۱. گفتمانهای جامعهشناسانه از ابتدای تاسیس نهادهای آموزش عالی مدرن در ایران، زیر تاثیر مارکسیسم بودهاند. این گرایش به شکلی سیاسی و حزبی از ابتدای دوران مشروطه در تجددخواهان وجود داشت و از میانهی عصر رضا شاهی با استقرار بلشویکها بر روسیهی شوروی شدت گرفت. از میانهی دههی ۱۳۴۰ خورشیدی، زمانی که حتا گفتمانهای رسمی دولت پهلوی دوم نیز با شعارهای سوسیالیستی و چپگرایانه پیوند خورده بود، دو گفتمان بدیل در میان اهالی علوم انسانی کشور مطرح شد. اقلیتی به آرای پارسونز و رویکرد سیستمی علاقه نشان دادند، و این پراکنده بود و نامنسجم. گروهی دیگر هم به آرای وبر رجوع کردند و در او رقیبی و حریفی در برابر مارکس جستند و یافتند.
پس از انقلاب اسلامی، اغلب کسانی که در صدد درآویختن با گفتمان چپ بر میآمدند، رویکردی نو وبری داشتند. این جریان البته غلبهی چندانی نداشت. چون همان فعالان سیاسی چپگرایی که در دههی چهل و پنجاه زمام رسانهها و دانشگاهها را در دست داشتند، جایگاههای خود را حفظ کردند و بخش مهمی از گفتمان خود را در دل ایدئولوژی نظام سیاسی مستقر نهادینه ساختند. با این حال همچنان وبریها و نووبریها در این میان صدایی داشتند و به ویژه در سطح سیاستگذاری و برنامهریزی برای توسعه مرجع قلمداد میشدند.
اندیشمندانی که دربارهی جامعهی ایرانی و آیندهی تمدن ایرانی میاندیشند، خواه دربارهی موضوع اندیشهی خود روشن و تیزبین باشند و خواه با مفاهیم ایدئولوژیک آن را تیره و مهآلود کرده باشند، در زمانهی با چالش نظری بسیار مهمی رویارو هستند. چالشی که به پیکربندی قدرت سیاسی در جامعهمان باز میگردد، و در ضمن با ورود به پنجمین دهه از عمر نظام جمهوری اسلامی، با چالش پرمخاطرهی بحران جانشینی هم روبروست.
ایران طی قرن گذشته در زمینهی آزمودن و اجرا کردن راهبردهای تازه برای سازماندهی سیاسی کشور پیشتاز و به نسبت موفق بوده است. گذارهای عمدهی سیاسی در ایران همگی سریع، کمتلفات و عمیق بودهاند و اغلب به دستگاهی نظری مجهز بودهاند. ما طی صد و بیست سال گذشته یک گذار دودمانی (از قاجار به پهلوی)، دو گذار در نظام سیاسی (از سلطنت سنتی به سلطنت مشروطه و از سلطنت مشروطه به جمهوری اسلامی) و سه گذار در نظام اجتماعی-اقتصادی (مدرنسازی عصر رضا شاهی، انقلاب ارضی عصر محمدرضا شاهی، فرار جمعیت از روستا به شهرها در عصر جمهوری اسلامی) را تجربه کردهایم و تلفات انسانی هریک از این گذارها نسبت به عمق تحولی که رخ داده، بسیار اندک بوده است. باید توجه داشت که این گذارهای سیستمی با بحرانهایی پردامنه نیز همراه بوده است و در شرایطی آرام و صلحآمیز رخ نداده، در همین مدت ما دو قحطی بزرگ و پردامنه، یک خشکسالی طولانی، سه بار حملهی نظامی بیرونی (جنگ جهانی اول و دوم و جنگ تحمیلی)، و یک بحران بسیار پردامنهی زیستمحیطی را تجربه کردهایم. به ویژه طی دهههای گذشته این بحرانها به خاطر مداخلههای سودجویانهی کشورهای دیگر از سویی و بیلیاقتی دولتمردان و مسئولان از سوی دیگر به فروپاشی تمام عیار نهادهای اجتماعی انجامیده و وضعیتی را پدید آورده که بر هر چشم بینایی نمایان است. اینها بدان معناست که جامعهی ایرانی طی بیش از یک قرن گذشته مدام در حال پوستاندازی و نو شدن، و در عین حال زخم خوردن و لطمه دیدن بوده است.
اندیشیدن دربارهی این شرایط ملتهب و این پویایی پیچیده و سرشار از غافلگیری، اغلب در یک سرمشق نظری مدرن انجام میشده، و بدنهاش را میتوان در دو قطب نگاه مارکسیستی یا وبری خلاصه کرد. انقلابیون، روشنفکران، فعالان سیاسی، رهبران احزاب، و روزنامهنگاران اغلب به رویکرد مارکسیستی وفادار بودهاند، و در مقابل دیوانسالاران، مدیران، کارآفرینان، رهبران اجتماعی و کارگزاران مدرنیزاسیون اغلب در سرمشق وبری به مسائلشان مینگریستهاند. مرور کارنامهی دستاوردهای این دو گروه نوشتاری دیگر میطلبد. اما چکیدهی داوری نگارنده دربارهشان آن است که دو چیز در این میانه نمایان است: یکی پیامدهای وخیم و فاجعهبار برخاسته از نگرش مارکسیستی، که به تمام معنا ویرانگر بوده، و دیگری دستاوردهای نگرش مدرنسازی وبری که از سویی تاسیس نهادها و ساختارهایی مدرن را ممکن ساخت، و از سوی دیگر پیامدهای ناخواسته و ویرانگر برآمده از آن را نیز رقم زد.
۲. یکی از گرانیگاههای مفهومی مهم در مدل سیاسی وبر که به ویژه دربارهی انقلاب ایران و همچنین رخدادهایی مثل جنبش ملی شدن صنعت نفت مورد بحث قرار گرفته، بحث وبر دربارهی فرهمندی است. وبر به دو وضعیت پایهی مقابل هم در نظامهای اجتماعی باور داشت. وضعیت پایدار و ایستا و صلحآمیز که در آن ساماندهی نهادهای اجتماعی با سلسله مراتب دیوانسالارانه یا اقتدار پدرسالارانه ممکن میشد، و در مقابلش وضعیت انقلابی و پویا و سیال و آشوبناکی که در آن بسیاری از قوانین و رسوم منتفی میشد و زیربنای نظام اجتماعی بر اساس مفهوم فرهمندی سازمانی تازه پیدا میکرد. اقتدار فرهمندانه بر خلاف اقتدار برخاسته از نهادهای دیوانی یا جایگاههای سیاسی سنتی، از ویژگیهای شخصی یک فرد بر میخاست و پیروی شورآمیز و شوقمندانه از او را در بخش مهمی از جمعیت باب میکرد. اقتدار فرهمندانه فاقد سلسله مراتب، ساختارهای اجبارآمیز، قوانین مدون، تخصصگرایی حرفهای، روندهای نهادینه شده، قراردادهای مبتنی بر سود و زبان،اهداف نمادین (مثل پول) و پشتیبانی سنت بود.
این دو وضعیت نهادی و اقتدارهای وابسته به هریک را اگر در چارچوب سیستمی مورد نظرم (رویکرد زُروان) بنگریم، به مدلی ساده ولی روشن از نظم اجتماعی دست مییابیم. وبر در اصل دوقطبی مهمی در نظامهای اجتماعی را در نظر دارد که میتواند آن را به زبان سیستمی ایستا/ پویا یا هنجارین/ آشوبناک نامید. در نظامهای ایستای هنجارین نظم نهادها، که در سطح سلسله مراتبیِ اجتماعی جای دارند، توسط متغیرهایی در اندرون همین سطح تعیین میشوند. یعنی ساز و کارهای نهادهای سیاسی، سنتهای حاکم بر روابط خویشاوندی، الگوهای جا افتادهی تعیین شأن و سلسله مراتب، و نظمهای سازمانیِ آزموده شده و تکراری هستند که شالودهی نظم نهادها را بر میسازند و شبکهی روابط انسانی را در جامعه سازماندهی میکنند.
در جوامعی که در لبهی آشوب قرار دارند و از این نظم پایدار فاصله گرفتهاند، متغیرهایی بیرونی هستند که نظم نهادها را تعیین میکنند. در مدل زروان سیستمهای تکاملی انسانی چهار سطح سلسله مراتبی (زیستی، روانی، اجتماعی، فرهنگی) دارند که با سرواژهی «فراز» برچسب میخورند. در میان این چهار، سطح روانی پیچیدهترین سیستمها را در خود جای میدهد. چون «من»ها یعنی شبکههای عصبی خودآگاه انسانی در آن استقرار دارند، و نسبت به بدنهای زنده، نهادهای اجتماعی و منشهای فرهنگی از پیچیدگی بیشتری برخوردارند. بنابراین وقتی جامعه با بحران نظم روبرو میشود و ساز و کارهای بازتولید چرخههای خودزایی در زیرسیستمهایش مختل میشود، محتملترین جایی که میتواند این وظیفه را بر عهده بگیرد، لایهی روانی است. این بدان معناست که نقطهی ثقل سازماندهی نهادهای اجتماعی در شرایط بحرانی از لایهی اجتماعی به لایهی روانشناختی منتقل میشود، و در این حالت منهایی برجسته و رهبرانی فرهمند هستند که باید بازسازی نهادها را بر عهده بگیرند. خود وبر هم تا حدودی به این لایهبندی پیچیدگی آگاه بوده و اشارهای دارد مبنی بر این که در شرایط ایستا دیوانسالاری با نظمهای بیرونی و الگوهای تکراری و محاسبهی عقلانی سود و زیان غلبه دارد، اما در شرایط بحرانی عوامل درونی و شور و شوق و هیجان در ذهن مردمان است که اهمیت پیدا میکند و غایتها و آرمانها بر حساب و کتابهای مادی چیرگی مییابد.
وبر در ابتدای قرن بیستم مفهوم فرهمندی را صورتبندی کرد و در این کار تا حدودی زیر تاثیر فروپاشی سرزمینهای آلمانی زبان بود، که از جنگ جهانی اول لطمهی شدیدی دیده بودند. او در اشارهی مشهوری احتمال ظهور یک رهبر فرهمند و مقتدر را مطرح کرد، که اندکی بعد با فراز آمدن هیتلر به تحقق پیوست و این بخش از آرای وی را به چشماندازی تایید شده و معتبر از علم جامعهشناسی جدید تبدیل کرد. وبر اما خود در بستر جامعهشناسی به موضوع نمینگریست، و بر خلاف دوست و همکارش گئورک زیمل که خود را جامعهشناس میدانست، از به کار بردن این عنوان پرهیز میکرد. او زمینهی پژوهش خود را اقتصاد سیاسی و تاریخ اجتماعی میدانست و همین رشتهها را هم در دانشگاه تدریس میکرد. به خاطر همین حوزههای مورد ادعای اوست، که شاید بتوان این نقد را بر او وارد دانست که به تاریخ دیرپا و تبارنامهی مفهوم فرهمندی به قدر کافی توجه نکرده است.
۳. وبر در سال ۱۹۲۲.م کتاب «اقتصاد و جامعه» (Wirtschaft und Gesellschaft) را نوشت و در آن برای اولین بار نظریهاش دربارهی فرهمندی را صورتبندی کرد. واژهای که آنجا برای رساندن این مقصود به کار میگرفت، charisma بود که به همین شکل در قالب کاریزما به پارسی امروزین وارد شده است. با این حال به کاربرندگان این وامواژه و خود وبر از این نکته غافل بودند که این واژه تباری ایرانی دارد. در زبانهای اروپایی «کاریزما» شکلی لاتینی شده از کلمهی یونانی carismos (خاریسموس) است که خود در یونانی باستان وامواژهای برگرفته از «خُوَرنَه» در پارسی باستان و اوستایی بوده است. «خورنه» واژهای بسیار مهم در تاریخ سیاسی ایران است و به ویژه از ابتدای دوران هخامنشی نامهای شخصی زیادی در اسناد پدیدار میشود که این عنصر را در خود دارند. اَرتَهفَرنَه برادر داریوش بزرگ و شهربان لودیه و گُندَهفرنَه پهلوان نامدار خاندان سورن و حاکم سیستان و بلوچستان و شمال هند که احتمالا با رستم تاریخی برابر است، در نام خود این عنصر را دارند. همین کلمه است که امروز در قالب «فرَ-» در اسمهای شخصی (مثل فرناز و فرزاد و فرشید و فرهود و فرنوش) و «فرّه» (در فره کیانی و فره ایزدی) و «فرهمندی» در زبان پارسی رواجی تمام دارد.
تمدن ایرانی بیشک خاستگاه این مفهوم است و ظهور مفهوم فرهمندی در این بستر دو نقطه عطف مهم دارد. یکی در منابع کهن اوستایی، که در اوایل هزارهی اول پ.م نخستین ثبت از این واژه و مفهوم را به دست میدهد. پیش از این تاریخ هم البته مفهومی نزدیک به آن در گفتمان سیاسی دولتهای غرب ایران زمین رایج بوده است. ایلامیها مفهومی مهم به اسن «کیتِن» داشتهاند که در نام شاهانشان بارها تکرار میشود و مقدمهی آغازین مفهوم فرهمندی اوستایی است. در میانرودان هم «مَلِّمو» در اکدی کمابیش همین معنی را میرسانده است. کاربرد دقیق و سیاسی این کلمه اما به ابتدای دوران هخامنشی باز میگردد. به شکلی که میتوان مفهوم شاهنشاهی و فرهمندی را موازی و در هم تنیده دانست و اینها مضمونهایی هستند که سیاست ایرانشهری را پیکربندی کردهاند.
مفهوم شاه و شاهنشاه صورتبندیای نیرومند و کارساز از قدرت سیاسی بود که از ابتدای تشکیل کشور متحد ایران با تدبیر شاهان هخامنشی آغازین به ویژه کوروش و داریوش تبلور عینی پیدا کرد. این مفهوم همهی برچسبهای کهنترِ قدرت سیاسی (از «سونکی» ایلامی و «انسی» و «لوگال» سومری گرفته تا «شَرو» و «ملکا» در بابل و آشور و «کَی» و «کَوان» در بلخی و سکایی و اوستایی) را با هم ترکیب میکرد و همه را به شکلی پیراسته در یک دستگاه مفهومی یکپارچه و سنجیده جای میداد.
بر مبنای این فلسفهی سیاسی نوظهور که از نگرش زرتشتی ریشه میگرفت و شالودهی سیاست ایرانشهری را بر میساخت، ادعاهای متافیزیکی شاهان پیشین و دعوی پیوندشان با خدایان یا نسب بردن از ایشان (که سنتی مصری بود) یکسره طرد میشد. در مقابل مفهوم شاه و شاهنشاه در مقام انسان کامل به شکلی تعریف میشد که از سویی با مفاهیم جنگاورانه و پیروزمندی و فرهمندی ارتباط برقرار میکرد و از سوی دیگر با محورهایی اخلاقی مثل دادگری و آبادگری پیوند میخورد. به این ترتیب شاهنشاه کاملترینِ مردمان و انسان کاملی قلمداد میشد که با شکلی تکامل یافته از مفهوم کیتن ایلامی و ملموی آشوری شناخته میشد، و آن خْوَرنَهی اوستایی یا همان فرهمندی بود. نشانی که هم گیتیانه بود و فارغ از دعویهای متافیزیکی و خودبزرگبینانه، و هم از سوی دیگر ملموس و عینی بود و میبایست در قالب دادگری و آبادانی و امنیت کشور نمود عینی پیدا کند.
۳. نوشتار وبر دربارهی فرهمندی از این رو در تاریخ اندیشهی اجتماعی اهمیت پیدا کرد و مرجعیت یافت، که بسیاری آن را پیشگویی ظهور هیتلر دانستهاند. هیتلر به معنای دقیق کلمه با آن مفهومی که وبر معرفی کرده بود سازگاری داشت. مردی که به لحاظ نهادی به کلی «بیرونی» و «بیجایگاه» بود، بدون این که به خاندانی اشرافی وابسته باشد، سرمایهای مالی داشته باشد، با مدرک علمی دانشگاهی یا مقام دینی اعتبار یافته باشد، یا به سازمانی مقتدر وابسته باشد، ناگهان با تکیه بر شخصیت فرهمند و سخنرانیهای آتشیناش به گرانیگاه سازماندهی اجتماعی آلمانیهای سرخورده از شکست در جنگ جهانی اول تبدیل شد. او نخست سازمانی سیاسی یعنی حزب نازی را از هیچ آفرید و بعد به کمک آن قدرت سیاسی را به دست گرفت و در شرایطی بحرانی و آشفته دولتی با ساختاری به کلی نو را سازماندهی کرد. این دقیقا همان الگویی بود که وبر نشان داده بود و از این رو اعتبار یافتن دستگاه نظریاش بر حق مینمود.
با این همه، آنچه که اغلب نادیده انگاشته میشود آن است که آنچه وبر صورتبندی کرده و هیتلر تحقق بخشیده بود، یعنی تقدم «من» بر «نهاد» و سازماندهی ساختار به دست عاملیت (و نه برعکس) تنها در قلمرو تمدن اروپایی بود که نوظهور و غریب جلوه میکرد و به کشفی علمی نیازمند بود. در حوزهی تمدن ایرانی نه تنها این الگو از دو و نیم هزاره پیشتر صورتبندی شده بود، که به صورت رکنی جا افتاده از سیاست ایرانشهری در آمده بود. در قلمروی تمدن ایرانی چیرگی من بر نهاد و بازسازی بنیادین سازمان سیاسی توسط انسانهای فرهمند قاعدهای عام بود که در سراسر تاریخ بارها تکرار شده بود و دامنهای بسیار گسترده از نظریهها را در حوزههای متفاوت پدید آورده بود. طوری که حتا فهرست برداری از کل اندرزنامهها، سیاستنامهها، رسالههای حقوقی و فقهی، بیانیهها و تفسیرهای تاریخی در این زمینه کاری بسیار دشوار است.
در حوزهی تمدن اروپایی اما این فراز آمدن منها و به رسمیت شناخته شدنِ اقتدارشان امری نوظهور بود که با مدرنیته پیوند خورده بود. به همین خاطر تازه در اواخر قرن نوزدهم میلادی بود که نخستین بحثهای علمی در این زمینه در اروپا آغاز شد، و این مقدم بر انتشار کتاب مهم وبر بود. در ۱۸۹۵.م گوستاو لوبون کتاب مهم «روانشناسی تودهها» را منتشر کرد و در آن از چگونگی ظهور رهبران بزرگ سخن گفت. از دید او تودهی مردمان در هیجان ناشی از «با هم بودن» از مرتبهی موجودی عاقل و اندیشمند خلع میشوند و به سطح هیجانها و امیال حیوانی فرو کاسته میشوند. رهبران تودهای در این حالت نمایندهای هستند که به این خواستهای غیرعقلانی جهت میدهند و توده را برای رسیدن به آن هدایت میکنند و ایشان را همچون یک کل متحد میسازند.
در سال ۱۹۲۰.م ویلیام مک دوگال کتاب مهم «ذهن گروه» را نوشت و او نیز بحث خود را در همین راستا پیش برد. یک سال بعد (در ۱۹۲۱.م) فروید رسالهی مهماش یعنی «روانشناسی تودهها و تحلیل سوژه» را منتشر کرد و در آن روان جمعی تودهی مردم را به کودکی تشبیه کرد که خودیابی و هدایت رفتارش منوط به پیروی از یک شخصیت پدر است، که همان رهبر فرهمند است. وبر یک سال پس از این رسالهی فروید کتاب خود را منتشر کرد و بنابراین صورتبندی مفهوم فرهمندی در این چارچوب را باید ادامهی یک جریان فرهنگی دانست، و نه نوآوری انفرادی وبر.
فروید پس از انتشار رسالهاش در نامهای که به رومن رولان نوشت شرح داد که نظریاتش در این متن بسیار مهم است و اشاره کرد که این نوشتار «پلی میزند میان روانشناسی فردی و حالت روانی تودههای انسانی». به بیان دیگر، او رسالهی خود را توضیحی میدانست که چگونگی چفت و بست شدن دو لایهی روانشناختی و جامعهشناختی را روشن میسازد. او از سطح روانی به ماجرا مینگریست و به همین خاطر سازمان یافتگی نهادی را همچون تشدیدی و تکثیری لگام گسیخته از فرایندهای روانی فردی تفسیر میکرد. درست واژگونهی وبر و لوبون که از سطحی نهادی به قضیه نگاه میکردند و نظم و ترتیب و قانونمندی نهادها را مبنا میگرفتند و رهبر فرهمند را نوعی جبران و عامل پر کنندهی تهیای این نظم در نظر میگرفتند.
گذشته از وبر که چارچوب نظریاش از فلسفهی کانت تاثیر پذیرفته بود، بیشتر نظریهپردازان اروپایی بحث فرهمندی از هگل و آرای رمانتیکها تاثیر پذیرفته بودند و به همین خاطر رهبر فرهمند را نمایندهی روح تاریخ، یا طبیعتِ شریف، یا نیرویی استعلایی از این دست محسوب میکردند. در این میان فروید از شوپنهاور هم اثر پذیرفته بود. کمی بعدتر که انقلاب اکتبر شوروی به پیروزی رسید و چندی بعد که هیتلر ظهور کرد، چارچوب هگلی بر بقیه غلبه کرد و رهبر فرهمند بیش از پیش همچون نمایندهای از دینامیسم تاریخ به رسمیت شمرده شد و در آثار نخستین نظریهپردازانی که در این مورد مینوشتند (چه فاشیست و چه کمونیست)، شخصیت فردی رهبر فرهمند به کلی نادیده گرفته شد و در اموری عام و کلان و مبهم مثل روح نژادی یا روح تاریخ یا نمایندگی طبقاتی منحل گشت.
با مرور این نظریهها و صورتبندیهای جدیدی که بر اساسشان شکل گرفته، نقدی عمومی بر چارچوب مدرن فهم فرهمندی وارد میآید و آن هم نادیده انگاشتن من در برابر نهاد است. این رویکردها پدیدهای تازه در تاریخ اروپا را صورتبندی میکردهاند. اما از زاویهی سنت اروپایی به موضوع مینگریستند و این سنتی بوده که منها را نادیده میانگاشته و آنان را به نهاد فرو میکاسته است. شکل سنتی این موضوع را در منحل شدن مؤمنان در پیکرهی کلیسا و شکل مدرناش را انحلال سوژهی خودمختار در دینامیسم تاریخی مارکسیستی یا خروش نژادی نازیستی میبینیم.
در برابر رویکرد مدرن به فرهمندی که وبر همچنان علمیترین و سنجیدهترین روایت از آن را به دست داده، میتوان به سنت سیاسی ایرانشهری بازگشت و تعبیری موازی و سنجیدهتر از این مفهوم را از آن استخراج کرد. در ایران زمین نکتهی بسیار مهمی که به شکل شگفتانگیزی نادیده انگاشته شده، این حقیقت است که منها از ابتدای کار اهمیت داشته و به نهاد فرو کاسته نمیشدهاند. این ماجرا امروزه با این پیشفرض نادرست و نامستند کتمان شده، که یونان باستان خاستگاه دموکراسی (به معنای امروزین) بوده و غرب سرچشمهی احترام به حقوق فردی محسوب میشده است. در حالی که مرور اسناد تاریخی نشان میدهد که چنین نبوده و جایگاه من در برابر نهاد در تمدن اروپایی درست مثل تمدن چینی بسیار فروپایه و در حد هیچ بوده است.
در مقابل نخستین دستگاه نظریای که ارادهی آزاد انسانی و حق انتخاب وی را به رسمیت میشناسد، آیین زرتشتی است، و پس از آن حقوق، فقه، نظریههای سیاسی و آداب اجتماعی ایرانیان به مدت سه هزار سال پیوسته با بزرگداشت مفهوم من و معتبر شمردناش در برابر نهاد گره خورده است. مفهوم فرهمندی در این بافت شکل گرفته و توسعه یافته و همچون عنصری کارکردی در ساخت تاریخ تمدن ایرانی نقش ایفا کرده است.
در ایران زمین کلیدی بودن مفهوم ارادهی آزاد با یک نکتهی بسیار مهم دیگر ترکیب شده و آن ارجمندی جوهری قدرت است. این نکته که قدرت یکی از متغیرهای بنیادین پیشران سیستمهای پیچیده است را ایرانیان به تجربه دریافته بودند. یعنی این را فهمیده بودند که نهادهای اجتماعی بر مبنای انباشت قدرت کار میکنند و برای بیشینه کردن قدرت خویش است که رفتار میکنند، درست به همان ترتیبی که منها در راستای بیشینه کردن شادمانی و خوشبختی خود دست به انتخاب میزنند و بدنها برای تداوم بقای خود میکوشند. این در حالی است که در اروپا همواره نوعی قدرتهراسی وجود داشته است. از خاکساری ریاکارانهی مسیحیان در بیتوجه نشان دادن خویش نسبت به قدرت یا کتمان کردن برخورداری از آن و تشنگی برای آن گرفته تا توجیههای متافیزیکی و مذهبی و شبهعلمی عجیب و غریبی که برای احضارش بافته میشده است.
در ایران زمین قدرت به خودی خود امری مقدس بوده است و اصولا مفهوم فرهمندی از اینجا بر میخیزد. این که فرهمندی به فرد ارجاع میدهد و نه خانواده و دودمان و قبیله و نژاد و ملت، در بحث ما اهمیتی دوچندان دارد. تنها فرد میتواند فرهمند باشد و این فرهمندی به معنای برخورداری از قدرت است، که در قالب چیرگی بر دشمنان و نمودهای ظاهری قدرت –زورمندی، مهارت جنگی، زیبایی چهره و اندام، رفتار مسلط و نیرومند- نمود مییافته است. فرهمندی در ضمن امری ذاتی و قطعی نبوده است. تنها با فرض جبر است که ویژگیهایی پایدار و خلعناشدنی را میتوان به منها نسبت داد. در شرایطی که فرهمندی یعنی قدرت خودبیانگر و ستودنی از کردار آزادانهی منها برخیزد، هر لحظه این امکان هست که انتخابی نادرست انجام شود و ارادهی آزاد راه خطا بپیماید. در این حالت فرد فرهمندیاش را از دست میدهد. به همین خاطر است که فرهمندترین شخصیت اساطیر ایرانی که جمشید باشد، در ضمن خطاکارترین فرمانروا و مشهورترین کسی هم هست که فره ایزدی خود را از دست میدهد.
فره ایزدی بر این مبنا مشیتی الهی و لطفی نیست که شامل حال کسی خاص شده باشد. چنین تصویری از لطف الهی و برگزیدگی فرمانروا توسط خداوند را تنها در سرمشق نظری مسیحیان و رونوشت اسلامی شدهاش یعنی نظریهی خلافت میبینیم. فره ایزدی در ایران زمین شباهتی است که فردِ فرهمند با خداوند پیدا میکند، و این از آن روست که مانند اهورامزدا خردمندانه عمل میکند و کردار خویش را با قانون طبیعت (اشه) سازگار میسازد و پیروزمندی و قدرت یافتناش هم از همین جا بر میآید.
یعنی در چارچوب ایرانشهری هم با شکلی از ارجاع قدرت به طبیعت سر و کار داریم. با این تفاوت که قدرت به شکلی پسینی و به دنبال محاسبهی امتیازها در بازی جنگل نمایان نمیشود، بلکه پیشاپیش بر اساس سازگاری با ساز و کارهای خردمندانهی موجود در طبیعت، آشکار است. از همین جاست که قدرت در ایران زمین زیربنایی اخلاقی هم دارد، چرا که اخلاقی جز غایتهای جاری در سیستمهای طبیعی وجود ندارد. یعنی زندگی و لذت و نیرومندی و معناداری است که در قالب آبادانی و شادمانی و پیروزمندی و شکوفایی فرهنگ نمود مییابد و اینها همگی هم بنمایهی اخلاق ایرانی هستند و هم نشانهی شهریاری آرمانی قلمداد شدهاند.
سرمشق منحصر به فرد و متکی به فردی که در ایران زمین وجود داشته، از ترکیب آن دو عنصر بنیادین یعنی قبول ارادهی آزاد انسانی و پذیرش خودبنیادی و ارزش ذاتی قدرت بر آمده است. بخش بزرگی از نمودهای متمایز کنندهی جامعهی ایرانی با جوامع دیگر و دلایل شکوفایی و پایداری تمدن ایرانی در قیاس با دیگران را میتوان در همین زیربنا ردیابی کرد. سرمشقی که از آن یاد کردیم به شبکهای از معناها و کلیدواژهها (اشه، آبادی، مهر، پیمان، خویشکاری، نظم، فرهمندی، زور، پیروزی، خرد، دین و…) میانجامد که به کلی با منظومهی معانی تکامل یافته در حوزهی تمدن اروپایی متفاوت است، هرچند از بسیاری جنبهها آبشخور باستانی آن محسوب میشود.
این سرمشق نظری است که مقام شاهنشاه را از همهی کاهنانی که مدعی ارتباط با خدایان گوناگون هستند فرازتر میبرده و رواداری دینی شگفتانگیز ایرانیان و توانایی غریبشان برای تولید صورتبندیهای تازه از امر قدرسی را به دست میداده است. همین سرمشق است که باعث میشده کوروش و داریوش هنگام چیرگی بر رقیبان بزرگشان ترجیح دهند خود را شاهی فرهمند بدانند و نه دینمردی متصل به غیب، و به جای این کار دشمن و هماورد خود را چنین باز مینمودهاند. بر همین مبناست که سنت ایرانی مهربانی با جانوران جایگزین بهرهکشی مکانیکی و سودجویانه از رمه میشده، و برساختههای سیاسیای مانند نظریهی خلافت را به امری زمخت و ناپذیرفتنی تبدیل میکرده است.
بازخوانی مفهوم فرهمندی به ویژه در شرایط کنونی و برش امروزین از تاریخ ایران اهمیتی چشمگیر دارد. چرا که سرمشقهای مدرن سیاسی طی دهههای گذشته بر سپهر سیاسی حوزهی تمدنی ما استیلا یافته و به پیکربندیهایی در نظام حکمرانی دامن زده که ناکارآمد و ناکافی مینمایند. با مرور تاریخ معاصر حدود سی کشوری که از تجزیهی سیاسی حوزهی تمدن ایرانی در ابتدای قرن بیستم پدید آمدهاند، روشن میشود که همگی با غیاب فرمانروای فرهمند روبرو هستند، و در مقابل میکوشند به شیوهی مدرن (طبق الگویی که استالین و چرچیل و مائو ابداع کردند) فرهمندی را به شکلی مصنوعی توسط نهادهای سیاسی و تبلیغاتی «بسازند». نتیجهی این روند فاجعهی سیاسیایست که امروز میبینیم و هرج و مرج و فساد و آشفتگی فراگیر کنونی را ایجاد کرده است.
نقد عقلانی چارچوبهای مدرنی که مفهومی کهنسال و پرداخته شده در تمدن ایرانی را صورتبندی میکنند، مقدمهای ضروری برای پیشنهاد بدیلی نیرومندتر است. بر همین مبنا فهم فرهمندی و کاربردی ساختن مجددش در ساز و کارهای سیاسی ایران زمین به نظریهای دقیقتر از رویکردهای مرسوم وبری یا مارکسیستی نیاز دارد. نظریهای که از سویی پیچیدگیهای دنیای مدرن و دقت چارچوبهای علمی معاصر را در نظر بگیرد و معیارهای روششناسانهی علمی نوین را برآورده سازد، و از سوی دیگر بایگانی غنی نظریهپردازی و تجربهی تاریخی دیرپای ایرانیان در این زمینه را نیز مورد توجه قرار دهد.
درود ها. نکات مهینی بودند و نیاز به بازشدن بیشتر دارند.