زاده بود که به جایش منتشر شد. «ترقی» بعدتر دوباره چاپ شد اما این بار با حمایت مالی مختارزاده برپا ماند. ناگفته نماند که مختارزاده یکی از فعالان جنبش مشروطه نیز بود و ستارخان با کمک مالی وسیع او موفق شد دسته‌های مسلح خود را بسیج کند و در برابر محاصره‌ی قوای دولتی تاب بیاورد.[3]

علت توقیف «ارشاد» داستان طنزی بود که به قلم عزیر حاجی‌بیکوف نوشته شده بود. این عزیر بعد از توقیف «ترقی» از کمک مالی برادران عروج‌زاده (اروجوف) بهره‌مند شد و روزنامه‌ای به اسم «حقیقت» را منتشر کرد. او بعدتر به موسیقی روی آورد و نماینده‌ی جنبش نمایش و تئاتر در قفقاز شد. او بنیانگذار اپرای آذری است و در 1908.م اپرای «لیلی و مجنون»اش در تئاتر تقی‌زاده بر روی صحنه رفت که در ضمن اولین اجرای نمایش در این تئاتر هم بود. او برادری داشت به نام جیحون حاجی‌بیکوف که در همین زمان با کمکهای مالی زین‌العابدین تقی‌زاده در اروپا به تحصیل مشغول بود و بعدتر در کنفرانس سال 1919 پاریس نیز شرکت کرد.

بعد از آن که دولت مشروطه پا گرفت و دولت ناتوان ایران در یاری رساندن به این نیروهای فعال ایران‌گرا ناکام ماند، بسیاری از ایشان که مبارزه با استعمار روس را هدف اصلی خویش قرار داده بودند، به سوی عثمانی چرخیدند و ایدئولوژی پان‌ترکی را رواج دادند. آقایوف در این میان نام خود را به آقااوغلی تغییر داد و رسول‌زاده که تا 1913.م از فعالان انقلاب مشروطه‌ی ایران بود و در 1911.م در استامبول هم‌خانه‌ی سید حسن تقی‌زاده محسوب می‌شد، ناگهان به سوی عثمانی چرخید و از شعارهای قوم‌گرایانه استقبال کرد. رسول‌زاده با این وجود تا دیرزمانی گرایشهای ملی خود را حفظ کرد. او تا پایان دوستی نزدیکی با سید حسن تقی‌زاده و ملک‌الشعرای بهار داشت و وقتی اولین شماره‌ی «ایران نو» را منتشر می‌کرد، سرمقاله را با شعرِ بهار آغاز کرد در شادباش مشروطه: مِی ده که طی شد دوران جانکاه/ آسوده شد ملک، الحمدلله

شعارهای رسول‌زاده در این هنگام کاملا با آنچه کمونیست‌ها می‌گفتند یکی بود، هرچند بیشتر به سوسیال‌ دموکرات‌ها نزدیک بود تا گروههای تندروی خشونت‌طلبی مانند بلشویک‌ها که تازه راهشان را از میانه‌روها جدا کرده بودند. اما رسول‌زاده و یارانش به تدریج بیش از پیش از قطب سوسیال‌دموکرات به سمت قطب بلشویک هجرت کردند. به شکلی که در نهایت گروه همت در 1920.م با حزب عدالت آذربایجان، و حزب احرار ایران ادغام شد و روی هم رفته حزب کمونیست آذربایجان را پدید آورد. در این فاصله‌ی پانزده ساله، نامدارانی که عضو گروه همت بودند عبارتند از نریمان نریمانوف، مشهدی عزیزبیکوف، سلطان مجید افندی‌اوغلو (افندیف)، و پروکوپیوس دژاپاریدزه، که تقریبا همه‌شان در نهایت از بلشویک‌های متعصب و تندرو از آب در آمدند.

مثلا عزیزبیکوف، در 1914.م سازمان دهنده‌ی اصلی کارگران صنعت نفت باکو بود و مبلغ بزرگ مارکسیسم در میان ایشان محسوب می‌شد. در عین حال، این نکته که همچنان پیوندهای ملی میان باکو و ایران برقرار بوده را از اینجا می‌توان دریافت که این بلشویکِ روس شده‌ی سرسپرده‌ی لنین، عضو حزب اجتماعیون عامیون ایران هم بود و در جریان نهضت مشروطه یکی از فعالین سیاسی و مجاهدین نامدار بود و در باکو هم گروهی به نام «یاریگران به مجاهدین ایرانی» را تاسیس کرده بود. او به خصوص در رشت و انزلی دوستان زیادی داشت و به روایتی با ستارخان هم آشنایی داشته است. عزیزبیکوف یکی از کوشندگان تاثیرگذار در تاسیس درام منظوم در آران بود و از این نظر به همتاهای ایرانی‌اش شباهت داشت. در حدی که دانشکده‌ی تئاتر جمهوری شوروی آذربایجان را مدتی به اسم او نامگذاری کرده بودند. عزیزبیکوف با وجود شعارهای کمونیستی‌اش، با دختر یک میلیونر قفقازی به نام زربالی‌زاده ازدواج کرد و از او صاحب چهار فرزند شد. همسر او که معمولا «خانم» نامیده می‌شود، موسس و اولین رئیس باشگاه زنان کارگران صنعت نفت باکو (1919.م) بود و در زمینه‌ی حقوق زنان فعالیت می‌کرد.

خودِ رسول‌زاده در 1905.م به حزب بلشویک روسیه پیوست و عضو رسمی این گروه شد.[4] عکسهایی از او و مشهدی‌بیکف و دژاپاریدزه در بایگانی شوروی موجود است که نزدیکی وی به این کمیسرهای بلشویک بانفوذ را نشان می‌دهد، و نوه‌اش نقل کرده که حتا یک بار در سال 1905.م، وقتی پلیس استالین را تحت تعقیب قرار داده بود، رسول‌زاده او را پناه داد و رهاند.[5]

رسول‌زاده در روزنامه‌ها و مجله‌های غیرانقلابی باکو مانند فیوضات، حیات و ارشاد هم مطلب می‌نوشت و در جنبش تئاتر هم شرکت جست و درامی نوشت به نام «نوری در تاریکی» که در 1908.م در باکو بر صحنه رفت. رسول‌زاده از سوی دیگر کاملا با سیاست ایران در ارتباط بود و فعالیت‌هایش در باکو شاخه‌ای از جنبش مشروطه‌ی ایران محسوب می‌شد. او در 1909.م به ایران آمد و روزنامه‌ی «ایران آزاد» را منتشر می‌کرد.[6] او همچنین در انتشار روزنامه‌ی «ایران نو» که ارگان حزب دموکرات ایران بود نیز همکاری‌ داشت.[7] رسول‌زاده هنگامی که بیست و شش سال بیشتر نداشت، گروهی تاسیس کرد به نام مساوات، و این به سال 1911.م رخ داد. او در همین سال کتاب «سعادت بشر» را نوشت و در آن آرای انقلابی خود را شرح داد که از نظر مضمون و پرسشهای کلیدی شباهتی به «چه باید کرد» اثر لنین دارد. در همین سال استبداد صغیر آغاز شد و محمدعلی‌شاه با حمایت روسها مشروطه‌خواهان را تار و مار کرد. رسول‌زاده در این هنگامه از ایران به استانبول گریخت و در آنجا با ترکهای جوان آشنا شد و به جریان پان‌ترک‌ها گروید. او در استانبول کتابی نوشت به نام «ترکهای ایران» (ایران تورک‌لری) که از متون مهم جنبش پان‌ترکها در ابتدای زایش این جریان محسوب می‌شود.

در 1913.م تزار به مناسبت سیصدمین سال سلطنت خاندان رومانوف عفوی عمومی اعلام کرد و به این ترتیب رسول‌زاده توانست بار دیگر به باکو بازگردد. این بار او آرای بلشویکی و پان‌ترکی را با هم در آمیخته بود و از این فعالیت خود را در حزب مساوات متمرکز کرد. او بعد از آن به صورت تاکتیکی از اهمیت اسلام و وحدت مسلمانان دم می‌زد، اما دیگر مانند سابق بر هویت ایرانی‌اش تاکید نداشت و در مقابل ترک‌ها را موجودیتی مستقل می‌دید که باید از نظر سیاسی با عثمانی ادغام شوند.[8] او از 1915 تا 1918.م روزنامه‌ی این حزب یعنی «آچیق‌ سوز» را منتشر می‌کرد. بعد از انقلاب اکتبر روسیه، حزب مساوات که تا آن هنگام به شکل زیرزمینی فعالیت می‌کرد، علنی شد و با تبلیغ شعارهای وحدت اسلامی به عضوگیری از اهالی باکو پرداخت. در این مقطع رسول‌زاده با نصیب یوسف‌بِی‌لی (1881-1920.م) متحد شد. یوسف بی‌‌لی از اهالی گنجه بود که مدتی در دانشگاه ادسا حقوق خوانده بود و بعد در کریمه با اسماعیل گاسپرالی(گاسپرینسکی) که رهبر تاتارهای کریمه بود، همکاری کرده و روزنامه‌ی «ترکمن» را منتشر کرده بود. گاسپرالی از نسل نخست پان‌ترکها بود و همان کسی بود که هوادار پالایش زبان ترکی از واژگان پارسی و عربی بود و بر این مبنا زبان مصنوعی و بی‌رمقی ایجاد کرده بود که به خاطر غیاب عناصر پارسی-عربی، توش و توان کافی برای بیان مفاهیم انتزاعی را نداشت و مورد استقبال چندانی قرار نگرفت. حتا خود او هم نتوانست قواعدِ مطلوب خویش را رعایت کند و وقتی با یاری چند تن دیگر حزبی برای همبستگی ترکان تاسیس کرد، اسمش را «اتفاق مسلمین» گذاشت.

شخصیت دیگری که شایسته است درباره‌اش توضیحی بدهیم، جلیل حسین‌گل‌اوغلو محمد قلی‌زاده است. این مرد در 1866.م در یک خانواده‌ی بازرگان که از خوی به نخجوان کوچیده بودند، به دنیا آمد. او در 1887 از مدرسه‌ی گوری فارغ‌التحصیل شد و به عنوان معلم در روستاها به کار پرداخت. او بعد از دو بار طلاق با حمیده‌ جوانشیر که زنی فعال و هوادار حقوق زنان بود ازدواج کرد و در 1932.م در باکو درگذشت.

محمد قلی‌زاده یکی از اولین نویسندگان منطقه‌ی آران بود که تمایل پان‌ترکی از خود نشان می‌داد و در نوشتن به زبان ترکی اصرار می‌ورزید. از آنجا که در این دوران زبان ادبی و رسمی منطقه پارسی بود، و ترکی واژگان و مفاهیم انتزاعی لازم برای انتقال معانی پیچیده را فاقد بود، او با دست و دلبازی از کلمات پارسی و روسی در زبان ترکیِ نوشتاری‌اش استفاده می‌کرد و به همین دلیل تا حدودی سبک نوشتارش برای مردمِ هم‌زمانش نامفهوم می‌نمود. محمدگل‌زاده در ضمن هوادار تغییر خط از پارسی به لاتین بود. او در 1889 .م به ایروان رفت و در 1903.م به تفلیس وکوچید و در آنجا به نوشتن در روزنامه‌ی «شرقِ روس» روی آورد که به زبان ترکی آذری چاپ می‌شد و هوادار ایرانی‌زدایی و نزدیکی به روسها بود.

محمد قلی‌زاده در 1906.م مجله‌ی فکاهی «ملانصرالدین» را منتشر کرد و تا زمان انقلاب اکتبر آن را در تفلیس چاپ می‌کرد. بعد از آشفتگی اوضاع به خاطر انقلاب، به تبریز نقل مکان کرد و در 1921.م همین مجله را در این شهر منتشر می‌کرد. بعد از استقرار بلشویک‌ها در باکو، او به این شهر کوچ کرد و ملانصرالدین را تا 1930.م در این شهر چاپ می‌کرد. این مجله به دو زبان ترکی و روسی مطلب داشت و در زمان خودش از اقبال فراوانی بین مردم برخوردار بود. در فاصله‌ی 1917 تا 1921.م، انتشار این مجله به خاطر پیگرد پلیس در قفقاز متوقف ماند، و این یکی از دلایل کوچ وی به تبریز بود.

ملانصرالدین از طرفی بنیان‌گذارِ واقع‌گرایی انتقادی در ادبیات ترکی محسوب می‌شود و از سوی دیگر سبک کاریکاتورهایش در تحول این هنر در ایران نیز موثر بوده است. مجله هشت برگ داشت که تقریبا نیمی از آن به کاریکاتور اختصاص یافته بود. آماج اصلی این مجله، روحانیون و دینمردان بودند و به خصوص ریاکاری و دغل ایشان بود که در مورد حمله و ریشخند قرار می‌گرفت. هرچند این مجله را به قولی از موروکو تا هند می‌خواندند، اما تنها در کشور ایران بود که گفتمان انتقادی این مجله تاثیری دیرپا به جا گذاشت و در گفتمان ترقی‌خواهیِ عصر مشروطه‌ جذب شد. مضمون اصلی مطالب این مجله هم رخدادهای قفقاز و ایران بود و نه سرزمینهای ترک‌زبانی مثل عثمانی.

محمدقلی‌زاده بعد از فتح باکو به دست بلشویک‌ها باز به این شهر بازگشت و مجله‌اش را با سوگیری سیاسی روشنی به دستگاه تبلیغات این حزب پیوند زد. به همین دلیل او را در دوران استالین بسیار گرامی می‌داشتند. در این دوران خیابانی در باکو، تئاتری در نخجوان، و دو شهر را به افتخار او نامگذاری کردند. این شهرها عبارت بودند از جلیل‌آباد (آستاراخان بازارِ پیشین) و جلیل‌کند (باش‌نوراشینِ قبلی).

چنان که نمایان است، جریان پان‌ترکی با سومین جریان مهم سیاسی در قفقاز، یعنی کمونیسم بلشویکی درهم تنیدگی داشته ‌است. اعضای گروههای پان‌ترک یا اصولا از ابتدا بلشویک بودند، یا با بلشویک‌ها پیوند و همکاری نزدیکی داشته‌اند. اما در نهایت کمونیست‌های بلشویکی به قدرت دست یافتند که هوادار روسی کردنِ مردم قفقاز بودند و کاملا سرسپرده‌ی مسکو محسوب می‌شدند. مشهورترین کس در این میان، از همه استالین است که زندگینامه‌اش برای همگان تا حدودی شناخته شده است. با این وجود، استالین از نسل جوان کمونیستهای قفقاز بود و پیش از او یک نسل از مردم این منطقه راه را برایش کوبیده و هموار ساخته بودند. یکی از شخصیتهایی که در این مورد نقشی بزرگ ایفا کرده بود، منشویکی گرج بود به نام نیکولای چخیدزه (ნიკოლოზ ჩხეიძე/ Никола́й (Карло) Семёнович Чхеи́дзе)[9] که در میان روسها با نام کارلو و اسم خانوادگی سِمیونوویچ نیز شهرت داشت.

چخیدزه و برادرش (کالینیکِه) از اعضای تاثیرگذار گروهی بودند که خویش را «دسته‌ی سوم» (مِسامِه داسی[10]: მესამე დასი) می‌نامیدند. این گروه در 1882.م در تفلیس با رهبری نینوشْویلی[11]، تْسخاکایا[12]، و تْسِرِتِلی[13] تاسیس شد. گروه در ابتدای کار چنین نامی نداشت و یک حلقه‌ی روشنفکرانه بود که درباره‌ی ادبیات و تاریخ گرجستان مطالعه می‌کرد. بعد از ورود چخیدزه به این گروه، سمت و سوی آن در سال 1883.م به سوی مارکسیسم چرخش یافت. به شکلی که در مراسم خاکسپاری نینوشویلی، تسرتلی تعبیری را به کار برد و هواداران گروه خودشان را «دسته‌ی سوم» نامید تا ایشان را از «دسته‌ی اول» (پیروِلی داسی[14]) و «دسته‌ی دوم» (مِئوری داسی[15]) متمایز کند و اینها گروههای دیگری بودند که با همین جهتگیری فرهنگی از دو دهه پیش در تفلیس فعالیت می‌کردند. اعضای این گروه فعالیت خود را با تبلیغ شعارهای مارکسیستی بین کارگران راه‌آهن تفلیس و کارکنان چاههای نفت آغاز کردند. به زودی دو فعال مارکسیست پرشور به نامهای استانیسلاو رِنیگر[16] و آفاناسِئِف[17] نیز به این جمع پیوستند و این گروه زیر تاثیر شعارهای انترناسیونالیستی خود را بخشی از تمدن مردم روسیه قلمداد کردند.

این گروه به نسبت قانونی فعالیت می‌کردند و عمده‌ی کارهایشان بر تشکیل گروههای مطالعاتی و تربیت مبلغ مارکسیسم میان کارگران تمرکز یافته بود. بعد از پیوستنِ دو فردِ یاد شده به دسته‌ی سوم، ترجمه‌ی آثار مارکسیستی به زبان گرجی و آموزش تاریخ و زبان روسی نیز در دستور کار ایشان قرار گرفت. در 1889.م، ژوزف استالین که در آن هنگام بیست سال بیشتر نداشت و محصل مدرسه‌ی مسیحی تفلیس بود، به دسته‌ی سوم پیوست و از مجرای فعالیتهای ایشان با مارکسیسم آشنا شد. استالین مدتی در گروههای مطالعاتی این دسته شرکت کرد، اما به خاطر تمایلی که به حرکتهای انقلابی خشن و استفاده از ابزارهای خشونت‌‌آمیز داشت، و همچنین به خاطر بی علاقگی و بی‌توجهی‌اش به نظریه‌های مارکسیستی، به زودی راه خود را از این گروه جدا کرد. اما پیش از آن از بین ایشان یارگیری کرد. به این شکل که دو تن به نامهای لادو کِتشکووِلی[18] و تْسولوکیدْزِه[19] به او پیوستند و برای مدتی این سه تن در درون دسته‌ی سوم اقلیتی کوچک محسوب می‌شدند.

باورهای این گروه همان است که هسته‌ي مرکزی جنبش بلشویک را بر می‌سازد. اصول مورد نظر استالین آن بود که قواعد اخلاقی را نباید در شرایط انقلابی رعایت کرد و بنابراین هوادار استفاده از روشهای جنایتکارانه‌ای مانند آدم‌ربایی، اخاذی، دزدی، و راهزنی برای دستیابی به اهداف انقلابی و کسب قدرت بود. مهم آن است که شکاف میان لنین که دقیقا همین عقاید را داشت، و منشویک‌هایی که خود را به قانون و اخلاق پایبند می‌دانستند، بعد از شکل‌گیری این دسته در سال 1904.م رخ داد. بنابراین توصیف بریا که این دسته را نخستین گروه بلشویک لنینیستی می‌داند، درست است.[20] با این تفاوت که احتمالا ایشان هنوز در این تاریخ لنین را نمی‌شناخته‌اند.

به تعبیری، زادگاه جنبش بلشویکی در تفلیس و سال 1898.م است و بنیانگذار آن استالین محسوب می‌شود. لنین بعدتر به این دسته پیوست و به خاطر توانایی‌ علمی و نظری‌اش گرایش ویرانگر و راهزنانه‌ی استالین و یارانش را به شکلی منظم صورتبندی کرد و آن را به نظریه‌ای درباره‌ی انقلاب ارتقاء داد. فعالیتهای استالین و دار و دسته‌ی کوچکش برای مدتی کوتاه در 1901.م با اقبال برخی از اعضای دسته‌ی سوم روبرو شد، اما پیامد آن که ارتکاب جنایتهایی به دست اعضای این گروه بود، باعث شد تا رهبران دسته‌ی سوم استالین و یارانش را در دسامبر 1901.م از دسته‌ی سوم بیرون کنند. در میان رهبران این گروه، تنها تسخاکایا بود که بعدتر به روش لنین گروید و یکی از رهبران بلشویک گرجستان شد. بقیه همچنان به مخالفت خویش با روش استالین ادامه دادند و کمی بعد از به قدرت رسیدن او به اعدام و تبعید به سیبری محکوم شدند.

ناگفته نماند که استالین و یارانش تنها همین سه تن بودند و بعد از جدایی از دسته‌ی سوم هم به صورت یک گروه جنایتکار و راهزن به فعالیت خود ادامه دادند. با این وجود توسعه‌ی تبلیغ مارکسیسم در میان کارگران، باعث شد شمار زیادی از ایشان به سوی فعالیتهای خشونت‌آمیز جذب شوند. ایراد کار استالین و سایر فعالان همسان با او، آن بود که اصولا با مارکسیسم آشنایی چندانی نداشتند و سواد کافی در این زمینه نیندوخته بودند. از این رو مارکسیسم برای ایشان چارچوبی مبهم بود که برچسب انقلابی بودن و مبارزه با ستمگران را دستمایه‌ی انجام و توجیه فعالیتهای خشونت‌آمیز قرار می‌داد. اقبال کارگران به این گروه و فعالیتهای عینی و جسورانه‌شان بیشتر بود، تا دسته‌ی سوم که بیشترِ اعضایش از فرهیختگان و روشنفکرانی تشکیل یافته بود که خواهانِ آشنایی عمیقتر با نظریه‌ی مارکس بودند.

در سال 1902.م شورش کارگران نیروگاه باتومی به اخراج چهارصد کارگر منتهی شد که بیشترشان از مهاجران ایرانی بودند. بعدها استالین کوشید این شورش را به حساب فعالیتهای خود بگذارد، اما به احتمال زیاد این جریان مستقل از او مسیر طبیعی خود را طی کرده است. به هر صورت وقتی این کارگران تصمیم گرفتند در خیابانها تظاهرات کنند، پلیس تزاری بر رویشان آتش گشود و چهارده نفر را به قتل رساند. دسته‌ی سوم با تشکیل یک کمیته‌ی ترکیبی که دو روشنفکر و سه کارگر را در خود داشت، به حمایت از شورشیان پرداخت. اما فرماندار تفلیس ششصد کارگر را از شهر بیرون کرد. برخی از این کارگران به منطقه‌ی گوری رفتند که زادگاه استالین بود، و پیامِ انقلاب را در همه جا پراکندند.

در این مدت، استالین فعالیت چندانی در ارتباط با جنبش کارگری انجام نمی‌داد و به صورت یک مجرم عادی در تفلیس می‌زیست. حتا شواهدی هست که در این مدت با پلیس مخفی تزاری هم داد و ستدهایی داشته است. آنچه که معمولا درباره‌ی پیشینه‌ی انقلابی استالین نادیده انگاشته می‌شود، این حقیقت است که نخستین نقش عینی و ملموس او در جریان فعالیتهای سیاسی چپ‌ها، که در ضمن اولین و مهمترین عملیات بلشویک‌ها در دوران تزاری هم محسوب می‌شود، دزدی از یک بانک بود که در همین منطقه‌ی قفقاز هم صورت گرفت. شرح آن نیز چنین بود که استالین به همراه یک ارمنی به نام سیمون پتروسیان (1882-1922.م) در 26 ژوئن 1907 به بانک تفلیس حمله کرد و 341 هزار روبل (برابر با 4/3 میلیون دلار) را هنگام انتقال به این بانک به یغما برد.

اسنادی که بعدتر منتشر شد نشان می‌دهد که استالین در این هنگام یکی از رهبران بزهکاران و دزدان شهر بوده و در ضمن با پلیس مخفی تزاری (اوخرانا) هم اندرکنش دوستانه‌ای داشته است. سیمون پتروسیان تباری ارمنی داشت و همراه خانواده‌اش در شهر گوری در گرجستان زندگی می‌کرد و این همان جایی بود که استالین نیز دوران کودکی و نوجوانی‌اش را گذراند.[21] او از دوران کودکی با استالین بزرگ شده بود، مردی بسیار بی‌رحم و خشن بود. در حدی که یک بار مردی را به قتل رساند و قلبش را از سینه‌اش بیرون کشید.[22] این دو برای خود اسمهای مستعاری همسان انتخاب کرده بودند. طوری که استالین بیشتر با نام کوبا شناخته می‌شد و پتروسیان هم خویشتن را کامو می‌نامید.[23] در جریان دزدی بانک تفلیس دسته‌ای بیست نفره از راهزنان به میدان ایروان در تفلیس حمله بردند[24] و با پرتاب بمب و تیراندازی به پلیسها و رهگذران چهل نفر را به قتل رساندند و پنجاه نفر دیگر را زخمی کردند.[25] این گروه در پیوند با بلشویک‌ها چنین کردند، و لنین و کراسین و بوگداکف از ماجرا خبردار بودند و در طراحی نقشه‌اش سهم داشتند. این حمله به بدنامی بولشویک‌ها و تنفر مردم تفلیس از ایشان منتهی شد. طوری که در 1911.م شمار بولشویک‌های این شهر تنها صد نفر بود.[26]

سیمون پتروسیان

شخصیت مهم دیگری که در قفقاز منشأ اثر شد، استپان گِئوروی شاهومیان[27] (Ստեփան Գեւորգի Շահումյան/ Степан Георгиевич Шаумян) نام داشت. او یک بلشویک متعصب بود که در 1878.م در تفلیس زاده شده بود و در 1918.م درگذشت.[28] او به قدری در تبلیغ مرام کمونیستی کوشش به خرج می‌داد که در تاریخ‌های شوروی گاه با لقبِ لنینِ قفقاز از او یاد کرده‌اند.[29] شاهومیان از کسانی بود که خویش را در زمینه‌ی فرهنگ و هویت روسی غرق کرد. او در دانشگاه پلی‌تکنیک سنت پترزبورگ و دانشگاه ریگا تحصیل کرد و در 1900.م به حزب سوسیال دموکرات روسیه پیوست. پلیس تزاری او را به خاطر شورشی دانشجویی دستگیر کرد و به قفقاز تبعیدش کرد. او از آنجا به آلمان گریخت و در دانشگاه برلین تا 1905.م فلسفه خواند و همان جا با لنین و مارتوف و پلخانوف و بقیه‌ی انقلابیون فراریِ روس ارتباط برقرار کرد. شاهومیان دوستی نزدیکی با لنین پیدا کرد و در 1903.م به همراه او در شکل‌گیری گروه بلشویک‌ها نقش مهمی ایفا کرد.

شاهومیان بعد به تفلیس بازگشت و در کسوت معلمی شروع کرد به تبلیغ مرام مارکسیستی در میان شاگردانش. او در 1907.م به باکو نقل مکان کرد و یک گروه بلشویکی مهم را در آنجا بنیان نهاد. این دسته در 1914.م کوشیدند تا قدرت را در باکو به دست بگیرند، اما توسط پلیس تزاری سرکوب شدند و خودِ شاهومیان به زندان افتاد. اما کمی بعد در جریان انقلاب فوریه 1917.م از زندان آزاد شد و خبردار شد که رفقایش در باکو او را به ریاست شورای بلشویکی این شهر انتخاب کرده‌اند.

استپان شاهومیان

 

مشهدی عزیزبیک‌اوغلو

 

چخیدزه

 

اعضای انجمن همت باکو: عزیزبیک‌اوغلو نفر اول از سمت چپ و رسول‌زاده

بعد از فروپاشی دولت تزاری در اکتبر 1917.م، مجلس دومای روسیه شورایی به نام اوزاکوم را تشکیل داد که نامش سرواژه‌ی «کمیته‌ی ویژه‌ی ماوراء قفقاز» (Особый Закавказский Комитет)[30] بود. این کمیته در 9 مارس 1917.م تشکیل شد و ریاستش بر عهده‌ی یکی از اعضای دوما بود به نام خارمالوف[31]، و وظیفه‌اش آن بود که دستگاه دیوانسالاری روسیه در قفقاز را که بعد از نابودی نظام تزاری منهدم شده بود، بازسازی کند. آخرین فرماندار تزار در این منطقه گراندوک نیکولای نیکولایویچ[32] بود که به همراه قوای زیر فرمانش توسط مردم منطقه بیرون رانده شده بود.

این کمیته بعد از مدت کوتاهی کارآیی خود را از دست داد و اداره‌ی سیاسی منطقه‌ی قفقاز به دست نهادی افتاد که خود را «کمیساریای ماورای قفقاز» می‌نامید، و در منابع تاریخی بیشتر به اسم سِیم (Sejm) شهرت دارد. این مرکز هم از بقایای دیوانسالاری تزاری برآمده بود و از تفلیس به شکل موقت بر قفقاز حکومت می‌کرد. همین نهاد بود که قرارداد آتش‌بس ارمنی‌ها با ارتش عثمانی را در پنجم دسامبر 1917.م امضا کرد و این همان بود که بعدتر به خاطر محل امضای قراردادش به «صلح ارزنجان» مشهور شد.

کمیساریای ماورای قفقاز هوادار استقلال از روسها بود و به خصوص با بلشویکها سرِ ناسازگاری داشت. حمله‌ی بلشویکها به باکو و تاسیس دولت شورایی باکو که به آن فجایع انسانی انجامید در واقع تلاشی بود برای تضعیف این نهاد و بازگرداندن قفقاز به زیر دایره‌ی نفوذ روسیه.

سِیم دو بالِ ملی‌گرا داشت. یک شاخه‌ی آن مساواتی‌ها بودند که بیشتر بر امت اسلام تاکید داشتند و رگه‌هایی از گرایش ملی‌گرایانه‌ی ایرانی یا ناسیونالیسم پان‌ترکی هم در میانشان دیده می‌شد. بال دوم جمهوری دموکراتیک ارمنستان را تاسیس کرد و اعضایش مسیحی بودند. سِیم بعد از فروپاشی ارتش تزاری یک سپاه محلی نیز تاسیس کرد که سه قومیت آرانی، گرجی و ارمنی در آن رسته‌های مستقل داشتند و در هماهنگی با هم عمل می‌کردند. همین ارتش بود که به رهبری نوئِه رامیشویلیِ[33] که یک گرجیِ منشویک بود، ارتش روسیه‌ را که در حال عقب‌نشینی از عثمانی بود محاصره کرد و کوشید تا خلع سلاحشان کند. اما روسها آتش گشودند و در جنگی که در منطقه‌ی شامخور پیش آمد کشتار شدند و بیش از هزار تن تلفات دادند.[34]

در همین هنگام حزب مساوات هم در باکو به یارگیری اشتغال داشت و از حالت یک حلقه‌ی بسته‌ی روشنفکرانه خارج شده و به حزبی با هواداران پرشمار دگردیسی می‌یافت. مساواتی‌ها برنامه‌ی مشخصی برای آینده نداشتند، و در این مورد از روشنفکران گنجه پیروی می‌کردند که سرسختانه خواهانِ جدا شدن از روسیه و استقلال از همسایه‌ی شمالی بودند. این روشنفکران در «مرکز فرقه‌ی آدمیت» (به ترکی: آدمی مرکزیت فرقَه‌سی) سازمان می‌یافتند که از نظر شعارهای مدرن دنباله‌ای از انجمن آدمیت ایران محسوب می‌شد و به نادرست در برخی از کتابها نامِ «تورک» را به ابتدایش افزوده‌اند و آن را نوعی تشکل پان‌ترکی محسوب کرده‌اند.[35] رهبران این گروه رستم‌بیک، دکتر آقازاده، برادران خاص‌محمدزاده و دفاعی بودند، که در تاریخهای دورانهای بعدی با اسمهای عجیب و غریبی مثل روستامباکوف[36]، آکازادا، خاسمامادوف[37] یا دیفای[38] معرفی شده‌اند تا تبار ایرانی نامشان مخفی بماند.[39]

در میان شاخه‌ی مساواتی‌ها، اشخاص تاثیرگذار عبارت بودند از محمدامین رسول‌زاده، علیمردان توپچی‌باشی، و فتحعلی‌خان خویی (خویسکی). رهبری این گروه با محمد حسن جعفرگل‌اوغلو حاجی (حاجینسکی[40]) بود. این گروه بدنه‌ی شورای ملی اسلامی را نیز تشکیل می‌دادند، که از نهادهای بازمانده از دولت تزاری بود. حاجی مهندسی بود که در سال 1875.م زاده شده و در 1911.م به مساوات پیوسته بود. او در شهر باکو چند پروژه‌ی عمرانی –از حمله شاهراه کنار بندرگاه و کلیسای آلمانی‌ها را مدیریت کرد. او در 1917.م او به ریاست شورای ملی اسلامی باکو رسید.

بال مساواتیِ سیم، از نظر سازمانی دنباله شورای اسلامی روسیه‌ی تزاری محسوب می‌شد که رهبرش توپچی‌باشی (توپچی‌باشیِف!) و دستیارش حاجی بود. این سازمان حتا در دوران تزارها هم می‌کوشید نیروهای سرزمینهای مسلمان زیر سیطره‌ی تزار را متحد سازد و ایشان را از روسها مستقل نماید. هسته‌ی مرکزی این مسلمانان ایرانی بودند و زبان‌ ملی‌شان پارسی بود. هرچند تاتارهای کریمه و مسلمانان مستقر در بخشهای شمالی روسیه نیز بدان وابسته بودند. در اوت 1917.م، اسلام‌گرایان قفقاز از آشوبِ برخاسته در روسیه بهره جستند و کنگره‌ی علمای داغستان را در روستای اَندی در آوارستان برگزار کردند. در این گردهمایی، برای نخستین بار بعد از مرگ امام شامل، یک امامِ داغستان بنا به نظر روحانیونِ حاضر انتخاب شد، و او نجم‌الدین هوتسویی (گوتسیسنسکی) بود.[41]

در زمان فروپاشی روسیه‌ی تزاری، چارچوب نظری اصلی شورای اسلامی، استقلال امت اسلام از روسهای مسیحی بود و دین بند ناف اصلی هواداران آن را تشکیل می‌داد. با این وجود یک گرایش نیرومند ملی ایرانی در آسیای میانه و آران، و یک گرایش نوظهور پان‌ترکی در بخشهایی از آران وجود داشت. امروز در کتابهای تاریخ معاصر این گرایش اخیر را زیر تاثیر تبلیغات و تحریفات دولت ترکیه بسیار پررنگ می‌کنند، اما حقیقت آن است که در زمان وقوع انقلاب اکتبر هنوز آتاتورک به قدرت نرسیده بود و ایدئولوژی پان‌ترکیِ رایج در عثمانی تنها به حلقه‌ی کوچکی از ارتشیانِ مقیم این دیار محدود می‌شد و خارج از قلمرو عثمانی هوادار یا پیروی نداشت. یکی از مراکز مهم صورتبندی این ایده‌ی وحدت اسلامی، باکو و گنجه بود. این نکته اهمیت زیادی دارد، چون در میان شوراهای کمونیستی هم، یکی از مراکز نیرومند، شورای خلق باکو بود که توسط استپان شاهومیان رهبری می‌شد. یعنی باکو گرانیگاهی بود که نیروهای چپِ بلشویک و جریان ملی‌گرای استقلال‌طلب در آن با هم تداخل پیدا می‌کردند.

در پیِ شکل‌گیری این نهادها و متحد شدن انجمنها و گروههایی که تا پیش از آن به صورت مخفی و پراکنده با سلطه‌ی تزار مبارزه می‌کردند، جریان ملی‌گرای ضدروس که ماهیت ایرانی داشت بر نیروهای بلشویک یا پان‌ترکی که هوادار ادغام قفقاز در روسیه یا عثمانی بودند، غلبه کرد، و رهبران محلی یکی پس از دیگری جمهوری‌های مستقلی پدید آوردند و از روسیه جدا شدند. در مه 1917.م امام اوزون حاجی که رهبر کوه‌نشینان قفقاز و وارث سنت مقاومت این منطقه بود، تاسیس امیرنشین قفقاز شمالی را اعلام کرد و از روسیه مستقل شد. او مردی بسیار فرهیخته و با اراده و نیرومند بود و ارتشی ده هزار نفره از درویشان نقشبندی را زیر فرمان داشت و توسط امام نجم‌الدین هوتسویی پشتیبانی می‌شد. ارتش صوفیان در 1919.م بر ارتش روسهای سپید که فرمانده‌اش ژنرال دنیکین مشهور بود، غلبه کرد و امیرنشین نوپای قفقاز شمالی و داغستان را از روسها پاکسازی کرد.[42]

چند ماه بعد، چلی‌بیگ‌اف استقلال حکومت دیرکتوار ملی کریمه را از روسیه اعلام کرد. در دسامبر 1917.م امیرنشین خوقند بار دیگر از روسیه مستقل شد.[43] در 28 مه 1918.م جمهوری دموکراتیک آذربایجان استقلال خود را از روسیه اعلام کرد و حاجی در آن هنگام وزیر امور خارجه‌ی این دولت شد. رئیس این دولت فتحعلی خان خویی بود. بعدتر او به مقام وزارت امور داخلی رسید.

بعد از فروپاشی دولت تزاری، مردم آذربایجان، گرجستان و ارمنستان یک فدراسیون متحد قفقازی تشکیل دادند که تنها چند ماه (از فوریه تا مه 1918.م) دوام آورد. بعد از آن، ارمنی‌ها در 28 مه یک جمهوری دموکراتیک ارمنستان تاسیس کردند که سخت به یاری آمریکا وابسته بود و با هجوم سیل‌آسای ارمنی‌های مهاجر از آناتولی مواجه بود که از ستم و کشتار ترک‌ها می‌گریختند.

در این میان یک ارمنی به نام هاکوپ زاوریِف (یعقوب زاوری)[44] که تحصیل کرده‌ی دانشکده‌ی پزشکی سن پترزبورگ بود، همزمان با این وقایع به تفلیس رفت و ارمنی‌ها را برای تاسیس یک دولت مستقل ارمنی متحد کرد. او به مردم ارمنی و ملیت ایرانی پایبندی خاصی نداشت و در 1914.م به خدمت فرماندار تزاریِ قفقاز درآمده بود و درباره‌ی چگونگی بسیج نیروهای داوطلب ارمنی در ارتش روسیه مشاوره داده بود.[45] زاوریف موفق شد کمیته‌ی ماورای قفقاز را متقاعد کند که یک دولت جمهوری مستقل ارمنی در منطقه‌ی موسوم به «ارمنستانِ عثمانی» ایجاد شود. چنین کاری انجام شد و خودِ زاوریف به ریاست این دولت رسید. در فضای سهمگین بعد از جنگ جهانی دوم که عثمانی‌ها درهم شکسته شده بودند و با انقلاب ترکهای جوان روبرو بودند، این دولت ارمنستانِ نوپا منطقه‌ی ارزروم، بیتلیس، ترابوزان و وان را در اختیار گرفت.[46]

در این میان، نیروهای کمونیست که بلافاصله بعد از سرنگونی تزار قدرت را در روسیه به دست گرفته بودند، در میان خود دچار اختلاف درونی شدند و این کشمکش‌ها به دنباله‌هایشان در قفقاز نیز تعمیم یافت. بعد از انقلاب فوریه‌ی 1917.م دسته‌بندی‌هایی در میان انقلابیون نمایان شد. از یک سو شوراها قرار داشتند که توسط مارکسیستها تاسیس شده بودند. کنترل این کمیته‌های «شوروی» ابتدا در دست منشویک‌ها قرار داشت، اما به زودی بلشویکها با روشهای خشن‌شان بر منشویک‌ها غلبه‌ یافتند و شوراهای خلقی را به فرمان خود در آوردند.

شوراها در کل رویکردی چپ و مارکسیستی داشتند، اعضایشان یا روس‌ بودند و یا اتباع تزاریِ روس شده‌ای مانند استالین، و هوادار تشکیل کمون و لغو مالکیت بودند. در مقابل ایشان، حزب سوسیال دموکرات قرار می‌گرفت که به اصلاحات تدریجی، قانون‌گرایی، و پرهیز از خشونت گرایش داشت. یک «حزب انقلابی» (S.A) هم پدید آمد که در میان دهقانان و روستاییان پایگاهی داشت و شعارهایش بر مبنای ملی‌گرایی روسیِ درآمیخته با کیش مسیحیت ارتدوکس و مقداری هم پوپولیسم استوار بود. این نیروهای چپ‌گرا در مقابل ملی‌گرایانی قرار می‌گرفتند که خواهانِ استقلال کشورشان از روسیه بودند و جمهوریِ دموکراتیکی را برای سرزمینهای پیرامونیِ امپراتوری تزاری طلب می‌کردند. چنان که گذشت، نخستین رهبرانی که در ارمنستان و گرجستان به قدرت رسیدند به این رده تعلق داشتند.

در ابتدای کار، کمونیست‌ها اصرار زیادی برای حفظ تمامیت ارضی امپراتوری تزاری نداشتند و بسیاری از سرکردگان‌شان استقلال اقوام و سرزمینهایی که به زور توسط روسها اشغال شده بودند را به رسمیت می‌شناختند. پلخانوف که بنیانگذار مارکسیسم روسی بود، و مارتوف که سازمان دهنده‌ی اصلی حزب هواداران پلخانوف در روسیه بود، به حق تعیین سرنوشت ملتها باور داشتند و بنابراین تصمیم‌گیری درباره‌ی جدایی سرزمینهای اشغالی از امپراتوری تزاری را بر عهده‌ی مردمِ این مناطق می‌دانستند. در کنگره‌ی بین‌الملل دوم در لندن (1896.م) و در دومین کنگره‌ی حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه (لندن، 1903.م) این اصل به صورت قاعده‌ای صریح بیان شده است. حزب سوسیال انقلابی روسیه (S.R) هم این حق را به رسمیت می‌شناخت و در 1903.م آن را اعلام کرد.[47]

اما لنین که در این هنگام یکی از پیروان پلخانوف بود و هنوز شخصیت مهمی محسوب نمی‌شد، در نهان با این اصل موافقتی نداشت. این قاعده برای او به این شکل بود که لازم است مللِ زیر فرمان امپراتوری‌های عثمانی، انگلیسی، و اتریشی از مرکز جدا شوند و استقلال پیدا کنند، اما ملل گرفتار روسیه باید به طور داوطلبانه به دولت مارکسیستیِ آینده‌ی روس بپیوندند. از این رو توصیه‌ی او چنین بود که بلشویک‌های روسی درباره‌ی حق تعیین سرنوشت ملل پافشاری به خرج دهند، و بلشویک‌های غیرروس خواهانِ الحاق کشورشان به روسیه شوند.[48] به همین دلیل هم روزا لوکزانبورگ که سرسپرده‌ی او و رهبر سوسیال دموکراتهای لهستانی بود، خواهان الحاق کشورش به روسیه بود، و به این خاطر نزد مردم لهستان محبوبیتی نداشت. حزبِ سوسیالیست لهستان که رقیب وی محسوب می‌شد و رهبرش پیسلودسکی بود، برعکس بر استقلال لهستان پافشاری می‌کرد و خواهان جدا شدنِ این کشور از روسیه بود.

بنابراین در میان کمونیست‌ها، یک جریان اقتدارگرای هوادار تمرکز سیاسی وجود داشت که لنین با تعارف و تلویح و پنهانکاری بسیار درباره‌اش نظریه‌پردازی می‌کرد. این جریان بعدتر با نام بلشویک مشهور شد و هدفش متحد کردنِ تمام انقلابیون جهان در یک حزبِ جهانیِ اقتدارگرا بود، و از ترفندهای تبلیغاتی گوناگون برای دستیابی به این هدف استفاده می‌کرد. لنین البته همان کسی بود که فرمانِ حمله‌ی ارتش سرخ به جمهوریهای تازه استقلال یافته را صادر کرد و در زمان زمامداری او بود که بلشویک‌ها رهبران فرهنگی و سیاسی و روشنفکران و نویسندگان را در سرزمینهای ایرانی کشتار کردند و مسیرهای تولید و تکثیر فرهنگ را مسدود ساختند.

با این وجود این کارهای لنین از سرِ دشمنی‌اش با اقوام غیرروس و هواداری‌اش از روسها بر نمی‌خاست. او به سادگی می‌خواست رهبرِ خودکامه‌ی حزبی مسلط و مقتدر باشد، و برای انجام این کار از هیچ کاری رویگردان نبود. از آنجا که روشنفکران و اندیشمندان در هر جامعه‌ای با ظهور و نیرو گرفتن چنین حزبی مخالفت می‌کنند، لنین حتا با روشنفکران روسی هم دشمنی می‌ورزید. بلافاصله بعد از به قدرت رسیدن او، پلیس مخفی چکا شروع کرد به بازداشت و اعدام دانشمندان و ادیبان و روشنفکران روسی، و این کار چندان دامنه‌دار بود که ماکسیم گورکیِ کمونیست و سرسپرده را هم به اعتراض واداشت. لنین در 15 اکتبر 1919.م در نامه‌ای که برای دلجویی به گورکی نوشته بود، گفت که «روشنفکران روسی نوکران کاپیتالیسم هستند که خود را مغز ملت می‌پندارند، اما در عمل مغز نیستند، مدفوع هستند!»[49]

بنابراین خودِ لنین یک شوونیست روس نبود و تنها از دریچه‌ی تمرکزگراییِ حزبی به موضوع می‌نگریست. این را از آنجا می‌توان دریافت که در اولین پولیت‌بورویی که لنین تشکیل داد، تنها خودش و بوبنوف روس بودند و در مقابل چهار یهودی (کامنف، زینوویف، تروتسکی و ساکولنیکف) عضویت داشتند و نفر آخر هم استالین بود که تبار گرجی داشت.

جالب آن که در میان این گروه، تنها یک نفر به شوونیسم روسی پایبند بود و او هم استالینِ گرجی بود. نه تنها او، بلکه دار و دسته‌ی گرجی‌های متحدش (ارژنوکیدزه و دژرزینسکی) هم چنین بودند.[50] استالین تا پایان عمرش روسی را با لهجه‌ی گرجی حرف می‌زد و سواد درست و حسابی در این زبان نداشت، اما هرگز به گرجی بودن خود اشاره نمی‌کرد و بسیار به ندرت زبان گرجی را به کار می‌برد و همیشه خودش را روس معرفی می‌کرد. او در سخنرانی‌هایش بارها و بارها عبارتِ «ما مارکسیستهای روس» -و نه حتا «ما مارکسیستهای روسیه»- را به کار می‌برد.[51] استالین تا پایان عمر شیفته‌ و ستاینده‌ی ملیت روس باقی ماند و بعد از جنگ جهانی دوم، وقتی کمونیست‌ها در ریشه‌کنی ناسیونالیسم ناکام ماندند، تبلیغ برای شوونیسم روسی را در برنامه‌ی کار خود قرار داد. به شکلی که در یکی از سخنرانی‌هایش، روسها را «بهترین …و برجسته‌ترین مردم شوروی»، برندگان جنگ جهانی، و «نیروی پیش‌برنده‌ی شوروی» نامید و سجایای اخلاقی «ما مردم روس» را ستود![52]

استالین در بخش اعظم دوران زمامداری‌اش بر این نکته تاکید می‌کرد که نخستین کسی است که موفق شده تمام مردم اسلاو را در یک دولتِ متمرکز گرد هم بیاورد و نفوذ اقوام دیگر (آلمانی‌ها، بلغارها و ترک‌ها) بر ایشان را از بین ببرد، و این رویایی بود که پیش از او به مدت یک قرن پان اسلاوها درباره‌اش تبلیغ می‌کردند. در دوران استالین شکلی تحریف شده از تاریخ در بستر این شوونیسم روسی گنجانده شده بود، چنان که مثلا می‌گفتند هواپیما را برادران رایت اختراع نکرده‌اند، بلکه مخترع روسی به نام موژایسکی[53] مبدع آن بوده است. به همین ترتیب لامپ برق را اختراع یابلوچکوف و لودیگین[54]، و موتور بخار را اختراع پدر و پسری به نام چِرِپانوف[55] می‌دانستند.

لنین در کنفرانس حزبی‌ای که در اواخر آوریل 1917.م برگزار شد، حق تعیین سرنوشت و حتا جداسری را برای ملل تابع روسها به رسمیت شناخت و در ژوئن همین سال روسیه را فدراسیونِ جمهوری‌های خودمختار دانست.[56] بلافاصله بعد از این سوگیری، بانگ اعلام استقلال از گوشه و کنار برخاست. در سال 1918.م آذربایجان، ارمنستان، گرجستان، قفقاز شمالی، تاتارستان، امیرنشین بخارا، امیرنشین خوقند، قرقیزستان، قزاقستان و باشقیرها اعلام استقلال کردند و اینها همه سرزمینهای ایرانی‌ای بودند که در دو نسل پیش به دست تزارها تسخیر شده بودند. حتا اقوام اسلاو مانند اوکراینی‌ها، بیلوروس‌ها، لیتوانی‌ها، لاتویی‌ها، و استونی‌ها هم اعلام استقلال کردند و این به لنین نشان داد که تاکتیک آشتی‌جویانه‌اش کسی را فریب نمی‌دهد و ملل تابع قصدِ باقی ماندن زیر یوغ روسیه را ندارند. در همین هنگام، و همزمان با اعلام این شعارهای آزادی‌خواهانه، لنین کمیساریای اقوام و ملل را در حزب بلشویک تشکیل داد و ریاست آن را به استالین سپرد که به خاطر تبار گرجی‌اش به کارشناس امور قومی شباهتی داشت، اما گرایشهای شوونیستی روسی‌اش بر همگان نمایان بود.

در 1921.م کنگره‌ی دهم حزب کمونیست شوروی تشکیل شد که در آن موضوع اصلی، سرنوشت ملل غیرروس بود. در سال 1922.م بلشویک‌ها تاسیس اتحاد جماهیر شوروی را اعلام کردند که از جمهوری‌های سوسیالیستیِ روسیه، اوکراین، قفقاز و بیلوروسی تشکیل یافته بود. در همین هنگام، ارتش سرخ با همدستی بلشویک‌های محلی تمام این قلمروها را به علاوه‌ی سرزمینِ هنوز نا آرامِ آسیای میانه زیر چکمه‌های خود داشت. با این وجود رهبران محلی بلشویک شعارهای لنین برای خودمختاری و استقلال کشورشان را جدی تلقی کرده بودند. این بود که بیانیه‌ی تشکیل فدراسیون شوروی به رهبری روسیه با مخالفت قفقازی‌ها و بیلوروس‌ها، و سکوت اوکراینی‌ها روبرو شد.

در این هنگام استالین دسیسه‌ای طراحی کرد تا هم از طرفی بر مقاومت این سرزمینها غلبه کند، و هم از سوی دیگر آشنایان قدیمی‌اش در گرجستان را از میان بردارد. استالین در سالهایی که در گرجستان فعالیت می‌کرد، یک جنایتکار عادی و خشن بود که از طرفی با آدم‌ربایی و اخاذی و دزدی روزگار می‌گذراند و از سوی دیگر با دستگاه پلیس مخفی تزاری هم زد و بندهایی داشت. طوری که لو رفتن و دستگیری شاهومیان در 1908.م را به خبرچینیِ او مربوط دانسته‌اند.[57]

استالین برای تصفیه‌ی کسانی که از این سابقه‌ی شرم‌آور آگاه بودند، سندی جعلی به نام « پرونده‌ی گرجستان» تهیه کرد و در آن گرجی‌ها را متهم کرد که قصد دارند مرزهایشان را بر روی روسها ببندند، ازدواج میان گرجی‌ها و روسها را ممنوع سازند، و مانع توسعه‌ی بلشویسم در این منطقه شوند. جعلی بودن این پرونده در همان کنگره‌ی دوازدهم حزب، به محض ارائه شدن، فاش شد،[58] اما بلشویک‌ها که به دنبال راهی برای سرکوب جداسریِ ملل می‌گشتند، از آن استقبال کردند. استالین با این دستمایه به سرکوب و کشتار گرجی‌ها پرداخت و بلشویک‌های گرجستان را که رهبرشان بورو مدیوانی بود را پاکسازی کرد.[59] مدیوانی همان لنینیست وفاداری بود که در رأس ارتش سرخ به گرجستان تاخته و برای تثبیت بلشویسم در این سرزمین جنایتهای فراوان مرتکب شده بود، و حالا استالین او و یارانش را به ناسیونالیست بودن متهم می‌کرد!

لنین که هوادار روشهای درازمدت‌ و ملایم‌تر بود، و در ضمن متوجه شده بود استالین از مسئله‌ی اقوام به عنوان راهی برای تسویه حساب با رقیبانش استفاده می‌کند، کوشید با او مخالفت کند و جلویش را بگیرد. اما در این هنگام بیمار بود و روزهای آخر عمر خود را می‌گذراند. استالین موفق شد از انتشار مقاله‌ی لنین (درباره‌ی مسئله‌ی ملیتها و خودمختاری آنها) در روزنامه‌ی پراودا جلوگیری کند و بیانیه‌ی او بر ضد استالین هم در کنگره‌ی دوازدهم حزب خوانده نشد.[60]

درگیری میان لنین و استالین درباره‌ی سرنوشت اقوام و سرزمینهای اشغال شده، یک کشمکش تاکتیکی بود و این دو از نظر راهبرد با هم توافق داشتند. به همین دلیل هم سیاست و تصمیم‌گیری‌های اصلی و کلیدی در زمان حکومت لنین و استالین دستخوش تغییر نشد. بلشویک‌ها در همان زمانی که موج جداسری و استقلال‌طلبی قلمرو قفقاز را در خود فرو می‌گرفت، به سازماندهی نیروهای وفادار به خود در منطقه پرداختند. از آنجا که قفقاز یکی از خاستگاه‌های جنبش بلشویکی بود و استالین در این منطقه بالیده و رشد کرده بود، مردم قفقاز با سبک و سیاق راهزنانه و خشونت‌آمیز بلشویک‌ها آشنایی داشتند و به شدت نسبت به این حزب موضع منفی داشتند.

بلشویک‌ها برای افزودن بر نفوذ خود در منطقه، ناگزیر شدند با نیروهای پان‌ترک متحد شوند. چنان که دیدیم، در زمان یاد شده مرزبندی دقیقی هم میان بلشویک‌ها و پان‌ترک‌های عثمانی وجود نداشت. از این رو بسیاری از اعضای مهم حزب همت و مساوات بعدتر بلشویک از آب در آمدند.

کمونیست‌ها همزمان با تاسیس کمیته‌ی ماوراء قفقاز، یکی از مهره‌های کارآمد خود، یعنی چخیدزه را به تفلیس فرستادند تا نیروهای محلی را به نفع ایشان بسیج کند. این مرد پیشینه‌ی انقلابی درخشانی داشت و در زمان انقلاب اکتبر 1917.م به عنوان نماینده‌ی منشویک‌ها رهبر شورای پتروگراد شد، اما نتوانست از به قدرت رسیدن بلشویکها جلوگیری کند. وقتی این جریان رخ نمود، چخیدزه به گرجستان رفت. در نوامبر 1917.م، یک دولت شوروی ارمنی در تفلیس تشکیل شد که ریاستش بر عهده‌ی چخیدزه بود. وقتی باز خطر چیرگی بلشویک‌ها در افق پدیدار شد، چخیدزه در 23 فوریه 1918.م تاسیس جمهوری دموکراتیک گرجستان را در استقلال از روسیه اعلام کرد.

اما در میان گروههای کمونیست در قفقاز، نیرومندترین سازمان به چپ‌های باکو تعلق داشت. شورای باکو پنجاه و دو عضو داشت که تنها 9 نفرشان بلشویک بودند. با این وجود شاهومیانِ بلشویک چندان بانفوذ بود که حتا هنگامی که در تبعید به سر می‌برد، در انتخابات این شورا رای آورد و به ریاست آن برگزیده شد. شورای باکو در ابتدای کار روشی فریبکارانه در پیش گرفته بود و هدف خود را مبارزه با امپریالیسم انگلیس عنوان می‌کرد تا بتواند حمایت نیروهای گوناگون را جلب کند. به همین دلیل هم در ابتدای کار بسیاری از کسانی که با این دولت نوپا همکاری می‌کردند، بلشویک یا هوادار روسیه نبودند.[61] ماهیت واقعی این گروه بعد از تشکیل کمون باکو برملا شد و با کشتار سهمگین مردم شهر همراه شد.

به این ترتیب در باکو کمونیست‌ها برای مدتی دست بالا را داشتند، و توسط گروهی از بلشویک‌ها به رهبری شاهومیان سازمان می‌یافتند. در همین شهر شورای اسلامی و مساواتی‌ها هم حضور داشتند و شریک قدرت و رقیب چپ‌ها محسوب می‌شدند، هرچند تا این لحظه بخش مهمی از سرکردگان‌شان یا بلشویک از آب در آمده بودند و یا به بلشویک‌ها گرایشی داشتند. در این شرایط بود که دولت شوروی باکو تاسیس شد و با ملی‌گرایانی که در گنجه متمرکز بودند، درگیر شد. در گنجه نیروهای هوادار استقلال قفقاز از روسیه غلبه داشتند و بدنه‌شان از همان طبقه‌ی نخبه‌ی قدیم ایرانی تشکیل می‌یافت، که برخی از نیروهای پان‌ترک نیز در میانشان نفوذ کرده بودند.

به این ترتیب طبیعی بود که نخستین پایگاهِ دست‌اندازی بلشویکها برای چیرگی بر منطقه‌ی قفقاز، باکو باشد. لنین در جریان جنگهای میان سرخها و سپیدها، برای آن که از حمایت مردم غیرروس برخوردار شود، از سوی کمونیست‌ها اعلام کرد که تمام قراردادهای استعماری تزارها را لغو شده قلمداد می‌کند و استقلال اقوام و سرزمینهای تسخیر شده را به رسمیت می‌شناسد. این مکر او کارگر افتاد و در جنگهای بلشویکها و روسها سپید، اقوام غیرروس بیشتر به بلشویک‌ها گرایش نشان دادند. اما بلافاصله بعد از تثبیت قدرت بلشویکها، این گروه عهد خود را شکستند و به مداخله و تلاش برای تسلط بر سرزمینهای اشغالی قدیم دست یازیدند. شیوه‌ی کار ایشان، اختلال در کار دولتهای نوپای خودگردانی بود که در آشفتگی فروپاشی روسیه‌ی تزاری در شهرهای بزرگ آسیای میانه و قفقاز پدید آمده بودند. بلشویکها گروهی از کمونیستهای هوادار خود را به شورش و انقلاب فرا می‌خواندند و بعد با بهانه‌ی تثبیت صلح ارتش سرخ را به سراغ این مردم می‌فرستادند. نخستین جایی که این برنامه درباره‌اش پیاده‌ شد، باکو بود که از دیرباز در جریانهای انقلابی فعالیت زیادی به خرج می‌داد و یکی از مراکز مهم انقلاب مشروطه‌ی ایران محسوب می‌شد.

روسها برای این که ثبات سیاسی را در آران به هم بزنند، در مارس 1918.م به کمک اعضای حزب مساوات و حزب پیشرفت و ترقی که متحد یا دست نشاندگان‌شان محسوب می‌شدند، شورشهایی را در باکو به پا کردند. حزبهای یاد شده در دوران پیش از انقلاب روسیه، به خاطر گرایش به سوسیالیسم و مارکسیسم به بلشویک‌ها نزدیک بودند و بیشتر رهبران‌شان از دوستان و آشنایان قدیمی لنین و استالین محسوب می‌شدند.

ابتدا در مارس 1918.م پان‌ترکها به فروشگاه‌ها و خانه‌های ارمنی‌های باکو حمله بردند و ایشان را با شعارهای اسلامی تند به خاطر پایبندی‌شان به مسیحیت مورد حمله قرار دادند. این ترفند موفقیت چندانی به دست نیاورد و اهالی باکو که قرنها در کنار آسوریان و ارمنی‌ها با آشتی و مسالمت زیسته بودند، زیر تاثیر این خشونتها قرار نگرفتند. در 9 مارس، بعد از این تلاش نافرجام اولیه، یک لشکر بلشویک که برخی از اعضایش اهل آران بودند و زیر فرمان ژنرال تالیشینسکی[62] حرکت می‌کرد، از شمال به آران وارد شد و نیروهایش را به باکو فرستاد. مردم باکو که باز ردپای مداخله‌ی روسها را می‌دیدند، در مقابل این حرکت مقاومت به خرج دادند و جنبشی ضدبلشویکی در شهر باکو آغاز شد.

بلشویک‌ها که به دنبال بهانه‌ای برای سرکوب مقاومت مردم باکو می‌گشتند، برنامه‌ای برای کشتار مخالفان‌شان تدارک دیدند و این به فاجعه‌ای انجامید که در تاریخ به نام کشتار باکو یا کشتار مارس شهرت یافته است. ماجرا از آنجا آغاز شد که بلشویک‌ها وقتی با ضرب سرنیزه‌ی ارتش سرخ در باکو به قدرت رسیدند، با مقاومت و مخالفت نیروهای ملی‌گرای شهر روبرو شدند که رهبری‌شان را زین‌العابدین تقی‌زاده بر عهده داشت. تقی‌زاده مردی سیاسی نبود، اما نفوذ و اعتبار و محبوبیت‌اش او را به قطبی تعیین کننده در شهر تعیین کرده بود و این با ثروت هنگفتی که در اختیار داشت تقویت می‌شد. بلشویک‌ها ابتدا کوشیدند تا با برانگیختن فقیران شهر برای غارت خانه‌های ثروتمندان، موقعیت وی را تضعیف کنند، و بعد بخشی از اموال او را مصادره کردند. دشمنی بلشویک‌ها با تقی‌زاده به قدری علنی بود که پسرش محمد را در همان روزها در لنکران به قتل رساندند.

همزمان با به قدرت رسیدن بلشویک‌ها در باکو، محمد تقی‌زاده در لنکران کشته شد و پیکرش را با کشتی برای تدفین به باکو بازگرداندند. کشتی‌ای که این گروه را به باکو می‌آورد، اِوِلینا[63] نام داشت و از لنکران لنگر برگرفت و در 30 مارس در بندرگاه باکو پهلو گرفت. درباره‌ی علت کشته شدن این جوان اطلاعات زیادی در دست نیست، اما بعید نیست که او با رزمندگان ملی‌گرایی که در لنکران با روسها و بلشویکها می‌جنگیدند، پیوندی داشته باشد. پنجاه نفر از رزمندگانی که در اولینا پیکرش را همراهی می‌کردند و انگار همرزمان وی بودند، بقایای هنگ کوهستانیِ قدیمی تزاری بودند که از اهالی باکو تشکیل یافته بود. این هنگ حالا به نیرویی مستقل بدل شده بود و از همان ابتدای تاسیس‌اش در 1914.م هم گرایشهای ایرانی‌گرا و ضدروسی در میان اعضایش دیده می‌شد.

بلشویک‌ها حضور اعضای هنگ کوهستانی بر کشتی را دستاویز قرار دادند و بهانه گرفتند که ملوانان کشتی ضدبلشویک و مسلح هستند و قصد دارند به دولت شوروی باکو حمله کنند. دلیل حساسیت ماجرا آن بود که مردم باکو نسبت به مرگ این جوان واکنش تندی نشان داده بودند و با برگزاری مراسم عزاداری و تاکید بر سویه‌ی دینی این مراسم، به همدردی با تقی‌زاده پرداخته بودند. تظاهرات مردم باکو برای بزرگداشت محمد تقی‌زاده به سرعت به نوعی نمایش قدرتِ ضدبلشویکی بدل شد. به شکلی که مردم از شهرهای اطراف هم برای شرکت در این مراسم به شهر هجوم آوردند. در میان ایشان، ملوانان کشتی اِولینا هم حضور داشتند. بلشویک‌ها بعدتر ادعا کردند که این ملوانان مسلح بوده‌اند و می‌خواسته‌اند سلاحهای درون کشتی‌شان را به مردم شهر بدهند تا ایشان بلشویک‌ها را از قدرت سرنگون کنند. در این نکته که مردم شهر ضد بلشویک بوده‌اند و بابت جنایت حزبِ تازه از راه رسیده خشمگین بوده‌اند، ‌شکی وجود ندارد، اما این اتهام که برنامه‌ای برای سرنگونی دولت بلشویکی وجود داشته، نامحتمل می‌نماید. کشتار سهمگین مردم باکو هم نشان می‌دهد که آمادگی و انتظار چنین خشونتی را نداشته‌اند.

به هر صورت بلشویک‌ها از همین بهانه برای پاکسازی شهر از مخالفان‌شان استفاده کردند. بلشویک‌ها به شکلی تحریک کننده سرنشینان کشتی را خلع‌سلاح کردند و بگیر و ببندی در بندر راه انداختند. در حالی که خودشان به احتمال زیاد خبر داشتند که این جماعت در پی دسیسه‌ای به باکو نیامده‌اند.[64] قوای بلشویک به بهانه‌ی خلع سلاح دریانوردان به این کشتی و بندرگاه باکو حمله کردند و ملوانان را بازداشت کردند. چند هزار تن از مردم باکو در بندرگاه تجمع کردند و آزادی سربازان هنگ کوهستانی و بازپس‌گیری سلاحهای مصادره شده را خواستار شدند. برخی از اعضای حزب همت که با شاهومیان –رهبر بلشویک‌ها- پیوند داشت، کوشیدند در این میان پا در میانی کند و آشتی‌ای میان دو طرف برقرار سازند. اما به زودی معلوم شد قرار و مدارهایی که با میانجیگری گروه همت نهاده شده، فریبی بیش نیست. بلشویک‌ها که از سازمان یافتگی و شمار زیاد مخالفان‌شان ترسیده بودند، قرار گذاشتند اموال و سلاحهای مصادره شده را به صاحبانشان مسترد دارند. به این ترتیب جماعت گرد آمده در بندرگاه، پیروزمندانه پراکنده شدند.

اما در ساعت مقرر، وقتی نمایندگان مردم برای دریافت این موارد در محل حاضر شدند، تیراندازی در شهر شروع شد و بلشویک‌ها که رسته‌ای از داشناک‌های ارمنی را هم به یاری‌ گرفته بودند، به مردم حمله کردند. بعدتر، دولت ترکیه و روسیه‌ی شوروی بسیار کوشیدند تا این درگیری‌ها را کشمکشی قومی یا دینی بدانند و به این ترتیب دخالت بلشویک‌ها را در جنایتهایی که رخ داد، تحریف کنند. اما به زودی شواهدی ارائه خواهم کرد که چنین نبوده است. یاری‌ داشناک‌ها به بلشویک‌ها تنها به منافع لحظه‌ای ایشان مربوط می‌شد و در کلیت فاجعه‌ای که رخ داد نه اهمیتی داشت و نه تعیین کننده بود. کشمکشهای یاد شده جنبه‌ی دینی یا قومی نداشت، چرا که در این جریان شمار زیادی از اعضای مسلمان گروه پان‌ترکِ همت هم که هوادار بلشویک‌ها بودند به کشتار مردم پرداختند، و اصولا سازمان دهنده‌ی فریب مردم و عهدشکنی بلشویک‌ها، این افراد بودند.[65]

 

 

  1. رسول‌زاده، 1387: 77-78.
  2. Suleymanov, 2002.
  3. رئیس‌نیا، 1385، ج.1: 324.
  4. Kazemzadeh, 1951: 21.
  5. Rasulzade, 1999: 22-23.
  6. Castagne, 1992: 245–246.
  7. Rasulzade, 1992.
  8. Swietochowski, 1995: 52.
  9. Nikolay Semyonovich Chkheidze
  10. Mesame Dasi
  11. E. F. Ninoshvili
  12. M. G. Tskhakaya
  13. G. E. Tsereteli
  14. Pirveli Dasi
  15. Meori Dasi
  16. Stanislaw Reniger
  17. Afanas’ev
  18. Lado Ketskhoveli
  19. S. Tsulukidze
  20. Knight, 1993: 60.
  21. Shub, 1960: 228.
  22. Shub, 1960: 227–247.
  23. Brackman ,2000: 58.
  24. Kun, 2003: 75.
  25. Sebag Montefiore , 2008: 14.
  26. Jones, 2005: 220–221.
  27. Stepan Gevorgi Shahumyan
  28. Arzumanyan, 1982, vol. viii: 431–434.
  29. Panossian, 2006: 211.
  30. Osobyi Zakavkazskii Komitet
  31. V. A. Kharlamov
  32. Nikolai Nikolaevich
  33. Noe Ramishvili
  34. Kazemzadeh, 1950: 83.
  35. Swietochowski, 2004: 86.
  36. Rustambakov
  37. Khasmammadov
  38. Difai
  39. Swietochowski, 2004: 86.
  40. Mammad Hasan Jafargulu oglu Hajinski
  41. بنیگستن و ویمبوش، 1378: 38.
  42. بنیگستن و ویمبوش، 1378: 39.
  43. آوتورخانوف، 1371: 145.
  44. Hakob (Yakov) Zavriev
  45. Hovannisian, 2004, Vol.II: 280.
  46. Hovannisian, 2004, Vol.II: 284.
  47. آوتورخانوف، 1371: 11-12.
  48. آوتورخانوف، 1371: 13.
  49. آوتورخانوف، 1371: 65.
  50. آوتورخانوف، 1371: 15.
  51. آوتورخانوف، 1371: 25.
  52. Stalin, 1945.
  53. Mozhaysky
  54. YablochkovLodygin
  55. Cherepanov
  56. آوتورخانوف، 1371: 28-31.
  57. آوتورخانوف، 1371: 41.
  58. آوتورخانوف، 1371: 41.
  59. آوتورخانوف، 1371: 47-48.
  60. آوتورخانوف، 1371: 45.
  61. Hopkirk, 1994: 281, 283, 287.
  62. General Talyshinski
  63. Evelina
  64. Swietochowski, 2004: 115.
  65. Cohen, 1996: 73.

 

 

ادامه مطلب: سخن دوم: سرخ شدن قفقاز(بخش دوم)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب