روز نهم؛ شنبه؛ هشتم فروردین ۸۸؛ ۲۸ مارس
بامداد روز شنبه را در «دوشنبه» با شادابی کامل بیدار شدیم. شرایط کاخ زمستانی تزار طوری بود که هر سهمان را به خوابیدن بیش از حد وسوسه کرده بود؛ من که در همآغوشی با ساسهای دربار تزار، شب به یاد ماندنیای را سپری کرده بودم، برخاستم و دوشی گرفتم و چون دیدم بیدارشدن و گرمشدن موتور دوستانم طول خواهد کشید، بیرون زدم و قرار شد ساعت ۹ بازگردم تا با هم به گردش برویم. از خانه خارج شدم و تصمیم گرفتم مربع بزرگی از شهر را که در اطراف محل سکونتمان قرار داشت بگردم. خیابانها را گرفتم و با سرعتی بین پیادهروی و دویدنِ صبحگاهی حرکت کردم. ساختمانی که ما در آن اقامت گزیده بودیم بخشی از یک مجتمع ساختمانی بود که در محلهی به نسبت اعیاننشین شهر قرار داشت. در نزدیکی آنجا، ساختمان اپرای دوشنبه قرار داشت که مردم به تلفظ روسی «اپرابالِت» مینامیدندش. در کل، توجه مردم آسیای میانه به موسیقی که در سنت کهن ایرانی ریشه داشت، بعد از حاکمیت روسها به سمت موسیقی کلاسیک اروپایی چرخش کرده بود و به همین دلیل هم در کنار موسیقیدانان سنتی با نسلی جوان از نوازندگان کلاسیک هم سروکار داشتیم. چیزی که مشابهش را در ارمنستان هم میشد دید و نسخهی پاکیزه از حاکمیت بیگانهاش در توجه و اشتیاق جوانان ایرانی به موسیقی غربی نیز تبلور یافته بود. مردم چنانکه انتظارش میرفت، دیر از خواب بیدار میشدند و بنابراین زمانی که برای پیادهروی برگزیده بودم وقتِ خلوتی خیابانها بود، اما شمار خودروها متناسب با پهنای گذرگاهها بود. توجه مردم به علایم رانندگی هم از ازبکستان بیشتر بود. بعدتر برای دوستانم این موضوع را به صورت این شوخی بیان کردم که در برابر تاجیکها که چراغ راهنمایی دارند و قوانینش را رعایت میکنند، ازبکها را داریم که چراغ دارند، ولی رعایتش نمیکنند و ترکمنها که چراغ ندارند، اما رعایتش میکنند!
ساعت 9 برگشتم و پدرام را مشغول حمامرفتن و پویان را سرگرم نوشتن سفرنامه یافتم. قرار بود برای این ساعت آماده باشند که به گردش برویم. آماده نبودند و قرار شد 9.30 حرکت کنیم. کمی صبر کردم و چون از 9.30 گذشت و هنوز آماده نبودند، اجازه گرفتم و به تنهایی به گردش پرداختم. این بار در جهتی معکوسِ مسیر صبحگاهی حرکت کردم. صبح در میان خوشوبش با سحرخیزان و رهگذران دریافته بودم که آن طرفها جایی به نام «زِلونی بازار» هست. مردم از آنجا تعریف می کردند و دیشب هم از زبان «علی» در موردش چیزهایی شنیده بودم. زلونی در روسی به معنای سبز است و آنجا بازاری بود که قدیمها در محل چمنزاری برقرار میشده است. به آن طرف حرکت کردم و دریافتم بیش از یک ربع پای پیاده راه نیست. ناگفته نماند که شمار بازارها در شهر دوشنبه زیاد است و اصولا این شهر با سابقه و قدمت اندکش در ابتدای کار، دوشنبهبازاری بوده است که در نزدیکی شهر «چاچ» (تاشکند امروزین) برگزار میشده است؛ از این رو بود که شمار بازارها در آن زیاد بود. این زلونیبازار یکی از آنها بود. دیگری بازار منصور بود که دیروز ورودمان به شهر را از آن آغاز کرده بودیم و دو سه تای دیگر هم بود که دیرتر گردشی در آن کردیم.
چیزی که در بازار به شدت توجهم را جلب کرد، توجه و علاقهی مردم نسبت به سریال «یوسفوزلیخا» (یا به عبارتی یوذارسف) بود که صداوسیمای ایران تولید کرده بود. به عنوان اعتراف یا مقدمهچینی در مورد برداشتم از آنچه دیدم، بگویم که تا وقتی به تاجیکستان رسیدم حتی یک دقیقه از این سریال را ندیده بودم. اصولا بیش از ۲۰ سالی میشد که تلویزیون ندیده بودم! تقریبا از هنگامی که وارد دبیرستان شدم، احساس کردم تلویزیون برنامههایی بیمحتوا و وقتگیر دارد و به تماشاکردنش نمیارزد. کمی که گذشت، از دوختودوزهای خلاقانهی کارگردانانی که سریالهای خارجیِ پیشاپیش ساختهشده را دوباره میساختند بسیار شنیدم و دروغها و اشتباههایی که گویا به عمد یا غیرعمد از مجرای این رسانهی ملی بر سر و چشم مردم میریخت. خوشمزه اینجا بود که خودم مدتی به نسبت طولانی؛ یعنی، 6 سال، کارشناس علمی شبکهی جوان رادیو بودم و سه چهار باری در تلویزیون ظاهر شده بودم که البته به همین دلیل تحریم تلویزیون، هیچ کدامشان را خودم ندیدم. داستان این ظهورهای تلویزیونانه هم شاید به تعریف کردنش بیرزد.
نخستین باری که در رسانهی ملی بنده را نشان دادند، حدود ۱۹ سال داشتم و تازه شده بودم معلم زیستشناسی دبیرستان علامه حلی. شاگردانم که دست بالا دو سه سالی از خودم جوانتر بودند، یکی از بارهایی که سر کلاس رفتم با شوخیهایی پیاپی یکصدا میگفتند: «آقا خلاف شدیها!» وقتی سوال کردم، خبر دادند که دیروز تلویزیون مرا نشان داده. آن هم در چه حالتی! نگو برنامهای بوده مربوط به رعایتنکردن آداب عمومی و اخلاق شهروندی و در آن با دوربین مخفی از خلایق درحال انجام کارهای بیادبانه فیلم گرفته بودند. بنده هم مشغول بالارفتن از نردهای در خیابانی و پریدن از رویش بودهام که شکار دوربین شدهام و فیلمم را در میان پیرمردی که روی زمین تف می کرده و جوانی که به رهگذری تنه میزده و مواردی شاهکار از این دست نشان داده بودند.
بار دوم، بعد از دفاع از پایاننامهی کارشناسی ارشد فیزیولوژیام یک دار و دسته آمدند و خبر دادند که من در مسابقهای -انگار خوارزمی- که تازه در آن شرکت هم نکرده بودم، برنده شدهام. فیلمی از موفقیتهای علمی ما گرفتند و نشان دادند که خودم ندیدمش، اما میگفتند از آن فیلم قبلی بهتر بوده! بار سوم هم همین چند روز قبل از حرکتمان به سوی آسیای میانه بود که در شبکهی جام جم برنامهای در مورد نوروز و آداب ایرانی مربوط به دادودهش برقرار بود و در آنجا گپوگفتی داشتیم که چون مستقیم پخش شد و زمان تکرارهایش را هم اشتباهی به من خبر داده بودند؛ باز ندیدمش.
القصه در 20 و چند سال گذشته، تنها برنامههایی که از تلویزیون دیده بودم عبارت بود از گزارش صداوسیما از عملیات ۱۱ سپتامبر، چند بخش از نمایش محاکمهی کرباسچی وقتی که شهردار تهران بود، مسابقهی فوتبال ایران و استرالیا که به نخستین رقص و پایکوبی خودجوش مردم منتهی شد (البته تکرار سومش را بعد از کنجکاوشدن در مورد رفتار مردم دیدم!). برای همین هم وقتی دیدم مردم دوشنبه میگویند «نغز فارسی حرف میزنی…» حدس زدم موضوع به رواج یکی از رسانههای ایرانی در اینجا باید مربوط باشد؛ وگرنه قاعده بر این است که گویش ما تهرانیها هم در گوش مردم تاجیک مثل گویش ایشان در گوش ما نامعمول و عجیب بنماید یا چنانکه استاد عزیزم دکتر پاسالار زمانی گفت: «بررهای!» در زلونیبازار حدسم به کرسی نشست.
پیش از آن هم، حتی در ازبکستان دیده بودیم که مردم فارسیزبان نسبت به سریال یوسفوزلیخا علاقه نشان میدهند، اما در اینجا برای اولین بار دیدم که دامنهی این محبوبیت به راستی فراگیر است. سریال یوسفوزلیخا را تا پیش از سفر به آسیای میانه تنها به سه صفت میشناختم و هر سه را هم بر اساس شنیدهها و نه مشاهدهی شخصی. نخست آنکه می دانستم ملغمهی غریبی است از اطلاعات تاریخی و اساطیری و دینی بیربط که در روایتی شلهقلمکارگونه به هم جوش خورده است. دوستی زنگ میزد و میپرسید یوسف پیامبر همزمان با فرعون آخناتون یکتاپرست بوده است یا نه؟ و دیگری میپرسید که مصریان به راستی سازمان اداریای شبیه به دولت ایرانِ کنونی داشتهاند؟ از اینها معلوم شد که کارگردان و نویسندهی داستان در پرداخت این روایت، خلاقیت بسیار از خود نشان دادهاند. دیگری عکسهایی بود که از یوسفِ مزبور دیده بودم و به دلم ننشسته بود. قاعدتا هر کس این سریال را میدید گمان میکرد ایرانیها خوشتیپترین هنرپیشهشان را برای ایفای نقش یوسف برمیگزینند، اما هنرپیشهی این نقش که میگفتند ظاهر خوبی هم دارد، دست کم در آن گریم و هیبت بیشتر به رهبر جنبش حماس و جوانیهای یاسر عرفات شبیه بود تا یوسفِ پیامبر. سومین نکتهای که در این مورد شنیده بودم این بود که ماجراهای داستان، توازی جالب توجهی با رخدادهای سیاسی درون ایران دارد؛ چنانکه گویا از همذاتپنداری عمیق شخصیتی نامدار با شخصِ یوسف حکایت میکند.
به هر صورت در بازار زلونی دیدم که فروشگاههای محصولات فرهنگی که فیلم و نوار موسیقی عرضه میکردند، تلویزیون بزرگی را رو به خیابان گذاشتهاند و دارند فیلم یوسفوزلیخا را پخش میکنند؛ جالب آنکه شمار به نسبت زیادی از مردم در پیادهروها و گذرگاهها جمع میشدند و با دقت کامل این سریال را میدیدند. CDهای فیلم یوسف را در دست همه میدیدی و وقتی در گوشهای مینشستی و حرفهای مردم را گوش میدادی، معلوم میشد بخش مهمی از گفتگوهای سینمایی و فیلمی در این مورد متمرکز شده است.
صحنهی دلپذیری که همانجا دیدم و بعدتر دوستانم را هم برای تماشایش دعوت کردم آن بود که دو فروشگاه از این دست در کنار هم دو سیاست متفاوت در پیش گرفته بودند؛ یکی تلویزیونی گذاشته بود و یک فیلم هالیوودی پرخرج و جذاب (گمانم با بازی آرنولد) را نشان میداد و دیگری سریال یوسف را و شمار تماشاچیان یوسف بیشتر بود. برای لحظهای فکر کردم اگر ما سریالهای هدفمندتر و پرمایهتری درست میکردیم چه راحت میتوانستیم در دلهای این مردم مهربان و همدل جای گیریم. چه پیام بزرگی از همخونی و هویت مشترک بود که میشد از این مجرا منتقل کرد و به دلیل ندانمکاری مسئولان و حیف و میل منابعمان، بیانناشده و تولیدنگشته باقی مانده بود.
در بازار زلونی گشتی زدم و میوهها، مواد غذایی، لباس و از همه مهمتر کفشهایش را از نظر گذراندم. چند کفشی به اندازهی پدرام پیدا کردم و کمی وجدانم راحت شد چون تردیدی نبود که وقتی با او برای خرید کفش به اینجا بازمیگشتم باز چند تایی کفش میخریدم! بعد به سوی خانه بازگشتم تا به قرارمان با دوستان هنگام ظهر برسم. کمی زود رسیدم و منتظر دوستانم ماندم که تاخیری داشتند و تاخیرشان با حقیقتِ ناپیدایی دستشویی در آن حوالی تشدید شده بود. بالاخره رفقا آمدند و رفتیم با هم بازار زلونی را بگردیم. سریال یوسف از دید دوستانم هم چشمگیر بود. پدرام کشف کرد که در اینجا فتواهایی بر له و علیه این سریال هم صادر شده است. در جایی تلویزیونی گذاشته بودند و یک مفتی سنی داشت برای مردم در مورد روابودن نگاهکردن به این فیلم سخن میگفت. ارجاعهای فراوان او به رقیبش که مفتی احتمالا وهابیمنشی بود، نشان می داد که بین فقهای این سامان اختلاف نظر هست و برخی نگاهکردن به ماجرای عشقی یوسفوزلیخا را ناروا میدانند. به یاد خوارج افتادم که سادهدل و مومن و سختکیش بودند و نه تنها داستان یوسفوزلیخا را نکوهش میکردند که سورهاش را هم از قرآن خارج میدانستند.
پدرام بالاخره در کفشفروشی بختش باز شد؛ البته کفشی که خرید را پویان پیشاپیش خریده بود، اما با همان بلندنظری رواقی مرسومش آن را به پدرام داد. مشکل پدرام آن بود که پایی سزاوارِ قامت بلندش داشت و بنابراین به شمارهی پایش کفش پیدا نمیشد. من البته چنین مشکلی نداشتم. پس دیدم ارزان است و سه کفش هم من خریدم! در ادامهی این حرکت فرهنگی خریدکی کردیم و نهار سبکی از جنس هلههوله و خشکبار و سمبوسه و میوه خوردیم. صبح آن روز، برای نخستین بار نشانههایی از حسی منفی را در همسفرانم تشخیص دادم. چیزی بسیار نامحسوس و زیرپوستی بود شبیه به رنجش یا اعتراض که در دو یا سه جمله از صحبت پویان نمودی اندک داشت.
در واقع دادههای موجود به قدری نامحسوس و اندک بود که جز در شرایطی شبیه به سفر ما قطعا تشخیص داده نمیشد؛ با این وجود پویان عزیز و دوستداشتنیام کسی نبود که بیدلیل طنینی منفی در صدایش شنیده شود. در سفرهایی شبیه به این، چیزی که بسیار مهم است آن است که نخستین نشانههای هر نوع حس منفی در میان همسفران به سرعت تشخیص داده شود، به سطحی خودآگاهانه برکشیده شود، در موردش تبادل نظر شود و ریشههایش شناسایی و مدیریت شوند. در هر نوع «با هم بودنی» این مصداق دارد و تا به حال از اجرای این قاعدهی ریشهیابی سریع حسهای منفی و ریشهکنیشان هرگز پشیمان نشدهام. این بار هم استثنا نبود. با پویان صحبت کردم و پرسیدم که آیا چیزی ناراحتش کرده؟ و اینکه در سخنش چنین رگهای از ناراحتی یافتهام. چنانکه گفتم این رگه آنقدر رقیق و کمرنگ بود که خودِ پویان ابتدای کار آن را همچون الگویی تکرارشونده نمیدید؛ با این وجود چندان خردمند و مدبر بود که اهمیت واکاوی این پرسش را دریابد. پس از چند جمله که میانمان ردوبدل شد، لازم شد پدرام هم به بحثمان بپیوندد. پس از آن در زمانی حدود ۱۰ دقیقه بازخوردهایی فشرده در مورد رفتارهایمان در میانمان ردوبدل شد، چنانکه حدس زده بودم، پویان از چیزی ناراحت شده بود، این چیز احتمالا شوخیهایی بود که با پدرام در مورد جستجوهای بیپایانش دنبال نقشهی شهرها درست میکردیم. اینها البته شوخی بود، اما گویا تکرارشدنش برای دوست عزیزم خوشایند نبود.
همچنین متوجه شدم این نکته که من هر از چند گاهی دوستانم را رها میکردم و برای خودم به تنهایی گشت میزدم برایشان خوشایند نیست. با ریشهیابی بیشتر خودم متوجه شدم که از وقتشناسنبودن دوستانم در مورد چند قراری که با هم داشتیم، ناراحت شدهام و به این دلیل بوده که در چند مورد ترکشان کردهام. در مورد این رنجشهای کوچک بازخوردهایی به هم دادیم و با سرعتی که برای همهمان خیرهکننده بود، همه چیز حل شد. در ۱۵-۱۰ دقیقه همه فهمیدیم که چه چیزهایی ممکن است باعث ناراحتی دوستانمان شود و بعد از آن از تکرارشدنش در رفتارمان جلوگیری کردیم. به این ترتیب اولین و آخرین مدیریت بحران ارتباطی در میانمان به سرعت فیصله یافت.
بعداز ظهر ساعت سه با دوست تازهمان علی در اپرای شهر قرار داشتیم. قرار بود تا آن هنگام همه دنبال جای اقامت جدیدی بگردیم و اگر نیافتیم یک شب دیگر در دوشنبه و در خانهی خاندان ملیکا بمانیم. همدیگر را در میدان مرکزی شهر که مقابل اپرا بود دیدیم. رستورانی با میز و صندلیهایی در فضای آزاد در میدان نهاده بودند و درختانی کهنسال در اطراف به چشم میخوردند. پیرمردی کوتاهقد با ریش سپید دراز و لباس یکدست سبز که به جنهای افسانههای قدیمی شبیه بود با خرسی تنومند و پوزهبندخورده در اطراف می گشت و رقصیدن خرسش را به نمایش میگذاشت و پولی میگرفت.
با علی به سرعت تبادل نظر کردیم. گویا جای خوبی برای ماندن پیدا نمیشد. دستهجمعی به آژانس تاجیکایر رفتیم و در مورد برنامهی برگشتمان پرسیدیم. بانوان خوشروی بلیتفروش راهنماییهای زیادی کردند؛ از جمله خبر دادند که باید برای ورود به هواپیما و عبور از مرز هوایی مدرکی داشته باشیم که مکان اقامتمان در تاجیکستان را نشان دهد. همچنین سخن از چیزی به اسم آویر به میان آمد که تا شب دوباره به آن برنخوردیم و نزدیک بود باعث فاجعه شود. بانوان بلیتفروش خبر دادند که سهشنبهی همان هفته میتوان برای پرواز به تهران حرکت کرد. همچنین گفتند بلیت همیشه هست و رزرو و پرشدنی در کار نیست. بلیت رفتن به بدخشان که آماج هر سه نفرمان بود، نفری ۱۶۰ دلار بود که زیاد بود. میگفتند برای ورود به بدخشان که جمهوری خودمختاری است، ویزای مستقل لازم نیست و این نگرانیای بود که در این مورد داشتیم. فکر کردیم امشب را باز در دوشنبه بمانیم و دو روز بعد را در اطراف گردش کنیم و سهشنبه به تهران بازگردیم.
بعد از این رایزنیها به همراه علی که محبت و همراهیاش واقعا شرمندهمان کرده بود به اتاقمان بازگشتیم. ساعت چهار با ملیکا و مادرش، نسا قرار داشتیم. سر وقت آمدند و نشستند. نسا نسخهای از ملیکا بود با ابعادِ × ۹/۱ و وزنی تقریبا سه برابر. خانمی بود خندان و خوشحال و سرحال. چندین شهر ایران را به خاطر بیماریای که داشت زیر پا گذاشته بود و از مهارت پزشکان ایرانی بسیار تعریف میکرد. بعد از آن تا شب هنگام در سالن اتاق نشستیم و تقریبا با حسی بلاتکلیف به پرگوییهای نسا گوش دادیم و درددلهایش و البته در این میان کارهای اداریمان هم یکییکی راه میافتاد. قرار شد آن شب هم با همان بها آنجا بمانیم. بعد هم نسا گفت که برای عبور از مرز هوایی باید مجوزی به نام آویر داشته باشیم که آخرش هم نفهمیدیم جز باجگیری دولتی چه صیغهایست. این آویر عبارت بود از اینکه هتلی یا مرکزی نفری ۴۰-۳۰ دلار از ما بگیرد و کاغذی را در گذرنامهمان بچسباند. اگر آویر نداشتیم که هیچ بعید نبود به دلیل فقدان خبررسانی نداشته باشیمش، میبایست در مرز نفری ۴۰۰ دلار جریمه می دادیم.
علی تایید کرد که قضیهی آویر جدی است؛ از این رو وقتی نسا گفت که میتواند تا همان شب با 100 دلار برای هر سه نفرمان آویر بگیرد، قبول کردیم. ملیکا چند بار رفت و آمد و گذرنامهها را برد و آویردارشان کرد و برایمان آوردشان. این اندرز را از من آویزهی گوشتان کنید که هنگام عبور از مرز، دو تا از آن فرمهای ورود به کشور را پر کنید. آن فرمها که ما فقط یکیاش را پر کرده و به مرزبانان داده بودیم، انگار رابطهی مرموز و عرفانیای با آویر دارند.
در حین سروسامان گرفتن ماجرای آویر، نسا شروع کرد به گپزدن با ما. روی صحبتش بیشتر با علی بود که به عنوان دیپلماتی ایرانی پیشاپیش میشناختش و گویا برای چندین نفر از ایرانیان مسافر به سفارش او خانه فراهم کرده بود؛ چنانکه علی پیشاپیش برایمان توصیف کرده بود، جامعهی تاجیکستان اسیر شکاف طبقاتی شدیدی بود. آنهایی که در دوران روسها بار خود را بسته بودند، حالا مال و منالی داشتند و آلاف و الوفی و تودهی مردم در فقری شدید به سر میبردند.
نسای ما دختر یکی از همان اعضای پولدار جامعهی تاجیکستان بود. پدرش رئیس یکی از سازمانهای دولتی در زمان روسها بود و خودِ نسا در مسکو تحصیل کرده بود و در نازونعمت بزرگ شده بود. مثل تمام تاجیکها روحیهای کودکانه و صداقتی بسیار داشت. برای ما که کاملا غریبه محسوب میشدیم، تمام زیر و بم زندگیاش را گفت. چیزهایی که حتی ما در میان خودمان به دوستان نزدیک هم بعد از مدتها میگوییم؛ مثلا گفت که با مردی جوانتر از خودش ازدواج کرده که همان پدر ملیکا باشد و اینکه شوهرش با زنی دیگر سروسری پیدا کرده و وقتی در مسکو بوده پابند او شده و در همانجا مانده است. از مادرشوهرش گفت و اینکه چه بد و بیراههایی به او می داده و اینکه بیماری چقدر اذیتش کرده و وقتی برای درمان به ایران میآمده هر بار مقداری طلا و جواهر را زیور خود می کرده و به این ترتیب بیگمرک از مرز رد میکرده و به این ترتیب پولی به جیب میزده است.
مکالمه با او دقیقا از آن چیزهایی بود که در جامعهشناسی با عنوان مصاحبهی عمیق رواج دارد. ردپای روابط اجتماعی جامعهی تاجیک را به خوبی میشد در سخنانش دنبال کرد. معلوم بود که این مردم هم درگیر اختلاف طبقاتی هستند و هم با وجود نرمخویی و مهربانیشان این نابرابری را با بیعدالتی و تا حدودی خشم و نفرت تعبیر میکنند. تاجیکستان به تازگی از یک جنگ داخلی خونین و مرگبار بیرون آمده بود که نزدیک به یک دهه طول کشیده و بین هواداران کمونیستها و مخالفانشان بروز کرده بود. بخش مهمی از جمعیت مردان کشور در جریان این نبردها کشته شده بودند و معلوم بود که مردم رمق جنگ و دعوای بیشتر را ندارند؛ در حدی که وقتی در پنجکنت بودیم در برابر پوستر بزرگ رودکی که بر دیواری نصب کرده بودند، تندیس لنین را هم دیدیم که در میدانی برپا بود. ما هم که دیدیم آدمهای مشهور جمعاند با پویان و پدرام رفتیم عکسی با ایشان انداختیم که خوشحالشان کرده باشیم!
نسا آنقدر در مورد زندگی خصوصیاش برایمان گفت و آنقدر سوزناک ماجرای توهینهای مادرشوهرش به خودش و بیمهریهای شوهرش به خودش را تعریف کرد که تقریبا بغضش گرفت. بعد هم یواشکی گفت که چون پول دارد تصمیم دارد دوباره ازدواج کند. خودانگاره و اعتماد به نفسش هم خیلی چشمگیر بود، چون میگفت «با این حسن و وجاهتم با یک مردِ بکر ایرانی ازدواج میکنم!» این میتواند هشداری باشد برای تمام مردان بکر ایرانی که زودتر از یکی از این دو صفتشان چشمپوشی کنند! توجه دارید که؟ در این بین از ایرانیبودن نمیشود چشمپوشی کرد!
خلاصه نزدیک ساعت هفت شب بود که همهی کارها به سرانجام رسید. قرار شد ما تا فردا ظهر خانه را به آنها تحویل بدهیم. پول اقامت آن شبمان را دادیم و ۱۰۰ دلار را هم بابت آویر سُرفیدیم. چون برنامهی فردایمان خیلی روشن نبود، قرار شد اگر صبح خواستیم به خارج از شهر برویم، کلید را ببریم دم در خانهی آنها بدهیم وگرنه که تا ظهر در دوشنبه میگشتیم و بعد ظهر خود ملیکا میآمد و کلید را میگرفت. برای اینکه خانهشان را یاد بگیریم، راه افتادیم و قدم زنان خیابانها را طی کردیم.
معلوم بود نسا و ملیکا بیشتر قصد پیادهروی دارند تا نشاندادن سریعِ خانهشان. مدتی به نسبت طولانی را در خیابانها گشتیم. علیِ بندهی خدا خسته شده بود و ما شرمندهاش که این همه وقت و نیرو را برای کمک به ما صرف کرده بود. مصاحبت با نسا و ملیکا البته بد نبود؛ به خصوص در راه برگشت که ملیکا با من همراه شد و تمام ماجراها را از زاویهی دیگری و از چشم یک دختر ۱۷ ساله بازگو کرد. از اینکه دوست دارد در دانشگاه درس بخواند گفت و اینکه نگران است شوهر خوبی پیدا نکند و اینکه جنگ داخلی به کمشدن شمار مردان و بحرانی در ازدواج منجر شده بود. طبق معمول موقع حدسزدن سن ما سه پارسی دچار زمانپریشی شد. فکر میکرد من 26 سال دارم و پدرام و پویان، 40ساله هستند. برایش هم قطعی بود که هر سه مان ازدواج کردهایم و در عجب بود که چطور زن و بچههایمان را رها کردهایم به امان خدا و نوروز آمدهایم آنجا. برایش سنهایمان را گفتم و اینکه هر سه مجرد هستیم و کلی شگفتزده شد، طوری که دوان دوان رفت به نسا قضیه را گفت و او هم باورش نشد!
ملیکا دختر جالب توجهی بود؛ آرام و خونسرد و کمی بلغمیمزاج بود. گویا اشکالی در کبدش وجود داشت چون زود سردرد میگرفت و رنگ و رویش زرد میشد. گذشته از اینها دختر بسیار زرنگ و باهوشی بود. متاسفانه زیستن در شرایط اقتصادی خاص بر او تاثیر گذاشته و به چیزی تبدیل شده بود که در ایران «مرد رند» خوانده میشود. این یکی البته با هیچیک از این سه کلمه نسبتی واقعی برقرار نمیکرد. دختری ظریف و نوجوان بود و سادگیهای خاص خودش را داشت، اما چشمانداز روشنی در برابرش نمیدید و تقریبا ناامید بود. در میان صداقت و سادگیای که در بیان احساسات و خواستهایش داشت، تلاشهای مذبوحانهای هم انجام میداد تا بلکه پولی گیرش بیاید، مثلا وسطهای بحث گفت که نوروز است و اگر بخواهم میتوانم به او عیدی بدهم. من هم گفتم حیف که خط فارسی بلد نیست وگرنه یک کتاب خیلی گرانقیمت فارسی به او هدیه میدادم، بلکه انگیزهای شود و خط فارسی را زودتر یاد بگیرد.
موقع قدمزدن در خیابان از میان پارکی رد شدیم و ملیکا گفت که اینجا را پارک عشاق مینامند. حق هم داشت، دختران و پسران با آزادی تمام روی نیمکتها نشسته بودند و مشغول گفتگو و لذتبردن از حضور یکدیگر به اشکال گوناگون بودند. بچههایی اسکیت به پا هم در این میان چرخ میزدند. با دیدنشان میتوانستی حس کنی که روابط دختران و پسران در ایران به خاطر محدودیتهای نامعقول و غیر طبیعی تا چه حد دچار اختلال است و همنشینی سادهی یک زوج جوان در یک بوستان به چه معادلهی مسخره و پیچیدهای تبدیل شده است. بالاخره به خانهی نسا رسیدیم که رونوشتی از همان خانهی ما بود. پدرام با تعارفشان وارد شد و چند لوح فشردهی موسیقی را شنید. دوست داشت سوغاتیاش برای دوستانش در ایران موسیقی تاجیکی باشد. چیزی که پسند کند پیدا نکرد و در این مدت من و پویان جلوی در ایستادیم و به چیدن نقشهی ادامهی سفر پرداختیم. وقتی پدرام آمد فکرهایمان را با او در میان گذاشتیم. بهترین گزینه این بود که فردا تا ظهر در دوشنبه بگردیم و بعد کولهها را به پشت بیندازیم و برویم شهرهای اطراف را به مدت دو روز بگردیم. بعد سهشنبه میشد و میبایست به ایران بازمیگشتیم. بر سر این برنامه توافق کردیم و همه چیز قطعی شد.
بعد به سمت خانه حرکت کردیم. در راه به شیرینیفروشیای رسیدیم که میگفتند به ایرانیها تعلق دارد. وارد شدیم و دیدیم شیرینی خامهایهایشان چشمک میزند. من از صبح دچار نوعی زکام شده بودم که چون پویان هم به زودی همین طوری شد، معلوم شد نوعی حساسیت بوده است. به این خاطر صدایم گرفته بود و خامه برای مخاط گلوی ملتهبم خوب نبود، اما از قدیم گفتهاند سر و جان به فدای شکم. پس نشستیم و شیرینی مفصلی با قهوه خوردیم. وقتی شکمها سیر شد یک بار دیگر برنامهی قطعیِ یک ربع پیشمان را مرور کردیم و به شکلی خیلی نامحسوس و ناگهانی به این نتیجه رسیدیم که فردا باید حتما برویم فرودگاه و به سوی بدخشان پرواز کنیم. این خواست در دل همهمان مدفون شده بود و تنها مانده بود که یکی آن را بر زبان بیاورد که گمان کنم پدرام چنین کرد. به این ترتیب زود برخاستیم و به خانه رفتیم تا بخوابیم و فردا اول صبح برای پرواز به سوی بدخشان در فرودگاه باشیم. میتوانستیم برگشتمان به تهران را تا هفتهی بعد به تعویق بیندازیم و این سرزمین کوهستانی و باستانی را خوب بگردیم. پس به کاخ زمستانی تزار برگشتیم. پدرم و پویان به سالن و کاناپه پناه بردند و من هم به اتاق خواب رفتم و پیش ساسهای عزیزم! خواب مثل هر بار به سرعت همهمان را درربود.
ادامه دارد…