حامد ابراهیمپور (۱۳۵۸/۸/۲۴ – )
کنار هم غزل خوردیم و با خودکار رقصیدیم هوا رفتیم و مثل ابرِ در شلوار رقصیدیم
هوا بد بود…روی چشم هامان دود پاشیدند هوا تاریک شد در آتش سیگار رقصیدیم
به ما گفتند: ممنوع است ممنوع است ممنوع است به ما گفتند ممنوع است…با اصرار رقصیدیم
زمین خوردیم و روی خاک صدها برگ عقب رفتیم زمین خوردیم و در تاریخ صدها بار رقصیدیم
فعولن فع … تتن تن …فاعلاتُن … تن تکان دادیم عقب رفتیم و دراین بحر ناهموار رقصیدیم
تکان خوردیم در نُتهای قرمز رنگ یاسایی مغول خندید… روی دامن اُترار رقصیدیم
بخارا شعله میشد خون نیشابور نی میزد عقب رفتیم و روی نیزهی تاتار رقصیدیم
عقب رفتیم: اسکندر میان صور دف میزد عقب رفتیم و بین آتش و دیوار رقصیدیم
عقب رفتیم: ما را قرمطی خواندند افتادیم… خلیفه سکه میانداخت در دربار رقصیدیم
خلیفه دست می زد…. ماعجم بودیم، کم بودیم کنار دجله روی خنجر مختار رقصیدیم
غذا خوردیم و با محمود افغان آشتی کردیم به حکم باد روی پرچم افشار رقصیدیم
دوباره چشمهای لطفعلی خان را درآوردیم ته فنجان میان قهوهی قاجار رقصیدیم
به ما گفتند: مفعولن، به ما گفتند: مفعولن و ما هربار افتادیم…ما هربار رقصیدیم…
جلو رفتیم …تنهامان میان تُنگ جا میشد پریدیم و نوک منقار ماهیخوار رقصیدیم
میان خون و گِل ما را شبیه گربه رقصاندند هوا کم بود…درحلقوم بوتیمار رقصیدیم
برای شادمانیِ فلان سلطان غزل خواندیم برای میهمانیِ فلان سردار رقصیدیم
طناب سربهداران را تکان دادیم با لبخند کلاغانی شدیم و روی چوب دار رقصیدیم
مترسکهای غمگینی شدیم و درکنار هم برای شادی چشمان گندمزار رقصیدیم…
***
علی اکبر یاغی تبار (۱۳۵۸/۱۰/۱۵ بابلسر- )
گفت مهمل شنفت مهملتر قول بیپایه، فعل موهن شد
آمد امّا چه سود؟ آمدنش… با شبِ رفتِ من مقارن شد
مانده تا فتحه جا عوض بکند کاف مفتوح و سین آخر من
کاش میشد به فتحه مؤمن ماند کاش میشد به ضمّه خائن شد
کاف مفتوح و سین ناکس من غیرممکنترین محال جهان
اجتناب از تو بود و مدّتهاست اجتناب از تو نیز ممکن شد
نه به رعنایی تو چشمی داشت؛ نه به سوراخ تای تأنیثت؛
ماندهام قلب کارد خوردهی من به کجاوندی تو مؤمن شد؟
وسط جملههای دستوری نقش مفعولی تو مطلقتر
ای که گاهی مسکّنی کوتاه ای که عمری عذاب مزمن شد!
سگ اصحاب کهف هم بودی نفس حقّم آدمت میکرد
به تف و لعنتی نمیارزد نورِ چشمی که کورباطن شد
فتحه و ضمه جا عوض کردند؛ هزل بگذار و جدّ از او بردار
کاف مفتوح و سین ناکس من کاف مضموم و سین ساکن شد
***
برج ویران مزار درجریان برج ویران مزار در حرکت
برج ویران جنازهی در جان نان خور سفرههای بی برکت
برج ویران مزار در جریان در پی کفن و دفن خویشتن است
قهرمان به باد رفتن هاست برج ویران شهید بی کفن است
روی دوشش جنازه میکشد و تهمت زندگی به او بستند
لاشهاش بر زمین نخواهد ماند مارها موریانهها هستند
برج ویران عمارت ویران برج ویران که گفتهاند منم
برج ویران منم که مدتهاست در پی کفن ودفن خویشتنم
روی دوشم جنازه میکشم و تهمت زندگی به من بستند
نگرانم نباش، خواهرجان مارها موریانهها هستند
برج ویران رو به نابودی برج ویران رو به تدفینم
همهی زندههای دنیا را تپهای از جنازه میبینم
بوی تابوت مرده را دارد چارچوب شناسنامهی من
خانه بر ابر و آب ساختن است بند بند اساسنامهی من…
یار روزان بیسرانجامی یار روزان یارکش، سارا
تو به گوش پرندهها برسان شرح پروازمرگی ما را
تو به گوش پرندهها برسان که چهها بر سر جنونم رفت
بس که سرخوردم از بد و باران غیرت خاک و عِرق خونم رفت
سنگباران و جنگباران است هیچ آیینهای مجالم نیست
سرنوشتی به جز قفسمرگی جای پرواز توی فالم نیست
یار روزان بیسرانجامی یار روزان یارکش، سارا
برج ویران منم که میبینی محتمل جنون دنیا را…
گفته بودی بهار در راه است گفته بودی بهار میآید
گفته بودی کمی تحمل کن باغ ما هم به بار میآید
برج ویران منزوی، آری برج ویران منزوی شدهام
دلم از چارپارهها پر بود قاتل جان مثنوی شدهام:
می نویسم زمانه نامرد است چه بلاها سرم نیاورده است
مینویسم زمانه خونریز است مینویسم که محتسب تیز است
مینویسم به من امیدی نیست تیرگی را سرِ سپیدی نیست
مینویسم هنوز غم دارم دلخوشی را هنوز کم دارم
مینویسم نمیتوان خندید سیبهای نچیدهام گندید
باغ من عرصهی جوانمرگی است سرنوشت بهار بیبرگی است
خانهی بیپرندگی شدهام دشمن جان زندگی شدهام
شب و روزم شکنجهباران است خانهام قتلگاه باران است
زندگی نیست تلخ و دشنام است معنی مرگ نابهنگام است
برج ویران منزوی شدهام برج ویران منزوی، سارا
تو برای جهان روایت کن شرح بر بادرفتن مارا…
آه سارا، اگر خدایی بود به کبوتر پرندگی میداد
آدمیزاده گرگزاده نبود به برادرکشی نمی افتاد…
یار روزان بیسرانجامی یار روزان بیکسی، سارا
کاش دست من و تو میدادند رتق و فتق امور دنیا را
***
من و این سرزمین بی شاعر من و این کوچههای یاغیکش
من واین باتلاق بی لبخند من و این موسم اقاقیکش
دی پنجاه و هشت بی آبی دی پنجاه وهشت بی نانی
بادی از مرقد پدر واشد پسری شد به نام ویرانی
دی پنجاه وهشت خورشیدی دی پنجاه و هشت تبعیدی
اشکی از چشمهای مادر ریخت پسری شد به نام نومیدی
پدرم دعوی خدایی کرد مادرم تن به لن ترانی داد
خونی از شرمگاه مادر رفت ببر مازندران به خاک افتاد
پدرم همت مضاعف کرد که جهنم شود بهشت من
من به این خاک تیره پرت شدم تف و لعنت به سر نوشت من
همه مستراحهای جهان پرشد از فضله و جناب پدر
پرتمان کرد مثل یک مدفوع وسط کوچههای بابلسر
که خودم را چنین شکست دهم که خودم را چنین مچاله کنم
پشت دیوارهای پي در پي قرص و افیون به خود اماله کنم
پرتمان کرد توی این دنیا تا به این آب و دانه خوش باشیم
توی این سگسرای بی قانون به جماع شبانه خوش باشیم
پرتمان کرد توی این دنیا تا به انکار خود بپردازیم
غزل اولی تمام شود غزل دیگری بیاغازیم
پرتمان کرد توی این دنیا تا پی کیسه دوختن باشیم
همه در حال سوختن باشند ما پی خود فروختن باشیم
پرتمان کرد توی این دنیا تا سر و همسری درست کنیم
چون پدر بیرقی بیفرازیم پسر دیگری درست کنیم
لای لایی بخواب دلبندم که شبیه پدر بزرگ شوی
هرکجا گلهایست چوپان و هرکجا برهایست گرگ شوي
لای لایی بخواب دلبندم هیچ راهی به هیچ جایی نیست
آسمان را نوشتم و دیدم که درآن جز مگس خدایی نیست
لای لایی بخواب شورش جان این قفس خانه نیست زندان است
مچل باغ بی درخت نباش خانه از پای بست ویران است
اشتباه من و تو هم این بود که در این باتلاق گل کردیم
حرفهای کبوترانه زدیم بین مشتی کلاغ گل کردیم
لای لایی بخواب دلبندم تو سر و همسری درست نکن
بیرقت را به دست خود بنواز پسر دیگری درست نکن
لای لایی بخواب شورش جان جمعه را شنبهای نمیآید
دل به این سکس نیمهکاره نبند پهلوان پنبهای نمیآید
***
مهدی فرجی (۱۳۵۸/۱۱/۹ – )
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا در تنگنای «از تو پریدن» گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمانتر آمدی دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم… نگاه کن این باغ سوخته تاوان آتشی است که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنهی حرف توام ولی گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچههای چشم تو مثل گذشتهاند اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو که تو این نان تلخ را در سفرهای به سادگی من گذاشتی
***
امید نقوی (۱۳۵۹ شهریار- )
ساعت صفر آفرینش بود، انفجاری درون من رخ داد دود بود و درست یادم نیست، وقتی این اتفاق میافتاد
خاطرم هست عاشق تو شدم، کهکشانها درون من گشتند در همین لحظه شد زمان آغاز، رفتهام از همان زمان بر باد
«کهکشانها درون من» آیا…؟ «در همین لحظه شد زمان» آیا…؟ «انفجاری درون من رخ داد» یا که…؟ یادم نمانده است زیاد
خاطرم هست عاشقی کردم، آسمان و زمین پدید آمد در دلم انجماد سختی بود، آمد آن «عشق»، خانهاش آباد…
…این زمین بیتو گوی سردی بود، زندگی ماجرای دردی بود هر دم و بازدم نبردی بود، آدمیزاد نسل سنگ نژاد…
آمدی ای دل جهان ای عشق، اصل آب و گل جهان ای عشق برترین حاصل جهان ای عشق، لحظهای بی تو در زمانه مباد…
***
حسین صفا (۱۳۵۹/۹/۳۰ – )
قاصد روزهای بارانی پیچ وخم های یوش هم هستم
نه فقط بوف کور و سنگ صبور ابر شلوارپوش هم هستم
افقی نیست سو به سو چشمم رمزشب چیست؟ سر به سر دهنم
از شنیدن بریدهاند مرا بیخ تا بیخ گوش هم هستم…
چوب در دست وسنگ در مشتم سگ ولگرد را زدم کشتم
قاتل گربههای اشرافی کاشف مرگ موش هم هستم
قیصرم زارممدم … اصلا همهی مردهای غیرتیام
شب کبریتها تمام که شد دخترخود فروش هم هستم…
چه کسی سر کشید مستت را؟ نیمه شب شد گرفت دستت را؟
چه کسی…؟ لا اله الی الله مجلس عیش و نوش هم هستم
یونس کله شق ماهیگیر یوسف زشت روی بی تعبیر
از پدر سر بریده اسماعیل خضرسبزی فروش هم هستم
دوش دیدم ملائک آمدهاند و در دخمهی مرا زدهاند
مستحب است غسل با این حال تا سحر زیر دوش هم هستم
تا کتم را بگیرم ازگیره و بیاویزم از شبی تیره
قاصد روزهای بارانی پیچ و خم های یوش هم هستم…
***
حسین جنتی (۱۳۵۹/۱۲/۲۳ – )
شعر شاید روزگاری فنِّ مردان بوده باشد بر گلوی ظالمان چون تیغِ بُرّان بوده باشد
.شعر شاید روزگاری دور، در مُلکِ خراسان، با ابوالقاسم پیِ احیای ایران بوده باشد!
شعر شاید روزگاری در ردای حرفِ حقّی همدمِ پیری به غُربتگاهِ یُمگان بوده باشد!
گاه شاید در میانِ تُرکتازیهای دونان، با گُمانِ مصلحت در لاکِ عرفان بوده باشد
یا میانِ دلبران در پوششِ باغ و گلستان، شعر شاید در پیِ اصلاحِ انسان بوده باشد
گاه هم شاید به سعیِ شاعرانی سست عنصر، تا کمر در خدمتِ دربار و سلطان بوده باشد!
خودفروشی شأنِ انسان نیست،آری ای برادر! کاش اما در ازای لقمهای نان بوده باشد…
از میانِ شعرها، تاریخ این را میپسندد: شعرِ آزادی که با شاعر به زندان بوده باشد!
***
بیشهای سوخته در قلبِ کویری ست، منم! وندر آن بیشهی آتش زده شیری ست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنیات چشم مدوز، راست در ترکشِ رستم پَرِ تیریست منم!
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست، هرکجا در همه آفاق اسیریست منم!
***
چنان از حکمتِ اسماء در عالَم خبر دارم، که تا سر بر بدن باقیست قصدِ دردسر دارم!
اگر نامم حسن میبود شاید صلح میکردم حسینم همچنان! شمشیرِ موزون بر کمر دارم!
بگو: خلعِ سلاحِ پورِ ابراهیم ممکن نیست… که تا بُت در جهان باقیست من با خود تبر دارم!
***
ایرانیا! در این شبِ بیدَر چگونهای؟ از ظالمی به ظالمِ دیگر چگونهای؟!
ای خسته از تعفّنِ شاهانِ سلطهور! حالی در این فضای معطر چگونهای!
ای شانهات سبک شده از رنجِ تاج و تخت! امروز زیرِ پایهی منبر چگونهای؟!
از کشتیِ شکسته رها کرده خویش را، بر تختهپاره مانده شناور چگونهای؟!
ای گاوِ چاقِ خویش به دَر بُرده از مسیل! با هفت گاوِ گُشنهی لاغر چگونهای؟!
ای از قفس پریده به شوقِ رهاشدن! در باغ با شکستگیِ پر چگونهای؟!
هان ای زنِ گُریخته از شویِ بدسرشت! افتاده زیرِ یوغِ دو شوهر چگونهای؟!
از زیرِ خاک رفته برون همچو مارِ گنج، مغبون نشسته بر زبَرِ زَر چگونهای؟!
ای کُلفَتِ رهاشده از خانِ خانگی! همسایه را کنون شده نوکر چگونهای؟!
از باختر رها شده اندر خیالِ خویش، افتاده گیرِ قُلدُرِ خاور چگونهای؟!
ای خلقِ خسته از سگکِ کفشِ داریوش! زیرِ سُمِ جنابِ سکندر چگونهای؟!
ای مرغِ پرکشیده از آن شاخهی فقیر! پَرکَنده بر زغالِ صنوبر چگونهای؟!
از یک فریب گشته رها، این زمان بگو: حیران میانِ مکرِ مُکرّر چگونهای؟!
زین پیش هرچه بود تنی بود و گردنی، بر نیزهی گداخته، ای سر چگونهای؟!
ای شاکی از زمین و زمان! حُکم حُکمِ توست، اینک بگو به کسوتِ داور چگونهای؟!
ای از جهان شناخته چاهی و چالهای! یک عُمر در مدارِ مدوّر چگونهای؟!
برما گذشت نیک و بدِ روزگار و رفت… تا بینمت که در صفِ محشر چگونهای!
***
حافظ ایمانی (۱۳۶۰/۳/۵ مشهد- )
مزامیر ضمیرت را پریخوانان نمیخوانند که امثال تو امثال غزلهای سلیمانند
تو شاید احسنالحالی که حالت را نمیپرسند تو شاید لیلة القدری که قدرت را نمیدانند
ولایات تو پر مکر است ما اما همین جاییم مبادا راه ما را دلفریبانت نگردانند
کمانگیران چشمت از شکار مهر میآیند غزلخوانان لبهایت اناجیل انارانند
***
وحید عیدگاه طرقبهای (۱۳۶۳- )
تو اي سيراب گشتن را شتابان در سرابستان اميدت خانهاي از يخ ولي در قلب تابستان
گمانت راست رفتن بود و بس اما ندانستي كه راهت ماز در ماز است و مقصد پيچوتابستان
سرت در بند آزاديست آن هم در اسارتجا دلت ويران آباديست اما در خرابستان
به گامي نام و گامي ننگ ميديدي و ميكردي شتابي در درنگستان درنگي در شتابستان
چه آمد بر سرت از طعنههاي دوست يا دشمن چه كاري ميكند باران سوزن در حبابستان
مبادا خوش كني دل را به خوابي خوش كه آبي خوش نخواهد رفت پايين از گلويت در عذابستان
ميان ديدهپوشان از نهفتن تن زد و سر زد به رسوايي نگاه بينقابت در نقابستان
به بيهوشان سنگينگوش كم زن بانگ بيداري كه لالاييست فريادت به چرتآباد و خوابستان
زبانم با تو ميگويد به ناسازي بساز اما دلم ميگويد از بيداد داد خويش را بستان
***
سيدحامد احمدي طباطبایی (۱۳۶۳/۱۲/۲۶ – )
امشب نه هر شب است يکي ديگر است اين با من سخن بگو سخن آخر است اين
زان گردن اين سري که درآورده سر کهراست؟ کهش گردني گذشته ز خير سر است اين
اين سر کراست کاينهمه گردن کشيده است؟ اين سر کهراست کز همه سرها سر است اين؟
اين سر نه سر که ميوه ي گردن فرازي است اين سر نه سر که تاج سر پيکر است اين
در ديدهاش بصر نه که اين تير آرش است در سينهاش جگر نه که شير نر است اين
صف بسته اند مور و ملخ گرد بيشهاش غافل از آنکه صفشکن و صفدر است اين
سنجيدهایم گوهر مردان يکان يکان هستند جملگي عرض و جوهر است اين
نازم به ارتفاع سم اسب همتش ديريست بوسهگاه لب قيصر است اين
از دل نرفته است اگر از ديده رفته است شمشير قائم است اگر لاغر است اين
فرياد او ز قيد زمان و مکان گذشت گيرم گرفته ناي به حصر اندر است اين
تکفير مي کنند که تکفير ميکنند بالله که کافرم من اگر کافر است اين
فرمود توبهنامهنويس و خلاص شو گوشش ز وعظ گربهی زاهد کر است اين
هين اي سپر کنندهی دين خداي ،هين قلب سپاه جور تو را خنجر است اين
دامن بگيرد آخر و دامن بگيردت آن آتش نهفته به خاکستر است اين
فرياد مادريست که خون جوان او چون چشم و دامن من و زاهد تر است اين
زالوي اوفتاده به پهلوي توده را کز خون خلق کرده ورم نشتر است اين
بوزينگان به منبر پيغمبر اندرند بوزينهروب منبر پيغمبر است اين
از شستشوي مغز جوانان خورش مساز اي ماردوش کاوهی آهنگر است اين
دارايي تو را که ز ناداري همهست اي دارچين هرآينه اسکندر است اين
آتش کشد به خرمن ريشت به ريشخند اي گاوريش تند مرو تندر است اين
بازت چه در سر است که خواهد ز خواب خاست؟ بازت چه فتنه است که زير سر است اين؟
قرآن علم مکن به سر نيزهی سپاه با او مکن معاويگي حيدر است اين
مير است بي سلاح و حسين است بي سپاه بي لشکر است و يکتنه صد لشکر است اين
«با کف موسوي چه زند سحر سامري؟» گوسالهی تو را نه عصا، اژدر است اين
با آن سه شيردختر کوثر تبار وي ابله کسي که فکر کند ابتر است اين
آري کسي که شير ژيانش پدر بود شيرش حلال دختر آن مادر است اين
در مهد سينه طفل دلم از بغل گريخت جا جاي بچه است و ليکن تر است اين
***
علیرضا بدیع (۱۳۶۴/۱/۱۱ نیشابور- )
کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم که در عروسی اموات قند ساییدم
که روز تاجگذاریم تخت و تاجم رفت که دستمایهی اندوه شد شب عیدم
چه پادشاه نگون بخت و بی کفایتیام که دست اجنبی افتاده ملک جاویدم
تو سرزمین منی ای کسی که دشمن و دوست به جبر از تن تو کردهاند تبعیدم
دلم به دست تو افتاد – زود دانستم- دل تو پیش کسی بود – دیر فهمیدم-
تویی که غیرت مردانهی مرا دیدی چرا تلاش نکردی برای تردیدم؟
در این شب ابدی کورسوی عقل کجاست؟ سر دو راهیام و بین ماه و خورشیدم…
***
سوگل مشایخی (۱۳۶۴/۱۱/۲۵ اصفهان- )
قصهام با تو همین است ز خود بیخبرم نه شبم هست و نه روز و نه قرار دگرم
رفتی و فاصلهها با من حیران گفتند قصهای را که ندانستم و آمد به سرم
***
کاظم بهمنی (۱۳۶۴/۱۲/۱۲ – )
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است برگ می ریزد ستیزش با خزان بی فایده است
باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت دست و پا وقتی نباشد ، نردبان بی فایده است
تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم سعی من در سربه زیری ، بی گمان بی فایده است
تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید دوری از آن دلبر ابرو کمان ، بی فایده است
در من عاشق توان ذره ای پرهیز نیست پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی فایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند حرف موسی را نمی فهمد شبان ، بی فایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا همچنان می گردم اما ، همچنان بی فایده است
تا تو بوی زلفها را میفرستی با نسیم سعی من در سر به زیری بیگمان بیفایده است
تیر از جایی که فکرش را نمیکردم رسید دوری از آن دلبر ابرو کمان بیفایده است
در من ِ عاشق توان ِ ذرهای پرهیز نیست پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بیفایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خستهاند حرف موسی را نمیفهمد شبان، بیفایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا همچنان میگردم اما همچنان بیفایده است
***
زمین شناس ِ حقیری تو را رصد میکرد به تو ستارهی خوبم، نگاه ِ بد میکرد
کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم کسی که محو ِتو میشد، مرا لگد میکرد
تو ماه بودی و بوسیدنت نمیدانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد
بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور به سمت جاذبهای تازه جزر و مد میکرد؟
چه دیدهها که دلت را به وعده خوش کردند چه وعدهها که دل من ندیده رد میکرد
کنون کشیده کنار و نشسته در حجله کسی که راه شما را همیشه سد میکرد
***
تیـــر برقـــی چوبیام در انتهای روستا بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم نـــور یک فانوس باشــم پیش پای روستا
یاد دارم در زمین وقتی مرا میکاشتند پیکرم را بــوسه میزد کدخدای روستا
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم قدر یک ارزن نمــیارزم بـــرای روستــــا
کاش یک تابـــوت بودم کــاش آن نجار پیر راهیام میکرد قبرستان به جای روستا
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است بد نگاهـــم میکند دیــــزیسرای روستــا
من که خواهم سوخت حرفی نیست، اما کدخدا تیـــر سیمانی نخواهد شد عصـای روستــا
***
ادامه مطلب: صفحه شانزدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب