روز هشتم؛ جمعه؛ هفتم فروردین ۸۸؛ ۲۷ مارس
صبح زود برخاستیم و باز برای گردش در پنجکنت بیرون رفتیم. طی روزهای گذشته آن قدر غذاهای چرب و چیلی خورده بودیم که در رگهای همهمان به جای خون، روغن حیوانی جریان داشت. به خصوص شام دیشب خیلی مرگبار بود. نانی بود چرب و کالباسی چرب و پنیری چرب. خدایان سغد باستان رحم کردند که در رودخانههای این سرزمین خامه و سرشیر جاری نیست. من که اصولا خوردن غذاهای بیچربی را ترجیح میدهم، خیلی زود از این غذاها زده شدم، اما تا این بامدادان در پنجکنت آش، چندان شور شده بود که حتی خان هم فهمیده بود؛ یعنی، حتی پویان که در خوردن تمام چیزهای قابل تصور، اسطورهای جهانی است هم خواهان خوردن غذاهای گیاهی و کمچرب بود. این بود که راه افتادیم و رفتیم تا برای صبحانه میوه بخریم. به بازار شهر که رسیدیم، پسر جوانی همراهمان شد و نشانمان داد که چه چیز را از کدام بخش بازار بخریم. سیب و نارنگی و موز خریدیم و البته آبمیوه که در آسیای میانه خیلی ارزان است. به همین دلیل هم قوت غالب ما آبمیوه شده بود و هر از چندگاهی که آب انارِ خوبی گیر میآوردیم، طی مراسمی به سلامتی هم مینوشیدیم و هم پیمان میشدیم که ایرانزمین را زودتر یکپارچه کنیم و بعد برویم کشورهای دوردست را فتح کنیم. به استثنای چین که قرار بود کار فتحش را همین تابستان و قبل از یکپارچهکردن ایرانزمین شروع کنیم!
بعد از خوردن صبحانهای سبک بارهایمان را بستیم و به سوی ایستگاهی که ماشینهای دوشنبه آنجا میایستادند حرکت کردیم. قیمتها دستمان بود و نگران نبودیم که کسی سرمان کلاه بگذارد. در واقع کسی هم نبود که بخواهد چنین کاری بکند. مردم تاجیکستان به راستی صاف و ساده و نیکوکارند. فکر کنم اگر مسابقهی انتخاب رندترین آدم در آنجا برگزار میشد، من و پدرام و حتی پویانی که به تازگی اسقف ارتدوکس شده بود، بیرقیب میماندیم. در بازار به بیپولی خوردیم و تصمیم گرفتیم دلار بدهیم و سامانی بگیریم. فوری مردی را نشانمان دادند که دلارفروش بود و به قول خودمان دلال بیمغازه و سیار محسوب میشد. پرسیدیم چطور دلار و سامانی را به هم تبدیل میکند و درست همان مبلغی را گفت که رایج بود و بانکها هم تبدیل میکردند. پول را تبدیل کرد و بعد هم با همان لبخند مشهور تاجیکها گفت: «جا برای ماندن دارید؟ بیایید خانهمان شب را بمانید. مهمان هستید!» معلوم بود راست میگوید و تعارفی در کار نیست. از تفاوت سطح اخلاق در دلارفروشهای تاجیکی و ایرانی دریغی خوردیم و دعوتش را سپاسگزارانه رد کردیم و رفتیم که برای دوشنبه ماشینی بگیریم.
تنها خودروهایی که از پنجکنت به دوشنبه میرفتند، تویوتاهای نوی بزرگ و مدرنی بودند شبیه به لندکروزهای خودمان. مدل این یکی که سوارش شدیم ۱۹۹۸ بود و صاحبش، «سلیم» آن را به قیمتی ارزانتر از بهایش در ایران خریده بود. سلیم، جوانی لاغر و مودب و کمحرف بود. قرار شد به ازای رساندن ما سه نفر به دوشنبه ۳۳۰ سامانی بگیرد که برابر بود با صد دلار. به نظرمان زیاد میآمد، اما نرخ همین بود و زمان سفر هم طولانی بود. وقتی راه افتادیم معلوم شد چندان هم غیر منصفانه نبوده است. کمی که رفتیم، پیرمردی خوشبرخورد و ساکت هم به جمع ما افزوده شد. با سلیم قرار گذاشته بودیم سر راه از جاده خارج شود و به ده «پنجرود» هم برود که زادگاه و مدفن رودکی بود. نگران بودیم که نکند پیرمرد (که او هم اسمش باباجان بود) از این سفرِ کوتاه اضافی برنجد، اما انگار بدش نمیآمد مزار رودکی را ببیند. مردم این منطقه برای شاعر بزرگ پارسیگوی و بنیانگذار نظم دری احترامی عمیق قایل هستند.
پنجرود دهکدهای بود بر دامنهی کوهی نهاده، سرسبز و زیبا و احاطهشده در درختان سپیدار بلندقامت. آرامگاه رودکی را به فراخور ارج و احترامش زیبا و سزاوار ساخته بودند. میگفتند تازه پارسال بوده که کار بنای آرامگاه به نتیجه رسیده است. سنگ قبری سیاه و زیبا را بر میانهی تالاری هشتگوش نهاده و گنبدی با نقشهای ساده را بر اطرافش برآورده بودند. درختان بید مجنون تنومندی در بوستان آرامگاه با گیسوان پریشان نشسته بودند. دیدن زادگاه حکیم به تنهایی کافی بود تا ریشهی ذوق و روانی طبعش فهمیده شود.
از پنجرود، راه رفته را برگشتیم و باز به جادهی دوشنبه رسیدیم و در مسیری پیش رفتیم که مدام ارتفاع میگرفت و به کوههای سر به فلک کشیده ختم میشد. این کوهها شاخهای دورافتاده از پامیر بود و با آن بخشهایی از هیمالیا که در نپال دیده بودم کوس برابری میزد. قلهها شکسته و وحشی و سر به فلک کشیده بود و برفپوش و رد بهمنهای پیاپی بر دامنههایش پدیدار بود؛ میگفتند گاهی ارتفاع بهمنی که میآید به ده بیست متر میرسد. باور نکرده بودیم تا آنکه در آن جاده پیش رفتیم و دیدیم که بخشهایی از جاده را در میان بهمنهایی از همین دست بریدهاند. وقتی از بین دو دیوارهی ده دوازده متری از برف و یخ گذشتیم؛ فهمیدیم که چرا شب گذشته در اخبارشان بخشی ویژه را برای گزارش سانحهها و کشتههای این جاده اختصاص داده بودند.
در غذاخوری روستایی سادهای در میانهی راه ایستادیم و شوربایی گوارا خوردیم. سلیم که تا این لحظه با ما رفیق شده بود، همچنان کمحرف و ساکت باقی ماند. در این حد از او دانستیم که پدری تاجیک و مادری ازبک (از ترکان سمرقندی) داشت و بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت.
در راه، پرندهی شکاری بزرگی را دیدیم که با بیخیالی در برابرمان در آسمان چرخ میزد. ابتدا فکر کردم عقاب است، ولی وقتی تزیینات زیبای روی گردنش را دیدم، کرکس هما را شناختم. در خراسان هم نمونههای کوچکترش را دیده بودم، اما این یکی به راستی غولی بود. شایستهی آنکه به ارابهی کیکاووسی بسته شود و در لشکرکشی به آسمان به خدمت گرفته شود. با هیجان نگاهش کردیم و پدرام عکسهایی بسیار از او گرفت. کمی جلوتر، به منظرهای غریبتر برخوردیم. دست کم 20 کرکس هما در کنار هم بر کوهِ مقابلمان نشسته بودند. هما در کل پرندهای خجالتی است و دیدن یکیاش هم حادثهایست؛ برای همین هم قدیمیان گمان میکردند افتادن سایهاش بر سر کسی به شاهشدنش منتهی میشود. اینجا، اما یک گلهی بزرگ از این پرندگان کنار هم بر کوه نشسته بودند. حدس زدم شاید لاشهی تازهی چهارپایی بزرگ در آنجا افتاده باشد، اما چیزی ندیدم. پیاده شدیم و آنقدر دست کوفتم و صدای هشداردادنشان به هم را تقلید کردم تا بالاخره ترسیدند و پریدند. صحنهی باشکوهی بود پریدن این جمعیت از هماهای غولپیکر. گمان کنم اگر تا آن لحظه شکی در پادشاهبودن ما باقی بود، با عبور این گلهی پرنده از بالای سرمان به کلی برطرف شد! آنقدر سایهی هما در آنجا بود که میشد خلقی را پادشاه کرد…
نقطهی اوج این سفر دوازده سیزده ساعته، عبورمان از تونل «انزاب» بود. تونل در دشوارترین بخش کوهستان کنده شده بود و پنج کیلومتر درازا داشت. گمان کنم به این ترتیب بزرگترین تونل خاورمیانه محسوب شود. آن را ایرانیها میکندند و پولی هم از دولت تاجیکستان نمیگرفتند. این هدیهی ایرانیان به دولت و مردم تاجیکستان، خیلی در ذهنها اثر کرده بود و مردم همه از کندهشدنش شادمان بودند و با افتخار از آن حرف میزدند. میگفتند تونل را برادران ایرانیشان دارند میکنند و در این مورد تعارف نمیکردند. رفتارشان با ایرانیها به راستی برادرانه بود. کنار تونل ایستادیم و با مهندس ایرانی مسئول کارگاه که مرد بور مرتب و خوشرویی بود گپی زدیم و خسته نباشیدی گفتیم. کارشان به راستی ارزشمند بود و ردی ماندگار بر جامعهی تاجیکستان باقی میگذاشت. با این تونل بود که پایتخت این کشور به استان سغد و ارتفاعهای غربی متصل میشد.
برای رسیدن به دوشنبه باید از میان تونل میگذشتیم و اینجا بود که همگی 100 دلار را حلالِ سلیم کردیم. تونل را ایرانیها با همان فروتنی مرسومشان کنده بودند. تنها بر دیوارهی تونل، پرچمی از ایران را نقش کرده بودند که به خاطر یکسانبودنش با رنگهای پرچم تاجیکستان چندان نمودی نداشت. این معکوس وضع کارگاه چینیها بود که پروژههایی بسیار کوچکتر را در دست داشتند و از چند کیلومتر قبل و بعد از محل کارشان پرچم و علامت هوا کرده بودند که؛ یعنی، بعله ما ختاییها (به قول تاجیکها) آمدهایم که شاخ غول بشکنیم.
تونل انزاب اما غاری عظیم بود در دل کوه که هنوز به لحاظ تاسیساتی تکمیل نشده بود. قابل گذر بود و استوار، اما هواکش و سیستم روشنایی نداشت و کفاش را هم آسفالت نکرده بودند. این بود که در دل آن کوهستان پربرف به دروازهی دوزخ میماند. کف تونل آب جمع شده بود وبه دریاچهای کوچک شبیه بود؛ گهگاه هم در میانهی راه قندیلهایی به بزرگی یک انسان از در و دیوار روییده بود. وقتی نور خفیف چراغ ماشین بر آنها میافتاد به تندیس بلورین جانورانی افسانهای میماندند. بعد از عبور از کیلومتر اول دیدیم که دود ناشی از گذر خودروها در بخشهای میانی تونل انباشته شده و فضایی مهآلود و وهمانگیز را پدید آورده است. بحثی نبود که اگر پنجرهها پایین یا ماشین روزنهدار بود، همه همان جا خفه میشدیم. غلظت دود چندان بود که نور چراغهای تویوتا به زحمت از میانش عبور میکرد.
بالاخره از تونل گذشتیم و از آن سو در محیطی بهشتآسا (دقیقتر بگویم، زمهریرآسا!) فرود آمدیم. کوههای سر به فلک کشیده و بهمنها و برفها و هوای پاک کوهستان همچنان باقی بودند و دیدنشان به راستی بزمی بود برای چشمان. راه به تدریج در پهنهی دشتهایی سرسبز و زمینهایی کشاورزی فرود آمد و هوا گرمتر شد و درختان پرشکوفه و چمنها به قول تاجیکان، کبود. سلیم در جایی ایستاد و پولی داد تا جوانی ماشینش را بشوید. پاکیزگی این مردم به راستی مثالزدنی بود. معلوم بود سلیم در هر مسیر رفتوبرگشت، یک بار ماشینش را میشوید و زمان و هزینهای مشخص را برای این کار اختصاص داده است.
به این ترتیب بود که عصرگاهان به شهر «دوشنبه» رسیدیم. تاکسیای گرفتیم و به بازار «منصور» که مرکز شهر بود رفتیم، به این امید که تکلیفمان را با چگونگی برگشتمان معلوم کنیم. خیالمان را راحت کردند که از تاجیکستان نمیتوان برای خطوط هوایی تاشکند بلیت خرید. همچنین فهمیدیم که برای بازگشت به ایران دو راه داریم. در روز سهشنبهی پیشارویمان برگردیم یا اینکه تا شنبهی بعدش منتظر بمانیم.
پیش از راه افتادن، یکی از دوستان خوبمان که همکلاس قدیمی پویان بود و «رضا پوررضا» نام داشت، خبر داده بود که داییاش در تاجیکستان، دیپلمات است و بنابراین فکر کردیم پیش از هر کار با او تماسی بگیریم. این رضای ما، خودش پدیدهای بود. وقتی اولین بار دیدمش، با گروهی از اهل خورشید به کوهنوردی مشغول بودیم. از او پرسیدم شغلش چیست و به سادگی گفت: «در صنعت رنگ یک کارهایی میکند.» از پویان که پرسیدم، گفت که رضا سنگبری دارد و در کار خرید و فروش مصالح ساختمانی است. کنجکاو شدم و بار دیگر که دیدمش، معلوم شد کارخانهی لبنیاتی دارد! یک بار که مشغول ایرانگری بودیم، در یکی از شهرستانها تلفنی مهمانمان کرد و با محصولات کارخانهشان دلی از عزا در آوردیم.
بالاخره معلوم شد که همسرش همسایهی ما و ساکن شهرک اکباتان است. این بود که در یکی از دیدارهای تصادفی در راه اکباتان از او پرسیدم: «رضا جان، بالاخره شغلت چیه؟» او هم با همان سادگی گفت: «الان خط تولید کارخانهی لبنیات راه میاندازم، اما کارهای دیگر هم پیش بیاید میکنم.» و واقعا هم میکرد! در آن لحظه که ما در تاجیکستان به دنبال داییاش میگشتیم، او داشت در چین کارخانهی ماستبندی دایر میکرد.
داییاش مردی بود به نام «علی بهجانی ممقانی»؛ از نظر اخلاق و مردمداری و رفتار دوستانهاش درست مثل رضا بود. برای یافتنش کمی سرگردان شدیم. نخست به کارداری فرهنگی ایران در دوشنبه رفتیم. کارمندانی خوشرو و همراه را آنجا یافتیم که برایمان ماشینی گرفتند و ورودمان را به علی خبر دادند. بعد هم به سفارت ایران رفتیم و او را دیدیم. در این مدت، هم او و هم پویان که ۱۰ سالی میشد همدیگر را ندیده بودند؛ خیلی تغییر کرده بودند. پویان او را به عنوان مردی مذهبی با ظاهر مرسوم مردم مذهبی معرفی کرده بود. تصویری هم که او از پویان داشت، همان جوان کمروی بیریش و سبیل دبیرستانی بود. وقتی در برابرِ در سفارتخانه با هم روبهرو شدند، آنقدر از تغییرات یکدیگر تعجب کردند که ما را هم به خنده انداختند. آقای ممقانیای که ما دیدیم مرد خوشتیپ و خوشلباسی بود با ریش و سبیل تراشیده، برخوردی بسیار دوستانه و آمادگی فروتنانه برای یاریرساندن به دیگران. او هم گویا از دیدن پویان در این هیبت تازه و ریش بلند و سرِ خلوت (پویان جان معذور دار ما را!) تعجب کرده بود. من و پدرام، اما حکیمانه دریافتیم که با نمودی از قانون جهانی بقای ریش روبهرو شدهایم؛ قانونی که بر اساس آن، ریش به وجود نمیآید و از بین نمیرود، بلکه در طول زمان از صورت یک نسل به رخسار نسل بعد منتقل میشود. پویانِ ما البته در این لحظه میراثدارِ بیرقیبِ نیاکان ما محسوب میشد.
علی تا دو ساعت بعد با تلاشی منظم و حسابشده کوشید تا برای ما جایی مناسب برای اقامت بیابد. چند تنی را که خانهی اجارهای داشتند و با سفارت ایران سروکاری داشتند، پیدا و رایزنی کرد. قیمتها به نسبت بالا بود. در راه که میرفتیم، سه چهار نوجوان همراهمان شدند و کوشیدند در یافتن جای اسکان کمکمان کنند. هتلی که معرفی کردند، گران بود و پیشنهادشان برای اینکه شب را در مسجد بخوابیم را علی، نامحتمل و نشدنی دانست. بالاخره معلوم شد میتوان جایی را با شبی ۴۰ دلار کرایه کرد و این کمترین بهایی بود که یافته بودیم. قرار شد دخترِ صاحبخانه برای نشاندادن منزل بیاید.
با دختر قراری گذاشتیم و همگی به سوی خانه رفتیم. از آن ساختمانهای شورویسازِ زمخت بود با چهار ستون محکم و بدنهی بتونی. از بیرون که چنگی به دل نمیزد و فرسوده و فقیرنشین مینمود، اما علی هشدارمان داد که گول ظاهر را نخوریم و نباید میخوردیم. وقتی در را باز کردند و ما را به درون راهنمایی کردند، با خانهای چهار اتاق خوابه و مبله و بسیار تمیز و شیک روبهرو شدیم که اصلا از بیرون قابل تصور نبود. تخت و تزیینات اتاقها چوبی بود و در کل به کاخ زمستانی تزارها شباهتی داشت. دختری که ما را راهنمایی کرده بود، ملیکا نام داشت. ۱۷ سالی بیشتر نداشت، اما پخته و کاردان بود و تا حدودی مرد رند! از ۴۰ دلار پایین نیامد و نیامد. ما هم تا توانستیم ایراد بنیاسرائیلی گرفتیم که این خانه چرا ماهواره ندارد، چرا تلفنش وصل نیست و به شوخی، اینکه چرا آکواریوم بزرگش ماهی قشنگ ندارد! بالاخره ملیکا رفت و با علی نشستیم و کمی آجیل و خشکبار خوردیم. گپی زدیم و برایمان در مورد شرایط تاجیکستان توضیح داد. بسیار بدبین بود و میگفت مردم از هر فرصتی برای گوشبری و رشوهگیری استفاده میکنند. دولت تاجیکستان را بسیار فاسد و دیکتاتورمنش میدانست و در کل، نگرشی رواقی و تقریبا فیلسوفانه به اوضاع و شرایط داشت. با این وجود، فعال و کاردان بود و از هیچ تلاشی برای کمککردن به ما فروگذار نکرد. گمان کنم در کل، خلق و خویش چنین بود و احتمالا کارمندی شایسته و ارزشمند برای سفارت ایران در دوشنبه محسوب میشد. علی هم پس از ساعتی خداحافظی کرد و رفت. پویان و پدرام تصمیم گرفتند در سالن خانه و پای تلویزیون و روی کاناپه بخوابند. من که انگار قسمتم بود در سراسر سفر، تنهایی روی تختهای دونفره بخوابم، در همان اتاق خواب مجلل خوابیدم؛ بیخبر از اینکه این دفعه دیگر تنها نیستم، اما این را تا صبح فردا نفهمیدم؛ یعنی، تا وقتی که چشمم به جای گزش ساسهای بیشمارِ تختِ تزار نیفتاده بود…
بسی خندیدیم دکتر! قلم تان همیشه نویسا باد! ولی دیگه این نوشته امروز از سفرنامه خارج شد، و بیشتر یاده طنز می افتادم. اینم نقصش.