قصد دارم نقدی دربارهی داستان داشته باشم؛ پس به خود فیلم نمیپردازم. فیلم را دستمایهای قرار دادهام تا به موضوعی بپردازم که در عنوان سخنرانی آورده شده: سکوت، یادآوری و تاریخ اکنون در داستان. بحث در حوزهی سینما و سینمای ایران است و نگاه به پرسشهایی که فیلمی مانند «آشغالهای دوست داشتنی» در ذهنمان ایجاد میکند.
اکنون دو فیلم علمی تخیلی در حال اکران است: یکی «آلیتا»(Alita) که بر مبنای یک مانگای ژاپنی و مانند فیلمهای بتمن و سوپرمن ساخته شده که از کمیکهای آمریکایی گرفته شدهاند. با اینکه از روی یک نسخهی ژاپنی ساخته شده -که ژاپنیها در این گونه فیلمها قدرتمنداند- فیلمی هالیوودی، زیبا، پرتحرک و بدون معنایی پیچیده است؛ فیلم دیگر «لبه جهان» (Rim of the world) که از گونهی علمی تخیلی است. داستان آن دربارهی حملهی موجودات فضایی و چند بچه است که جهان را نجات میدهند و در هنگام مبارزه مشکلات خویش را نیز حل میکنند.
این دو فیلم خوشساخت و پرهزینه برای مخاطبان گوناگون ساخته شده. هر دو سیری روان دارند و دیدنشان لذتبخش است. به این دلیل این دو فیلم برایم جالب هستند و سخن خود را دربارهی آنها آغاز کردم؛ چون که هر دو تصویری را از ایران نشان میدهند که نامنتظره است.
داستان «آلیتا»، با موضوعی مانند «جنگ ستارگان»، دربارهی دختری است با مغز انسان و بدن ربات که امیدی برای شورش بر علیه یک امپراتوری سختگیر حاکم بر زمین دارد. شخصیتی هم به نام چری در فیلم وجود دارد -که تبدیل به شیرین شده است- و خانم پزشکی است که شکل، لباس و حرکاتی ایرانی دارد. با کمی دقت پی میبرید انگار آن امپراتوری آمریکا و آنان که مقاومت میکنند خاورمیانهای هستند.
در فیلم «لبه جهان» داستان دور پنج بچه میگردد که هر کدام مربوط به جمعیتی در آمریکا هستند که مردم با آنها سر وکار دارند: پسری بور و آنگلوساکسون، دختری چینی، پسری اسپانیایی و پسربچهای ایرانی به نام داریوش که تاکید زیادی بر ایرانی بودنش است و چندین بار معنای واژههایی را به فارسی از او میپرسند.
در فیلم اول شیرین شخصیتی میان خوب و بد دارد؛ اما در پایان به شهادت میرسد و فرد خوبی میشود؛ شبیه تصویری که شاید آمریکاییها از یک دختر دانشجوی ایرانی دارند. دختری مانند مریم میرزاخانی که سختکوش و دانشمند است و بر روی عقیدهی خود استوار میماند و میجنگد. به همین دلیل از ایران تبعید شده و تبدیل شده به چهرهای مطلوب و دلپذیر.
در فیلم دیگر پسر ایرانی هر اخلاق بدی را که بتوان تصور کرد در وجود خود دارد؛ دروغگو، خودخواه، خائن و ناتوان. گرچه در فیلم پایان خوشی دارد و پس از اینکه بارها زخمی میشود و دیگران نجاتش میدهند دست به کاری قهرمانانه میزند. با آنکه نشانهها بسیار روشن هستند، هنگام دیدن فیلم تا میانه¬ی داستان پی نمیبرید که داریوش ایرانی است ؛ زیرا پدر و مادر داریوش سیاهپوستاند. نه مانند جنوبیهای خودمان که پوست تیرهای دارند، بلکه مانند سیاهان آفریقا!
این برایم جالب بود که چرا در فیلم یک ایرانی سیاهپوست تصویر شده؟! شاید دلیلی پشت آن باشد. یاد گردهمایی یک گروه منفور در خارج از ایران افتادم که پول میداد و مردم را جمع میکرد تا در تظاهراتشان شرکت کنند و بسیاری از آنان سیاهپوست بودند. به نظرم کار احمقانهای بود، چون مردم فرانسه میدانند ایرانیها سیاهپوست نیستند. پس از دیدن فیلم به این فکر افتادم که شاید انگارهای در حال ساختن است که ایرانیان را سیاهپوست نشان دهد. چون احتمال جنگ زیاد است و تاریخ نشان داده فرنگیها سیاهپوستان را راحتتر میکشند. هنگامی که جنگ بوسنی و جنگ روآندا رخ داد کشتههای روآندا برای کسی مهم نبود؛ با آنکه در این جنگ اروپاییان بیشتر مقصر بودند و به دلیل استعمار این اتفاق افتاد. در بوسنی درگیری داخلی و قومی بود، با این حال اروپاییان دخالت کردند و جنگ تمام شد؛ ولی در روآندا این اتفاق نیفتاد و جنگ به درازا کشید.
به این سبب این مثال را زدم تا بگویم هنگامی که فیلمی مانند «لبه جهان» تصویری معصومانه از چند کودک یتیم و سختیکشیده میدهد -که در فیلم روانکاوی شده و مشکلاتشان حل میشود- شاید با کمی دقت بشود دید که چندان هم داستان پشتِ این تصویر معصومانه نیست و مدارهای قدرت ریزه-کاریهایی تصویری را به شما القا میکنند.
کار سینما از ابتدا همین بوده است؛ چه سینمای دوران لنین در روسیه و چه سینمای آلمان نازی در دههی سی میلادی که سینمای اکنون هالیوود به شدت وامدار آن است. نه تنها وامدار ساخت و ترکیب فیلمهای آن سینما، همچنین وامدار هنرپیشهها و نویسندهها و کارگردانانی هست مانند لنی ریفنشتال که تا همین اواخر هم فعال بوده است. بنابراین، دربارهی رسانهای حرف میزنیم که با قدرت درهمتنیده است و نادیده انگاشتن آن سادهلوحانه است.
در ابتدای سخن قصد داشتم بیان کنم که وقتی از سینما حرف میزنیم، از رسانهای برای انتقال رمزگان و معانیای سیاسی حرف میزنیم که آشکار یا نهان در راستای مدارهای قدرت هستند یا در مقابل آن شعارگونه یا لافزنانه یا ریزبینانه مقاومت میکنند. حدسم این است که برای ایران فیلمی مانند «300» خطری کمتر نسبت به «لبهی جهان» دارد. چون کودکی که این آخری را میبیند اگر چند سال بعد جنگ شد و در آن شرکت کرد، باور دارد که ایرانیان سیاهپوست هستند و راحتتر بر روی سرشان بمب میریزد. گرچه آمریکاییها هیچ نژادپرست نیستند؛ اما راحتتر سیاهپوستان را میکشند. کافی است تعداد تلفات حمله آمریکا به آلمان و ویتنام را با هم مقایسه کنید. بدیهی است خطر ویتنام کمتر از آلمان جنگ جهانی دوم بود. سخنم تا پایان پله پله است و این پایان پلهی اول بود.
اینک پلهی دوم: چند وقت پیش دوستی آلمانی که عکاسی نامدار و استاد دانشگاه است به ایران آمد و من با او که فردی باسواد و عمیق بود و موضع چپ سوسیال دموکرات داشت وارد بحث شدم. نظرش دربارهی آلمان جنگ جهانی دوم کاملا قطعی بود و ابهامی در آن نداشت. از او پرسیدم کسی در اطرافش مخالف موضعش نیست و پاسخ داد که نه، همه چیز روشن است! چند بار دیگر هم که او را دیدم به بهانههای گوناگون نظرش را، به عنوان یک آلمانی، دربارهی رخدادهای گوناگون، مانند بمباران درسدن و نابودی کونیگسبرگ، جویا شدم که باز پاسخش قطعی بود. به عبارت دیگر، او مسالهی مبهی دربارهی تاریخ آلمان نداشت. همان تاریخ جدیدی که احتمالا زمان پدرش رخ داده بود.
حال این را، در حدود آن دوران، کنار تجربیات خودمان مانند دوران مصدق قرار دهید. پس از پرسش دربارهی مصدق گروهی به موافقت و گروهی هم به مخالفت برمیآیند. این گونه نیست که این مساله حل یا رد شده باشد و ما هنوز هم با آن درگیر هستیم. مشکل فقط به مصدق ختم نمیشود و پیچیدهتر است؛ مثلا قاجارها، صفویان. هر چهقدر هم که بخواهید در تاریخ به عقب بروید باز این مجادله برقرار است. تاریخ ما مجموعهای از نقاط شفاف و روشن نیست که همه دربارهاش یک نظر داشته باشند و همه آن را تکرار کنند و از آن رد شوند. تاریخ ما موضوع بحث است.
در کلاسی در حال تدریس دربارهی اسکندر بودم و شرح دادم که در جوانی مرد و جانشینانش به نزاع پرداختند و چند حکومت شکل گرفت. درحالی که مقدونیان سر کار بودند، اشکانیان وارد صحنه شدند و جنگ میان آنها درگرفت. آن وقت یکی از دانشجوها سوالی مهم پرسید که کی حملهی مقدونیان تمام شد؟ پاسخ دادم مگر حملهی مغول و اعراب تمام شده است؟ واقعیت این است که هیچگاه تمام نشدهاند و هنوز ادامه دارند. هنوز هم هنگامی که دربارهی مغولان حرف میزنیم هیجانزدهایم و نه انگار که دربارهی رخدادی مربوط به چند صد سال پیش حرف میزنیم! زیرا تاریخ در ما جریان دارد و به منهای ما بند است.
آن دوست آلمانی که درباره نازیها حرف میزد آنها را از خود نمیدانست و برای او امری بیرونی بودند. هرچند هم که شاید پدرش درگیر آنها بوده باشد یا همسایهی یهودیش را کشته باشند یا همشهریهایش در بمباران متفقین کشته شده بودند؛ برایش فرقی ندارد چون تاریخ به مناش متصل نیست.
منهای ما به تاریخ گیر هستند و به آن میاندیشند، چون ما منهای تاریخمندی داریم. ماجرا تنها این نیست که بگوییم ایران تمدنی کهن و طولانی دارد، بلکه این است که تاریخمندی مردم ایران شخصی است. درگیری شخصی ما با تاریخ فقط به دانشمندان و تاریخدانانمان خلاصه نمیشود. کافی است در تاکسی نامی از مصدق بیاورید تا هر چند نفری که در آن نشستهاند حرفی متفاوت بزنند. این پرسش را دربارهی هر شخص دیگری هم که مطرح کنید؛ مانند چنگیز، کورش و دیگران باز هم همین قضیه حاکم است. همه دربارهی آن فکر و بحث میکنند و مهمتر اینکه این برای مردم ارزش دارد.
پلهی سوم: مجموعهی مقالههای دلوز به نام یک زندگی ترجمه و منتشر شده است. در این کتاب گفتههای دلوز دربارهی اندیشمندان دیگر گردآوری شده که یکی از آنها هانری برگسون (Henri Bergson)، فیلسوف مهم فرانسوی، در ابتدای قرن بیستم است. برگسون از مفهومی به نام دوقه(durée) یا امتداد زمان که درفارسی «دیرند» ترجمه شده سخن میگوید. دیرند مفهومی فلسفی را منتقل میکند که به آن نمیپردازم؛ اما چیزی از آن بیرون میآید که مهم است. برگسون میگوید ما به جهان علمی یا متافیزیکی نگاه میکنیم؛ اما معمولا آنچه را که نگاه میکنیم، نمیبینیم. معمولا میان ایده و آن چیزی که میبینیم تفاوتی میگذاریم. آنچه مهم است تفاوتِ ابداعشده و تحمیلشدهی ما به جهان نیست، بلکه تفاوت درونی چیزهاست که همان مفهوم دیرند است؛ یعنی چیزها به ذات با خود و در خودشان متفاوت هستند و «زمان» این تفاوت را میسازد.
کتاب مهم برگسون زمان و ارادهی آزاد است که دکتر حسن حبیبی به فارسی ترجمه کرده است. در کتاب شرح میدهد که چگونه دیرند به ارادهی آزاد، سوژه، زمان و تفاوت وصل است. تصویری که من از گذشته دارم شبیه تصویر دوستم از گذشته است. بنابراین، هنگامی که از حال به گذشته نگاه میکنیم، گذشته را فرا میخوانیم و از پنجرهی حال به گذشته و چیزی در دوردست نگاه میکنیم. مفهوم دیرند این است که گذشته در اکنون حضور دارد. تاریخ، تاریخِ گذشته نیست؛ بلکه تاریخِ اکنون است. چون تفاوت در دیرند ادامه پیدا میکند و تفاوتی را که در دیرند جریان دارد، اکنون تجربه میکنیم.
به همین دلیل چنگیز برایمان مهم است. چنگیز برای چینیها به اندازهی ما مهم نیست. در چین سلسلهای به نام یوان حکومت میکرد که مغول بودند. مغولان در چین تا پایانشان مغول بودند و چون دیوانی نداشتند از ایران دیوانسالاران را میآوردند. پس، مغولان در گذشته با چینیان بسیار متفاوت بودند؛ ولی در اکنون سلسلهی مغولان برای چینیها مانند سلسلههای دیگر است. از آن طرف در ایران سلسلهی مغولی ایلخانان حکومت کردند. آنها به سرعت ایرانی شدند و دیوانسالاران ایرانی را به کار گماردند و طی یک تا دو نسل مسلمان شدند. ما اکنون با هیجان از کشتار آنان در نیشابور سخن میگوییم؛ در حالی که مغولان در همه جا کشتار کردند و در چین بسیار بیشتر از ایران. این برای چینیها تفاوتی نمیکند، چون از اکنون به گذشتهی دور نگاه میکنند.
پس، گذشته دم دست ماست و تمدنی داریم که در آن دیرند را فهمیدیم و مفهوم تفاوت را همچون زنجیرهی گسستهای پیاپی تجربه نمیکنیم؛ بلکه تفاوت را همچون جریانی سیال که ما را در اکنون سر جای خودمان نشانده درک میکنیم. برای همین ما وظیفه داریم دربارهی گذشتهی خودمان پرسش کنیم.
فیلمهایی که به گذشته همچون امری کندهشده از اکنون و پاسخی که باید داده شود نگاه میکنند، یک چیز مهم را نادیده می گیرند. سخنم بهطور کلی دربارهی داستان، سینما و شیوهی روایت گذشته است. به گذشته میتوان به مانند پاسخی برای نیازهای امروز نگاه کرد. من میتوانم به گذشته نگاه کنم، درحالی که میخواهم معنا و زندگینامهای داشته باشم و برای این کار تاریخچهای درست میکنم. کارکرد روایت، مجموعهای از پاسخهای کنار هم چیدهشده و سر راست است. منِ آلمانی پاسخهایی از گذشته و اکنون دارد که بودنش را در اینجا توجیه میکند و به همین گونه وضعیت منِ چینی و منِ آمریکایی معلوم است.
در وضعیتی دیگر، من به گذشته و مجموعهی روایتها مانند زنجیرهی پاسخهای شفاف نگاه نمیکند؛ بلکه به مانند زنجیرهای از پرسشهایی مبهم نگاه میکند. پس، میتوان این گونه نگاه کرد هرچند دشوار است و مردم از این کار پرهیز میکنند. روایت راحتی میخواهند تا زندگیشان سرراست بگذرد. ما این بخت را داریم که از گذشتهی خود پرسش کنیم. این امر ممکن است، چون ما تمدنی طولانی داریم که در منها تبلور پیدا کرده است نه در سازمانها. ما ایرانیان در قبیلههایمان خلاصه نمیشویم، بلکه در منهای ایرانی خلاصه میشویم. برای نوشتن تاریخ ایران بیشتر از این که با سلسله و نهاد و قبیله کار داشته باشیم، مجبوریم به تک منها نگاه کنیم که در دیگر تمدنها اینگونه نیست. این منها -که پیچیدهترین سیستم هستند- تفاوت را ایجاد میکنند. منها حامل تفاوتیاند که دیرند را ممکن میکند. این منها هستند که گذشته را به اکنون میدوزند و این منها هستند که هنگام ساختن یک روایت از خود بیشتر از اینکه پاسخ دهند جرات میکنند بپرسند. بنابراین، من میتوانم دربارهی درستی و نادرستی کارهایم بپرسم و از چرایی عملی در زندگی شخصیام پرسش کنم. هر چه محکمتر و نیرومندتر بپرسم منی قویتر، شفافتر، جامعتر و مرکزدارتر دارم. من میتوانم این پرسش را از جامعه و تاریخ نیز داشته باشم.
برگسون در کتاب تکامل خلاق -که در آن به موضوع تکامل زیستی میپردازد- می¬گوید که ما چیزی داریم به نام حافظه و وقتی زمان وجود دارد، یعنی حافظه داریم و از تاریخ که حرف میزنیم به حافظه پیوند میخورد. پس، سیستم زنده حافظه دارد و میخواهد گذشته را حمل کند و به همین دلیل حافظه به صورت آگاهیای مبهم حمل میشود. موجود زنده نمیداند حافظه دارد، ولی از آن استفاده میکند. بعضی از موجودات زنده نه تنها حافظه دارند، بلکه به آن خودآگاهاند. پس، تاریخ دارند و تاریخ آنها خودآگاه شدن حافظه است. من نه¬تنها میدانم که گذشتهای دارم، بلکه به یاد میآورم. من نهتنها به آنچه هستم آگاهم، بلکه آگاهم که آگاهم. به این ترتیب، من تاریخمندام. حال، با توجه به سخن برگسون، نشانهی تاریخمندی این است که از تاریخ پرسش میتوان کرد و کسی که پرسش میکند باید این را در نظر داشته باشد که ممکن است پاسخی قطعی برای آن نداشته باشد که معمولا هم ندارد. پرسش شبکهای از پاسخها را پیش روی ما باز میکند و مهمتر از آن این است که پرسشهایی دیگر را ایجاد میکند.
ما تاریخ را به دو شیوه روایت میکنیم که یکی با یادآوری و دیگری با سکوت همراه است. اگر فقط پاسخهایی را در گذشته بجویید تا روایتی درست کنید و کارتان پیش برود و زندگی کنید؛ مانند همان شیوهی ایدئولوژیکی نگاه به گذشته و صورتبندی من و تاریخ است. در این حالت وادار به سکوت میشوید، چون چیزی ندارید مگر مجموعهای از پاسخهایی سطحی به پرسشهایی ساختگی که سکوت ایجاد میکند. برای همین بیشتر افراد در بیشتر تمدنها چیزی برای گفتن ندارند و اگر متخصص نباشند خیلی به عقب رجوع نمیکنند و دربارهی تاریخ ساکت هستند، چون تاریخشان ساکت است. در مقابل، امکان دیگری وجود دارد که یادآوری است. آنچه در این حالت می گویید پر سر و صدا و شاخه شاخه است، اما قطعی نیست و فروتنانه و پرسشگرانه است.
این فیلم را بهانه کردم و این سه پله را چیدم و از آن بالا رفتم تا بگویم که سینما و هر رسانهی دیگری در تار و پود مدارهای قدرت تنیده است. نمیتوان پرهیزگارانه فیلم ساخت، رمان نوشت، شعر گفت یا حتا علم تولید کرد. پرهیز از قدرت ناممکن است و ما درون قدرت دست به اعمالمان میزنیم. همچنین ما با اندیشیدن، رمزپردازی و خلاقیت مدار قدرتی میآفرینیم. خود به خود با انجام این کار، من و روایت خودمان را دستکاری میکنیم. باید حواسمان باشد که پرهیزگاری باعث سکوت نشود و من فکر نکنم که میتوانم از قدرت بپرهیزم. فرقی نمیکند که من گمان کنم مخالف یا زیر سلطهی قدرت هستم؛ مهم این است که مدار قدرت، مدار قدرت است و وقتی دست به مهره شوم چارهی دیگری ندارم.
گرچه من پیشنهادی دارم برای هنگام رودررویی با متنهای هویتبخشی که اکنون شمارشان بسیار است. مثلا فیلمی علمی تخیلی که برای بچههای بومی آمریکا ساخته شده است به من و خانوادهی من که در آنجا هستند و فرزندشان همکلاس آن کودکان است مربوط میشود. همه چیز بطور عجیبی به ما مربوط میشود و همیشهی تاریخ به ما مربوط بوده است. هر کسی که پاسخی به پرسشی میدهد، ممکن است به پاسخ و پرسشی که ما داریم بند شود. باید این را دریابیم و اگر چنین کنیم ممکن است برایمان بخت حساب شود.