پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود شانزدهم: روزگار زرین

سرود شانزدهم: روزگار زرین

حاضران که سراسر شب را در همسایگی گرمای کومه‌ی آتش بیدار مانده بودند، در اندیشه فرو رفته بودند و رقص رگه‌های سرخ آتش را در رگ و پی هیزم‌های سوخته دنبال می‌کردند. در چشم چند نفری که مرا می‌نگریستند، اشتیاقی آمیخته به ناامیدی دیده می‌شد. انگار که می‌دانستند داستان به پایان خود نزدیک می‌شود. انگشتان را بر تارهای تنبور کشیدم و خواندم:

به فر کیانی یکی تخت ساخت         چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی          ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا          نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او          شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند          مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین          برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند          می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازان روزگار          به ما ماند ازان خسروان یادگار

حدود یک سال پس از بازگشت جم، چنین رخ داد که گیتی با نیروی خرد جم یکسره دگرگون گشت و این هنگامی رخ داد که بعد از شکست خوردن زمستان و رخت بربستن سرما از زمین، فصلها بار دیگر بر زمین برقرار شدند و خونیراس چرخه‌ای از چهار فصل را پشت سر گذاشت. در نخستین سالگرد بازگشت جم، زمانی که بار دیگر سرمای زمستان درهم شکست و جوانه‌ها بر خاک خونیراس نمایان شدند، نمایندگان شهرها و سرزمین‌های گوناگون در راگا گرد آمدند تا در جشن بزرگِ سالگرد بازگشت جم شرکت کنند. نمایندگان مردم سیه‌چرده و چشم و ابرو مشکیِ سرزمین‌های جنوبی ارمغان‌هایی از گوهرهای نهفته در فراخکرت و گیاهان غریب فردرفش و ویدرفش به همراه آورده بودند. سفیران درشت‌اندام و سپید پوست باختری و اهالی زردپوست خاوری نیز با عاجها و سنگهای درخشان و جامه‌های زربفت از دروازه‌های راگا گذشتند. دیوها نیز ایلچیانی فرستاده بودند و این خبر خوش را آورده بودند که خیشما و اکومن و سرداران دشمن‌خو یکسره از میان دیوها رانده و در گوشه‌هایی دور افتاده از سرزمین‌های شمالی منزوی شده‌اند. حتا چند تن از اهوراها هم به این جشن آمده بودند و در میانشان مهر و هوم و وای و ناهید از همه نامبردارتر بودند. جم بسیار کوشیده بود تا شاید بتواند پدرش زروان را نیز به این بزم دعوت کند. اما همه‌ی اهوراها می‌گفتند که دیدار زروان کاری بسیار دشوار است و نباید به حضور او امیدی بست.

جشنی که جم آن روز آراست چندان باشکوه و درخشان بود که یاد و خاطره‌اش تا ابد در یادها باقی خواهد ماند. اوج مراسم زمانی بود که دیوان تختِ جواهرنشان و درخشان جم را بر دوش بلند کردند و بر آسمان بر کشیدند. جم آنگاه جام را در برابر نهاد و سرودی که خود ساخته بود را با نوای تنبور لاجوردین برخواند. وقتی چنین می‌کرد رخسار و کالبدش درخشان شده بود. چندان که به اختری فروزان در کنار خورشید می‌ماند. مردمان با شگفتی دیدند که نوای سرودی که می‌خواند مانند جویباری زرین در دل چیزها رخنه کرد و همه را از زندگی و بالندگی سرشار کرد. گویی که جانی مقدس را در کالبدی بی‌جان دمیده باشند.

اهوراها و دیوها که انتظار چنین چیزی را نداشتند، با شگفتی و هراس به آدمیانی نگریستند که سرود دل‌هایشان را می‌انباشت و چهره‌هایشان را روشن می‌کرد. سرشت‌شان چندان استوار و محکم در مینو قرار گرفته بود که این دگردیسی بر خودشان تاثیری نداشت و از این رو سردرگم مانده بودند. در آن میان تنها مهر بود که انگار انتظار این ماجرا را داشت، هرچند او نیز سر به زیر انداخته و اندیشناک می‌نمود. به ویژه در پایان جشن، هنگامی که صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند را قربانی کردند و بریان شده‌اش را بر سر خوان مهمانان نهادند و آدمیان همگی در خوراکی که زمانی ویژه‌ی اهوراها بود، شریک شدند.

تا هنگامی که جشن پایان یابد، آدمیانی که در دورترین گوشه‌های زمین می‌زیستند نیز در این سیلاب دگردیسی غرقه شده بودند و جانی تازه یافته بودند. مردمان شادمانه بر جم نماز بردند و او را خداوندی دانستند که از نیرومندترینِ اهوراها نیز توانمندتر است. این ماجرا دیوان را سخت هراسان ساخت و اهوراها نیز آن را خوش نداشتند. اما مردمان بی توجه به حس و حال ایشان جشن و پایکوبی خویش را ادامه دادند. جم تا حدودی برای دلجویی از ایشان همان روز فرمان داد که دیوهای خدمتگزارش آزاد شوند و به سرزمین‌های خویش بازگردند و گشایش راه‌های بازرگانی میان آدمیان و اهوراها را نیز اعلام داشت.

پس از آن، دورانی دیرپا و درخشان آغاز شد که سیصد و سی و سه سال فراز شدنش و همین مدت فرود آمدنش به درازا کشید و دو سومِ هزاره‌ای زرین را برساخت. دورانی که بهارِ همیشگیِ زمین را وزش هیچ باد سردی بر هم نزد و مردمان نه گرفتار بیماری و پیری شدند و نه جان سپردند. نیروی جم چندان عظیم و فراگیر بود که در این سال‌ها رمه و جانوران نیکو نیز مرگ را در نیافتند و سالخوردگی و مرض از میانشان رخت بر بست. در این دوران مرگ و بیماری و تباهی به خاطره‌ای دوردست و فراموش شده تبدیل شده بود.

پس از گذر یک قرن به خاطر نامیرایی ساکنان گیتی جمعیت آدمیان و رمه‌ها چندان زیاد شد که خونیراس دیگر گنجایش‌شان را نداشت. پس جم با سرنا و تنبور لاجوردین در سرزمین نیمروز که در میانه‌ی خونیراس قرار داشت قربانگاهی ساخت و به همراه سی مغ مراسمی پنهانی برگزار کرد و بخشی از دنیاهای موازی را در دل قلمرو خویش احضار کرد. به این ترتیب بذری از عالم امکان در مرکز خونیراس رویید و زمین گسترش یافت و بزرگتر شد. این افزوده شدن بر جمعیت و تنگی زمین دو بار دیگر نیز رخ داد و هر بار در ابتدای قرنی نو جم چنین کرد و به این ترتیب پهنه‌ی خونیراس به تنهایی با مجموع مساحت شش سرزمینی که گرداگردش را فرا گرفته بود، برابر شد.

در میانه‌ی عصر زرینی که دیرزمانی به درازا کشید، نطفه‌ای از پلیدی در دل خونیراس باقی مانده و پنهان از چشم جم و یارانش نشو و نما می‌یافت. جم نخستین بار وقتی با این بذر بدی روبرو شد که خبرِ بازگشت برادرش اسپیتور را دریافت کرد. با این وجود کار را سبک گرفت و کینه‌ای که برادرش به او داشت را خُرد شمرد.

نخستین رگه‌های افول عصر زرینی که جم بنیاد کرده بود، زمانی نمایان شد که اسپیتور ظهرگاهی در میدان شهر راگا چهره نمود. ردایی زمخت از کرباس سیاه بر تن داشت و پای پیاده راه می‌پیمود و هیچ سلاحی در بر نداشت. با این وجود نیم‌تاج قدیمی‌اش را بر سر گذاشته بود و به این ترتیب بود که مردم او را شناختند. بخشی از چهره‌ی اسپیتور در ریشی بلند و مویی آشفته و دراز پنهان بود و از این رو به درویشان دوره‌گرد شباهت یافته بود. با این همه کمربندی نداشت و میانه‌ی شولای ژنده‌اش را بر کمر استوار نکرده بود. از این رو سینه‌ی برهنه‌اش و نقش سپیدِ روی آن نمایان بود و تردیدی در هویتش باقی نمی‌گذاشت.

اسپیتور بی‌توجه به مردمی که گرداگردش جمع می‌شدند و او را با انگشت به هم نشان می‌دادند، سلانه سلانه به سوی کاخ جم حرکت کرد. وقتی به آستانه‌ی کاخ رسید، جم از آمدنش خبردار شد و فرمان داد که نگهبانان مزاحم او نشوند. فرمانده‌ی نگهبانان در این هنگام ماهان کمانگیر بود و هنوز مرگ پدرش شهراسپ را از یاد نبرده بود. با این همه هیچ نگفت و نگهبانان راه گشودند تا برادرِ خیانتکار پیش آید. اسپیتور با همان آرامش و اطمینان به کاخ وارد شد و در تالار بزرگ با فرمانروای راگا روبرو شد. جم در برابر خویش برادری ژنده‌پوش را یافت.

اسپیتور وقتی برابر اورنگ جم رسید، بر زمین زانو زد و گفت: «برادر، طلب بخشش دارم و برای آشتی نزدت آمده‌ام.»

جم با دیدنش از اورنگ برخاست و شتابان به سویش رفت. حرکتش به پلنگی دژم می‌ماند. جم در برابر اسپیتور دمی درنگ کرد، بعد شانه‌های برادرش را گرفت و او را بر پا ایستاند، و بعد بی آن که چیزی بگوید در آغوش‌اش کشید. اسپیتور در این مدت از برادرش تکیده‌تر و نحیف‌تر شده بود، و با در بر کشیدنی تردیدآمیز به مهربانی جم پاسخ داد. چشمان جم با یادآوری خاطرات کودکی نمناک شده بود. جم گفت: «برادر، به خانه‌ات خوش آمدی، تو باید مرا به خاطر مرگ پری‌شاد ببخشی…»

اسپیتور پاسخ داد: «هرچه بوده گذشته و آینده است که باقی مانده است.» صدایش مانند چشمانش خشک بود و مه‌آلود.

این چنین بود که جم نخستین نشانه‌ی زوال عصر زرین را دید و در نیافت و اسپیتور را بار دیگر در راگا میان خانواده‌ی خویش جای داد. اسپیتور همان ردای کرباسیِ قدیمی‌ را حفظ کرد و از رفت و آمد با درباریان پرهیز می‌کرد. جم خلوت افسرده‌اش را محترم شمرد و کاری به کارش نداشت، و او نیز بیشتر روزها را در اتاق خویش در برجی به نسبت دور افتاده از کاخ به انزوا می‌گذراند. رفتار ملایمش و کناره‌جویی‌اش از دربار و عزای پری‌شاد که انگار از دلش بیرون نمی‌شد، به تدریج برایش احترام و ارجی به ارمغان آورد و گهگاه سرداران و خویشاوندان برای رایزنی با او نزدش می‌رفتند و همواره هم با پند و اندرزهایی سودمند باز می‌گشتند. به این ترتیب به تدریج همگان خیانت اسپیتور و وفاداری‌اش به دیوان را از یاد بردند و در عوض مرگ غم‌انگیز همسرش را در خاطر زنده نگهداشتند و به حالش دل سوزاندند. در این میان آنان که مانند ماهان کمانگیر یا سیمرغ مغ با بدبینی و بدگمانی او را زیر نظر داشتند، انگشت شمار بودند.

اسپیتور نقش برادر پشیمان را چندان خوب بازی کرد که جم را یکسره فریفت. مدتی طول کشید تا با چم و خم دربار گسترده و پررونقی که جم پدید آورده بود آشنا شود، و راه و چاهِ ورود به خزانه را دریابد. آنگاه، نیمه‌شبی پنهانی به خزانه دستبرد زد و جام جم را از آنجا ربود. جم بعد از بی مرگ ساختنِ کل گیتی دیگر کاری با آن جام نداشت و آن را در خزانه‌ جای داده و از یادش برده بود. از این رو بود که گم شدن‌ آن تا دیرزمانی توجه کسی را جلب نکرد و بعد از آن هم دیگر کار از کار گذشته بود.

همان شبی که اسپیتور از راهی پنهانی به خزانه سرک کشید و جام را ربود، سواری تیزرو و چابک‌سوار از دروازه‌های راگا خارج شد و راه سرزمین‌های شمالی را در پیش گرفت. در بندرگاهی در کرانه‌ی دریای کاسی مردی مرموز و نقاب‌دار در انتظارش بود که بدون گفتن جمله‌ای جام را از او گرفت و گوهری درشت و آبدار کف دستش نهاد. آن مرد با همان هیبت بر زورقی سوار شد و دریا را پیمود تا به جنگل کاسی‌ها رسید. از آنجا هم راهی دشوار و طولانی را تا سرزمین دیوان پیمود، و وقتی به آن قلمرو وارد شد نقابش را برداشت. دیوان با دیدنش با شگفتی گمان می‌کردند خودِ جم نیرومند است که بار دیگر برای مأموریتی مرگبار به سرزمین‌شان بازگشته است، و نیمی از سر هراس و نیمی از روی احترام خواسته‌هایش را برآورده می‌کردند. با این وجود آنان که پیشتر در سپاه انگره یا ملکوس جنگیده بودند، متوجه مارهایی می‌شدند که دور پیکر او پیچیده‌اند و جایگزین پشوپانِ وفادار شده‌اند. به خصوص جنگاوران سپاه انگره به خوبی چهره‌ی آژیدهاک را از برادرش تشخیص می‌دادند و همان‌ها بودند که کم کم به فرمانش در آمدند و شبکه‌ای از دشمنان جم را در سرزمین‌های گمنامِ ظلمانی پی‌ریزی کردند.

آژیدهاک در سرزمین دیوان شتابزده تا کوه ارزور راه پیمود. در آنجا میان دره‌های مخوف اردوگاهی پنهان شده بود که خیشما و اکومن و ناگهیس در آن چشم به راهش بودند. آژیدهاک نزدشان رفت و بی‌آن که به کرنشهایشان توجه کند، خواست تا او را بر سر لاشه‌ی مار ببرند. دیوها چنین کردند و آژیدهاک پس از دیرزمانی بار دیگر با مار سیاه عظیمی روبرو شد که زمانی جانور دست‌آموز انگره بود. پس از آن که انگره به دست جم کشته شد، مار نیز هوشیاری خود را از دست داد و حالا به جسدی بی‌جان شبیه بود. با این وجود اکومن به او اطمینان داد که مار هنوز نمرده و تنها به خاطر از دست دادن اربابش به خواب فرو رفته است.

آژیدهاک هفت روز و هفت شب در آن دره اقامت گزید و هر شب با دستیاری دیوان آیینی مخوف را برگزار کرد تا به مار جان ببخشد. دو ماری که اغلب بر دوشش می‌پیچیدند، از تخمِ همین مارِ دست‌آموزِ انگره زاده شده بودند و با چشمان بی‌پلک و درخشان‌شان کارهای اربابشان را خیره می‌نگریستند. آژیدهاک در شش شب نخست جانوری را قربانی کرد و مار را در خون قربانی شستشو داد. روز هفتم مردی دوره‌گرد را که دیوان در مرزهای اقلیم خویش یافته بودند، به قتل رساندند و آژیدهاک جام را به کار گرفت تا به مار جان بخشد. وقتی خونِ مرد نگون بخت بر پوست فلسدارِ مار ریخت، جنبشی در پیکرش نمایان شد و بعد آن که دهان عظیمش را گشودند و مغزِ مرد را در آن نهادند، بار دیگر نور زندگی در چشمان گشوده‌اش نمایان شد. مار به حرکت در آمد و ابتدا مغز را بلعید و بعد کل پیکر قربانی را فرو برد. بعد به دنبال آژیدهاک و دیوان خزید و آنان را تا حفره‌ی عظیمی که بر زمین دهان گشوده بود دنبال کرد. این همان جایی بود که نبرد گیومرد و ارزور در آن رخ داده بود. گیومرد پس از پیروزی بر دیوان پسر انگره و همرزمانش را در همین مغاک ژرف فرو افکنده بودند.

آژیدهاک جام را بالا گرفت و گفت: «ای مارِ بزرگ، به اندرون زمین برو و گرداگرد هسته‌ی گیتی چنبر بزن. آنجا از خون جنگاوران مرده‌ای که هزاران سال است خاک را نمناک ساخته‌اند خواهی نوشید و مغز سرِ مردگانی را خواهی خورد که قرن‌هاست در خاک فرو رفته‌اند. بخور و بنوش و قد بکش و چندان زورمند شو تا زمانی که نبرد بزرگ آغاز می‌شود، برای انجام مأموریتی سرنوشت‌ساز آماده باشی.»

و مار، چنان که گویی این حرفها را می‌فهمید، پیش خزید و از درون حفره به سیاهیِ مغاک خزید.

آژیدهاک در سراسر سال‌هایی که جم به آبادانی و بهسازی گیتی مشغول بود، در گوشه و کنار پرسه می‌زد و تخم تباهی و دروغ می‌پاشید. در قلمرو دیوان به تدریج همه‌ی سرداران بزرگی که همراه با ملکوس و انگره جنگیده بودند زیر پرچمش گرد آمدند. اکومن و خیشما و ناگهیس و جَهی در سرزمین دیوان به سفرهای دور و دراز پرداختند و بی آن که از هویت راستین تهمورث چیزی بگویند، می‌گفتند که انگره در کالبدی تازه تناسخ پیدا کرده و دیوها را برای جنگیدن زیر فرمان او دعوت می‌کردند. خودِ آژیدهاک هم با نقابی سیاه و کلاهخودی شاخدار در اقلیم دیوان می‌گشت و دیوها را به شورش بر جم فرا می‌خواند. او بعدتر به خونیراس نیز وارد شد و باز هم در قالب شاهزاده‌ای نقابدار آدمیان را به سرکشی بر انگیخت.

شش قرن شادمانه و درخشان سپری شد و کاخ باشکوهی که جم برساخته و سروِ تناوری که از دادگری برنشانده بود، کم کم با رخنه‌ی آشوبی که آژیدهاک تدارک می‌دید پوک و میان‌تهی شد. وقتی ششصد سال گذشت، آژیدهاک تصمیم گرفت هویت خویش را برای برخی از نزدیکانش آشکار سازد و از میان درباریان جم نیز یارگیری کند. در این فاصله اسپیتور در راگا به خوبی جا افتاده بود و برای خود نفوذی در میان مردم پیدا کرده بود. او بود که درباره‌ی تهمورث سر حرف را با این و آن باز می‌کرد و بر اساس واکنشها و رفتارهایشان برخی را بر می‌گزید و راز بازگشت وی را نزدشان افشا می‌کرد. حلقه‌ی هواداران آژیدهاک در راگا پرشمار نبود، ولی از کسانی تشکیل یافته بود که از قدیم کینی از جم به دل داشتند و یا به اقتدار و عظمت او رشک می‌بردند و یا قدیم‌ها خودشان و خانواده‌شان نمک‌پرورده‌ی تهمورث محسوب می‌شدند.

تنها پس از این مقدمه‌چینی‌ها بود که اسپیتور جسارت آن را یافت تا موضوع را با خویشاوندان نزدیک خویش مطرح کند. او نخست با گوشه و کنایه‌ی فراوان موضوع را به ورن و اشناویز گفت. چرا که در خلق و خوی ایشان دقیق شده بود و سرکشی و خودخواهی‌ای را در وجودشان تشخیص داده بود. بر خلاف رستم و اسفندیار که مدام در حال سفر بودند و از شهری به شهری راه می‌سپردند و به سامان دادن کارهای مردمان سرگرم بودند، ورن و اشناویز در کاخ زیبایشان زمینگیر شده بودند و جز لذت‌های ساده و تکراری را از زندگی طلب نمی‌کردند.

با این حساب و کتاب بود که روزی اسپیتور آنها را به بهانه‌ی شکار به بیشه‌های غرب راگا برد و آنجا ناگهان آنان را با عموی درگذشته‌شان روبرو ساخت. اسپیتور همواره پیش از فاش کردن هویت واقعی آژیدهاک با سوگندهای سخت زبان شنوندگان را می‌بست تا چیزی نزد جم و یارانش بروز ندهند. ورن و اشناویز هم پس از تجدید دیداری پرشور با عمویشان وقتی دریافتند او با جم دشمنی می‌ورزد و وی را کشنده‌ی خویش می‌پندارد، در همراهی‌اش تردید کردند، اما قول مبهمی برای همکاری دادند و به راگا بازگشتند.

بعد از این دو، نوبت به رستم و اسپندیار رسید که فرزندان تهمورث بودند، اما به جم نزدیکتر بودند و ماجراجویی‌ها و دلیری‌هایشان تا همان هنگام آوازه‌ای جهانگیر برایشان به بار آورده بود. اسپیتور با این دو نیز درباره‌ی سرنوشت پدرشان سر حرف را باز کرد و بعد از عهد و پیمان‌های استوار و سوگندهای سخت با ایشان در همان بیشه قرار گذاشت تا رازی را نزدشان فاش کند. سپیده‌دم فردای آن روز دو برادر سوار بر اسب‌های تنومند خویش از راگا خارج شدند و در وعده‌گاه به انتظار اسپیتور ماندند. اما به جای عمویشان اسپیتور، ناگهان خود را با مردی تنومند و بلندقامت و سراپا سیاهپوش روبرو دیدند که سوار بر اسبی سیاه از میان سایه روشنِ درختان بیرون آمد و مقابلشان ایستاد. وقتی چشمشان به چهره‌ی مرد افتاد، بی‌اختیار بانگ شگفتی و حیرت از لبانشان خارج شد. جم و تهمورث بسیار به هم شباهت داشتند و معمولاً مردم این دو را با هم اشتباه می‌گرفتند، اما هیچ کس بهتر از پسر پدر را باز نمی‌شناسد. هرچند این پدر به سایه‌ای سیاهپوش بدل شده باشد، با مارهایی نشسته بر دو دوش.

رستم و اسپندیار از اسب‌ها پایین جستند و رکاب پدر را بوسیدند و خواستند تا او را در آغوش بکشند. اما آژیدهاک سخت و سرد بر جای خود باقی ماند و به ابراز احساساتشان پاسخ نداد. رستم که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود به او گفت: «پدر، باورم نمی‌شود. چگونه است که بعد از زمانی چنین طولانی زنده و تندرست می‌بینیم‌ات؟»

آژیدهاک گفت: «زنده ماندن‌ام بر خلاف نیت برادری بود که به خاطرش تن به عهدشکنی داده بودم، و جاودانگی‌ای که از آن برخوردارم دستاورد دانایی خودم است و نه آن صدقه‌ای که جم به مردمان داده است.»

اسپندیار گفت: «پدر چرا درباره‌ی جم چنین تلخ سخن می‌گویی؟ او سال‌ها برای یافتن و رهاندن تو در به در و سرگردان بود.»

آژیدهاک گفت: «نه، چنین نیست. او شما را نیز مانند بقیه‌ی مردمان فریفته است. او تنها جام را می‌جست و هیچ اهمیتی برای من قایل نبود. مگر ندیدید که در نهایت پیکر نیمه‌جان مرا در استودانی گذاشت و رهایم کرد تا در میان نیروهای وحشی طبیعت بپوسم و از میان بروم؟»

رستم گفت: «ای تهمورثِ نیرومندِ سیاه‌بازو، بر عمویمان خرده نگیر که او تو را از جان بیشتر دوست دارد و هنوز هم روزی نیست که از خاطره‌ی تو یاد نکند. هیچ یک از ما گمان نمی‌کردیم جانی در بدنت باشد و اهوراها هم می‌گفتند که انگره تو را به کلی نابود کرده است.»

آژیدهاک گفت: «دیگر روا نیست که مرا تهمورث بنامید. آن نام به کسی تعلق داشت که زیر قید عهد برادری با جم بود و من امروز این عهد را گسسته‌ام. برادر راستین من اسپیتور است که وفاداری را به حد نهایت رساند و در آن زمان که نیمه‌جان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم به یاری‌ام آمد و زندگی را به من بازگرداند.»

اسپندیار گفت: «پدر، اسمت هرچه که باشد ما فرزندانت هستیم و جم برادرت است. تردید نداشته باش که مهر تو را مانند ما در دل دارد. بیا به راگا برویم و بازگشت‌ات را جشن بگیریم. جم اگر بداند که هنوز زنده هستی هفتاد شبانه روز جشن بر پا خواهد کرد.»

آژیدهاک غرید: «من به راگا نخواهم رفت مگر برای آن که شورشی را برانگیزم و هویت خویش را بازگو نخواهم کرد، مگر در آن هنگام که به کین‌خواهی آمده باشم. شما هم باید سوگندتان را رعایت کنید و کلمه‌ای درباره‌ی دیدارمان به کسی نگویید. در میان تمام دیوان و مردمان، آخرِ سر برادرم جم بود که مهلک‌ترین ضربه را به من وارد آورد و نزدیک بود نابودم سازد. او شاهی دروغین است و جایگاه مرا غصب کرده است. پسرانم، به من بپیوندید تا این مردِ خودکامه و مغرور را از سریر قدرت سرنگون سازم.»

رستم گفت: «آژیدهاک، گویا با دگرگون ساختن نامت هویت‌ات هم دیگر شده باشد. طوری سخن می‌گویی که من به سختی پدر خویش را باز می‌یابم. جم بزرگترین شاهنشاهی است که گیتی به خود دیده است. اوست که بی‌دریغ سرزمین‌ها را آباد ساخته و جاودانگی و دادگری را برای مردمان هدیه آورده است. اوست که پایگاه آدمیان را تا مرتبه‌ی اهوراها بالا برده و همه‌ی چهار نژاد در هفت سرزمین ستایش‌اش می‌کنند. تو چه حقی داری که او را به چالش بخوانی و غاصبش بدانی؟ او نیرومندتر و جنگاورتر از توست و با درایت او بود که دیوها تابع مردمان شدند و صلح بر هستی حاکم گشت.»

آژیدهاک گفت: «ای رستمِ زورمند، از کودکی هم پسری سرکش و ناسازگار بودی و هنوز هم چنین هستی. چطور از فرمان پدرت سرپیچی می‌کنی؟ آن هم برای بندگیِ عمویی که غرور و خیره‌سری‌اش را همگان می‌دانند.»

رستم گفت: «آژیدهاک، من هرگز نه تابع و بنده‌ی جم بوده‌ام و نه تو. سرکشی و خودسری‌ای که می‌گویی را دارم و آن را از خود تو به ارث برده‌ام. جم بر گردن همه‌ی ما و همچنین تو حقی بزرگ دارد. دیگر از خیانت به جم سخن نگو که این بر خلاف جوانمردی و راستی است.»

آژیدهاک که از رستم مأیوس شده بود، رو به اسپندیار کرد و گفت: «تو چه می‌گویی پسرم؟ به راه برادر بزرگترت می‌روی یا فرمان پدر را اطاعت می‌کنی؟»

اسپندیار گفت: «ای آژیدهاک، برای من نیز آنچه می‌گویی و آنچه می‌جویی غریب می‌نماید. باور ندارم اینها از دل خودت برآمده باشد و بر این گمانم که نفرین انگره همچنان در کالبدت باقی مانده باشد. من تابع قوانین شهر و خاندان خود هستم و حالا شاهنشاه همه‌ی ما جم است. ستیز با او به ویژه حالا که دادگری و مهربانی‌اش بر همگان نمایان شده، بر خلاف اصولی است که از کودکی به ما می‌آموزاندی.»

آژیدهاک گفت: «چنین باشد، من برای شما جاودانگی راستین و دیرپا را هدیه آورده بودم. اگر این هدیه را نمی‌خواهید آن را به خویشاوندان شایسته‌تری خواهم بخشید.»

اسپندیار گفت: «ما را پیشتر جم بی‌مرگ ساخته است.»

آژیدهاک گفت: «جادویی که او به کار بسته به وجود جام جم وابسته است و ماندگار نیست. من راهی می‌شناسم که به نامیرایی اصیلی ختم می‌شود، همانند آنچه دیوان دارند.»

رستم گفت: «اگر بهای گریختن از مرگ تبدیل شدن به چیزی همتای دیوان است، این نامیرایی ارزانی خودت باد و خواهندگانش.»

آژیدهاک گفت: «ننگین بودنِ جهانی که جم بنیان نهاده از همین جا پیداست که میرندگان بقای دایم را نمی‌خواهند و پسران از امر پدر سر می‌پیچند.»

رستم گفت: «پهلوانان امر و فرمان نمی‌شناسند و بهای جان را به رشوه نمی‌گیرند. تنها خواستِ خود را دارند که در راه حق و راستی به کارش می‌بندند. آنچه بدان امر می‌کنی پلید و غیراخلاقی است.»

اسپندیار گفت: «قهرمانان از اصولی کلان و فراگیر پیروی می‌کنند و آن سود همگانی و خیرِ شهر و دودمانشان است. شورشی که ما را به آن می‌خوانی زیانبار و آسیب‌رسان است.»

آژیدهاک گفت: «اگر گمان می‌کنید با همراهی یا سرپیچی شما تغییری در اراده‌ام ایجاد می‌شود، در اشتباهید. به یاد داشته باشید که سوگند خورده‌اید درباره‌ی هویت من به کسی چیزی نگویید. بر سوگند خود استوار باشید و خواهید دید که چگونه جم را سرنگون می‌کنم و هرکس را که بر سر راهم بایستد از میان بر می‌دارم، حتا اگر پسران خودم باشند.»

آن شب رستم و اسپندیار هم‌عنان با هم به راگا بازگشتند در حالی که چهره‌هاشان دژم و اخم‌هایشان درهم بود. در راه دیرگاهی با هم رای زده بودند و به این نتیجه رسیده بودند که سوگند خود را محترم شمارند و درباره‌ی زنده ماندن پدرشان چیزی به کسی نگویند. با این همه از آنچه که آژیدهاک گفته بود احساس ناامنی می‌کردند و قصد داشتند جم را از خطری که در کمینش بود حفظ کنند.

 

ادامه مطلب: سرود هفدهم: رویارویی سه برادر

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب