سه شنبه , مرداد 2 1403

سفرنامه سغد و خوارزم (روز سوم)

روز سوم: یکشنبه، دوم فروردین ۸۸، ۲۲ مارس

به فلم شروین وکیلی

ساعت پنج صبح روز دوم فروردین بود که به شهر باستانی مرو رسیدیم. در همان ایستگاه قطار جاگیر شدیم و استراحتی کردیم. دیشب را من و پویان به عادت کوچگردی معمول‌مان خوب خوابیده بودیم، اما پدرام که فردِ متمدن جمع محسوب می‌شد، راحت نخوابیده بود. تا زمانی که گیشه‌های فروش بلیت باز شوند دو سه ساعت باقی بود، پس دور هم صبحانه‌ی مفصلی خوردیم و هر کس به کارهای شخصی‌اش پرداخت. من کمی ‌چینی ‌یاد گرفتم و پدرام چرتی زد و پویان سفرنامه‌اش را نوشت. ایستگاه به نسبت خلوت بود، اما از این لحظه به بعد روابط میان ما و ترکمن‌ها برعکس شد.؛ یعنی، مردم از دیدن هیبت و ژولیدگی ما فراری می‌شدند و به چشم بربرهایی مهاجم نگاهمان می‌کردند. در فاصله‌ای اندک صندلی‌های دور تا دورمان خالی شد و به تعبیری بخشی از ایستگاه را فتح کردیم. این مکان ‌یک توالت آبستره هم داشت که آبش را می‌بایست با بطری خالی آب معدنی از منبعی برمی‌داشتی و صد البته دم در هم بانوانی نشسته بودند و با دریافت ورودیه دستمال‌هایی را برای طهارت ارائه می‌کردند. دستمال‌های توالتشان چیزی بین کارتنِ بازیافتی و کاغذ سمباده و سوهانِ قم بود!

پویان که خوی جنگلی‌اش گل کرده بود،‌ یک دفعه به دستشویی (بعدا معلوم شد ‌اشتباهی بخش زنانه‌اش) رفت و همانجا (خوشبختانه) بدون در آوردن لباسش حمام کرد. من هم کمی سنجیده‌تر به بخش مردانه رفتم تا جبران مافات کرده باشم. هم اصلاحات ارضی کردم و هم سرم را شستم. بالاخره گیشه‌ها باز شدند و ما برای مقصد بعدی‌مان که چارجوق در منطقه‌ی مرزی لباب بود، بلیت گرفتیم. بعد دنبال راهی برای رفتن به شهر باستانی مرو می‌گشتیم که ‌یکی از حاضران در ایستگاه به ‌یاری‌مان آمد و پیشنهاد کرد در برابر دریافت پول معقولی ما را به آنجا ببرد. مرد خوبی بود و وقتی برای مذاکره درباره‌ی قیمت ترابری همراهش به دفترش در طبقه‌ی دوم ایستگاه رفتیم، معلوم شد پزشک است و مدیریت بهداشتی ایستگاه را بر عهده دارد. دیدیم نمی‌شود زیاد چانه زد. پدرام که تا حدودی همدلی صنفی‌اش هم گل کرده بود گفت: «خوب، پول را بدهیم، عوضش بعداً می‌گوییم راننده‌مان در اینجا دکتر بود.» دیگر صدایش را در نیاوردیم که ترکمن‌ها هم بعدا می‌توانستند بگویند ‌یک دکتر و ‌یک مهندس ژولیده‌ی ایرانی آمدند و در توالت ایستگاه حمام کردند!

اسم آن دکتر، دولت بود. ماشین شیکی داشت و لو داد که هر ترکمن سهمیه‌ی رایگانی از بنزین را در ماه دریافت می‌کند. قیمت بنزین و سوخت در کشورشان از ایران کمتر بود، هر چند نفت نداشتند و احتمالا این را از دولتی سر منابع گازِ هنگفتشان داشتند. القصه با دولت، مسافتی به نسبت طولانی را پیمودیم و به شهر کهن مرو رسیدیم. در راه، برخی از قوانین راهنمایی و رانندگی را برایمان شرح داد و گفت که تمام خیابان‌ها دوربین دارد و کسی نباید حتی در بزرگراه‌ها از ۶۰ کیلومتر در ساعت بیشتر براند. خودش هم این موضوع را با دقت رعایت می‌کرد. وقتی به مرو رسیدیم، ما را‌ یکراست به آرامگاه سلطان سنجر سلجوقی برد. از معدود بناهای شهر کهن مرو بود که هنوز برپا بود. پولش را دادیم و رفت و ما ماندیم و مرو.

مرو بی‌تردید یکی از مهم‌ترین شهرها در تاریخ جهان بوده است. چیزی همپایه‌ی رم و پکن و بنارس، اگر نگوییم مهم‌تر. از همان دوران کهن هخامنشی در کتیبه‌های شاهنشاهان نام مرو را می‌بینیم که در صدر جدول سرزمین‌های آریایی ایران‌زمین قرار گرفته و معلوم است در همان هنگام شهری بزرگ و آباد بوده است.

مرو شهری چندان نیرومند و بزرگ بود که وقتی اسکندر گجسته به ایران‌زمین تاخت در گشودنش کامیاب نشد و مردمش با کامیابی در برابر مقدونیان مقاومت کردند؛؛ هر چند بعدها سلوکیان برای اینکه بر این حقیقت ماله‌کشی فرمایند، در متون خودشان آنجا را به اسم اسکندریه ثبت کردند!

سلوکی‌ها تازه در زمان آنتیوخوس سوتر بود که توانستند شهر را بگیرند. آنتیوخوس که ادعای ایرانی‌بودن داشت و نواده‌ی سلوکوسِ دورگه‌ی پارسی-مقدونی بود، در شهر ساخت و سازهایی کرد و با مردم به مهربانی رفتار کرد، اما مدت کوتاهی بعد بود که پارت‌ها سر رسیدند و مردم مرو به ایشان پیوستند. در سراسر دوران اشکانی مرو یکی از قطب‌های بزرگ تمدن ایرانی بود و موقعیتش به عنوان شهری دینی و فرهنگی را قاعدتا در همین دوران تثبیت کرد.

در دوران ساسانی، خسروان به اهمیت این شهر آگاه بودند. راه ابریشم در این زمان استوار شده بود و مرو یکی از ایستگاه‌های اصلی این مسیر تلقی می‌شد. ساسانیان در این شهر ضرابخانه‌ی مهمی پدید آوردند؛ چنان‌که بخش عمده‌ی سکه‌های ساسانی در ایران خاوری در این شهر ضرب شده‌اند.

وقتی اعراب سر رسیدند، در گشودن مرو تلاشی تمام کردند. عثمان بود که شهر را گرفت و آن را پایگاه دست‌اندازی‌های بعدیِ اعراب قرار داد. قتیبه بن مسلم، آن سردار خونخوار و غارتگر عرب که بعدها سغد و خوارزم را در خون و آتش غرق کرد از اینجا سپاهیانش را بسیج می‌کرد. در سراسر دوران اموی جریانی مداوم از مهاجران عرب وجود داشت که از شبه جزیره به کوفه و بصره و از آنجا به مرو می‌کوچیدند. ‌به خاطر تجمع اعراب در این سرزمین، به زودی یک نسلِ دورگه‌ پدیدار شد و اسلام زودتر از سایر شهرها در این منطقه پذیرفته شد.

در سال ۷۴۸ .م وقتی ابومسلم خراسانی شورش ایرانیان برای سرنگون‌ساختن دولت بنی‌امیه را آغاز کرد، مرو را به عنوان نخستین پایگاه خویش برگزید. وقتی مردم مرو به شورشیان پیوستند، ابومسلم در همین شهر انقراض خلافت اموی را اعلام کرد. مرو در دوران عباسی همچنان قطبی فرهنگی باقی ماند؛ چندان‌که مامون، پایتخت نخستین خود را در مرو قرار داد و وقتی مهدی خواست شهر بغداد را بنیاد گذارد، معماران ایرانی‌اش آنجا را بر اساس نقشه‌ی مرو طراحی کردند. بعدها که سلجوقیان سر رسیدند، چون از نظر ادبی و فرهنگی، ایرانی شده بودند، توانستند با مردم شهر کنار بیایند. مردم شهر به طغرل تسلیم شدند و او هم آنجا را مرکز دولت خویش ساخت. گذشته از سنجر، چغری بیک و الب ارسلان نیز در همین شهر دفن شده بودند و می‌شد ‌آنجا را گورستان سلطنتی سلجوقیان به حساب آورد.

آرامگاه سلطان سنجر برای ترکمن‌ها حکم نوعی مکان مقدس را داشت و او را به نوعی بنیانگذار کشور خود می‌دانستند. تا حدودی هم حق داشتند، چون کوچ ترکمن‌ها به این سرزمین با آل‌سلجوق شروع شده بود. البته حق تیمور و چنگیز را نادیده گرفته بودند که بخش مهمی‌ از جمعیت امروز ترکمنستان، بازماندگان سپاهیان ایشان بودند. آرامگاه را بازسازی کرده بودند و جمعیتی زیاد در حال بازدید از آن بودند.‌ یک گروهان کامل از سربازان بودند که با همان حیرتِ کودکانه‌شان نگاه می‌کردند. بقیه همه‌ یا بچه بودند و‌ یا دختران جوانی که احتمالا مادران این بچه‌ها بودند، هر چند خودشان در واقع کودک محسوب می‌شدند.

چیزی که برایمان خیلی جالب بود اینکه مردم برای شاه سلجوقی مثل امامزاده‌های ما پول اعانه می‌دادند، اما چون از صندوق و تابوت و ضریح خبری نبود، پول‌ها را همینطوری روی سنگ قبر مرمرین سنجر می‌ریختند. در حضور ما هم انگار شور عقیدتی‌شان بیشتر گل کرده بود، وقتی می‌دیدند نگاهشان می‌کنیم بیشتر پول می‌دادند. یادم باشد آن دنیا که رسیدم با سلطان سنجر حساب کنم! البته در کل مبلغی نمی‌شد. بنده‌ی خدا اگر چند کیلومتر آن طرفتر در ایران به خاک سپرده می‌شد تا به حال به‌ یک امامزاده سنجرِ درست و حسابی تبدیل شده بود.

آرامگاه و اطرافش را گشتیم و تصمیم گرفتیم پیاده شهر کهن مرو را بگردیم. جمعیتِ تماشاچی تنها برای دیدن آرامگاه آمده بودند و نسبت به خودِ شهر که ویرانه‌هایش از هر طرف تا چند کیلومتر ادامه داشت، کاملا بی‌توجه بودند. من خودم نسبت به سنجر چندان بی‌علاقه نبودم. با آنکه سیاست نزدیکی سلجوقیان به خلیفه‌ی عباسی و مخالفتشان با اسماعیلیه و شیعه را نمی‌پسندیدم و نزدیکی‌شان به بزرگان صوفیه را عوام‌فریبی می‌دانستم، اما علاقه‌شان به فرهنگ ایرانی و جذبِ سریعشان در تمدن ایرانی را خوش می‌داشتم و به خصوص راهبردشان برای برگزیدن وزیرانی شایسته مانند نظام‌الملک و ترویج زبان فارسی را می‌ستودم. تصور اینکه بزرگانی مانند غزالی و نظام‌الملک در این حوالی آمد و رفت داشته‌اند، برایم بسیار جذاب بود. ارتباط پیچیده‌ی سنجر و حسن صباح هم برایم خیال‌انگیز بود. سنجر هر قدر که سیاست‌باز و دغل بوده باشد، در نهایت، کوچیدن اقوام ترکمان به ایران‌زمین را با حداقل خونریزی و بیشترین مدارا و جذب فرهنگی همراه کرد و بابت همین‌ها می‌بایست پس از این همه سال، نیکو به ‌یاد آورده شود.

بعد از بیرون آمدن از آرامگاه، وارد مرو کهن شدیم؛ شهری به وسعت چند کیلومتر مربع که ۵۰۰ – ۶۰۰ سال پیش بزرگ‌ترین شهر روی کره‌ی زمین بود. شهری که نامش از دورترین دور‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا‌‌‌‌ن‌ها بر تارک شهرهای بزرگ ایرانی می‌درخشید. کوروش وقتی لودیه را فتح کرد، به خاطر شورش این شهر به خاور تاخت و داریوش وقتی بر اورنگ هخامنشی آرام گرفت، نام مَرغیانَه‌ یا همان مرو خودمان را با غرور در صدر نام سرزمین‌های آریایی نشاند. نامش احتمالا با واژه‌ی مَرغ به معنای بوستان و کشتزار هم‌ریشه است و نشان می‌دهد که روزگاری اینجا بسیار سرسبز بوده است. هر چند وقتی هم که ما به آنجا رسیدیم از سبزه و چمن پوشیده شده بود. گویی نوروز قالی سبزی را بر مرو ویران‌شده گسترده باشد.

این مرو، همان بود که پاتک فرهنگی و سیاسی ایرانیان به اعراب در آنجا آغاز شد. همان پایتخت فرهنگی کهن خراسان بود که ابومسلم خراسانی در روزی بهاری شبیه به این، در آن نابودی بنی‌امیه را اعلام کرد و بازگشت دولت به ایرانیان را ممکن ساخت. در همین مرو بود که مامون ارتش خویش را برای مقابله با برادرش امین بسیج کرد و همین جا بود که رنگ سبزِ ساسانی را نماد دولتش ساخت و از سیاهی عباسیان کناره گرفت. امیران سامانی و گردنکشان غزنوی و سرداران سلجوقی همه بر این خاک قدم می‌زدند. یاقوت حموی در اینجا درس خواند و خواجه نظام‌الملک در مدرسه­ی همین شهر کتابخانه­ی بزرگی تاسیس کرد. پیامبر نقابدار ایرانی که اعراب المقنع می‌نامیدندش، در همین شهر به همراهی خرمدینان شورش کرد و احمد بن حنبل که موسس مذهب حنبلی بود در اینجا به دنیا آمد. غباری که باد به هوا بلند می‌کرد، هنوز از رنگ تذهیب کتاب‌هایشان و بوی جامه‌های فاخرشان و طنین زره‌های پولادینشان و شیهه‌ی اسبانشان آکنده بود.

شهر را چنگیزخان در ابتدای دست اندازی‌اش به ایران‌زمین به سال ۱۲۲۱ .م با صلح و دادن امان گشوده و نامردانه تمام ساکنانش را در ‌یک روز کشتار کرده بود. می‌گفتند در‌ یک روز ‌یک میلیون نفر در این شهر کشته شده‌اند و این به همراه کشتار مردم نیشابور که آن نیز به دست همان شیطان مغول انجام گرفت، بزرگ‌ترین کشتارهای قومی ‌تاریخ جهان به شمار می‌رود. فضل‌الله همدانی بعدها نوشت که برای هر سرباز مغول سهمیه‌ای برابر 300 تا 400 ایرانی تعیین شده بود که باید آن‌ها را می‌کشتند.

شهر بعدها باز نیمه‌جانی گرفته بود که این بار غزها به آن تاختند و چندان غارتش کردند که دیگر این شهر قد راست نکرد. برای دیرزمانی شاهان خیوه و خوارزمیان زیر فرمانشان و غوری‌های افغانستان و غزهای ترک بر سر این شهر با هم می‌جنگیدند و آن را دست به دست می‌کردند تا اینکه در ۱۵۰۵.م ازبک‌ها سر رسیدند و پنج سال آنجا را در دست خود نگه داشتند. آن وقت بود که شاه اسماعیل بزرگ سر رسید و ازبک‌ها را راند و مرو را به ایران‌زمینی متصل کرد که بار دیگر بعد از قرن‌ها یکپارچه شده بود.

بعد از سرآمدن دوران صفویان، باز فاجعه گریبانگیر مردم مرو شد. این بار امیر بخارا بود که به آنجا لشکر کشید و شهر را با خاک یکسان کرد و تمام جمعیتش را که 100هزار تن می‌شدند به بخارا کوچاند. شیعه‌های ساکن بخارا که ما هم برخی از ایشان را دیدیم، نواده‌ی این مرویان بودند. شهر پس از آن ویرانه ماند تا آنکه روس‌ها در آن دست به حفاری زدند. کوماروف که حاکم روس منطقه بود در ۱۸۸۵ .م سکه‌هایی قدیمی را در اینجا یافت و بعدتر در ۱۸۹۰ .م ژوکوفسکی نخستین کاوش‌های باستان‌شناسانه‌ی علمی را در مرو انجام داد.

وقتی از ایران راه می‌افتادیم بر مبنای خوانده‌ها این دریغ را داشتم که در مروِ امروز کسی فارسی نمی‌داند. وقتی در آن زمینِ هموار و خاک رازآمیز و لابلای حصارها و مناره‌های ویران قدم می‌زدیم، دریافتم که فاجعه بسی بزرگ‌تر است. در مرو کسی نمانده بود که بخواهد فارسی ‌یا غیر فارسی حرف بزند. آن مروی که در ایستگاهش دولت را دیده بودیم، شهری دیگر بود و سامانی دیگر. جاده‌ای را در میانه‌ی شهر گرفتیم و پیش رفتیم و خیلی زود به کاروانی از شتران رسیدیم که از شکافی در حصار شهر وارد می‌شدند. پیش رفتیم و همراهشان وارد شدیم.

ساربانشان ترکمن تنومند و خوشرویی بود به نام دولت که با سه پسر بچه‌ی شش هفت ساله همراه بود. به سرعت زبانِ خنده کار خود را کرد و با هم دوست شدیم. شترانش را نگاه کردیم و دور هم روی زمین نشستیم. ما را به خوردن صبحانه دعوت کرد و پذیرفتیم. مهمان نوازانه بالاپوشش را روی زمین برایمان گسترد و آتشی فراهم آورد و بر قوری زیبایی آب جوش آورد. بعد از خورجینش کمی‌ چای و چند شیشه پر از سیب‌زمینی و گوشت شتر و مربا بیرون آورد. ما هم خوراکی‌هایمان را به میان سفره گذاشتیم. چیز زیادی نداشتیم. گرده‌ نانی بود و ‌یک کیسه‌ی به نسبت بزرگ خرما که من از ایران آورده بودم و‌ یکی دو تخته شکلات که پویان همراه داشت.

پسر بچه‌ها هم مانند مرد خونگرم و دوست داشتنی بودند. نامشان دولت، مقصد و محمد بود. خودِ ساربان، هم دولت نام داشت. بچه‌ها با راهنمایی او گشتند و از اطراف چند قارچ چیدند و آنها را هم کنار آتش کباب کردند. بعد دور هم شروع کردیم به خوردن. زبان همدیگر را نمی­دانستیم و سخن چندانی بینمان رد و بدل نشد، اما برایم دشوار است صبحانه‌ای را تصور کنم که با همدلی و «با هم بودن»ای بیشتر از این خورده باشم.‌ یکی دو ساعتی طول کشید، آن لحظه‌های خاطره انگیزی که در مرو کهن بر زمین نشسته بودیم، در میان حلقه‌ی شترانی پرسه‌زنان و سگهای بازیگوشِ منتظرِ خوراک، در کنار دوستانی ‌یکدل و همراه مانند پدرام و پویان، و هم شانه‌ی ‌یاران نویافته‌ای که همدلانه همراهمان می‌خندیدند و بی‌تکلف در خوردن خوراکی‌ها شریک می‌شدند و شریک می‌کردند. فراغتی بود و آرامشی و وزنی از بار آمدگان و رفتگانِ نامدار و بزرگِ مروِ باستانی، که همگان زیر سفره‌مان آسوده خفته بودند. گویا طبیعت هم یاورمان باشد، ابری زیبا مانند سایه‌بانی بر سرمان ایستاد و قطره‌های بارانی که گه‌گاه بارید، طراوتمان بخشید، بی آن‌که خیسمان کند. برای ساعتی، چنین می‌نمود که مرو قدیم نمرده است که هنوز زنده است و نفس می‌کشد که هنوز آریاها و ترکمنها و چه بسا دهها قوم و نژاد دیگر که در رگها و خونِ ما هفت تن حضور داشتند، می‌توانند بر این خاک دمی‌ بیاسایند، و «با هم» بیاسایند. به راستی پس از آن همنشینی به‌ یاد ماندنی، هر مانعی که بر سر‌ یکی شدن و با هم بودن مردم این سرزمین برافراشته شود، در چشمم خوار و خرد می‌نماید. پس از خوردن صبحانه برخاستیم. آن روز دولتمان طالع بود. از دو دولتِ نورسیده و همراهانشان خداحافظی کردیم و راه خود را ادامه دادیم.

در حالی که هنوز از تجربه­ی خوردن صبحانه به همراه ساربانان سرمست بودیم، ویرانه­های درون حصار مرو را پشت سر گذاشتیم و به جایی رسیدیم که احتمالا زمانی مقبره­ی خانوادگی بنیانگذاران سلسله­ی نقشبندیه بوده است. از بین بناهای بسیاری که بی­تردید اینجا بوده­اند و جلال و شکوهی که داشته، تنها یک مقبره­ی تاقدار بزرگ باقی مانده بود و مناری کوتاه. مقبره به ابویعقوب یوسف بن ایوب همدانی تعلق داشت که با وجود اسم بنی اسرائیلی­اش ایرانی بوده و فرزند موسس نقشبنیدان. از فکر این که در طول هزار سال گذشته چه آدمهای مهمی برای زیارت و برگزاری مراسم به اینجا آمده­اند، سرحال آمدم. جامی و علیشیر نوایی و سلطان حسین بایقرا که ردخور نداشتند. حتی انگار می­توانی رد پایشان را روی خاکهای فرسوده ببینی.

محوطه را به سبکی یکدست بازسازی کرده­اند. زمین با سنگفرشی آجری پوشیده شده و بناها بیشترشان جدید هستند. حتی منار و مقبره را هم بازسازی کرده­اند. در ابتدای محوطه «چندشنبه بازاری» (امروز چند شنبه بود؟) برقرار است که در آن انواع و اقسام چیزهای بنجل فروخته می­شوند. همه با همان نگاهِ شگفت زده­ی «مگه از مریخ اومدی؟» ما را نگاه می­کنند، اما دوستانه و مهربانانه و کافی است لبخندی بزنیم تا با خنده­ای نمایان پاسخمان را بدهند. وقتی به سوی منار و مقبره می­رویم، جماعتی از ترکمن‌ها هم همراهمان می­آیند. بیشترشان بچه هستند، مثل بیشتر جمعیت ترکمنستان.

از منار که بالا رفتیم، چشم­اندازی دقیق‌تر از مرو کهن در برابرمان گسترده شد. حالا می­شد دید که ابهت و عظمت شهر چقدر بوده است و مغولان و ترکان چه بر سر این سرزمین آورده­اند. تقریبا هیچ بنایی جز همین یکی دو ساختمان و حصاری نیمه‌مخروب باقی نمانده بود. در مقابل تا چشم کار می­کرد، خاک سرخ و فرسوده­ای بود که زمانی بر کنگره­ی قصری قرار داد و پستوی خانه­ای، و چه می­دانیم؟ شاید به قول خیام بخشهایی از آن هم «سر و زلف نگاری بوده است».

پشت مقبره، زمینی وسیع است که مردم در آن پراکنده­اند. بته­هایی کوتاه و خمیده در آنجا به چشم می­خورند. محوطه با خندقی که در طی زمان پر شده از ساختمان‌های ابویعقوب همدانی جدا می­شود. به آن سو می­رویم در حالی که چهار پنج پسر بچه­ی شاد و پر سر و صدای ترکمن همراهی­مان می­کنند راه را به ما نشان می­دهند، که عبارت است از آجرهایی نهاده بر روی خاک. وقتی که بالای برج بودیم، خانواده­ای بیست سی نفره را دیدیم که با راهنمایی دو پیرمرد آمدند و دور مقبره طواف کردند و نمازی خواندند. گویا از نقبشندیان بودند؛ همه لباس‌های تمیز و زیبایی بر تن داشتند و دو پیرمرد با قباهای ایرانی ارغوانی­شان توی چشم می­زدند. طبق معمولا، سه چهارم اعضای این خانواده نیز کودک بودند. وقتی از پل زهوار در رفته­ی روی خندق می­گذشتیم، به دو پیرمرد برخوردیم و سلام و علیکی کردیم و عکسی با هم انداختیم. رفتارشان طوری بود که انگار ما هم از خویشاوندان کمی دورترشان هستیم.

وقتی از خندق گذشتیم به جایی رسیدیم که معلوم بود برای مردم، مقدس محسوب می­شود. درخت‌هایی را که تک و توک از زمین بیرون زده بودند، با شماری بسیار از نخ‌های رنگی و پارچه­های پاره­ی گره‌زده به شاخ و برگشان آراسته بودند. بر هر شاخی گره­ای خورده بود و گویی می­توانستی در سفتی گره­ی هر یک از پارچه­های فرسوده حاجتی را ببینی و مشکلی را که نذرکننده­ای را به این درخت مقدس کشانده است. به یاد درختان چهار صد پانصد ساله­ی مقدس در ایران افتادم و آن اشموغ بت‌پرستی که اخیرا امر به بریدنش داده بود. کافی بود پاکی و خلوص این ترکمانان را در کنار درخت مقدس چند ده ساله‌شان بنگری، تا ببینی که آن جانورِ لانه کرده در اداره­ی «حفظ میراث فرهنگی» چه آسیبی به فرهنگ عمومی مردم و سابقه­ی تاریخی­مان وارد آورده است.

به هر صورت، در اینجا دینی کهنسال و مردمی رواج داشت، سرزنده، ساده، و بدوی. درختان همه مقدس بودند و گورهایی هم که در گوشه و کنار به چشم می­خوردند نیز. به چاهی رسیدیم که رویش پتویی انداخته بودند و زنان دوره­اش کرده بودند و زنی تا کمر زیرش فرو رفته بود. مراسم زنانه بود و سریع گذشتیم، اما بسیار خوشحال شدم. این اولین بار بود که مراسم زنده­ی حاجت گرفتنِ زنِ جویای بارداری از چاه را می­دیدم. البته عجیب بود که این چاه این طور سر راه و در فضای باز قرار داشت. چون معمولا در این مراسم شستشو با آب چاه هم اهمیت داشت و برای همین هم رسومی زنانه محسوب می­شد و در جاهایی دور افتاده­تر و پوشیده­تر انجام می­گرفت. وقتی بر می­گشتیم، پتو را کنار زدیم و شبکه­ای فلزی را دیدیم که با بی­سلیقگی روی چاه انداخته بودند تا کسی درونش نیفتد، و دهها پارچه­ی رنگارنگ را که معتقدان به همان شبکه­ی فولادی گره زده بودند، گویا برای رفع نقصِ نازایی، که آشکارا در میان این مردم عیب بزرگی تلقی می­شد.

در گوشه و کنار صدها و صدها جفت سنگ را دیدیم که با زاویه­ای به هم تکیه داده شده بودند و به تاقهایی کوچک می‌ماندند. از راهنمایان خردسالمان معنایشان را پرسیدیم و گفتند این علامت دعا کردن است و نذرکنندگان آن را بر پا می­کنند. با پویان و پدرام نذری کردیم و سنگهایی را به همان سبک بر زمین چیدیم. پذیرا بودن و گشودگی مردم در مورد آیینهایشان برایمان بسیار خوشایند بود. به راستی در آنجا که دینی زنده و نیرومند است، ترس از بیگانه و نجاستِ کافران جایگاهی ندارد. در ایران‌زمین هم آمد و شد سیاحان اروپایی به مسجدها و امامزاده­ها آزاد و معمول بود، تا ۹۰ سال پیش، یعنی آن روزی که آن جوانک عکاس آمریکایی را احتمالا به دنبال توطئه­ای سیاسی در تهران کشتند، که چرا مسیحی است و برای گرفتن عکس از مکانی مقدس آمده است. این نخستین نشانه­ی حس ضعف ما در برابر حضور بیگانه­ای بود که داشت زورآور و تهدیدکننده می­شد.

بچه­های همراهمان با شور و شوق گفتند که جایی به نام قیزقلعه (خودشان می‌گفتند کیزکالا) در خرابه­های مرو هست که زیرزمینی دارد که تونلی از آن تا مقبره­ی ابویعقوب همدانی کشیده شده است. تعجب کردیم و ابتدا تسلیم اصرارشان شدیم که می­خواستند ما را به آنجا راهنمایی کنند. هنوز طنین تبلیغات منفی باجگیرانی­ها در مورد ترکمنها در گوشمان انعکاس داشت. سعی کردیم از دستشان خلاص شویم و خودمان، برای گردش برویم، اما بچه­ها ول کن نبودند و همراهمان آمدند، و چه خوب کردند که آمدند.

چهار نفر بودند. شادلی، شرف، مراد و کاکنیش. شرف و مراد کمی از دو تای دیگر بزرگ‌تر بودند، و دسته را رهبری می­کردند. همه شان بین هفت تا ده یازده سال سن داشتند و برایمان جالب بود که بدون پدر و مادرشان کیلومترها دور از شهر در خرابه­های مرو پرسه می­زنند. مراد برایم تعریف کرد که از وقتی بچه­ی کوچکی بودند با خانواده­شان به اینجا می­آمدند و حالا هم مرتب به این حوالی سری می­زنند. هر چهار نفر زبر و زرنگ و مهربان و کنجکاو بودند. وقتی یکی از آن‌ها پرسید پول ایرانی همراه داریم یا نه، حدس زدیم که شاید بابت همراهی­شان با ما پول می­خواهند. من یک 500 تومانی و یک 200 تومانی و چند سکه داشتم که آن را به آن‌ها دادم. بزرگ‌ترها پول‌ها را گرفتند و با هیجان به همدیگر نشانش دادند. نقش و نگار اسکناس‌ها برایشان جالب بود. دو تایشان که چیزی نگرفته بودند، کمی دمغ شدند، اما بعد پدرام با در آوردنِ سه تا 100 تومانی و دادنش به آن‌ها مشکل را حل کرد. کمی که گذشت، دیدیم بین خودشان پچ پچ می­کنند. بعد شرف پیش آمد و هدیه­ای برایمان آورد که نمونه­ای از سکه­های ترکمنی را شامل می­شد. از مناعت طبعشان حیران ماندیم که پولی به هدیه گرفته بودند و خود را موظف می­دانستند پولی به هدیه بدهند. قدرشناسانه سکه­ها را گرفتیم و دریافتیم که خونِ نجیب آن ساربان در رگ‌های این بچه­ها هم جریان دارد.

گردش بعدی ما در مرو کهن، داستانی بود دلکش، به قدرِ برخوردمان با ساربان و کودکانش.و چه لذتی بردیم وقتی در میانه­ی راه سه کودک ساربان، محمد و دولت و مقصد را دیدیم که از حصاری مخروبه پایین پریدند و پیشمان آمدند و با استقبال گرممان روبرو شدند.

در راه بچه­ها هر چیزی راکه می­دیدند به زبان ترکمنی برایمان نام می­­بردند. ما آن نام را یاد می­گرفتیم و در مقابل فارسی­اش را یادشان می­دادیم. بگذریم که بیشتر کلمات در واقع یکی بودند و با گویش های متفاوتی ادا می­شدند.

با این بچه­ها و شماری افزایش یابنده از مردمی که کم کم به کاروانمان می­پیوستند، مرو کهن را زیر پا گذاشتیم، بنایی بزرگ را که تنها دیواری پنجه­آسا از آن باقی مانده بود را دیدیم و مقبره­ی پهلوانی که می­گفتند سرداری بزرگ بوده است.

در راه دسته جمعی سرود «ای ایران» و «بهاران خجسته باد» را خواندیم و کودکان بودند که دست می­زدند و گاهی «ایران­»ها را همراهمان تکرار می­کردند. بعد پویان شروع کرد به خواندن سرودهای کودکانه­ای که مایه­ی وجد بچه­ها شد. هیبت پویان با آن اندام درشت و کوله­ی سنگین و ریش بلند که «خونه­ی مادر بزرگه» را می­خواند و با یک مشت پسربچه­ی شاد و شنگول دوره شده بود، به راستی به تصویری اساطیری از خنیاگران قدیمی می­ماند!

بالاخره پس از طی‌کردن مسافتی به نسبت طولانی به قزل‌قلعه رسیدیم. قلعه­ای بود که دو سومش در خاک فرو رفته و یک سومش فرو ریخته بود و در این میان دیوارها و تاق‌هایی هنوز بر پا بود که به عظمتش گواهی می­داد. تا لحظه­ای که به اینجا برسیم، پشت سرمان کاروانی ده بیست نفره از ترکمن‌های گوناگون با لباس‌های رنگارنگشان تشکیل شده بود که ما دقیقا نمی­دانستیم چرا دنبالمان می­آیند. بعضی­هایشان با چند قدم فاصله پشت سرمان راه می­آمدند و بعضی دیگرشان هر از چندگاهی کمرویانه به جمع چهار پسرِ شوخ می­پیوستند، بی‌آنکه چیزی بگویند. به محض رسیدن به قیزقلعه، این مشایعت پرشکوه با استقبالی بزرگ هم تکمیل شد. خانواده­ی بزرگی که خودشان ده بیست نفر جمعیت داشتند، به این جماعت پیوستند. پدر خانواده با اعتماد به نفس پیش آمد و خواست تا همه بایستیم و ما از آن‌ها عکس بگیریم. همه خیلی منظم ایستادند و پدرام چند عکس خوب گرفت. من و پویان از خنده ریسه رفته بودیم که چرا خانواده­ای به این بزرگی با این وحدت کلمه اصرار دارند در عکسِ چند جهانگرد که دارند از آنجا می­گذرند رد پایی از خود به جا بگذارند. بعد قضیه بامزه­تر شد، چون پدر خانواده دو دخترِ بانمکِ دم بختش را کنار ما ایستاند و خواست که عکسی با هم بگیریم. جالب این بود که این یک را هم ما گرفتیم و هم یکی از اعضای آن خانواده. بالاخره درست سر در نیاوردیم، فقط مهر و محبتشان گل کرده بود یا می­خواستند بعدا بگویند «این دو تا دخترمان دو تا خواستگار انگلیسی داشتند که ردشان کردیم!»

در قیزقلعه جوانکی که بوی گند مشروب از لباس و دهانش بیرون می­زد آمد و شادمانه با ما دست داد و در عکس‌هایمان حضوری گسترده یافت. جوانی بود بیست و چند ساله که با دوستِ خوددارتر و مودب­ترش همراه بود. ما دوستانه برخورد کردیم، اما وقتی به راه افتادیم، آن‌ها هم همراهمان آمدند. پسربچه­ها ندا دادند که این‌ها آدمهای درستی نیستند و احتمالا به هوای پول گرفتن دارند می­آیند.

جوان‌ها اما آزاری نداشتند. پا به پای ما آمدند تا آنکه پول ایرانی را در دست یکی از بچه­ها دیدند، بعد سراغ من آمدند و پرسیدند باز هم پول ایرانی داریم یا نه. من که می­خواستم در این مورد سر حرف باز شود، درست مثل یک عقب مانده با هوشبهرِ کرفس عمل کردم و مرتب می­گفتم: «چی میگی؟ من که نمی­فهمم!»

اواخر کار جوانک دیگر داشت با نثر بیهقی و ناصرخسرو و به فارسی سوال می­کرد. برای اینکه نیت خیرش را نشان دهد، اسکناسی ترکمنی را بیرون آورد و می­خواست آن را با پول ایرانی عوض کند. حالا ماجرا چه بود؟ مراد برای یکی­شان گفته بود که این جهانگردها به آن‌ها پول ایرانی داده­اند که خیلی ارزشمندتر از منات ترکمنی است. پولی که جوانک بیرون آورده بود را به سرعت به تومان تبدیل کردم و وسوسه شدم یک 500 تومانی -نصف بهای واقعی آن اسکناس ترکمنی- را در مقابل به او بدهم تا دستش بیاید با بچه­ی تهرون نباید شوخی کرد، اما پدرام خردمندانه گوشزد کرد که بهتراست اصلا وارد این تبادل نشویم و دردسر برای خودمان درست نکنیم. پس به همان کرفس­نمایی ادامه دادم تا جوانک از وجود کوچک‌ترین نشانه­ای از هوشمندی در من ناامید شد.

وقتی به سر جاده رسیدیم، تصمیم گرفتیم این دو جوانک را دست به سر کنیم، پس به گرمی با آن‌ها دست دادیم و با آن‌ها خداحافظی کردیم. چند بار تلاش کردند به ما بفهمانند که همراهمان تا ایستگاه بعدی خواهند آمد، اما ما با تاکید خداحافظی کردیم و همانجا ایستادیم. دو جوان البته واقعا افراد بدخیمی نبودند و بدون حرف بیشتر دستی تکان دادند و رفتند. این دو مزاحمِ ملایم و کم پیله بدترین ترکمن‌هایی بودند که در کل سفر با آن‌ها برخورد داشتیم و راستش را بگویم، نسبت به بدترین­هایی که در ایران دیده بودم به نوزادان معصوم می­ماندند!

وقتی به جاده­ی آسفالت رسیدیم و دو جوانِ ترکمن را دست به سر کردیم برای لحظه­ای فکر کردیم راهپیمایی آن روزمان به پایان رسیده است، اما اشتباه می­کردیم. باید آن جاده را تا جایی به نام بایرام علی ادامه می­دادیم. نقطه­ای که به شهرکی می­ماند و ایستگاهی داشت که برای رفتن به مرو می­توانستیم از آن استفاده کنیم. صبر کردیم تا آن دو جوان کمی از ما فاصله بگیرند و بعد دوباره به راه افتادیم. آن گروه پرجمعیتی که دنبالمان می­آمدند چون از زنان و بچه­های زیادی تشکیل شده بودند تا اینجای کار کمی از ما عقب مانده بودند که در این توقف کوتاه به ما رسیدند. آن چهار پسربچه­ای هم که راهنمایی ما را بر عهده داشتند، کم کم خسته شده بودند.

وقتی در قیز قلعه بودیم دیدم شرف و مراد تشنه­اند و آبی را که در کوله داشتیم به آن‌ها دادم، اما وقتی دوباره راهپیمایی را از سر گرفتیم، می­شد در چشمشان دید که قضیه فقط تشنگی نیست. طفلک­ها شش هفت ساعت بود پا به پای ما راه آمده بودند و طبیعی بود که خسته باشند. با این وجود شادلی و شریف روحیه­ی خود را حفظ کرده بودند. شادلی برای اینکه نشان دهد خسته نشده وقتی دوباره شروع به حرکت کردیم کوله­ی مرا قاپ زد و روی پشتش انداخت. بعد هم تند تند رفت و اصرار کرد که کوله را حمل خواهد کرد. کوله حدود 20 کیلو وزن داشت و اصلا در مقیاس توانش نبود. گذاشتم چند قدمی آن را بیاورد تا غرورش خدشه­دار نشود و بعد به زور کوله را از او گرفتم.

وقتی برای استراحت توقف کرده بودیم، کیفم را باز کردم و چون خزانه­دار گروه بودم، بچه­ها دسته­ی اسکناس‌ها را در کیفم دیدند. تاثیرش متاسفانه خیلی سریع بود. هنوز کمی نرفته بودیم که مراد به پدرام نزدیک شد و پیشنهاد کرد که وقتی به بایرام علی رسیدیم نهاری بخوریم. معلوم بود دیدن پول‌ها او را کمی به طمع انداخته بود. بچه­های دیگر اما بی­خیال بودند. هرچند از این واکنش قابل انتظار کمی دلخور شده بودیم، در دل حق را به مراد می­دادم. بیچاره­ها یک روز را همراهمان راه آمده بودند و طبیعی بود که گرسنه و خسته باشند. با دیدن پول‌ها هم لابد فکر کرده بودند خرید یک غذا برای ما که اینقدر پولدار بودیم مسئله­ای نیست. و خوب، حق هم داشتند!

وقتی به بایرام علی و ایستگاه رسیدیم از گروه جدا شدم تا چیزکی برای خوردن بچه­ها دست و پا کنم. وقت کمی داشتیم و مهلتی برای گشتن و یافتن رستوران و غذا خوردن در آن باقی نمانده بود، اما با پویان و پدرام به سرعت به این نتیجه رسیده بودیم که نامردی است بچه­ها را بدون دادن هدیه­ای خوردنی رها کنیم.

اشتباهی که کردم این بود که به تنهایی از جمع جدا شدم. بازار جای فراخ و بزرگی بود، اما در جهت‌یابی و یافتن جای اتوبوس‌های مرو مشکلی نداشتم. مشکل در آنجا بود که زبان ترکمنی نمی­دانستم و آن خرده سواد ترکی­ام برای ارتباط برقرار کردن با فروشندگان بسنده نبود. چند جا را دیدم و سعی کردم چیز دندان‌گیری برای بچه­ها پیدا کنم، اما همه­اش سیب زمینی بود و ترب و پیاز و استثنائا جاهایی پفک هم داشت!

مانده بودم چه بکنم. با چند تا فروشنده حرف زدم و پرسیدم ساندویچ یا سمبوسه کجا می­فروشند، اما همه فقط می­خندیدند و سر تکان می­دادند. در همین گیر و دار بود که شادلی سر رسید. حدس زده بود ندانستن زبان کارآیی­ام را کاهش خواهد داد. همراه او در بازار گشتی زدیم، اما باز چیز به درد بخوری پیدا نکردیم. نزدیک بود ناامید شویم که آخر به این نتیجه رسیدم موضوع را به خودش واگذار کنم. حالیش کردم که می­خواهم برای دوستانش و خودش چیزی بخرم و بعد پولی به او دادم تا برود و هرچه خودش صلاح می­داند بخرد. دوید و رفت و چند دقیقه بعد با یک بسته پفک و یک بطری بزرگ آبمیوه­ی گازدار برگشت. دوان دوان تا ایستگاه اتوبوس رفتیم. بر و بچه­ها همه آنجا بودند. خداحافظی پرشوری کردیم و بچه­ها را ترک کردیم و سوار اتوبوس شدیم. با این حس که نتوانسته­ایم محبت‌هایشان را درست تلافی کنیم.

در اتوبوس باز همان نمایشِ شگفتی برقرار بود. وقتی از در عقب سوار شدیم تقریبا همه­ی مسافران برخاستند و با حیرت تا چند دقیقه به ما خیره شدند، اما جای خالی فراوان بود و هر سه نشستیم و به قدری خسته بودیم که فوری چرتمان گرفت. من و پویان در عمل خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم که پدرام باز مهارت ارتباطی­اش را به نمایش گذاشته بود و با سه بانوی ترکمن گرمِ صحبت بود. از آن سه بانو دو تایشان خواهر بودند و یکی دیگرشان دخترِ یکی از خواهران بود، اما طبق معمول همه بچه­سال می­نمودند. به خصوص بین خاله و خواهرزاده درست معلوم نبود کدام بزرگ‌تر است. تا بیدار شدیم دیدیم دارند در مورد این که چرا با این سن و سال و یال و کوپال هنوز زن نگرفته­ایم بحث می­کنند. یکی از مردان مسافر هم درگیر بحث شده بود و بقیه­ی حاضران هم با علاقه گوش می­دادند و گاهی چیزی می­گفتند. دیدیم نزدیک است همینجا فی­المجلس زنمان بدهند، اما روان پاک آمیتاباچان (که هنوز در بدن درازش زندانی است) به دادمان رسید و پیش از مراسم حنابندان به مرو رسیدیم.

همان چرت کوتاهی که در اتوبوس زده بودیم کافی بود تا بخشی از خستگی­مان را از تن به در کنیم. با این وجود مثل گرگ گرسنه بودیم، اما غم به دلمان راه ندادیم. اینجا مرو جدید بود و حتما غذای حسابی گیرمان می­آمد. پویان در جریان تحقیق و تفحص‌های گسترده­اش از اهالی محل شنیده بود که غذای محبوب و محلی مرو کباب شیشلیک است. این بود که معطلش نکردیم و به اولین بازاری که رسیدیم، سراغ رستورانی را گرفتیم که شیشلیک داشته باشد. بازارچه، به همین پاساژهای خودمان شبیه بود. درواقع جایی بود مثل فرزند کهترِ بازار رضا که به جای ابزار رایانه، گل مصنوعی و لباس و  کاسه بشقاب در مغازه­هایش بفروشند. یک شیرینی‌فروشی تکان‌دهنده هم در ابتدای در بازار بود که نان خامه­ای­های مردافکنِ یک منی و رولت‌‌های چرب و چیلی سترگی می­فروخت. با دیدنش کمی اشتهایمان تخفیف یافت و به رستورانی رفتیم که می­گفتند در طبقه­ی بالا قرار دارد. رستوران، دری شیشه­ای داشت که پشتش را پرده­ی ضخیمی انداخته بودند. چون داخلش تاریک بود، از بیرون به خانه­هایی می­ماند که متروکه مانده و صاحبش برای سد کردن نگاه فضول همسایگان، پتویی پشت در آویخته باشد. وقتی ناباورانه در را باز کردیم و وارد شدیم، به محیطی سراسر متفاوت قدم گذاشتیم. اینجا یک بارِ کامل بود  با چراغ‌هایی خاموش و فضایی کاملا خلوت. در واقع با آن اثاثیه­ی سنگین و محیط تاریکش یک جایی بود بین همان خانه­ی متروکه، یک پیاله­خانه­ی آبرومند، و قصرهای هالیوودی دراکولا.

همانطور حیران سرگردان بودیم که دختر جوانی سر رسید و پرسید چه می­خواهیم. پسر جوان دیگری هم همراهش بود که نژادی روس داشت. گفتیم شیشلیک می­خواهیم. در میان حیرتمان گفتند که این غذا را دارند. بعد هم کلی زحمت کشیدند و چند چراغ را روشن کردند که نورش در حد یکی دو تا شمعِ معمولی بود. آنقدر خسته بودیم که نشستیم و به تجدید قوا پرداختیم. معلوم بود کافه­ایست آبرومند که شب‌ها پاتوق اوباش پولدار محله می­شود. برای خوردن نهار دیر و برای ملاقات اوباش مست زود آمده بودیم. بنابراین در کل ما بودیم و آن دو نوجوان و خانمی روس که صاحب کافه بود که گویا مادر آن پسر بود. خانم روس آمد و پرسید که گوشت می­خواهیم؟ و یک جوری حالی­مان کرد که فقط گوشت خوک دارند.

ما که به خاطر نزدیکی به مرگ در اثر گرسنگی مجوز شرعی برای خوردن گوشت مردار هم داشتیم، گفتیم هرچی داری بیار. او هم جایی رفت که ما فکر کردیم آشپزخانه باشد، ولی احتمالا مرکز کشت و پرورش خوک بود. چون یک ساعت و نیمی گذشت و از غذا خبری نشد که نشد. وقت را با گفتگوی عادی­مان که انباشته از خنده بود گذراندیم. به خصوص بازدید از توالت رستوران برایمان بسیار طربناک بود. معمارش بی­تردید هوادار هنر مدرن بود. چون یک کاسه توالت ایرانی را بر سکویی آجری سوار کرده بود و آن را تا ارتفاعی معادل توالت فرنگی بالا آورده بود. نتیجه تندیسی در یادبود ایده­ی دفع بود که نه می­شد مثل صندلی رویش نشست و نه قابلیت آن را داشت که بالایش بروی و به سبک ایرانی قضیه را فیصله دهی. گمان کنم پدرام چند عکس از این جذابیت توریستی گرفت.

وقتی شوخی­ها و خنده­های ما سه نفر پایان گرفت و گرسنگی، زورآورتر از قبل شد، شروع کردیم به پا پی شدن که غذا کی حاضر می­شود. دختر خانمی که در این مدت پشت بار نشسته بود و به تمیزکردن لیوان‌ها و چیدنشان روی بار مشغول بود، نشان داد که می­تواند عضو خوبی برای انجمن زروان باشد، چون تمام مفاهیم فیزیکی و زیستی زمان را در مدت کوتاهی ابطال کرد. ابتدا گفت ۱۰ دقیقه­ی دیگر حاضر می­شود، بعد از یک ربع اعلام کرد که همانطور که گفته، نیم ساعت دیگر غذا خواهیم خورد، بعد از ۱۰ دقیقه­ی دیگر، گفت پنج دقیقه باقی است و وقتی داشتیم ناامیدانه به رفتن از آنجا فکر می­کردیم، ناغافل غذا را آورد. درست نفهمیدیم منظور بانوی روس از خوک چه بود، چون گوشت بی­تردید به فیل یا کرگدن یا یکی از مشتقاتشان تعلق داشت. چیز افتضاحی بود که به ضرب و زور نان خوردیمش. به عنوان نوشابه نزدیک بود برایمان مشروب بیاورد که با مخالفت همزمان هر سه نفرمان روبرو شد. گفت به جز مشروب فقط آب گازدار (سودا) دارد و ما هم همصدا گفتیم آب می­خوریم. بقیه­ی مدت به خوردن سریع ما گذشت و اندیشه­های پیچیده­ی آن سه نفر که سعی می­کردند دینِ ما خوک­خوارانِ الکل­گریز را حدس بزنند.

به هر صورت، غذا را خوردیم و با شکم‌هایی گرسنه و جیب‌هایی خالی­تر از قبل از کافه خارج شدیم. یک راست به ایستگاه قطار رفتیم و با بهایی تقریبا معادل هیچ (نفری حدود هزار تومان) بلیط قطار به مقصد چارجو را خریدیم که مرکز استان لباب بود و از شهرهای مرزی میان مرو و خوارزم باستانی.

با توجه به بهای بلیت حدسمان این بود که باید تمام مسیر را روی یک پا بایستیم. اما خیلی زود معلوم شد که حدسمان نادرست بوده است.

وقتی از ترابری خیالمان راحت شد، دوباره کوله­ها را به پشت انداختیم و رفتیم که در شهر گشتی بزنیم. با این نقشه­ی پنهانی که چیزی برای خوردن پیدا کنیم.

راهی که در پیش گرفته بودیم، به یکی از میدان‌های مرکزی شهر رسید. در گوشه­ی میدان مسجد بسیار بزرگی وجود داشت که معماری زیبا و نمای سنگی­اش جلب نظر می­کرد. یک نگاه به آنجا کافی بود که تصمیم بگیریم سری به درونش بزنیم.

مسجد آشکارا با صرف پولی کلان و بر مبنای نقشه­ی مسجدهای عربستان ساخته شده بود. همان تزئینات اندک و سطوح یکنواخت و سپید را داشت با مناری یگانه و گنبدهایی متقارن و چهارتایی. یک بار دورش چرخیدیم تا توانستیم در ورودی را بیابیم. وارد شدیم و کوله­ها در گوشه­ای بر زمین ریختیم. پدرام که از بقیه خسته­تر بود، همان جاها دراز کشید و فوری خوابش برد. من و پویان برخاستیم تا جایی برای دست و رو شستن پیدا کنیم. این ماجرای نظافت در آسیای میانه واقعا حکایتی است. چون بر خلاف اسمشان که مسلمان است و رودهای پربرکتی مانند آمودریا و سیردریا که در سرزمینشان جاری است، در استفاده از آب بسیار خسیس هستند. در واقع آب دارند، اما سنتِ استفاده از آن را ندارند. با توجه به تمیزی چشمگیر خیابان‌ها، گمان می­کنم این منسوخ‌شدنِ کاربرد آب در دستشویی­ها و مکان‌های عمومی با نفوذ  ۷۰ ساله­ی روس‌ها در آنجا همراه باشد. نشان به آن نشانی که توالت‌های جاهای مرفه و اعیانی­شان هم بی­استثنا فرنگی بود!

خلاصه، دم در مسجد از نوجوانی مودب و پاکیزه پرسیدم دستشویی کجاست، اشاره کرد که ما را به آنجا راهنمایی خواهد کرد. با پویان بیرون آمدیم و به زودی آن جوان به چند تن دیگر پیوست و با هیئتی همراه به طهارتخانه رسیدیم. نوجوانِ راهنمایمان و همراهان دیگرش همگی سپیدپوش و بسیار با ادب بودند و کلاهی سپید شبیه به شبکلاه حاجی­ها بر سر داشتند. طهارتخانه هم برای خودش عمارتی بود. بنای بسیار وسیعی بود با نمای سنگ و اندرونی بسیار تمیز و زیبا. کاملا شایسته­ی مسجد زیبایی بود که دیده بودیم، و حتی شاید کمی بیشتر!

انتظار داشتیم پسرها با نشا‌ن‌دادن در طهارتخانه دنبال کارشان بروند، اما با نگرانی دیدیم دارند همچنان همراهمان می­آیند. پرسیدم آبریزگاه کجاست و این بار نه تنها مرا راهنمایی کردند که مودبانه آفتابه­ی پری را هم برایم آوردند. این سبک از مهمان­نوازی­شان هم نامنتظره بود و هم خوشایند. ادب و مهمان­نوازی­شان چندان بود که اگر قرار بود کسی برای دین اسلام تبلیغ کند از آنان بهتر کسی یافت نمی­شد. وقتی از آبریزگاه درآمدم، آن‌ها را منتظر خود یافتم. معلوم بود که انتظار دارند در آنجا وضو بگیرم. حرف همدیگر را درست نمی­فهمیدیم، اما دست آخر ما را تا پاشویه­های مرمرین زیبایی هدایت کردند که برای شستن پا و وضوگرفتن به سبک سنی­ها ساخته شده بود. من و پویان هم که از خدا همین را می­خواستیم، کفش و جوراب را در آوردیم و پاهایمان را کاملا شستیم. مردی که در آنجا بود و داشت وضو می­گرفت از دیدن این صحنه خیلی خوشحال شد. احتمالا به این دلیل که فکر می­کرد سنی هستیم. شیعه­ها به کشیدن مسح ساده­ای قناعت می­کنند و در شستن تمام و کمال پا این قدر وسواس ندارند که ما دست کم در آن لحظه داشتیم!

وقتی پاهایمان را شستیم، پویان با خوشحالی برای همه دست تکان داد و از مسجد خارج شد. من که پشت سرش مشغول پوشیدن مجدد کفش‌هایم بودم، دیدم میزبانانمان کمی از این حرکتش یکه خوردند. معلوم بود انتظار داشتند وضویش را تکمیل کند. من سعی کردم تلافی کنم و دست و روی مفصلی شستم و وضویی گرفتم که همه را قانع کرد.

وقتی به مسجد برگشتیم، معلوم شد این بچه­ها فکر کرده­اند ما جهانگردانی اروپایی، اما مسلمان هستیم. شاید هم با توجه به خوابیدن پدرام و وضوی نیمه­کاره­ی پویان حدس می­زدند نومسلمانانی هستیم که هنوز درست جا نیفتاده­ایم. به هر صورت، وقتی در مسجد برای خودمان نشستیم، نگاه‌های کنجکاوانه­شان به تدریج فروکش کرد و حلقه­ای که دورمان درست کرده بودند، کم کم گسست و هر کس پی کار خود رفت. من که خیلی نامنتظره در آنجا شعرم آمده بود، پای ستونی رفتم و برای خودم نشستم و چیزکی نوشتم. پویان و پدرام پای کوله­ها لمیدند و استراحتی کردند. طبق معمول رویارویی با نمازگذارانی که ظاهرهایی بسیار مذهبی داشتند تکرار شد و همان سلام علیکم گفتن­ها و لبخندهای دوستانه­شان.

وقتی باز وارد میدان شهر شدیم، پدرام باز به طهارتخانه رفت. جالب این بود که توله سگ کوچک و بسیار قشنگی درهمین بین پیدا شد و دمی تکان داد و با اعتماد به نفس کامل وارد طهارتخانه شد. من که با توجه به شلوغ‌تر شدنِ آنجا نگران جانِ این موجود نجس در محل وضو گرفتن شده بودم، بعد از چند دقیقه دیدم جناب سگ با بی­خیالی و گردش کنان از آنجا بیرون آمد و باقی وقتش را صرف بازی کردن با ما کرد. بعد هم ول‌کن نبود و داشت همینطور دنبالمان می­آمد که خوشبختانه پشت جوی آبی جایش گذاشتیم، وگرنه بعید نبود در خیابان زیر ماشین­ها برود.

هنوز از میدان درست خارج نشده بودیم که دختر نوجوان تپلی سر رسید و با دو سه کلمه انگلیسی که بلد بود اعلام کرد که دوست دارد با ما عکس بیندازد. آنقدر هیجان­زده و ذوق­زده بود که درست معلوم نبود چه می­گوید. به هر حال، ما که گویی در این مدت به صورت بخشی از مکان‌های دیدنی ترکمنستان در آمده بودیم، ایستادیم تا عکسمان را بگیرند. در یک چشم به هم زدن دارو دسته­ی همراه دخترک سر رسیدند و عکسی که فکر می­کردیم سه چهار نفره باشد، با جماعتی ده پانزده نفره از جوانان ترکمن انداخته شد.

حالا که استراحتی کرده بودیم، گرسنگی بیشتر وجدانمان را ناراحت می­کرد. شروع کردیم به گشتن دنبال مغازه­ای یا رستورانی، اما با حیرت دریافتیم که همه جا بسته است. تازه ساعت هفت و نیم، هشت بود، اما مردم به محض تاریکی هوا به خانه­هایشان پناه برده بودند. بالاخره با ناامیدی و سرخوردگی به ایستگاه قطار بازگشتیم. اینجا تهدید تازه­ای در برابرمان قد برافراشت. آن ایستگاه ساکت و خلوتی که صبح دیده بودیم و با فراغت بال روی نیمکت‌های خالی­اش دراز کشیده بودیم، حالا مملو از جمعیت بود. حتی جایی نبود که بنشینیم. در همین لحظه بود که مثل فیلم‌های حادثه­ای آبکی که کارگردان در لحظه­ی آخر همه­ی مشکلات را حل می­کند، طالع بخت ما هم دمید. اول ای که پویان با حس اولِ شگفت‌انگیزش (حس اولش مربوط به یافتن غذا می­شود، پنج تا حس دیگرش بعد از این قرار می­گیرند.) یک رستوران کامل و بقالی و بقیه­ی مشتقات مورد نیاز ما را درست در پشت ایستگاه قطار پیدا کرد. خریدی کردیم و کباب ترکی و ماست و آبمیوه خوردیم و دلی از عزا در آوردیم. بعد هم وارد ایستگاه شدیم و باز با چرخشی در اوضاع روبرو شدیم. معلوم شد ایستگاه نمازخانه­ای هم دارد که اتاقی بود مفروش با موکت. طبیعی بود که به آنجا رفتیم و هم باتری­هایمان را شارژ کردیم و هم چرتی زدیم. جالب این بود که در انبوه­ جمعیتِ کلافه­ی انباشته در سالن ایستگاه، به فکر هیچکس نرسیده بود که می­شود خارج از ساعات شرعی در نمازخانه خوابید!

بالاخره قطار آمد و سوار شدیم. بر خلاف تصورمان، اینجا هم کوپه­ای در اختیارمان بود و کیفیتی نه چندان پایین­تر از قطار قبلی. مسئول خط ما را تا کوپه­مان راهنمایی کرد و روبروی خانم مسنی نشاند که به همراه شوهر خجول و ساکتش و یک لشکر از بچه­هایش آنجا نشسته بودند. در درازای راهرو صندلی­هایی بود که بر هر یک بانویی نشسته بود. دخترهای جوان و زیبارویی که درست روبروی ما نشسته بودند، به روس‌ها می­ماندند و می­توانستند انگلیسی حرف بزنند. سر حرف را باز کردند و بنابراین کنجکاوی معمول مردم به سرعت ارضا شد و همه فهمیدند که ایرانی هستیم، حتی پویانِ بزرگ که همه با دیدن ریش بلند بورش در ملیتش تشکیک می­کردند.

کمی که گذشت، حال یکی از دخترهای آن بانوی ترکمن به هم خورد و پای پنجره رفت تا نفسی تازه کند. مادرش هم شروع کرد در مورد چیزی غرغر کردن. پدرام که در این موارد حواسش از همه­ی ما جمع­تر بود، حدس ناخوشایندش را برایمان بازگو کرد: «بچه­ها، نکند بوی بد ما ناراحتشان کرده؟»

تا اینجای سفر حتی یک بار هم حمام نکرده بودیم و هر چقدر هم که اعتماد به نفس و خودشیفتگی­مان را بسیج می­کردیم، باز باید می­پذیرفتیم که احتمالا بوی گند می­دهیم!

با هم تبادل نظر کردیم که چه کنیم؟ رفتار دختران زیبایی که کنارمان نشسته بودند طوری نبود که انگار بوی ما ناراحتشان کرده باشد. شوهرِ آن خانم هم چنین بود، اما خودِ مادر و دخترش که آشکارا روسری­اش را جلوی بینی­اش گرفته بود، چیز دیگری را حکایت می­کردند. پنجره را نمی­شد باز کرد و واکنش‌های ما سه نفر هم خیلی همگن نبود. پویان با حالتی رواقی با این حقیقت کنار آمده بود که احتمالا بو می­دهیم و غغرهای بانو را توهین‌آمیز و سنگین یافته بود. پدرام بیشتر به راه حلی شیمیایی برای پوشاندن بوی احتمالی­مان می­اندیشید و من نزدیک بود طبق معمول رک و راست موضوع را از آن‌ها بپرسم و در صورت لزوم عذرخواهی کنم. البته رفیقان به موقع جلویم را گرفتند. چندان صلاح نبود روی همسفرمان را در این مورد باز می­کردیم، به خصوص اگر این شایعه­ی مخوف صحت داشت.

دردسرتان ندهم، در نیم ساعتی که گذشت، تمام تدبیرهای ممکن را  به کار بستیم تا از وضعیت چند خارجی بوگندو خارج شویم. پدرام رفت و چند دقیقه بعد با یک شیشه عطر که معلوم نبود از کجا یافته برگش،. اما این بار من جلوی عطرپاشی‌اش را به زمین و زمان گرفتم. پنجره­های قطار باز نمی­شد و اگر به راستی بو می­دادیم ترکیبش با بوی عطری که معلوم نبود چیست، ممکن بود هوا را آنقدر سنگین کند که به مرگ و میر مردم بیگناه منتهی شود. بعد از چند دقیقه، مادر خانواده سر حرف را باز کرد و پدرام با او حرف‌هایی رد و بدل کرد. اشتیاقش برای حرف‌زدن نشان می­داد که خیلی هم از بویمان ناراحت نیست. از آن طرف، همان دختر خانمی که در راهرو نشسته بود چون متوجه شده بود ما از حالت آن خانم نگران شده­ایم، گفت که آن خانم از سر و صدای قطار کلافه شد و به این خاطر غرغر می­کند. به طور تلویحی پرسیدم از چیزی در رفتار یا «لباس» ما ناراحت شده؟ اما انگار قضیه­ی بو جدی نبود، چون آن دختر به همراه دوستانش خیلی موکد گفتند که نه خیر، همه چیز خوب و مرتب است و او هم از ما ناراحت نشده و در ضمن چند بار تکرار کردند که آن‌ها و همه­ی مسافران از این که ما به ترکمنستان سفر کرده­ایم خیلی خوشحالند!

مکالمات پدرام با آن خانم هم به همین نتیجه منتهی شده بود و بالاخره وقتی فهمیدیم غرغرهایش در واقع راهی برای شروع مکالمه بوده، از آن دغدغه­ی خاطر بابت بویمان دست شستیم، هر چند بی­اغراق می­توانم ادعا کنم که حس و حال هر کسی را که در طبقه­ی «خارجی بوگندو» بگنجد، دست کم برای نیم ساعت درک کرده­ام.

در این گیر و دار، مسئول خط جوانی را به کوپه­مان آورد. مرد جوانی بود با ظاهر نه چندان دلچسب، اما رفتاری مهربان و خوشرو. معلوم شد او را برای این آورده که فارسی بلد است. از ایرانیانی بود که نمی­دانم چطوری به مرو کهن پرتاب شده بود و آنجا کار و زندگی می­کرد. بچه­ی رفسنجان بود. گویا در سلسله مراتب شغلی درون قطار موقعیتی فرودست داشت، چون لباس و ظاهرش چندان چشمگیر نبود. بانوی غرغرو که جوان را مزاحم مکالمه­ی تازه شروع‌شده­ی خودش با ما می­دید، باز شروع کرد به پیف‌پیف و پاف‌پاف که این بار عرق ملی­ام به جوش آمد و نگاه تند و پراخمی به او کردم. به هر حال، دقیقا نمی­دانستیم باید با آن جوان چه صحبتی بکنیم. این بود که بعد از چند درود و حال و احوال پرسی و شاید کمی دلگیر از واکنش آن زنک، راه خودش را کشید و رفت.

یک ایستگاه که گذشت، دخترها و آن خانم و خانواده­اش و تقریبا همه از قطار پیاده شدند و فقط ما ماندیم و این عهدِ استوار که در اولین فرصت حمامی برویم. این دفعه را بخت یارمان بود، اما اگر کار به فردا می­کشید، دیگر حتما بو می­گرفتیم.

وقتی کوپه خلوت شد به طبقات بالایی پناه بردیم و در چشم بر هم زدنی با خاک یکسان شدیم. دقیقا از همان لحظه تا صبح فردا که به چارجو رسیدیم، یکسره خواب دیدم. رویاهای جالب توجهم در سفر از این شب شروع شد که با توجه به تراکم رخدادهای مرو غریب نبود. برای پویان هم الگوی رویا دیدن چنین وضعی داشت.

ادامه دارد…

همچنین ببینید

درباره‌ی خاستگاه انديشه‌ی  محافظه‌کاران

مقاله‌ای درباره‌ی خاستگاه اندیشه محافظه‌کاران که در روزنامه‌ی همشهری، شنبه ۱۳۸۵/۹/۴ به جاپ رسید...