پنجشنبه , آذر 22 1403

صبح روز بعد- پنجاه روز پيش از پايان- همستگان

همان طور كه حدس مى ‏زدم، ويسپات از ديدن تجمل و بزرگىِ آپارتمانى كه در اختيارم بود، شگفت‏ زده شد. خانه ‏ام به قدرى بزرگ بود كه دو نفر مى‏ توانستند به راحتى در آن زندگى كنند. اين نوع دست و دل‏بازى ‏ها در اداره ‏ى امنيت چندان مرسوم نبود.

بعد از اين كه ويسپات همه جا را ديد و با تمام تجهيزات رفاهى خانه ‏ام آشنا شد، شروع کرد به غر زدن در مورد تخصصى بودن­شان. حق هم داشت. چون پس از بازگشت پیروزمندانه‌ام از منظومه ‏ى پروين، خانه ‏ام با مجموعه ‏اى از اسباب و اثاثيه‏ ى گران قيمت پر شده بود كه همه ‏شان را براى دازيمداها طراحى كرده بودند. آنچه را هم كه به تدريج در طى اين سال ‏ها با پول خودم خريده بودم، به خاطر نژادپرستى خفيفى كه در همه‏ ى مردم ما وجود داشت، بر همين مبنا انتخاب كرده بودم. به همين دليل بخش عمده‏ ى آنها به كار مهمانى از نژادى ديگرى نمى ‏آمد. مثلا دستگاه پيام‏ گيرِ خِنگم بيشتر به علايم بويايى واكنش نشان مى ‏داد و ماشين پخت غذايم هم تنها براى آماده كردن غذاهاى مخصوص دازيمداها برنامه ‏ريزى شده بود.

وقتى به اندازه‏ ى كافى شكايت‏ هاى ويسپات را در مورد ايرادهاي خانه ‏ام، و معايب قوم‏ گرايى شنيدم، تصميم گرفتم بحث را به مجراى كاربردى‏ ترى هدايت كنم. ويسپات هم با وجود رفتار خودمانى و غيررسمى ‏اش اين قدر عاقل بود كه سلسله مراتب را رعايت كند و احترام به رئيسش را از ياد نبرد. براى ما اولويت اصلى يافتن رهبر مرموز ايلوپرستان بود، نه راحت زندگى كردن، و ويسپات اين را خوب مى‏ دانست.

براى شروع تحقيقات راه‏ هاى گوناگونى وجود داشت. گام اول آن بود که ببينم همکار تازه ­ام در مورد اين فرقه ­ي خشن چه اطلاعاتي دارد. بنا به حرف زاکس، او همكارِ مسئول قبلي اين پرونده بود. بنابراين چيزهايي در مورد كليت ماجرا مي­ دانست. بعد هم به روش مرسوم مي ­بايست به رايانه ­ي بزرگ اداره ­ي امنيت مراجعه کنيم، که انباشته از اطلاعاتي ارزشمند بود. بعد از آن هم روشهاي ادامه ­ي تحقيق معلوم بود، بايد با چند نفر از خبرچينان اداره‏ ى امنيت در شهر پست تماس مي­ گرفتم. چند تا از اين خبرچينان را مى‏ شناختم كه خودشان هم از مجرمان سابقه‏ دار بودند و به راحتى در مناطق پرجرم و جنايت پايتخت رفت و آمد مى ‏كردند.

ويسپات همان طور که حدس مي­ زدم موجود چندان هوشمند نبود و با هر نظري که من داشتم موافقت مي ­کرد. براي ساعتي نااميدانه سعي کردم از لا به لاي انبوهِ خاطرات بي­ ربطي که در مورد قهرمان ­بازي­ هايش تعريف مي کرد، چيز به درد بخوري پيدا کنم. اما فايده ­اي نداشت و آسگارتِ تنومند در اين مورد که كدام نكته مهم وكدام فرعي و حاشيه ­ايست، هيچ تصوري نداشت. در نهايت خسته شدم و به اين نتيجه رسيدم که بهترين نقطه ­ي شروع، مراجعه به رايانه ­ي اداره­ ي مرکزي است.

دسترسي به مغز بزرگ سازمان امنيت، به خصوص در سطح اطلاعات رده‌بندي شده­ ي مورد نياز ما، از بيرونِ اداره ممکن نبود. از اين رو بعد از نشان دادن خانه به ويسپات بار ديگر هر دو در خودروي نقره ‏اى قشنگم نشستيم و به سوى اداره‏ ى امنيت حركت كرديم. حالا ديگر هوا روشن ­شده بود و سبزيِ پهنه­ي آسمان بامدادي همستگان، اختران شبانه را در خود فرو مي­ بلعيد. آمد و شد در راه هاي هوايي تفاوت چنداني نکرده بود، جز اين كه حالا در نور رنگ پريده ­ي صبحگاهي مي ­شد انبوه گيج کننده ­ي خودروهاي گوناگون را ديد که در شبکه ­اي پرازدحام در هم مي ­لوليدند. ويسپات که از ديدن اين منظره در نور روز بيشتر ترسيده بود، انگار که مشغول کشتن اژدها باشد، با حالتي حماسي به صندلي ­اش چسبيده بود. مغز دومم همان جا به خاطر سپرد تا به زاکس يادآوري کنم که سربازان بي­ بالِ سازمان را اين قدر در خودروهاي در بسته و بي­ پنجره به ماموريت نفرستد و تمرين­ شان بدهد تا از ديدن ارتفاع اين قدر نترسند.

وقتي به سازمان امنيت رسيديم، خودرو را در توقف‏گاه اداره گذاشتم و همراه با ويسپات به بالابر نورانى مركزى وارد شدم. سيستم خبرگيري از رايانه در بخش هاي داخلي برجِ خاردار قرار داشت و دستيابي به آن از راهروهاي بيروني خيلي دشوار بود. بهترين راه براي رسيدن به آن، سوار شدن به بالابرِ مرکزي ساختمان بود. در مدتي که در استوانه­ ي نوراني بالابر ايستاده بودم و به آرامي در ارتفاع برج بالا مي­ رفتم، با تماشاي مراجعانِ اداره­ وقت ­كشي كردم. اطرافم پر بود از موجوداتي از نژادهاي مختلف، که با يا بي ­بال، بر تهي اي ژرفِ بالابر ايستاده بودند. زير پاي همه شان خالي بود. نوري که از بالا مي­ تابيد، و در واقع سيستمِ نظارتي مغز هوشمندِ بالابر بود، به شکلي رويايي از بدنِ همه مي­ گذشت و بدون کوچکترين سايه­ اي تا اعماق چاهِ عظيمي که همه در آن شناور بودند، نفوذ مي­ کرد. نيروي شبه گرانشي که هرکس را با سرعتي خاص به بالا مي­ مکيد، نيازي به ابزارهاي مکانيکي نداشت. به همين دليل همه بدون اين که پايشان به جايي بند باشد، ميان زمين و آسمان شناور بودند. پشت سرم يک خانواده ي پرجمعيتِ ويامبور داشتند با هيجان انگشتان‌شان را به هم مي‌فشردند و با زباني پساوايي با هم حرف مي­ زدند. درست روبرويم، يک موجود بسيار لاغر و دراز که هيچ ابزار حرکتي­ اي جز يک مکنده بر سينه­ اش نداشت، در کنار يک نگهبانِ آمورگاي بلند قامت و نيرومند ايستاده بود. بر شانه­ ي آمورگا علامتي مي­ درخشيد كه نشان مي­ داد در حال حفاظت از مجرمي خطرناك است. نفهميدم بوي ترشِ هراسي که از بدن آن موجود بيرون مي­زد ناشي از انديشيدن به پيامدهاي جرمش بود، يا اين که مثل برخي جاندارانِ بي‌بال، از شناور شدن در بالابر وحشت زده شده بود. ناگهان چشمان متحرکم به ويسپات افتاد که بغل دستم ايستاده بود. با تعجب متوجه شدم گويا چندان از ايستادن بر فراز ورطه­ ي عميق زير پايش نترسيده بود. در آن گوشه، چهار پنج تا موگاي نوجوان را مي ­شد ديد كه مي­ گفتند و مي­ خنديدند و حال و هوايشان با فضاي امنيتي اداره هيچ هم خواني نداشت. حتما از آن كساني بودند كه به بهانه­ هايي واهي وارد اداره مي ­شدند و صرفا براي تفريح كردن از بالابر اداره سواري مي ­گرفتند.

بالاخره به راهروي درازي رسيديم که پايانه ­هاي رايانه در آن قرار داشتند. هردو به سرعت وارد شديم. من که افسري عالي رتبه بودم، رمزِ شناسايي خودم را وارد کردم و صبر کردم تا جستجوگرِ پايانه مشخصاتِ شاخِ کوتاه روي پيشاني­ ام را بخواند و هويتم را تاييد کند. به خودم زحمت ندادم تا از ويسپات بخواهم تا رمزِ خودش را هم وارد کند. سربازي دون پايه بود و با شناسه ­ي او تنها مي­ شد به داده هايي بي­ اهميت دست پيدا کرد. وقتي پايانه هويت مرا تاييد کرد، مشخصات ويسپات را وارد کردم، و يك مجراي ارتباطي را در اختيارش گذاشتم. تعيين هويت ­ها از آن رو اهميت داشت كه رايانه الگوي کاوش همه ­ي کاربرانش را در خود حفظ مي ­کرد. هم برای این که گهگاه اطلاعات سودمندِ نادیده انگاشته شده را پیشنهاد بدهد، و هم از آنجا که این داده‌ها برای افسراني مثل من که مي ­خواستند دنبالِ کارِ دوستانِ کشته شده ­ي خود را بگيرند، به کار می‌آمد.

وقتي از کارهاي فني خلاص شدم، با ويسپات به دنبال راهي براي جستجوي شواهد مورد نيازمان گشتيم. رايانه ­ي اداره به قدري عظيم و دقيق بود که به سادگي ممکن بود در انبوهي از اطلاعات به درد نخور سرگردان شويم. داشتنِ يک روشِ منطقي و روشن مهمترين ابزارِ سر و کله زدن با آن بود.

به ويسپات گفتم: «خوب، تو مي­ خواهي دنبال چه چيزي بگردي؟»

ويسپات فوري گفت: «خوب، ببينيم رئيس اين آدم کشا کيه ديگه!»

جلوي مغز اولم را گرفتم تا از ساده لوحي اين سرباز سرخورده نشود. بعد گفتم: «نه، به اين سادگي که نيست. اگر رايانه اسم رئيس فرقه­ ي ايلوپرست ها را داشت که ديگر ما اين همه دردسر نداشتيم. بايد پرسش­ هاي درست را بپرسيم تا جواب هاي درست بگيريم.»

با دمش حلقه­ ي بزرگي درست کرد و گفت: «چطوره بگيم عکسِ اين يارو ايلو رو نشونمون بده؟»

ديگر به مغز اولم حق مي دادم که نااميد شود. گفتم: «عزيز من، ايلو اسم خداي اين گروه است، دازيمداها هيچ وقت بت پرست نبوده ­اند، براي همين هم ايلو عکس ندارد. وانگهي، اگر هم داشته باشد عکسش به چه درد ما مي‌خورد؟»

چشمان سرخ بزرگش را به من دوخت و از بس زور زد تا هوشمندانه حرف بزند، رگ هايش مانند رگه­ هايي سياه بر سر و صورتش نمايان شد. بعد فاتحانه گفت: «خوب، مي­خواي بگيم فيلم مردنِ رفيقم رو برات پخش کنه رئيس؟»

كورسوي اميدي در مغز دومم درخشيد. پرسيدم: «فيلم مردن رفيقت؟ کدام رفيقت؟»

گفت: «همون که قبلا مسئول پرونده ­ي اين آدم کشا بود ديگه…»

پرسيدم: «همان که زاکس مي­ گفت به دست ايلوپرستان كشته شده؟ مگر از قتلش فيلم برداشته ­اند؟»

باز با دمش حلقه­ اي درست کرد و گفت: «کي مي دونه؟ شايد باشه، آخه توي يه ميدون شلوغ با تير زدنش، شايد دوربين اي اداره­ ي امنيت گرفته باشدش؟ مثل اين دله دزدها که از توي باغچه ­هاي عمومي شهر خاکه قند مي‌دزدن ها!»

براي شروع بد فکري نبود. گفتم: «عالي­ست. اولين پرسش اين است، همکار تو کي و کجا و توسط چه کسي کشته شده. پرسش دوم، فعاليت هاي اين فرقه در کل چه بوده؟ شايد بتوانيم اين طوري هدفشان را کشف کنيم. بايد کارهايشان يک الگوي هدفمندي داشته باشد… و پرسش سوم، در مورد رهبر اين گروه چه اطلاعاتي در دست است؟»

صدايي از پشت سرم بلند شد و گفت: «قربان، شايد من هم بتوانم پرسش ديگري اضافه کنم؟»

برگشتم و با تعجب ديدم يک دازيمداي ديگر کنارمان ايستاده. لاک پشتِ ما هميشه مانع مي ­شد تا درست پشت سرمان را ببينيم. دازيمداي جوان بي سر و صدا وارد شده بود و بي­ ترديد بخشي از حرفهايمان را هم شنيده بود. کافي بود يک نگاه به يال هاي مرتب و کلاه خود براقش بيندازم تا هويتش را تشخيص دهم. با ديدنش موجي زورکي از بوهاي خوش امدگويانه را از غدد پهلويم بيرون دادم و گفتم: «آه، سروان، پاک شما را از ياد برده بودم. بياييد با ويسپات آشنا شويد. اين سربازِ آسگارت قرار است در اين تحقيق همکار ما باشد.»

سروان بازوهاي نيرومند و درازش را مثل پرچمي در برابر ويسپات تکان داد. ويسپات هم عضلات دهان گشادش را منقبض کرد و دندان هايش را تا نيمه بيرون آورد. اين روش قديمي و سنتي سلام گفتنِ يک دازيمدا و يک آسگارت در دارماي خشک بود. اما چون همه­ دور از وطن اصلي­مان بزرگ شده بوديم، هر دو طرف اين حرکات را با ناشي گري اجرا ­کردند. ويسپات براي اين که صميميت ذاتي ­اش را نشان بدهد، بعد از اين حرکت گفت: «چاکريم سروان!»

سروان که آشکارا ناراحت بود، گفت: «بله، بله، ممنونم. راستش، اي کاش مرا هم موقع رايزني در مورد مسائل مربوط به پرونده احضار مي­ کرديد، قربان.»

طوري به ويسپات نگاه كرد كه انگار در حال اندازه ­گيري عمق حماقتش است. از اين که همزمان با از قلم انداختنش، با اين آسگارت مشورت مي ­کردم، عصباني­­ اش كرده بود. زياد به اين موضوع اهميتي ندادم. مغز دومم مي­ دانست که مغز اولم به عمد او را از ياد برده. ترجيح مي­ دادم در حد امکان کمتر در اين پرونده درگير شود. شكي نداشتم که به محض خبردار شدن از ماموريتش به جنب و جوش افتاده تا همه چيز را در مورد اين پرونده مرور کند و در برابر من حرفه ­اي و مسلط به نظر برسد. هيچ دلم نمي ­خواست بنشيند و پشت سرم بگويد در يک پرونده­ ي مشترک او -و نه من- راه­ حل اصلي را يافته است. هرچند مي ­دانستم به محض اين که اولين برگه­ را در مورد رئيس ايلوپرستها پيدا کنيم، براي خودشيريني­ هم که شده، مي ­رود و زودتر از من گزارش ­اش را به زاکس تقديم مي­ کند. اما شهرت من چيزي نبود که به اين سادگي ها لکه دار شود. تازه، خودِ زاکس هم افسري سرد و گرم چشيده بود و گول اين چاپلوسي ­ها را نمي ­خورد. هرچه باشد، زاكس بود که معماي پرونده­ ي شگفت­ انگيزِ آن قاتلي را گشوده بود که با برانگيختن مسائل فلسفي باعث مرگ قربانيانش مي ­شد.

صداي زمخت ويسپات مرا از فکر و خيال بيرون آورد: «مي­ بخشي رئيس، شروع کنيم؟»

چشمانم براي لحظه ­اي چهره ­ي بي­ احساس و وظيفه ­شناس سروان را کاويد و مغز اولم حس کرد به قدر تمام زالوهاي بدبوي گودا لهاي همستگان از او تنفر دارد. گفتم: «سروان، به هر صورت حالا که آمده ­ايد، خوب است به بحث ما بپيونديد. ما داشتيم دنبال راهي براي گرفتن اطلاعات مفيد از رايانه مي‌گشتيم.»

سروان گفت: «بله، تا حدودي متوجه شدم. اگر اجازه بدهيد، من هم پرسش مورد نظرم را اعلام کنم.»

از رسمي حرف زدنش حالم به هم مي­خورد. با اين وجود دست کم اين خوبي را داشت که سلسله مراتب اداري را رعايت مي­ کرد. گفتم: «بفرماييد سروان!»

گفت: «به نظرمن پرسش اساسي اين است که چرا ايلوپرستها در سياره‌هايي دور از دارما به عمليات تخريبي خود مي­ پردازند. يعني در جاهايي که جمعيت دازيمداي زيادي وجود ندارد.»

ويسپات گفت: «اما رفيقم مي­ گفت ايلوپرستا اصلا کاري به کار دازيمداها ندارن. يعني انگار از بين بقيه­ ي نژادها هم يارگيري مي­ کنن.»

سروان با شنيدن اين حرف پره ­هاي گوش هايش را گشود و گفت: «شايد کليد ماجرا در همين جا باشد. شايد اصلا اين ها ايلوپرستاني که ما در دارما مي‌شناسيم نباشند.»

گفتم: «البته که نيستند، ايلوپرستان سنتي باعث آزار کسي نمي­ شوند. خوب، حدس و گمان کافي است. ويسپات، تو بگرد ببين مي­ تواني فيلمِ کشته شدنِ همكارت را پيدا کني يا نه. هر داده ­اي که به سابقه ­ي اين پرونده مربوط شود ارزشمند است. مثلا ببين افسران ديگري روي اين موضوع کار کرده ­اند يا نه. سروان، شما پرسش مورد نظر خودتان را پيگيري کنيد و الگوي حمله ­هاي اين فرقه را در سياره­ هاي مختلف بررسي کنيد. من هم پرسش هاي خودم را پيگيري مي­ كنم.»

به عمد در مورد پرسش ­هاي خودم توضيحي ندادم تا مرموز و قوي به نظر برسم. دليل واقعي ­اش البته اين بود که هنوز تصوير روشني از پرسش اصلي ­ام در ذهن نداشتم!

به اين ترتيب کار ما با رايانه شروع شد. تا چند ساعت بعد، با هم حرفي نزديم. سروان چنان به ابزارهاي ارتباطي رايانه­ چسبيده بود كه انگل روي جمجمه ­ي سوهران­ ها را به ياد مي ­آورد. انگار داشت همه­ ي بايگاني اداره را حفظ مي ­کرد. ويسپات هم با حالتي دست و پا چلفتي كار مي ­كرد و معلوم بود بخش عمده ­ي وقتش صرفِ پاک کردن مطالبي مي ­شود که به اشتباه وارد کرده است. هر از چند گاهي زير لب جمله ­اي پرت را ادا مي ­کرد و يا آوازي عاميانه را زمزمه مي­ کرد. با اين وجود صدايش من و سروان را ناراحت نمي ­کرد. فقط تراوش سخناني بودار بود که روند دايمي حرف زدنِ ما با خودمان را مختل مي ­كرد و باعث حواس پرتي­ مان مي­ شد.

من براي شروع يک حدس خوب در اختيار داشتم. دوست داشتم رابطه ­ي ايلوپرستان را با مافياي دازيمداها بدانم. احتمال اين كه ارتباطي بين اين دو وجود داشته باشد مثل الهامي به مغز اولم خطور كرد. دازيمداها، مثل بقيه ­ي نژادها، براي خودشان شبکه ­اي زيرزميني براي جرايم سازمان يافته داشتند. با اين تفاوت كه بيشتر اعضاي آن نجس بودند. از نظر تاريخي، اصطلاح نجس از وقتي به وجود آمد که گروهي از مهاجران كشتي شكسته­ ي دازيمدا، ناگزير شدند به دليل نقص فني در سياره ­اي فرود اجباري کنند. بعد هم براي مدتي به نسبت طولاني در آن دنياي دورافتاده و متروک به دام افتادند. آنان در اين شرايط نااميد كننده به رفتاري بسيار شرم ­آور روي آوردند و براي اين که نسل خود را حفظ کنند، به طور انفرادي تخم­ گذاشتند.

دازيمداها فاقد جنسيت هستند، اما بر بال هاي خود لکه­ هايي رنگي دارند که مي ­تواند سبز، آبي، و يا زرد باشد. (مثلا بال هاي من سبز است). هرچند هر دازيمدا مي­ تواند به تنهايي تخم بگذارد، اما هيچگاه اين کار را نمي ­کند. تخم گذاري هميشه بر طبق سنتي بسيار کهن انجام مي ­شود که بر اساس آن بايد سه نفر با سه رنگ بالِ متفاوت کنار هم جمع شوند و هر سه با هم تخم بگذارند. تخم­ گذاري انفرادي کاري بسيار نفرت انگيز است. در واقع تا پيش از جريان اين كشتي شكستگان، هيچ کس فکر نمي­ کرد اصولا چنين کاري ممکن باشد. تا آن که اين مهاجران که همه رنگ بال هايي مشابه داشتند، پس از سال ها اسير شدن در دام گرانش آن سياره، بالاخره توانستند به ياري بوميان فضاپيماهايي کارآمد بسازند و بار ديگر به مسيرهاي پر رفت و آمدِ کيهان بازگردند.

تازه در آن هنگام بود که ما دريافتيم گروهي از دازيمداها اين قانون استوار را شکسته­ اند و به طور انفرادي تخم گذاشته­ اند. وقتي فرزندان اين مهاجران به دنيا آمدند، معلوم شد که چرا همه از اين كار خودداري مي­ كردند. تخم­ گذاري انفرادي از يک سو به بي­ بند و باري منتهي مي­ شد، چرا که هرکس مي­ توانست هر وقت دلش بخواهد تخم بگذارد، و از طرف ديگر به تغييراتي هورموني مي ­انجاميد. يعني دندان ها و شاخ دازيمداهايي که به همين دليل زياد تخم گذاري مي­ کردند، رشدي غيرعادي پيدا مي کرد. اين دازيمداها به جاي برجستگي کوچک تشخيص هويت، بر روي پيشاني­ شان شاخي بلند و نوک تيز داشتند و دندان هايشان هم بلندتر از دازيمداهاي عادي بود. بدتر از همه، بوي غيرقابل تحملي از بدنشان بر مي­ خواست كه نزد دازيمداهاي ديگر بسيار شرم ­آور دانسته مي ­شد. مهاجراني که اين رسمِ نفرت ­انگيز را در پيش گرفته بودند، از سوي جامعه ­ي جهاني دازيمداها نجس تلقي شدند، و از درون قلمرو نژادي ما بيرون رانده شدند.

از آن به بعد نجس ها براي شکستن اين تابو خيلي فلسفه­ بافي كرده بودند. ادعا مي­ کردند که شکلِ طبيعي و اصيل ­ترِ تخم­گذاري، انفرادي است. مي­ گفتند رسم تخم گذاري سه نفره از پيامدهاي زندگي ماشيني است و باعث مسخ نژاد ما مي ­شود. دازيمداها در شرايطي كه به طور عادي توليد مثل مي­ كردند، براي انجام كار خاصي بيشتر تخصص مي­ يافتند. يعني مثلا يكي مغزي بزرگتر پيدا مي ­كرد و دانشمند مي ­شد و ديگري عضلات بازوي قوي تري پيدا مي­ كرد و سرباز يا كارگر مي­ شد. نجس ها اما، همه شبيه به هم بودند وهيچ كدامشان براي انجام هيچ كاري به درد بخور نبودند. همه­ شان تا حدودي استعداد دانشمند شدن يا كارگر شدن يا جنگيدن را داشتند اما در هيچ يك فرد خبره يا كارآمدي نمي ­شدند. به همين دليل هم در جامعه ­ي دازيمداها كه از متخصصاني كوشا و داراي شغل معين تشكيل شده بود، همه كاره و هيچ كاره به شمار مي ­رفتند. خودشان اما، اين موقعيتشان را مي­ پسنديدند و به آن مي­ گفتند آزادي كامل از قيد و بندهاي اجتماعي. در اين زمينه به قدري زياده­ روي مي­ كردند كه حتا بوي گند بدنشان را هم طبيعي و خوشايند مي­ دانستند.

بدتر از همه این که نجس‌ها فرزندانی که از این تخم‌ها زاده می‌شدند را هم گمراه می‌کردندو به این ترتیب به زودی خانواده‌هایی از دازیمداهای سنت‌شکن به وجود آمد که همگی نجس بودند و رسمِ تخم‌گذاری انفرادی را نسل‌ اندر نسل به فرزندان‌شان منتقل می‌کردند. هرچند چندین سازمان قدرتمند دازیمدا وجود داشت که با این کار مخالفت می‌کرد و می‌کوشید تخم های گذاشته شده توسط نجس‌ها را نجات دهد و نوزادان دازیمدا را به رسم درست و قدیمی نژادی‌مان پرورش دهد.

نجس ­ها به دليل پايبند نبودن به رسوم سخت گیرانه‌ی توليد مثل‌مان، خيلي زود جمعيتي چشمگیر پيدا کردند. اما خوشبختانه عمرشان از دازيمداهاي عادي کمتر بود. تغيير هورموني­ شان باعث می‌شد تا بسياري از مفاهيم مقدس و مهمِ نژادی‌مان را اصولا درك نكنند. شايد به همين خاطر هم پرخاشگرتر و خشن­ تر بودندو حتا اين شايعه را شنيده بودم كه فوجي از آنها به عنوان سرباز مزدور براي امپراتوري خدمت مي­ کنند. اين چيزي بود که براي نژاد صلح جو و آرام دازيمدا تصور ناکردني بود.

در قلمرو جمهوري، نجس هايي كه به فعاليت‌هاي مجرمانه روي آورده بودند، سازماني به وجود آورده بودند كه مافياي دازيمدا ناميده مي ­شد. هرچند بهتر بود اسمش را مي­ گذاشتند مافیای دازيمداهاي نجس ها. رئيس مافيا را همه به اسمِ ارباب مي­ شناختند. غيرممکن بود دازيمداها در ابعاد جهاني کار خلافي بکنند و مافيا از آن بي­ خبر باشد. از اين رو این حدسِ من که از مجراي مافياي دازيمدا ردِ رئيسِ ايلوپرستها را بگيريم، کاملا هوشمندانه می‌نمود.

وقتي به دنبال روابط ميان ارباب و فرقه ­ي ايلوپرستها گشتم، حدس من به يقين تبديل شد. در رايانه سيصد و چهارده مورد از فعاليت ايلوپرستان ثبت شده بود، که در دويست و نود و شش موردش، دازيمداهاي نجس هم حضور داشتند. اصولا چنين به نظر مي ­رسيد که بخش مهمي از اعضاي اين فرقه­ ي خشنِ نجس باشند. با مرور اين اطلاعات، حدسي ديگر در مغز دومم جوانه زد. وقتي دنبالش را گرفتم، ديدم که در تمام پانزده موردي که حضور رهبر ايلوپرستان بر سياره­ يا شهري ثبت شده، ارباب هم در همان حوالي بوده است. وقتي به اين نتايج دست پيدا کردم، حس کردم وقتش رسيده که همکارانم را هم از موضوع با خبر کنم. بد نبود که به سروان ضرب شستي نشان دهم. در حالي که از کوتاهي زماني که صرفِ دستيابي به اين اطلاعات مهم کرده بودم، به خود مي­ باليدم، هر دو را صدا زدم.

سروان و ويسپات کارشان را رها کردند و به سراغِ پايانه­ ي من آمدند. ويسپات گفت: «رئيس، يه فيلمِ توپ پيدا کردم!»

بزرگوارانه گفتم: «خوب، بد نيست چيزهايي را که تا اينجاي کار به دست آورده­ ايم، با هم رد و بدل کنيم. ويسپات، نشان بده ببينم چي پيدا کرده ­اي.»

ويسپات انگشتان دراز و متحرکش را در فضاي نوراني اي فرو کرد و با جنباندن انگشتانش ارتباطش را با رايانه تنظيم کرد. براي لحظه ­اي به نظرم رسيد حرکات انگشتانش بسيار ماهرانه و مسلط است، اما دقيقا در لحظه ­اي كه مي­ خواستم از اين مهارتش تعريف كنم، گويي از ديدن توجهم دستپاچه شده باشد، كليدي را اشتباهي فشار داد و بعد هم با دست و پا چلفت­ ترين حالت ممکن به كارش ادامه داد. درست در زماني که داشت حوصله­ ام سر مي­ رفت، با خوشحالي بانگ زد: «پيداش کردم، پيداش کردم. رئيس…»

باحرکتِ آخرِ انگشتانش، شبکه ­اي تارعنکبوتي از نور جلوي چشم­مان شکل گرفت و بخشي از حافظه­ ي رايانه در قالب تصويري سه بعدي به نمايش گذاشت. توري ظريفي از نورهاي رنگي که از گوشه­ و کنار مي ­روييد، در برابرمان به هم پيوست و منظره ­اي را نشان داد که ميداني شلوغ و پرجمعيت از يکي از شهرهاي جمهوري را نشان مي ­داد. نماد پيچيده و زاويه ­داري که بر گوي شيشه ­اي عظيمي در وسط ميدان حک شده بود، نماد سياره ­اي بود که برايم ناشناخته بود، اما به سادگي مي­ شد حلقه­ ي زرينِ پيوند با جمهوري را در ميان آن تشخيص داد. ويسپات توضيح داد: «اينجا سياره­ ي كوباهاست. فيلم رو از ميدون مرکزي شهر شماره­ ي 4443435 بايد برداشته باشن، يا شايد هم 4443454، نمي­دونم، شايدم يه عدد ديگه…»

سروان با كج خلقي گفت: «مهم نيست، سرباز، چرا داري اين را نشان مي‌دهي؟»

ويسپات طوري به سروان نگاه کرد که انگار دارد مهماني ناخوانده را بو مي­ کشد. بعد گفت: «خوب، اين سياره­ ي کوباهاي نابغه­ س ديگه. همون جاييه که رفيقم رو کشتن …»

تصوير، انبوهي از موجودات مکعب شکل، کوچک اندام و خزنده را نشان مي ­داد که در خط هايي موازي يا عمود بر هم در خيابان هايي شطرنجي حرکت مي­ کردند. يکي دو نفر از مردم اين نژاد را ديده بودم و مي­ دانستم که مهندساني معرکه هستند. هرچند براي مکالمه با نوزادهاي کوبا هم مي ­بايست رياضيداني خبره مي­ بوديد. در ميان انبوه مردم بومي که با نظم و ترتيبي دقيق در خيابان ها حرکت مي­ کردند، تک و توکي مسافر و مهمان از نژادهاي ديگر ديده مي­ شد که به غول هايي شلخته و ولنگار شباهت داشتند. يکي از آنها، که دوربين به رويش تمرکز يافته بود، آمورگاي بلند قامت و زيبايي بود که با بال هاي نيمه باز، و پوستِ پشمالوي زرين‌اش به بتي قدرتمند شباهت داشت. آمورگا به دقت در گوشه و کنار ميدان به دنبال کسي مي­ گشت. برقي که در چشمان مرطوب و کوچکش درخشيد، نشان ­داد که آنچه را مي­ جويد، يافته است. چيزي كه متاسفانه خارج از برد دوربين قرار داشت. آمورگا بال هايش را گشود تا از ازدحام هندسي مستقر بر زمين بگريزد و از راه هوا حركت كند. اما ناگهان لکه هايي تيره بر بدنش نمايان شد و تصويرش مه آلود شد. گويا همچون مناظر شبانه­ ي راگا، باراني از قيرِ تيره بر ميدان باريده باشد.

سروان با لحني ماشيني گفت: «از تفنگ ميکروبي استفاده کرده­ اند. فن‌آوري­اش در مورد آمورگاها خيلي گران است.»

از اين اظهار فضل هيچ خوشم نيامده بود. معلوم بود که آمورگا هدفِ تيري ميکروبي قرار گرفته است، اين که ديگر گفتن نداشت! در برابر چشمان ما، بال هاي با شکوه آمورگا دچار لرزش شد، و خودش به سنگيني بر زمين افتاد. بعد در حالي که لکه­ هاي تيره ­ي بيشتري بر بدنش ظاهر مي ­شد، رعشه­ اي سخت بدنش را فرا گرفت. آنگاه، انگار که وجود دوربينِ ثبت رخدادها در ميدان به او الهام شده باشد، به زحمت برخاست و با نعره ­اي بلند توجه دوربين هاي ميدان را به خود جلب کرد. حرکاتش پيش از اين هم به قدري مشکوک بود که تمام دوربين هاي ميدان را از دقايقي قبل به سوي خود فرا خوانده بود.

آمورگا در حالي که عضلات منقبض چهره ­اش از درد مي ­پريد، رو به ما کرد، و با زحمت گفت: «پرونده­ ي ژلاتين، پرونده­ ي ژلاتين را دنبال کنيد…در اداره خائني هست، که…»

اما نتوانست حرفش را تمام کند، و بدن خشکيده ­اش به سنگيني روي زمين افتاد.

ويسپات با لحني افسوس ­آميز گفت: «همين بود. رفيق ما اينجوري شد که ريق رحمت رو سر کشيد.»

سروان با لحني دانشگاهي گفت: «اشتباه نکنيد، سرباز، همکار شما چيزي را سر نکشيد، بلکه مورد اصابت يک تيرِ ميکروبي قرار گرفت که براي کشتن آمورگاها برنامه­ ريزي شده بود!»

زير لاکم بوهايي ناشي از عصبانيت متصاعد کردم و گفتم: «سروان، اين اصطلاح از زبان آسگارت هاي بومي گرفته شده و به معني مردن است.»

فقط يک دازيمداي از خود بيگانه ­ي پرورش يافته در محيطي غريبه مي‌توانست از اين حقيقتِ بديهي ناآگاه باشد که ريق اسم نوعي شبنم کمياب و سمي بود که بر گياهان گوشتخوار دارماي خشك جمع مي ­شد. نوع خاصي از اين مايع که مزه­ ي شيرين تندي داشت و براي همين هم معمولا به اشتباه نوشيده و منجر به مرگ مي­شد، ريق رحمت نام داشت!

سروان گفت: «آهان، بله، بله، ريق رحمت، حالا يادم آمد …البته. خوب، بگذاريد من هم دستاوردهايم را بگويم.»

گفتم: «به قول مشهور بوي ادويه زودتر از بوي غذا به مشام مي ­رسد! اول ببينيد من چه يافته ­ام.»

بعد هم با افتخار الگويي را که در مورد ارتباط ميان ارباب و کاهن يافته بودم نشان­شان دادم. ويسپات خيلي سريع به نتيجه رسيد: «پس اين اربابِ کثيف بوده که رفيق منوکشته؟ خودم قورمه قورمه ­اش مي­ کنم.»

البته او اصطلاحي بسيار بي­ ادبانه را به کار برد که به پخت نوعي غذاي بومي دارما مربوط مي ­شد، و من ترجيح مي ­دهم آن را به اين ترتيب به ياد بياورم.

سروان کمي شکاک­ تر به نظر مي­ رسيد. او گفت: «بله، بعيد نيست که مافياي دازيمدا با کاهن ارتباطي داشته باشد.»

طعنه ­زنان گفتم: «بعيد نيست؟ يعني چه؟ نتيجه روشن است. به احتمال زياد اصلا کاهن از دست نشاندگان ارباب است. عروسکي است که او براي پنهان کردن عمليات بزهکارانه ­اش اختراع کرده.»

ويسپات که هنوز به خاطر مرگ همکارش داغدار بود و يال هايش را در مشت مي ­فشرد، گفت: «شايد هم برعکس باشد. شايد ارباب دست نشانده ­ي کاهن باشد.»

گفتم: «نه، سابقه­ ي ارباب بيشتر است. او از چندين سال پيش فعال است، اما گويا اين فرقه ­ي مرگبار تازه فعال شده باشد.»

سروان بي­ توجه به نتيجه­ گيري درخشان من، گفت: «خوب، اگر اجازه بدهيد من هم يافته ­هايم را در اختيارتان بگذارم.»

با لحني که آغشته به بوي تندِ تمسخر بود، گفتم: «بفرماييد…»

سروان با اعتماد به نفسِ کامل شروع کرد: «من تصميم گرفتم در مورد خودِ فرقه اطلاعاتي به دست بياورم. اطلاعاتي كه رايانه در مورد ايلوپرستان داشت، به نسبت كامل بود. اولين گزارش را يكى از جاسوسان خُرده ‏پا كه در قلمرو امپراتورى براى جمهورى اطلاعات جمع مى‏ كرد، فرستاده بود. او در پوشش يك بازرگانِ كينشار در پايتخت امپراتورى در سياره‏ ى ارمشتگاه اقامت داشت. او براى نخستين بار متوجه اين نكته شده بود كه كيش ايلوپرستان بدون اين كه از سوى امپراتورى دچار مشكلى شود، در حال بسط و توسعه است. همان طور که مي ­دانيد، در قلمرو امپراتورى و در ميان نژادهاى تحت سلطه‏ ى مولوك‌ها، در طول چند قرنى كه از استيلاى اين نژاد مى‏ گذرد، دينى دولتى گسترش يافته كه خدايش موجودى بسيار شبيه به مولوك‌هاى فاتح است. شكل‏ گيرى اين دين مولوك‏ پرستى، همزمان بود با پيدايش چندين فرقه و دين محلىِ نوساخته كه مضمون تمام آنها بازگشت به سنن بومى و رهايى از زير سلطه‏ ى مولوك‌ها است. اين فرقه‏ هاى محلى معمولا توسط قواى دست نشانده‏ ى امپراتورى ريشه ‏كن مى ‏شدند و دين دولتىِ پرستش امپراتور به جاى آن ترويج مى‏ شد.

جاسوسى كه گزارش ‏هايش در رايانه ذخيره شده بود، متوجه شده بود كه ايلوپرستى كه به ظاهر دينى بومىِ دارما و سنت‏ گراست، بر خلاف بقيه‏ ى فرقه ‏ها با مخالفت ديوان‏ سالارى امپراتور روبرو نشده و به سادگى تا قلمرو جمهورى بسط يافته. گزارش‏ هاى اين جاسوس با وجود ارزشمند بودن، نيمه ‏كاره بود، چون گويا هويتش افشا شده بود. نيروهاى امنيتى امپراتوری او را سر به نيست كردند.

گزارش‏ هاى بعدى به اخبار منتشر شده در مطبوعات محلى و شايعه‏ هاى رايج در ميان تمدن‏ هاى حاشيه‏ ى جمهورى مربوط مى ‏شد. اين گزارش‏ ها از همان موقعى كه كينشار جاسوس خاموش شده بود، آغاز مى ‏شد و رخدادهايى را در بر مى‏ گرفت كه به حدود چهار ماه پيش بر مى‏ گشت. در اين گزارش‏ هاى پراكنده به فعاليت يك فرقه ‏ى ويرانگر و مهاجم در يكى از مهاجرنشين‏ هاى دازيمدا كه در مناطق زير سلطه‏ ى امپراتورى زندگى مى‏ كردند، اشاره شده بود. روند انتقال اطلاعات از مرزهاى امپراتورى به بيرون بسيار كند و كنترل شده است. به همين دليل داده ‏هايى كه در اين زمينه وجود داشت، كلى و نادقيق بود. فقط اين قدر ذكر شده بود كه يك پيشواى مذهبى در ميان گروهى از دازيمداهاى مهاجر ظهور كرده و شكلى انحصارگرا از پرستش ايلو را تبليغ مى‏ كند. شواهدى در دست بود كه از حمله ‏ى اعضاى اين جنبش به دازيمداهاى بى ‏ايمان خبر مى ‏داد.»

بعد، در حالي که يکي دو جين از بازوهاي دراز و رشته مانندش را به درون مکعب نوراني ارتباط فرو کرده بود، با مهارت رايانه را واداشت تا تصاوير سه بعدي مربوط به حرف هايش را نمايش دهد. چند تصوير از بدن هاي تکه پاره­ ي دازيمداهايي که به ظاهر مخالف بسط اين فرقه بودند و به سيخ کشيده شده بودند، نمايش داده شد. و تصويري محو از کاهن که فقط کلاه خود شاخ دار و رداي سياهش را نشان مي ­داد. ولي از هيکلش معلوم بود که يک دازيمداست.

خشونتي که در اين تصويرها موج مي ­زد، براي مغز اولم تکان دهنده بود. اجداد من و سروان هم زماني که در دارما زندگي مي­ کردند، ايلوپرست بودند. ايلو خدايى باستانى بود كه از قرن ‏ها پيش توسط دازيمداها پرستيده مى ‏شد. او موجودى غيرشخصى، نيرومند و مهربان در نظر گرفته مى‏ شد كه به صورت قانونى كيهانى بر طبيعت فرمان مى ‏راند. پرستش او فاقد مناسك ويژه بود و با مراقبه و پرهيز از خوردن نوعي نرم‏ تن بومى دارما -كه بعدها معلوم شد نژادي متمدن است- همراه بود. آيين ايلو پس از فتح دارماها توسط قواى مولوك، به تدريج منسوخ شد. به ويژه مهاجران دازيمدا در قلمرو جمهورى كه با فرهن گ‏هاى گوناگون برخورد داشتند، آن را شكلى عقب مانده از يك اعتقاد قديمى مى‏ دانستند.

سروان با همان لحن پرافاده ­اش شروع کرد به بازگو کردن اطلاعاتي اضافي و بي مورد، که همه­ ي نژادهاي دارمايي از آن آگاه بودند: «شواهدى تاريخى از بايگاني فرمانداران امپراتوري در دارما در دست است که نشان مي­ دهد چند قرن پيش مولوک­ ها مي­ کوشيدند تا دين ايلو را منسوخ کنند و به جاي آن دينِ حکومتي خودشان را رواج دهند. ديني که خداي آن به مولوک­ ها شباهت زيادي دارد و مناسکش با پرستش امپراتور همراه است.»

حرفش را قطع کردم و گفتم: «سروان، مسلما نمي ­خواهيد داستان پيوستن آسگارت­ هاي جنگجو به کاهنان ايلو و مقاومتشان در برابر مولوک­ ها را حكايت کنيد. همه ­ي ما در زمان کودکي در دبستان اين ها را خوانده ­ايم.»

دستپاچه گفت: «آه، بله، مي­ دانم، اشاره ­ام از آن رو بود که تاكيد كنم رستاخيز اين آيين قديمى جلوي چشم حاكمان مولوك خيلي عجيب است. در رايانه اطلاعاتى هست که جاسوسانِ جمهورى طي سالهاي اخير از دارماي خشک گردآورى كرده­ اند. بر اساس اين داده ­ها، پيشواى اين فرقه‏ ى جديد به طور منظم براى مراقبه‏ هاى درازمدت به بيابان‏ هاى دارماى خشك مى‏ رفته و از ميان پيروانش غايب مى ‏شده است. در واقع شمار بسيار كمي از ايلوپرستان او را از نزديك ديده ­اند. پيروانش ادعا مى‏ كنند در صحرا با ايلو گفتگو مى‏ كند و به همين دليل در نظرشان تقدس و اقتدارى افسانه ‏اى دارد. همه او را كاهن يا كاهن بزرگ مي­ خوانند. او در مدتى كوتاه موفقيتى خيره ‏كننده به دست آورده و توانسته بخش عمده ‏ى جمعيت دارما را به آيين خود در آورد. نكته ‏ى عجيب اين كه در گزارش ‏ها به وجود گروهي از آسگارت‏ ها در ميان هواداران كاهن اعظم اشاره شده.»

چشمان متحرکم را به سمت ويسپات گرداندم. او هم تعجب کرده بود. هم­ نژادانش با وجود پايبندى‏ شان به برخي سنن ملى، از بى‏ دين‏ ترين موجودات كيهان بودند و به هيچ عامل فراطبيعى‏ اى باور نداشتند. يک بار در گذشته­ هاي دور به دلايل سياسي با قيام ايلوپرستان همکاري کرده بودند. اما اين که بروند و خداي دازيمداها را بپرستند، دور از انتظار بود.

سروان که گويي مي­ دانست تا اينجاي کار اطلاعات جالب چنداني نيافته، پره­ هاي گوش هايش را گشود و دمش را به لاکش کوبيد. هر چهار چشمم بر او خيره ماند. معلوم بود چيز ديگري پيدا کرده و آن را براي آخرِ سخنانش گذاشته است.

گفت: «نکته­ ي آخر اين که، من متوجه شدم شخصيت مهمي در سلسله مراتب ايلوپرستان دازيمدايي است که اينجا در همستگان زندگي مي­ کند. من داده ­هاي موجود در مورد عمليات ايلوپرستان را بررسي کردم. فعاليت آنها به طور مشخص در اطراف دو سياره متمرکز شده است. يکي از آنها دارماست و ديگري همستگان. براي همين هم فکر نمي­ کنم ارباب همان کاهن باشد. ارباب تحت تعقيب است و معمولا از سياره ­اي به سياره­ ي ديگر مي­ رود. به اينجا نگاه کنيد…»

او الگويي هندسي را براي ما نمايش داد که توزيع زماني و مکاني عمليات ايلوپرستان را در کيهان نشان مي­ داد. حق با او بود، رگه ­هاي درخشان و نقطه‌هاي نوراني ­اي که حمله­ هاي اين فرقه را باز مي­ نمود، آشكارا در اطراف دارما و همستگان متمرکز شده بود. دست يابي به چنين الگويي در اين زمان کم نبوغ­ آميز بود و بي خود نبود که اين قدر به خودش مطمئن بود. شکي نداشتم که ساعات پاياني شب پيش را صرف اين تحليل كرده تا بتواند نتيجه­ ي کارش را همچون درخشش نبوغي ناگهاني به رخ­ مان بكشد.

گفتم: «اما ارباب معمولا در همان جايي بوده که کاهن حضور داشته، و بنابراين قاعدتا در مرکز سازمانده ي فرقه هم بوده.»

سروان گفت: «نکته در همين جاست. به ظاهر اين فرقه بيش از يک مغز متفکر دارد. يکي از آنها به پايگاهي در دارما و معابد سنتي ايلوپرستان مربوط مي­ شود. ديگري در همستگان قرار دارد. ارباب و کاهن مي­ توانند دو نفري باشند که اين دو مرکز را هدايت مي ­کنند.»

از ديدن اين که سعي مي­ کرد دستاورد نبوغ­ آميز مرا با نظريه ­ي خودش ترکيب کند، خشمگين شدم. کلاه خودم را روي سرم جلو کشيدم و گفتم: «به اين ترتيب ما به دو تا مظنون مي ­رسيم که يکي از آنها را مي ­شناسيم. يعني ارباب را.»

سروان گفت: «بله، و بايد دنبال آن يکي بگرديم. يعني ارباب نشانه­ ايست که مي­ تواند ما را به سمت کاهن راهنمايي کند.»

ويسپات هم با خنگي نمايانش سعي کرد وارد بحث شود: «آهان! پس از قرار معلوم اين دو تا، في ­الواقع دو تا هستن. خيلي جالبه!»

بال هايم را گشودم و به هوا برخاستم و گفتم: «خوب، پرگويي کافي است. براي شروع پرس و جو از جاسوس­ هايمان برگه ­هاي کافي داريم. سروان، به سراغ خبرچين هاي رسمي اداره برويد و آنچه را که تا اينجاي کار پيدا کرده­ ايم به عنوان موضوع تحقيق به دستشان بدهيد. من هم کسي را در شهر پست مي‌شناسم که به مافيا مربوط است. با ويسپات به سراغش خواهيم رفت. اما قبل از آن، تصميم دارم از کساني که در اختيار اداره ­ي امنيت قرار دارند بازجويي کنم.»

کساني که در اختيار اداره­ ي امنيت بودند، در واقع جنايتکاراني شناسايي شده بودند که زير نظر اداره ­ي امنيت قرار داشتند. تقريبا همه­ شان همچنان با دنياي خلافكاران در ارتباط بودند و هيچ بعيد نبود بتوانيم از آنها اطلاعات به درد بخوري بيرون بکشيم. سروان قاعدتا مي ­بايست مشتاق باشد تا در بازجويي از آنها شرکت کند، اما اعتراضي نکرد و ماموريت بي­ بو و خاصيتِ پرس و جو از خبرچين هاي رسمي اداره را پذيرفت. انگار از اين که ويسپات را همراهش نفرستادم، آسوده خاطر شده بود. چون بويي قدرشناسانه از گردنش بيرون زد و بازوهايش را به علامت اطاعت جمع کرد. هرسه بدون اين که حرفي ديگر بزنيم، آنجا را ترک کرديم.

 

آسگارت

G:\draw\my works\Dazimda\utarai1.jpg

 

 

ادامه مطلب:همان شب- چهل و نه روز پيش از پايان همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب