عشاقنامه عبید زاکانی
بخش ۸ – پیغام فرستادن عاشق به معشوق
پس از عمری که دل خونابه میخورد خرد بیرون شد و دل کار میکرد
چو بر دل شد زغم راه نفس تنگ به صد افسون و صد دستان و نیرنگ
عقابی تیز پر را رام کردم به سوی آن صنم پیغام کردم
که ای هم جان و هم جانانهی دل غمت سلطان خلوت خانهی دل
جمالت چشم جان را چشمهی نور ز رخسار تو بادا چشم بد دور
منم آن بیدلی کز بیقراری کنم بر درگهت فریاد و زاری
خلاف رای تو رایی ندارم بغیر از کوی تو جائی ندارم
دلم دائم تمنای تو ورزد درونم مهر و سودای تو ورزد
مرا جادوی چشمت برده از راه زنخدان توام افکنده در چاه
اسیر زلف مشگین تو گشتم ترحم کن چو مسکین تو گشتم
دلم پر جوش و تن پرتاب تا کی ز حسرت دیده پر خوناب تا کی
چنین مدهوش و رسوا چند گردم چو گردون بی سر و پا چند گردم
بر این مجروح سرگردان ببخشای بر این محزون بیسامان ببخشای
چو زلف خویش بیسامانیام بین پریشانی و سرگردانیام بین
جز از الطاف تو غمخواریام نیست ز چشمت بهره جز بیماریام نیست
زمانی گر ز روی آشنائی دهد شمع جمالت روشنائی
شوم پروانه در پای تو میرم به پیش قد و بالای تو میرم
مرا از آفتابت ذرهای بس وز آن باغ ارم گل ترهای بس
نگویم یک زمان پیشت نشینم شوم خرسند کز دورت ببینم
چو احوالم سراسر عرضه داری یکایک قصهي من برشماری
ز اشعار همام این نظم دلسوز ادا کن پیش آن ماه دلافروز
چو اینجا هست این ابیات در کار ز استادان نباشد عاریت عار
بگو میگوید آن بیخواب و آرام از آن ساعت که ناگاه از سر بام
ادامه مطلب: عشاقنامه عبید زاکانی – بخش ۹ – غزل همام
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب