پنجشنبه , آذر 22 1403

سفرنامه سغد و خوارزم (روز نخست و دوم)

پیش درآمد

این متن، داستان سفری است که در نوروز ۱۳۸۸ توسط شروین وکیلی، علیرضا(پدرام) فرحی و پویان مقدم نوشته شده است.

چارچوب این سفرنامه چنین است که اتفاقات روزانه‌ی سفرمان از دیدگاه من (پویان مقدم) و همسفرم، شروین وکیلی نوشته شده و کلیه عکس‌ها، مربوط به تلاش بی‌وقفه همسفر دیگرم،  پدرام فرحی است.

رویکرد من در این سفرنامه، بیشتر بازنمایاندن جزئیات سفر با هدفِ در دست قراردادن سرنخ‌هایی برای سفرهای اکتشافیِ بعدیِ دیگر علاقه‌مندان است. رویکرد دوست خوبم، شروین وکیلی در نگارش این سفرنامه بیشتر معناگرایانه و با زبانی خودمانی است و سفرنامه تصویری هم، مربوط به دیدگاه دیگر دوست خوبم، پدرام در طول سفر است.

پیش از سفر

ما برای سفر به آسیای میانه واقعاً وقت زیادی صرف نکردیم؛ نه برای برنامه‌ریزی‌اش و نه برای تدارکات‌اش. پیش از اینکه در فکر سفر آسیای میانه بیافتیم، من (پویان)  درگیر برنامه‌ریزی سفر به چین بودم و کلاً این سفر در پی فراهم‌نشدن امکان سفر به چین در نوروز (حدود ۲۰ روز قبل از نوروز) پیش آمد. از آنجا که هر سه نفرمان بسیار درگیر بودیم با شروین قرار گذاشتیم سفرمان با حداقل امکانات و با امکان تصمیم‌گیری و تغییر در طول سفر انجام شود و کاملاً اکتشافی باشد. در فرصت کمی که داشتم شاید من و شروین هر کداممان در حد یک روز وقت گذاشتیم تا در سایت‌های مختلف اینترنتی کمی اطلاعات جمع کنیم. سایت‌هایی مانند: WIKITRAVEL و WIKIPEDIA و UNESCO و چند سایت دیگر  و در طول یک جلسه دو ساعته هم تقسیم‌بندی اولیه کارها را انجام دادیم. پیگیری ویزا با من، پدرام اتوبوس به مرز و هواپیماهای برگشت را بررسی می‌کرد و شروین هم باید با کنسولگری‌های سه کشور ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان صحبت کند و با توجه به مسیر سفرمان امکان‌سنجی کند که اوضاع راه‌ها چگونه است و چه امکاناتی در مسیرمان قرار دارد و احتمالاً چه مشکلاتی خواهیم داشت. مسیر سفرمان را هم به صورت تقریبی چنین درنظر گرفتیم که با وسیله‌ای به مرز باجگیران برسیم و بعد اشک‌آباد و بعد مرو (نام کنونیش ماری شده) و از آنجا به کونیه اورگنج. از مرز به ازبکستان وارد شویم و بعد از گشتن اورگنج و خیوه به دریاچه آرال برویم؛ سپس عزیمت به سمت بخارا و سمرقند و تاشکند و از آنجا از مرز خجند وارد تاجیکستان شویم و پس از خجند به دوشنبه برویم و بعد زمینی یا هوایی برگردیم. طول سفرمان را ۱۵ روز و هزینه‌مان را حدود ۵۰۰ هزار تومان تخمین زدیم.

نقشه سفرمان قبل از برنامه که در اجرا خیلی عوض شد (مسیری ۵۵۰۰ کیلومتری!)

پدرام اطلاعاتی راجع به هواپیما به دست آورد که در مورد تاجیکستان متوجه شدیم فقط پرواز تاجیک‌ایر از تهران به دوشنبه وجود دارد و  برعکس. روزهایش هم سه‌شنبه و شنبه با قیمتی حدود ۲۵۰ دلار است.

برای ویزا، من به کنسولگری ازبکستان زنگ زدم و از طریق منشی کنسولگری -خانم اکبری- آژانس دشت لاله باستان به من معرفی شد. با آژانس تماس گرفتم و بعد از کمی صحبت اطلاعات زیر را به دست آوردم.

ترکمنستان و ازبکستان، تنها به افرادی ویزای توریستی می‌دهند که دعوت‌نامه از یک فرد تبعه کشورشان داشته باشند، به همین دلیل گرفتن ویزایشان سخت است، ولی تاجیکستان با ۵۰ دلار ویزای توریستی یک ماهه می‌دهد.

بعد از صحبت با آژانس مربوطه، معلوم شد با ۲۰۰ هزار تومان برای هر نفر، آن‌ها می‌توانند ویزای سه کشور را برایمان، بگیرند. من هم چون واقعاً زمان پیگیری ویزا را به صورت شخصی نداشتم با آژانس قرار گذاشتم، برایمان ویزا تهیه کند با این شرط که طول مدت ماندنمان در ازبکستان را در طول هفته بعد مشخص کنیم، چون اگر قرار می‌شد زمینی برگردیم باید دوباره به ازبکستان برمی‌گشتیم و اگر قرار بود با هواپیما از دوشنبه به تهران برگردیم، به ویزای شش روزه ازبکستان نیاز داشتیم. بعد از جمع شدن اطلاعات پدرام در مورد پروازها متوجه شدیم پرواز تاجیکستان معمولاً خلوت است و می‌شود از خود دوشنبه بلیت بگیریم. پس من تلفنی به آژانس خبر دادم که ما برای ازبکستان ویزای شش روزه می‌خواهیم.

نکته: اگر خواستید مسیر ما را بروید بهتر است با آژانس کار نکنید چون کاری بیشتر از حضور شخصی خودتان انجام نمی‌دهد. باید اول ویزای توریستی تاجیکستان را بگیرید و بعد به کنسولگری ازبکستان مراجعه کنید و ویزای ترانزیت ازبکستان را بگیرید و بعد با این دو ویزا به کنسولگری ترکمنستان بروید که ویزای ترانزیت پنج روزه ترکمنستان به شما می‌دهد. البته یادتان نرود که حداقل از یک ماه زودتر برای سفر اقدام کنید.

قیمت ویزای ترانزیت ترکمنستان ۵۵ دلار و ازبکستان ۷۰ دلار است. برای ازبکستان گفته می‌شد می‌توان در طول دو ماه، ویزای ترانزیت دوبار ورود سه روزه بگیرید یا یک ویزای یک بار ورود شش روزه. شروین هم اطلاعاتی از کنسول تاجیکستان گرفت.

آژانسی که ما با او قرار داد بسته بودیم، بسیار سهل‌انگار بود و عملاً کار ویزاهای ما را با تاخیر انجام داد و چون ویزاهای ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان به هم وابسته بودند، ویزای ترکمنستان ما تا صبح روز ۳۰ اسفند، به طول انجامید و تازه بعد از گرفتن پاسپورت‌هایمان از کنسولگری ترکمنستان متوجه شدیم مسئول آژانس به اشتباه بجای ویزای شش روزه ازبکستان، برایمان دو تا ویزای سه روزه گرفته است.

 روز اول: ۲۰ مارس، ۳۰ اسفند: جمعه

 به قلم پویان:

دیروز قرار شد که ساعت ۱۰ امروز به کنسولگری مراجعه کنیم. آرش داماد نجف‌زاده -مدیر آژانس دشت باستان- هم آنجا باشد و گذرنامه‌هایمان را از آقای دولت، کارمند کنسولگری ترکمنستان در تهران بگیرد و در ازایِ باقیمانده‌ی پول به ما تحویل دهد.

نکته: در هنگام قرارداد بستن با آژانس‌ها به عنوان پیش‌پرداخت مبلغ ناچیزی را به ایشان بدهید، چون بسیار بدقول هستند و این تنها اهرم فشار شماست.

رفتار کارمند ترکمن کنسولگری -آقای دولت- برخلاف دیروز خیلی سرد نبود. ویزاها را گرفتیم و تازه متوجه شدیم، ویزای ازبکستانمان اشتباه است و به جای یک ویزای 6 روزه دو تا ویزای سه روزه داریم و عملاً سه روز بیشتر نمی‌توانیم در ازبکستان بمانیم.

جر و بحث با آرش شروع می‌شود، آرش می‌گوید: من هیچ کاره‌ام. نجف زاده امروز صبح رفته ازبکستان و من را فرستاده تا در ازای گرفتن مابقی پول، پاسپورت‌ها را تحویل دهم. بعد از ساعتی گفت‌وگو، بالاخره قرار شد، ۲۰۰ هزار تومان از پولش نزد ما بماند و ما هم متعهد شویم هر جا از این بابت ضرری کردیم، سندش را ببریم و پس از کسر ضرر و زیان، باقی مانده پول را تا یک ماه دیگر تحویل دهیم.

تلفنی با پدرام تماس داشتیم. او مستقیم به ترمینال شرق می‌آید. در آنجا بلیت اتوبوس قوچان برای ساعت ۱۲:۰۰ گرفتیم. سه ساعت دیگر سال تحویل می‌شود و انگار مسافران نوروزی ترجیح می‌دهند در این زمان، سفر نکنند، چون ترمینال خلوت است.

شروع سفر، تهران به قوچان:

پدرام هم به ما ملحق شد و ساعت ۱۲:۱۵ راه افتادیم. سال تحویل داخل اتوبوس بودیم و حرکت و حرکت… .

ساعت ۱۲:۳۰ شب به قوچان رسیدیم.

میانه راه تهران –قوچان ( از سمت چپ: شروین، پدرام و پویان)

از اتوبوس که پیاده می‌شدیم، با آقایی اهل جعفرآباد بالا از توابع قوچان، که با پیکان قراضه‌اش مسافرکشی می‌کرد، به میدان فلسطین رفتیم تا ببینیم ماشین‌های باجگیران هستند یا که خبری از آنها نیست. پس به دنبال مسافرخانه گشتیم. ولی نه مسافرخانه‌ها جا داشتند و نه مدارسی که برای مسافران نوروزی آماده شده بودند، برای سه مرد مجرد مهیا بودند. به همان میدان فلسطین برگشتیم و وسط میدان درون کیسه‌خواب‌هایمان خوابیدیم.

خوابی خوش در میدان فلسطین قوچان

روز اول: ۲۰ مارس، ۳۰ اسفند: جمعه

به قلم شروین:

گوشزد: این سفرنامه روایت شخصی من است از سفری دو هفته‌ای که در نوروز سال ۱۳۸۸ به همراهی دو تن از‌ یاران و عیاران همدل، مهندس پویان مقدم و دکتر پدرام (علیرضا) فرحی به آسیای میانه و کشورهای ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان داشتیم.

 

وقتی بالاخره گذرنامه‌هایمان را با آن روادیدهای رنگارنگ از سفارت ترکمنستان گرفتیم، هنوز فکر نمی‌کردیم سفرمان شروع شده باشد. سفری که در واقع تازه دو سه هفته پیش بود که به فکر انجامش افتاده بودیم. قرار اولمان این بود که در تعطیلات عید نوروز به چین برویم. اما به چند دلیل برنامه­مان تا تابستان به تعویق افتاد. مسئله­ی گران بودن هزینه­ها در فصل تعطیلات یک بحث بود، و البته خورگرفت مهمی که تابستان در چین رخ می­داد هم عامل اصلی بود. به هر حال، هفته­ی دوم اسفند بود که به این نتیجه رسیدیم برنامه­ی چین را عقب بیندازیم، و بعد مکالمه­ای کوتاه بینمان انجام شد. غروب همان روزی که سفر چین را رها کردیم، با پویان – که همسایه­ام هم هست- از کلاس اسطوره‌شناسی به خانه برمی­گشتیم، حرف کشید به این که برنامه­ی نوروزی­مان خالی شده است. بعد همین طوری گفتم: “بیا بریم آسیای میانه!” و پویان هم با همان لحن خونسرد همیشگی‌اش گفت: “بریم!”

دوستمان پدرام چند روزی بعد خبر سفر را شنید و اعلام آمادگی کرد که بیاید. به این ترتیب بود که شدیم سه نفر. سه نفری که در جریان سفرمان القابی فراوان را برایش ابداع کردیم.

تا این روز که نقطه‌ی شروع سفرمان بود، با دو بدقولی پیاپی کنسول ترکمنستان در روزهای پیشین روبرو شده بودیم و دو بار سفرمان به تعویق افتاده بود. موسسه‌ی مسافرتی‌ای که قرار بود کارهای اداری مربوط به گرفتن روادید را انجام دهد، در واقع از‌ یک مرد میانسال تشکیل شده بود و ‌یکی دو منشی‌اش. مرد را در ‌یکی از مراجعه‌هایمان به سفارت ترکمنستان دیدم و از حالت چاکرمآب و چاپلوسش در برابر کاردار ترکمنی که علناً به او توهین می‌کرد، هیچ خوشم نیامد. وقتی لابلای حرف‌هایم به او بازخورد دادم و گفتم بهتر است به عنوان یک ‌ایرانی محترمانه‌تر رفتار کند، با بی خیالی گفت: “اون دوره که ‌ایرونی عزت داشت گذشته…” و دلیل ‌این گذشتن هم معلوم بود، دلیلش‌ این بود که برخی از ‌ایرانی‌ها احترام خودشان را نگه نمی‌داشتند!

داشتیم کم‌کم از گرفتن روادید مایوس می‌شدیم و به آغاز کردن سفری در راستای مادِ باستان (کردستان و آذربایجان) فکر می‌کردیم که ناگهان همه چیز جور شد. ظهر روز سی‌ام اسفند بود که کارهایمان به سامان رسید، آرش، شوهر خواهر همان مدیر موسسه‌ی کذائی جوان مودب و خوبی بود و ‌آشکارا از‌ آشفتگی و بدقولی خویشاوندش شرمنده بود. ما هم به همین دلیل نتوانستیم زیاد به او سخت بگیریم. بخش عمده‌ی پولی را که باید به آژانس می‌دادیم به او پرداخت کردیم و همراه با مادرم که زحمت رساندمان را بر عهده گرفته بود، به سمت پایانه‌ی شرق تاختیم. پدرام صبح با آنجا تماس گرفته بود و می­دانستیم که دقیقا سر ظهر ماشینی از آنجا به قوچان می‌رود.

سر وقت رسیدیم و پدرام را هم‌ یافتیم و سوار شدیم. همسفرانمان بیشتر خراسانی‌هایی بودند که به دلایلی نامعلوم زمانِ تحویل سال را برای بازگشتن به شهرشان برگزیده بودند. در صندلی جلویی‌مان خانواده‌ای با ‌یک کودک نوزاد بسیار زیبا و خوش اخلاق نشسته بودند که بازی‌ها و خنده‌هایش مایه‌ی انبساط خاطر همه شد.

در راه با لطف راننده و کمک راننده موفق شدیم دو تا فیلم ناب آموزنده ببینیم.‌ خوشبختانه نام هیچکدام را نفهمیدم و تکه پاره نگاهشان کردم. اولی فیلمی ‌بود بی سر و ته با داستان، فیلمنامه، فیلمبرداری، و نورپردازی افتضاح، که چند هنرپیشه‌ی بسیار ماهر ناامیدانه در آن با بهترین کیفیت بازی می‌کردند، و البته قادر به ماستمالی کردن ضعف‌های فیلم نبودند. فیلم بیشتر بیانیه‌ای بود در تخطئه و شماتت جوانانی که در پارتی‌های شبانه شرکت می‌کردند و دختران و پسرانی که بدون حضور عاقد و ناظر و محلل با هم چند کلمه حرف می‌زدند. آمیزه‌ی عجیبی بود از فیلم‌های پلیسی، احساسی، رمانتیک، اخلاقی، و مستند که می‌کوشید‌ این پیام را به تمام زبان‌های زنده و مرده‌ی دنیا مخابره کند.

بعدش فیلم دیگری پخش شد که دست بر قضا نام آن را هم نفهمیدم. هر دو را به عنوان آزمونی جامعه‌شناسانه و البته تلاشی در راستای زهد و ریاضت نگاه کردم. فیلم هندی، سنی در حدود خودم داشت. آمیتا باچان در حالی که هنوز نوجوانی بیش نبود در آن بازی می‌کرد و همان دوبلور مشهورِ آلن دلون به زیبایی جایش حرف می‌زد. از فیلم‌های هندی عهد بوق بود که به ضرب و زور دوبله‌ی ‌ایرانی و رقص و آوازش تماشایی می‌شد. ‌این ‌یکی بیانیه‌ای به همان اندازه خنک و چرند بود در ضرورت ازدواج کردن. داستان به‌یک مشت پسر و دختر مربوط می‌شد که در ابتدای کار از مجرد بودن می‌نالیدند و در انتهای کار پس از فراز و نشیب بسیار همه ضربدری با هم ازدواج کردند. هر از چندگاهی هم در حد ۳۰ ثانیه رقص و آواز می‌آمد و می‌رفت تا به بیننده اطلاع دهد که ‌این فیلم زمانی رقص و آواز هم داشته و بعد آن را سانسور کرده‌اند!

زمان به نسبت طولانی سفر تا قوچان را در صندلی‌ای در کنار مردی جوان، اتوکشیده و بسیار مودب نشسته بودم که می‌گفت‌ این دو فیلم را هر بار که به قوچان می‌رود، در همین اتوبوس می‌بیند. در صندلی کناری‌ام مادری مهربان با دختربچه‌ی بیش فعالش (hyperactive) نشسته بودند و‌ یکی از بارهایی که خوابم گرفته بود و نزدیک بود از راننده بخواهم صدای فیلم را کم کند، دیدم هر دو با شیفتگی و دقت کامل مفتون فیلم‌ها شده‌اند. دختربچه البته زیاد فیلم را نگاه نمی‌کرد، چون سرگرم وول خوردن روی صندلی، پرتاب کردن دمپایی‌اش به اطراف، زمزمه کردن آواز، حرف زدن با خود، و گه‌گاه بالا آوردن و دستشویی رفتن بود!

در راه ‌یکی دو بار‌ ایستادیم و خرت و پرت‌هایی را که داشتیم خوردیم. در‌یکی از توقف‌ها از رستورانی بین راهی چند ظرف ماست خریدیم و دسته جمعی با نان خوردیم که خیلی چسبید. بعد هم مراسم نوشیدن آیینی دوغ را اجرا کردیم و با پدرام و پویان عهد اخوت بستیم تا در اولین فرصت ‌ایران‌زمین را بار دیگر متحد کنیم تا همه‌ی دویست میلیون خلق‌الله که این طرف و آن طرف پلاس بودند بتوانند در کنار هم دوغ بنوشند!

عصرگاه بود که تلفن همراهم زنگ زد و صدای شادمان مادرم –آذردخت- را شنیدم که می‌گفت: “نوروز مبارک، سال تحویل شد!” برخاستیم و با پدرام و پویان روبوسی کردیم و عید مبارکی گفتیم. همسفرانمان لحظه‌ی تحویل سال را چندان تحویل نگرفتند و حرکتمان در دو سال پیاپی تداوم‌ یافت…

بالاخره حوالی نیمه شب به قوچان رسیدیم. شهری که چند باری پیش از آن گذارم به آنجا افتاده بود. از میان مردمش دست کم‌ یکی از دوستان خوب دانشگاهی‌ام – مهدی، که حالا دکترای بیوفیزیکش را گرفته- را می‌توانم نام ببرم، و البته خویشاوندان دوست و همکار خوب و دیرینه‌ام حسین رجایی، که بیشتر در خورشید با نام رهام شناخته می‌شود.

مرد مسافرکشی که ما را از پایانه‌ی مسافرتی سوار کرد، چندان مسئول بود که چند مسافرخانه و مرکز اسکان‌ ایرانگردان را زیر پا گذاشت تا شب برایمان جایی بیابد. مرکز اسکان مسافران نوروزی از جا دادنمان در مدارس و خوابگاه‌های شهر خودداری کرد و گفت: “می‌دونید که، شما مجرد هستید!” ناگهان دریافتم فیلم هندی و ‌ایرانی چرندی که در اتوبوس دیده بودیم در چه زمینه‌ای پخش و مشاهده می‌شود. دردسرتان ندهم، راننده‌ی مهربانمان که آخرش هم در ‌یافتن جایی برای ما ناکام ماند، نزدیک بود به خانه‌اش در‌یکی از روستاهای اطراف شهر دعوتمان کند. سپاس گفتیم و پیاده شدیم و در میدان شهر کیسه‌خواب‌ها را پهن کردیم و خوابیدیم.

روز دوم: شنبه یکم فروردین ۸۸، ۲۱ مارس

به قلم شروین وکیلی

صبح با سر و صدای مردمی ‌بیدار شدیم که گروه گروه برای ورزش به میدان شهر می‌آمدند. من و پویان هم کمی ‌جَوگیر شدیم و دور میدان دویدیم و کل و کشتی گرفتیم. مردم مهربانی که برای ورزش از آنجا می‌گذشتند، گذشته از سلام و احوالپرسی هر از چندگاهی ما را به خانه‌شان هم دعوت می‌کردند. وقتی کوله‌ها را بستیم و در جستجوی کله‌پزی شهر به حرکت در آمدیم،‌ یکی از همان رهگذران ورزشکار را دیدیم که با ماشین دنبالمان آمد تا اگر بتواند کمکی بکند و همراهی‌مان نماید. از آن کوهنوردهای قدیمی‌بود، با همان اخلاق خوب و جوانمردی مرسوم ‌ایرانی که هنوز در‌این گروه باقی مانده است. سپاسگزاری کردیم و به کله‌پزی کوچک اما تر و تمیزی رفتیم و دلی از عزا در آوردیم.

با پدرام و پویان گپی در مورد اهداف سفرمان زدیم که البته درست جمع‌بندی نشد، اما فکر کنم هرکداممان به آماجهای روشنی دست ‌یافته بودیم. برای من، اولویتها روشن بود. پیش از هرچیز، می‌خواستم بخشهای تازه استقلال ‌یافته‌ی ‌ایران‌زمین را ببینم. پیش از ‌این بخشهای ‌ایرانی ترکیه (مشخصا به تازگی قونیه) و سرزمینهای ایرانی شده‌ی شمال هند را دیده بودم، و خودِ‌ ایرانِ کنونی را هم به نسبت خوب گشته بودم. رویایم وحدت مجدد تمام اقوام‌ ایرانی بود و مشاهده نکردن و نفهمیدنِ آسیای میانه را گناهی نابخشودنی می‌دانستم. بنابراین هدف اولم، دیدن مردمی ‌بود که به نظرم وارث بخشی از فرهنگ ‌ایران‌زمین بودند، و دور نبود که بار دیگر در آفرینش دورانی تازه در ‌این تمدن نقشی‌ ایفا کنند.

دومین اولویتم،‌ اشتیاقی دیرینه بود برای دیدن سرزمینهای کهن سغد و مرو و خوارزم. جاهایی که در موردشان بسیار خوانده و نوشته بودم، اما هنوز آثار باستانی و مردمش را ندیده بودم. به خصوص در‌ این میان، دیدن شهرهای باستانی و آثار دیرینه را در نظر داشتم. همچنین حدود یک سالی می‌شد که در مورد صورتبندی مفهومی به نام من پارسی می‌اندیشیدم و چشم داشتم که در فراغتِ این سفر بتوانم این مفهوم را هم سر و سامانی بدهم.

اولویتهای بعدی، فروپایه‌تر بودند. اخیراً چند ماهی بود به سفرِ درست و حسابی نرفته بودم و از زندگی شهری خسته شده بودم. از‌ این رو گشت و گذار در طبیعت و مناطق وحشی را -اگر دست می‌داد- غنیمت می‌دانستم. در ضمن، چون حدس می‌زدم وقت زیادی را در ماشین بگذارنیم و صرف ترابری کنیم، ‌یک دوره‌ی کامل آموزش صوتی زبان چینی را همراه آورده بودم و قصد داشتم در حد امکان چینی هم‌ یاد بگیرم. بیشتر از سه ماه به زمان حرکتمان به سوی چین نمانده بود و قانع کردن جمعیت زیاد آنجا برای‌ این که زبان ما را‌ یاد بگیرند، سخت‌تر از‌ این بود که خودمان چینی ‌یاد بگیریم! پویان هم نسخه‌ای از‌ این درسها را داشت، اما خیلی زود تصریح کرد که برای مکالمه به‌ این زبان و تمرین گروهی وقت ندارد، و ‌این فکر کنم به نفع پدرام هم تمام شد که نزدیک بود در ‌این سفر لهجه‌ی چینی پیدا کند!

راه تا مرز باجگیران چندان سریع گذشت که درست متوجهش نشدیم. تا به خودمان آمدیم، در برابر ساختمانی به نسبت کوچک با رونمای سنگی‌ ایستاده بودیم، که مرز باجگیران بود. در درون اداره هفت سین قشنگی چیده بودند و همه جا تمیز و مرتب بود. برخورد مرزداران‌ ایرانی براستی خوب و دوستانه بود. به سرعت کارهایمان را انجام دادند و اطلاعاتی را که فکر می‌کردند به دردمان بخورد در اختیارمان گذاشتند. چیزی که مرتب تکرار می‌شد، آن بود که ترکمن‌ها مردمی ‌رشوه‌گیر، فاسد، بداخلاق، نامرد و خطرناک هستند و باید به هر ترتیب از آنها پرهیز کرد. همچنین تاکید می­کردند که همه باجگیر هستند و برای ‌این که به دردسر نیفتیم بهتر است باجها را بدهیم و بگذریم. آنقدر از‌ این ماجرا نگران شدیم که کمی‌ در مورد راهبردمان در مورد رشوه با هم گپ زدیم. من که اصولا از باج دادن اکراه دارم، زیر تاثیر ‌این حرفها و نظر دوستانم قانع شدم که بهتر است در صورت لزوم باج را بدهیم و خودمان را درگیر نکنیم. پس از خرید منات که پول رسمی ‌ترکمنستان بود، یک چیز را فهمیدیم.‌ آن هم‌ این که در ‌این سرزمین مردمی‌ ریاضیدان – احتمالا علاقمند به فیزیک کیهانی و محاسبات عددی بزرگ- زندگی می‌کنند. چون اسکناسهایشان واحدهایی نجومی‌ داشت و توانستیم با دویست و بیست هزار تومان سه میلیون منات بخریم. هر اسکناس‌شان صد هزار منات بود!

آخرین بخشی که پشت سر گذاشتیم، واحد بهداشتی بود که اندرزمان داد با روسپیان مراوده نکنیم، تا با پلیسهای باجگیرِ آن سامان درگیر نشویم. بعد هم دلسوزانه پرسید که در هر حال، “لباس کار می‌خواهید؟”

خوب، هدفمان از سفر چیز دیگری بود و نمیخواستیم!

از مرز گذشتیم و وارد سرزمین ترکمنستان شدیم. دل توی دلمان نبود. هر لحظه انتظار داشتیم ‌یک جوخه از ترکمنهای دیوسیرت سرمان بریزند و اموالمان را به‌ یغما ببرند و خودمان را هم به کا کا ب (ته دیگِ کا گ ب در ترکمنستان) تحویل دهند و از آنجا سر و کارمان به سیبری بیفتد. اسم مرز باجگیران هم البته در ‌این مورد موثر بود. نمی‌دانم چرا اسمش را عوض نمی‌کنند؟ شکر خدایان که خارجی‌ها فارسی نمی‌دانند…

مرزداران اما، شباهت زیادی به ‌این‌ یغماگران نداشتند. در واقع چندتایی پسر نوجوان بودند با چشمان مغولی و حالتی تقریبا دستپاچه. جثه‌هایی لاغر و قدهایی معمولا کوتاه داشتند و کلاه بزرگشان طوری بود که انگار لباس سربازی را تن ‌یک بچه کرده باشند. مودب و ساکت بودند و با تعجب کوله‌های بزرگمان را نگاه می‌کردند. با سرعتی لاک پشتی کارهایمان را انجام دادند اما قضیه بیشتر تنبلی و بی‌نظمی ‌بود تا باج‌خواهی. بالاخره پس از کلی جست‌وجو توانستیم ‌یک افسر را شبیه به تصویر مورد نظرمان از باجگیران ترکمنی پیدا کنیم. آن بیچاره هم تنها مشکلش ‌این بود که کلاهش بزرگتر از بقیه بود و سنی بیشتر داشت. وگرنه کاری به کارمان نداشت و انگار متوجه شده بود نظری منفی نسبت به او پیدا کرده‌ایم، چون وقتی سوار ماشین شدیم دنبالمان آمد و به گروهمان گفت: “پاسپورتهایتان را جا نگذاشته باشید!”

گروهمان البته، بزرگتر از ما سه نفر بود و رفتار سایر اعضایش از جنبه‌ی دیگری نگران کننده بود. یکی از همراهانمان مردی ترکمن بود که تاجر رب از آب در آمد و معلوم شد به شغلی پیچیده مشغول است. ‌یعنی از‌ ایران گوجه می‌خرد و به مسکو می‌برد و در آنجا رب گوجه درست می‌کند و در ترکمنستان می‌فروشد. در حضورش کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم، به ‌این هوا که کسی ‌اینجا فارسی بلد نیست. خوشبختانه زیاد از دایره‌ی ادب خارج نشدیم، چون وقتی سوار ماشین شدیم معلوم شد راحت فارسی حرف می‌زند!

دومین کسی که همراه ما از مرز رد شد، ‌یک بانوی پا به سن گذاشته‌ی ترکمن بود که گویا از مشهد می‌آمد و کاروانی از ‌اشیای دور از انتظار را در بارهایش گنجانده بود. از ده بیست بالشِ بزرگش و پتو و آجیلی که بار زده بود، بگذریم، می‌رسیم به کالاهایی مانند نان و میوه که ما را در مورد شرایط پیشارویمان نگران کرد. ‌یعنی در ترکمنستان نان و پرتقال پیدا نمی‌شد؟ حالا بالش را می‌شد ‌یک کاری کرد!

در راه همه با هم حرف زدیم و با هم دوست شدیم. تاجر رب به فارسی و پدرام به ترکی حرف زدند و باعث شدند بیچارگانِ زبان نادانی مانند من و پویان و آن بانو و راننده هم به شکلی وارد بحث شویم. گذشته از کرایه‌ی سنگینی که راننده از ما گرفت، همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. باز هم چشمان نگرانِ جویای باج ما در افق خشکید و باجگیری نیامد که نیامد.

بیست و چند کیلومتری را طی کردیم و به شهر نسای باستانی رسیدیم. همان جایی که دو هزار و دویست سال پیش، وقتی رهبر قبایل پرنی، به همراه اتباعش از سکاهای ‌ایرانی آنسوی آمودریا، به ‌ایران‌زمین تاختند، در آنجا شهری بزرگ بنا نهادند. نام آن رهبر قبیله‌ای امروز برای همه‌ی ما نامعلوم است. اما می‌دانیم که مردی دلیر و نیرومند و دوست داشتنی بود. مردمش که ‌ایرانیِ کوچگردِ جنگاوری بودند، مانند ‌ایزدی محترمش می‌داشتند و در نبردها در کنارش جانفشانی می‌کردند. آن رئیس قبیله، نخستین کسی بود که در تاریخ دیرینه‌ی کشورمان نقشِ ناجی ‌ایران را در برابر مهاجمانی خارجی بر عهده گرفت و به انجام رساند. تا چهار صد پیش از او، اصولا ‌ایران‌زمین‌ یک کشور متحد نبود. تازه در زمان هخامنشیان بود که ‌این تمدن کهنسال، که در همان زمان هم بسیار دیرینه بود، به وحدتی سیاسی دست ‌یافت. چند ده سال پیش از آن‌که او به ‌این سرزمین بیاید، ‌یک جوان الکلی و همجنس‌باز مقدونی که سرداری لایق و مبارزی بیرحم بود، خود را اسکندر کبیر نامید و از بالکان آمد و خاک هخامنشیان را به توبره کشید. بعد، تا‌ یک نسل شورشهای آزادیخواهانه‌ی بازماندگان هخامنشیان سرکوب می‌شد، تا آن که قبیله‌ی پرنی‌ها و آن رئیسِ گمنامشان به صحنه وارد شدند. رئیس قبیله، خود را به ‌یاد شاهنشاه افسانه‌ای هخامنشی “اردشیر” نامید، و ‌این نامی ‌بود که شورشیان و سرداران و مدعیان احیای ‌ایران و راندن مقدونیان چند ده سالی بود به خود می‌دادند. اردشیر، در زبان سکاهای آنسوی آمودریا، به صورت ارشک ‌یا ‌اشک تلفظ می‌شد. ‌اشک چندان در دعوی خود کامیاب شد که نام اصلی‌اش از‌ یادها رفت و با نام ‌اشک شهرت‌ یافت و فرزندانش نیز همان نام را بر خود نهادند و دودمانی به نام‌ اشکانیان را تاسیس کردند که بیش از هر سلسله‌ی دیگری بر‌ ایران زمین حکومت کرد. دودمانی که مقدونیان و‌ یونانیان را بیرون راند، در برابر هجوم هونها و قبایل شرقی پایداری کرد، و رومیانِ هراس­انگیز را بارها شکست داد.

وقتی از ماشینی که از باجگیران می‌آمد، پیاده شدیم، خود را در نخستین شهری ‌یافتیم که‌ اشک نخست، موسس دودمان ‌اشکانیان در ‌ایران زمین ساخت. آن رئیس قبیله، وقتی استان خوارزم و گرگانِ هخامنشی را گشود و مقدونیان را از آن راند، شهری به نام نِسا را تاسیس کرد، که برای چند قرن پایتخت شرقی ‌ایران‌زمین قلمداد می‌شد. آیندگان، آن شهر را به‌ یاد او “اشک‌آباد” نامیدند. تا آن که عربها سر رسیدند و همزمان با از ‌یاد رفتنِ نام‌اشک،‌ اشک‌آباد نیز به عشق آباد تبدیل شد.

در دوران اسلامی این شهر به عنوان گذرگاهی بر سر راه جاده‌ی ابریشم همچنان موقعیت خود را حفظ کرد. هر چند اسمش به کنجی‌کالا تغییر یافته بود. وقتی روسها در ۱۸۱۸ .م این سرزمین را از قاجارها دزدیدند، کوشیدند با مدرن کردن اشک‌آباد در میان مردم مشروعیتی دست و پا کنند. نتیجه البته جالب نبود. جمعیت فارسی زبان اشک‌آباد (مثل مرو و شهرهای دیگرِ نزدیک مرز ایران) به تدریج به داخل خاک خراسان کوچیدند و با گله‌داران ترکمان جایگزین شدند، که برای شهرنشین شدن به زمان نیاز داشتند. چیرگی روسیه بر این سرزمین البته بدون مقاومت انجام نگرفت. در بین سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۷ .م که شرایط داخلی به خاطر انقلاب اکتبر آشفته بود، امید برای بازگشت به مام میهن در دلها زبانه کشید و مردم اشک‌آباد بر ضد روسهای بلشویک قیام کردند. مقاومتشان (البته با کمک انگلیسها و روسهای سفید) جانانه بود و هشت سال طول کشید. اما در نهایت در هم شکسته شد. روسها کشتار هولناکی از جمعیت فارسی‌زبان شهر کردند و اسمش را هم به پولتوراتسک تغییر دادند و سخن گفتن به فارسی و آموزش این زبان را بشدت ممنوع کردند. در سال ۱۹۴۸ .م بدبختی این مردم تکمیل شد و زمین لرزه‌ی مهیبی به شدت ۳/۷ ریشتر خانه‌ها را بر سرشان خراب کرد. بین ۱۱۰-۱۷۰ هزار نفر در این ماجرا کشته شدند که دو سوم مردم شهر را تشکیل می‌دادند. از آن به بعد دیگر بافت جمعیتی اشک‌آباد فرو ریخت و مردمی که بار دیگر در آن ساکن شدند، از قبایل ترکمن بودند که به ضرب و زور کمونیستها ناگزیر به اسکان می‌شدند.

جالب آن که طبقه‌ی باسواد شهر گویا بر پیشینه‌ی شهرشان آگاهی داشتند، چون نمادهای ‌ایرانی بود که از در و دیوار می‌بارید، و به ویژه علایم خوارزمی ‌و سکایی باستان که تبارش به همین ‌اشکانیان باز می‌گشت، بیش از همه دستمایه‌ی دولتمردانی قرار گرفته بود که خواهان بازآفرینی هویت قومی‌خود بودند. هرچند محتوایش را انگار نمیفهمیدند.

‌اشک‌آباد شهری بود به نسبت بزرگ و وسیع، با چشم‌اندازی افقی. ساختمانها به ندرت چند طبقه بودند، و در ساخت گنبد و منار و کنگره بر سر بامها دست و دلبازی به خرج داده بودند. نمای تمام ساختمانها از سنگ سپید بود، و کوشیده بودند تا علایم کهن ‌ایرانی را با معماری مدرن تلفیق کنند. نتیجه، هر چند از دید من کم‌مایه و ناقص بود، اما برای سرزمینی با ‌این جمعیت اندک و پیشینه‌ی استقلال اندک قابل قبول بود. قوانینی سفت و سخت بر مردم شهر حاکم بود. سیگار کشیدن، انداختن زباله در خیابان، و “رفتار ناشایست”‌ آشکارا ممنوع بود و مردم به دقت آن را رعایت می­کردند. سطح شهر بسیار تمیز و مرتب بود و در کل چشم‌اندازی دلنواز داشت.

چیزی که با یک نگاه به دیوارهای شهر معلوم می‌شد، رابطه‌ی خاص و ملکوتی زمامداران با مردم بود. رئیس جمهورشان قربانعلی بردی محمدف، که در ضمن رئیس قبایل ترکمن هم بود، ‌یا مبتلا به خودشیفتگی حاد بود، ‌یا از دید مردمش خیلی خوش تیپ تلقی می‌شد، چون مساحتی زیاد از در و دیوار و اسکناس و سکه را به نقش کردن صورتش اختصاص داده بودند. این رئیس جمهور برای خود لعبتی بود. سال ۲۰۰۶ بود که رئیس جمهور قبلی صفرعلی نیازوف درگذشته بود و این بابا جانشینش شده بود. صفرعلی همان کسی بود که در دوران فروپاشی شوروی، روند مستقل شدن ترکمنستان را به سرانجام رساند. اما چون یکی از سرکردگان بلندپایه­ی حزب کمونیست ترکمنستان بود، در عمل تغییری در ساختار حکومت ایجاد نشد. فقط حزب کمونیست به حزب دموکرات تغییر نام داد و به همان شکلی تک حزبی و سرکوبگر سابق به زمامداری ادامه داد و صفرعلی نیازوف هم شد رئیس جمهور مادام العمر. به همین سادگی!

صفرعلی آدم ریاکاری بود. حالا یا واقعا کمونیست بود و بعد از مستقل شدن برای چاپیدن اعراب سعودی جانماز آب می­کشید، یا این که به راستی مسلمانی دو آتشه بود و در دوران چیرگی روسها ادای کمونیستها را در می‌آورد. به هر صورت در ریاکاری‌اش حرفی نبود. به هر صورت بعد از آن که کشورش در اکتبر ۱۹۹۱ به عنوان یکی از وفادارترین جمهوریها بالاخره از شوروی جدا شد، یک مسلمان بنیادگرا از آب در آمد. از اسلام سنتی و قبیله‌ای هواداری کرد و فرهنگ سنتی ترکمنان را تبلیغ کرد و با مظاهر فساد مانند میکده‌ها و صد البته گیرنده‌های ماهواره مبارزه‌ای جانانه کرد. در نتیجه‌ی این ارتباط معنوی با عالم بالا، درهم و دینار عربی بود که به این سرزمین سرازیر شد. تا صفرعلی بود، آش همین بود و کاسه همان، و در نتیجه مردم ترکمن به هیچ عنوان نمی‌جهنمیدند!

اما وقتی او مرد و قربانعلی محمدف به قدرت رسید، سیاستها کمی تعدیل شد. محمدف هم رئیس حزب دموکرات شد و همان سرکوب سیاسی و حکومت تک حزبی و ریاست جمهوری مادام العمر را ادامه داد، اما به منبع پول جذابتری دست یافت و آن هم ترکیه بود. در نتیجه در ترکمنستان مسابقه‌ای برای پول خرج کردن بین ترکیه و عربستان سعودی آغاز شد. ترکمنها در این میان یک بام و دو هوا شده بودند. از یک طرف مسجدهایشان را با پول عربها می‌ساختند و مذهبی‌هایشان مثل وهابی‌ها رفتار می‌کردند، و از طرف دیگر با پول ترکها هتل و مراکز دولتی می‌ساختند و دیش‌های ماهواره بود که در تجلی بود از در و دیوار!

معلوم بود که دارند شهر را با پول ترکیه می‌سازند. الفبای کریلیکی را که روسها طی هفتاد سال به ‌این مردم تحمیل کرده بودند، از چند سال پیش رها کرده بودند، اما نه برای آن که به الفبای کهنتر و باستانی فارسی خودشان برگردند، برعکس کریلیک چند صد ساله‌ی تنک مایه را رها کرده بودند تا با الفبای لاتینی نوظهور ترکیه جایگزینش کنند. اگر‌ این الفبای دل‌آزار را نادیده می‌گرفتی، و تصویرهای قد و نیم قد و تمام رخ و نیمرخ رئیس جمهورشان را که تقریبا در هر گوشه نمودار بود، رها می‌کردی، شهری زیبا و قشنگ داشتند. زیبایی و تمیزی شهر را همین سه چیز خدشه­دار می‌کرد، تکرار تصویرهای زمامداری که معلوم بود با مشتی آهنین و خودکامگی عریانی بر مردمش حکومت می‌کند، سردرگمی‌ هویتی‌ای که از خط و زبانشان هویدا بود، و صد البته، ‌این حقیقت که در شهر‌ ایرانی‌ای باقی نمانده بود و زبان فارسی را دیگر کسی نمی‌دانست. سخت افزار، شهر شایسته‌ی ‌اشک‌آباد باستانی بود، هرچند نرم افزاری سزاوار، را کم داشت.

ناگفته نماند که نباید در مورد ریشه‌کن شدن فارسی زبانان از‌ این مرز و بوم زیاده‌روی کرد. وقتی در‌ ایستگاه قطار به بن‌بستی فرهنگی برخوردیم و دیدیم هیچ‌کس حرفمان را نمی‌فهمد، ناامیدانه به فارسی حرف زدیم، و با شگفتی دیدیم بانوی مسئول باجه به فارسی جوابمان را داد و معلوم شد از خانواده­ای تاجیک برخاسته. شگفتی دیگر به دستشویی عمومی ‌شهر مربوط می‌شد. در کل آسیای میانه از ‌این نظر که دستشویی‌هایش وضعیتی شالوده‌شکنانه دارند، شایان توجه است! توالت عمومی ‌در‌ این سرزمینها عبارت است از اتاقکی با نیم دیواری کوتاه و ناقص، که چند سوراخ روی زمین در هر یک وجود دارد. از در و پنجره و فضای خصوصی و بسته خبری نیست. ‌یعنی وقتی به قضای حاجت مشغولی، رفت و آمد شتابزده‌ی عابران را می‌بینی که حتی با پرده‌ای هم از سوراخ کذائی جدا نشده‌اند. شگفتی دوم در مورد توالتها، آن بود که با وجود مسلمان بودنِ تمام مردمِ ‌این منطقه، ابزار ابتدایی طهارت ‌یعنی آب در کار نبود. لوله­کشی آب تا توالتها وجود داشت و سیفون‌ها کار می‌کرد، اما از شلنگ و آفتابه و شیر آب و سایر لوازم ضروری و امکانات رفاهی مربوط به تدفیع اثری دیده نمی‌شد! توالتهای عمومی‌ پولی بود و بوی تند سیگاری از آن بر می‌خاست که ‌یادآور دستشویی‌های شهرمان در ماه رمضان بود. تصور مردمی‌ که پول می‌دادند تا در آن فضای روح‌پرور و بینابین قاضیان حاجات بنشینند و‌ یواشکی سیگار دود کنند، سرگرم کننده بود!

در آستانه‌ی ‌یکی از همین دستشویی‌ای عمومی ‌بود که خانواده‌ای ترکمن را دیدیم با بچه‌های بسیار زیبا. از آنها عکس گرفتیم و در حال ستودن شکل و شمایل‌شان بودیم که دیدیم زن و شوهر دیگری که به تماشای این سه توریست کوله به پشت ایستاده بودند، با فارسی ما را خطاب قرار دادند. ساکن مرو بودند و می‌گفتند آنجا فارسی زبانها برای خودشان محله‌ای دارند. بنابراین اوضاع آنقدرها هم بد نبود. هنوز چند نفری زبان ملی‌شان را به ‌یاد داشتند، اما خوب، فقط چند نفر…

ترکمنستان از همان لحظه‌ی نحسی که با قراردادهای قاجاری از ایران‌زمین جدا شد، از نظر فرهنگی نفرین شد. پیش از آن هم قبایل ترکمان به آنجا کوچیده بودند و بخش عمده‌ی جمعیت را در خود غرق کرده بودند. اما این نکته را فراموش نکرده بودند که ترکمانها نیز مانند کرد و گیل و ترک و بلوچ قومیتی ایرانی هستند. از این رو هویت قومی ‌ارجمند و چند قرنی‌شان را در زمینه‌ی گسترده‌تر و تمدن‌سازِ چند هزار ساله‌ی ایرانی می‌دیدند و می‌فهمیدند. اما وقتی تزارها این سرزمین را از ایران جدا کردند و بعدها کمونیست‌ها با دقت علمی‌شان به سرکوب زبان و فرهنگ ایرانی در این سرزمین پرداختند، قومیت پررنگ‌تر شد و ملیت از‌ یادها رفت.

روسها البته برای اهداف استعماری خویش چنین می‌کردند و خواهان ریشه کن کردن فرهنگی کهنتر و تنومندتر بودند که راه را بر روس‌گرایی این سرزمینهای تازه فتح شده می‌بست. با این وجود دولتشان مستعجل بود و وقتی بعد از دوران گورباچف دست از سر این مردم برداشتند، جمعیتی هویت زدوده را پشت سر خود باقی گذاشتند که دیگر فارسی -‌یعنی زبان ملی‌شان- را از یاد برده بودند و به قومی ‌در ‌یک مستعمره فرو کاسته شده بودند. ترکمانها، هرچند مردمی ‌دلیر و مهربان هستند، اما مانند سایر اقوام سابقه‌ای چند قرنه و ادبیاتی محدود و جمعیتی اندک و در مقیاسی جهانی موقعیتی سخت حاشیه‌ای دارند. این نه تنها در مورد ترکمانها، که در مورد تمام اقوام ایرانی و غیرایرانی دیگر نیز درست است. در شرقِ باستانی، جادوی بزرگ آن بوده که مردمان راهِ در هم پیوستن اقوام و برساختن ملت را از دل آن آموخته‌اند و نخستین بار همین ایرانیان و همین اتحادیه‌ی اقوامی‌ چنین کردند، که ترکمانهای دیر آمده‌تر هم در جرگه‌شان بودند.

در ترکمنستان به روشنی می‌شد خطراتِ برخاسته از نادیده انگاشتنِ ملیتِ باستانی و برکشیدنِ شتابزده‌ی قومیت به مرتبه‌ی دولت-ملتِ مدرن را دریافت. شخصیتهای تاریخی و نامداران فرهنگی ترکمنستان، سه چهار تن بیشتر نبودند، که عبارت بودند از مختومقلی خراسانی، اوغوز خانِ اساطیری که نیای فرضی قبایل ترکمان دانسته می‌شد، و امیرعلیشیر نوایی، ادیب و وزیر بزرگ گورکانیان. در میان شخصیتهای تاریخی، سلطان سنجر را بزرگ می‌داشتند. اینها البته شخصیتهایی بزرگ و مهم هستند. اما مشکل در اینجاست که از دل شبکه‌ای بسیار بزرگتر، نیرومندتر، و اثرگذارتر از روابط فرهنگی بیرون کشیده شده‌اند. در چارچوبی که ما دیدیم، نه ربطی به هم داشتند نه پیوستگی‌ای. مگر می‌توان علیشیر نوایی را ستود و شیفتگی‌اش نسبت به ادبیات فارسی را نادیده گرفت؟ یا فراموش کرد که وزیر سلطان حسین بایقرای فرهنگ پرور و مرید جامى فارسی‌دان بوده است؟ مگر بزرگترین شاهکارش در شعر ترکی، که در ضمن نخستین نمونه در این زمینه هم هست، در واقع ترجمه‌ای از منطق‌الطیر عطار نیست؟ چنان که خود در مقدمه‌اش تاکید می‌کند؟ و مگر چه ایرادی دارد که قومی‌ سربلندی قومی‌ خود را در کنار سربلندی ملی گسترده‌ترِ خود با هم داشته باشد؟ به ویژه وقتی این مفهوم ملیت، پیشینه‌ای چندین درازپا و درخشان و معناهایی چنین ژرف را در بر می‌گیرد؟

ترکمنها از این همه بی‌بهره بودند. هویت‌زدایی به سبک بلشویکی، آنها را به مردمی‌ گسسته از فرهنگ و تاریخ تبدیل کرده بود. حتی مختومقلی و سنجر و نوایی را هم نمی‌شناختند و اسم تندیسهایشان در میدانهای شهر برایشان ناآشنا بود. مردمِ عادی‌شان تقریبا هیچ ارتباطی با شعر و ادب و تاریخ -حتی در سطح قومی‌و ترکمنی‌اش- نداشتند. هر آنچه بود،‌ یک رئیس قبیله‌ی تکثیر شده در صدها عکس و تندیس بود، و الفبایی تازه به دوران رسیده و بی‌پیشینه، و صد البته شهرهایی زیبا و تمیز و خلوت که با پولِ ترکیه (و گویا عربستان) – و از حق نگذریم، با مدیریت درستِ همان رئیس قبیله- ساخته شده بود. سرزمینشان شهرهای باستانی بزرگی مانند مرو و ‌اشک‌آباد و اورگنج را در بر می‌گرفت که بخشهایی از خوارزم و مرو باستانی را شامل می‌شد. با این وجود بیش از ۸۰ در صد خاکشان از بیابانهای قره قوم تشکیل شده بود و نابارور بود. نیمی از کشاورزی‌شان به کشت پنبه منحصر می‌شد و در این زمینه دهمین تولید کننده‌ی مهم جهان بودند. همچنین پنجمین منبع بزرگ گاز جهان را هم داشتند. اما اینهاکه فرهنگ نمی‌شد!

به لطف پول عربستان و ترکیه در حال ساخت و سازی شتابزده بودند، اما اقتصادی ورشکسته داشتند و این دو حامی‌ مالی هم برای تزریق بنیادگرایی اسلامی ‌وهابی ‌یا قوم‌گرایی ترکی بود که بذل و بخشش می‌کردند. دو نفرینی که شاید اگر مردم پیامدهایش را در خودِ ترکیه و افغانستان می‌نگریستند، در پذیرفتن این پولها درنگ می‌کردند. نتیجه‌ی سیاستشان این شده بود که از نظر اداری در میان بیست کشور فاسد جهان قرار داشتند و مطبوعاتشان از نظر بگیر و ببند و سانسور سومین کشور جهان بود! شصت درصد جمعیت بیکار بودند و در همین حدود هم زیر خط فقر قرار داشتند.

با این وجود خودِ ترکمن‌ها در این بین، کاملا با تصویری که در باجگیران برایمان رسم کرده بودند تفاوت داشتند. اولین چیزی که در چشم می‌زد، جوان بودن جمعیتشان بود. تقریبا همه جوان ‌یا نوجوان بودند، و همه هم توسط انبوهی از کودکان احاطه شده بودند. جمعیتشان در ۱۹۹۲ دو و نیم میلیون نفر بود، و در طی ‌یک نسلِ کوتاه دو برابر شده بودند. وقتی ما به ‌اشک‌آباد رسیدیم، پنج میلیون ترکمن در این سرزمین می‌زیستند. جثه‌ای کوچک داشتند و برخلاف ترکمنهای خراسانی چندان زیبارو نبودند. هر چند بچه‌هایشان در آن لباسهای رنگارنگ بامزه و قشنگ به چشم می‌آمدند. در بالغها هم گونه‌های پهن مغولی و چشمان بادامی‌شان ترکیبی جالب داشت. معمولا دندانهایی خراب داشتند و الگوی ترمیم دندانشان کشیدن روکش طلا بود که شکل و شمایلی غریب به آنها می‌داد. زن و مرد لاغراندام و کوتاه قد بودند و آنقدر زود بچه‌دار می‌شدند که درست معلوم نبود زنانِ همراه با بچه‌ها مادرشان هستند ‌یا خواهرشان.‌ آشکار بود که خارجی زیاد ندیده‌اند، چون به ما خیره می‌شدند و وقتی مورد توجه قرار می‌گرفتند دستپاچه می‌شدند. بیشترشان به سبک غربی کت و شلوار به تن داشتند اما انگار آن را هم بر اساس قانونی پوشیده بودند، چون در آن آشکارا معذب و ناراحت بودند. از آن لباسهای رنگارنگ و زیبای ترکمنهای خودمان که قاعدتا در میان ایشان هم زمانی رواج داشته، نشان چندانی دیده نمی‌شد.

بر خلاف تمام چیزهایی که در مرز برایمان تعریف کرده بودند، مردمی ‌بسیار بسیار مهربان و خوش رفتار بودند. خنده را به سرعت با خنده پاسخ می‌دادند و خیلی زود با آدم صمیمی ‌می‌شدند. بی‌آزار و خوش‌قلب بودند و در بسیاری از موارد کوشیدند تا کمکمان کنند. ترکی را با گویش خاصی حرف می‌زدند که چندان برای ما‌ آشنا نبود. من ترکی حرف نمی‌زنم اما آن را تا حدودی می‌فهمم و پدرام که از آذری‌های همدان است کاملا بر آن مسلط است، اما با این وجود حرفهایشان را درست نمی‌فهمیدیم. ایراد دیگر البته این بود که واژگان روسی زیادی به زبانشان وارد شده بود، که در فارسی و ترکی آذری برابرنهادهای فرانسه‌اش رواج دارد. در کل، به انبوهی از بچه‌های خوش خلق و خندان می‌ماندند.

آن روز را صرف گشت و گذار در‌ اشک‌آباد کردیم. هر چه بیشتر گشتیم، بیشتر در مورد  دوست‌داشتنی بودن ترکمنها و زیبایی سخت‌افزار شهرشان قانع شدیم. کل شهر را با برنامه و نقشه‌ای ‌یکدست ساخته بودند و از بناهای بی­قواره ‌یا مناظر آزارنده خبری نبود. جمعیت مردم نسبت به بزرگی و شکوه شهر اندک بود، و خیابانها چندان خلوت بود که چراغ راهنمایی بر سر چهارراه‌ها دیده نمی‌شد. پویان با جدیت همه جا را برای ‌یافتن نقشه‌ی شهر زیر پا گذاشت و از آن به بعد هم مهمترین دغدغه‌ی خاطرش در طول سفر گردآوری نقشه‌ی شهرها بود، که زودی معلوم شد در بیشتر موارد وجود خارجی ندارد. اما تسلیم نشد و باز با همان جدیت شروع کرد به ثبت نقاط مختلف با GPS   پیشرفته و کارآمدی که امانتی دوست مشترکمان احسان بود. گمان کنم وقتی برگردیم خودش نقشه‌ی این شهرها را ترسیم کند. کسی چه می‌داند، شاید بتواند با فروش نقشه‌ی شهرهای آسیای میانه به دولتهای این منطقه بخشی از هزینه‌ی سفر را جبران کند! یکی دو اتوبوس سوار شدیم. روند آموزش زبان چینی من به خاطر خراب شدن گوشی‌هایم مختل شده بود. پدرام و پویان هم دوست داشتند خریدی در شهر بکنند. این بود که فکر کردیم به بازار مرکزی شهر برویم. اتوبوسی را سوار شدیم با این راهنمایی که به بازار می‌رود. در جایی شبیه به حلبی‌آباد پیاده شدیم که مجموعه‌ای متنوع از محصولات کشاورزی و لوازم خانگی را در دکه‌های کوچک چپیده کنار هم می‌فروختند. همه چیز به شکل غریبی ارزان بود. گوشی دستگاه پخش MP3 را به ۳۵۰ تومان خریدم! در راه به‌ یک دکان بستنی فروشی رسیدیم که “بستنی‌های کثیف” می‌فروخت. هر سه با شور و شوق خریدیم و خوردیم!

با همان اتوبوسی که رفته بودیم، بازگشتیم. وقتی وارد شدیم، طبق معمول با نگاه متعجب مردم روبرو شدیم. چون هر سه بور و سفید بودیم، بیشترشان ما را با روسها‌ یا اروپایی‌ها‌ اشتباه می‌گرفتند و تقریبا هر جا می‌رفتیم می­گفتند “انگلیسی؟” که بعدتر معلوم شد عبارتی عمومی‌ برای تمام اروپایی‌هایست. در این بین به خصوص پویان با آن ریش انبوه خرمایی به باستان‌شناسان آلمانی شبیه بود و بیش از همه غلط انداز. در این اتوبوس جایی پیدا کردم و روبروی سه چهار جوان تخس ترکمن نشستم. پویان نزدیکم ایستاده بود و درست روبرویش مردی سالخورده نشسته بود که به سبک سنی‌ها ریش بلند و سبیل تراشیده داشت. جوانها شروع کردند به سوال کردن، و طبق معمول پرسیدند:”انگلیسی؟” و من جواب دادم ایرانی هستیم.

پیرمرد وقتی فهمید ایرانی هستیم واکنش عجیبی نشان داد. چیزهایی به پویان گفت، و پویان باز تاکید کرد که ایرانی است. بعد پیرمرد رفتاری خصمانه نشان داد، چیزی گفت که گویی نوعی تمسخر بود و همه را به خنده انداخت. من با جوانها همراه شدم و خنده‌ای کردم و بعد پرسیدم که پیرمرد چه گفته؟ جوانها ناگهان احساس مهمان‌نوازی کردند و سعی کردند چیزی را توضیح بدهند. اما در همین حین پیرمرد شروع کرد به خواندن سرودی که اسم ایران در آن تکرار می‌شد و معلوم بود محتوایی چندان خوشایند ندارد. جالب بود که این بار مسافران اتوبوس با پیرمرد همراهی نکردند و به او چشم غره رفتند. پدرام که تا حدودی محتوای سرود را دریافته بود، دوربینش را درآورد تا طبق معمول از صحنه عکس بگیرد. اما جالب بود که پیرمرد چهره‌اش را پوشاند. انگار می‌ترسید عکسش را بردارند. مسافران از دیدن این حالت او به خنده افتادند و به این ترتیب جو واژگونه شد. حالا دیگر همه به پیرمرد می‌خندیدند و پدرام بود که چپ و راست عکس می‌گرفت. ما که می‌خواستیم رفتارمان با هم دوستانه باشد، از عکس برداشتن دست برداشتیم و دستی به شانه‌ی پیرمرد زدیم و دوستانه با او خندیدیم. پیرمرد زود پیاده شد، در حالی که گویی خصومتش نسبت به ایرانیان کمی ‌تعدیل شده بود. وقتی پیاده شدیم، همچنان ‌یک صحنه جلوی چشمم بود و آن هم پیرمرد بود، در آن هنگام که از پویان می­پرسید که ایرانی است ‌یا نه؟ در چهره‌ی پیرمرد نوعی خشم و نفرت دیده می‌شد که برایم تکان دهنده بود. از نوع خشم مردم نسبت به بیگانگان نبود، (که در کل در میان ترکمنها وجود ندارد) بلکه بیشتر نوعی نفرت ناشی از ستمدیدگی بود. نمی‌دانم چرا این صحنه ناراحتم کرد. وقتی بعدتر بیشتر به موضوع فکر کردم، دریافتم که پیرمرد احتمالا از ترکمنهای جدایی‌طلبی بوده که در ابتدای انقلاب در خراسان می‌زیستند و تار و مار شدند. سن و سالش به این دوران می‌خورد و این که چرا پویانِ ریشدار را هدف گرفته بود هم توجیه می‌شد. حس کردم تاریخ معاصر ما در این زمینه زخمهایی را بر جا گذاشته که ترمیم شدنش به درایتی بسیار نیاز دارد. نمی‌دانم آن پیرمرد که گویا از دولت ایران ستمی‌دیده بود، باید چند جهانگرد ایرانی خندان دیگر را ببیند تا گناهان خود و دشمنان زندگی گذشته‌اش را با دیدی بی‌طرفانه بنگرد.

وقتی به ‌اشک‌آباد بازگشتیم، تصمیم گرفتیم مقدماتی سورچرانی کوچکی را فراهم کنیم. به فروشگاه به نسبت بزرگی رفتیم و با راهنمایی خانم روس خوشرویی که انگلیسی را روان حرف می‌زد و شوهر خجالتی و ساکتی داشت، خریدی کردیم. بعد به پارکی رفتیم که ویشنه گون نام داشت و مرکز شهر و محل استقرار نمادهای ملی ترکمنها بود. پارکی بود وسیع و به نسبت زیبا، با درختانی جوان و تزییناتی که معلوم بود تازه در چند سال اخیر احداث شده است. بسیار خلوت بود و فقط می‌شد در آن وسطها خانمی ‌را دید که‌ یواشکی داشت سیگار دود می‌کرد، و زوج جوانی که به مصافحه و معانقه و معاشقه مشغول بودند. مشاهده‌ی این که در پارکهای دو سرزمین همسایه چه چیزهایی متفاوتی ممنوع بود واقعا سرگرم کننده بود.

بخشهای دیدنی بوستانی که برای دیدنش رفته بودم، پیش از هر چیز، آتشکده‌ای بود که دست بر قضا خاموش بود، اما مردم می‌گفتند همیشه روشن است و نماد ‌اشک‌آباد است. آتشکده را در بین سه ستون خمیده‌ی سنگی در میان ستاره‌ی هشت پر بزرگی ساخته بودند که اتفاقا نماد ایران‌زمین هم هست. جالب آن که هم تاجیکان و هم ترکمنها و هم ازبکها این ستاره‌ی هشت پر را به عنوان نماد ملی خود پذیرفته بودند. در این بین البته باید به خود ایرانی‌ها هم ‌اشاره کرد. اگر در مورد علامتش ابهامی ‌دارید، به نقش هشت گوشِ شهرداری تهران و آرم سازمانهای فرهنگی دولتی نگاهی بیندازید.

گذشته از آتشکده، مجسمه‌ی مفرغی بزرگی از ‌یک گاو در آنجا بود که زمین را بر شاخ خود نگه داشته بود، و بنای سه پایه‌ی مدرن و ساده‌ای که برای خودش ارتفاعی چند ده متری داشت و مردم پولکی می‌دادند و می‌رفتند روی‌ اشکوبش شهر را از بالا تماشا می‌کردند. اسمش سه پایه‌ی صلح بود و نماد ملی این مردم بود. خوب، در ‌اشک‌آباد باستانی این کمی ‌جای افسوس داشت! گذشته از پارک، ساختمانهای اپرا و ورزشگاه شهر را هم از بیرون دیدیم. بسیار بزرگ و تمیز ساخته شده بودند و معلوم بود که دارند به شکل متمرکز و دولتی روی موسیقی و ورزش سرمایه‌گذاری می‌کنند.

آنقدر در میان ترکمنها احساس امنیت می‌کردیم که با دیدن ‌یک گروه پلیس تصمیم گرفتیم شایعه‌ی باجگیری آنها را هم آزمایش کنیم. پس به سراغشان رفتیم و نشانی مسجدی را که صبح دیده بودیم از آنها پرسیدیم. در کمال تعجب، همگی همراهمان آمدند. به این ترتیب با اسکورتی که از چهار پلیس تشکیل می‌شد در خیابان به راه افتادیم، به زودی دو سه نفر دیگر هم با لباس نظامی ‌به ما پیوستند. رفتارشان بسیار دوستانه بود و همه نوجوانانی هفده هجده ساله بودند. به زودی جمعیت غیرنظامی‌ هم به هیئت همراه ما پیوست. گفتگوی ما با پلیسها خنده‌دار بود چون حرف ‌یکدیگر را نمی­فهمیدیم. من به انگلیسی و فارسی و کمی ‌ترکی حرف می‌زدم، که گویا ‌یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمیدند، و پویان هم تقریبا همچنین. پدرام تنها گذرگاه ارتباطی معنادار ما با آنها بود. ولی با این وجود تمام راه را همه با هم صحبت کردیم. در میانه‌ی راه پسری که شبیه ایرانی‌ها بود و اسمش سردار بود، به ما پیوست. انگلیسی را به نسبت خوب حرف می‌زد. دو رگه‌ی ترکمن – روس بود و با خوشرویی ما را تا مسجد رساند. سربازها وقتی دروازه‌ی مسجد‌ آشکار شد ایستادند و با مهربانی خداحافظی کردند. ولی نگذاشتند عکس دسته جمعی بگیریم. ظاهرا گرفتن عکس با لباس نظامی‌ یکی از ممنوعیتهای کشورشان بود.

سردار با ما تا نزدیکی در مسجد آمد. در راه از دین و ایمانش پرسیدم و گفت خداپرست است اما دین خاصی ندارد.‌ آشکارا نسبت به اسلام موضع منفی داشت. دم در دعوتش کردیم وارد شود و درون مسجد را ببیند. محکم ایستاد و گفت چون مسلمان نیست نمی‌تواند بیاید. گفتم وارد شو و معماری بنا را ببین، چون لذت بردن از زیبایی‌ یک بنای دینی شرطِ ایمان به آن دین را نمی‌طلبد. اما باز سر باز زد و خداحافظی کرد و رفت.

مسجد، احتمالا با پول ترکها ساخته شده بود. رونوشتی بود از ایاصوفیه ‌یا مسجد سلیمان در ترکیه. نمایی سنگی، تزئیناتی باوقار و زیبا، و ابعادی بزرگ داشت. وارد شدیم و کمی ‌آسودیم. ترکمنهایی که وارد می‌شدند با پیش فرض اروپایی پنداشتنمان نشان می‌دادند که از حضورمان در آنجا خوشحال نیستند، اما وقتی “سلام علیکم” را بر زبان می‌آوردیم همه چیز درست می‌شد.

شبانگاهان از مسجد به ایستگاه قطار رفتیم و سوار شدیم و به سوی شهر مرو به راه افتادیم.

روز دوم: شنبه یکم فروردین ۸۸، ۲۱ مارس

به قلم پویان مقدم

و بیدارباش با صدای قدم‌های مردم ورزشکاری که گرداگرد ما میدویدند و پیاده گز میکردند. مرد و زن، چقدر اینها ورزشکارند. باور کنید اصلاً انتظار نداشتم در قوچان این قدر مردم ورزش کنند آن هم صبح اولین روز سال.

وسایلمان را جمع کردیم و به دنبال کله پاچه به مغازه کله‌پزی دیم‌کار رفتیم که ۳ کیلومتری از ما فاصل داشت. دانستیم که تعطیل است، برگشتیم به مغازه طباخی مقدم نرسیده، به همان میدان فلسطین بعد از پل فلزی قوسی، و سه پرس کله پاچه تمیز و خوشمزه خوردیم.

ورزش در میدان فلسطین، تحت تاثیر محیط و مردم

اهداف سفرمان هنگام سفر تهران به قوچان

وقتی از تهران به قوچان می‌آمدیم، قرار شد اهداف سفرمان را برای هم تعریف کنیم، من میخواستم، مردم کشور‌هایی که میرویم را به صورت شهودی حس کنم، خانه‌شان مهمان شوم و در ترکمنستان که خیلی از خطراتش برایمان گفته بودند، ماجراجویی کنم. غذا‌هایشان را امتحان کنم و شنیده‌هایم را با دیده‌هایم، محک بزنم تا بعد از سفر الگویی برای تفاوت‌های این سرزمین‌ها با ایران بیابم، و البته مشابهت‌ها را کشف کنم.

قوچان به باجگیران

همان طور که قبلاً گفتم برای رسیدن به باجگیران از قوچان، میشود از تاکسی‌های خطی باجگیران به درگز که از میدان فلسطین حرکت میکنند، استفاده کرد.

ساعت ۸:۳۰ حرکت میکنیم به سمت باجگیران. کرایه از ما نفری ۲۵۰۰ و در کل ۱۰ هزار تومان میگیرد. حدود سه ربع ساعتی راه بود.

مرزباجگیران

اول از همه دست‌شویی میرویم و سر و صورتمان را میشوییم.

در مرز، پسر جوان خوشروی مامور گمرک منتظر ماست. مرز خیلی خلوت است. تقریباً از هر کسی راجع به ترکمنستان میپرسیم، ما را میترساند که ترکمن‌ها باجگیر و نامردند، حواستان به جیبتان باشد، پدرتان را در می‌آورند و این گفته مشترک ماموران گمرک و بانک و قرنطینه است و در انتها همه‌شان میگویند، به کسی نگویید ما این اطلاعات را به شما داده‌ایم.

ساختمان گمرک ایران در مرز باجگیران، ساختمان نوساز بزرگ و دو طبقه‌ای با سنگ نمای سفید چینی است. کلاً ساختمان موقر و تازه‌سازیست.

هفت سین در گمرک ایران

مراحل عبور به ترتیب، بازرسی گمرک و بعد پرداخت خروجی و بررسی گذرنامه و بررسی نهاد ریاست جمهوری و قرنطینه و و ثبت در دفتر خروج از کشور توسط سرباز مرزی است.

نکته: برای ورود به ترکمنستان و ویزای ترانزیت، از مرز نمیتوانید اقدام کنید مگر این که دعوتنامه از اتباع ترکمنستان داشته باشید. برای این کار یا از تهران و یا از مشهد میتوانید تقاضا کنید.

جلوی ما خانواده‌ای با پژو ۲۰۶ در پی گذرند، آنها سریع رد میشوند و نوبت به طی مراحل گذر ما میرسد. بعد از بازرسی گمرکی از مرز ایران، ما ۳ میلیون منات کهنه میخریم. هر ۱۰ هزار منات کهنه ۷۵۰ تومان است. مرز واقعاً خلوت است. مرز ایران را نیم ساعته رد میکنیم و ساعت ۱۰:۰۰ به وقت ایران وارد خاک ترکمنستان میشویم.

مشابه سرباز مرزی ایران، آن طرف نرده‌های مرز، سرباز ترکمنی نشسته کهکوچک اندام است با لباس سبز لجنی و نقش شاخ و برگ. کلاهشان شبیه کلاه کابوی‌ها است. مشخصاتمان را یادداشت میکند و وارد ساختمان مرزی میشویم.

نمیدانم چرا وقتی میخواهم ازاین مرز رد شوم، دلهره دارم. شاید بخاطر خاطراتی است که از مرز شوروی در ذهنم نقش بسته و غیرقابل نفوذ بودن آن در دوره کمونیسم.

ساختمان مرزشان شبیه ماست. انگار از ساختمان ما کپی‌برداری شده باشد. به سردر ساختمانشان، عکس رئیس جمهور مادام العمرشان را نصب کرده‌اند، قربان قلی بردی محمداف، تصویری که از این به بعد سر هر ساختمان دولتی دیده می‌شود.

منتظر میمانیم تا ویزاهایمان بررسی شود. ۴۵ دقیقه‌ای منتظر میمانیم. سالنی با سقف بلند است که دست راست، راهرویی، مسافران را به سمت دیگر هدایت میکند. در، ورودی این راهرو، دستگاه اشعه ایکس گذاشته‌اند که با آن وسایل مسافران و خودشان را بگردند.

نکته: چه در ترکمنستان و چه در مرزهای کشور‌های دیگر آسیای میانه، آنچه خیلی قاچاق محسوب میشود و شدیداً با آن برخورد میشود، مواد مخدر است و البته قرص‌های کدئین‌دار. پس اگر عازم سفر به این کشور‌ها هستید، با خودتان قرص سردرد حمل نکنید، چون باعث دردسر میشود!

بالاخره ویزا‌ها را بررسی میکنند، مسئولان بررسی ویزا، دو افسر هستند که یکی لاغر و استخوانی و دیگری کمی چاق با چشمانی پف کرده و ترکمنی. هر دو در اتاق بررسی ویزا نشسته‌اند که با دریچه کوچکی به سالنی که ما در آن قرار داشتیم، راه داشت. میگویند: در پاسپورتتان گذر از سرخس قید شده، چرا باجگیران آمدید. میگوییم: از کنسولتان در تهران پرسیده‌ایم، گفته ایرادی ندارد. با کمی بگو بخند، مسئله حل میشود. فقط یادآوری میکنند اگر خواستید زمینی برگردید باید حتماً از همین مرز باجگیران به ایران برگردید و در غیر این صورت پنج سال به ترکمنستان ممنوع‌الورود میشوید.

به بانکشان میرویم. خانم جوانی با روسری که از پشت سرش گره زده با کت و دامن ارغوانی، ۳۲ دلار ورودیه میگرد و ۲۰۰۰۰ منات کهنه (حدود ۱۵۰۰ تومان!) هم رشوه، البته با عنوان عیدی. آخر امروز اینجا هم نوروز است، با سه روز تعطیلی. بعد بار‌هایمان را بررسی میکنند، البته یکی یکی، چون خط بازرسی‌شان نباید شلوغ شود. کلاً پنج نفر در آن سالن بزرگ منتظر بازرسی هستیم. ولی همین پنج نفر یک ساعت کارشان طول میکشد. نمی دانم اگر یک اتوبوس آدم بود، چه قدر باید معطل میشدند.

هر قسمت را که رد میکنیم، هر سه نفرمان به مسئولان به عنوان پایان سخن و خدا حافظی “نوروز پیروز”، میگوییم و کم کم این قرارمان برای طول سفر میشود. هرجا میخواهیم خداحافظی کنیم چنین میکنیم. هر پنج نفر مسافر در حیاط پشت ساختمان مرزی منتظر تاکسی میمانیم. بجز ما سه نفر یک خانم جا افتاده ترکمن همراهمان است که بعداً متوجه شدیم از مشهد آمده است. بار زیادی دارد ، شاید بیش از ۲۰ بالش با خودش آورده و کلی لباس و از این چیز‌ها، شاید جهاز برای ۲۰ دختر فرضیش باشد! ما چه میدانیم! نفر دیگری که منتظر ماشین است، مرد ترکمن میان سالی است بدون بار.

نکته: اگر جایی باج سبیل بخواهند خودشان میگویند، بی‌خود خودتان را به زحمت نیندازید. کلاً هم خیلی رشوه‌گیر نیستند. حداقل ما این طور متوجه شدیم. از پلیسشان هم میترسند. به همین دلیل در حضور جمع رشوه نمیگیرند(شرم حضور دارند).

از مرز باجگیران به اشک‌آباد

فولکس واگنی که نقش تاکسی را برعهده دارد بعد از یک ساعت میرسد. سوارش میشویم. ما سه نفر به همراه مرد ترکمنِ کت شلواری عقب مینشینیم. خانم ترکمن، جلو مینشیند.  ۴۵ کیلومتر تا اشک‌آباد راه است (اسم درستش اَشک‌آباد است نه عشق‌آباد، اشک هم از همان ارشک اشکانیان آمده و پایتختشان بوده در زمانی دور).

 راه مرزی کمی کوهستانی است. این همان کوهستان‌هایی است که به رشته کوه کپه داغ معروف است. میگویند بجز بخش جنوبی ترکمنستان که هم مرز ایران است بقیه این سرزمین خشک و بی آب و علف است. مسیر، سبزتر از  جاده قوچان به باجگیران  است. کنار دستم مردی ترکمن نشسته، خیلی دوست دارم اولین ارتباط‌ها را با ترکمن‌ها بگیرم. به پدرام میگویم که به ترکی از مرد، نام و نشانش را بپرسد ولی شروین پیشنهاد میدهد، سر صحبت را به فارسی باز کنیم، شاید فارسی بلد باشد. چنین میکنیم و مرد به فارسی با خنده و تعجب، جوابمان را میدهد: شما از کجا میدانید که من فارسی بلدم!

سر صحبت باز میشود و بعد از احوالپرسی، به ما میگوید که تاجر رب است و از ایران رب وارد میکند و در مسکو هم دفتری دارد. فارسی را خوب صحبت میکند. در مورد مسیر قطار راهنماییمان میکند. البته قطار را متوجه نمیشود و با نمایش پانتومیم پدرام که با دودو تیش تیش، ادای قطار را در می آورد، متوجه میشود.

اینها به قطار، {پوئیست Poiste}، میگویند که از روسی آمده، از قیمت قطار میپرسیم. کمی اطلاعات بهمان میدهد. کم کم خانم ترکمن هم وارد صحبت میشود، البته مرد ترکمن نقش مترجم را بازی میکند.

ماشینی که سوار شده ایم ما را تا شهر میبرد و از هر کداممان ۱۵ دلار میگیرد. خیلی گران است. نقره‌داغ شده‌ایم. ماشین تا ایستگاه راه آهن میرود.

شهر اشک‌آباد

اولین برخورد با شهر، از مرز که به اشک‌آباد میرسیم، از دور  ساختمان‌های بزرگ و زیبا خودنمایی میکند. اولش ساختمان اپرای شهر. اکثر ساختمان‌ها سفید با گنبد‌هایی بزرگ که رویشان با رنگ‌هایی مانند طلایی و قهوه‌ای تزئین شده‌اند. گرداگرد هر ساختمان فضای سبز پهناوری است، با باغچه‌بندی زیبا. دو طرف خیابان ورودی شهر تا انتها که همین ایستگاه راه آهن است، پر از ساختمان‌های بزرگ و زیبای دولتی است. شهر واقعاً تمیز است. مردم هم انگار در این قسمت شهر خوش لباس‌ترند.

از ماشین که پیاده میشویم، اول از همه ساعت بالای میدان را آهن، خودنمایی میکند. یک ساعت و نیم با ساعت ایران فرق دارد. ساعتمان را تنظیم میکنیم، ۱۲:۱۵ را تبدیل میکنیم به ۱:۴۵.

اطراف ایستگاه راه آهن، چند رستوران لوکس است و بالاخره بلیت‌فروشی راه‌آهن را میابیم. بلیت که میخواهیم بگیریم، پدرام به دادمان میرسد. زبان ترکیشان با ما فرق دارد، ولی به هر حال کلمات مشترک هم دارد. به فروشنده حالی میکنیم، که سه تا بلیت برای آخر شب، به مرو (به قول خودشان ماری) میخواهیم و برای ساعت ۲۰:۲۰  با قطاری که به سرحدآباد (مرز افغانستان) میرود، سه تا بلیت بهمان میفروشد.

در میدان راه آهن

حالا دو کار مانده: دستشویی و تهیه نقشه. در امتداد ریل که به سمت غرب میرویم در زیر گذر، توالت است که هنگام ورود از گیشه‌ای پول میدهی و دسمال مقوایی تحویل میگیری. در شهر مقررات سختی حکم‌فرما است. کسی حق ندارد آشغال بریزد، کسی حق ندارد سیگار بکشد، از ساعت ۱۰ شب رفت و آمد ممنوع است و هر کدام از کار‌ها را نکنی جریمه‌ات میکنند. خوب مردم هم را عایت میکنند، ولی در دستشویی میتوانی سیگار بکشی. به همین دلیل، توالت فضایی میشود که از دود سیگار چشم چشم را نمیبیند.

مردم کاملاً خون‌گرمند. در همان زیرگذر توالت با بچه‌هایشان عکس میگیریم. بچه‌هایشان خیلی ملوسند و هر خانواده‌ای کلی بچه از هر قدو قواره‌ای دارد. فکر کنم در اینجا کنترل موالید خیلی معنی ندارد. البته کشور هم پر جمعیت نیست،. حدود شش میلیون نفر جمعیت دارد. در همین زیرگذر خانواده‌ای فارس‌زبان دیدیم که اهل مرو بودند.

فکر کنم مروی‌ها کمی از نظر اقتصادی پایین‌تر از اشک‌آبادی‌ها باشد. باید فردا ببینیم. همه، دندان‌های طلا دارند و موقع خنده، مرد و زن دندانهایشان عیان میشود. این دندان‌های طلا که خیلی وقت است در ایران از مد افتاده، در کلیه کشور‌های حاصل از فروپاشی شوروی دیده میشود. دوستی برایم میگفت در مسکو هم چنین است. کمی که از مردم بالا شهر فاصله میگیریم، هر چه به بافت‌های پایین جامعه نزدیک‌تر میشویم دندان طلایی‌ها هم زیادتر میشوند.

خانواده فارس‌زبان مروی که در زیرگذر دیدیم، هنگام خداحافظی ما را به خانه‌شان در مرو دعوت میکنند، تلفن میگیریم و جدا میشویم.

خانواده مروی که فارسی صحبت می کنند!

بعد از حل شدن مسئله اول برای نیاز دوم راهی میشویم؛ نقشه.

از آنجا که قبل از سفر فرصت چندانی برای تهیه اطلاعات مسیر نداشتیم، نقشه‌ها هم از قلم افتادند. نبود نقشه باعث شد در هر شهر نتوانیم به سرعت اولویت‌هایمان را مشخص کنیم. و البته باعث شد به حس اکتشافمان اعتماد کنیم و ارتباطمان را با مردم تنگاتنگ‌تر، تا در ابتدای ورود به هر شهر، جاذبه‌هایش را بیابیم. این روش در اشک‌آباد شروع شد و همان موقع که با ماشین فلکس واگن وارد اشک‌آباد شده بودیم از راننده و خانم ترکمن، نام مکان‌های جالبی را که سر راه میدیدم جویا میشدیم تا بعداً بتوانیم سر فرصت به آنها سر بزنیم.

به دنبال نقشه به سالن ایستگاه میرویم. پشت باجه پلیس، جوان موقری نشسته، از او به ترکی سوال میکنیم. «نقشه» را نمی‌فهمد map  را هم متوجه نمیشود، ولی ما را به باجه روبرو هدایت میکند که باجه فروش کارت تلفن است. خانم موقری درون آن نشسته، دومین فارسی‌زبان، به فارسی جواب سوالمان را میدهد. میگوید: پدر و مادرش فارسی‌زبان هستند.

یک تجربه: در این ولایت هر کسی ممکن است فارسی هم بلد باشد، پس فارسی را امتحان کنید. بازی لذت‌بخشی است.

گرچه نقشه پیدا نکردیم ولی تجربه خوبی بود.

بعد از آن تا یک ساعتی به دنبال نقشه گشتیم؛ نقشه شهر اشک‌آباد. در این مسیر از هتل اشک‌آباد شروع کردیم، گارسونی با انگلیسی الکن، ما را راهنمایی کرد. برایمان تاکسی گرفت تا به هتلی دیگر برویم که میگفت در آن نقشه، یافت میشود. هتلی در غرب شهر، راننده تاکسی پیرمردی روس بود با فیات لادای خاکستری رنگ قراضه. در هتل نقشه اشک‌آباد نداشتند، ولی نقشه ترکمنستان داشتند که گرفتیم. سعی کردیم با کمک GPS مسیر برگشت را بیابیم.

نکته: بهتر است نقاط دیدنی شهر را قبل از مسافرت، در GPS ذخیره کنید تا اگر نقشه دقیقی شهر را هم پیدا نکردید به مقصد برسید.

نکته: زبان خنده همه جا کار میکند، به هر کس لبخند بزنی به تو لبخند میزند. ترکمن‌ها هم از این قاعده مثتثنی نیستند.

در خیابانی، یک ایستگاه اصلی اتوبوس دیدیم. ایستگاهی پر از اتوبوس‌های متعدد، به مقصد‌های گوناگون، ولی بالای همه اتوبوس‌ها یک TEKE BAZAR هم نوشته بودند که یعنی اسم این ایستگاه TEKE BAZAR است. به یکی از راننده‌ها که جوانی لاغر اندام با لباس سفید فرم راننده‌های اتوبوس بود، سلام کردیم و گفتیم: میخواهیم به بازار برویم و او هم به سمت اتوبوسی که به کچه بازار یعنی بازار کوچک میرفت هدایتمان کرد.

نکته: چون توریست کم است وقتی از مردم کمک میخواهی با مهربانی، همراهیت میکنند و حتی خیلی از اوقات، مسافتی را می‌آیند تا ببینند به مشکلی برنخوری.

اتوبوس به راه افتاد. من و پدرام جلوی اتوبوس بودیم و شروین در وسط اتوبوس. کم کم جمعیت زیاد شد، کنار ما، خانمی ایستاده بود که توانستیم کمی با او ارتباط بگیریم. چندان، حرف‌های ما را متوجه نمیشد ولی معنی کچه را برایمان توضیح داد. خوش روئیش جالب است. انگار، به دنبال برادرش که از ترکیه آمده بود میرفت و حتی در پایان مسیر به ما تعارف کرد که اگر خواستید زود برگردید میتوانیم با ماشین برادرش برگردیم.

اتوبوس ما را  به بازاری سمت فرود گاه آورد. ۱۰ کیلومتری شهر، بازاری بنک‌داری زیر کپر‌های پلاستیکی. بازار درب و داغانی است ولی ارزان. شروین یک هدفن گرفت ۳۵۰  تومان. این که درون مردم هستیم و با آن‌ها گرم میگرفتیم خیلی خوب است.  واقعاً شنیده‌هایمان با آنچه میدیدیم متفاوت بود. ترکمن‌ها مهربانند، گرچه شاید با غریبه‌ها ارتباط سریعی برقرار نکنند، ولی بی‌آزارند و دوست دارند اگر بتوانند به تو خدمتی کنند.

با همان اتوبوسی که رفته بودیم، برگشتیم به شهر. در اتوبوس مرد میان سال ترکمنی بود با ریش ترکمنی بدون سبیل که تا من را دید، چیز‌هایی گفت و اشعاری خواند که همه اتوبوس خندیدند. ظاهراً داشت من را مسخره میکرد. شروین میگفت شاید از ترکمن‌های ایرانی باشد که اوایل انقلاب از ایران فرار کردند و احتمالاً من را با حزب اللهی‌های ایران، اشتباه گرفته است (چون ریش دارم). جالب است که بعد از همراهی ما با جمع، همه ساکت میشوند و مرد را نکوهش میکنند.

اتوبوس از اشعار مرد ترکمن و تمسخر من منفجر میشود 

یک اتوبوس عوض میکنیم و به همان خیابان اصلی جلوی راه آهن میرسیم. به پارکی جلوی دانشگاه شهر میرویم که مرکز مدرن شهر است. پارک ویجنو اگون (آتش جاویدان Вечный огонь)، کمی که داخل پارک میشویم یک آتشکده مدرن قرار دارد که که به پاس قهرمانان ملی، برپا داشته شده و گاز سوز است.

بنای یادبود آتش جاویدان در پارک

بعد مجسمه‌های متعدد. در انتهای پارک به مجسمه گاوسنگی سیاه رنگ شاخداری میرسیم که کره زمین را بر شاخش قرار داده اند و مجسمه طلایی پسربچه‌ای بر اوج آن (بعداً در گوگل ارث این موضوع را فهمیدم که نماد زلزله است).

مقابل این  اثر هنری، برج سه پایه‌ای قرار دارد که نماد شهر اشک‌آباد است با نام برج بیطرفی (Neutrality Arch). تصمیم گرفتیم به بالای برج برویم. ورودیه دادیم و با بالابر به طبقه اول رفتیم. بعد با آسانسور دیگری به اتاقک بالای برج رسیدیم، که بالکنی داشت. از روی بالکن میتوانی شهر را ببینی. سمت جنوب، کاخ ریاست جمهوری است و ساختمان‌های پراکنده و متفاوت و بزرگ شهر در دور و نزدیک قابل مشاهده است. سمت شمال شرقی، در دوردست مسجد بزرگی دیده میشود که به نظرم جای جالبی است.

زمانمان کوتاه بود، از همان مسیری که رفته بودیم از داخل پارک برمیگردیم به خیابان اصلی. کمی به سمت شمال که همان سمت ایستگاه راه آهن است متمایل میشویم. فروشگاه بزرگی مثل فروشگاه‌های شهروند خودمان وجود دارد که رویش دکان بقالی نوشته، البته به خط لاتین ترکی.

داخل فروشگاه کمی خرید میکنیم و تصمیمان بر این است که شاممان را از همین مغازه بخریم. پس مقداری آب میوه (آب انار) و کالباس میخریم. هنگام خرید، یک خانم جوان روس همراه شوهر ترکمنش با انگلیسی سلیسی به ما خوش‌آمد میگوید و از ما سوال میکند نیاز به کمک داریم؟ ما هم در مورد این که کدامیک از کالباس‌ها بهتر است با او مشورت میکنیم و با مشورت او خریدمان را تکمیل. میگوید یهودی است و همراه شوهر یهودیش اینجا زندگی میکند.

بعد از خرید آرام آرام به سمت مسجد بزرگی که از بالای برج دیده بودیم حرکت میکنیم.  در سر چهارراهی چند پلیس میبینیم که  ایستاده‌اند. از بس که شنیده بودیم پلیس‌های ترکمنستان اذیت میکنند، میخواستیم امتحانشان کنیم. پس بجای این که آن‌ها به ما گیر بدهند، ما جلو رفتیم و آدرس مسجد را سوال کردیم. یک دفعه جو برگشت. هر چهار پلیس آماده شدند که ما را اسکورت کنند. پلیس‌ها بسیار خوشرو هستند و با این که خیلی زبان همدیگر را نمیفهمیم ولی با ولع به دنبال راهی برای ارتباط برقرار کردن میگردند. یک کیلومتری که همراهیمان میکنند، مسجد در دور پیدا میشود و پلیسها هم از ما خداحافظی میکنند. در همین بین پسری جوان با لباس جوانانه، همراهمان میشود که انگلیسی میداند و میخواهد به ما کمک کند. نامش سردار است و دو رگه ترکمن- روس. پدرش ترکمن است. بشدت نسبت به دولت ترکمنستان و اسلام جبهه دارد، به حدی که وقتی به مسجد میرسیم، حاضر نمیشود وارد مسجد شود.

تقریباً غروب شده. مسجد یک نرده پیرامونی دارد و بعد به دیوار اصلی میرسیم که درِ چوبی بازی، دربرابرمان، در بالای پله‌ها ما را به درون، میخواند. وارد میشویم. حیاط نسبتاً بزرگی خودنمایی میکند که دست چپ به طهارت‌خانه و توالت زیرزمینی راه دارد. همه چیز خیلی بزرگ و از سنگ چینی و مرمر زیبایی ساخته شده به نحوی که در برخورد اول، عظمت معماری و فضا تو را میگیرد. از داخل این حیاط مناره‌های مسجد خیلی بلند به نظر میرسد.

مناره‌ها از حیاط درونی

در راستای در ورودی به حیاط، در اصلی مسجد قرار دارد که چوبی و بلند و تزئین شده است. وارد مسجد که میشویم، حس فضای مقدس کاملاً موج میزند. بزرگیش کاملاً میگیردمان به نحوی که تصمیم میگیریم هر کدام در گوشه ای، خلوت کنیم و کمی بیارامیم. سالن مسجد، بسیار بزرگ است به شکلی که شاید دو هزار نمازگزار بتوانند در آن نماز بخوانند. محرابی سمت جنوب تعبیه شده و منبری چوبی و بلند مانند منبری که در مسجد ایاصوفیه ترکیه دیده بودم. کلاً معماری مسجد خیلی شبیه مساجد ایاصوفیه و سلطان احمد در استانبول است و بزرگیش به همان اندازه و تحسین برانگیز.

تقریباً خورشید غروب کرده و جماعت گروه گروه وارد مسجد میشوند. گرچه ظاهر ما شک برانگیز است ولی با هر که سلام و احوالپرسی میکنیم و میگوییم ایرانی هستیم، خیالش راحت میشود و ما را میپذیرد.

نام مسجد را بعداً از اینترنت درمیاورم. نام‌های متعددی دارد ولی به آن مسجد آزادی و مسجد Ertogrul Gazi  و حتی مسجد عثمانی هم میگویند. انگار با کمک دولت ترکیه درست شده چون نامش کاملاً ترکی است. ارطغرل قاضی پدر عثمان یکم، بنیانگذار دولت عثمانی است و با توجه به سرمایه‌گذاری‌های کلانی که ترک‌ها در کشور‌های ترک‌زبان انجام میدهند، دور از ذهن نیست که این مسجد هم حاصل همین همکاری‌ها باشد.

نمیخواهیم موقع نماز جلب توجه کنیم. پس آرام کوله‌هایمان را بر میداریم و میرویم بیرون.

«GPS» را به کار می اندازیم و از راهی میانبر به سمت ایستگاه راه آهن حرکت میکنیم. سر راه در خیابان، آب انارمان را مینوشیم. عجب گوارا است. به اتفاق، قرار میگذاریم، دوباره از این آب انار‌ها بخریم. پس در اولین بقالی یا بقول خودشان «بکالی»، یک بطری آب انار میخریم و بارمان را تنظیم میکنیم.

ساعت ۸:۰۰  هوا کاملاً تاریک شده و ما هم به ایستگاه یا “وگزال” میرسیم. و به این ترتیب سفر پرماجرای امروزمان به اشک‌آباد تمام میشود.

اشک‌آباد به مرو یا ماری

با کمک ماموران ترن، واگن و کوپه‌مان را پیدا میکنیم. یک مرد ترکمن جوان همراهمان است که خیلی کم خوراک است، چون  به محض ورودمان به کوپه، ما شروع به خوردن آب میوه و کالباس میکنیم و هر چه به همسفرمان تعارف میکنیم چیزی نمیخورد، بجز کمی آب انار. خستگی روز باعث میشود، خیلی نتوانیم، بیدار بمانیم. بعد از حساب و کتاب‌های اولیه توسط شروین که خزانه‌دار است، قبل از خواب به مسئول واگن میسپریم که ما را، مرو بیدار کند. میخوابیم تا مرو. ساعت ۴:۴۰ صبح به ایستگاه مرو میرسیم.

ادامه دارد…


همچنین ببینید

درباره‌ی خاستگاه انديشه‌ی  محافظه‌کاران

مقاله‌ای درباره‌ی خاستگاه اندیشه محافظه‌کاران که در روزنامه‌ی همشهری، شنبه ۱۳۸۵/۹/۴ به جاپ رسید...

6 دیدگاه

  1. خوب بود ، دارم می سفری می اندیشم که در پیش دارم : کوهنوردی ، کوهپیمایی و دوچرخه سواری از کاسپین تا آبراه پارس !

  2. درسته که تو سفرنامه جو دادن به کار و حاشیه نویسی جذاب می کنه متن رو. ولی کاش بیشتر و بیشتر و بیشتر به تحلیل مردم شناسانه بپردازه. ما که پول نداریم بریم سفر، لااقل از این طریق به یک تحلیل مردم شناسانه یا جامعه شناسانه یا حتی سیاسی از سرزمین هایی که شما به آن پا می گذارید، دست یابیم.

  3. چون برای روز سوم امکان نظر گذاشتن نبود، با اجازه تون اینجا می زارم. اولا کاش با اون بچه های راهنماتون غذا رو صرف می کردید. مگه غذا خیلی گرون بود اونجا؟
    دوما صحبت از اتحاد اون سرزمین با ایران فعلی شد، راستش من نمی تونم درک کنم چه جوری این اتحاد می تونه در عمل ثمربخش باشه در حالی که اونا نژادشون خیلی خیلی از ما دوره و بخصوص که طبق نوشته های خودتون احتمالا جمعیتشون توی 20 سال آینده به طرز وحشتناکی زیاد بشه ( چون همه اونجا به نوعی بچه هاند! ) و این تهدید ولو نرمی برا امنیت ملی ایران محسوب می شه.
    سوما من هنوز نفهمیدم چرا زبون طوس و بخارا فارسیه ولی این وسط مرو یا همون ماری فارسی نیست!
    چهارما متن خیلی جذابی بود. ممنون ازتون.

  4. سفرنامه بسیار عالی و جذابی بود که لنگه اش رو مدت ها بود جائی نخونده بودم. فقط خواستم تشکری کرده باشم – امیدوارم که برنامه سفرتون همیشه به راه باشه و همین طوری زکاتش رو هم بدین!

  5. آفرین.
    در کاوچ سرفینگ به شما اشاره شده بود.
    من حیران این منطقه ام.

    تازه باز کردم این صفحه را.
    کمی که خواندم، متوجه سبک یادداشت نویسی ی عالی تان شدم
    در اولین فرصت همه را خواهم خواند.

    زنده باشید.
    کمترین، کشانی
    http://www.adamekhoshoonat.wordpress.com
    http://www.couchsurfing.org/people/keshani

  6. آفرین.
    در کاوچ سرفینگ به شما اشاره شده بود:

    https://www.couchsurfing.org/group_read.html?gid=31286&post=15886456&utm_campaign=group&utm_medium=email&utm_source=cs#post16036215

    من خودم حیران این منطقه ام.

    تازه باز کردم این صفحه را.
    کمی که خواندم، متوجه سبک یادداشت نویسی ی عالی تان شدم
    در اولین فرصت همه را خواهم خواند.

    زنده باشید.
    کمترین، کشانی
    http://www.adamekhoshoonat.wordpress.com
    http://www.couchsurfing.org/people/keshani

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *