عشاقنامه عبید زاکانی
بخش ۲۲ – رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق
در این اندیشه شب را روز کردم فراوان نالهي دلسوز کردم
چو از حد افق هنگام شبگیر علم بفراشت خورشید جهانگیر
ز مشرق بر شفق زر میفشاندند به صنعت لعل در زر مینشاندند
چراغ طالع شب تیره میشد سپاه روز بر شب چیره میشد
در آن ساعت سخن نوعی دگر شد دعای صبحگاهم کارگر شد
ز ناگه پیک دولت میدوانید به من پیغام دلبر میرسانید
که دل خوش دار اینک یارت آمد دگر آبی بروی کارت آمد
اگر چه مدتی رنجی کشیدی برآخر دست در گنجی کشیدی
غمی خوردی و غمخواری گرفتی دلی دادی و دلداری گرفتی
ز همت دانهای در دام کردی بدین افسون پری را رام کردی
نشست آن مشفق دیرینه پیشم دوای درد و مرهم ساز ریشم
بمن پیغام دلبر باز میگفت حکایت های غم پرداز میگفت
زبان چون در پیام یار بگشود دلم خرم شد و جانم بیاسود
قدح از دست در بستان فکندم کلاه از عیش بر ایوان فکندم
رمیده بخت من سامان پذیرفت کهن بیماریام درمان پذیرفت
گل عیشم به باغ عمر بشکفت نگارم میرسید و بخت میگفت:
ادامه مطلب: عشاقنامه عبید زاکانی – بخش ۲۳ – آمدن معشوق به خانهی عاشق
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب