فراخوانی برای دگرگون ساختن هستی
فروزش، شمارهی یکم، زمستان ۱۳۸۷، ص: ۴-۸.
نوشته شده در: ۱۳۸۶/۱/۱۳
“کذب و تزویر را وعظ و تذکیر دانند و تحرمز و نمیمت را صرامت و شهامت نام کنند. هریک از ابنائ السوق در زی اهل فسوق، امیری گشته و هر مزدوری دستوری و هر مزوری وزیری و هر مدبری امیری و هر مستدفی مستوفی و هر مسرفی مشرفی و هر شیطانی نایب دیوانی و هر کون خری سر صدری و هر شاگردپایگاهی خداوند حرمت و جاهی و هر فراشی صاحب دورباشی و هر جافی کافی و هر خسی کسی و هر خسیسی رئیسی و هر غادری قادری و هر دستاربندی بزرگوار دانشمندی و هر جمّالی از کسرت مال با جمالی و هر حمّالی از مساعدت اقبال با فسحت حالی…
… و مشاتمت و سفاهت را از نتایج خاطر بیخطر شناسند در چنین زمانی که قحط سال مروت و فتوت باشد و روز بازار ضلالت و جهالت اختیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و در کار، کریم فاضل تافتهی دام محنت و ائیم جاهل یافتهی کام نعمت، هر آزادی بی زادی و هر رادی مردودی و هر نسیبی بی نصیبی و هر حسیبی نه در حسابی و هر داهییی قرین داهیهای و هر محدثی رهین حادثهای و هر عاقلی اسیر عاقلهای و هر کاملی مبتلی به نازلهای و هر عزیزی تابع هر ذلیلی به اضرار و هر با تمییزی در دست هر فرومایهای گرفتار….” تاریخ جهانگشای جوینی، جلد۱، ص۴ به بعد
۱. زمانهای که در آن زندگی میکنیم، یا بدان زندهایم، و زمینهای که در آن ایستاده، و یا بر آن خفتهایم، آشوبی شگفت است که بدان معتاد گشتهایم. در غیابِ نظمهای پایدار سازندهی یک زندگی عادی و پیش بینی پذیر، و در شتابِ تنشهای پرشمار و پیاپی، بسیاری از ما به ماشینهایی خودکار تبدیل گشتهایم که سوختِ دشواری و تنگنا و رنج را فرو میبلعد و ناآگاهی و ناهشیاری و گریز از هستی پیشارویمان و اندرونمان را تولید و بازتولید میکند. آنچه که هستیم را برنگزیدهایم و از آنچه که میشویم چشماندازی نداریم. آن هستی که در بطنش قرار داریم و در بطنمان قرار دارد، رشتهای گسسته و روندی لگام گسیخته است که ما با آن هیچ ارتباط معناداری نداریم، جز آن که همان هستیم. پلی از جنس قصد، که میتوانست میان ما و هستی برقرار باشد، فرو ریخته است و گویی هیچ نمانده، جز آشوبی سردرگم و هرج و مرجی بیامان، و مایی که در آن زندهایم و بر آن خفته.
ایرانی هستیم. پرشمار، پرجمعیت، نشسته بر میانهی دنیا، مستقر بر پلِ فرو ریختهی میان شرق و غرب، و میراثدار افتخاراتی درخشان و شکوهی بزرگ که بسیار بدان مینازیم و بسیار با خدشهدار شدنش آشفته میشویم. وارثان نخستین تمدن جهان هستیم، ایلامیانی هستیم که با میانرودانیان، اوراتوییها، مانناها، و اقوام و تمدنهای بسیار دیگر یگانه گشتیم، پارسی شدیم، ایرانی شدیم، و بارها قبض و بسط تمدن خویش را تجربه کردیم. بنیان گذارندگان نخستین تمدن جهانی هستیم، برسازندگان اولین قوانین بینالمللِ پایدار هستیم، و برای بخش مهمی از تاریخ بسیار بسیار طولانی خویش، ابرقدرتی جهانی بودهایم. هرکس که سودای جهانگشایی داشت، به خانهمان حمله کرد، چرا که برای دیرزمانی خانهمان مرکز جهان بود، و با سرسختی مقدونی و عرب و ترک و مغول و روس را در خود هضم کردیم و باقی ماندیم تا به میراث خویش و تداوم خویش ببالیم.
اینک این ماییم، صدها میلیون نفر مردمان ایران زمین، بسیاری جوان، بسیاری باسواد و بسیاری مهاجر و سرگردان، که خود را تاجیک، افغان، ترکمن، ارمن، گرج، آذری یا (بیشترشان هنوز) ایرانی میدانند. بر اقیانوسی از نفت، کوهستانی از مواد معدنی ارزشمند، دشتهایی پهناور و بارور، و سرزمینی بسیار بسیار غنی نشستهایم و شادمانیم که چنین پرشماریم و چنین کهنسال، و بیحسیمان نسبت به آشوب و ویرانی را جشن گرفتهایم.
اینک این ماییم، مردمان ایران زمین، که دیرزمانی است به جنگ با یکدیگر و گیتی مشغولیم. در خویشتن و دیگران رنج زادهایم، آب و باد و خاک و آتش را آلودهایم، جانوران را درماندگانی فرو کاسته شده به هیچ و درختان را کاغذهایی مزین به متونی پوچ ساختهایم. خویشتن در این میان، از همه هیچتر و از همه پوچتر شدهایم.
افغان و خراسانی، ایرانی و عراقی، آذری و ارمنی، مسلمان و نامسلمان، شیعه و سنی، اقتدارگرا و مردم سالار، عرب وعجم، مدرن و سنتی، پیر و جوان ، زن و مرد، و سبز و سرخ و سپید، در هم آویختهایم و برهم تاختهایم و آسیبی بسیار به خویشتن وارد آوردهایم و نیرویی چندان بزرگ را بر باد داده و زمانی چنان گرانبها را هدر کردهایم که باقی ماندنمان و چارهجوییهای بیرمق و گهگاهیمان، به معجزه میماند. بر ایران زمینی از هم گسسته و تکه پاره، ما مردمانِ سرافرازِ جهان جدید، با شکافهایی بسیار و رخنههایی ناگوار تکه تکه شده، ناتمام مانده، و از هم گسیختهایم.
در میان سرزمینهای ثروتمندِ همردهی خویش، فقیرترینیم. اسیر نادانی و خرافه و دروغیم، اگر سه هزار بار در سیصدی مسخرهمان کنند و ناممان را از خلیجی پاک کنند و همچون غولها و دیوهایی ناشایست تصویرمان کنند، چیزی جز لافهایی پوچ از گذشتهی زرینمان در دست نداریم. نه به تنهایی ارجمند و نیرومند و پاکیزهایم و نه در جمع. بیشترین آمار خودکشی، و مرگ و میر در اثر بد راندن خودروهایی وارداتی را در جهان داریم و یکی از رکورد داران در زمینهی ناپایداری خانواده، اعتیاد، جرم و جنایت، رشوه و ورشکستگی اقتصادی هستیم. شاید از این روست که وقتی تاریخی از عصر تاریک غوغای مغولان، یعنی جهانگشای جوینی را میگشاییم، اگر بتوانیم آن را بخوانیم، چنین آشنا و نزدیکش مییابیم.
آشوبی شگفت است، این دیرینترین و غنیترین و پرافتخارترین تمدنِ تاریخ، که این چنین حاشیهنشین و ناشایست و رنجور و ناتوان گشته است. و سرشتی شگفتتر هستیم ما، که به این آشوب معتاد گشتهایم
۲. داستانی از یاد رفته در میان پدران ما وجود داشته که برای مدتی بسیار طولانی والدین برای فرزندان تعریفش میکردند، و شاید ایراد کارِ امروز ما آن باشد که این داستان از یادها رفته است. داستان چنین است که دیرزمانی پیش، در آن هنگام که هنوز بسیاری از دغدغههای امروزینِ ما وجود نداشت، ماهیانی در کرانهی دریایی میزیستند. اینان شرایطی سخت دشوار داشتند، چرا که در اعماق اقیانوس ماهیانی درندهخو و شکارگر در کمینشان بودند و در آنسوتر، در خشکی برابرشان، دشمنی نیرومندتر انتظارشان را میکشید، که عبارت بود از خشکی و سنگینی گرانش و سرما و گرما و سایر دشواریهای کشندهی مخصوص زیستن در خارج از آب. شرایطی سخت دشوار داشتند آن ماهیانِ آویخته در میان هاویهی کوسههای اعماق و خشکی ماهیخوار. شرایطی چنان ناامیدکننده، خطرناک، و شکننده، که هیچ مغز منطقی و تجربهگرایی تردیدی در مورد نتایجش نداشت. در آن میان ماهیانی بودند که با رجوع به جداول آماری، با بررسی مقالاتی که در مجلههای علمی جوامع ماهیان چاپ شده بود، و با تحلیل دقیق شرایط، با اطمینانی رشک برانگیز اعلام میکردند که زمان انقراض ماهیان کرانه نشین فرا رسیده است. برخی زمان دقیقش را هم تخمین میزدند، و تا حدودی هم حق داشتند. چرا که آن شرایط دشوار، پیامدی آشکار و روشن داشت و آن نیز نابودی و زوال و انقراض بود.
اما در آن میان، چند تنی از ماهیان بودند که به انقراض باور نداشتند. چند تنی که دست بر قضا ابله و نادان هم نبودند. از پیشبینیهای علمی و استقرا و انتظار آماری نیز سر در میآوردند، اما سپردن خویشتن به قضا و قدر و انتظارِ انقراض را کشیدن را هم شرمآور میدانستند و هم احمقانه. این اندک ماهیان، که حماقتِ تنبلانه در انتظار نابودی نشستن را از حماقتِ کوشیدن در مسیری ناامیدانه بزرگتر میدانستند، هر راهی را برای خروج از بنبستِ کرانه آزمودند. برخی به ژرفای دریاها بازگشتند و دریده شدند. برخی یکباره دل به خشکی نهادند و در آنجا خفه شدند، و اندک شماری از ایشان نیز، به تدریج راه زیستن در خشکی را آموختند، برای خویشتن ششی ابداع کردند و گام به گام و قدم به قدم، از کرانه و دریا فاصله گرفتند. این ماهیان، وقتی به زیستن در خشکی خو گرفتند، لذتِ دویدن در خشکی و سر برافراشتن بر آسمان و پرواز را درک کردند، و حقارت و سادگی زندگی خویش در کرانهی دریا را دریافتند، پیمان نهادند و قرار گذاشتند که خاطرهی تنگنای خویش را، و سرگذشت خیل عظیم آشنایانی را که رام و مطیع در انتظار نابودی ماندند و منقرض شدند را برای فرزندان خویش بازگو کنند، و به یادشان بیاورند که همواره در تنگناها، بختی نهفته است، هرچند بختی دیریاب و دوردست، که تنها اندکی بدان دست یابند. بختی برای جور دیگر نفس کشیدن.
آن ماهیان جسور و بیپروایی که سطح آیینهگون آب را شکافتند و تنفس در هوا را تمرین کردند، آن صاحبانِ بالههای ناتوانی که خزیدن بر زمینِ آلوده با گرانش را پذیرفتند، و آن دلیرانی که به دنیایی کاملا ناشناخته گام نهادند، دیرزمانی پیش، اگر نسلهایی پرشمار به گذشته بازگردیم، پدران و مادرانِ ما بودند.
۳. اینک تنگنای کرانه و اینک زمانهی انقراض. اینک دادههای آماری و اینک پیشگویی نابودی. برای چند نسلی است که ایرانیان به خویش مینگرند و افسرده و نگران میپرسند، بر سر فرزندانمان چه خواهد آمد؟ صد سالی است که ایرانیان به خاطر سربلندی نوادگانشان، رفاه فرزندانشان، و بقا و تداوم فرهنگ و هویت خویش نگران بودهاند. امروز، ما آن فرزندان و ما آن نسلِ موعودیم. ماییم که دیگر نباید دربارهی فرزندانمان نگران باشیم، که خود همان فرزندانیم. ماییم که بر سردوراههی ماندن یا رفتن، ایرانی ماندن یا هر چیزِ دیگر شدن، و هستی داشتنی سرافرازانه یا فرودستانه ایستادهایم. ماییم، آن ماهیانِ درماندهی کرانهی دریایی که داستانش دیرزمانی است از یادها رفته است.
دادههایی علمی و آمارههایی دقیق در دست است. شمار جوانان معتاد ما، سرعتِ بیسواد و نادان شدنِ جمعیت ما، شتابِ از دست رفتنِ توانایی مدیریت در جامعهی ما، و سیر رخنهی فقر و بدبختی در آشیانهای ما، بسیار گویا و روشن هستند. ای ماهیانِ هراسان و نشسته در بن بست، زمان انقراض فرا رسیده است. دیگر نگران فرزندانتان نباشید. سرنوشت آنان روشن است. مردمانی فقیر، هویت زدوده، تحقیر شده، حاشیه نشین، نادان، و واژگون بخت خواهند بود. چنان که ما نیز هم. رنگین پوستانی خواهیم بود مثال زدنی، درگیر فقر و درد و رنج و مرض، و آغشته به جنگ و دروغ و خیانت. پس آسوده باشید که زمان انقراض فرا رسیده است.
اما شمایان که اینسان رام و مطیع به انتظار تقدیری پیش بینی شده نشستهاید، این را هم به یاد آورید که داستانی در میان پدران و مادران ما سینه به سینه نقل شده است. داستان روزگارانی که این شرایط تکرار شد، و این تنها در زمان آن ماهیانِ دیرینه نبود. در آن هنگام که مقدونیان و اسکندر صد هزار تن از مردم بلخ -–یعنی همه کس را- کشتند، در آن هنگام که تازیان خوانندگان خط و دانندگان ادبیات کهن را کشتار میکردند، آن وقتی که در نیشابورِ مغول زده سگ و گربهای زنده نماند، و آن روزی که تیمور لنگ از اصفهان گذشت و از آن انبوه مردمان تنها کله منارهایی بسیار بر جا گذاشت، روزگار تاریکتر از امروز مینمود.
بیایید به جای افتخار کردن به آن زمانی که بر گیتی فرمان میراندیم و نیرومندترین جنگاوران و دانشمندترین مردمان را میپروراندیم، به لحظههای تیره و تاری بنگریم که در آستانهی انقراض بودیم، و خاطرهی اوقاتی را گرامی بداریم که مانند آن ماهیانِ کرانه نشین، قرار بود از میان برویم، و نرفتیم. اگر قرار است به چیزی افتخار کنیم، باید در این زمانهی آشوب زده، بیش از نیمه خدایانِ سترگی که زادهایم، به آن گمنامانی فکر کنیم که در آن روزها، سرنوشت محتوم خویش و فرهنگ خویش را نپذیرفتند. مصریانی که دیگر از هویت دیرین خویش بیبهرهاند، ترکانی که نه نشانی از هیتیها دارند، نه رومیان شرقی، و نه حتی عثمانیان، و دهها و صدها تمدنِ از میان رفتهی دیگری که بازماندگانش تهی از هویتی راستیناند و محتاجِ جعل و بربافتنِ دروغهایی کمدوام، فرزندان آن کسانی هستند که در این شرایط تسلیم شدند و در کرانهای مرگآجین باقی ماندند. زیبایی آنچه در ایرانی بودن نهفته است، تنها در عظمتی نیست که این مردمان برای دیرزمانی به گیتی هدیه کردند. این که این تمدن بیشترین شمارِ دینهای جهانی را برساخته و کانونی برای تولید معنا بوده است، این که کارگاهی برای درآمیختن منشهای تمدنهای گوناگون بوده، و این که خاستگاهی بارور برای هنرها و دانشهای بسیار بوده، و این که در هر فرصتی بر گیتی فرمان رانده است، همه و همه در برابر شکوه این حقیقتِ بزرگ رنگ میبازند، که این زنجیره منطقا میبایست بارها و بارها پاره شود، و تداومش از میان برود، و با جسارت و همت گمنامانی که از دستاورد خویش خرسند مُردند، چنین نشد. پس بیایید از آن شُش سازان جسوری یاد کنیم که در آن شرایط بحرانی سرنوشت محتوم خود را نپذیرفتند، و امکانی فراهم آوردند، تا یک دوران دیگر از درخشش و شکوه، و یک لایهی دیگر از انباشت معنا و اقتدار، در این تمدن آغاز شود.
۴. زمانهایی هست که باید همه چیز بود، یا هیچ چیز. و اکنون از آن زمانهاست. ما تا چشم برهم زدنی دیگر، یا به مهرههایی ناتوان و شکست خورده در شترنجِ جهان تبدیل خواهیم شد، و یا بار دیگر سر بر خواهیم کشید و “چیزی” خواهیم شد. چیزی متفاوت با آنچه که هستیم. شاید زمان آن رسیده باشد که کلاه خود را قاضی کنیم، و دریابیم که تفاخر به آنچه دیگران در زمانی دیگر بودهاند، و شادمانی از میراثی که در دستهای تنبل و بیکارهمان نهادهاند، دیگر کارساز نیست. آنچه که هستیم، نه شایستهی فخر است و نه بایستهی غرور. سرشکستگی نتیجهی آن چیزی است که هستیم و رنج و ابتر ماندن و ضعف و پوچی پیامد آن است که هست.
پس باید هستی را دگرگون کرد، و باید به شکلی دیگر بود. به شکلی دیگر بودن، بدان معناست که شکلی متمایز از هستی داشتنِ امروزین خویش را تجربه کنیم. همچون عبورِ آن نخستین ماهی جسور از آیینهای که آب را از خشکی جدا میکرد، باید خود را بنگریم و از تصویر خویشتن، این ننگی که بدان معتاد گشتهایم، درگذریم، تا شاید در فراسوی آن عرصهای نو برای پیمودن بیابیم و هنگامهای تازه برای جنگیدن.
پندی است برای برای ناامیدان و اندرزی برای دلمردگان، این حقیقت که همواره رخدادهای ارزشمند و سترگ و تاریخسازِ جهان، در شرایطی از این دست پدیدار شدهاند. بخت، زادهی آشوب است و آن کسانی خوشبخت هستند که فریفتهی آشفتگیِ زمانه نشوند و اسیر هرج ومرج زمینه نگردند و آن بخت را در این غوغا شکار کنند. نظمهای نو همواره در زمینهی آشوب زاییده میشوند، مردان و زنان بزرگ همواره در شرایط نابسامان میبالند، و دیدگاههای ارزشمند و نگرشهای تکان دهنده همیشه در تماس با بحران است که صورتبندی میشوند. به تاریخ بنگرید و هر دوران شکوهمندی را که در هر تمدنی مییابید، به من نشان دهید تا دورانی از آشوب را در پیش از آن نشانتان دهم، و مردی و زنی ارزشمند را نام برید که قدرتِ جامعهاش، لذتِ خویش و مردمش، و معنای سپهر پیرامونش را افزوده باشد، تا زادگاه آشوبزده و زادروز آشفتهاش را برایتان بنمایم.
میتوان در این زمانه دلمرده بود و از این زمینه دلگیر. میتوان عاقلانه و صبورانه درانتظار انقراضی ماند که قطعا برای منتظرانش سر خواهد رسید. به همین ترتیب، میتوان تقدیری جز آنچه را که خود قصد کردهایم، نپذیرفت، و جور دیگر هستی داشتن را اراده کرد. میتوان با دانستنِ کم بودنِ شانسِ کامیابی، چندان در این راه کوشید که حتما کامیاب شد. میتوان فارغ از توهم قطعیتی که دلخوشی ایمان آورندگان است، قاطعیتِ جنگجویان را برگزید. میتوان ایمان متعصبانهی مخالف آزمودن راههای نو را فرو نهاد و باوری نیرومندتر از آن را برگرفت. میتوان به هستی داشتنِ معمول و روزمره و عادی دستخوش آشوب خویش ادامه داد، یا دگرگون گشت و دگرگون کرد و شکلی دیگر از هستی داشتن را آزمود.
۵. گفتهاند که اگر چرا زیستن را بدانیم، چگونه زیستن را خواهیم آموخت، و آشوب شرایطی است که در آن مسئلهی چرا زیستن با قدرت تمام از نو طرح میشود. چرا دگرگون شدن، چرا جور دیگر بودن، و چرا جنگیدن، در شرایطی که چیزی ناخوشایند، نظمی ناجور، و نوایی ناسازه وجود دارد، قابل طرح است، و زمانهی ما ازدحامی از این محرکهای چراجویی است. چرخشهای بزرگ در تاریخ تمدن، در آن زمانهایی رخ نموده است که آشوبهایی از همین دست، پاسخهایی نو و نیرومند را به پرسشِ چرا زیستن پدید آورده است. آنان که چرایی را پرسیدند و چگونگی را یافتند، منهایی نوظهور بودند. منهایی که با پیشینیان خویش تفاوت داشتند، نظمی نو را میجستند و مییافتند و میساختند، و از این رو به تعبیر مدرنِ کلمه، سوژههایی نو بودند. ماهیانی با شش، و بالههایی مناسب برای دویدن و پریدن…
شاید ما در آستانهی ظهور منهایی نو باشیم. بختِ این چرخش، در آشوب پیرامونمان هست، و باقی ماجرا تنها وابستهی ارادهی ماست و سرسختیمان، و توانمان برای تبدیل شدن به آنچه که باید باشیم، و دل کندن از آنچه که هستیم. صورتبندی کردنِ این منِ جدید، دستیابی به دستگاهی نظری که نظمی نو و معنایی تازه را به آشفتگی هستی باز گرداند، و تمرین کردنِ هستی داشتنی در این چارچوب، شرطهایی است که باید برای برداشتن این گام بزرگ برداریم.
آنگاه، چنان که بارها در تاریخ گیتی تکرار شده است، خواهیم توانست تمایزهای مندرس و پیش پا افتادهی کنونی در میان خویش و دیگران را بر اندازیم، و بر تمایزهایی نوظهور و ارزشمند تاکید کنیم. آنگاه است که دریدن مخالفان، جبهه آراستن در برابر همدیگر، و خودکشی گروهی و محترمانهمان به دست یکدیگر را از دست وا مینهیم، و به یاوری کسانی بر میخیزیم که با ما تفاوت دارند، و با وجود تمایزهای ارزشمندشان با ما، در سطحی بزرگتر و عالیتر، با ما همگون و هم هویت هستند. آنگاه است که منهایی نوظهور بر سرزمینِ کهنسال و فرسودهی ما گام خواهند زد، که دین خویش، عقاید خویش، ارزشهای خویش، قومیت و نژاد و زبان خویش، و جنس و سن و پایگاه و منزلت خویشتن را ارجمندانه حفظ خواهند کرد، بی آن که ناچار باشند بزدلانه به خاطر دارا بودنش با دیگران بجنگند، یا ساده لوحانه بکوشند آن را به دیگران تحمیل کنند.
تنها درآن هنگام، آنچه که اینک و اینجا غایب است، یعنی آن “منِ ایرانی نوین”، زاده خواهد شد، و خشت به خشت و گام به گام، خویشتن را و هستی پیرامون و اندرون خود را واسازی و آنگاه بازسازی خواهد کرد. این همان است که بارها پیش از این در زمینهی این تمدن رخ داده است. یکی از بارهایی که چنین شد، گروهی از آن گمنامان که از برسازندگان جسور این نظم نو بودند، و اخوان الصفا نام داشتند، چنین گفتند “و بدان برادر که دولت اهل خیر نخستین بار از جمعی از علما و حکماو برگزیدگان و فضلا پدید خواهد آمد، مردانی که دارای اندیشهی واحد و مذهب واحد و دین واحدند و در میان خود عهدی بندند که بیهوده ستیزه نکنند و از یاری یکدیگر باز نایستند و در اعمال و آرایشان چون یک تن واحد باشند.”
۶. گویند در عصر هارون عباسی، مردی پیدا شد و ادعای معجزه کرد. او را نزد هارون بردند و پرسیدند که کرامتش چیست. گفت که میتواند با یک نگاه تشنگان را از مردمی که تشنه نیستند تشخیص دهد. هارون دستور داد تا این استعداد وی را بیازمایند. پس مهمانی بزرگی برگزار کردند و غذایی بسیار بر خوانها نهادند و نمکی بسیار به آن زدند و آب و دوغ و نوشیدنی بر سر سفره نگذاشتند. هارون و مرد مدعی نیز بر صدر مجلس نشستند و مردمان بر سر خوانها حاضر شدند و به خوردن مشغول. ناگاه از آن میانه کسی با صدای بلند گفت: “آی خوانسالار، تشنهام، آب بیاور.”
هارون از مرد پرسید که این یک تشنه است یا نه، و مرد گفت که نیست. سخن دیگری را شنیدند که داشت با کنار دستیاش سخن میگفت که:”غذا بسیار شور است و از این رو تشنه شدهام. و این را در کتاب فلانی و بهمانی خواندم که نمک دلیل تشنگی است…” باز هارون همان را پرسید و همان را شنید. دیگری از خوردن دست بداشت و خشمگینانه فریاد برآورد که تشنه است و آب میخواهد و مهمانان را بر آشپز شوراند، و باز مرد میگفت که او نیز تشنه نیست. تا آن که در آن میان کسی برخاست و سفره را ترک کرد و در گوشهای جوی آبی یافت و مقداری آب نوشید. مرد او را نشان داد و گفت:” او تشنه است.”
از میان ماهیان، تنها آنان که به راستی مرز خشکی را شکافتند، ششدار شدند، و آن منهای نوظهوری که در برشهای سرنوشتسازِ تاریخ گیتی را دگرگون ساختند و هستیهایی نو را بنیاد کردند، آن کسانی بودند که چنین کردند و این مهمترین نشانهشان بود. تنها نشانهی جنگجویان، جنگیدن است و تنها سندِ بیداران، بیداری. و چه خوش گفت ابوالحسن خرقانی که: “همه یک بیماری داریم، چون بیماری یکی بود، دارو یکی باشد. جمله بیماری غفلت داریم، بیائید تا بیدار شویم.”
ادامه مطلب: در ضرورت پارسی شدن