شکارچیان علت
فرزند، به احتمال زیاد وقتی این نامه را میخوانی، سالها از مرگ من گذشته است. شرایط و موقعیتی که ما با آن روبرو شدیم، به شکلی نبود که بتوانم خود را زودتر از این به تو معرفی کنم و از لذتِ همنشینی و آشناییِ نزدیکتر با تو برخوردار شوم. از این روست که این نامه را مینویسم و نزد یکی از معدودِ افرادِ قابل اعتمادِ به جا مانده در پیرامونام، به امانتاش میگذارم، تا زمانی که درست دانست و تواناییهای تو از آستانهای گذر کرد، آن را در اختیارت بگذارد.
میدانم که مرا نمیشناسی و شناختن من هم اهمیتی ندارد. شاید تصویرهایی از هم گسیخته و جسته و گریخته از مرا در خاطرههای دوردستِ دوران کودکیات ذخیره کرده باشی، و شاید با دیدن تصویری از من، آن را به یاد بیاوری، اما اینها دیگر هیچ اهمیتی ندارد. در واقع میتوانی مرا با لقبی مثل پدر، سرپرست، یا هرچیز دیگری بشناسی، به هر صورت دیرزمانی است که تو را به خانوادهای دیگر تحویل دادهاند و میدانم که آنها درست مثل پدر و مادر واقعیات به تو مهر و محبت داشتهاند.
اما آنچه که باعث شد این متن را بنویسم، توضیح مسائلی است که دیر یا زود بر آن آگاهی خواهی یافت و نمیخواهم پرسشهای تعیین کننده و مهمی که به هویتات و گذشتهات مربوط میشود، مایهی رنج و آزارت شود.حقیقتاش آن است که تو آن کسی که گمان میکنی، نیستی. تو در آن زمان و مکانی که فکر میکنی، زاده نشدهای و خانوادهات هم، از نظر زیستشناختی و ژنتیکی، کسانی نیستند که حالا در اطرافت میبینی و به عنوان خانواده میشناسیشان. مقدر بوده که از همان ابتدای زاده شدنات سرنوشتی شگفتانگیز در انتظارت باشد و ما با به امانت گذاشتنات نزد خانوادهای نیکوکار و مهیا ساختن پرورشات در محیطی مناسب و امن، تنها توانستیم برای مدتی این سرنوشت را از مقابل چشمانت پنهان کنیم.
من و سایر جنگاورانی که پیمانی سترگ و استوار با هم بستهایم، سالها پیش از آن که تو یا هرکسی دیگر به یاد بیاورد، به جرگهی رازآشنایانی پیوستیم که وظیفهی پاسداری از حقیقتی بسیار مهیب و دیرینه را بر عهده داشتند. این انجمن پنهانی از رازآشنایان، کسانی بودند که به ماهیت و هویت استادان جبر آگاه بودند. تو و اطرافیانت ما را نمیشناسید و لزومی هم ندارد نام و نشان من و یارانم را بدانی. تنها در همین حد بگویم که تو فرزند من هستی و از همان ابتدای زاده شدنات تا امروز که این نامه را در شرایطی ناگوار مینویسم، همواره دوستات داشتهام و بخش بزرگی از آنچه که کردهام، برای تو بوده است.
من و یارانم، کسانی بودیم که برای از هم گسیختنِ زنجیرهای جبر فعالیت میکردیم. ما وارث دانشِ باستانیِ مغانی بودیم که موفق به تشخیص زنجیرهای آهنین جبر شده بودند. کسانی که از قرنها پیش، فنِ خیره نگاه کردن به رخدادهای پیاپی و چفت و بست شدن روندهای علّی را آموخته بودند و به همین ترتیب میدانستند که استادان جبر چگونه با تنیدنِ تارهای چسبناکِ علیت، هستی را در مشت خود گرفته و ارادهی آدمیان را مسخ کردهاند.
من و تمام یارانم، در یکی از مرکزهای ویژهی شکارچیان علیت زاده و پرورده شدیم. این نامی بود که جنگجویانِ باستانی به خود داده بودند. مردمِ عادی از وجود ایشان با خبر نبودند و بسته به برخوردهایی که با ایشان پیدا میکردند، از سرِ شیفتگی نسبت به تواناییهای شگفتانگیزشان، نامهایی متفاوت را به ایشان نسبت میدادند. در زمانهای قدیم برخی را مغ میخواندند و برخی دیگر را اسوار و شهسوار. بعدتر، برخی را عیار مینامیدند و برخی دیگر را صوفی و سالک.
اما خودِ انجمن ما، معمولا در متنهای رسمی از عنوان شکارچیان علیت استفاده میکرد. فرزندان تمام اعضای این انجمن، از همان ابتدای کار در مراکزی ویژه پرورده میشدند. هدف از تاسیس این مراکز آن بود که کودکان از آسیبِ زنجیرهای آهنین استادان جبر مصون بمانند.
همهی آدمها، آزاد و نیرومند و مقتدر زاده میشوند، همچون نیمهایزدانی خردمند و هوشمند. کودکان اگر درست پرورده شوند و از تیرهای زهرآگین استادان جبر ایمن بمانند، گام به گام همراه با بالیدن و بالغ شدنشان تواناییهای بیشتری به دست میآورند، تا جایی که بتوانند دنیایی نو بیافرینند و نظمهای کهن دنیای فرسوده را بر هم بزنند. با این همه، این سرنوشتی نیست که در انتظار آدمیزادگان است. کودکان از همان ابتدا زیر سیطرهی استادان جبر قرار میگیرند.
استادان جبر همان موجودات ازلی و هراسانگیزی هستند که با انگشتان استخوانی و قلمِ تیرهشان بر پیشانی مردمان سرنوشتشان را مینویسند، و تار و پود تقدیر را همچون پیلهای چسبناک دورِ تن و جانِ نوزادان ترشح میکنند. آدمها، به تدریج در میان زنجیرههای ناگسستنیِ علیت اسیر میشوند، که برخیشان زرین و دلپذیر مینماید، اما بیشترش آهنین و زنگار بسته و دلآزار است. در هر حال مردمان به آن عادت میکنند و حتا کم کم یاد میگیرند از گیر افتادنشان در قفسِ جبر لذت هم ببرند.
مرکزهایی که شکارچیان علیت بنیاد نهاده بودند، در درجهی اول فرزندانِ خودشان را از این سرنوشت فراگیر و غمانگیز مصون میداشت. آنان فرزندانشان را در شرایطی ویژه پرورش میدادند. بازیها و تمرینها و آموزشهایی خاص را به کودکان منتقل میکردند. طوری که بتوانند در هر قدم این زنجیرها را ببینند و پیش از آن که بدان خو بگیرند و در تار و پودشان اسیر شوند، خود را از آن رها کنند. برای دیر زمانی چنین مراکزی وجود داشتهاند و نسل اندر نسل شکارچیان علیت در آن پرورش یافتهاند. شکارچیانی که با در هم شکستنِ موضعیِ زنجیرهای علیت و شکست دادنِ تدریجی استادان جبر، رهایی همگان را آماج ساخته بودند.
واقعیت آن است که تو هم برای چند سال اول زندگیات در یکی از این مرکزها پرورش یافتهای. جایی در شهر ساوه که از قرنها پیش برقرار بود. هیچیک از ما انتظار آنچه که بعدتر پیش آمد را نداشتیم و گمان میکردیم تواناییِ حفظ و پایدار داشتنِ این کانون مقاومت در برابر استادان جبر را داریم.
اما سرشاخ شدن با علیت به بازی با دم شیر شباهت دارد و دیر یا زود شکارچیان علیت خود را با هجوم همه جانبهی رخدادهای پیاپی و دومینوهایی از علیتِ خام روبرو میبینند. در مورد من و یارانم هم چنین شد. با تمام مراقبتها و تمرینهای طاقتفرسایمان، بازتاب کردارهای کوچکی از چشممان دور مانده بود، بازتابهایی که بعد از مدتها در مجراهای پیچاپیچ علیت گشت و گشت تا آنکه در نهایت دامنگیرِ خودمان شد.
پس وقتی که جنگ ایران و عراق شروع شد و صدام موشکباران شهرها را شروع کرد، حادثهای رخ داد و مرکزِ ما مورد اصابت موشکی زمین به زمین قرار گرفت. مرکزهای پنهانیِ شکارچیان علیت، گذشته از آن که همچون آموزشگاه و خانهای برای خودمان و فرزندانمان عمل میکرد، مرکز تجمع چیزهای شگفتِ بسیاری بود. کتابخانههایی بسیار قدیمی که کتابهای خطیاش از قرنها پیش و زبانهایی از یاد رفته به یادگار مانده بود، در هر مرکز وجود داشت و آزمایشگاههای مجهز و فضاهای شگفتانگیزی که برای آزمودن علیت و محک زدناش بنا شده بود.
غولِ علیت، به هیولایی چند سر و مهیب شباهت دارد که تنها راهِ غلبه بر آن، تشریح کردنِ بدناش است، و ردیابی مسیرهای عبور رگ و پی و نقشهبرداری از عضلات و استخوانهایش. دیوِ علیت، تا حدودی به همان پیلِ مولانا شباهت دارد که هرکس با دست سودن بر بدنهاش تصویری نادرست و ناقص از آن پیدا میکند و تنها راهِ غلبه بر این تصویرهای دروغین، شکافتن پوست و گوشت این دیو است و خیره نگریستن به رگهایی که در اندرون این تنهی غولآسا میجنبند و رخدادها را از جایی به جایی دیگر منتقل میکنند.
بخش اصلی مرکز ما، در زیر زمین قرار داشت، برای همین شمار کشته شدگان در جریان اصابت موشک اندک بودند. با این همه برخورد موشک باعث شد این فضاهای شگفت و کتابخانهی ما از دل ویرانهای با دیوارهای فرو ریخته، نمایان شود. مردم که در ابتدای کار برای کمک به آسیبدیدگان گرد آمده بودند، با دیدن این منظره حیرت کردند و آنان که جسارت ورزیدند و به ماشینهای غولآسای علیتکُشی دست زدند، منظرههایی چندان عجیب دیدند که عقل از سرشان پرید و برخیشان تا پایان عمر در تنگنای هاویهای از رخدادهای بیربط و گسسته از هم گرفتار آمدند.
آنان پیش از آن که مهارتش را پیدا کرده باشند، از پیلهی گرم و نرمِ جبری که در آن خفته بودند به بیرون پرتاب شدند، و این برایشان خطرناک بود، چرا که برای کسانی که به جبر و تقدیر عادت کردهاند، از دست دادن سرنوشتی هرچند دردناک و اقامت در برهوتی از روابط علی، ناخوشایندتر است از تحمل همان تقدیرِ غمانگیز.
من و یارانم بلافاصله بعد از این حادثه مرکز را تخلیه کردیم. زنجیرهای از رخدادها بعد از این روز رخ داد. استادان جبر که دیرهنگامی دستشان از دامان ما کوتاه بود، همین قلابِ کوچک از آشفتگی را همچون ماهیگیری ماهر به کار گرفتند و یارانم را یک به یک از پا در آوردند. آخرین کس از ایشان، من هستم که دیر یا زود به همین سرنوشت دچار میشوم، یا دقیقتر بگویم، به سرنوشت دچار میشوم و در دل باتلاقی از روابط علی دفن خواهم شد، چندان که شاید تا چند روز بعد حتا هویت خود را نیز به یاد نیاورم و تنها ریشخندی کمرنگ و پشیمانیای مبهم از آرمانی بر باد رفته را از آن به یاد داشته باشم.
برای همین این نامه را برایت مینویسم. چون تو باید خبر داشته باشی که یکی از شکارچیان علیت بودهای و چون در این مرکز زاده و پرورده شدهای، میتوانی با تلاش و تمرین کافی به این جرگهی مرموز و نامدار بپیوندی. ما بعد از گریختن از مرکز، توانایی سرپرستی فرزندانمان را نداشتیم، این بود که هریک از شما را به خانوادهای سپردیم و ترتیبی دادیم که شما را فرزند خویش بشمارند. این از ترفندهایی بود که شکارچیان علیت با آن خوب آشنایی دارند، یعنی فنِ پیچاندن روابط علی، و دگرگون ساختن تقدیر.
بقایای مرکزِ ساوه همچنان وجود دارد. نیاکان ما آنجا را با حساب و کتابی دقیق انتخاب کرده بودند. آنجا یکی از نقاطی است که گرانشِ جبر در زمین اندک است و به همین دلیل میتوان کمی با فراغت نفس کشید و سادهتر بندهای علیت را از دست و پای خویش گشود. تو در آنجا با راهی خواهی یافت تا در زیر لایههای سنگینی از علیت که بیشک در این سالها مثل بختکی بر هستیات سنگینی میکند، جنبشی کنی و از زیر این سایهی تلخ بیرون بیایی. راهش را باید خودت بیابی. شاید پرسه زدن و اندیشیدن راهش باشد، و شاید گپ و گفت با این و آن، و شاید باز ساختنِ بخشی از ماشینهایی که به کارِ خیره نگریستن به رگ و ریشهی علیت بیاید…
ادامه مطلب: رمز کل
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب