پنجشنبه , آذر 22 1403

نه (9)

نه (9)

رویا، با نگاهی شیفته به مبل نگاه کرد. صدایش را به روشنی در ذهنش می‌شنید. به دقت می‌دانست باید چه کند. اما تردید داشت این کار را در اینجا انجام دهد، یا بعدها زمانی مناسب را برای اجرایش پیدا کند. شکی نداشت که با اجرای این مراسم به خلاق‌ترین نقاشِ ایران تبدیل می‌شود.

دستش را دراز کرد و با انگشتان مشتاقش چرم سیاه مبل را لمس کرد. پشت سرش، در کنار دیوار، نقاشی‌ها کنار هم تلنبار شده بودند. رویا حتی نگاهی هم به آنها نینداخته بود. چون به نظرش می‌رسید منبع الهام بسیار بزرگ‌تری را یافته است.

کنار مبل زانو زد و انگشتانش را روی درز دوخته شده‌ی کناره‌هایش کشید. به نظرش رسید حرکتی را در زیر انگشتانش حس می‌کند. انگار چیزی در اندرون مبل منقبض شده باشد. سرش را به سطح چرمی روبرویش نزدیک کرد و به آرامی دسته‌ی مبل را بوسید. بعد نگاهش متوجه حرکتی شد، و چشمانش در چشم مبل گره خورد. برای لحظه‌ای بر جای خود خشکش زد. یک جفت چشم درشت و زیبا، با مژه‌های بلند و عنبیه‌ای زرد رنگ در برابرش بر چرمِ سیاه مبل باز شده بود. چشم با هوشمندی و دلربایی تمام به او نگاه می‌کرد. رویا گویی در خواب حرکت کند، برخاست و با سرانگشتانش بخش زیرین چشم را نوازش کرد. اما چشم ناگهان بسته شد. رویا با سرخوردگی حس کرد چیزی جز سطح یکدست و صاف چرمی مبل را زیر انگشتانش ندارد.

اما چیزی که باعث بسته شدن چشم شده بود، نزدیکی دستان او نبود. صدای پاهایی از پشت سرش به گوش می رسید. رویا برگشت و میثم را دید که با خجالت در آستانه‌ی در ایستاده است. با کمی عصبانیت پرسید: “چیه؟ چی می‌خوای؟”

میثم قرمز شد و گفت: “ببخشین مزاحم شدم. داشتم دنبال غلامرضا
می‌گشتم.”

رویا گفت: “خوب، می‌بینی که، اینجا نیست…”

میثم به خودش جرات داد و وارد اتاق شد. نگاهی بی تفاوت به مبل انداخت و گفت: “می‌خوام یه رازی رو بهتون بگم، رویا خانوم. البته بین خودمون می‌مونه.”

رویا تعجب کرد. پرسید: “چه رازی؟”

میثم با لحن توطئه‌گرانه‌ای گفت: “می‌دونستین غلامرضا معتاده؟”

رویا با بی‌خیالی گفت: “خوب، آره، که چی؟”

میثم جا خورد و پرسید: “یعنی تو می‌دونستی؟”

رویا گفت: “معلومه، تابلو بود دیگه. کسی که سیگارشو با سیگار روشن کنه و دم به ساعت هم بره توالت و بعد شنگول بیرون بیاد، معتاده دیگه.”

میثم گفت: “جدی، پس می‌دونستی… ببینم، این اطراف سر و کله‌اش پیدا نشده؟”

رویا گفت: “نه، چه کارش داری؟”

میثم گفت: “مثل این که بنده‌ی خدا رفته تو حال و لخت و پتی داره این طرف و اون طرف می‌گرده.”

رویا گفت: “یعنی لباساشو در آورده؟”

میثم گفت: “دستبند و کفش‌هاشو که در آورده. آره، دیگه لابد بقیه‌ی لباساش رو هم در آورده. اگه از این طرفا رد شد بگین بره طبقه‌ی بالا، ممکنه توی این زیرزمین‌ها گم بشه.”

رویا گفت: “خیله خُب، اگه دیدم بهش می‌‌گم.”

بعد هم پشتش را میثم کرد و سر خود را با به هم زدن تابلوهای نقاشی گرم کرد. میثم کمی این پا و آن پا کرد و از اتاق خارج شد.

رویا صبر کرد تا صدای پاهایش کاملا دور شد. آن وقت بلند شد و بار دیگر به سمت مبل رفت. با وجود آن که از مزاحمت میثم خوشش نیامده بود، اما حالا می‌دید که از مکالمه با او فکر نبوغ‌آمیزی به سرش خطور کرده است. در برابر مبل ایستاد و دکمه‌های پیراهنش را باز کرد…

 

 

ادامه مطلب: ده (10)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب