از حدود یک ماه پیش زمزمههایی در خصوص حضور زائران و توریستهای عراقی در ایران، و به طور خاص در مشهد فضای مجازی را پر کرده؛ به انضمام اخباری از ارتباط این زائر-توریستها با زنان و دختران ایرانی! همه به طور یکصدا فریادشان بلند و رگ گردنهایشان متورم است! آیا واقعا این صداها و فریادها و رگهای ورم کرده برای وجود ازدیاد شکل خاصی از روابط آزاد جنسی و یا آنگونه که عدهای تفسیر میکنند رواج توریسم جنسی و احیانا فحشا است؛ یا نه، برای رابطه یا روابطی است که احتمالا بین مردان «عرب» با زنان و دختران «ایرانی» شکل گرفته و آن مفهوم مناقشهبرانگیز «ناموس ایرانی» را جریحهدار کرده است؟
دربارهی موج خبریای که در این زمینه شکل گرفت، چند سویهی متمایز و جداگانه در کار است که به نظرم باید جدا جدا وارسی و تحلیل شود. یک بحث به زیربنای سیاسی ماجرا مربوط میشود. یعنی یک برش از داستان آن است که بپرسیم چه باعث شده چنین مسئلهای ناگهان در این مقطع زمانی و به این شکل خاص مطرح شود، و این رخداد را از منظر تاثیری که بر مدارهای قدرت میگذارد تحلیل کنیم. همزمانی این ماجرا با ناآرامیها در بصره و حمله به نمایندگی ایران در این شهر، و همزمانی این دو با آیینهای عاشورا که میان بخش بزرگی از مردم ایران و عراق مشترک است و به تازگی در قالب سفرهای زیارتی به عراق به جریانی اجتماعی هم بدل شده، این احتمال را تقویت میکند که در اینجا با برنامهای سیاسی برای نفرتپراکنی میان عراقیها و ایرانیها روبرو باشیم. یک مدار مهم قدرت که در این میان مهم است انزوای نسبی کشورمان است و نقشی کلیدی است که عراق در دیپلماسی ایران در منطقه ایفا میکند. از این رو یک سویه از داستان به نظرم برنامهای سیاسی است که گویا چندان هم موفق از آب در نیامده، یعنی بر خلاف شایعهها مردم مشهد رفتار خشن و بدی با زایران عراقی نکردند و حدس من آن است که عراقیها هم با زایران ایرانی مثل همیشه مهماننوازانه برخورد کنند.
اما شواهد نشان میدهد که به واقع چنین قضیهای در مشهد وجود داشته است؟
بله، یک سویهی دیگر داستان، به جنبهی مذهبیاش مربوط میشود. دوستانی که مردمشناسی و تاریخ دین خواندهاند خوب میدانند که مراکز زیارتی اغلب به خاطر رفت و آمد مردم از سرزمینهای دوردست، به کانون دو نوع سوداگری متفاوت تبدیل میشوند. یکی بازرگانی کالایی است و دیگری روسپیگری. این البته به مراکز مذهبی منحصر نیست و هرجایی که به تعبیر مدرن توریستی شود، به زمینهای مناسب برای ارائهی خدمات جنسی و تجارت تبدیل میشود. در دوران پیشامدرن مراکز سیاحتی اندک و کانونهای زیارتی فراوان بودهاند و به همین خاطر اگر منابع تاریخی را به دقت بخوانیم میبینیم که از معابد ایشتار در بابل تا شاهعبدلالعظیم خودمان بازار این سوداگریها همیشه گرم بوده است. یعنی این که چنین بساطی در مشهد هست، هیچ تعجبی ندارد و قضیه منحصر به امسال و این ماه نیست و مشتریانش هم لزوما عراقیها نبودهاند. البته همیشه مردمی که زاهدانه به دین مینگرند، بابت گسترش این کارکرد در مراکز مقدسشان خشمگین میشدهاند. چنان که در تورات معبد بزرگ بابل روسپیخانه خوانده شده و عیسی مسیح هنگام ورود به معبد اورشلیم بساط صرافها و بازرگانان را به هم ریخت. اما ماجرا این است که پیوند خوردن این ماجرا به عراقیها و همزمانیاش با دورهی تاریخی خاص ما جای توجه دارد. این که چنین بساطی در مشهد و مراکز دینی دیگر کشورمان وجود داشته امر تازهای نیست، و خبرها در این مورد طی سالهای گذشته فراوان مخابره شدهاند، و واکنش مردم هم در آن هنگام و هم در جریان همین موج خبری اخیر بیش از آن که زایران عراقی را هدف بگیرد، مدیریت این نهادهای مذهبی را مورد نقد قرار داده و سودجویی و گاه ریاکاریای در این میان تشخیص داده است.
اما دربارهی ماجرای عراقیها چنین مینمایدا که به واسطهی عطف واژه «ایرانی» به زنان، ماجرا کاملا شکلی نژادی و ملیگرایانه به خود گرفته است. آن هم وقتی در مورد نمونه خبری تقریبا مشابه از ارتباط یک توریست آمریکایی با دختران ایرانی نه تنها واکنشها منفی نبود بلکه به نوعی غبطه دیگران را هم به دلیل نداشتن ارتباط با یک آمریکایی برانگیخته بود. شاید بتوان نزدیکی مرزی و چلنجهای سیاسی و اجتماعی تاریخی که به صورت مستقیم با عربها داشتهایم باعث تشدید این واکنشها شده باشد؛ اما آیا این دلیل چیزی از نژادپرستانه بودن آن کم میکند؟
به نظرم باید قدری کلیدواژهها را دقیقتر به کار ببریم. این را از یاد نبرید که عراقیها و ایرانیها دو نژاد متفاوت نیستند. نژاد یا جمعیت انسانی تعریف روشن و مشخصی دارد که انسانشناسان و جامعهشناسان و زیستشناسان فراوان دربارهاش بحث کردهاند و امروز توافقی فراگیر دربارهاش وجود دارد. نژاد انسانی عبارت است از جمعیتی در دل زیرگونهی Homo sapiens sapiens که به خاطر ویژگیهای ظاهری و به ویژه رنگ پوست از جمعیتهای دیگر متمایز شود. یعنی تفاوت نژادهای انسانی ۱) بسیار جزئی و در حد زیرگونهای یکتا از گونهای یکتاست، و ۲) بر مبنای تفاوتهای ظاهری جزئی و به خصوص رنگ پوست تعیین میشود. بر این مبنا ایرانیها، عراقیها، افغانها، ترکها (یعنی ترکمنها و اویغورها که از ترکستان آمدهاند)، ازبکها، ارمنیها، گرجیها، عربها، کردها، آذریها (یعنی مادهای قدیم که با ترکها فرق میکنند) و باقی اقوام مقیم قلمرو ایران زمین همگی زیرسیستمهایی از یک نژاد یکپارچه و یگانه هستند. دلیلش هم آن که شما از روی شکل ظاهری یک نفر نمیتوانید حدس بزنید که به کدام یک از تیرههای ایرانی تعلق دارد، و اگر چند قرن عقب بروید همه هم با هم فراوان وصلت کردهاند. این که مردم ایران و عراق هشت سال با هم جنگیدهاند و بر این مبنا هنوز خاطرهی ناخوشایند خونریزی در ذهنشان است، البته درست است و طبیعی هم هست. اما این که فکر کنیم ایرانیها و عراقیها دو تا نژاد متمایز هستند که با هم دشمنی دارند، به کلی نادرست است. اصولا این را به عنوان یک گزارهی محکم علمی در نظر داشته باشید که هرکس تیرههای ایرانی را نژادهای متفاوتی قلمداد میکند یا کمسواد است و تعریف علمی نژاد و جمعیت و قوم را نمیداند، و یا ماموریتی سیاسی دارد و به نفرتپراکنی میان اقوام ایرانی مشغول است.
اما جالب اینجاست که عربستیزی که خود نوعی از رویکرد نژادی مشخصا نژادپرستانه است در فیلمهای سینمایی این روزهای ایران هم بازتاب جدی داشته و حتی مورد تائید قرار گرفته است. کار تا آنجا بالا گرفته که فیلم در صحنههای کاملا خشونتبارش که به قتل یک انسان منجر میشد با تشویقها و سوت و کف تماشاگران ایرانی همراه میشد. هرچند داستان آن فیلم تلاش شده بود رابطه به عنوان «تجاوز» صورتبندی شود و از این جهت خودکشی یا قتل یک دختر ایرانی توجیهی شده بود برای انتقامی خشونتبار و از این جهت سعی بر این بود تا امکان هرگونه تفسیر نژادگرایانه از فیلم محدود شود. اما با این وجود، هنوز مسئله مواجهه ارتباط یک پسر «عرب» با یک دختر «ایرانی» خون همه را به جوش آورده بود.
چنان که گفتم باید دربارهی منسوب کردنِ تفسیرهای خودمان به رفتارهای مردم بسیار دقت کنیم و احتیاط به خرج دهیم. این که مردم در آن فیلم چنان واکنشی نشان دادهاند را میشود به هزاران شکل متفاوت تفسیر کرد. میشود گفت خاطرهی بمبارانها و جنگ با عراق را در ذهن دارند و دارند به آن واکنش نشان میدهند، میشود گفت که همگی فاشیست و نژادپرست هستند و قصد نسلکشی اعراب را دارند، میشود هم گفت که با آن هنرپیشههای خاصی که در آن فیلم بازی کردهاند دشمنی دارند و از کشته شدن نمادیناش بر پردهی سینما شادمان شدهاند، و میشود هزاران حرف دیگر هم زد. اما در بین این تفسیرها آن که پشتوانهی عقلانی و دادههای مستند و چارچوب علمی داشته باشد طبعا پذیرفتنیتر است. بر این مبنا مردمی که نمازشان را عربی میخوانند (اگر بخوانند)، و پیامبرشان یکی از اهالی حجاز است و برای مراسم دینیشان به مکه و کربلا میروند، قاعدتا دشمنی نژادی با اهالی ساکن آن مناطق ندارند. به نظر من تفسیر چنین رفتارهایی خیلی راحتتر و سرراستتر از آن است که بخواهیم به نژاد و مفاهیم تخیلی مشابهی مربوطش کنیم، و به خاطرهی جنگ با عراق باز میگردد. خاطرهای که آنقدر فعال است که واکنش هیجانی به فیلمی را باعث شود، ولی خوشبختانه آنقدر زورمند نیست که منجر به اعمال خشونت به زایران عراقی در ایران یا ایرانی در عراق بشود.
اما این رویکردها که با نوعی از نمایش و پرستیژ هم همراه شده است، و در ساحتهای دیگری هم قابل بررسی و تاکید است. نمونه دیگر آن را میتوان در مواجهه ما ایرانیها با عملیاتهای انتحاری داعشیها در جوامع مختلف جهان نشان داد؛ هنگامی که داعشیها در اقدامی کاملا غیرانسانی در فرانسه انفجاری را رقم زده و باعث کشته شدن انسانهایی در اروپا شدند، ایرانیان در اقدامی جالب توجه در مقابل سفارت این کشور در تهران شمع روشن کردند و با اهدای دستهگلهایی همدردی خود با فرانسویها را ابراز داشتند. اما همین ایرانیان بعد از عملیاتهای انتحاری داعشیان در کشورهای اسلامی منطقه خاورمیانه، نه تنها اقدام به روشن کردن شمع و نثار دسته گل در مقابل سفارتخانهها نکردند، بلکه بسیاری از آنها حتی از انتشار یک پست در فضای مجازی و نگارش یک کامنت و یا اظهارنظری شفاف با محوریت «تاسف» از این اقدامات غیرانسانی هم دریغ کردند و حتی بدتر از این اگر چنین اخبار یا پستهایی در خصوص این انفجارها منتشر و دست به دست شد، از موضعی بالا، این اقدامات را به مثابه کنشهایی ایدئولوژیک تقبیح کردند. اینجا نقش اعمال و تحمیل ایدئولوژی در شکلگیری چنین رویکرد نژادی را تا چه میزان باید در نظر گرفت و اساسا آیا چنین مسئلهای توجیح چنین واکنشهای تبعیضآمیزی خواهد بود؟
کاملا با شما موافقم که عنصری ایدئولوژیک در اینجا وجود دارد و در نکوهش آن هم با شما همداستان هستم. به ویژه زمانی که به این نکته توجه کنیم که قربانیان داعش در عراق و سوریه احتمالا خویشاوندان ما بوده و نیاکانشان با نیاکان ما بخش عمدهی تاریخشان را در کشوری مشترک گذارندهاند و همگی به تمدنی یگانه تعلق داریم. اما باز باید در منسوب کردن این رفتارها به کل «ایرانیان» و «عرب» دانستن آماج آن باید احتیاط کرد. داعش و القاعده در کشورهایی مثل پاکستان و افغانستان هم قربانیهای فراوانی میگیرد و بسیاری از مردم دربارهی آنها هم حساسیتی نشان نمیدهند، و آنها بیشک عرب نیستند. یعنی عدم حساسیت احتمالا ربطی به عرب و عجم ندارد. وانگهی اگر در فضای مجازی مثل فیسبوک و تلگرام چرخی بزنید میبینید گروههایی هم از همین ایرانیان هستند که نسبت به سوریه و عراق و یمن و افغانستان حساسیت بیشتری نشان میدهند. یعنی قدری تعمیم رفتار گروهی به کل مردم جای بحث دارد، مگر آن که گواهی مستند و دادهای آماری دربارهاش داشته باشیم. در این حدی که داده داریم میشود گفت که یک ژست روشنفکرانه و یک ایدئولوژی هویتبخش وجود دارد که باعث میشود برخی از ایرانیان بیشتر از ساکنان سرزمینهای همسایهشان بیشتر با اروپاییان همذاتپنداری کنند، یا گمان کنند ابراز ملاطفت به ایشان شیکتر از مهربانی به مردم سرزمینهای دیگر است. این ایدئولوژی و آن ژست را اگر تبارشناسی کنیم به نظرم به ریشههایی استعماری میرسیم، که بحثش خارج از سخن امروز ماست.
نمونه تاریخی مشابه با این رفتار دوگانه را هم شاید بتوان در نوع برخورد با مهاجران لهستانی که بالاخره اروپایی محسوب میشدند و مهاجران افغانستانی و پاکستانی دید؛ زمینه تاریخی این رویکرد نژادی ایرانیان را چگونه میتوان واکاوی کرد؟
البته یک نکته که فکر میکنم نادیده انگاشتناش دور از انصاف باشد، آن است که برخورد ایرانیان نسبت به همهی پناهندگان به کشورشان همواره مهماننوازانه بوده است. مهاجران لهستانی صد و پنجاه هزار نفر بودند که چند سال در ایران ماندند و بعد به مقصدهای دیگری حرکت کردند. نهادهای سرپرستشان هم اغلب متعلق به متفقینی بود که ایران را در آن هنگام اشغال کرده بودند. افغانها بین دو تا سه میلیون نفر هستند که از زمان اشغال افغانستان توسط شوروی یعنی از چهل سال پیش در ایران ساکن شدهاند. البته افغانها قومی ایرانی هستند و جدا شدنشان و غریبه انگاشته شدنشان طرحی استعماری بود که انگلیس چید و روسیه میوهاش را چید و آخرش هم هیچ یک کامی از آن نبردند. صرف این واقعیت که پناهندگان افغان در سراسر ایران پراکنده شدهاند و هیچ بگیر و ببندی در موردشان نبوده و مردم بومی در همهجا آنان را به کار گرفته و در موارد فراوانی با ایشان وصلت کردهاند، نشان میدهد که افسانهی بدرفتاری ایرانیان با افغانها ریشهای در واقعیت ندارد. کافی است به برخورد آمریکاییها با مهاجران ایرلندی و ژاپنی و چینی در اوایل قرن بیستم، یا برخورد خمرهای کامبوج با ویتنامیها همزمان با موج مهاجرت افغانها نگاه کنیم و اصولا آماری در این مورد بگیریم تا دریابیم که ایرانیان به راستی مهماننواز هستند و ناظران بیطرف هم اغلب همین را گواهی دادهاند. این البته از صحت گزارهی شما دربارهی برخورد دوگانه و اثر آن ایدئولوژی استعمارزده کم نمیکند، اما بحث بر سر این است که انگار این ایدئولوژی بیشتر عنصری گفتمانی و سطحی است و در رفتار جمعی مردم تاثیر چندانی ندارد.
به نظر میرسد فاشیسم از رگ گردن هم به ما ایرانیها نزدیکتر است؛ همان رگی که برای عراقی و عرب باد میکند ولی برای تهرانی و نیویورکی و پاریسی ترجیح میدهد سر جایش بماند و تکان نخورد! این اتخاذ رویکردهای ناسیونالیستی، قومی و نژادی را میتوان زنگ خطری برای جامعه ایرانی دانست که در خصوص رواج نوعی فاشیسم خفیف همراه شده با سویههای هیجانی به ما هشدار میدهند. هیجانی که باعث میشود حتی یک جانباز اعصاب و روان مشهدی به دلیل تشابه ظاهری با مهاجران افغانستانی به این کشور دیپورت شود و تنها و دور از خانواده در آن کشور فوت کند؛ برای مدیریت چنین هیجاناتی آن هم در جامعهای که خود متکثر از قومیتها و نژادهای مختلف است چه باید و چه میتوان کرد؟
باز هم دعوتتان میکنم به این که کلمات را درست و در معنای دقیق و رایجشان به کار ببریم. کلمهی فاشیسم یک معنای مشخص و روشن دارد که در دنیای علم همه (اعم از مورخ و جامعهشناس) آن را به همان شکل به کار میگیرند. فاشیسم یکی از سه ایدئولوژی مهم مدرن و یک جنبش سیاسی مربوط به اروپای مرکزی و شرقی بوده که در نیمهی اول قرن بیستم رواج و رونق داشته و بعد از جنگ جهانی دوم توسط دو ایدئولوژی دیگر مدرن (کمونیستها و دموکراتها) سرکوب و ریشهکن شده است. کاربرد فاشیست دانستن ایرانیها مثل این است که آنان را پتنیست (هواداران مارشال پتن)، دکامبریست، یا شینتوئیست بدانید. اینها کلماتی هستند که به دورهی تاریخی خاصی و جغرافیای خاصی مربوط میشوند و خارج از آن ظرف معنایی ندارند. به همین ترتیب دیپورت شدن یک جانبار به افغانستان نه ربطی به نژادپرستی دارد و نه به فاشیست بند میشود. بلکه به سادگی نادانی و ناکارآمدی یک سیستم اجرایی را نشان میدهد که قوانینی کماندیشیده و ناقص را اجرا میکنند. دولتهای یونان و نیجریه و ونزوئلا هم بسیار ناکارآمد و فاسد و پراشتباه هستند، اما من نشنیدهام کسی (و به ویژه اهالی خود این کشورها) خودشان را با کلماتی بیربط که باری منفی هم دارد بنامند. باید مراقب بود که برای ناکارآمدیهای اداری و خطاهای انسانی هیجان جعل نکنیم، چون گاهی وقتها همین هیجان جعلی کم کم واقعی میشود و اصولا تحریف رفتار تصادفی به کردار عمدی و چسباندن انگیزهای منفور به رفتاری معمول، راهبردهایی است که برای نفرتپراکنی میان مردم و خوار ساختن انگارهی جمعیشان به کار گرفته میشود. الگویی که پیشتر در عصر استعمار با موفقیت آزموده شده و کوهی از اسناد دربارهاش داریم، و هنوز هم انگار آزموده میشود!
پس چرا فاشیسم را اغلب با ملیگرایی همتا میگیرند و هردو را خطرناک میدانند؟ مرز میان مهینپرستی و ملیگرایی کجاست؟
مهم است که ببینیم چه کسی دارد در چه گفتمانی در این مورد اظهار نظر میکند. کلمهی فاشیسم از دههی ۱۹۳۰.م همچون ناسزایی سیاسی در اردوگاه کمونیستی برای حمله به مخالفان سیاسیشان به کار گرفته میشد، و اینان گروهی ناهمگن بودند که اغلب فاشیست نبودند و اصولا شباهتی هم با یکدیگر نداشتند. این کاربرد هنوز هم در میان عوام و کمسوادان رایج است. در چنین گفتمانی بود که اغلب ملیگرایان سرزمینهای پیرامون قلمرو شوروی–چون سد راه گسترش امپراتوری سرخ بودند- فاشیست نامیده میشدند. حقیقت آن است که عناصر ملیگرایی مدرن یعنی ناسیونالیسم در هر سه ایدئولوژی مهم مدرن یعنی در فاشیسم و کمونیسم و لیبرال-دموکراسی با شدت تمام وجود دارد. ناسیونالیسم نهفته در فاشیسم از آن رو نکوهیده میشود و به ناسزا تبدیل شده که فاشیستها در جنگ دوم جهانی شکست خوردند!
در مقابل این کاربرد مبهم و نادرست، البته صورتهای متفاوتی از ملیگرایی و ناسیونالیسم را داریم. من کلمهی ناسیونالیسم را برای اشاره به سرمشق عام هویتبخشی مدرن به کار میبرم. شکلی از پیکربندی هویت که در شعارهای انقلاب فرانسه ریشه دارد و به تعریف پیوند هممیهنان بر مبنای چارچوبی حقوقی و با پشتوانهی تاریخی مشترک منتهی میشود. چون کشورهای زادگاه مدرنیته اروپایی و به لحاظ تاریخی نوبنیاد بودند، تاریخ مشترکی که قرار بوده که اعتبار ناسیون (یعنی زاده شدن در میهنی) را تضمین کند، دست بالا سه چهار قرن تداوم داشته و به همین خاطر روند زایش ایدئولوژی ناسیونالیستی اصولا با جعل و تحریف تاریخ همراه بوده است، برای کشورهای نوبنیادی که تاریخی دیرپا نداشتهاند. در لحظهی درگیری سه ایدئولوژی مهم مدرن در جریان جنگ جهانی اول و دوم است که میتوان به روشنی دید که این ناسیونالیسم شالودهی سیاست همهی طرفهای درگیر بوده است. در مقابل آن کشوری مثل ایران یک چارچوب هویتی مبتنی بر ملیگرایی داشته، که دیرینه، متکی به تاریخی واقعی و فارغ از جعل و تحریف است. ما با پنج هزار سال تاریخ و با بیست و شش قرن پیشینهی دولت در کشورمان نیازی به جعل مفهوم ملیت و پیشینهتراشی برایش نداشتهایم. پیشنهاد من برای ترمیم هویت جمعیمان همین ملیگرایی ایرانی است که تا پایان دوران مشروطه به شکلی کمابیش پذیرفتنی نوسازی شده بود، اما بعدتر در جریان مدرنیزاسیون کشور زیر سایهی ایدئولوژی ناسیونالیستی پنهان شد.
آیا مرز چیزی جز یک قرارداد دیپلماتیک است تا هویت انسان را به یک سیستم سیاسی گره بزند و بتواند او را توسط ایدئولوژی مورد خطاب و استیضاح قرار بدهد؟ اساسا انسان مدرن چرا هنوز هم به این تمایزگذاریها بر اساس مفاهیم بیولوژیک «خون»، «نژاد» و امثالهم که تا دوران پیشامدرن مفاهیمی «اتوسی [خُلقی] » بودند تاکید دارد؟
مرزها – و همهی چیزهای دیگر!- در نهایت قراردادهایی ذهنی هستند. نه تنها کشور ما و شهر ما و تاریخ ما و جغرافیای ما، که حتا بدن ما و چشم ما و سرخرگ آئورت ما هم آفریدههایی مفهومی هستند. کلیت هستی یک وجود یکپارچهی درهم تنیده و تفکیک ناپذیر است، که ما به حکم انسان بودنمان و خودآگاهی و شناسنده بودنمان آن را به اجزائی تفکیک میکنیم. به همان ترتیبی که درست معلوم نیست مرز یک تمدن یک کشور کجاست، این هم دقیقا معلوم نیست که مرز بدن من دقیقا از کجا شروع میشود؟ از آنجایی که سلولهای زندهی من هستند (که پس یعنی بدنهی پوستم بخشی از بدنم نیست)؟ یا آنجایی که بافتهای مردهی متصل به تن من هستند (که یعنی لباسم هم هست)؟ به محض آن که میکروسکپی به چیزهایی عینی مثل چشم و قلب و رگ و بدن نگاه کنید، میبینید که عین همین نقدها و ابهامسازیها را دربارهی آنها هم میتوان بازتولید کرد. اما هیچکس به دلیل این که مرز مطلقی میان بدنش با جهان خارج تعریف نمیشود، به پاره پاره شدن پوستش تن در نمیدهد، و هیچکس به این خاطر که مرزبندی اتصال چشم و حدقهی چشم ابهام دارد، به سنت اودیپ عمل نمیکند. مفهومی مثل حوزهی تمدنی و کشور و میهن هم درست مثل همینها آفریدههایی ذهنی هستند که آدمیان برای تنظیم روابط میان خود و ساماندهی زیستجهان خویش درستاش میکنند. همیشه باید نقدش کرد و محکش زد و ارزیابیاش کرد، و همیشه تا جایی که کاربرد دارد و وحدت ملی و آشتی و دوستی و مهر میان هممیهنان ایجاد میکند، سودمند و محترم است. شعارِ مخدوش کردن این مرزها که اغلب با بهانهی غلبه بر دشمنیهای میان ملل مطرح میشود، در واقع فریبکارانه و دروغآمیز است. مردم در طی تاریخ بیشتر به خاطر این که نژادهایی متفاوت (یعنی شکل و رنگی ناهمسان) و دینی متفاوت داشتهاند همدیگر را کشتهاند. یعنی مرز جغرافیایی مهمترین شکاف زایندهی خشونت در تاریخ نبوده است، و تا حدودی برعکس، به خاطر همبستگی مردم درون یک قلمرو و نیرومند شدنشان دفع کنندهی خشونت مهاجمان بیرونی بوده است. ایرانیان که قدیمیترین دولت و کهنترین تمدن تاریخ را دارند و هویت ملیشان بیست و شش قرن تداوم یافته، در ضمن کمترین میزان خشونت درون سرزمینی و موفقترین واکنشهای دفع کننده در برابر مهاجمان خارجی را از خود نشان دادهاند. باید به آمار دفعاتی که به ایران حمله شده نگریست، و دید که چند بارش موفقیتآمیز بوده، و باید شمار جنگهای داخلی و کشتارهای مذهبی و درگیریهای قومی در ایران را با تمدنهای دیگر مثل اروپا و چین مقایسه کرد. این نکته را هم در پایان بگویم که اگر مروری بر رسانهها و مدارهای قدرت بکنید، متوجه میشوید که این شعارها ادامهی مستقیم یک سیاست نواستعماری فاش و عیان است. امروز شعار برداشتن مرزها و زیستن در دهکدهی کوچک جهانی و نادیده انگاشتن هویتهای ملی را طبقهای از مبلغان در کشورهای جهان سوم تبلیغ میکنند، که از اتصال با کشورهای کانونی بهرهمند میشوند و خواهان افزایش این بهره هستند. تا به حال چند انگلیسی یا فرانسوی یا آلمانی یا آمریکایی را دیدهاید که مخالف هویت ملی خودش باشد و مدعی باشد که در دهکدهی کوچک جهانی زندگی میکند؟ در میان اهالی هند و سریلانکا و آفریقا و ایران عزیز خودمان چند تن را با چنین تصوراتی دیدهاید؟ توزیع ناهمگن این باور در کشورهای مختلف شاید جای تأمل داشته باشد.