پنجشنبه , آذر 22 1403

سه شنبه 30 تیرماه 1388- 21 جولای 2009- سوجو

سه شنبه 30 تیرماه 1388- 21 جولای 2009- سوجو

سپیده‌‌‌دم بیدار شدیم و با عباس به گردش در شهر پرداختیم. عباس جوانی بسیار خوشرو و مهربان بود و در مدت یک سالی که در چین زیسته بود، به نسبت خوب چینی را یاد گرفته بود و به راحتی با مردم صحبت می‌‌‌کرد.

صبحگاهمان صرف انجام برخی کارهای اداری مثل تبدیل ارز شد، و صد البته خرید باتری برای تلفن همراه امیرحسین، که ضامن بقا و دوام خانواده‌‌‌ی نوپایش بود. بعد از حل بحران ارتباطی امیرحسین و نامزدش، گردشی در شهر کردیم. مهمترین چشم‌‌‌انداز شهر سوجو، رودِ بزرگ یانگ‌‌‌تسه است که از میانه‌‌‌ی آن می‌‌‌گذرد.

بی‌‌‌شک تمدن‌‌‌سازترین رودخانه‌‌‌ی قلمرو خاوری که نقشی همتای نیل را برای چینی‌‌‌ها ایفا می‌‌‌کند، همین رود است. یانگ‌‌‌تسه بعد از رود آمازون و نیل سومین رود بزرگ جهان است و خودِ چینی‌‌‌ها آن را چانگ‌‌‌جیانگ می‌‌‌نامند که انگار از ریشه‌‌‌ای مون – خمری گرفته شده است. این رود از منطقه‌‌‌ی چینگ‌‌‌های در تبت سرچشمه می‌‌‌گیرد و در شانگهای به اقیانوس می‌‌‌ریزد.

بزرگترین سد هیدروالکتریکی دنیا بر این رود بسته شده و چانگ‌‌‌جیانگ سان شیا‌‌‌ دابا نام دارد که یعنی سدِ سه گداره بر رود یانگ‌‌‌تسه! ساخت این سد به تخریب هزار و سیصد جایگاه باستانی و بی‌‌‌خانمان شدنِ یک میلیون و دویست هزار نفر انجامید و یکی از گونه‌‌‌های نادر دلفین دنیا که در این رود زندگی می‌‌‌کرد به خاطر ساخت آن و صنعتی شدنِ رودخانه در سال 2006.م منقرض شد. طرح ساخت این سد احتمالا طولانی‌‌‌ترین پروژه‌‌‌ی مهندسی قرن بیستم است. چون طرحش به سال 1919 .م و دوران سون‌‌‌یات‌‌‌سن بر می‌‌‌گردد. کلنگ احداث‌‌‌اش را چیانگ‌‌‌کای‌‌‌شک در 1932 .م بر زمین زد. این سد سی و دو ژنراتور دارد و بیست و دو و نیم میلیون ولت برق تولید می‌‌‌کند و بالاخره در سال 2006 .م کامل شد. یکی از هدایایی که رود یانگ‌‌‌تسه به تمدن چینی اهدا کرده، شهر سوجو () است. بندری بزرگ و مهم که در نزدیکی شانگهای و در کرانه‌‌‌ی پایین دست رود یانگ‌‌‌تسه، کنار دریاچه‌‌‌ی تای‌‌‌هو قرار دارد. شاخابه‌‌‌های یانگ‌‌‌تسه تا درونش ادامه دارد و شمار زیاد قایقهای درونش باعث شده تا جهانگردان آنجا را ونیزِ چین بنامند.

زمانی که ما وارد این شهر شدیم، هشت میلیون نفر جمعیت داشت که شمارشان اگر با ساکنان حومه‌‌‌اش جمع بسته شود، به ده میلیون تن بالغ می‌‌‌گردد. این شهر نام خود را از کوه مشرف بر آن (گوسو) گرفته است. به شکلی که «سو» نام آن کوه است و «جو» پسوند چینی به معنی محل اقامت است و کمابیش با پسوند «-ستان» یا «-آباد» پارسی همانند است.

کهن‌‌‌ترین نشانه‌‌‌های استقرار در این شهر به قرن ششم پ.م باز می‌‌‌گردد. سوجو در آن هنگام گهواره‌‌‌ی تمدن وو محسوب می‌‌‌شده است. در 514 پ.م، شاه دولت وو که هِلو نام داشت، پایتخت خود را در این منطقه تاسیس کرد و آنجا را «شهرِ هلو» (闔閭城) نامید که در نزد ما پارسیان یادآور خاطره‌‌‌ی میوه‌‌‌ای لذیذ و پیشِ اروپاییان نامی خوشامدگویانه محسوب می‌‌‌شود!

چند قرن بعدتر که کانال بزرگ چین ساخته شد، سوجو از نظر تجاری و نظامی اهمیت چشمگیری یافت و به یکی از قطب‌‌‌های جمعیتی منطقه تبدیل شد. در سال 1035 .م یک شاعر و ادیب به نام فان جونگ‌‌‌یان معبدی کنفوسیوسی را در این شهر بنیان نهاد و این همان جایی بود که بعدها آزمون دیوانسالاری دولت را در آن برگزار می‌‌‌کردند.

شاید به خاطرِ مرکزیت این شهر در فرآیند کنکور چینی‌‌‌ها بوده که بیشتر دولتمردان چینی و به خصوص شورشیان کینه‌‌‌ی سختی از آن در دل داشته‌‌‌اند و کوشیده‌‌‌ان دق دلی خود را با ویران کردن آن برطرف کنند. نمونه‌‌‌اش این‌‌‌که در زمستان 1130 سربازان دودمان جین این شهر را با خاک یکسان کردند و کمی بعد در سال 1275 .م بخش‌‌‌هایی از آن که بازسازی شده بود با هجوم مغول‌‌‌ها از میان رفت.

در 1356 .م وقتی سرخ‌‌‌دستاران در برابر سلطه‌‌‌ی مغول‌‌‌ها قیام کردند، رهبرشان جانگ‌‌‌شی‌‌‌جِنگ این شهر را به عنوان پایتخت خود برگزید. در 1367 .م، رقیبِ او که جویوان‌‌‌جانگ نام داشت و پایگاهش در نان‌‌‌جینگ بود، به این شهر حمله کرد و بعد از ده ماه محاصره آنجا را گرفت. جو که کمی بعدتر به عنوان نخستین امپراتور دودمان مینگ تاج‌‌‌گذاری کرد، چنان از مقاومت سرسختانه‌‌‌ی مردم سوجو خشمگین شده بود که ارگ شهر و کاخ سرخ دستاران را با خاک یکسان کرد و مالیاتی خرد کننده را به خانواده‌‌‌های قدیمی و بانفوذ شهر تحمیل کرد.[1]

از عجایب این‌‌‌که شهر سوجو با وجود تمام این تلاش‌‌‌ها ویران نشد و هر بار مثل ققنوسی کنکوری از خاکستر بازمانده از شاگرد تنبل‌‌‌های قدیمی سر بر کشید.

این قضیه هم مدیون موقعیت استراتژیک شهر بود که باعث می‌‌‌شد بازرگانان در آنجا کامیاب شوند و به سرعت شاهدِ ثروت و رونق را در آغوش بکشند تا حدی که در 1488 .م، وقتی یک کشتی کره‌‌‌ای در نزدیکی ساحل چین در هم شکست و سرداری به نام چوئِه‌‌‌ بو ناچار شد از راه زمین به کشورش بازگردد، سوجو را در میان تمام شهرهایی که دیده بود از همه ثروتمندتر و زیباتر دانست.[2] در 1860 .م باز شورشیان تای‌‌‌پینگ که گفتیم ایدئولوژی ضدکنکوری عمیقی داشتند، سوجو را ویران کردند. سه سال بعد که چارلز گوردون با همراهی سپاه دولتی چین سوجو را بازپس گرفت، باز صدمه‌‌‌هایی فراوان به این شهر وارد آورد. در 1937 .م وقتی ژاپنی‌‌‌ها به چین حمله کردند، این شهر را نیز گرفتند و حتا بوستان‌‌‌هایش را هم ویران کردند. از اینجا معلوم می‌‌‌شود که اهالی ژاپن در آن هنگام به تدریج با مفهوم کنکور آشنا شده بودند و نگرانِ صادرات فرهنگی این شهر به سرزمین خودشان بوده‌‌‌اند.

با این وجود، به نظرم مهمترین دوران تاریخی که ردپایش در سوجو باقی مانده بود، به همان عصر پرتلاطم حمله‌‌‌ی مغول‌‌‌ها و شورش سرخ‌‌‌دستاران و تاسیس دولت مینگ مربوط می‌‌‌شود. اگر بخواهیم ریشه‌‌‌ی حوادث این دوران را دریابیم، باید کمی عقب برویم و به آغازگاه هجوم مغولان به چین بنگریم.

در سال 1215 .م چنگیزخان با ارتش بزرگی از مغولان از دیوار چین گذشت و پکن را فتح کرد. به این ترتیب دولتی تازه در چین تاسیس شد که آن را سلسله‌‌‌ی یوان می‌‌‌نامند.

بی‌‌‌تردید بزرگترین شاه این دودمان قوبیلای‌‌‌ قاآن (سلطنت از 1379- 1294 .م) است، و یک دلیل شهرتش هم این است که مارکوپولو به دربارش سفر کرد و درباره‌‌‌اش گزارشی رنگین برای اروپاییان نوشت.

قوبیلای در سال 1215 .م زاده شد و اسم راستینش شی‌‌‌زو بود. اما بعد از این بر تخت نشست نام مغولی قوبیلای و لقب قاآن (همان خاقان) را برای خود انتخاب کرد. او از کودکی هوش و ذکاوت زیادی از خود نشان می‌‌‌داد و به ویژه با تلاش‌‌‌های مادرش سورقاگتانی بِکی – که مسیحی نستوری بود- از آموزش و پرورشی نمونه برخوردار شد. پدرش تولوئی پسر چنگیز بود که بعد از تاخت و تازهای مغولان حاکم چین شده بود.

قوبیلای چند برادر داشت که یکی از آن‌‌‌ها -مونگکه خان- در سال 1259 .م درگذشت. دیگری آریق بوکِه نام داشت که سخت به سنن زندگی کوچگردانه وفادار بود و از سبک زندگی کشاورزانه بیزاری می‌‌‌جست.

او بر این باور بود که مغولان باید مدام به شهرها حمله کنند و ساکنانش را غارت کنند و در حد امکان با کشتار جمعیت کشاورز، کشتزارها را به مرتع تبدیل نمایند. قوبیلای که بالاخره برای خودش آدم تحصیلکرده‌‌‌ای بود، با این برداشت برادرش مخالف بود و این قدر عقلش می‌‌‌رسید که بداند با ریشه‌‌‌کن شدن کشاورزان چینی مسیرهای تولید ثروت مسدود خواهد شد. دو برادر در نهایت در 1260 .م با هم رویارو شدند و قوبیلای پیروز از معرکه بیرون آمد و دلیلش هم احتمالا دعاهای خالصانه‌‌‌ی چند ده میلیون چینی بود که معلوم نبود اگر آریق‌‌‌بوکه فاتح می‌‌‌شد، چه سرنوشتی پیدا می‌‌‌کردند.

قوبیلای قاآن در 1271 .م امپراتور چین شد و پایتخت خود را به پکن منتقل کرد و آنجا را دادو نامید. او دیوانسالاری و سنن فرهنگی چینی را حفظ کرد و برای همه آزادی دینی را به رسمیت شناخت.

او در سال 1253 .م که شر و شور جوانی‌‌‌اش اجازه می‌‌‌داد، یک بار به جنگ سونگ‌‌‌ها رفته بود و یون‌‌‌نان را هم فتح کرده بود. انگیزه‌‌‌اش هم این بود که مغول‌‌‌ها هنگام فتح چین به خاطر نامناسب بودنِ زمین و جنگلی بودن منطقه، از پیشروی در چین جنوبی باز مانده بودند و به این ترتیب دودمان سونگ جنوبی تا حدودی از خطرشان رسته بود. تا آن که بالاخره در 1279 .م قوبیلای موفق شد قلمرو سونگ‌‌‌ها را هم بگیرد.

قوبیلای شاهی بزرگ و خردمند بود. به سرزمین‌‌‌های دوردست سفیر فرستاد و سفیران زیادی را از کشورهای دیگر به حضور پذیرفت که مارکوپولو و عمویش در زمره‌‌‌ی ایشان بودند. او اتباعش را به چهار بخش تقسیم کرد که هریک حقوقی متمایز داشتند.

شهروندان درجه اول مغولان بودند، بعد از ایشان غیرچینی‌‌‌هایی مانند ایرانی‌‌‌ها یا ترکهای مبلغ مانویت و اسلام و بودایی‌‌‌گری قرار می‌‌‌گرفتند، و همچنین بازرگانانی که تقریبا همه‌‌‌شان ایرانی بودند. بعد از ایشان چینی‌‌‌های تابع دولت یوان جای داشتند که بیشترشان ساکن چین شمالی بودند. در نهایت فروپایه‌‌‌ترین رتبه نصیب چینی‌‌‌های قلمروهای تازه‌‌‌ فتح شده یا فتح ناشده‌‌‌ی جنوبی می‌‌‌شد که در عمل برده محسوب می‌‌‌شدند.

قوبیلای به تمام ادیان توجه نشان می‌‌‌داد. در سازماندهی دیوانسالاری‌‌‌اش اصول کنفوسیوسی را رعایت کرد، اما در ضمن یکی از بزرگترین مسجدسازان تاریخ چین هم بود. از آیین بودا و تائو حمایت می‌‌‌کرد و برای رونق معابدشان هزینه می‌‌‌پرداخت و با این وجود گرایشی به مسیحیت نستوری از خود نشان می‌‌‌داد و سراسقف این شاخه‌‌‌ی ایرانی از آیین ترسا مقیم دربار وی بود. در اواخر عمرش بود که آیین لامایی در تبت پدید آمد.

این دین از ترکیب شمنیسمِ کهن تبتی‌‌‌ها و دین بودایی ساخته شده بود. از آنجا که دین سنتی مغول‌‌‌های کوچگرد همین آیین شمنی بود، آیین لاما برای طبقه‌‌‌ی تازه متمدن شده‌‌‌ی مغول جذاب می‌‌‌نمود.

قوبیلای برادرزاده‌‌‌ي موسس آیین لاما – راهبی به نام فاگ‌‌‌ساپا- را در دربار خود مهمان کرد و سوگلی حرمسرایش –زنی به نام چابی- به او گروید. دربار او متخصصانی از سرزمین‌‌‌های دیگر را هم به خود جذب می‌‌‌کرد. چنان‌‌‌که در همان سالِ ورودش به پکن، در 1271.م، یک معمار نپالی به نام آرنیگِر داگوبای سپید را در این شهر ساخت که بزرگترین بنای بازمانده از دوران مغولان در این شهر است. در دربار قوبیلای افراد جالبی یافت می‌‌‌شدند. یکی‌‌‌شان همان چابی بود که زنی بسیار زیبا بود و زنِ سوگلیِ خاقان محسوب می‌‌‌شد. او مروج صلح و رواداری دینی بود و به خصوص تلاش زیادی می‌‌‌کرد تا با زنان اسیر بدرفتاری نشود. او شاهزاده‌‌‌ خانم‌‌‌های دربار سونگ که اسیر شده بودند را نزد خود جای داد و زیر سایه‌‌‌ی خود گرفت و از آزار دیدن‌‌‌شان جلوگیری کرد. این زن گذشته از این فعالیت‌‌‌های فمینیستی‌‌‌اش یک طراح لباس نمونه هم بود. او پیراهنهایی آستین بلند را برای سربازان طراحی کرد و استفاده از کلاه لبه‌‌‌داری را باب کرد که بعد از آن زیاد در نگاره‌‌‌های چینی دیده می‌‌‌شود.

قوبیلای قاآن بعد از آن که پا به سن گذاشت به پیرمردی چاق و بیمار تبدیل شد. او به خاطر رماتیسم نمی‌‌‌توانست زیاد حرکت کند و یک دلیل چاقی چشمگیرش هم این عارضه بود. در سال 1285 .م پسر و ولیعهدش جِن‌‌‌جین درگذشت و بعد از آن به افسردگی مهلکی هم دچار شد. بعد هم برای این‌‌‌که از افسردگی بیرون بیاید به ژاپن و ویتنام و آنام حمله کرد. اما در ژاپن نیروی دریایی‌‌‌اش با توفان مهیبی در هم شکست و از حمله به ویتنام هم چیز دندان‌‌‌گیری نصیبش نشد.

ژاپنی‌‌‌ها بعد از آن توفانِ حمایتگرشان را کامیکازه نامیدند و سنت مربوط به آن را تا جنگ جهانی دوم و پیدایش رسته‌‌‌ی کامیکازه در نیروی هوایی این کشور ادامه دادند.

قوبیلای قاآن در هنگام حمله به این کشورها به قدری چاق شده بود که تخت حاوی او را بر دوش چهار پیل سوار کرده بودند.

در سال 1287 .م مغول‌‌‌ها که از چاقی و افسردگی شاهشان سرخورده شده بودند، دور یک مدعی سلطنت جمع شدند که یکی از سران قبایل مغول بود. قوبیلای قاآن این بار از آزمون تاریخ سربلند بیرون آمد و مخالفان را سرکوب کرد و به این ترتیب بقیه هم ماستها را کیسه کردند.

بعد از قوبیای قاآن مجموعهای از شاهان مغول بر تخت چین تکیه زدند که بسیاری‌‌‌شان تیمور نام داشتند: تِمور اولجایتو (1294-1307 .م)، یِسون‌‌‌تِمور (1323-1328 .م)، توقاتِمور (1328-1332 .م)، و در نهایت توقون تِمور (1333-1368 .م). لا به لای این تیمورهای رنگارنگ، چندتایی شاه دیگر هم بودند که روی هم رفته عرضه و جربزه‌‌‌ی خاصی نداشتند و دوران حکومتشان هم معمولاً از پنج شش سال تجاوز نمی‌‌‌کرد.

سلطنت مغول‌‌‌ها در چین درست مانند دوره‌‌‌ی ایلخانی در ایران با خشونت و بربریت و چاپیدن مردم همراه بود.در چین هم مانند ایران، مغول‌‌‌ها بیش از یک قرن دوام نیاوردند و به سرعت زیر فشار نیروهای مردمی از میان رفتند. کسی که در چین این مهم را به انجام رساند، مردی بود به نام جویوان‌‌‌جانگ (1328-1398 .م) که در خانواده‌‌‌ی دهقانی فقیر در منطقه‌‌‌ی هوآجائو زاده شد.

فقر تنها بدبیاری دوران کودکی او نبود، چون در سال 1344 .م که تازه شانزده ساله شده بود، رود زرد طغیان کرد و کل خانواده‌‌‌ی جو یوان جانگ در اثر سیل کشته شدند.

بعد از آن، او در کسوت راهبان دوره‌‌‌گرد و گدایان در آمد و کمی دیرتر به معبدی مانوی یا بودایی پیوست و به این ترتیب فرصتی یافت تا خواندن و نوشتن بیاموزد. این مرد در بیست و چهار سالگی به راهبی باسواد و با نفوذ در معبدش تبدیل شده بود، که باز با بحرانی روبرو شد.

مغول‌‌‌ها به معبدِ محل زندگی‌‌‌اش حمله بردند و بسیاری را کشتند و آن محل را آتش زدند. به این ترتیب بود که جو سوان جانگ در سال 1352 .م به دسته‌‌‌های راهزنی پیوست که با حاکمیت مغولان مخالفت داشتند. او به زودی رهبر ایشان شد و به خاطر آن که غارت خانه‌‌‌های روستایی را ممنوع کرده بود، سخت در میان مردم محبوب شد.

او باورهای تندروانه و انقلابی را طرد کرد و تمام تلاش خود را بر راندن مغولان متمرکز کرد. چهار سال بعد (1356 .م) سپاهیان او به نان‌‌‌جینگ حمله کردند و این شهر را گرفتند و آن را پایتخت خود قرار دادند. اقبال مردم به نظم عمومی‌‌‌ای که او بنیان نهاد، فراوان بود. طوری که جمعیت این شهر در طی ده سال آینده ده برابر شد.

به این ترتیب یکی از پرتکاپوترین و پیچیده‌‌‌ترین دوران‌‌‌های تاریخ چین آغاز شد، که طی آن همزمان مغول‌‌‌ها از چین رانده شدند، تحولی دینی در میان چینیان رخ نمود، و در ضمن کشور کره هم تاسیس شد.

دلیل اصلی موفقیت جو یوان جینگ نفوذ معنوی و پرهیزگاری چشمگیرش بود. این مرد درواقع یکی از رهبران جنبشی دینی بود که فرقه‌‌‌ی نیلوفر سپید (بای‌‌‌لیای‌‌‌جیائو) نامیده می‌‌‌شد.

این فرقه درواقع شاخه‌‌‌ای از دین مانوی بود که با عقاید بوداییِ برخاسته از سغد و بخش‌‌‌های شرقی ایران زمین در آمیخته بود و برخی از اصولش با آیین مزدکی شباهتی داشت. یکی از اصول عقاید این گروه تقدس مادر و زن بود و حتی خدای مهمشان نوعی مادر مقدس محسوب می‌‌‌شد، به همین دلیل هم زنان بسیار هوادارش بودند.

رهبران این دین ظهور یک ناجی آخرالزمانی و فرا رسیدن پایان هزاره را تبلیغ می‌‌‌کردند، که روایتی بودایی شده از همان اسطوره‌‌‌ی سوشیانس زرتشتی بود. در محافل بودایی این ناجی آخر هزاره را بودا میتِریَه می‌‌‌نامیدند و معتقد بودند که او همان آجیتَه بودیسَتوَه‌‌‌ است.

مغول‌‌‌ها وقتی متوجه شدند این دین ماهیتی شورشگرانه دارد و به ویژه به عدالت اجتماعی توجه می‌‌‌کند، آن را ممنوع کردند. به این ترتیب این جنبش زیرزمینی شد و به طور علنی به دشمنی با حاکمان تابع یوان‌‌‌ها پرداخت.

شورشیانی که زیر درفش این فرقه گرد آمده بودند، شورشی را آغاز کردند که قیام سرخ دستاران (هونگ‌‌‌جی‌‌‌چی‌‌‌یی) (紅巾起義) نامیده می‌‌‌شد.

نخستین کسی که با این نماد قیام کرد، راهبی به نام فانگ‌‌‌گوئوزِن بود که در منطقه‌‌‌ی ساحلی جِه‌‌‌جیانگ سر به شورش برداشت و با چند تن از یاران چینی‌‌‌اش چند افسر مغول را به قتل رساند و برای نشان دادنِ این‌‌‌که از مرگ هراسی ندارد، دستاری سرخ بر سر بست. به این ترتیب می‌‌‌توان جنبش او را با قیام سربداران در سبزوار مشابه دانست.

دار و دسته‌‌‌ی او به زودی با رئیس یکی از شاخه‌‌‌های فرقه‌‌‌ی نیلوفر سپید (白蓮教) که هان‌‌‌شان‌‌‌تونگ (韓山童) نام داشت متحد شدند. نیروهای او درواقع دو شاخه‌‌‌ی انقلابی از پیروان دین بودا و مانی بودند که به ترتیب فرقه‌‌‌ی نیلوفر سپید و سرخ دستاران نامیده می‌‌‌شدند. گروه دوم آشکارا خود را مانوی (摩尼教) می‌‌‌نامیدند. این فرقه قصد داشتند در 1351 .م شورش کنند و مغولان را کشتار نمایند. اما لو رفتند و هان‌‌‌شان‌‌‌تونگ به دست مغولان کشته شد. بعد از او رهبری فرقه بر عهده‌‌‌ی لیوفوتونگ (劉福通) قرار گرفت که پسرِ رهبر فقید یعنی هان‌‌‌لی‌‌‌اِر (韓林兒) را جانشین پدرش می‌‌‌دانست و به اسم او رهبری جنبش را بر عهده گرفته بود. اما ماجرای تاسیس دولت کره آن بود که این دو فرقه‌‌‌ی انقلابی پایگاه خود را در شمال رود زرد قرار دادند و از آنجا به دولت گوریِئو حمله بردند که در سرزمین کره‌‌‌ی امروزین قرار داشت و تابع مغول‌‌‌ها بود.

دو تن از سرداران کره‌‌‌ای به یاری سپاه یوان‌‌‌ها به مقابله با ایشان شتافتند و در سی نبرد پیاپی ایشان را شکست دادند. با این وجود پایداری آنان و حرکت نظامی کره‌‌‌ای‌‌‌ها باعث شد تا این سرزمین از چین مستقل شود و دولتی نو در آنجا بر سر کار بیاید. یکی از این دو سردار کره‌‌‌ای چوئِه‌‌‌یِئونگ (1316-1388 .م) نام داشت.

در سال 1352 .م جو‌‌‌یوان‌‌‌جانگ به طور رسمی رهبری دستار سرخ‌‌‌ها را بر عهده گرفت. در همین سال یک شورشی کره‌‌‌ای به نام جو ایل شین زیر تاثیر قیام ایشان به حرکت در آمد و دولت گوریئو را تهدید کرد و حتی تا نزدیکی کاخ شاه پیشروی کرد.

اما از همان چوئه‌‌‌یئونگ شکست خورد. شاه کره در این هنگام گونگ‌‌‌مین نام داشت و عملا با این شورش‌‌‌ها از امپراتوران یوان قطع امید کرد و به صورت واحد سیاسی مستقلی درآمد.

چوئه‌‌‌یئونگ در 1363 .م بر یک سپاه ده هزار نفره‌‌‌ که از طرف امپراتور چین گسیل شده بود غلبه کرد و به این ترتیب استقلال کره را به کرسی نشاند. با این وجود راهبری بودایی به نام شین‌‌‌دون توانست زیر آبش را بزند. در نتیجه شش سال او را به تبعید فرستادند.

در دوران غیبت او، دزدان دریایی ژاپنی به دست‌‌‌اندازی در جنوب چین و کره روی آوردند. این دزدان دریایی خودشان را واکو می‌‌‌نامیدند و با کشتی‌‌‌هایی کوچک و سلاحهایی که با باروت کار می‌‌‌کرد، به سواحل کره و چین دستبرد می‌‌‌زدند و مردان را زجرکش می‌‌‌کردند و زنان را می‌‌‌دزدیدند.

یک دار و دسته از این دزدان در سال 1376 .م شهر گونگ‌‌‌جو را گرفتند و در آنجا فجایع زیادی به بار آوردند. تا آن که چوئه‌‌‌یئونگ بار دیگر در مقام سپهسالار ابقا شد و به سروقتشان رفت و همه را از میان برد.

دومین سردار بزرگ کره‌‌‌ای در این هنگام، یی سِئونگ‌‌‌گیِه (1335-1408 .م) نام داشت. پدرش یک کارمند جزء دورگه‌‌‌ي کره‌‌‌ای- مغولی بود به نام یی‌‌‌جاچون. خودش در دولت گوریئو به سرداری محترم و بانفوذ تبدیل شد و به ویژه در دهه‌‌‌ی 1370.م بسیار مقتدر شد.

او و چئو‌‌‌یئونگ در ابتدای کار همکار بودند و در جریان دفع حمله‌‌‌ی سرخ دستاران با هم متحد شده بودند. اما بعدتر که همین شورشیان دودمان مینگ را در چین تاسیس کردند، میان این دو دوست اختلاف افتاد.

یی‌‌‌سئونگ‌‌‌گیه که رهبری جناح ضد سرخ دستاران را برعهده داشت، شاه را واداشت تا سپاهی را برای حمله به دولتِ نوپای مینگ گسیل کند. وقتی این فرمان را به دست چوئه‌‌‌یئونگ رساندند، از اجرای آن سر پیچید و به پایتخت رفت و کودتا کرد.

اما شکست خورد و کشته شد. در دم مرگ اعلام کرد که وجدانی پاک و آسوده دارد و زمین را بر بیگناهی‌‌‌اش گواه گرفت و گفت که بر گورش هیچ علفی نخواهد رویید. امروز هم مقبره‌‌‌اش در کره زیارتگاه است و بر آن علف نمی‌‌‌روید. از سوی دیگر رقیبش یی‌‌‌سئونگ‌‌‌گیه هم سرنوشت چندان دلپذیری پیدا نکرد. او هم به همراه پسرش چانگ به جرم توطئه دستگیر و اعدام شدند. اما کشمکش این دو سردار بزرگ تاثیر خود را به جا گذاشت و در نهایت در سال 1392 .م دودمان گوریوئه بر باد رفت و سلسله‌‌‌ی جوسِئون بر جایش نشست که تا شش قرن بعد مهمترین واحد سیاسی کره محسوب می‌‌‌شد.

در زمانی که کره‌‌‌ای‌‌‌ها سعی می‌‌‌کردند کره‌‌‌ی زمین را به سبک خودشان فتح کنند، جو‌‌‌یوان‌‌‌جانگ هم با شورشیان در چین پیشروی می‌‌‌کرد و دنیا به کامش بود.

در این دوران مغول‌‌‌ها با اختلاف درونی و پراکندگی روزگار دست به گریبان بودند. سرخ دستاران تا 1358 .م کل چین مرکزی و جنوبی را گرفتند. در سال 1356 .م انشعابی در این جنبش روی داد و جناح اقلیت سرخ‌‌‌دستاران به جو‌‌‌یوان‌‌‌جانگ پیوست. این مرد در ابتدای کار پیرو گوئو‌‌‌زی‌‌‌شینگ بود و با دختر او ازدواج کرده بود، اما بعد از مرگ پدرزنش خودمختار شد و برای خودش دار و دسته‌‌‌ای درست کرد.

جویوان‌‌‌جانگ تا سال 1367 .م با رقیبانش درگیر بود. او با رهبران سرخ‌‌‌دستاران که به او نپیوسته بودند، جنگید و یکی یکی‌‌‌شان را شکست داد. بعد هم قلمرو فرقه‌‌‌ی نیلوفر سپید را مورد حمله قرار داد و هان‌‌‌لی‌‌‌اِر را در آب خفه کرد.

در سال 1368 .م جویوان‌‌‌جانگ اعلام کرد که امپراتور مینگ است و به این ترتیب به طور رسمی اعلام کرد که برنامه‌‌‌اش راندن مغول‌‌‌هاست. چند تن از هوشمندترین رهبران سیاسی جنبش به او پیوستند و به این ترتیب پیروزی‌‌‌ نهایی‌‌‌اش را تضمین نمودند.

یکی از ایشان جوشِنگ نام داشت که مشاور و رایزن او بود. دیگری جیائویو نام داشت و نخستین کسی بود که اسلحه‌‌‌ي آتشین را با باروت اختراع کرد. دیگری لیوجی نام داشت و یکی از نامدارترین سرداران و استراتژیست‌‌‌های چینی بود که بعدها کتاب مهم «هوئولونگ‌‌‌جینگ» را در فن نبرد نوشت.

جویوان‌‌‌جانگ پس از اعلام تاسیس دولت مینگ (大明)، نام رسمی خود را به هونگ‌‌‌وو تغییر داد و دیگر خود به جنگ نرفت. سردارانش با سرعتی برق‌‌‌آسا به اطراف تاختند و چین را برایش فتح کردند.

یکی از ایشان دولت ووی غربی را فتح کرد و بر جانگ‌‌‌شی‌‌‌چِنگ گه شاه آنجا بود چیره شد. پس از آن تمام حاکمهای محلی حاشیه‌‌‌ی یانگ تسه مطیع او شدند. جناح اکثریت سرخ دستاران که از جایگاه‌‌‌های قدرت طرد شده بودند، با رهبری چِن‌‌‌یوئولیانگ با ارتشی بسیار بزرگ در برابر او صف آراستند، اما سپاهیان مینگ در سال 1363.م در نبرد دریایی دریاچه‌‌‌ی پویانگ ایشان را شکست دادند و بعد از یک ماه خودِ چِن هم به قتل رسید. این نبرد سه روز به طول انجامید و یکی از بزرگترین جنگ‌‌‌های دریایی تاریخ جهان است.

هونگ‌‌‌وو یا همان جویوان‌‌‌جانگِ خودمان در دی ماه سال 1368 میلادی رسما به عنوان امپراتور چین تاج‌‌‌گذاری کرد و تا شهریور دو سال بعد پکن را هم گرفت. مغول‌‌‌ها تقریبا بدون مقاومت تسلیم شدند و بیشترشان با اهل و عیال و قوم و قبیله به مغولستان بازگشتند.

امپراتور مینگ به جنوب هم پیشروی کرد و یون‌‌‌نان را نیز گرفت و به این ترتیب بار دیگر چین را یکپارچه کرد. در این میان شهر سوجو از این نظر اهمیت داشت که واپسین جایی بود که در جریان یکی شدنِ مجدد سرخ‌‌‌دستاران و تبدیل‌‌‌شان به امپراتوری جدید چین، نقش ایفا کرد.

آن روزی که ما در این شهر گردش می‌‌‌کردیم، از این تاریخ پرماجرا و جنگاورانه اثر زیادی در شهر باقی نمانده بود. ما آن روز صبح را به پرسه زدن در جاهای دیدنی‌‌‌ شهر گذراندیم. یک بوستان بسیار زیبا دیدیم که شاخه‌‌‌ای از رودخانه‌‌‌ی یانگ تسه به درونش ادامه می‌‌‌یافت و درواقع آبگیر شاه‌‌‌نشین بوستان را تشکیل می‌‌‌داد. موزه‌‌‌ای هم دیدیم که آثار چوبی بسیار زیبا و قدیمی‌‌‌ای را درونش نهاده بودند.

یکی دو تایشان دقیقا سیمرغ و اژدهای ایرانی بود که در نگارگری‌‌‌های عصر ایلخانی به بعد فراوان دیده می‌‌‌شود. در همین جا پیرمردی را هم دیدیم که نشسته بود و داشت برای خودش دوتار چینی می‌‌‌زد و انگار از درون فیلم‌‌‌های هنگ‌‌‌کنگی بیرون پریده بود.

نخستین جایی که آن روز برای دیدن انتخاب کرده بودیم، محله‌‌‌ای بود به نام دونگ‌‌‌لی که در حومه‌‌‌ی سوجو قرار داشت. بعد از گردش به نسبت مفصلی در آنجا، به موزه‌‌‌ای رسیدیم که نامِ عجیبِ «نمایشگاهِ مشهورِ سکسِ سوجو» را بر خود داشت.

لوح سردر موزه ادعا می‌‌‌کرد که بزرگترین مجموعه از آثار باستانی مربوط به جنسیت را در خود جای داده است. ما هم به صورت چهار جوان معصوم و چشم و گوش بسته رفتیم تا ببینیم این صور قبیحه‌‌‌ی چینی چه جور چیزی هستند.

در همان ابتدای کار، در وسط حیاط چشممان به دیدار مجسمه‌‌‌ی بزرگی از یک آدم کاریکاتوری روشن شد که شبیه به هومونکولوس حرکتی بر قشر پیشانی مخ ساخته شده بود، و زنجیری دورادور بدنش پیچیده بودند. آلت نرینه‌‌‌ی برافراشته و عظیمی از این بدن بیرون زده بود و زیر تندیس نوشته بودند هیچ چیز نمی‌‌‌تواند میل جنسی را مقید کند! احتمالا سازندگان این مجسمه انتظار داشته‌‌‌اند بازدیدکنندگان در اولین قدم و هنگام ورود به موزه شوکه شوند و بقیه‌‌‌ی چیزها به نظرشان جالبتر برسد.

اما ما برای این‌‌‌که اثبات کنیم با بچه‌‌‌ی تهرون نباید شوخی کرد، کلی درباره‌‌‌ی مجسمه‌‌‌ی بدبخت جوک گفتیم و آخرش هم ایستادیم و با او عکسی انداختیم!

موزه در ساختمانی بزرگ و باغی مرتب و زیبا بر پا شده بود و مثل بیشتر موزه‌‌‌های دیگر چینی، ساختمانش از اشیای درونش زیباتر و ارزشمندتر بود. تقریبا تمام اشیای موجود در موزه را طی بیست سی سال پیش ساخته بودند و چه بسا که بیشترشان به سفارش همین موزه ساخته شده باشند. در باغ مجموعه‌‌‌ی بزرگی از تندیس‌‌‌ها را گذاشته بودند که چیزی مربوط به جنسیت را نشان می‌‌‌داد. از تندیس سگ‌‌‌های نگهبان و جانوران اساطیری با نره‌‌‌های اغراق‌‌‌آمیز و برافراشته گرفته تا بانوانی که فرزندانشان را شیر می‌‌‌دادند و به نظرم خیلی ارتباطی با خودِ آمیزش جنسی نداشتند، هرچند بالاخره به پیامدهای فیزیولوژیک و تکاملی‌‌‌اش ارتباط پیدا می‌‌‌کردند.

اشیایی که در موزه به نمایش گذاشته شده بود، بیشتر اهمیت جامعه‌‌‌شناختی داشت تا تاریخی. یعنی بیشتر درباره‌‌‌ی سیاست بازتعریف هویت چینی‌‌‌ها، راهبردهایشان برای جلب توریست، و چگونگی رمزگذاری هویت‌‌‌شان اطلاعاتی به دست می‌‌‌داد.

در این موزه چیزهای بسیار متنوع و گاه بی‌‌‌ربطی بدون نظم و ترتیب کنار هم در ویترینها نهاده شده بود. از حکاکی‌‌‌ها و کنده‌‌‌کاری‌‌‌هایی که شبیه به تندیس‌‌‌های معبد شیوالینگام در هند بودند و آمیزش زنان و مردان را نشان می‌‌‌دادند، تا اشیای تزیینی و زیورآلات و نقاشی‌‌‌هایی که مضمونی جنسی یا بدنی برهنه را نمایش می‌‌‌دادند.

بسیاری از آن‌‌‌ها تازه ساخته شده بودند و چند نمونه‌‌‌ هم بود که در حد یکی دو قرن قدمت داشت. اشیای قدیمی هم البته وجود داشت، اما بسیار نادر بود و ارتباطش با جنسیت هم جای بحث داشت. مثلا کوزه‌‌‌ی بزرگی را به نمایش گذاشته بودند، که به شکل یک سگ درست شده بود و دو برجستگی روی سینه‌‌‌اش بود که انگار مدیران موزه آن را با سینه‌‌‌های زنان شبیه انگاشته بودند، اما به نظر من به سادگی دستان کوتاه همان سگ را نشان می‌‌‌داد.

چندین تندیس سنگی هم بود که ظاهری قدیمی داشت، اما توضیح‌‌‌هایی که درباره‌‌‌اش نوشته بودند به وضوح نادرست و دروغین بود. مثلا تندیس مردی با نره‌‌‌ی بزرگ که شاید چند قرنی قدمت داشت را به 3000 پ.م منسوب کرده بودند.

در کل نوشته‌‌‌ها و تاریخ‌‌‌گذاری‌‌‌های اشیا نادرست و دروغین بود و بی‌‌‌توجهی عمیق مدیران آنجا به مفهوم تاریخ و بی‌‌‌حسی ناظران دولتی و مسئولان امور فرهنگی به تبلیغاتِ لگام گسیخته‌‌‌ برای شکار جهانگرد را نشان می‌‌‌داد. به احتمال زیاد بیشتر جهانگردانی که از آنجا بازدید می‌‌‌کردند، که اتفاقا تعدادشان هم زیاد بود، با داستان‌‌‌هایی اغراق‌‌‌آمیز و نادرست به کشور خود بر می‌‌‌گردند و تعریف می‌‌‌کنند که تمدن سرافراز چینی به اختراع نره‌‌‌های مصنوعی در 3200 پ.م نایل آمده است و از این نظر محصولات شهر کاشان تالیِ آن محسوب می‌‌‌شوند!

چیز دیگری که به نظرم توهین مستقیم به شعور مخاطب محسوب می‌‌‌شد، استخوانهای کتف تر و تمیزِ گوسفند بود که رویش با خط چینیِ چاپی ریز چیزهایی نوشته بودند و آن را به نمایش گذاشته بودند و گفته بودند نمونه‌‌‌هایی از خط چینی است که به 1500 پ.م مربوط می‌‌‌شود.

کسی هم نبود که بگوید عزیز من، خط در دوران شانگ (حدود 1200-1000 پ.م) ظهور کرد و آن هم برای اولین بار بر لاک‌‌‌پش‌‌‌تهای پیشگویی و به شکلی بسیار ابتدایی، و خط استانده‌‌‌ی چینی تازه در قرن دوم و سوم پ.م بود که شکل گرفت و این خط چینی تر و تمیز و بی‌‌‌خدشه که اصلا به چینی سنتی – و نه چینی باستان – نوشته شده بود، علایمی دارد که تازه در قرون میانه شکل گرفته بودند.

به خصوص دیدن این استخوان‌‌‌ها برای من بسیار معنادار بود و باعث شد در کل نسبت به تاریخ‌‌‌گذاری‌‌‌ها و توضیح‌‌‌هایی که در موزه‌‌‌های چین درباره‌‌‌ی اشیای به نمایش گذاشته شده داده می‌‌‌شد، بدبین شوم.

ناگفته نماند که در همان موزه چیزهای دیدنی هم کم نبود. مثلا ظرف‌‌‌های چینی‌‌‌ای با صحنه‌‌‌های جنسی وجود داشت که انگار در روسپی‌‌‌خانه‌‌‌ها کاربرد داشته است. مجموعه‌‌‌ی جالبی از بالش‌‌‌ها هم آنجا بود که ارتباطش با آمیزش جنسی برایم نامعلوم بود.

البته شاید ارتباطش این بود که بالشها از جنس سفال و چینی و در ابعادی نامعقول ساخته شده بودند و کسی که شب‌‌‌ها سرش را روی آن می‌‌‌گذاشت و می‌‌‌خوابید احتمالا به نوعی مازوخیسم مبتلا بوده است، یا شاید چون روی آن بالش‌‌‌های زمخت خوابش نمی‌‌‌برده فکرهای بازیگوشانه به سرش می‌‌‌زده است!

در ضمن آنجا برای اولین بار کفشهای کوچک مربوط به پاهای بسته شده‌‌‌ی زنان را هم دیدم. سنت بستن پای زنان را چینی‌‌‌ها «چان‌‌‌زو» (纏足) می‌‌‌نامند. این سنت احتمالا برای نخستین بار در میان رقاصان درباری در دوران سونگ ابداع شد، و به تدریج فراگیر شد و در دوران مانچو به رسم غالب در میان همه‌‌‌ی زنان بدل گشت. چان‌‌‌زو عبارت است از نوارپیچ کردن و خماندن و کج کردن پای دختربچه‌‌‌ها، به شکلی که پایشان از رشد باز بماند و به زایده‌‌‌ای کج و کوله و کوچک تبدیل شود. ظاهرا در سنت چینی پای کوچک و نوک تیزِ زنان بسیار زیبا و از نظر جنسی جذاب تلقی می‌‌‌شده و به همین دلیل هم این رسم کم‌‌‌کم از دربارها بیرون آمده و تمام زنان طبقه‌‌‌ی بالا را درگیر ساخته است. شاعران چینی‌‌‌ها راه رفتنِ تلوتلوخوران و نامتعادل این زنان را به خرامیدن درنا تشبیه کرده‌‌‌اند و رمزپردازی پیچیده‌‌‌ای در اطراف آن پدید آورده‌‌‌اند. طوری که مثلا پایی به درازای حدود هفت سانتی‌‌‌متر را بهینه می‌‌‌دانستند و آن را نیلوفر زرین می‌‌‌نامیدند![3]

چنین می‌‌‌نماید که برای نخستین بار در میانه‌‌‌ی قرن دهم میلادی رقصندگان دربار تانگ جنوبی بودند که این رسم را بنیان نهادند. این رقاصان به خاطر پاهای کوچک زیبایشان و کفشهای نوک‌‌‌تیز بلندشان شهرت داشته‌‌‌اند. چیزی که مشخص است، این رسم ابتدا در مناطق ثروتمند چین و میان خانواده‌‌‌های نخبه رواج یافته و از آنجا به طبقات زیرین سرایت کرده است.

در جامعه‌‌‌ی سنتی چین، زنانی که به این ترتیب پاهای ناقص و معیوب داشتند، از بختِ ازدواج با مردان بانفوذ و ثروتمند برخوردار می‌‌‌شدند و به همین دلیل هم نیاز چندانی به راه رفتن و انجام کارهای خانه نداشتند.[4]

با این وجود بر خلاف باور مرسوم، زنانی که پاهایشان به این ترتیب ناقص می‌‌‌شد همچنان توانایی راه رفتن را داشته‌‌‌اند و زمینگیر نمی‌‌‌شده‌‌‌اند. تا قرن نوزدهم میلادی، حدود نیمی از کل زنان چینی پاهایی بسته داشتند و این نسبت در میان زنان اشرافی به 100٪ می‌‌‌رسید.[5]

در کل، تخمین زده می‌‌‌شود که یک میلیارد زن چینی در کل تاریخ پاهایشان به این شکل از ریخت افتاده باشد. این سنت با توجه به دوامش از میانه‌‌‌ی قرن دهم تا وسط قرن بیستم میلادی، یکی از دیرپاترین و پایدارترین سنت‌‌‌های آراستن تن محسوب می‌‌‌شود. شیوع این سنت تا حدودی مرزبندی قومی هم داشته است. چنان‌‌‌که مثلا در استان گانسو همه‌‌‌ی مسلمانان هوئی که از شمال به آنجا کوچیده بودند، این رسم را رعایت می‌‌‌کردند، اما قوم هاکا زیر بار آن نرفتند. در عین حال در کتاب جیمز لِگِه درباره‌‌‌ی دین در چینِ قرن نوزدهم می‌‌‌خوانیم که بر سردر مسجدی در چین نوشته شده بود که بستن پا گناه است، چون خلقت خداوند را تغییر می‌‌‌دهد.[6]

جالب آن که این رسم در دوران مانچو بیشترین رواج را در چین یافت، اما خودِ زنان مانچو طبق فرمان امپراتور (1644 .م) از بستن پای دخترانشان منع شده بودند.[7]

بعد از بازدید از موزه رفتیم و بعد از کلی بحث و استدلال فلسفی برای بانویی که رستورانی را اداره می‌‌‌کرد، خوراک خوبی سفارش دادیم که از پلو و میگو و گوشت و قارچ تشکیل شده بود. بانوی میزبان برای این‌‌‌که دقیقا بفهمد چه می خواهیم، کار جالبی کرد و یک مشت کلم و بادمجان و سیر و خیار چنبر برایمان آورد تا بگوییم کدامش را در غذایمان بریزد. آخرش هم چشممان به غذایی افتاد که چند توریستِ اروپایی در سر میز کناری سفارش داده بودند و چون از مزه‌‌‌اش تعریف کردند و همان‌‌‌ها را سفارش دادیم.

همین جا به این کشف مردم‌‌‌شناسانه‌‌‌ی مهم هم اشاره کنم که در چین گوجه فرنگی را نوعی میوه به حساب می‌‌‌آورند و در مقابل خیار را نوعی سبزی می‌‌‌دانند. این بحران معنایی احتمالا بدان دلیل است که چیزی به نام صیفی‌‌‌جات در زبان‌‌‌شان تعریف نشده است.

نتیجه‌‌‌ی دردناکش هم آن است که از خوردن سالاد شیرازی محروم هستند و خیار را مثل کدو در سوپ و خوراک‌‌‌هایشان پخته می‌‌‌خورند، و طبیعتا خیارشور و ترشی خیار هم ندارند.

بعد از خوردن نهار به سوجو برگشتیم. قصد داشتیم شانگهای را هم همان روز ببینیم، اما دیدیم موزه زود بسته می‌‌‌شود و به سفرش نمی‌‌‌ارزد. پس در سوجو گشتی زدیم و چیزهای جالبی دیدیم. یکی‌‌‌ گروهی هفت هشت نفره از مردم که لباس‌‌‌هایشان هم به عزادان نمی‌‌‌ماند، گویا جسد خویشاوندشان را به آتشگاهی عمومی در کنار خیابانی نهاده بودند و در حالی که می‌‌‌سوخت، کرنش می‌‌‌کردند و دعا می‌‌‌خواندند. نفهمیدیم خود جسد را دارند می‌‌‌سوزانند، یا به احترام کسی عود و پیشکشهای دیگری را بر آتش نهاده‌‌‌اند.

ناگفته نماند که مراسم تدفین چینی‌‌‌ها گاه می‌‌‌تواند بسیار عجیب باشد. مثلا مانچوها معتقد بودند بدن مرده را نباید از در خانه خارج کرد. برای همین هم وقتی کسی در خانه‌‌‌ای می‌‌‌مرد، جسدش را از پنجره بیرون می‌‌‌بردند و دفن می‌‌‌کردند.

نمونه‌‌‌ی دیگرِ باورهای عجیب در مورد مردگان، همان بود که در موزه‌‌‌ی نان‌‌‌جینگ هم نمودی از آن را دیدیم. در سنت سنگ‌‌‌شناسی چینی یشم تقدس و اهمیت زیادی دارد و نماد جاودانگی محسوب می‌‌‌شود. همین هم باعث شده که ساخت تابوت‌‌‌هایی از جنس یشم نیز رواج یابد.

مثلا از قرن دوم پ.م گوری در استان هِبِئی کشف شده که به مردی به نام لیوشِنگ تعلق داشته است. جسد او را در تابوتی یافتند که به جعبه‌‌‌ای شبیه بود و از 2156 قطعه سنگ یشم پوشیده شده بود. این تابوت را در خانه‌‌‌ای زیرزمینی نهاده بودند که اصطبل و حمام هم داشت و دو هزار و هشتصد تکه اسباب و اثاثیه‌‌‌ی خانه در اطرافش چیده شده بود. ما این تابوت عجیب که به زرهی سنگی شبیه بود را در موزه‌‌‌ی نان‌‌‌جینگ دیده بودیم.

یک سنت جالب دیگر که به تدفین مربوط می‌‌‌شود و به ایران هم ارتباطی می‌‌‌یابد، به منطقه‌‌‌ی گونگ‌‌‌شیان در هِنان مربوط می‌‌‌شود. در اینجا گورستان امپراتوران دودمان سونگ شمالی (حدود 1100 .م) قرار دارد که با تندیس‌‌‌های سنگی بزرگش شناخته می‌‌‌شود.

در کل هزار مجسمه‌‌‌ی سنگی از این منطقه کشف شده که برخی از نگهبانان تنومندِ آن چهار و نیم متر قد دارند. در این گورها تندیس سفیران خارجی نیز با دقت و واقع‌‌‌نمایی بسیار ساخته شده و تندیس سفیری ایرانی که به غلط در برگه‌‌‌های موزه عرب دانسته شده، با ریش تراشیده و سبیل بلند و دستارش مشخص می‌‌‌شود.

آن روز قرار بود بزرگترین خورگرفت قرن رخ دهد، و ما که به خاطر دیدن این منظره زمان سفر خود را تغییر داده بودیم، با کمال حیرت دریافتیم که بخشی از آسمان که منطقه‌‌‌ی جنوب شرقی چین را می‌‌‌پوشاند، در لحظه‌‌‌ی وقوع خورگرفت ابری خواهد بود. با این وجود تصمیم گرفتیم به جایی در کنار دریاچه‌‌‌ی تای‌‌‌هو برویم و این منظره را در همان ابر ببینیم. چیزی که هیچ انتظارش را نداشتیم، این بود که این خورگرفت به یکی از شگفت‌‌‌انگیزترین تجربه‌‌‌های سفرمان تبدیل شود.

وقتی به کرانه‌‌‌ی آب رسیدیم، باران ریزی می‌‌‌بارید و مردم که از خیس شدن خوششان نمی‌‌‌آمد، بوستانِ اطراف را ترک کرده بودند. من برای خودم گوشه‌‌‌ی دنجی را بر دیواری مشرف به دریا پیدا کردم و آنجا نشستم. کم‌‌‌کم بارش باران شدیدتر شد و دوستانم که متوجه شده بودند میل به خلوت دارم، کم‌‌‌کم به بخش‌‌‌های دیگر دماغه رفتند.

نمی‌‌‌توانم توصیف دقیق و نوشتنی‌‌‌ای از آنچه که آنجا گذشت به دست دهم. پس به توصیف فیلمی بسنده می‌‌‌کنم که پویان از صحنه‌‌‌ی کسوف گرفته بود. هرچند خورشید پشت ابرهای سنگینی پنهان بود، اما پنهان شدنش پشت ماه کاملا نمایان بود. وقتی خورگرفت کامل شد، تاریکی کاملی بر همه جا حاکم شد و جانوران و پرندگانی که صدای زمزمه‌‌‌شان تا پیش از آن به گوش می‌‌‌رسید، ناگهان سکوت کردند. چراغ‌‌‌های شهر که انگار به طور خودکار با تاریکی هوا روشن می‌‌‌شدند، ناگهان روشن شدند و هشت دقیقه‌‌‌ای که گرفتن خورشید طول کشید و تاریکی بر زمین حاکم بود، همچون صحنه‌‌‌ی بازشد روی خورشید و روشن شدن مجدد هوا، مهیب و باشکوه بود.

دقایقی بعد از این‌‌‌که روی خورشید دوباره رخ نمود و باز هوا روشن شد، به خود آمدم و به دوستانم پیوستم. بدنم بسیار داغ شده بود، پس رفتم و در استخر زیبای کاشی‌‌‌کاری شده‌‌‌ای که به دریاچه راه داشت، نشستم. امیرحسین و عباس و بعد پویان هم به ما پیوستند و هر چهار تن آنجا نشستیم، در حالی که تا سینه‌‌‌مان در آب قرار داشت. دستان هم را گرفتیم و سرودی خواندیم و برخاستیم، در حالی که جمعیتی از چینی‌‌‌ها دورمان حلقه زده بودند و تشویقمان می‌‌‌کردند. فکر کنم منظره‌‌‌ی ما آن روز برای چینی‌‌‌ها به قدر دیدن خورگرفتی از پشت ابرها دیدنی بود!

آن عصرگاه را برای مدت درازی در بوستانهای شهر قدم زدیم، در حالی که سراپا خیس بودیم و از خلوتی نامنتظره‌‌‌ی خیابان‌‌‌ها و بوستانها لذت می‌‌‌بردیم. بعد به خانه‌‌‌ی عباس بازگشتیم. در راه امیرحسین برای این‌‌‌که نشان بدهد رفتارهای ما کاملا غیرقابل پیش‌‌‌بینی ‌‌‌است، وارد یک سلمانی شد و موهایش را کوتاه کرد. پویان هم نزدیک بود ریشش را به باد بدهد که من و عباس موفق شدیم جلویش را بگیریم. در صورتی که دوستمان ریشش را می‌‌‌زد به بخش مهمی از هویت گروهی ما لطمه‌‌‌ی جبران‌‌‌ناپذیری وارد می‌‌‌شد، که کمترینش آن بود که دیگر از حالت سه برادرِ افسانه‌‌‌ای در می‌‌‌آمدیم. وقتی از سلمانی بیرون آمدیم، عباس را دیدیم که در امتداد رفتارهای پیش‌‌‌بینی‌‌‌ناپذیرمان، با یک هندوانه در دست منتظرمان ایستاده بود. در راه بازگشت مقداری شیرینی ترِ درشت و خوش‌‌‌منظره خریدیم و به خانه‌‌‌ی عباس بازگشتیم.

به این ترتیب گردش آن روز با سورئال‌‌‌ترین حالت ممکن پایان یافت. در حالی که تغییرهای مهم‌‌‌مان از صبح تا آن موقع عبارت بود از روشن‌‌‌شدگی عرفانی من در جریان خورگرفت، کوتاه شدن موی سر امیرحسین، شیرینی‌‌‌دار شدنِ پویان و هندوانه‌‌‌مند شدنِ عباس ‍!

در خانه‌‌‌ی عباس مدتی دراز را به گفت و گو گذراندیم و دوست تازه‌‌‌مان را از اخبار ایران مطلع کردیم. شیرینی‌‌‌ای خوردیم و لباسی عوض کردیم و باز برای گردش از خانه خارج شدیم. این بار به جایی به نام بوستان «جنگل شیرها» رفتیم.

برخلاف سایر بوستان‌‌‌های چینی، تخت و مسطح نبود و ساختاری پر فراز و نشیب داشت. اما با این وجود مانند بقیه از بناهایی چوبی تشکیل یافته بود که با باغی زیبا از هم جدا می‌‌‌شدند. بناها گرداگرد یک استخر بزرگ و زیبا ساخته شده بود که از ماهی‌‌‌ قرمز و برگ‌‌‌های سبز نیلوفر انباشته بود.

هنوز بقایای وحشی‌‌‌گری‌‌‌های دیروزمان در خونمان جریان داشت. به همین دلیل هم از در و دیوار بوستان بالا رفتیم. این بوستان جای بسیار زیبایی بود که با صخره‌‌‌هایی مصنوعی راههای تو در تو در آن ساخته بودند، که من آنها را به شکل رو در رو طی می‌‌‌کردم یعنی به جای این‌‌‌که از راهِ مرسوم همگانی بروم، صخره‌‌‌ها را گرفتم و از روی کوه مصنوعی زیبا بالا رفتم.

پویان و امیرحسین بارانی‌‌‌های بلندی شبیه پانچوی سرخ‌‌‌پوست‌‌‌ها خریده بودند و تنشان کردند. اما من که از بارش باران بر تنم خوشنود بودم، بارانی نپوشیدم.

امیرحسین و پویان هم به خاطر زیبایی محیط و باران ملایمی که می‌‌‌بارید به وجد آمده بودند و مدتی را به مسابقه‌‌‌ی شکلک در آوردن گذراندند، در حالی که گردشگران چینی‌‌‌ با شگفتی دورشان حلقه زده بودند و نگاهشان می‌‌‌کردند.

در این میان پویان که کفش تابستانی روبازی در پا داشت و ادامه‌‌‌ی بارانی‌‌‌اش مثل ردای رومی‌‌‌ها تا روی زانو‌‌‌یش می‌‌‌رسید، بالای سنگی رفت و خرناسی بلند کشید و ادعا کرد که سزار روم است.

من البته این نظریه را رد کردم و با توجه به ریش بلندش که با سنن مسیحیت ارتدوکس سازگاری کامل داشت، اثبات کردم که بیشتر تزار است تا سزار. جالب این بود که دوست تازه‌‌‌مان عباس هم کاملا رفتارهایی شبیه به خودمان داشت و طی همین یکی دو روز به قدری با او رفیق و نزدیک شدیم که انگار از ابتدای سفر با او بوده‌‌‌ایم.

به هر صورت، پیش از آن که تلفاتی جدی به جمعیت گردشگر چین وارد شود بوستان را ترک کردیم و رفتیم به رستورانی که عباس سراغ داشت و از غذایش تعریف کرده بود.

این رستوران آشپزهایی چینی داشت، اما به سبک ژاپنی غذا می‌‌‌پخت. کیفیت غذایش واقعا فوق‌‌‌العاده بود و خوبی‌‌‌اش این بود که یک بار پول می‌‌‌دادی و بعد هرچه را می‌‌‌خواستی به هر مقدار که میل‌‌‌ات می‌‌‌کشید می‌‌‌خوردی. هر میز یک آشپز و یک پیشخدمت داشت. پیشخدمت سفارش را دریافت می‌‌‌کرد و آشپز که پسر نوجوانی بیش نبود، با بیشترین مهارتِ قابل تصور روی سطح داغِ پیشاروی میزمان غذا را برایمان آماده می‌‌‌کرد و خرد خرد تحویلمان می‌‌‌داد.

این رستوران بعد از آن برایمان به مکانی مقدسی بدل شد. ویژگی‌‌‌اش این بود که برخلاف بوفه‌‌‌های مشابه در ایران که حالت سلف سرویس دارند و هرکس برای خودش از غذاهای چیده شده در گوشه و کنار بر می‌‌‌دارد، در این رستوران به ازای هر مشتری یک آشپز اختصاصی وجود داشت و یک پیشخدمت خاص. پیشخدمت سفارش را می‌‌‌گرفت و دستور می‌‌‌داد تا مواد اولیه‌‌‌ی لازم را برای آشپز بیاورند و او هم جلوی چشم سفارش دهنده‌‌‌ غذای مورد نظرش را حاضر می‌‌‌کرد و به او تحویل می‌‌‌داد. به این ترتیب میزهای این رستوران در اطراف فضایی چیده شده بود که آشپزها در وسطش ایستاده بودند و هنرنمایی می‌‌‌کردند.

این رستوران با وجود خدمات عالی و بی‌‌‌نظیری که ارائه می‌‌‌داد، چندان هم گران نبود. به پول ما هرکس با بیست و خرده‌‌‌ای هزار تومان می‌‌‌توانست به مرحله‌‌‌ی خودمختاری کامل و خوردنِ بی‌‌‌مهابا برسد.

هرچند می‌‌‌شد پولی کمتر داد و طیفی محدودتر از غذاها را هم انتخاب کرد، یا این‌‌‌که کلا غذای خاصی را سفارش داد و تنها پول آن را پرداخت. روی هم رفته رستورانی بسیار تمیز و شیک بود و کارکنانش هم کاملا حرفه‌‌‌ای و خوب برخورد می‌‌‌کردند. به خصوص آشپزهایش حرف نداشتند، چون نه تنها واقعا با مهارتی چشمگیر و سرعتی خیره‌‌‌کننده غذا درست می‌‌‌کردند، که در این حین حرکاتی نمایشی هم برای نشان دادن مهارتشان انجام می‌‌‌دادند و این چیزی بود که قبلا در چند فیلم چینی دیده بودیم.

ما که در این روزهای اخیر به خوردن غذاهای چینی عادت کرده بودیم و در تهران هم بارها و بارها به همراه دوستان کانون خورشید برای شام دسته جمعی در بوفه‌‌‌هایی از این دست جمع شده بودیم، با اعتماد به نفس کامل و با قصد بلعیدن تمام خوراک‌‌‌های خلق چین وارد رستوران شدیم. فکر کنم اولین خارجی‌‌‌هایی بودیم که پایمان به آنجا می‌‌‌رسید، چون همه خیلی با تعجب و شگفتی نگاهمان می‌‌‌کردند و یکی دو نفر که در میزهای کنارمان نشسته بودند با دقت خیره شده بودند که ببینند چطور با چوب‌‌‌های چینی غذا می‌‌‌خوریم و گنجایش معده‌‌‌مان چقدر است.

خوشبختانه تیم ما از گروه حمله‌‌‌ی اعضای خورشید تشکیل شده بود. امیرحسین جوانی تنومند و ورزشکار بود که تا به حال الفاظ شنیعی مثل «نمی‌‌‌خورم» و «میل ندارم» از او نشنیده بودم.

پویان هم برای خودش در این زمینه در سطح جهانی ادعا داشت و در سفرهای قبلی دیده بودم که چه چیزهایی را با چه سرعتی می‌‌‌خورد.

بهتر است در مورد خودم هم چیزی نگویم، فقط در این حد بدانید که گروه سه نفره‌‌‌ی ما در آن روز یک تیم غذاخوار صاحب سبک محسوب می‌‌‌شد و تا به حال سه چهار رستوران نامدار از این دست را در تهران به تعطیلی کشانده بود.

وقتی پشت میزها نشستیم، دیدیم تیم‌‌‌های رقیب از گروهی چینیِ خوشحال و خندان و ریزجثه تشکیل شده که گاهی زن و بچه‌‌‌های یک خانواده را هم در بر می‌‌‌گرفت و بدیهی بود که ایشان را عددی حساب نکنیم. اما وقتی سور و سات آغاز شد، به وضوح کم آوردیم و دیدیم هر یکی از این چینی‌‌‌ها به اندازه‌‌‌ی کل جمعیت خورشیدیان گنجایش معدی دارد!

ما شروع کردیم به سفارش دادن و بی‌‌‌شک یکی از بهترین غذاهای عمرمان را همان جا دور هم خوردیم. هم کیفیت غذاها و هم شیوه‌‌‌ی ارائه‌‌‌ی خدمات‌‌‌شان به راستی نمونه بود. با ترتیب و زمان‌‌‌بندی دقیق و درستی غذاها را می‌‌‌آوردند و هر وقت می‌‌‌دیدند نوشیدنی‌‌‌مان تمام شده یا بی‌‌‌کار مانده‌‌‌ایم، غذاهای را می‌‌‌آوردند که نیاز به آماده شدن نداشت. جالب آن بود که آب در فهرست نوشیدنی‌‌‌هایشان نبود و این حرکتی رندانه بود، چون نوشیدنی‌‌‌های قندداری مثل نوشابه و آبمیوه زودتر آدم را سیر می‌‌‌کند، که البته روی ما کمترین تاثیری نداشت.

تنها لکه‌‌‌ی ننگی که بر ما باقی ماند، این بود که در مسابقه‌‌‌ی پرخوری به طور رسمی شکست خوردیم و از میدان به در شدیم. اعضای خانواده‌‌‌ی بغل دستی‌‌‌مان به آسانی دو سه برابر ما غذا خوردند و حتا پسر و دختری که احتمالا برای مکالمه‌‌‌ی صمیمانه به آنجا آمده بودند هم چنین کردند!

خلاصه آن شب حجم چشمگیری از ماهی‌‌‌های سوشی، صدف، هشت‌‌‌پای کباب شده و استیک‌‌‌های مختلف را به خندق بلا سرازیر کردیم. وقتی از رستوران خارج می‌‌‌شدیم احتمال شیوع نقرس در جهان به شکل معناداری افزایش یافته بود. همان جا به این نتیجه رسیدیم که کیفیت هر جنس چینی که تقلبی و پایین باشد، کارآیی و اقتدار لوله‌‌‌گوارش‌‌‌شان از ما بیشتر است!

 

 

  1. Johnson, 1993: 26-27.
  2. Brook, 1998: 45.
  3. Ko, 2008.
  4. Ko, 2005.
  5. Rossi, 1993.
  6. Legge, 1880: 111.
  7. Elliott, 2001: 247.

 

 

ادامه مطلب: چهارشنبه 31 تیرماه 1388- 22 جولای 2009- شانگهای

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب