نه انحطاط، نه تجدد: نقدی بر نظریهی انحطاط
(نقدی بر آرای دکتر سید جواد طباطبایی)
خردنامه (ویژهنامهی سنت)، شمارهی ۵، مرداد ۱۳۸۵
۱. فرهنگ، اگر از زاویهای خاص نگریسته شود، به سازوارهای کشسان و نرم و شکل پذیر میماند که در هر شرایط به شکلی در میآید و با هر فشار و تنگنایی سازگار میگردد. فرهنگ، به فسیلی زنده شبیه است که با وارسی ریخت و شکل و ساختارش در هر مقطع تاریخی، میتوان به نیروها و محدودیتها و امکانات و قواعدی که در آن دوره بر جامعهی میزبانش حاکم بوده است، پی برد.
برای دست یازیدن به چنین تبارشناسیای از فرهنگ، میتوان به هر گوشه و کناری از پیکرهی عظیم اطلاعاتی که منشهای یک جامعه را بر میسازند، تمرکز کرد. این که مردم در هر دورهی تاریخی به چه دینی باور دارند، و این که دینشان چه محدودهای از کردارها را محدود میکند و چه حوزهای را مجاز میدارد، یک متغیر است. این که چه نوع هنری در آن جامعه رواج دارد و نخبگان و عوام چه سبکی از زیباییشناسی را میپسندند، بعدی دیگر است. و این فهرست را میتوان بسیار ادامه داد: این که کودکان چه بازیهایی میکنند، نخبگان فکری و ادبی جامعه با چه زبانی و چه واژگانی سخن میگویند و چگونه زبان خود را از زبان عامیانهی هر روزهی مردم جدا میسازند، این که زنان خانهدار چه غذاهایی را با چه قواعدی میپزند و خوراکشان را در چه شرایطی و با چه مناسکی میخورند، این که مردم چگونه لباس میپوشند و چرا چنین میکنند، و … همه و همه ابعادی هستند که میتوانند در تحلیل تاریخ فرهنگ یک جامعه به کار گرفته شوند. با نگریستن به هریک از این رویهها، جنبهای از فرهنگ در برابرمان نمودار میشود و ردهای از فشارها و نیروهای شکل دهنده به فرهنگ در آن مقطع تاریخی را بازنمایی میکند.
یکی از پرسشهایی که میتوان در همین امتداد مطرح کرد، آن است که روشنفکران و اندیشمندان جامعه چگونه به جامعهی خود مینگرند، با چه زبانی و به چه شیوهای بدان ارجاع میدهند، و پویایی نیروهای اجتماعی جاری در آن را چگونه تفسیر میکنند. این پرسش را در دورههای متفاوت تاریخ ایران زمین میتوان به اشکال متفاوت طرح کرد و با چارچوبهایی گوناگون بدان پاسخ گفت.
این پرسش، اگر در زمانهی کنونی ما، و در حال و هوای اندیشمندانی طرح شود که امروز دربارهی جامعهی ایرانی نظریهپردازی میکنند، به یک پاسخ برجسته و آشکار منتهی میشود: متفکران علوم اجتماعی امروز، در چارچوبی به تاریخ ایران زمین و جامعهی خویش مینگرند که سید جواد طباطبایی به درستی آن را نظریهی انحطاط نام نهاده است.
۲. بخش مهمی از کتابهایی که در پنجاه سال اخیر در مورد تاریخ و جامعهشناسی ایران نگاشته شدهاند، و فراتر از پرداختن به آمار و توصیف جزئیات، دستیابی به چارچوبی عام و سرمشقی نظری برای فهم تاریخ معاصر ایران را آماج کردهاند، کوشیدهاند به این پرسشِ بنیادین اسخ دهند که: جامعهی ایرانی چرا و چگونه به انحطاط کشیده شد؟
اگر به اسناد کتابخانهای دراین زمینه بنگریم، خواهیم دید که عنوان کتابها، رویکردهای نظری، و شیوههای صورتبندی پاسخ در نحلهها و شاخههای گوناگونِ نظری متفاوتند، اما پرسشِ کلیدیای که ذهن بخش مهمی از این نویسندگان را به خود مشغول کرده است، همان چرایی انحطاط ایران است.
انگشت اتهام البته به هر سو افراشته، و زبان طعنه و شماتت به هر جانب اخته است. گروهی تازیان و تازششان به ایران زمین را علت غایی بدبختی ایرانیان میدانند، گروهی مغولان و ترکان را متهم میکنند، و گروهی انگشت شمارتر به تاریخی قدیمیتر باز میگردند تا اسکندر مقدونی و سپاه غارتگرش را آغازگاه انحطاط ایران بدانند. سرداران در این میان، به همان اندازه سرزنش میشوند که سیاستمداران و نظریهپردازان و دولتمردان. چنان که امروزه خواجه نظام الملک و غزالی را مایهی تباهی فرهنگ و اندیشهی ایرانی میدانند، به همان شیوهای که ایشان خویش داعیان اسماعیلی و باطنی را متهم میکردند. دیگر از سیاست روس و انگلیس و به تازگی آمریکا بگذریم که سخن دربارهشان هنوز نیز نقل محافل است.
۳. ادبیات انحطاط، سابقه ای طولانی در ایران دارند. از منظومهی درخت آسوریک که فریاد از “ستم تازیکان” را با امید به بازگشت ناجی موعود ایرانیان همراه میکند گرفته، تا ادبیات اسماعیلیان نزاری که حتی در مقطعی –در زمان امامت حسن دوم، از خداوندان الموت- به چیرگی کامل پلیدی بر زمین و اعلام قیامت باور آوردند، همگان به شکلی جریانهای اجتماعی ناخوشایند در پیشینه و حال این سرزمین را به طرحی فراگیر و هدفمند و جهت دار منسوب میساختند که تباهی و انحطاط علامت آن است.
از زمان انقلاب مشروطه به این سو، این شکایت از جور دوران و خشم از اقوام بیگانهی مداخلهگر در امور ایران، وضعیتی ژرفاندیشانهتر به خود گرفت، و با چرخشی معنایی، به سمت انتقاد از خود و بازنگری خرده گیرانهی تاریخ ایران و کردارهای خودِ ایرانیان گرایش یافت. بر این مبنا، میتوان تاریخ اندیشه در مورد انحطاط ایران را به دو دورهی عمومی تقسیم کرد.
نخست: نوشتارها،نظریهها، و راهبردهایی که در زمینهی انحطاط فرهنگ ایرانی نگاشته شدهاند، و به پیش از دوران مدرنیته –یعنی از ابتدا تا قرن دوازدهم خورشیدی- باز میگردند.
نخستین نشانههای این ادبیات را میتوان در کهنترین نوشتههای ایرانی –یعنی در گاتها- بازیافت. زرتشت، در آنجا که از تبلیغ آیین خویش ناامید میشود، به درگاه اهورامزدا مینالد و زمانه و روزگار را سرزنش میکند که کوان (کِی ها/ شاهان محلی) و دیوپرستان را بر گیتی چیره کرده است. در همین باستانیترین شکایت از روزگارِ ناهموار است که نخستین جوانههای دیدگاهی غایتمدارانه و باور به طرح تاریخی معناداری را باز مییابیم. زرتشت با این اندیشه تسکین مییابد که تاریخ جریانی هدفمند و تابع اهورامزداست، و در نهایت طبق طرحی از پیش تعیین شده و خوشایند، همه چیز به نفع نیروهای نیکی و مزدیسنی خواهد چرخید، و سوشیانسی ظهور خواهد کرد که بر حاکمیت ظلمت بر جهان پایان خواهد داد.
گویا هنگامی که زرتشت برای نخستین بار به سوشیانس اشاره کرد، خود را در نظر داشت و کامیابیهایش را در دربار کی گشتاسپ زمینهساز فرجام تاریخ میدانست. اما به هر صورت زرتشت به زودی کشته شد و توسعهی دینش متوقف شد و آرای او دربارهی ناجی به بخشی از فلسفهی تاریخ ملی ایرانیان – و بعدها یهودیان و مسیحیان- تبدیل شد. با مرور گاتها –که نخستین متن فرجام شناسانه و تاریخگرایانه در مورد فرجام گیتی در حوزهی اجتماعی هم هست،- در مییابیم که بار به نامطلوب بودن وضعیت موجود و اعتقاد به گریزناپذیر بودنِ ظهور وضعیتی مطلوب، از همان ابتدا در قالب دیدگاههای دینی ایرانیان صورتبندی شده بوده است. دیدگاهی که لاجرم وضعیت موجود را با حالتی تباه و منحط، و آیندهای دور را آرمانی و درخشان توصیف مینموده است.
این چارچوب در کل متون تاریخمدارانه و فرجامشناسانهی تاریخ ایران زمین تا عصر مشروطه تکرار شده است. تقریبا تمام نحلههای دینی ایرانی –از دین مانی و مزدک گرفته تا جنبشهای زیدی و اسماعیلی و شیعی- چنین فرجام شناسیای را در خود گنجاندهاند، و تفسیری دربارهی دلایل انحطاط جامعهشان در زمان حال پرداختهاند. در عمل، اثر بزرگ و تاثیرگذاری در ادبیات تاریخی ایران نمیتوان جست که ردپایی از این برداشت –به ندرت با زبانی مخالفت جویانه- در آن وجود نداشته باشد. این نوشتارها با وجود خاستگاههای متمایزشان، در چند مورد با هم اشتراک نظر دارند. مهمترین وجه مشترکشان آن است که انحطاط را در چارچوبی دینی مینگرند و آن را همچون زوالی اخلاقی تفسیر میکنند. دوم آن که همگی به آیندهای بسیار دور –معمولا در چارچوبی هزارهگرایانه- باور دارند که انحطاط در آن زمان به سر خواهد رسید، و سوم آن که همه بر شکلی از سیطرهی نیروهای اهریمنی بر جهان تاکید دارند و بنابراین دیدگاهی دینی، اخلاقی، و متافیزیکی را دربارهی انحطاط پرداختهاند، که در ضمن نخستین و کهنترین دیدگاه تاریخمدارانه در مورد گیتی نیز محسوب میشود و بارها از سوی تمدنهای همسایهی ایران زمین وامگیری شده است.
دوم: از عصر مشروطه به بعد، نشانههایی از دگردیسی در نظریهی انحطاط را شاهد هستیم. برخورد با تمدن غربی و تجدد فرنگیان، برای ایرانیان شوکی فرهنگی به همراه داشت. این نخستین بار بود که ایرانی خود را رویاروی تمدنی میدید که از نظر فنی و شاید فرهنگی بر خویش برتری دارد. تا پیش از آن، انحطاط به حملهی اقوام بیابانگرد و وحشیای مربوط میشد که به طمع غارتشهرهای آباد ایران به این سرزمین میتاختند، یا به دولتهای خودکامه و سرکوبگری که برای تداوم این غارت تکامل یافته بودند. در هر دو حال، نظریهپردازان بومی خود را از نظر فرهنگی و فنی بر مهاجمانی که بر نیروی نظامی خود تکیه داشتند، برتر میدانستند. هضم شدنِ این بیگانگانِ در دل فرهنگ ایرانی، تا حدودی این ادعا را اثبات میکرد، چرا که اسکندر از لحظهی فتح بابل لباس ایرانی بر تن کرد، نظریهپردازان فقه شیعه و سنی ایرانی بودند و مغولان نیز با یاسا وارد ایران شدند تا نوادهشان سلطان محمد خدابنده نام بگیرد.
اما در مورد غربیان، اوضاع متفاوت بود. نخست آن که شکست نظامی ایرانیان از روسها در عصر قاجار، شکلِ تشدید شدهای از نبرد چالدران و فرودستتر بودنِ فنآوری ایرانیان در مقایسه با همسایگان متجددترشان بود، و این از چشم تیزبین ایرانیان پنهان نماند. دیگر آن که فرنگیان تنها با سلاح نظامی و کشتی توپدار به ایران نتاخته بودند، که مبلغان دینی و تاجران و ماموران استعماری را به کشورمان سرازیر کرده بودند که با جهانگشایان عرب و مغول و ترک شباهتی نداشتند.
از این رو، صورتبندی نظریهی انحطاط پس از عصر مشروطه، دچار تغییری بنیادین شد. برای نخستین بار، انحطاط به عواملی درونی –مانند تجحر دینی، خرافه، عدم اتحاد ملی، و…- منسوب شد، و در اشعار سیاسی عصر مشروطه، برای اول بار میبینیم که در کنار اشاره به تباهی کار ایرانیان و انحطاط تمدنشان، به خودشان – و نه فاتحانی بیگانه- اشارههایی گاه تند شده است و ایراد کار از خودی و نه خارجی دانسته شده است. از عصر مشروطه به بعد، سرمشق انحطاط به شکلی جدید تبدیل شد که چارچوب کلیاش تا به امروز ادامه یافته است و قالب اصلی نظریهپردازی تاریخی در مورد ایران معاصر را بر میسازد. عناصر اصلی چرخشی که در این دوره رخ داد، عبارت بود از تفسیر انحطاط به مثابه امری زمینی و اجتماعی – و نه لزوما اخلاقی،- تفکیک کردن برداشتهای دینی در مورد تاریخ گیتی، از نظریهای عرفی و وام گرفته شده از غرب، که ظهور و زوال تمدنها را در زمینهای –معمولا هگلی- قرار میداد و مشیت الاهی را از تحلیل خود کنار میگذاشت، و بالاخره، ناامیدی در مورد ظهور منجی، و طرح جدی این اجتمال که شاید روند انحطاط یاد شده برگشت ناپذیر باشد.
۴. امروزه نیز همچنان سرمشق انحطاط بر فضای روشنفکری کشورمان حاکم است. دکتر علمداری در ابتدای کتابش که اسم با مسمای “چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت” را بر خود دارد، رده بندی مختصری از نظریههای موجود در مورد انحطاط ایران را به دست داده است. از دید او، سه نظر اصلی در این مورد وجود دارد. گروهی که وامدار اندیشههای عصر مشروطه هستند و به لحاظ تاریخی قدیمیتر هم هستند، انحطاط ایران را به غلبهی نظامی بیگانگان بر کشورمان مربوط میدانند. در این میان پورداوود، هدایت، کسروی، آقاخان کرمانی، آخوندزاده و میرفطروس غلبهی اعراب بر ایران را دلیل اصلی انحطاط میدانستند. دکتر طباطبایی با وامگیری از برداشت ابن خلدون و بازتفسیر آرای وی در قالب سرمشق انحطاط، پیامدهای حملهی ترکان را نیز در این زمینه گنجانده است. با این وجود، نظریهپردازی جدی را نمیشناسم که غلبهی نظامی غربیان بر ایران را –در جریان جنگهای ایران و روس، تجاوز پرتغالیها به جنوب ایران، و اشغال ایران در جریان جنگ جهانی- را مایهی انحطاط ایران بدانند.
دومین رده از نظریات، فقر و زوال عواملی نرمافزاری مانند فرهنگ و ذهنیت و چارچوب فکری را علت انحطاط میدانند. تمام این نظریهها از کتاب ماکس وبر دربارهی تاثیر اخلاق پروتستانی بر نظام سرمایهداری تاثیر پذیرفتهاند و گاه در چارچوبی صریحا وبری به موضوع مینگرند.
در این میان بیتردید برداشت دکتر طباطبایی که چیرگی قشریگرایی دینی ترکان و نابودی اندیشهی فلسفی به دست غزالی و وارثانش را تعیین کننده میداند، برجستگی بیشتری دارد. با این همه کتابهای دکتر زیباکلام که به تعطیل علم در ایران تاکید دارند و در همین قالب نگاشته شدهاند، و کتاب پرفروش علی رضاقلی –جامعهشناسی نخبهکشی- که ماجرا را به سطح روانشناسی اجتماعی تحویل میکند نیز در این میان شایستهی یادآوری هستند.
سومین رده از نظریهها، انحطاط ایران را به عوامل اقتصادی منسوب میکنند. نظام قبیلهای مبتنی بر کوچگردیای که قبایل فاتحان به ایرانیان تحمیل کردند، نظام خانخانی که به ویژه از عصر سلجوقی مانع وحدت ملی و انباشت نیروهای تولیدی میشد (و بیشتر آماج نقد متفکران مارکسشیستی مانند پیگولوسکایا و دیاکونوف و پتروشفسکی است)، و نسخهای قدیمیتر از همین برداشت که شیوهی تولید آسیایی را متهم اصلی تلقی میکرد، مهمترین برداشتهای این دسته هستند.
چنان که آشکار است، این سه رده از نظریات، به ترتیب بر زوال نهادهای ملی، فرهنگی/ دینی، و اقتصادی در ایران زمین تاکید میکنند. این برداشتها گذشته از این تاکیدِ متمایز، و چارچوبهای نظری متفاوتی که برای تحلیل خود برگزیدهاند، در پذیرش چند پیش فرض با هم اشتراک موضع دارند. این پیش فرضها عبارتند از:
نخست، و مهمتر از همه این که تمام نظریههای یاد شده این اصل را پذیرفتهاند که چیزی به نام انحطاط وجود دارد که الف) امری فراگیر است که و کل نهادها و ساختارهای یک جامعه را درگیر میکند، ب) روندی پیش رونده و بیماریگونه و خود تشدید کننده است، و پ) همچون دورهای با ابتدا و انتهای مشخص در تاریخ یک تمدن پدیدار میشوند و خصلتی اشپنگلری دارد.
دوم: تمدن ایرانی در حال طی کردن یکی از این دورههای انحطاط است. تقریبا همهی نظریههای یاد شده در این مورد که دورهی قاجار نشانگر اوج این انحطاط بوده توافق دارند. هرچند هریک از آنها تاریخ خاصی را به عنوان آغازگاه آن ذکر میکنند. سه تاریخی که بیش از همه مورد ارجاع هستند عبارتند از دو قرن نخست هجری که به ویژه با دو قرن سکوتِ دکتر زرین کوب در میان عموم شهرت یافت. دیگری عصر سلجوقی است که به خصوص در آثار دکتر طباطبایی به خوبی صورتبندی شده است، و دیگری مقطع تاریخی میان نیمهی دوم عصر صفویه –از شاه اسماعیل دوم به بعد- تا عصر ناصری است، که به ویژه در میان نظریهپردازان عصر مشروطه و وارثان ایشان مرکز توجه است.
۵. نظریهی انحطاط، نیازمندِ لوازمی نظری است، تا از مرتبهی شکایتی جامعهشناسانه، یا پیشگویی بدبینانهای دربارهی پایان تاریخ به سطح نظریهای قابل نقد و منسجم دربارهی جامعهی ایرانی ارتقا یابد.
نخست آن که سرمشق انحطاط، به تفسیری جامعهشناختی از مفهوم انحطاط، و قالبی نظری برای نمایشِ صحتِ پیش فرض نخستی که شرحش گذشت، نیاز دارد. چنین چارچوب نظری محکمی هنوز در آثار نویسندگان یاد شده به درستی صورتبندی نشده است.
دوم آن که به تحلیلی تاریخی از سیر پیش روندهی روند انحطاط، و تبارشناسی عوامل دخیل در آن نیاز دارد. جوانههای چنین کاری را در آثار نویسندگان صدر مشروطه –مانند آقاخان کرمانی- میتوان بازجست. اما امروز توسعه یافتهترین و نیرومندترین نسخه از این تحلیلها را دکتر طباطبایی به دست داده است.
سوم آن که باید عوامل امروزینِ موثر در کنترل این روند را توصیف کند و راهکارهایی عملیاتی برای چارهجویی در مورد این روند، یا رویارویی با آن به دست دهد. این سومین شرط، لازمهی منسجم یا دقیق بودنِ نظریه نیست، اما اگر بخواهیم از در غلتیدن به برداشتی ناامیدانه و بنبست پندارانه خودداری کنیم، به چنین چاره اندیشی راهبردیای هم نیاز داریم.
در حال حاضر، سرمشق انحطاط از سه شرط یاد شده، تنها تا حدودی دومی را برآورده میکند، و تازه برآورده شده آن هم تا حدود زیادی مدیون متونی است که دکتر طباطبایی تولید کرده است.
۶. در مورد سرمشق یاد شده، دو موضع افراطی را میتوان اختیار کرد. نخست آن که این چارچوب را بپذیریم و شکلی از نظریهی انحطاط را برای تفسیر شرایط زمانه ایجاد کنیم، یا آن که آن را به کل رد کنیم و در قالبی دیگر به تاریخ سرزمینمان، و سرنوشت آیندهاش بیندیشیم. من در اینجا قصد دارم از این برخورد افراطی دومی دفاع کنم.
بر سرمشق انحطاط، چند نقد میتوان وارد کرد.
نخست آن که فرضِ نخستِ این سرمشق، جای بحث دارد. البته بدیهی است که چیزی به نام انحطاط را در ترایخ تمدنهای گوناگون میتوان تشخیص داد. انحطاط تاریخ چین پس از دوران مینگ، و زوال تدریجی آن تا دوران آخرین امپراتوران مَنچو، و همچنین تاریخِ بسیار نگاشته شدهی زوال تمدن رومی و سرگذشت معمولا نادیده انگاشته شده، ولی بسیار مهمِ تمدنهای آفریقایی (مصر و کارتاژ) نمونههایی از پدیدهی انحطاط هستند که در بروزشان شک کمی وجود دارد، و تقریبا تمام مورخانی که به این دورانها میرسند، به تباهی تدریجی و کاهش چشمگیر قدرت تمدنهای یاد شده، و گاه انقراضشان (مثلا در مورد روم، مصر و کارتاژ) ادغان دارند. من نیز با این برداشت موافقم. یعنی میپذیرم که پدیدهای به نام انحطاط در تاریخ تمدنها وجود دارد، که مثالهایی فراوان نیز میتوان برایش برشمرد.
با این وجود، این بدان معنا نیست که کلیهی عناصر پیشفرض نخستِ سرمشق انحطاط پذیرفته شود.
تحلیل سیر تحول نهادهای اجتماعی گوناگون در دل تمدنهای اسیر انحطاط نشان میدهد که این پدیده خصلتی آشوبگونه و ضد و نقیض را داراست. اگر انحطاط را چنان که طلال اسد فرض کرده، (و به گمانم درست هم فرض کرده) با زوال نظامهای انضباطی مترادف بدانیم، با مثال تمدن رومی روبرو میشویم که درست در همان لحظه ای رو به انقراض رفت، که یکی از سازمان یافته ترین و سلگهگرترین نظامهای دینی تاریخ –آیین کاتولیک- را در دل خود پدید میآورد. یا اگر بخواهیم آن را انحطاط نهادهای اقتصادی همراه بدانیم، میبینیم که انحطاط تمدنهای بومیان آفریقای جنوبی با ورود استعمارگران به آن منطقه و افزایش رشد سرانهی اقتصادی همراه بوده است. از نظر فرهنگی هم در ایرانِ خودمان، درست پس از حملهی اعراب که با انحطاط نهادهای اقتصادی و سیاسی و مدنی همراه بود، نوزایی ادب و فرهنگ ایرانی را در قرن چهارم هجری میبینیم که در میان تمدنهای همدورهاش یگانه است.
از این رو چنین مینماید که انحطاط رخدادی منسجم و همگن و پیوسته نباشد، بلکه باید آن را نوعی آشوب و رخنهی واگرایی در سیرِ تکامل نهادهای اجتماعی دانست. اگر چنین تفسیری از انحطاط را بپذیریم، میتوانیم آن را در قالب نظریهی سیستمها به شکلی چند وجهی و موزائیک گونه مدلسازی کنیم، و سیر تحول هر یک از نهادهای جامعهی رو به انحطاط را با ردیابی متغیرهایی مانند ساخت انضباطی، و جریان قدرت و معنا و لذت در آن تحلیل کنیم، اما تردیدی فراوان دارم که چنین تحلیلی به نظریهی منسجم و یکپارچهای بینجامد که پدیدهی انحطاطِ تکرار شونده و ساده شدهی مورد نیاز نظریهپردازان این حوزه را تعریف کند.
از سوی دیگر، نظریهی انحطاط، چنان که امروزه در متون دیده میشود، پیش فرضِ بدیهی انگاشته شدهی یکنواختی این پدیده در مورد تمدنهای گوناگون، و بنابراین پیشبینیپذیر بودنِ روند آن را با خود حمل میکند. در حالی که بر مبنای شواهد تاریخی، پدیدهی انحطاط تمدنها فرآیندی پیچیده، چندسویه، و پیشبینی ناپذیر بوده است. تمدنهایی مانند چین بودهاند که در لحظهی اوج انحطاط خود، در شرایطی که در جنگ جهانی خود بخشی از خاک خود را از دست داده بودند، یک تجربهی ملیگراییشان به خاطر فساد سیاستمداران کو مین تانگ شکست خورده بود، و مردمش در دود تریاک و فقر دست و پا میزدند، با چرخشی نامنتظره و خشونت آمیز ساختار خود را بازسازی کردهاند. در همین حال، تمدنهایی مانند مایاها هم بودهاند که انقراضشان به عواملی کاملا متفاوت، -مثلا فرسایش بوم شناختی خاک- مربوط بوده و در اوج اقتدار و اعتلای فرهنگی خویش ناگهان از میان رفتهاند.
بنابراین اصل موضوعهی نخست سرمشق انحطاط، یعنی این که پدیده ای یگانه، تکرار شدنی، منسجم، پیشبینیپذیر و یکپارچه به نام انحطاط وجود دارد، با تردیدهایی جدی روبروست. شاید یکی از دلایلی که پدیدهی انحطاط تا به حال به درستی در قالب یک نظریهی علمی جای نگرفته است، و در حد تاریخ نگاریهایی گوبینویی مانده است، آن باشد که اصولا این پدیده با چشمداشت مرسوم ما از نظریههای منسجم و تر و تمیز قابل صورتبندی نیست.
و اما پیش فرض دوم سرمشق انحطاط، نیاز به بحثی بیشتر دارد.
۷. آیا به راستی تمدن ایرانی در حال انقراض است؟ هواداران نظریهی انحطاط، که اصولا برای صوربندی چنین انقراضی تلاش میکنند، بدون تردید پاسخی مثبت به این سوال خواهند داد. در واقع در طول یک قرن گذشته به قدری در مورد سویهی مثبت این پاسخ نظریهپردازی و گمانهزنی شده است، که امروز برای ما شک کردن در این پاسخ کمی عجیب مینماید. به نظر بدیهی میرسد که ایرانیان پس از شکست از روسیه، و کنده شدن آذربایجان، آسیای میانه، و افغانستان از خاک کشورشان، و بعد با فقر و آسیبهای اجتماعی شدیدی که بعد از جنگ جهانی دوم گریبانگریشان شد، و در نهایت هم با هشت سال جنگ تحمیلیای که با عراق –یعنی پارهای تاریخی از ایران زمین، با مردمی شیعه و گاه ایرانی نژاد- کردند، به راستی در سراشیب سقوط و انحطاط قرار داشته باشند. به ویژه امروزه، کم هستند نظریهپردازانی که در زوال پیش روندهی تمدن ایرانی و جامعهی ایرانی تردید داشته باشند.
با این وجود باید در موضوعِ این همه نظریهپردازی اندکی شک کرد. آیا به راستی پرسشِ چرایی انحطاط ایران، که پیش فرضِ تحقق تدریجی این انحطاط را در خود دارد، تا به حال درست نقد شده است؟
وقتی از انحطاط ایران سخن میگوییم، دقیقا چه چیزی را در ذهن داریم؟ آیا از انحطاط اقتصادی سخن میگوییم؟ یا زوال فرهنگی؟ و به راستی به کدام سویه از عناصر یک تمدن مینگریم و در کجا و با کدام معیارهاست که انحطاط را تشخیص میدهیم؟
محکمترین معیار برای تشخیص انحطاط، قدرت است. شاید بتوان گفت نهادی اجتماعی که قدرتش کاهش یابد، و نظامی فرهنگی و ساختاری تمدنی که قدرتِ اعمال اثرش را در سطح ملی و بین المللی از دست بدهد، به انحطاط روبرو شده است. اما با این تعبیر، آیا به راستی ایران رو به انحطاط دارد؟
فکر میکنم پاسخ مثبت و سرراست همیشگی به این پرسش، شتابزده و خام باشد.
ایران امروز، پس از یک و نیم دهه که از جنگ تحمیلی میگذرد، هنوز کشوری جنگ زده است. آسیبهای اجتماعی ناشی از حذف حدود نیم میلیون نفر از نیروهای نخبه و جوان کشور در جریان جنگ، هنوز ترمیم نشدهاند. اقتصاد ما هنوز تک محصولی، و شدیدا وابسته به ذخایر نفتمان است. یکی از بالاترین نرخهای فرار مغزها و مهاجرت نیروهای نخبه در جهان را به خود اختصاص دادهایم، و از نظر شاخصهایی مانند درصد خودکشی و جرم و اعتیاد – که نشانگر شکنندگی ساخت اجتماعی هستند- رتبه ای ممتاز در جهان داریم. میزان تولید علم و دانش در کشورمان اندک، و الگوی ساماندهی نیروهای انسانی در نهادهایمان غمانگیز است. ساختارهای انضباطی سنتی جامعهمان از هم گسسته و فروپاشیدهاند، و نظامهای انضباطی مدرن را نیز با مقاومتی سرسختانه نپذیرفتهایم. از این رو، شواهدی در دست است که سرمشق انحطاط را تایید میکند.
از سوی دیگر، در حال حاضر ایران کشوری با پویایی چشمگیر است. سه چهارم جمعیت آن را جوانان تشکیل میدهند، که بخش مهمی از آنها شهرنشین و با سواد هستند. یک طبقهی دانش آموخته یا دانشجوی سه میلیون نفره در داخل کشور، و یک جمعیت فرهیخته و متخصصِ مهاجر با تواناییهای چشمگیر در خارج از کشور وجود دارند، که هنوز تا حدودی ارتباط خود را با مام وطن حفظ کردهاند. توسعهی نظامهای ارتباطی و رسانههای جمعی در کشورمان چشمگیر بوده، و برای نخستین بار در تاریخ ایران زمین، بخش عمدهی جمعیت با سواد هستند و شمار دانشجویان دختر از پسران افزون شده است. پویایی ساختار سیاسی و اجتماعی ایران نیز، با وجود آزمون و خطاهای پردامنهاش، در طول دویست سال گذشته منبع الهام بسیاری از سرزمینهای همسایهی ما بوده است.
با کنار هم نهادن این دو مجموعه از شواهد، آشکارا میبینیم که انحطاط ایران امری چندان بدیهی هم نیست. بیتردید در صد و پنجاه سال گذشته قدرت در بسیاری از نهادهای اجتماعی ما کم شده است. اما به همین ترتیب هم نهادها و مدارهای جدیدی برای ترشح و سازماندهی قدرت اجتماعی تکامل یافتهاند.
اگر بخواهیم در چارچوب نظری دقیقی وضعیت اجتماعی ایران را در دوران معاصر صورتبندی کنیم[1]، به این نتیجه میرسیم که جامعهی ایرانی نه در حال انحطاط است، و نه در حال شکوفایی، بلکه در وضعیتی آشوبگونه به سر میبرد. آشوب البته به معنای هرج و مرج و بینظمی مطلق نیست، که تعبیرِ رایج در رویکرد سیستمی را از آن در نظر دارم. جامعهی ایران نظامی آشوبزده است. بدان معنا که زیرسیستمهایش رفتارهایی مستقل از هم، متعارض، و گاه واگرا را از خود نشان میدهند. آشوبگونه بودن جامعهی معاصر ایرانی بدان معناست که ابهامی ذاتی در وضعیت آیندهی آن وجود دارد، و این که حساسیتی چشمگیر به شرایط موضعی در پویایی آن تنیده شده است. به شکلی که –بر مبنای نوعی اثر پروانهای- دگرگونی کوچکی در سطح خرد، میتواند به تحولی بزرگ در سطح کلان منتهی شود. جامعهای با این مشخصات، با وضعیت انحطاط، که در عین چندپاره بودن، بر زوال تدریجی قدرت در اکثر نهادها دلالت میکند، متفاوت است.
ایران زمین، یعنی حوزهای جغرافیایی که تمدن ایرانی را بر آن منطبق میدانیم، سرزمینی گسترده است که فلات ایران و مناطق حاشیهی آن را در بر میگیرد. این منطقه، برای نخستین بار در نیمه ی هزارهی نخست پیش از میلاد با درایت کوروش به صورت هستهی مرکزی بزرگترین امپراتوریای که تا آن هنگام بر زمین ایجاد شده بود، متحد شد. ایران زمین، از چند زاویه در میان سرزمینهای همسایه و مراکز دیگر تمدنی منحصر به فرد است، و مهمترین جنبهی آن، موقعیت استراتژیکی است که در میان قلمرو شرقی (کشورهای زردپوست نشینِ نیمهی شرقی اوراسیا) و قلمرو غربی (کشورهای نیمهی غربی همین بخش) و شمال آفریقا دارد. ایران زمین از دیرباز “سرِ راه” بوده است. هم راههای تجاری اصلی مثل راه ابریشم و راه شاهی از آن میگذشتهاند، و هم کشورگشایان میبایست پیش از خیز برداشتن برای فتح سرزمینهای همسایه نخست آن را فتح کنند. از این روست که تمام فاتحانی که توانستند این قلمرو را تسخیر کنند، مستقل از این که نیکوکار یا خونریز، و بادرایت یا نادان باشند، بزرگ و نیرومند پنداشته شدند. از داریوش و کوروش و مهرداد و اردشیر ایرانی گرفته، تا اسکندر و عمر و چنگیز و شاه اسماعیل. همین موقعیتِ بینِ راهی، بختی دوگانه را برای ایرانیان به ارمغان آورده است. از سویی، این امر منجر به حملهی گاه و بیگاه کوچگردان و قبایل مستقر در اطراف ایران زمین به این منطقه میشده است، و گسستهایی تاریخی را به دلیل تاخت و تاز عرب و مغول و ترک رقم زده است. از سوی دیگر، ایران زمین همچون چهارراهی عمل کرده که از سویی نژادها و زبانها و ادیان و فرهنگهای گوناگون در آن با هم ترکیب میشدهاند. از این رو گسستهایی که در ساختار سیاسی این منطقه به وجود میآمده، و تجزیهی سیاسی متناوب ایران به قلمروهایی مستقل، و یگانگی دوبارهی ایشان برای دورهای طولانیتر، همواره با جریانی به نسبت پیوسته و پیچیده از وامگیریها و داد و ستدهای فرهنگی همراه بوده است. جریانی که فقط به ندرت –مثلا در جریان حملهی عرب و مغول- آن هم به دلیل ریشه کنی جمعیت و قتل عام اهالی بومی دچار گسست میشده است.
اکنون حدود یک و نیم قرن از زمانی که کشورهای قلمرو ایران زمین یکپارچه بودند، میگذرد. مدرنیته همراه با ورود به این منطقه، از سویی قلمرو سیاسی ایران زمین را با تجزیه روبرو کرد، و از سوی دیگر با مقاومت سرسختانهی فرهنگ این مرز و بوم در برابر خویش روبرو شد. آشوبی که از آن سخن گفتیم، در این گسست سیاسی نو، و آن پیوستگی فرهنگی دیرینه ریشه دارد. بر این مبنا، اگر خواستار دستیابی به راهبردی عملیاتی برای چاره جویی در مورد دردهای امروز ایران زمین هستیم، باید رویکردی فراگیرتر و عملگرایانهتر از فرجامگراییهای بدبینانهی افلاطونی را بجوییم و بیابیم. برجسته شدنِ پرسش از انحطاط ایران در این زمانه، یکی از همان ردپاها و علایمی است که ابتدای مقاله را با آن آغاز کردیم. یکی از همان نشانههایی که میتواند ماهیت نیروهای حاکم بر زمانهی ما، چگونگی ارزیابی ایرانیان از خودشان، و فشارهای وارد آمده بر این تمدن را نشان دهد. سرمشق انحطاط، از دیدگاهِ نگاشتنِ تاریخ اکنون مهم و جذاب است. با این وجود، شاید صورتبندی تاریخ معاصر ایران، و فهم پویایی جامعهی ایرانی در عصر کنونی به چارچوب نظری متفاوتی با سرمشق انحطاط نیاز داشته باشد.
-
به گمان من مناسبترین چارچوب نظری برای این کار نظریهی سیستمهاست. ↑
ادامه مطلب: در باب مسائل گیدنز