یکشنبه , آبان 27 1403

سه نکته درباره‌ی زمین‌لرزه‌ی باختر

 

 

 

 

 

 

زلزله‌ی اخیر غرب ایران زمین بی‌شک یکی از نقاط عطف در جنبشهای اجتماعی مردمی دوران ما بوده است. الگوهایی از رفتار جمعی که طی دهه‌های گذشته تجربه و آزموده شده بود، در اینجا با صراحت و آشکارگی کامل نمایان شد و از سویی نکاتی آموزنده و گاه غافلگیر کننده را گوشزدمان کرد، و از سوی دیگر پرسشهایی نو را بر انگیخت، و این دو رکن اصلی هر نگاه پژوهشگرانه‌ی است که در برخورد با هر پدیدار اجتماعی مهمی حاصل می‌آید. آنچه که رخ داد دو سطح عیان و علنی داشت که با لایه‌هایی فراوان از روندهای پنهان و جریانهای غیرصریح و گاه کتمان شده به هم چفت و بست می‌شدند. در یک لایه، خودِ زمین لرزه را با عینیت مهیب و ویرانگرش داشتیم: یکی از شدیدترین زلزله‌های سالهای اخیر که خوشبختانه در عمقی زیاد رخ داد، وگرنه می‌توانست خرابیها و تلفاتی بیشتر به بار بیاورد، و پیامدهای آن، که ویرانی خانه‌های شهری و آسیب به بافتهای روستایی و کشته و زخمی شدن مردمان بود. در کنار این سطحِ فیزیکی-زیست‌شناختی از زلزله، یک سطح عینی و روشن روانشناختی-اجتماعی هم داشتیم: مردمان به شکلی خودجوش و در مقیاسی بی‌سابقه برای یاری به آسیب‌دیدگان بسیج شدند. برخی پاکدلانه و برخی خودنمایانه، برخی با کمکهای کلان و برخی با یاری‌های جزئی، گروهی اندک با کردار و جمعی بیشتر با گفتار همدلانه و همدردی، در موجی گسترده و همگرا از رفتار اجتماعی درباره‌ی این رخداد واکنش نشان دادند. اینها اموری است که نمایان و عینی است و بحثی ندارد. اما در این میان لایه‌هایی دیگر از رخدادها و چیزها هم در کار بود که آن تنش ملموس بیرونی را به این رفتارهای جمعی معنادار متصل می‌کرد، و در این نوشتار خواهم کوشید برخی از آنها را –به صورت گزاره‌هایی رسیدگی‌پذیر، یا پرسش‌هایی قابل‌پیگیری- شفاف سازم.

نخست: آموختنی‌ها

چند ماه پیش از زلزله بود که رمانی که سالها پیش نوشته بودم -«فرشگرد»- انتشار یافت. رمانی علمی‌- تخیلی درباره‌ی انقراض انسان، که با این جمله آغاز می‌شد: «همه چیز از زلزله‌ی بم شروع شد…»

تا حدودی ماجرا چنین است. یعنی خیلی چیزها با زلزله‌ی بم آغاز شد و پایان یافت. این پرتلفات‌ترین زلزله‌ی تاریخ معاصر ماست که چند رخداد مهم در آن واقع شد، رخدادهایی که شکل تحول‌یافته‌شان را در زلزله‌ی کرمانشاه هم می‌بینیم. نخست آن که همدردی و همدلی مردم درباره‌ی زلزله‌ی بم اندک بود. مردم در این سانحه برای نخستین بار نشان دادند که به نهادهای دولتی اعتماد ندارند و از این رو کمکهای مردمی‌شان قدری دیر و با اختلال به دست سانحه دیدگان رسید. مردمی از اهالی محل که در همسایگی روستاهای خویشاوندانشان بودند، با راهزنی در یاری‌رسانی اختلال ایجاد می‌کردند و چندین مورد از جرم و کژرفتاری در منطقه نمایان بود. مردم در نهایت به شکلی خودسازمانده و خودجوش یاری‌رسانی کردند و این در کنار کمکهای چشمگیر خارجی و دولتی قرار گرفت، اما نمایان بود که شکافی میان دولت و ملت دهان باز کرده است و مردمان راهی نو می‌جویند. در ضمن این را هم بگویم که در زلزله‌ی بم بی‌تفاوتی‌ای در میان مردم نمایان بود که نه پیش از آن – و نه خوشبختانه پس از آن- نظیری نداشت. نمونه‌اش آن که در همان روزِ زلزله می‌دیدیم که جوک‌هایی در این مورد ساخته شده است، و این هیچ علامت خوبی نبود.

در زلزله‌های بعدی اما آن رفتارهای ناشایست از میان رفت و آن الگوهای سزاوار باقی ماند. در زلزله‌ی آذربایجان که افتخار ایفای نقش در سازماندهی یاری‌رسانی‌های مردمی را داشتم، نیروهای مردمی تنها به هل کوچکی نیاز داشتند تا به انسجامی دست پیدا کنند و خویشکاری‌ای بر عهده بگیرند و به هم متصل شوند. در زلزله‌ی کرمانشاه حتا این هل هم لازم نبود و خود به خود هرآنچه می‌بایست رخ دهد، رخ داد. مردم خود در میان خود ریش‌سپیدان و گیس‌سپیدانی یافتند و یاری‌هایشان را سامان دادند و طرحهایی گاه مفصل و پیچیده برای یاری‌رسانی را به انجام رساندند… و دیگر کسی برای هموطن‌ دردمندش جوک نساخت.

پس نخستین آموختنی از زلزله‌ی کرمانشاه آن بود که شکاف میان دولت و ملت همچنان برپاست، اما دیگر اختلال چندانی ایجاد نمی‌کند، چرا که مردم با عزل نظر از ساخت حاکمیت هرآنچه لازم بدانند خود انجام می‌دهند و کارآیی و پاکدستی و سرعت انجام کارشان هم از نهادهای رسمی بسی بیشتر است، اگر که نگوییم قابل قیاس نیست! این نکته هم شایان توجه است که نهادهای رسمی درگیر در ماجرای ویرانی باختر خردمندانه‌تر انتخاب شده بودند. بر خلاف نهادهای مداخله‌گر در آذربایجان که دلسوزانه، اما کمی پریشان و تا حدودی تحکم‌آمیز رفتار می‌کردند، نهاد غیردولتی رسمی (هلال احمر) و نهاد دولتی رسمی (ارتش) که در یاری‌رسانی ورود کردند کار خود را بهتر بلد بودند و خوشنامتر و کارسازتر از آب در آمدند و پلی که میان دولت و ملت نبود را ایجاد کردند، بی آن که مانند بار پیشین اصرار داشته باشند کسی از روی آن بگذرد و این درس بزرگی بود که گویا آموخته شده باشد. چرا که یاری دادن، همواره پیشنهادی است، و نه هرگز اجباری.

اما دومین آموخته‌ی مهم آن که در هنگامه‌ی مصیبت مردمان زلزله‌زده و خروش یاری‌رسانی هم‌میهنان‌شان، چیزهایی دود شد و به هوا رفت. مهمترین‌اش به نظرم شعارهای قوم‌گرایان و نفرت‌پراکنانی بود که –برخی‌شان بنا به ماموریتی و اغلب‌شان از سر نادانی و بلاهتی- به تفرقه و دشمنی میان اقوام ایرانی دامن می‌زنند و به پیامدهای خونین و نمایان‌اش در گرداگرد سرزمین‌مان نمی‌نگرند. به همان شکلی که زلزله‌ی آذربایجان و سیل یاری‌های مردمی در عمل بنیان پان‌ترک‌ها را بر باد داد، زمین لرزه‌ی باختر هم درباره‌ی پان‌کردها چنین کرد. آنان که مرزهایی استعماری و دروغین میان پیکره‌ی درهم‌تنیده‌ی «ایرانی‌ها» ترسیم می‌کردند و در کین‌زایی و نفرت‌پروری و تفرقه و تجزیه می‌کوشیدند، ناگهان به لکه‌هایی تیره و ناچیز تبدیل شدند که در سیل پاک کننده‌ی مهر مردمان به مردمان شسته شد و ناپیدا گشت. یعنی دومین نکته‌ی مهم درباره‌ی این زلزله، ظهور و بروز دوباره‌ی همبستگی ملی ایرانیان بود که البته پس از مهار برنامه‌ی هفتم آبان امسال، و در تداوم راهپیمایی اربعین، و در پسِ شکست خوردن برنامه‌ی بارزانی در اقلیم کردستان، موقعیت تاریخی ویژه‌ای هم پیدا کرده بود و معنایی پیچیده‌تر و برجسته‌تر به دست آورده بود.

اما سومین آموخته که پیچیدگی‌های بسیار داشت و پرسشهای فراوان از دل آن بیرون آمد، به تغییر جهت گروه مرجع جامعه مربوط می‌شود. سردرگمی مردم در این مورد که به چه کسی اعتماد کنند و چه رهبری را برای سازماندهی فعالیتهای یاری‌رسانی برگزینند، بیشتر از هرجا در زلزله‌ی بم نمایان بود. در همه‌ی جامعه‌های سنتی نخستین و جا افتاده‌ترین گروه مرجع برای سازماندهی‌های مردمی رهبران دینی و روحانیون جامعه هستند. در حادثه‌ی آذربایجان نمایان شد که مردمان این مرکز سنتی را به کلی کنار گذاشته و گروه مرجع تازه‌ای برگزیده‌اند. بر خلاف انتظاری که در ابتدای کار داشتیم، بر ورزشکاران و هنرمندان -که در همه جای دنیا نامزدهای اصلی این نوع فعالیتها هستند- مستقر نشدند و با گذار از ایشان به متخصصان و دانشگاهیان تکیه کردند. این نکته‌ی بسیار معناداری بود که در زلزله‌ی آذربایجان بسیاری از نیروهای سازمان دهنده و رهبران اصلی جریان یاری‌گری مردمی نخبگان دانشگاهی و متخصصان (پزشکان، مهندسان، جامعه‌شناسان، روانشناسان و…) بودند که به شکلی خودجوش توسط مردم برگزیده می‌شدند.

در جریان یاری‌رسانی به باختر کشور نمایان شد که این الگو تکرار شونده و تثبیت شده است و مردم به واقع گروه مرجعی تازه را برای خود برگزیده‌اند. در کنار هنرمندان و ورزشکاران که لایه‌ی مرسوم و مدرن در این زمینه هستند، و روحانیون که لایه‌ی سنتی -و تنها در ایران- حذف شده محسوب می‌شوند، یک گروه مرجع نوپدید و بی‌سابقه در میانه تثبیت شد که از دانشگاهیان تشکیل شده است. آنچه در این مورد شاهدش هستیم از سویی نشانگر بلوغ و پختگی بدنه‌ی جامعه‌ی ایرانی است. اما از سوی دیگر با توجه به ویرانی دانشگاه‌ها طی دهه‌های گذشته و افول معیارهای «تخصص دانشگاهی» زیر فشارهای ایدئولوژی‌های سیاسی یا فسادهای اداری، اندیشه‌برانگیز هم هست.

این نکته را هم باید در نظر داشت که آشفتگی‌های برخاسته از زلزله، فضایی از ابهام و سردرگمی ایجاد می‌کند که در آن می‌توان بروزهایی نامنتظره و حساب ناشده از رفتارهای درونی مردمان را تماشا کرد. در شرایط بحرانی و آشوب‌گونه است که نقابها از چهره‌ها فرو می‌افتد و ترسها و ضعفها و فرودستی‌ها نمایان می‌شود، درست به همان ترتیبی که جوانمردی‌ها و بزرگ‌منشی‌ها و توانمندی‌ها هم در همین عرصه مجال بروز پیدا می‌کند. از این رو این الگوی رفتاری ناشایست که در قالب «سلفی گرفتن با زلزله‌زده‌ها» می‌بینیم، و قاعدتا نوعی عقده‌ی حقارت و میل به مطرح کردن خود است، از عوارض عادی و طبیعی چنین موقعیتهایی محسوب می‌شود. حتا در زمینه‌ی یاری‌رسانی به مردمان آسیب دیده هم مشابه چنین رفتارهایی –با قدری پیچیدگی و به نظرم ضعف اخلاقی شدیدتر- دیده می‌شود. خواه سازمانهایی که خبررسانی درباره‌ی یاری‌رسانی‌هایشان را با بوق و کرنا و پرچم و درفش برافراشتن انجام می‌دهند و در میانه‌ی این هیاهو بیشتر با هدف تبلیغ خود فعالیت می‌کنند، تا «سلبریتی»هایی که درباره‌ی نقش شخصی خود در یاری‌رسانی‌ها –اغلب با اغراق و درشت‌نمایی- تبلیغ می‌کنند.

اما این رفتارها – که بی‌شک ناشایست و نازیبا هم هست- از ضعفی شخصیتی و ایرادی شخصی بر می‌خیزند و نباید آن را با نفسِ یاری‌رسانی که کرداری نیک و درست است درآمیخت. باید دیر یا زود این را بیاموزیم که کردارها و نمودها را جدا جدا و منصفانه مورد ارزیابی و داوری قرار دهیم، چندان که بتوانیم کنش یاری‌گرانه فردی یا سازمانی را از غوغا کردن درباره‌اش و تبلیغ خویشتن‌اش جدا کنیم و اولی را بستاییم و تشویق کنیم و دومی را با نکوهش و بی‌اعتنایی طرد کنیم.

در پایان این را به عنوان یک مشاهده‌ی شخصی بگویم که الگوهای مشابهی از خودنمایی و اپیدمی «سلفی‌گری!» همیشه در همه جای دنیا هست و در ایران تا جایی که من دیدم شدیدتر از جاهای دیگر نیست. تنها تفاوتش آن است که چون گروه مرجع مردم به سمت دانشگاهیان چرخشی کرده، چون در میان ایشان هم نمود می‌یابد، بیشتر توی ذوق می‌زند و ناشایست‌تر می‌نماید. اما در نهایت کردارهای نیک و درست است که به جا می‌ماند و تبلیغهایی از این دست در بایگانی انبوه رخدادهای نادلچسب و سطحی باقی می‌ماند و فراموش می‌شود و آنچه باقی می‌ماند پیامد کردارهای سنجیده و اخلاقی آنانی است که در سکوت و بی‌منت و غوغا برای بهبود حال هم‌وطنان‌شان می‌کوشند، و آنچه می‌کنند را پاداشی سزاوار برای آنچه می‌کنند می‌دانند.

 

همچنین ببینید

انتظارهایم از رسانه‌های عمومی

یادداشتی درباره‌ی رسانه‌های عمومی (تابستان ۱۳۹۴)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *