مرگ سرو
تير 1377
برای سرو جوانی که بيدادگرانه شکست
باغ پاييزى زرد
با تنى تبزده از نيش خروشان خزان
خفت در سايهى سرد.
آن سرودى كه جهان
شاد مىخواند و ز رقصش دل لاله مىسوخت
بر لب برگ گسست.
در بهاران، رخ پرنازِ دلانگيزِ درختان بلند
باغ را مىآراست
بركه مىگفت نبايد به خزان باور كرد
نيست كابوس چو راست.
سبزهى خيس لوند
زير سرمستِ درختْ اطلسى از شب مىدوخت
بيدِ در رقص، بيفشاند به هر بادى دست
سروِ افراشتهقد
پيكرى بود فروساخته از نقرهى ماه
چون درفشى ز ستايشگرى شعر شكوه
آنكه در موى بلندش خبر از باد بَرند
آنكه برپاست چو كوه
رفته از باغْ بهار
نيست ديگر اثر از غلغلهى شاد ملخ
تلخ شد چهرهى برگ
خسته شد سايهى دار
آشيانهاى كبوتر همه مملو از مرگ
چمن خشک خميد
آسمان سنگين شد
رفت از يادِ درختان سخن شاعر سبز
خاطره، چشمِ پر از خون خزان چون كه نديد
گامها چوبين شد
زير نفرين زمان خاک گُجست
هيچ گل شكوه نكرد
بلبلى گريه نكرد
غيرت لشكر بىبرگ تكانى چو نخورد
مَه خبردار نشد
هيچ اشكى به دل بركه رهى باز نبرد
سرو سركش چو شكست
و چنین شد که امرداد بر خاک نشست
و دل مهر شکست