روز چهارم: دوشنبه ۳ فروردین ۸۸
صبح زود بود که به چارجو رسیدیم. از تختهایمان پایین آمدیم و تازه همکوپهایهایمان را دیدیم. چند زن ترکمن بودند که هر کدام توسط چندین کودک نوزاد احاطه شده بودند و همه خفته. نگران شدم که اگر این مردم مهربان با همین سرعت زادوولد کنند به زودی آنقدر زیاد شوند که باز به حرکت درآیند و شهرهای دیگرِ این طرف مرز را هم بگیرند!
چارجو اما، شهری است سرسبز و به نسبت مرتفع، با هوای ملایم و جمعیتی اندک. ساختوساز شهری همان است که تا به حال دیدهایم با مقیاسی کوچکتر و وضعیتی فقیرانه. همان ساختمانهای یکدستِ سنگی، همان بناهای معمولا دولتی در کنار خیابانها و همان تصویرِ خندان رئیس جمهورشان بر در و دیوار. هوا مهآلود است و نمنم بارانی میبارد. دیشب را هر سه مثل ارداویراف بعد از خوردن منگ گشتاسپی خوابیدهایم و حالا آمادهایم تا از پل چینوت بگذریم و به ازبکستان برویم.
در چند دقیقه تبادل نظر، مسائل پیش رویمان را مهم و اهم کردیم. اولویتبندی خیلی روشن بود. اصولا باید بلیتی برای شهر فاراب میگرفتیم که نزدیک به مرز است. اولویت اول، البته رفتن به دستشویی بود! با این وجود ابتدا سراغ باجهی بلیتفروشی رفتیم. با قیمتی که با نرخ تاکسیهای تهران پهلو میزد، بلیتی برای سفر به فاراب گرفتیم و خیالمان از ادامهی مسیر راحت شد. کمتر از یک ساعت وقت داشتیم و میبایست میجنبیدیم!
دستشویی طبق معمول همان معماری هیجانانگیزِ آشنا را داشت. چند دیوار کوتاه و ناقص که در هم نداشت؛ یعنی، فضایی که هم رهگذران مستقیما میتوانستند نگاهت کنند و هم اگر میایستادی چشمت به جمال همقطارت در سنگر بغلی روشن میشد! روش طهارت هم همان کاغذ سنبادههای مشهور بود.
وقتی بالاخره کارمان را کردیم و با فکری روشن و ذهنی باز دوباره دور هم جمع شدیم، رفتیم و کمی خوراکی خریدیم. بعد کولهها را در سالن ایستگاه گذاشتیم. من همانجا نشستم و شروع کردم به گوشدادن به درسهای چینی. پدرام و پویان راه افتادند و دستی که از پا خطا کردند این بود که به یکی از پلیسهای ایستگاه نزدیک شدند و پرسیدند قطار فاراب کی سر میرسد؟ من که برای خودم نشسته بودم، دیدم مکالمهی دوستانم با پلیس طولانی شد. به زودی یکی دو تا پلیس دیگر هم آمدند و دو یار غار مرا با خود بردند. جا خوردم و مانده بودم که دنبالشان بروم یا نه. مدتی به نسبت طولانی گذشت تا اینکه پدرام برگشت و پاسپورتم را گرفت و باز همانجا رفت. خندان بود، اما وقتی پرسیدم چه شده، گفت بعدا میگویم. باز کمی صبر کردم، اما دیدم از آنها خبری نشد که نشد.
خوب، معلوم بود دیگر، ترکمنها با وجود نقشی که با مهارت کامل در دو روز گذشته بازی کرده بودند، بالاخره خود را لو داده بودند. قطعی بود که یارانم را در آن پشت به صلیب کشیده بودند و چند دقیقهی دیگر میآمدند تا کولههایمان را به یغما ببرند. حتم داشتم که جورابهایمان را هم برای ساخت تسلیحات شیمیایی و میکروبی به آزمایشگاههای کشتار جمعی سیبری میفرستادند!
راستش را بگویم، این فکر و خیالها زیاد جدی نبودند. اگر قرار بود کسی رشوه بگیرد، دوستانم را زودتر از این حرفها رها میکردند و اگر واقعا مشکلی وجود داشت، مرا هم صدا میکردند. بنابراین حدس میزدم اتفاقی بینابینی افتاده است؛ هرچند حدسم بیشتر به رشوهگیری متمایل بود. در این میان اما، رخدادهایی در ایستگاه در جریان بود که حواس برای آدم باقی نمیگذاشت. ابتدای کار، دختر جوانی که برخلاف بیشتر مسافران، ظاهری اتوکشیده و کتی چرمی بر تن داشت، آمد و به روسی چیزهایی پرسید. به انگلیسی گفتم که روسی نمیدانم. او اصرار داشت که من حتما باید روسی بدانم و وقتی کانال را روی زبانهای فرانسوی و آلمانی و صد البته فارسی عوض کردم و به نتیجهای نرسیدم به ترکی گفتم که ترکی بلد نیستم!
خوش و خندان رفت و روبرویم بر صندلیای نشست. باز تا آمدم به آغوش فرهنگ کهن چینی بازگردم، سر و کلهی دختر دیگری پیدا شد. این یکی به دانشجوهای خودمان شباهتی داشت و جوانتر بود و رفتاری آزاد و راحت داشت. صندلی کناری من با کولهی پدرام اشغال شده بود. پرسید که میتواند آنجا بنشیند یا نه؟ و من هم گفتم بله و صندلی را برایش خالی کردم. سعی کرد حرف بزند، اما جز یکی دو کلمه انگلیسی بلد نبود. بنابراین قضیه به سر تکان دادن و لبخندزدن ختم شد. بعد هم که کمی گذشت، از این بن بست فرهنگی سرخورده شد و از ایستگاه خارج شد.
در این بین زمان سوارشدنمان به قطار داشت نزدیک میشد و خبری از دوستانم نبود. دیگر داشتم آماده میشدم که کولهها را به آن بانوی چرمینپوش بسپارم و عملیات پرحادثهی نجات دوستانم را اجرا کنم که دیدم خوش و خرم سر رسیدند. پدرام با همان شیطنت مرسومش گفت که حدود 100هزار تومان رشوه دادهاند، اما شادتر از آن بود که بتوان این سانحه را باور کرد. معلوم شد پلیسها آنها را نشاندهاند و یک بار با دقت از روی کل گذرنامههای ما رونویسی کردهاند، اما رشوه نخواستهاند و با ادب، آنها را رها کردهاند.
دوباره کولهها را برداشتیم و سوار قطاری شدیم که این بار به اتوبوسی بزرگ شبیه بود. طبق معمول با سر و صدا و بگو و بخند سوار شدیم و در میان سایر مسافران که معمولا ساکت و خجالتی بودند نشستیم. دقیقهای نگذشته بود که همان دخترِ دومی سر رسید و آمد در صندلی پشت سری ما نشست. هر سه گرسنه بودیم. پس خوراکیها را در آوردیم و قسمت کردیم و شروع کردیم به خوردن. دودل بودم که به دختر هم تعارف کنم یا نه، اما بعد دیدم اگر قرار به تعارف شود ناچار میشویم کل اتوبوس را غذای نذری بدهیم و از خیرش گذشتم. ضمن خوردن، کلی سر به سر پویان گذاشتیم که یکی دو لقمه از پدرام بیشتر خورد و آماج شوخیهایمان شد که دارد به خوی نیایش تیمور روی میآورد و قصد غارت ایرانیان را دارد. به خصوص من برای پدرام خیلی دلسوزی میکردم که ممکن بود در جریان این هتک حقوق غذایی جمع دچار سوء تغذیه شود. هر چه نباشد من و پویان دست کم 100روز با هم سابقهی همسفری داشتیم و به نوعی تعادل شکمی با هم رسیده بودیم! پویان هم البته کم نیاورد و حکیمانه سری تکان داد و گفت: «زیادتر میخورم که حساب کار خودتان را بکنید!»
وقتی به فاراب رسیدیم، بالاخره دختر خانمِ پشت سرمان سر حرف را باز کرد. این که پدرام ترکی بلد بود خیلی به دادمان رسید چون بالاخره خط ارتباطی بینمان برقرار شد. گفتیم که قصد داریم به مرز ازبکستان برویم. با وجود سن و سال کمش جوانی تیز و زرنگ بود. ما را به جایی برد که تاکسیهای مرز قرار داشتند و با راننده با تحکم و تسلطی چشمگیر صحبت کرد و سر قیمت چندان چانه زد که دیگر ما داشتیم شرمنده میشدیم. دقیقا طی کرد که ما را کجا ببرد و کجا پیاده کند. بعد هم مهربانانه خداحافظی کرد و رفت. اسمش امیده بود.
سوار ماشین شدیم و از فاراب، شهری که زادگاه معلم دوم، ابونصر فارابی بزرگ بود، حرکت کردیم. دوست داشتم در این شهر کمی بیشتر بگردم، اما وقتی نداشتیم و امیده هم چندان سریع دست به کار شده بود که تا به خودمان آمدیم در ماشینی به سوی مرز پیش میرفتیم. نمیدانستم چند تن در آن شهر، حکیمِ بزرگ را به یاد میآوردند؟ مردی که از نخستین احیاکنندگان تفکر فلسفی پس از ورود اسلام به ایران بود. شخصیت بینظیری که در دوران خودش به احتمال نزدیک به یقین بزرگترین فیلسوف و یکی از بزرگترین موسیقیدانان و اخترشناسان جهان بود. کسی که ساز قانون را ابداع کرد، برای نخستین بار فلسفهی افلاطون و ارسطو را در خاورزمین با موفقیت با هم ترکیب کرد و چارچوب عمومی فلسفهی اسلامی را پیریزی کرد و راهی دراز از این شهر کوچک تا دربار دمشق را طی کرد و در نهایت در آن سرزمین دوردست جان سپرد. من دو سال پیش زندگینامهاش را در قالب رمان بلندی نوشته بودم و قرار بود سیمافیلم از رویش سریالی ۱۲ قسمتی بسازد. همان وقتی که در قطار نشسته بودیم و از روی آمودریا گذشتیم، به خاطرهاش درود فرستادم. به این ترتیب از فاراب گذشتیم، بی آنکه فرصتی برای قدمزدن در کوچه باغهای محلهی فارابی بزرگ دست دهد.
مرزِ ازبکستان و ترکمنستان ظاهری مفلوک داشت. اتاقکی بود کوچک با باجههایی لانه کبوتری. پیرمرد موقر و خوشرویی که گویی در بانکِ آنجا کارهای بود، تاجیک از آب در آمد و با فارسی شیرینی ما را در مورد تبادل پول راهنمایی کرد. گفت که این طرف مرز کسی پول ترکمنی را تبادل نمیکند و باید آن طرف چنین کنیم. هر چند از صدایش در این مورد هم تردید میبارید، چنان که معلوم بود، خود ترکمنها هم پول خودشان را قبول نداشتند. در گذر از مرز، برخورد مسئول وارسی بارهای ما خیلی جالب بود. خانمی بود که قاعدتا میبایست کولههایمان را در برابرش باز میکردیم تا آن را بگردد، اما به جای این کار، با کمرویی گفت:« ببیینم، چیز قاچاقی ندارید؟»
ما متعجب پرسیدیم: «مثلا چی؟»
و او با همان کمرویی گفت: «مثلا هروئین، کوکائین،…»
ما با شنیدن این حرف زدیم زیر خنده و آنقدر خندیدیم که گذرنامههایمان را به دستمان داد. به این شکل از بازررسی مرزی گذشتیم. با خندیدن به این پرسش که مواد مخدر داریم یا نه. حتی مهلت ندادند بگوییم که نداریم!
مدتی در صف دراز مسافران دیگر منتظر ماندیم. سربازان همه خوشرو و کنجکاو بودند و پی فرصتی میگشتند تا صحبتی بکنند. بالاخره ما را خارجی تشخیص دادند و خارج از صف از مرز ردمان کردند. به این ترتیب از ترکمنستان گذشتیم، بی آنکه در کشف رشوهخوارانِ دیوآسای بربرِ این خطه موفقیتی به دست آوریم.
نکتهی خوشمزه آن بود که بین مرز ترکمنستان و ایستگاه مرزی ازبکستان چیزی حدود یک کیلومتر فاصله بود. حالا این فضای حایل به خاطر اشتقاق قارهها ایجاد شده بود یا دو کشور تصمیم گرفته بودند سرزمین بیطرفی مینیاتوری در بین مرزهای خودشان تعریف کنند، درست معلوم نشد. به هر حال، پیاده تا پاسگاه ازبکها رفتیم. در اینجا سربازانی ازبک منتظرمان بودند. تا حدود زیادی شبیه ترکمنها بودند. همان نژاد مغولی را داشتند و به همان ترتیب جوانسال و خندان و مهربان بودند. تفاوت در اینجا بود که معلوم بود ازبک هستند و بیشتر با خون آریاییها ترکیب شده بودند. درشتاندامتر و خوش قیافهتر بودند. پویان به محض دیدنشان گفت: «اینا گندهترن! جنگ بشه ترکمنها رو شکست میدن!»
قوانین جاری در ازبکستان آشکارا واژگونهی چیزی بود که در ترکمنستان دیده بودیم. برخلاف سربازان ترکمن که به هیچ قیمتی حاضر نمیشدند با ما عکس بیندازند. ما به محض ورود به مرز، با تجمعی از سربازان روبرو شدیم که خوشامدگویان کنارمان ایستادند تا عکسی دستهجمعی بگیریم!
تفاوت دیگری هم وجود داشت، خیلیها فارسی بلد بودند؛ یعنی، تقریبا هر کس را با هر درجهای از ازبکیت که میدیدی کورهسوادی از فارسی داشت، هر چند تاجیکها را در بالای هرم قدرت نمیدیدی و دست بالا کارمند بودند. در پاسگاه خبردار شدیم که بانکی در این سرزمین خریدار منات ترکمنی نیست. بنابراین حدود 50هزار تومان مناتی که همراه داشتیم ممکن بود سوخت شود.
از مرز که رد شدیم، با گروه استقبال کنندهی کاملا متفاوتی روبرو شدیم. هفت هشت نفر خریدار منات آنجا صف کشیده بودند. حرفهایشان بیشتر چانهزدنِ درهم و برهم بود و نرخ تبادلِ مرسوم را نمیپرداختند. این بود که پولها را تبادل نکردیم. یکیشان مرد میانسالی بود با سبیل و ابرو و موی سیخ سیخِ پرپشت که انگار همین الان از پریز برق جدا شده است. ده دوازده بار پولش را به دستمان داد و پولمان را گرفت تا اینکه کار خودش را کرد و در این بین چند اسکناس را کش رفت. این اولین و آخرین دزدی و نادرستیای بود که در کل آسیای میانه از مردم دیدیم. در نهایت تصمیم گرفتیم مناتها را به این بهای کم نفروشیم.
با یک تاکسی حرف زدیم و قرار شد با بهای به نسبت زیادی ما را به شهر بخارا ببرد. جوانی معتاد بود که آشکارا در چرت به سر میبرد. ما را به دهی برد و در آنجا به دوستش تحویلمان داد. دوستش ماشینی رهوارتر و رفتاری بهتر داشت و قرار شد ما را به بخارا برساند و خودش بخشی از پولی را که طی کرده بودیم بردارد. قبول کرد که دستمزدش را به منات بگیرد و این برای ما که نگران بادکردگی پولهای ترکمنیمان بودیم، بشارتی بود.
کسی که جایگزینِ او شد و قرار شد ما را به بخارا برساند، مرد جوانی بود به نام الیاس. ازبک بود، اما فارسی را به نسبت خوب حرف میزد. دندانهایش یکپارچه طلا بود و حالتی صمیمانه و دوستانه داشت. از آن مردان تپل و خوشحالی بود که احساساتشان را راحت نمایش میدهند و سریع با آدم دوست میشوند. به سرعت اسمهای ما را پرسید و مکالمهمان با شتابی زیاد به تبادل افکاری صمیمانه منتهی شد. الیاس سن و سالی نزدیک به خود ما داشت. سی و چند سالی داشت و در همان سنِ مقدس نزدیک به بیست ازدواج کرده بود و حالا دو دختر داشت. یکی چهارده ساله و یکی دیگر نوزاد. مدتی را در کشورهای همسایه و مدتی دیگر را به طور غیر قانونی در کره کار کرده بود و کمی انگلیسی بلد بود، اما زبانهایی را که روان حرف میزد، ازبکی بود و روسی و تا حدودی فارسی که فهمیدیم دانستنش در میان ازبکها هم مرسوم است.
الیاس مردی ساده و بیشیله پیله بود؛ مرد معتادی که ما را از مرز آورده و تحویل الیاس داده بود، اصرار داشت که پولش را در همانجا بگیرد. ما اما، رو سفت کردیم که وقتی به مقصد رسیدیم پولش را به الیاس میدهیم. راستش کمی چشممان از آن دزد سبیلوی برقگرفته ترسیده بود. در راه فهمیدیم دلیل اینکه طرف نمیخواسته پول را به الیاس بدهیم این بود که دوست نداشته او از مبلغ توافقشده بین ما خبردار شود چون خودش از ما چهلوپنج دلار میگرفت و قرار بود تنها پانزده دلار را به الیاس بدهد که در واقع داشت اصل کار را انجام میداد. الیاس بعد از صمیمیشدن با ما فوری در مورد کرایه پرسید و بعد با ناراحتی گفت که خودش قرار گذاشته پانزده دلار بگیرد و افسوس خورد که چرا مبلغ بیشتری را درخواست نکرده. بعد هم معلوم بود به این فکر میکند که در نهایت، بخشی بیشتر از سهمش را از پول بردارد، چون ما قرار بود به او پرداخت کنیم، اما بعد انگار تصمیمش را گرفته باشد گفت: «نه، من از خدا میترسم، پولش را میدهم اگرچه راضی نیستم.» عبارت از خدا میترسم را چند بار مزه مزه کرد. انگار داشت تخمین میزد ببیند واقعا چقدر از خدا میترسد!
بعد، چون مرتب از داخل آینه ما را نگاه میکرد و حرف میزد و میخندید، خواهناخواه سخن کشید به دندانهای زرینش. گفتیم که پدرام دندانپزشک است و اعتراف کرد که دندانهایش به خاطر جویدن مداوم ناس اینطور خراب شده. بعدتر فهمیدیم که اصولا عادت ناپسندِ جویدن ناس در کل آسیای میانه رواجی چشمگیر دارد و زن و مرد و پیر و جوان مدام در حال جویدن این مادهی مخدر هستند. ناسشان با آنچه که قبلا در ایران هنگام تحقیق در مورد اعتیاد بین پاکستانیها و افغانهای مقیم ایران دیده بودم متفاوت بود. در ایران رنگ ناس به نارنجی و قرمز میزد و به خصوص تفی که معتادان مدام به این طرف و آن طرف میانداختند، تقریبا خونین مینمود. در این سرزمینها اما، ناس را به صورت خردهبرگهایی مصرف میکردند. ناس گذشته از تاثیر مخربی که بر شبکهی عصبی و دستگاه تنفسی داشت، دندانها را هم فاسد میکرد و به همین دلیل هم تقریبا هر کس که در سفرمان دیدیم چند دندان طلا در دهان داشت و این دندانها معمولا بخش پیشین فک را در بر میگرفت. الیاس میگفت جویدن ناس باعث شده که از ریشهی دندانهایش بیش از برجستگی کوچکی باقی نماند. من که عادات مخدرستیزیام یک دفعه گل کرده بود، شروع کردم به پیشنهادکردن چند راه برای اینکه ناس را ترک کند، اما آخرش خلع سلاح شدم وقتی خطرات جویدن ناس را برشمردم و حرفم را با این جمله تمام کردم: «پس ترکش کن دیگه» وقتی به فکر فرورفت، امیدوار شدم، انگار داشت تصمیم میگرفت دیگر ناس نجود، اما بعد دیدم از درون آینه به من که پشت سرش بودم خیره شد، سرش را تکان داد و گفت: «اینها را میدانم، اما نمیتانم!»
الیاس به زبان روسی هم به خوبی مسلط بود. در دانشگاه، ادبیات روسی خوانده بود و این طور که میگفت، در همان ده کوچکشان معلم روسی هم بود، اما چون چند سالی را غیر قانونی در خارج از کشور کار کرده بود، مجوز کارکردن در شهرها را نداشت و برای همین هم هنگام ورود به بخشهای مرکزی شهر بخارا از پلیسها میترسید. در کل چیزی که در آسیای میانه چشمگیر است، حضور پررنگ پلیس و دستگاههای امنیتی در میان مردم است. یادگاری که از دوران کا گ ب و سلطهی روسها برای این مردم باقی مانده است. پلیسهای ترکمنستان به قدری منضبط بودند که حتی در موقعیتهای خیلی دور از انظار عمومی هم حاضر نمیشدند با ما عکس بیندازند. همچنین مثلا وقتی در ایستگاه قطار آخری مشغول دستگیرکردن دوستانم و رونویسی از گذرنامهها بودند، خبر داشتند که ما سه نفر جهانگرد ایرانی هستیم. در ازبکستان همه چیز آزادتر و شلختهتر بود. پلیسها کمتر منضبط بودند و قوانین رنگارنگ و سفت و محکم ترکمنستان – که اتفاقا با بیشترش از جمله منع سیگار موافق بودم- در اینجا وجود نداشت. کافی بود هنگام گذر از خیابانها نگاهی به مردم بیندازی تا ببینی در فضایی واژگونهی ترکمنستان قدم گذاشتهای. بر خلاف ترکمنستان، در اینجا از ساختمانهای شیک و تازهساز و پر زرق و برق اثر کمتری دیده میشد و شهرها هم بر مبنای نقشهای فراگیر و متمرکز ساخته نشده بودند.
مردم هم به همین نسبت کمتر اتوکشیده و مودب بودند. حرکاتشان راحتتر و روانتر بود و گویی از پلیس چندان نمیترسند. (البته خوب، از ایرانیها بیشتر میترسیدند.) رانندگیشان حد و مرزی برای سرعت یا حتی زیر گرفتن این و آن نمیشناخت و به نظر میرسید هر کس هر کار دلش بخواهد میکند. سیگارکشیدن و حتی جویدن ناس در خیابان مرسوم بود و این چیزی بود که به ویژه در مورد ناس در ترکمنستان قابل تصور نبود. البته این ولنگاری قوانین سویههای خوبی هم داشت؛ مثلا اینکه برخلاف ترکمنستان، تصویر و مجسمه و نقاشی و تمثال رئیس جمهورشان از در و دیوار در تجلی نبود. در واقع آنقدر رهبر دولتشان آدم باحیایی بود که در کل سفر نتوانستیم درست و حسابی او را ببینیم. خیلی به ندرت و تکوتوک عکسی از او را در داخل دفتری یا روی دیوار ادارهای میدیدی. آن هم عکسی معمولی و نه خیلی اغراقآمیز. رئیس جمهور ترکمنستان آشکارا به تناسخ استالین در کالبدی زردپوست شبیه بود. در ازبکستان اما، انگار سیاست رسمی دولت انکار تناسخ و اصولا مخالف با بقای روح بود. چون اثری از کیش شخصیتپرستی استالین در جایی دیده نمیشد.
با این وجود، خیلی زود دستمان آمد که در ازبکستان هم چندان وضعیت گل و بلبل برقرار نیست. دولت، آشکارا سختگیر و دیکتاتور بود و به خصوص از فساد دولتمردان همه مینالیدند. اینها اما به سطح مردم عادی نشت نکرده بود و ما که با تودهی مردم در ارتباط بودیم خوشبختانه در معرضش قرار نگرفتیم.
الیاس ما را به بخارا برد و چون شنید که دنبال جایی برای بیتوتهکردن میگردیم، ساختمانی قدیمی با معماری روسی را نشانمان داد. بعد هم پیاده شد و با من سراغ صاحب مسافرخانه رفت. مرد روسی بود بلندقد و لاغر که انگلیسی و فرانسه و بقیهیزبانهایی را که من به کار میبردم نمیدانست و فقط روسی حرف میزد. بالاخره دل را به دریا زدم و گفتم: «ببینم، فارسی بلدید؟» و با تعجب دیدم گفت:« آری، بگویید گپ بزنیم!»
گفتم دنبال جایی ارزان برای یک شب میگردیم و خواستم اتاقی به ما اجاره دهد، اما گفت که هر چند اتاقهایش بسیار ارزان است، مجوزِ کرایهدادن جا به خارجیها را ندارد. او هم از پلیس واهمه داشت، اما قول داد به دوستش زنگ بزند و ما را به خانوادهای که جایی برای کرایهدادن دارند، معرفی کند. بعد هم گفت: «شکیب کنید تا دوستم برسد!»
به اتفاق الیاس آمدیم و پیش پدرام و پویان برگشتیم و شروع کردیم به شکیبکردن. انتظار داشتیم رانندهی خونگرم ما بعد از این محبتی که کرده بود، پول را بگیرد و برود. چون واقعا سنگ تمام گذاشته بود و ما را به یکی از جاهایی که برای یک شب ماندنِ ارزان مناسب بود، راهنمایی کرده بود. الیاس اما، احساس مسئولیت زیادی میکرد. همراهمان منتظر ماند و گفت وقتی کارمان سامان گرفت خواهد رفت. پرسیدم: «الیاس جان، وقتت تلف نشود؟ کاری نداری که؟»
او هم گفت: «کار که هست، اما اگر الان بروم دلم درد میکند!»
دیدیم مهماننوازی ازبکها هم از ترکمنها دست کمی ندارد.
الیاس ایستاد تا پیرمردی آمد و به همراه روسِ فارسیدان پیشمان آمدند. بهایی که برای خانه طلب میکرد زیاد بود. این بود که معاملهمان نشد. پول الیاس را دادیم و کارتش را گرفتیم که اگر باز گذارمان به مرز فاراب افتاد مستقیم خودش را برای ترابری صدا کنیم؛ بعد هم کوله بر دوش در شهر بخارا به راه افتادیم.
از دیرباز، بخارا و سمرقند برایم شهرهایی سحرآمیز بودند. مرو و نسا و خجند و خیوه و پنجکند را هم دوست داشتم، اما به دلایل علمی و جامعهشناسانه. این دو شهر اما منزلتی دیگر داشتند. تقریبا تردیدی نداشتم که اجدادم دست کم چند نسل در این دو شهر زیستهاند. اگر طبق شجرهنامهی حجیمِ باقیمانده از پدرم میخواستم داوری کنم، در یک مورد شکی نبود و آن هم اینکه در دوران حکومت خلفای اولیهی عباسی، نیاکان پدربزرگِ پدریام در بخارا ساکن بودهاند.
راه رفتن در بخارا از این رو لطفی دیگر داشت. شهر البته تا جائی که ما میدیدیم، چندان بافتی باستانی و کهن نداشت. ساختمانها یا ساختهی چند سال اخیر بودند و بزرگ و زیبا یا غولآسا و بتونی و رنگورورفته بودند و متعلق به دوران حکومت شوروی. بانکی را یافتیم و سعی کردیم مناتهایمان را به پول ازبکی تبدیل کنیم، که سوم نامیده میشد، اما در واقع همان «سیمِ» فارسی به معنای پول/نقره است؛ البته کسی از ریشهی این اسم چیزی نمیدانست. آن را به صورت sym مینوشتند و مثل روسها «سوم» میخواندند. دو دختر بانکدار به راحتی فارسی حرف میزدند و به زودی فهمیدیم که این قضیه در بخارا و سمرقند قاعده است. همه فارسی بلدند مگر آنکه خلافش ثابت شود. در این موارد نقض هم معمولا فارسی میفهمند، هر چند درست صحبتش نمیکنند.
دخترها خبر دادند که کسی در ازبکستان حاضر نیست سوم را با منات عوض کند. حس بادکردگی در جیبهای انباشته از مناتمان بیداد میکرد، اما چارهای نبود. دلار دادیم و سوم گرفتیم. فکر کردم دست کم خوب شد کمی از این پول را آن مردکِ سبیلوی دزد، کش رفت. حالا اگر شانس ماست، لابد او هم میرود و با این پول ناس میخرد و میجود!
بعد از بانک، سراغ آژانسی هوایی رفتیم. به لطف آن بابایی که ویزای ما را عوضی گرفته بود، تنها سه روز برای گردش در ازبکستان وقت داشتیم و میخواستیم آن را به 6 روز تبدیل کنیم. این امر امکان نداشت. در نتیجه فکر کردیم اگر پروازی از تاشکند به تهران وجود داشته باشد و بتوانیم بلیتش را بخریم، بعد از سه روز به تاجیکستان برویم و بعد برگردیم و سه روز دیگر را در این کشور بگردیم و از تاشکند به کشورمان برگردیم. آژانس هواپیمایی هم طبق معمول دو مسئولِ دختر داشت. گفتند که بلیت هواپیماهای تاشکند را از بخارا یا هر شهر دیگری نمیتوان خرید. با دستانی درازتر از پا گردش خود را در شهر ادامه دادیم.
از اهالی پرسیدیم که محلهی قدیمی شهر کجاست؟ و جواب شنیدیم که جایی است به نام «لبِ حوض» یا آن طور که در گویش بخارایی میگویند،«لبِ خوض!»
بعد پرسیدیم مسافرخانهی خوب و ارزان کجا پیدا میشود، و باز پاسخ دادند که: «لبِ خوض». این بود که فوری تاکسی گرفتیم و گفتیم ما را ببر به همان لبِ خوض…
تاکسی ما را به میدانگاهی باصفا برد که آشکارا در مرکز محلهی کهن شهر قرار داشت. خانهها همه کاهگلی بودند و بقایای فرسودهی مسجدها و مدرسهها و بناهای بزرگ و باشکوه باستانی در همه جا به چشم میخورد. خودِ لب حوض، استخر بزرگی بود در وسط این محله که دور تا دورش بوستانی بزرگ قرار داشت با درختانی کهنسال و رستورانها و کافههایی سرزنده و زیبا. تا پیاده شدیم، مردی که چهرهای خوشرو و خندان داشت سراغمان آمد و به انگلیسی پرسید: «انگلیسی هستید؟»
گفتیم ایرانی هستیم و بعد فارسی با او حرف زدیم. با فارسی شیوا و روانی جوابمان را داد و آنقدر از دیدنمان خوشحال شد که همراهمان آمد و راهنماییمان را بر عهده گرفت. پرسید که دوست داریم چه کنیم و این پرسش معمولا به یک پاسخ مشترک و همدلانهی ما منتهی میشد: «میخواهیم یک چیزی بخوریم…»
پس ما را به یکی از رستورانها برد. جای زیبای دلنوازی بود در کنار همین حوضِ مشهور که سایهبان و اثاثیهای حصیری و سنتی داشت و درختان بلند دور تا دورش ایستاده بودند. پشت سرمان یک تندیس مفرغین بزرگ از ملانصرالدین سوار بر خرش وجود داشت و آواز ایرانی زیبایی با گویش تاجیکی از بلندگوی رستوران پخش میشد. مرد رفت و با مسئولان آنجا حرفی زد و سفارش ما را کرد. بعد هم آمد با آسودگی کنارمان نشست و گفت: «اینجا غذایش حرف ندارد. هر چه میخواهید بگویید بیاورند. غذایش نغز است!»
پسر جوانی صورت غذا را آورد که پر از نامهای وسوسهکننده بود. کباب و شوربا و آبگوشت و ماست و سایر چیزهایی را که میشد تشخیص داد، سفارش دادیم. به سرعت غذایی شاهانه برایمان آوردند که به راستی گوارای وجودمان شد. مرد مهربان، هر چه کردیم در خوردن غذا همراهمان نشد. گفت که نهار خورده و با گفتن اینکه دیدن ایرانیها و نشستن در کنارشان برایش به قدر کافی دلپذیر است، خوشحالمان کرد. اسمش آقا قربان بود و آشکارا آدم باسواد و تحصیلکردهای بود. در مورد اینکه چه رشتهای را خوانده هم حرفهایی زد که به یادم نمانده، اما روسی و انگلیسی را به روانی حرف میزد و اطلاعاتش در مورد تاریخ ایرانزمین و ادبیات فارسی خوب بود. بر خلاف گمان اولیهمان، نه میخواست چیزی به ما بفروشد، نه گذاشت حتی غذایی ساده مهمانش کنیم. قصدش تنها کمککردن به ما بود. وقتی ترتیب غذاخوردنمان را داد، رفت و در مسافرخانههای آن حوالی گشت و جایی ارزان و بسیار راحت و تمیز را برایمان پیدا کرد.
آقا قربان، سکههای عتیقه و انگشتر و کارت پستال میفروخت. کارش در واقع تجارت بود و سرمایهاش را در چند مغازه که خویشاوندانش میگرداندند، به کار انداخته بود. خودش گپزدن با خارجیها و جهانگردان را خوش داشت، از این رو معمولا در اطراف همان میدان پلاس بود و خردهریزههایی به توریستها میفروخت و معاشرتی میکرد. خوشبرخورد و خوشزبان و مسلط بر شرایط بود و مناعت طبع و غرورش به ایرانیهای خودمان میماند. این حالتی بود که بعد از آن هم در تاجیکستان و هم در ازبکستان، زیاد به چشممان خورد. بر خلاف ترکمنها که انگار در شهرهای نوسازشان نوجوانهایی دستپاچه بودند و علاقه و کنجکاویشان نسبت به خارجیها را علنی و آشکارا نشان میدادند، تاجیکهای این دو کشور خوددار و مغرور بودند و فاصلهی بیشتری را حفظ میکردند و در هر فرصتی که پیش میآمد از تاریخ و پیشینهی درخشان خود نقل میکردند.
گارسون جوانی که پذیرایی از ما را بر عهده گرفته بود، دید که هرکداممان دو پرس غذا –آبگوشت و شوربا به همراه کباب- را با اشتهای تمام فرودادیم. بعد در برابر درخواستهای پیاپی ما که «نان بیار»، سه چهار گرده نان بزرگ و خوشمزه آورد که آنها را هم به خندق بلا سرازیر کردیم. بعد بالاخره سیر شدیم و این دقیقا در لحظهای بود که پسرک داشت در مورد سلامت روانی یا پیامد این غذا بر سلامت جسمیمان نگران میشد.
بعد از تاراج رستوران، پویان به همراه آقا قربان رفت تا مسافرخانهای را که نشان کرده بود ببیند. آنجا را پسندید و چه خوش پسندید. چون خانهی بزرگ و دو طبقهای بود با تزیینات چوبی و حیاط مرکزی که اتاقهایش را با سلیقه و تزیینات سنتی ایرانی تزیین کرده بودند. صاحبخانه خودش نصرالدین نام داشت و به افتخار همنامش، تندیس ملانصرالدین را چند جا روی در و دیوار نصب کرده بود. با زنش و پسرش و یک دختر روس آنجا را میگرداند. بسیار خندان و خوشبرخورد بود و با سلیقه و پاکیزگی چشمگیری مسافرخانهاش را اداره میکرد.
کولههایمان را در اتاق نهادیم. من میل داشتم کمی برای خودم در خیابانها پرسه بزنم. پس از دوستانم اجازه گرفتم و تنها به گردش در بخارا پرداختم.
آن عصرگاه، ساعاتی به یاد ماندنی را در بخارای کهن سپری کردم. شهر، به راستی چنانکه لقبش داده بودند، بخارای «شریف» بود. مردمش آشکارا ایرانی بودند و خود را ایرانی میدانستند. لباسهایی سنتی بر تن داشتند و قباپوش و کلاه بر سر در میانشان فراوان بود. بناهای تاریخی بیشتر فرسوده و قدیمی و نیمهویرانه بود. آنهایی هم که بر پا بود، توسط مردمی اشغال شده بود که ناگزیر بودند آن را به فروشگاهی برای یادگاری و تحفهی سفر تبدیل کنند. معلوم بود که دولتشان برای ترمیم و بازسازی شهر کهن بخارا هزینه نکرده و آشکار بود که سازماندهی محکم و استواری در میان مردم وجود دارد. تمیز و مرتب نگهداشتن هستهی مرکزی بخارا که یکپارچه تاجیکنشین بود، کاملا در دست خودِ مردم بود. این مردم بودند که با برپایی نمایشگاهها و مغازههایی در مسجدها و بناهای باستانی پولی در میآوردند و بخشی از آن را صرف ترمیم و بازسازی همین بناها میکردند.
کوچه پسکوچههای شهر را گرفتم و تا غروب در آن گردش کردم. خانههای تمیز و کوچک با نمایی فقیرانه، اما پاکیزه و سرزنده کنار هم چپیده بودند. بر هیچ دری قفل دیده نمیشد و در بیشتر خانهها باز بود. وقتی از کوچهای با رواق زیبا میگذشتم از لای درِ نیمهباز درون خانهای را دیدم که نظرم راجلب کرد. حیاطی کوچک داشت و باغچهای سرسبز و خانهای که شاید یک یا دو اتاق را در بر میگرفت، اما از پنجرههای چوبی و چراغی که پشت آن روشن بود، حس گرما و امنیت بیرون میتراوید. بانویی در حیاط مشغول آبدادن به گلهای باغچه بود. کوبهی در را به صدا درآوردم. مرا دید و از او آب خواستم. با خوشرویی در پیالهای لعابی برایم آب خنک آورد. آب را خوردم و یک جرعهی آخر را روی زمین پاشیدم و طبق رسمی سغدی به خانه برکت دادم. فکر میکنم این رسم از یادها رفته بود، چون عبارتی را که میبایست ادا نکرد. تنها لبخند زد و تشکر کرد!
این بخش از بخارا چنان بود که حس میکردی در محلهی بچگیهای خودت داری قدم میزنی. حوالی غروب بود که گذارم به مسجد جامع شهر افتاد و مدرسهای که روبرویش بود. ابتدا به مدرسه رفتم. هنوز سر پا بود و درونش گروهی طلبه وجود داشتند. حاجب مدرسه پیش آمد و گفت که ورود به مدرسه ممنوع است. به فارسی گفتم که ایرانی هستم و دوست دارم با دانشجویان اینجا گپی بزنم. با احترام راهم داد. وارد صحن مدرسه شدم. به مدرسهی اتابک تهران خودمان شبیه بود. با بنایی کاشیکاریشده و قدیمیتر و در و دیواری رنگورورفته و فرسوده. طلبهها در کنار حوض وسط مدرسه ایستاده بودند و داشتند با هم حرف میزدند. پیش رفتم و سلام و علیکی کردم. همه دورم جمع شدند و مکالمه بینمان گرم شد. تقریبا همه فارسی را به روانی حرف میزدند؛ هر چند چندین نفرشان خارجی بودند. ۳۶ نفر در آنجا درس میخواندند. هر دو سه نفر یک حجره داشتند و ماهانه پولی میگرفتند. غذایشان بر عهدهی مدرسه بود. تحصیلشان در آنجا پنج سال طول میکشید و در این مدت زبانهای روسی، عربی و انگلیسی را به همراه قرآن، حدیث، تفسیر و کلام میآموختند. جای زبان فارسی و ادبیات و فلسفه آشکارا در آنجا خالی بود. وقتی پرسیدم کتابهای تفسیر را به چه زبانی میخوانند، پاسخ دادند که عربی و خبطی کردم و به عربی پرسیدم که «پس عربی خوب حرف میزنید؟»
این اولین بار بود که با کسی عربی حرف میزدم. در خواندن متون عربی ورودی داشتم، اما مکالمهام افتضاح بود؛ یعنی، دقیقتر بگویم در این مورد کاملا بیتجربه بودم. با این وجود انگار همان یکی دو جمله به دلشان نشست. چون دویدند و رفتند دو سه نفر دیگر را آوردند که معلوم شد از اعراب سعودی و لبنانی هستند. مشکل اینجا بود که آنها فارسی و انگلیسی بلد نبودند و مکالمهی ما به عربی هم انگار خیلی برای بقیه جذاب نبود. بنابراین همه رفتند و من ماندم و سه جوانِ عربزبان. دست و پا شکسته با هم حرفی زدیم و تقریبا همان چیزهایی را که بقیه برایم گفته بودند اینها هم تکرار کردند. جوانان نازنینی بودند. برخورد با آنها قانعم کرد که باید عربی شفاهی را در اولین فرصت یاد بگیرم. ارتباط واقعا کمی با عربی کتابتی داشت!
بعد از آنکه از مدرسه بیرون آمدم، دروازه ی مسجد بزرگی را روبرویم دیدم. وارد شدم و دیدم کاملا خالی است. اینجا مسجد جامع قدیمی بخارا بود. تنها یک دسته جهانگرد فرانسوی آنجا میگشتند. رفتم و گشتم و از دیدن این منظره جا خوردم که فرانسویها در آن بنای چند صد سالهی کهنسال احساس مسئولیت و هویت میکردند. در برابر شبستان مسجد شاهنشینی آجری ساخته بودند. رفتم که درون آن بنشینم، اما تا روی سکوی اولِ شاهنشین جستم، فرانسویها سرم ریختند و با هیجان توضیح دادند که نباید آنجا بروم چون ممکن است آثار باستانی را خراب کنم. فرانسهام زیاد روان نبود، اما دست و پا شکسته گفتم که این شاهنشین خشتی است و با نشستن کسی رویش خراب نمیشود و در کل برای نشستن افرادی طراحی شده بوده. یکیشان که احساس دلبستگی زیادی به بنا داشت و خانمی بود با خواهرش، پرسیدند که باستانشناس هستم؟ و گفتم نه. بعد در مورد بخارا کمی اطلاعات به من دادند که بیشتر از فیلمهای هالیوود و کتابهای هزارویکشب برگرفته شده بود. به جایش برایشان گفتم که اینجا همان مسجد مشهور بخاراست که شخصیتهای بزرگی در آن آمد و شد میکردهاند. از کشتار مردمی که در مسجد جامع پناه گرفته بودند به دست مغولان گفتم و اینکه مسجد جامع اولیه به دست ایشان با خاک یکسان شده و بعدتر دوباره ساخته شده بود. همچنین به شیخ بخاری و امیر اسماعیل سامانی اشاره کردم که زمانی مقیم این شهر بودند. نامها را نمیشناختند و بنابراین زیاد وارد جزئیات نشدم. کمی تعجب کردند که بخارا را اینقدر میشناسم.
یکیشان به کنایه گفت که وقتی گفتهام باستانشناس نیستم چاخان کردهام! برای افزایش اطلاعات عمومیشان گفتم که هم ایرانی هستم و هم اجدادم در بخارا زندگی میکردهاند. این بار همه خندیدند و معلوم بود که فکر میکنند شوخی میکنم، اما خوب، کسی آنجا فارسی بلد نبود که بشود اثبات کرد و با آن لباس و کیف کمری هم بیشتر به جهانگردان شبیه بودم تا بومیان بخارا.
صبر کردم تا جهانگردان رفتند. بعد رفتم و برای خودم در شاهنشین نشستم. درخت استوار و تنومندی جلویش در آمده بود و منظرهی صحن مسجد از آنجا بسیار زیبا بود. چیزهایی که در مورد مفهوم سوژهی پارسی در ذهنم میجوشید را منظم کردم و یادداشتشان کردم. تکیهزدن به جایی که شاهرخ تیموری و الغ بیک و جامی هم، زمانی در آن مینشستند به راستی دلپذیر است. نمیدانم آنها وقتی اینجا مینشستند به چه چیزهایی فکر میکردند، اما امیدوارم فکرهای من هم به قدر مالِ آنها بارور از آب درآید…
وقتی هوا رو به تاریکی رفت، برخاستم و به سمت لب حوض حرکت کردم. درست انگار در جنگل باشم، جهتها را به راحتی تشخیص میدهم. یک توضیح اینکه من در کل، استعداد زیادی برای گمشدن در شهرها دارم. به خصوص در تهران همیشه باید نقشهای ذهنی را به شکلی خودآگاه مرور کنم تا بفهمم کدام خیابان به کدام خیابان میرسد و کدام محله در همسایگی کدام محله قرار دارد. این در حالی است که در کوه و بیابان و به خصوص جنگل هیچ چنین مشکلی ندارم. هیچ وقت در این محیطها که معمولا تنها هم هستم، قطبنما همراه ندارم و تا به حال نشده گم شوم.
بخارا هم به شکلی عجیب مثل محیطهای طبیعی است. وقتی پرسهزنان راهم را در میان کوچههای تنگ و به تدریج تاریکشونده باز کردم و یک راست به لب حوض برگشتم، تازه متوجه این خاصیت شهر شدم. جالب بود که در مرو جدید و اشکآباد چنین حسی نداشتم.
وقتی به لب حوض رسیدم، خانمی چاق و مودب را دیدم که با رفتاری محترمانه نزدیک شد و به انگلیسی سلیسی پرسید که کمکی از دستش برایم برمیآید؟ گفتم نه، در حال قدمزدن هستم. فکر کردم از مسافرخانهداران آن اطراف است و میخواهد کرایهی اتاقی را پیشنهاد کند. در مورد شغلش درست حدس زده بودم، چون در همان کوچه مسافرخانهای شبیه به مال نصرالدین داشت، اما انگیزهاش متفاوت بود. هم خبر داشت که کی هستم و هم خبر داشت که پیشاپیش اتاقی گرفتهایم. به فارسی حرف زدم و گفتم که ایرانی هستم. با فارسی روانی جواب داد و گفت میداند و دوستانم را چند دقیقه پیش دیده. معلوم شد که آمدنمان به بخارا دست کم در لب حوض قدری جلب توجه کرده است. پیشنهاد کرد که به یکی از کافههای اطراف برویم و یک چای با هم بنوشیم. بعد هم گفت که اسمش مدینه است و شهرها و کشورهای زیادی را گشته.
آدم خوب و خوشصحبتی به نظر میرسید، اما حقیقت این بود که در حال و هوای خودم بودم و حوصلهی حرفزدن با کسی را نداشتم. این بود که عذر خواستم و گفتم که باید نخست دوستانم را پیدا کنم. بعد هم در جهتی که نشانم داده بود حرکت کردم. به این هوا که پویان و پدرام را بیابم. راستش خیلی هم برای یافتنشان اصرار نداشتم، اما حس کردم در همان حوالی هستند و به نظرم آمد دست کم پیشنهادِ ولگردی در کوچههای دور افتادهترِ شهر را به آنها بدهم. چرخی زدم و درست در همانجایی که انتظارش را داشتم، آنها را پیدا کردم. در مغازهی مردی هنرمند بودند که نگارگری و قلمکاری میکرد. مشغول صحبت با دوستانم بود و دخترش هم همان نزدیکیها ایستاده بود. مرد، دلگیر بود. نمیدانم موضوع صحبتشان چه بود، اما از ازبکها دل پرخونی داشت و افسوس ایران بزرگ را میخورد.
نقاشیهایش را دیدم و ستودم و با دوستانم از آنجا بیرون آمدیم. پیشنهاد کردم چرخی در «پشتِ صحنهی» بخارا بزنیم. دوستانم کاملا موافق بودند. پس به راه افتادیم. از یکی از مسیرهایی که قبلا طی کرده بودم شروع کردیم. در کوچه پسکوچهها فرورفتیم و بخارای جادویی را تجربه کردیم.
بخارا در میان شهرهایی که در آسیای میانه دیدم، بافتی ویژه داشت. شهر قدیمی در مرکز پهنهی شهر، باقی مانده بود، بیآنکه چندان در اثر ساختوسازهای تازه آشفته شود. دلیلش این بود که جمعیت یکپارچهی فارسیزبانی با فرهنگ ایرانی اصیل در آن زندگی میکردند و حاضر نشده بودند کاشانهی خویش را رها کنند. به همین دلیل هم در اطراف این هستهی مرکزی از بخارای باستانی، شهری تازهتر و مدرن پدیدار شده بود. محلههایی که صبح دیده بودیم به این بخارای نو تعلق داشتند. خیابانهایی پر از فروشگاههای پر زرقوبرق و ساختمانهای نوساختهی کمونیستی روسی یا کاپیتالیستی ترکیهای، اینها به پوستهی خارجی شهر تعلق داشتند. بخارای اصلی اما، هنوز در آن میانه مقاومت میکرد و سرزنده نفس میکشید. توریستهایی که به اینجا میآمدند، قاعدتا در همان زرقوبرقِ حاشیهی بیرونی شهر باقی میماندند و خودِ بخارا را هرگز نمیدیدند. خلاصه اینکه اگر گذارتان به بخارا افتاد، بخواهید تا به لب حوض راهنماییتان کنند. آنجا گرانیگاه شهر است. کسی چه میداند، شاید ویهارهی باستانی؛ یعنی، معبد مشهور و بزرگ بوداییان که شهر بخارا هم نامش را از آن گرفته، زمانی در این جا سر به گردون ساییده باشد.
جمعیت شهر اندک بود و به یک میلیون نفر میرسید، اما هفتاد هشتاد درصدش فارسیزبان و به اصطلاح تاجیک بودند و بقیه هم که ازبک یا روس بودند، همه فارسی بلد بودند. قلمرو آنها بخشهای بیرونی شهر بود و معلوم بود که این هستهی درونی را دولت به حال خود گذاشته که ویران شود. خیابانها و کوچهها چراغ درست و حسابی نداشت و شبانگاهان کوچهها کاملا تاریک میشد، با این وجود همچنان بقایای عظمت دیرینه را میشد از گوشه و کنار دید. بناهای کهن و فرسوده که گهگاه دیوارهایشان بدجوری شکم داده و به اطراف کج شده بود، توسط مردم مرمت شده بود و در جاهایی که امکانش بود به مراکزی برای فروش یا نمایش آثار هنری تبدیل شده بود. هنر و فرهنگی که در آنجا جاری بود، ایرانی بود. شاید اغراق نباشد اگر بگویم از آنچه که در تهران میبینیم ایرانیتر بود. نگارگریشان دنبالهی مستقیم مکتب هرات بود که آثار خواهر خودم، کتایون، هم به شاخهای از آن تعلق دارد. همچنین کار بر پارچه و سفال نیز رایج بود.
بخاراییان مردمی نژاده، اما محروم بودند. از غرور و سربلندی دیرینه ردپایی در چهرههایشان بر جای مانده بود. از نظر شکل ظاهر درست مانند ایرانیان خراسانی بودند. چهرههایی نمکین داشتند. بور و سپیدرو در میانشان بسیار بود و حالتشان طوری بود که معلوم است قرنهاست به شهرنشینی عادت کردهاند. مغرور و خوددار و باادب و مهماننواز بودند، اما معلوم بود که محرومیت بسیار کشیدهاند و فقیرانه زندگی میکنند. کافی بود پای صحبتشان بنشینی تا بگویند که در دوران حکومت روسها چه بر سرشان رفته و کتابخانهها و مکتبها و مدارسشان را چطور روسها به تاراج بردهاند. بعد هم نوبت به ازبکها رسیده بود که مشتقی کمی مترقیتر از ترکمنها بودند. دولتشان آشکارا پیرو خط مشی پانترکیسمی بود که از مرزهای ترکیه به بیرون تراوش میکرد. مانند ترکمنها خط کریلیک روسها را وا نهاده بودند، اما نه برای آنکه فارسی را پذیرا شوند. تنها برای آنکه به لاتینِ مندرآوردی ترکیه سخنانشان را بنویسند. از این رو غریب نبود که فرهنگ کتبی در میانشان چنین اندک و کممایه بود. مردمی فقیر که بند ناف خود را با هویت تاریخی ایرانیشان بریده باشند و خط نیاکانشان را هم نتوانند بخوانند و تازه در کشوری فقیر هم زندگی کنند، چه خواهند شد جز مردمانی هویتزدوده؟ و ازبکها چنین شده بودند. کتابخانه و کتابفروشی درست و حسابی در شهر پیدا نمیشد و فردا روزی که گذارمان به دانشگاهِ بزرگ شهر افتاد در کتابفروشی دانشگاهیشان مشتی کتابِ مصورِ سبک و نازک دیدیم که دست بالا به جزوههای دانشگاههای آزاد شهرستان ما شباهت داشت. نامنتظره هم نبود. با خطی که در کل جهان ۷۰ سال قدمت داشت و در این کشور ده بیست سال، چه خزانهی معنویای میخواستند درست کنند؟
ازبکها که به روشنی در بخشهای شرقی ازبکستان در اقلیت بودند، قومِ غالب محسوب میشدند. از این رو همهی کودکان ناگزیر بودند در مدرسه، دو زبان روسی و ازبکی را یاد بگیرند. ماجرا بازی سیاسی کثیفی بود که خودِ ازبکها هم از آن دل خوشی نداشتند. همین حقیقت ساده که حتی در شهرهای ازبکنشین هم بیشتر مردم فارسی بلد بودند و علاقهای که تودهی مردم نسبت به ایران نشان میدادند، آشکار میکرد که میل به فرا چنگ آوردن هویتی غنی که میراثشان هم هست، هنوز از یادهایشان نرفته است.
با این وجود سیاست ازبکسازی جمعیت، نتایج ناگواری به جا گذاشته بود. تاجیکها آشکارا از موقعیتهای حساس و حتی مهم سازمانی کنار گذاشته شده بودند و حس محرومیت داشتند. هویت فرهنگی و ملی کهنشان را از یاد نبرده بودند، اما آن را با چنگ و دندان و به شکلی فقیر و خام حمل میکردند. دو سه نسل بود زیر ستم روسها و جانشینیان ازبکشان زیسته بودند و تقریبا از یاد برده بودند که خواندن خط فارسی و دستیافتن به کتابهایی که میتواند ۱۴۰۰ سال عمر داشته باشد، چقدر لذتبخش است. خلاصه کنم، فرهنگ ایرانی هنوز وجود داشت و در میان همه -چه ازبک و چه تاجیک- هوادار و همدل داشت، اما از سیاستِ کثیف، لطمههایی گران دیده بود و زخمهایی سر باز داشت و رخساری پریدهرنگ و رگهایی کمخون…
پس از گشتن در کوچهها، نان و ماستی خریدیم و در کنار حوض پای درختی تنومند نشستیم و سه تایی خوردیم. باد خنکی -اتفاقا از جانب خوارزم- وزان بود و شاخههای درختان را به خشخش میانداخت. گپی کوتاه با پدرام و پویان زدم. هر سه اکسیر بخارا را چشیده بودیم و اندیشمند بودیم و سرمست.
ادامه دارد…