در یک ماه گذشته، یکی از مطالب جذابی که در یادداشتهای دوستان در فیسبوک میخواندم، فهرست ده کتابی بود که از دیدشان برگزیده و تاثیرگذار مینمودند. این بازیِ فهرست کردنِ کتابهای خوب و مهم را نمیدانم چه کسی راه انداخته است، اما هرکس که بوده، دستش درد نکند. من که نخست آن را در نوشتهی دوست عزیزم محمدرضا جلائیپور دیدم، و بنابراین دست او بیش از بقیه درد نکند، یعنی کمتر درد کند!
نوشتن دربارهی ده کتاب برتر اما بسیار دشوار بود و به این بهانه دیرزمانی به فضولی و کنجکاوی در نوشتههای دیگران مشغول بودم و دلیلی نمیدیدم خودم هم به این بازی بپیوندم، چون ترجیح ده متن بر همهی خواندههای دیگر واقعا کار دشواری بود. تا این که گیر دادنهای رفیقان و هلهای یاران و میل به مشارکت در این حرکت بر لذتِ کنار نشستن و فضولی کردن چربید. به خصوص که اندیشیدن به آن با مرور کتابها و سبک سنگین کردنِ متنها همراه بود و این به خودیِ خود کاری است سودمند و آموزنده. اما باز جدا کردن تنها ده کتاب به نظرم سخت دشوار آمد. بنابراین کتابها را ده تا ده تا برایتان سوا کردهام!
به نظرم پرسشی که از محمدرضای عزیز خواندم را میشود دو جور پرسید. یکی این که چه کتابهایی در چرخشهای فکری شخصِ من و در زندگینامهی منحصر به فردم تاثیر چشمگیر داشته است؟ و این پرسشی است زندگینامهای که شاید از نظر خاطرهگویی و گپ و گفت با دوستان جذابیتی داشته باشد. یعنی «منِ» کنونیای که اینجا نشسته و دارد این کلمات را مینویسد، بیشتر توسط چه کتابهایی شکل گرفته و با نفوذ چه متنهایی به شکل کنونیاش تبدیل شده است. یعنی کتابهایی که بیشترین حضور و نمود را در «من» دارند، کدامند؟
اما پرسش دقیقتر به نظرم آن است که اصولا چه کتابهایی را برتر از بقیه میدانم. یعنی جدای از تاثیرش در زندگی شخصیام، خواندن کدام متنها را ضروری و سودمند و تعیین کننده میبینم. سیاههی کتابهای اول، به خاطر تلنگری که در زمان و مکان خاصی به آدم خاصی زدند جالب و بامزه هستند، اما دومیها را میتوان به نوعی متون تاثیرگذار جدی قلمداد کرد که بارها و بارها خوانده شدنشان بخشی از شخصیت یک نفر را شکل داده است و به این ترتیب تلویحا میشود آن را به نوعی دعوت به خواندن و سفارش به مطالعه هم تعبیر کرد.
با این توضیح که به نسبت طولانی شد، ابتدا فهرست ده کتاب تاثیرگذار در زندگینامهی شخصیام را میآورم، با این توضیح که پیشاپیش فهرست ده کتاب تعیین کنندهی شخصیت و هویتم را از تویشان در آوردهام، هم برای این که جا برای کتابهای بیشتری باز شود، و هم به خاطر آن که کتابهای مهمترِ فهرست دوم معمولا همراه آدم هستند و تاثیرشان به دورهی خاصی محدود نمیشود. کتابهای مهم در زندگینامهام را به ترتیب تاریخی نام میبرم:
اولی، که احتمالا اصلا نباید در طبقهی کتابها بگنجد، یک مجلهی کمیک استریپ بود (از سری league of justice محصول DC Comics سال ۱۹۷۵!) که در سه چهار سالگی آن را خواندم (یعنی در واقع عکسهایش را نگاه کردم!) و بعد در همان حال و هوا ادامهی داستانش را در خواب دیدم و بعدش کلی اتفاق بامزه و مهم افتاد. آن مجله را در حدود ده دوازده سالگی گم کردم، و حدود ده سال بعد، وقتی دانشجو بودم، آنقدر کتابفروشیهای قدیمیفروش تهران را کاویدم تا نسخهی دیگری از همان را پیدا کردم، با نیت تکمیل روانکاوی خودم! (شک ندارم که با همین توضیح دقیق میتوانید تهیهاش کنید و شما هم از حکمت نهفته در آن بهرهمند شوید!)
دومی، سری کتابهای تن تن بود. اوایل پدرم آنها را برای من و خواهرم میخواند و بعدتر حروف و کلمات را یادمان داد که خودمان بخوانیم و دست از سرش برداریم. راستش من قبل از مدرسه رفتن، خواندن فارسی را با این کتابها یاد گرفتم و از این نظر خود را مدیون هرژه میدانم!
سومی کتاب «گرگ دریا» بود از جک لندن، اصولا کتاب خیلی مهمی نیست، اما اولین کتاب بدون عکسی بود که میخواندم. هنوز مدرسه نمیرفتم و داشت شش سالم میشد. وقتی خواندمش آنقدر به نظر خودم کار مهمی کرده بودم و خوشم آمده بود که در سالهای بعد بارها و بارها باز خواندمش، طوری که وقتی به دبیرستان رسیدم کتاب را کلا حفظ شده بودم و هنوز هم کلمه به کلمهاش یادم مانده! در عین حال که بالاخره بین کل کتابهایی که در جهان هست و حتا مابین آثار جک لندن اهمیت خاصی ندارد.
چهارمی، کتاب فراسوی نیک و بد نیچه بود. اول دبیرستان بودم که آن را خواندم، از دورهی راهنمایی یک دفعه افتاده بودم به خواندن کتابهای فلسفی و داشتم کم کم به آیین خردورزانهی حضرت کانت و هگل ایمان میآوردم که این نویسندهی سبیلوی بامزه کل کاسه کوزهمان را به هم ریخت. با این که مهمترین کتاب نیچه نیست، روی من خیلی تاثیر گذاشت. این را هم بگویم که آن را تقریبا همزمان با چنین گفت زرتشت خواندم و شاید شکوه آن متن هم یکی از علل تاثیرگذاری متن بیپیرایهترِ این کتاب بود.
پنجمی تراکتاتوسِ ویتگنشتاین (همان رسالهی منطقی-فلسفی) بود، آن را سال دوم دبیرستان بودم که خواندم، اولش اصلا ویتگنشتاین را نمیشناختم و چون داشتم سنجش خرد ناب ترجمهی ادیب سلطانی را میخواندم (آن را گذاشتهام برای فهرست بعدی!)، دنبال کتاب دیگری از این مترجم بودم که ببینم منظورش از این جور پارسی نوشتن چیست! بعد دیدم خودِ رسالهی منطقی فلسفی متنی تکان دهنده و جدی است. تاثیر نثر ویتگنشتاین و به خصوص فشردگی و بند بند بودنِ محتوا هنوز هم در خیلی از نوشتههایم باقی مانده است.
ششمی کتاب نظریهی عمومی سیستمها بود از لودویگ فون برتالنفی، آن را سوم دبیرستان خواندم و یک دفعه فهمیدم که میخواهم در زندگیام چه کاره شوم! آن هم «ترکیبکنندهی دانشهای پراکنده در قالب یک سیستم منسجمِ شناختی» بود، شغلی که هنوز اسم کوتاهتری برایش پیدا نکردهام.
هفتمی، مجموعه رمانهای بنیادها اثر آسیموف بود، دوم دبیرستان بودم «بنیاد و امپراتوری» را خواندم، که هنوز ترجمه نشده بود و یکی از رمانهای علمی تخیلی انگلیسیای بود که آن روزها مثل قحطیزدههای معنوی میخواندمشان. بعد تا دو سه سال بعد بقیهشان ترجمه شد و همه را به ترتیب خواندم و هم ایدهی انجمن مخفی تنظیم کنندگانِ ضرباهنگ تاریخ، و هم ایدهی علمِ ریاضیِ تاریخ و تکامل اجتماعی برایم خیلی الهامبخش بود.
هشتمی، کتابی بود به اسم «قضیهی گودل» که برایان مگی آن را نوشته است. احتمالا روانترین و عامهفهمترین بیان از قضیهی مشهور گودل در فراریاضی/ منطق است. آن را در سال دوم دانشجوییام، درست در لحظهای خواندم که راهبردهایم برای دست یافتن به حقیقت قوامی پیدا کرده بود و داشتم از اعتماد به نفسِ ناشی از نادانی لذت میبردم. این کتاب کوچک بیآزار آجر سنماری بود که کل این کاخ را ویران کرد و در مقابل به جایش امکانهای چشمگیر و جذابی را نشاند.
نهمی، کتابهای هرمان هاکن بود دربارهی کاربرد نظریهی همافزایی در توضیح دادنِ آگاهی. نمیتوانم یک کتابش را از بقیه جدا کنم، چون کارش این بود که مجموعه مقالههایی از متخصصان مختلف جمع میکرد و در کتابهایی با اسمهای یکنواختی مثل synergetics of the brain و synergetics of cognition منتشرش میکرد، با بیریختترین شکلِ قابل تصور برای کتابی دانشگاهی. آنها را وقتی خواندم که تازه داشتم فیزیولوژی اعصاب میخواندم و به طور جدی درگیر مسئلهی آگاهی و خودآگاهی شده بودم.
در نهایت، دهمی کتاب «نظم اشیاء» بود از میشل فوکو، فرانسهام آنقدر خوب نبود که کل کار را به فرانسوی -با عنوان اصلی «واژگان و چیزها»- بخوانم، گرچه به اصل متن کمی ناخنک زدم. پارسیاش هم هنوز ترجمه نشده بود و بعدتر دوست خوبم زندهیاد دکتر یحیی امامی این کار را بر عهده گرفت و به خوبی انجامش داد. آن وقتها فقط یک نسخهی ترجمهی انگلیسیاش بود با عنوان The order of the things که در کتابخانهی گفتگوی تمدنهای مرحوم یافته بودمش. سبک فوکو و شیوهای که برای چیدن دادهها و استخراج نتیجه از آنها داشت برایم بسیار دلپذیر بود.
در این فهرستی که برشمردم، کتابهای سیاههی دوم را ذکر نکردهام، تا از تکرار پرهیز کرده باشم. اما واقعیتش آن است که خواندن کتابهای سیاههی دوم، علاوه بر این که بخشی از هویت و شخصیت مرا پیکربندی کرده و سمت و سوی «هستن»ام را تعیین کرده، دست کم یک بار، و گاهی دو سه بار، در مقاطع حساس زندگیام چیزهایی را ویران کرده و چیزهایی نیرومندتر را به جایش بنیاد کرده است. این است که شاید رعایت انصاف نبوده باشد که در ابتدای کار تنها از همین ده کتاب نام ببرم.
و اما سیاههی دوم، که برای من مهمتر و تاثیرگذارتر و ماندگارتر بوده است. اگر بپرسید ده کتابی که بیشترین تاثیر را بر زندگیات داشته، یا بیش از همه ساخت شخصیت و باورهایت را تعیین کرده، یا سمت و سو و جهتگیریات را دربارهی دنیا رقم زده، به این فهرست بعدی میرسم، که راستش برای خودم هم در ابتدای کار به خاطر سهم بزرگ منابع سنتیِ ایرانی، تکان دهنده بود. چه بسا که در ابتدای کار به خاطر همین غیرعادی بودنِ این فهرست و ناهمساز بودناش با آنچه نزد دیگران میدیدم، از نوشتن این متن چشم پوشیده بودم:
اول: شاهنامه، بیشک یکی از مهمترینهاست، که فکر کنم بر همهی ایرانیان سخت تاثیرگذاشته، چه بدانند و چه ندانند. به سهم خودم، من که میدانم! شاهنامه امکانِ باشکوه زیستن و تناور و برجسته هستی داشتن را به من گوشزد کرد و سیمایی دقیق از ابرانسان و اخلاق پهلوانی را جلوی چشمم گذاشت. بارها و بارها داستانهایش مرا تکانهای سخت داده و هنوز هم میدهد…
دوم: اشعار مولانا بیدل دهلوی بیشک یکی دیگر از این متون است، هرچند میدانم دوستان ادیبم که از سبک هندی خوششان نمیآید را با این بزرگداشت از خود میرنجانم. اما دربارهی من چنین بوده و بیدل به راستی دلمان را برده است. نه تنها از نظر بافت سخن و شیوهی بیان و فشردگی معنا، که از نظر محتوا و شیوهی نگاه به چیزها هم، بسیار خود را مدیون بیدل میدانم.
سوم: آثار مولانا جلالالدین محمد بلخی هم بیشک در این فهرست میگنجد، به خصوص بیشتر برای من دیوان شمس، و بعد از آن مثنوی معنوی، و اگر رخصتِ جر زدن خفیفی باشد، مقالات شمس را هم همینجا میگنجانم که کار از محکمکاری عیب نکند…
چهارم: دوستان و نزدیکان میدانند که من معمولا دربارهی دین رایج مردم حرفی نمیزنم و اظهارنظرهایم دربارهی دین و مذهب معمولا به ادیان زمانها یا مکانهای خیلی دوردست مربوط میشود. اما این را باید همین جا بگویم که کتاب دیگری که بیشک در سازماندهی فهم من تاثیر گذاشته، قرآن است، با این تبصرهی اکید که حتما باید آن متن را با تفسیرهایش خواند. همچنین باید در کنار قرآن از سه کتاب بسیار مهم دیگر یعنی اوستا (به ویژه گاهان زرتشت) و عهد عتیق و عهد جدید هم یاد کنم. واقعیتش آن که یکی از چرخشهای مهم فکری من طی سالهای گذشته، زمانی رخ داد که کل تفسیرهایی که مییافتم (از اسفراینی و طبری و سورآبادی بگیرید تا انصاری و طبرسی و طباطبایی) را با برنامهی فشردهای خواندم، و مضمونهای اساطیری عهد عتیق و جدید و اوستا و بنمایههای فلسفی گاهان را وارسی کردم و تازه دریافتم بخش مهمی از آنچه که در متون کلاسیک خوانده بودم را درست فهم نکردهام، و درست فهم نکردهاند!
به نظرم مستقل از درجهی اعتقاد و باوری که فرد به الاهیات و اخلاق و دیانت اسلام دارد، هرکس که بخواهد امروز دربارهی فرهنگ و تمدن ایرانی سخنی سنجیده بگوید، حتما باید این کتابهای مقدس را درست و عمیق خوانده باشد و به تفسیرهایی که در دورههای تاریخی گوناگون از آن برخاسته، تسلط داشته باشد. تفسیر قرآن، ستون فقرات ارجاعهای بخش بزرگی از متنهای مهم ایرانی طی هزار سال گذشته است، به همان ترتیبی که اوستا و عهد عتیق بنمایهی بافت اساطیری تمدنمان از هزارههای دوردست بوده، و گاهان شالودهی نظام فکری ایرانیان را بر میسازد، و این را تنها بعد از ممارست بسیار در متنها میتوان دریافت.
پنجم، دیوان حافظ است. شاید شکل و ساخت و حجم آن با بقیهی این متون سازگار نباشد، اما راستش اگر بقیهی این متون را همچون مسیر و شاهراهها قلمداد کنم، دیوان حافظ را به رفیقی و همسفری و همراهی تشبیه خواهم کرد. اشعار او یکی از دلایلی است که باعث شده از زبانِ فریبکار قطع امید نکنم.
ششم، «دائودِ جینگ» بود، و تا حدودی همراه با آن «فصلهای درون»، اولی از لائو تسه و دومی از چوانگ تسه. اینها تاثیر چشمگیر و عمیقی روی من داشتند، به خصوص وقتی در سنین نوجوانی آنها را خواندم و از آن دروازه با اندیشههای عرفانی خاور دور و به خصوص ذن آشنا شدم. این کتابها موضعگیریام دربارهی زبان و مسئلهدار شدنِ زمان را برایم ممکن ساختند.
هفتم، کتاب مورچگان «The Ants» اثر ادوارد ویلسون بود. خیلی از چیزهایی که نوشته بود را پیشتر دیده بودم یا الگوهایش را به تجربه دریافته بودم. اما این کتاب بود که آنها را به کرسی نشاند و شفاف ساخت. ساختار کتاب هم برایم مثل سرمشق و قالبی عمومی عمل کرد، برای طبقهبندی دانش و منظم کردنِ فهم در علوم تجربی.
هشتمی، به احتمال زیاد principles of neural sciences اثر اریک کَندل بود، و این را دارم بر اساس حجم و محتوای دادههایش میگویم، وگرنه در آن روزها که دانشجوی سال دوم و سوم جانورشناسی بودم، این کتاب را با مجموعهی دیگری از کارها در همین زمینه خواندم که خیلی روشنگر و جدی بود. این کتاب آنقدر خوب بود که با مرور هر فصلش ناچار میشدم شش هفت ماه بروم کتابهای دیگر در آن زمینه را بخوانم، خواندن کاملش با این شیوهی استقامتی چند سالی طول کشید!
نهمی، کتاب Sociobiology ویلسون بود که هنوز آن روزها دکتر وهابزادهی گرامی ترجمهاش نکرده بود. چون نسخهی چکیدهی ترجمه شده را –که برای آغازِ خواندن مناسبتر است- نمیشناختم، اصل کتاب را در چاپ اولِ بیست سال پیشاش گرفتم و خواندم. سال دوم دانشگاه بودم و کلی پیکربندی فکرم عوض شد بعدش!
بد نیست که این فهرست را با Social System اثر نیکلاس لومان پایان بدهم. آن را سال اولی که کارشناسی ارشد جامعهشناسی میخواندم از دکتر اباذری گرفتم و خواندم و بعدها یکی دوباری دریغ خورد در این مورد، شاید چون به اشتباه فکر میکرد اگر لومان نمیخواندم دیدگاه سیستمی را رها میکردم و نومارکسیست میشدم. به هر صورت کتابی بسیار عمیق و روشنگر است و مسیر اندیشیدن و قالب کنجکاویهایم را طی سالهای بعد از آن به مجرای تازهای انداخت. میشود گفت که بخشی از استخوانبندی نظریهی زُروان که چارچوب نظری پیشنهادی من است، از نقد آرای لومان پدید آمده است و همچنان خود را مدیون بینش عمیق و شهودهای درخشان و در عین حال نتیجهگیریهای به نظرم نادرست او میبینم!
پینوشت: بیشک شما متوجه شدهاید که این وسط جرزنیای کردم و کتاب «سنجش خرد ناب» کانت را هم یواشکی آن وسطها آوردم ولی نشمردمش.