دوشنبه , مرداد 1 1403

شوخی، خنده و قدرت

 

 

 

 

 

 

افلاطون در رساله‌‏ى فيلبوس گفتگويى ميان سقراط و پروتارخوس را روايت كرده است و در يكى از بندهاى آن از زبان سقراط می‌‏گويد: دوستان بايد نادانى رفيقانشان در مورد زيبايى، خرد و نيكوكارى را با خنده پاسخ دهند. افلاطون در جاى ديگرى به هنگام نقد رفتار پهلوانان در زمان جنگ، از غريو پيروزى بركشيدن و خنديدن به رنج دشمنان، به عنوان رفتارى طبيعى و عادى پشتيبانى كرده و آن را چيزى متفاوت با شوخى، و رفتارى ذاتى دانسته است.

ارسطو، در رساله‌‏ى شعر، از زاويه‏‌ى ديگرى به موضوع نگاه می‌‏كند و به هنگام شرح تفاوت ميان تراژدى و كمدى، مشاهده‏‌ى زشتى و ضعف را دليل اصلىِ شوخى و خنده می‌‏داند. او معتقد است كه ديدن رنجهاى كوچك در ديگران سرگرم كننده و خوشايند است، اما برخورد با رنجهاى بزرگى مانند مرگ يكى از نزديكان يا نقص عضو، همدردى آدمى را بر می‌‏انگيزد.

چنان كه آشكار است، در روزگار باستان بسيارى از نويسندگان با پيروى از اين دو غولِ فلسفه‏‌ى يونان، خنده را به رويارويىِ قوى و ضعيف مربوط می‌دانستند و واكنش طبيعىِ فرد قدرتمندتر را خنده می‌‏پنداشتند.

اين رويكرد، يعنى توجه به مفهوم قدرت در تحليل خنده، همچنان در اين شكل جنينی‌‏اش باقى ماند، تا اين كه در قرن هفدهم با گرايش و تمركز يكى از فلاسفه‏‌ى بزرگ نوزايى بر مفهوم قدرت، بار ديگر در قالبى جديد صورتنبدى شد.

يكى از قديمی‌‏ترين ديدگاه‌‏هاى توضيح دهنده‏‌ى جوك و خنده كه هنوز به بقاى خود ادامه می‌دهد، توسط فيلسوف انگليسى توماس هابز معرفى شد. بر اساس اين ديدگاه، خنده عبارت است از حالت سرخوشى ناشى از احساس برترى. يعنى شوخی‌‏ها باعث می‌‏شوند تا فرد خود را نسبت به افراد ديگر -كه آماج شوخى هستند- برتر و بالاتر ببيند، و اين امر مايه سرخوشی‌‏اش می‌‏شود. هابز در لوياتان در اين مورد مى‏گويد:

محتوا پنهان

«افتخار ناگهانى ميلى است كه حالاتى در چهره ايجاد مى‏كند كه خنده ناميده مى‏شوند. كه يا به واسطه‏ى عمل ناگهانى خود آدميان كه آنها را خوش مى‏آيند ايجاد مى‏شود، و يا در نتيجه‏ى ديدن چيزى بدشكل و بى‏قيافه در ديگران كه در مقايسه با آنهاخود را ناگهان تأييد و تمجيد مى‏كنند، رخ مى‏دهد. و خنده بيشتر خصلت كسانى است كه از توانايى‏هاى موجود در خودشان چندان آگاهى ندارند و مجبور ميشوند با ديدن نارسايى‏ها و معايت ديگران خودشان را تأييد كنند. و بنابراين خنديدن به معايت ديگران بيشتر نشانه‏ى جبن است. زيرا يكى از خصال واقعى مردان بزرگ كوشش براى رها كردن ديگران از احساس حقارت و خوارى است، و آنها خود را تنها با تواناترين كسان مقايسه مى‏كنند.»

 

اين نوشتار به قدر كافى روشن است و تمام مايه‏‌هاى فكرى نظريه‌‏ى تحقيركنندگى جوك را در خود دارد.

ديدگاه هابز با آنچه كه فيلسوفان كلاسيك می‌‏گفتند يك تفاوت عمده دارد. نخست آن كه حس پيروزى بر ديگرى و چيرگى در عامترين مفهوم خود با خنده و شوخى پيوند خورده است، و دوم اين كه اين پيوند همه‏‌ى انواع خنده را در بر می‌‏گيرد. يعنى نه تنها تمام ادراكاتِ چيرگى خنده‌‏آورند، بلكه تمام خنده‏‌ها هم از اين ادراك ناشى شده‏‌اند.

نگرش هابز در مورد خنده براى قرنها بر فضاى فكرى اروپاييان چيره بود، و در پيوند با قالب‏هاى اخلاقى و دينى مسيحى بازتعريف می‌‏شد. در تمام كتاب مقدس -عهد قديم و عهد جديد- هيچ اشاره‏ى مستقيمى به خنده‏ى ناشى از شوخى وجود ندارد، و در تمام دوران قرون وسطا ارباب كليسا پيروانشان را از خنده -اين وسوسه‏‌ى شيطان- بر حذر می‌‏داشتند. به اين ترتيب نگره‏ى هابزى در اين بستر مساعد جا افتاد و مورد پذيرش واقع شد. چنان كه بعدها، طغيانگرانى رمانتيست مانند بودلر هم نتوانستند خود را از بند آن برهانند.

بودلر در «گلهاى رنج» (1855.م) خنده را مهمترين نمود خصلت شيطانى بشر می‌‏نامد. ديدگاه كنونى ما در اين مورد البته بسيار تفاوت كرده است.

شواهد زيادى در مورد ارتباط خنده با احساس چيرگى وجود دارد. برگسون بخش مهمى از كتابش را به بحث درباره‏ى دليل خنده‏ى مردم به كسى كه روى پوست موز ليز می‌‏خورد اختصاص داده است. چنان كه از نوشتار وى بر می‌‏آيد، اگر نظريه‏‌ى تحقير درست باشد، درجه‌‏ى خنده‏‌دار بودن يك جوك بايد به شدت تحقيرآميز بودنش وابسته باشد.

يكى از نخستين پژوهشهايى كه اين پيش‏بينى را مورد آزمون قرار داد، كارى ميدانى بود كه در آن از گروهى يهودى و غيريهودى خواسته شد تا درجه‏ى خنده دار بودن جوكهايى را كه قهرمانشان يهودى يا غيريهودى بود مشخص كنند. نتيجه نشان داد كه يهوديان به طور مشخص جوكهاى مربوط به يهوديان را كمتر از سايرين خنده‏دار می‌‏دانند. جالب آن كه با تغيير دادن هويت قهرمانان به اسكاتلندى -كه در اروپا مثل يهوديان به خساست شهره‌‏اند- باز هم ارزيابى يهوديان تغييرى نكرد. يعنى آنها علاوه بر اين كه قوميت خود را به عنوان آماج شوخى نمی‌‏پسنديدند، تأكيد بر صفات منسوب به خود را نيز خوش نمی‌‏داشتند. جالب آن كه خود اين يهوديان در خسيس پنداشتن خودشان با ديگران هم‏نظر نبودند، اما از ديدگاه سايرين در مورد خود آگاهى داشتند.

آزمون مشابهى كه سالها بعد با دقت بيشتر انجام گرفت، آن آزمودنی‌هايى متعلق به چهار مذهب مسيحى (باپتيست‏هاى جنوبى، كاتوليك، شاهدان يهوه، عارفان) را مورد پرسش قرار داد. نتيجه آن بود كه درجه‏ى خنده‏‌دار بودن جوك براى اين افراد با محتوايشان نسبت مستقيم داشت. هرچه جوك گروه مذهبى خودى را بيشتر می‌‏ستود و گروه‏هاى رقيب را بيشتر تحقير می‌‏كرد، خنده‌‏دارتر تلقى می‌‏شد.

داده‏هاى به دست آمده در اين زمينه به زودى به شواهدى ضد و نقيض انجاميد. آشكارترين جنبه‏ى اين ماجرا، اين بود كه زنان به قدر مردان به جوكهايى كه به زنان مربوط مى‏شد می‌‏خنديدند، و سياهپوستان هم مشابهِ اين وضعيت را در قبال جوكهايى كه سياهان را مسخره می‌‏كرد، داشتند. مشاهداتى از اين دست، نشان داد كه چارچوب نظريه‌‏ى تحقير با رويكرد خطى و سرراستش كمى ساده‌‏انگارانه بوده و ماجراى تحقير شدگى پيچيده‏‌تر از آن است كه در نگاه اول به نظر مى‏رسد.

 

يكى از انديشمندانى كه نظرش در رفع اين كاستىِ نظريه‌‏ى تحقير سخت مؤثر از آب در آمد، ويليام جيمز بود. او در كتاب مشهورى كه در اواخر قرن نوزدهم درباره‏ى روانشناسى عمومى نوشت، مفهومى به نام گروه‏هاى مرجع را معرفى كرد. به نظر او، هر فرد انسانى به واسطه‏ى ميدانى از ارتباطات بين خودش با عناصر جهان خارج، اندركنش خويش را با محيط تنظيم می‌‏كند. اين عناصر واسطه، بسته به درجه‏اى كه به من متعلق دانسته شوند، مهم پنداشته می‌‏شوند و در حوزه‏ى اختيارات و مالكيت من برجستگى می‌‏يابند. به اين ترتيب هر فرد انسانى در دايره‏اى بسته از مفروضات زندگى می‌‏كند، و عناصر داخل اين دايره را به خود منسوب می‌‏داند. عناصر ريختى و بدنى زيربنايی‌‏ترينِ اين عناصر هستند. اما نمادهاى مربوط به هويت و گروه نيز در اين ميان نقش مهمى را ايفا مى‏كنند.

نظريات جيمز، به پيدايش مفهومى به نام گروه مرجع در جامعه‏‌شناسى انجاميد. گروه مرجع عبارت از آن گروهى از مردم جامعه هستند كه فرد خود را با ايشان همگون می‌‏پندارد، رفتارشان را تقليد مى‏كند، و در آن عضويت دارد، يا آرزوى عضويت در آن را دارد!

به اين ترتيب مشكلى كه ذكرش گذشت، حل شد. يعنى مردان و سفيدپوستان به عنوان گروه مرجع در نظر گرفته می‌‏شدند و بنابراين بخش مهمى از جوكهايى كه به طبقات فروپايه‏تر منسوب مى‏شد، اصولا توسط اين افراد به عنوان توهين به خودشان تلقى نمى‏شد. چون خود را به گروه مرجع متعلق مى‏پنداشتند و به قول ماركس، موقعيت اجتماعى‏شان هنوز حالت طبقه براى خود را پيدا نكرده بود.

اين نكته را نبايد از ياد برد كه هدف از تعريف جوكهاى تحقيرآميز، تخطئه‌‏ى افراد مشابه با قهرمان جوك نيست. چنان كه گفتيم، بخش عمده‏اى از رفتارهاى خشونت‏‌آميز نمادين در روابط بينافردى به صورت جوك و شوخى ظهور می‌‏يابند و اينها نه تنها در صدد لطمه زدن به كنش متقابل بين افراد و تحقير طرف مقابل نيستند، كه با پالايش تنشهاى ياد شده، معنايى عكس هم به خود مى‏گيرند. در يك پژوهش آمارى، نشان داده شده كه 23٪ كل جوكهايى كه در جمع گفته می‌‏شود حالت منفى دارد. يعنى به يكى از اعضاى جمع ارجاع می‌‏شود و يكى از صفات وى را نكوهش مى‏كند. با وجود آن كه اين جوك‏ها از بيرون دشمنانه و بدخواهانه ديده می‌‏شوند، اما در روابط درون گروهى به عنوان رفتارهايى دوستانه تفسير می‌‏گردند. به شكلى كه افراد شاخص و رهبران گروه هميشه بيش از ديگران آماج اين شوخی‌‏ها قرار مى‏گيرند و همگان هم اين شوخی‌‏ها را به عنوان اهميت و برجستگى فرد مورد نظر تعبير می‌‏كنند، نه تلاش براى مخدوش كردن تصوير ذهنى از وى.

همچنين به نظر مى‏رسد كه شاخصهاى فردى هم در علاقه به جوكهاى داراى عنصر تحقير مؤثر باشد. بر مبناى آزمايشى كه بر 4292 نفر با سن بين 12 تا 66 سال در آمريكا انجام گرفته، چنين بر مى‏آيد كه مسن‏ترها بيشتر از جوكهاى داراى عنصر عدم تناسب و معماى منطقى لذت مى‏برند، و در مقابل جوانترها و افراد تندرو، جوكهاى داراى عنصر تحقير را بيشتر می‌‏پسندند.

همچنین ببینید

ناموس ،حق و داد

مقاله‌ای درباره‌ی تبارشناسی «ناموس» که در نشریه‌ی  «رسانه‌ی فلسفه و فرهنگ»، سال اول، شماره‌ی دوم، زمستان ۱۴۰۰، ص:۱۷-۲۰، منتشر شد...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *