پنجشنبه , آذر 22 1403

هجده روز بعد- ده ساعت پيش از پايان- رگا

دازيمدا كمي ترديد كرد و بعد گفت: «نه قربان، اطمينان دارم كه خودِ ناظر بود. قبلا او را در همستگان ديده بودم.»

در اين هنگام يكى از باسوگاها به جمع ما نزديك شد و با لحن شكسته و ابلهانه ‏ى مردمش گفت: «ارباب، مولوك‌هاى زياد در معبد. رئيس قرمز بد. رئيس قرمز بد…»

كمى جا خوردم، انتظار مهمانى را نداشتم. سربازان مولوك، جنگجويانى نبودند كه بدون دليل به اين سو و آن سو فرستاده شوند. يعني غامباراك و دستيارانش درست مي­ گفتند؟

پرسيدم: «نگفتند چه كار دارند؟»

باسوگا گردن درازش را خم كرد و در حالى كه هوا را از تيغه‏ ى مرگبار بينى ‏اش با نفيرى خارج مى ‏كرد گفت: «نه، ارباب، مولوك‌هاى زيادِ قرمز، با حرف هاى بد!»

اميدي نبود كه باسوگا چيز مفيدترى بگويد. پس وقت خودم را با پرسش درباره­ ي ناظر تلف نكردم. بال ­زنان به سمت معبد رفتم و به غامباراك گفتم: «آنها را به دفتر كار من بفرستيد. در آنجا با ايشان ملاقات خواهم كرد.»

بدون اين كه منتظر بمانم، به سوى سالن مركزى بال زدم. مغز اولم كمى دلواپسى بود، اما منطق مغز دومم نيرومندتر از او بود و هرنوع واكنش عاطفى بى‏ موردى را مهار مى‏ كرد.

دفتر كار من اتاقى وسيع و بزرگ بود كه سقفى بسيار بلند داشت و مشعل‏ هايى بر ديوارها مي­ سوختند. شعله‏ ى اين مشعل‏ ها به زحمت براي روشن كردن محيط كفايت مي­ كرد. وقتى وارد شدم، دو سرباز مولوك بلند قد و تنومند را ديدم كه با سلاح‏ هايى آماده ‏ى شليك در دو سوى در ورودي ايستاده ‏اند. آنها پيش از رسيدن من آنجا بودند، و اين به آن معنا بود كه پيش از رسيدن پيغام باسوگا و بدون اجازه ‏ام وارد آن بخش شده بودند. با ديدن‏ شان يكه خوردم، اما بدون اين كه به روى خودم بياورم همچنان بال‏ زنان پيش رفتم. با خشم پرسيدم: «با اجازه‏ ى چه كسى وارد مقدس ‏ترين بخش معبد شده ‏ايد؟»

يكى از مولوك‌ها كه بدون تزلزل بر جاى خود ايستاده و نوك پرتوافكن باريكش را به سويم نشانه گرفته بود، گفت: «عالى جناب، ما مأموريت داريم در همين جا بمانيم.»

پرسيدم: «براى چه؟ اينجا قلمرو اقتدار من است و شما بايد براى انجام هر دستورى موافقت مرا جلب كنيد. قرار ما با فرماندار چنين است.»

همان مولوك گفت: «ما تنها از رئيس مستقيم ‏مان دستور مى‏ گيريم. عالى جناب.»

صداى پاهايى از پشت سرم برخاست و وقتى برگشتم، صفى طولانى از مولوك‌ها را ديدم كه با گام‏ هايى منظم و باصلابت وارد شدند و در گوشه و كنار ايستادند. اسلحه‏ ى همه آماده‏ ى شليك بود. كمى مكث كردم تا صداى برخورد پاهاى پهن و گل‏برگ مانندشان با سنگ فرش‏ هاى نيمه مرطوب خاموش شود.

بعد گفتم: «چه كسى رئيس اين گروه است؟»

يكى از آنها كه تزئينات سروانى بر پوست زره‌مانندش حك شده بود گفت: «من فرمانده‏ ى اين گروه هستم…»

و بعد از مكثى معنادار اضافه كرد: «…عالى ‏جناب.«

گفتم: «اينجا معبد ايلوپرستان است و من كاهن اعظم هستم. اينجا هر كارى بايد با اجازه‏ ى من صورت بگيرد. در مورد حضور بى موقع‏ تان در اينجا چه توضيحى داريد؟»

گفت: «ما از سوى فرماندار مأموريتى ويژه داريم عالى‏ جناب. يك جاسوس خطرناك در اين معبد پناه گرفته است و ما براى دستگير كردنش فرستاده شده ‏ايم.»

كمى خيالم راحت ‏تر شد و گفتم: «خوب، كافى بود مشخصاتش را به من بدهيد تا پيدايش كنم و به شما تحويلش دهم.»

افسر مولوك گفت: «من در اينجا تحت امر يكى از مقامات ويژه‏ ى اداره‏ ى ضدجاسوسى امپراتورى هستم، و او خود به زودى نزد شما خواهد آمد و توضيحاتى را در مورد مأموريت ما خواهد داد.»

همان طور كه در هوا شناور بودم، كمى ارتفاع گرفتم. در حدي كه سرم هم­ تراز و حتا كمي بالاتر از سرِ مولوك‌ها قرار گرفت. بعد از همان موقعيت كه شديدا براي مولوك‌ها توهين ­آميز بود، گفتم: «بسيار خوب، اما من كارهايى دارم كه بايد به آنها برسم. بعد از انجام‏ شان در همين جا شما را خواهم ديد.»

مولوك بدون اين كه لحن صدايش تغيير كند گفت: «عالى‏ جناب، ما مأموريت داريم از ورود و خروج همه جلوگيرى كنيم.»

منظورش كاملا مشخص بود. به چشمان مركب درشتش، و خرطوم فنرمانندش خيره شدم. مى‏ دانستم چون و چرا كردن با يك سرباز مولوك نتيجه ‏اى ندارد، اما با اين وجود گفتم: «در اين صورت شما مسئول تمام ضررهايى خواهيد بود كه در اثر تأخير در انجام مأموريت من متوجه منافع امپراتورى خواهد شد.»

مولوك چيزى نگفت، اما صدايى عميق و آرام را از پشت سرم شنيدم كه مى‏ گفت: «بله، دوست عزيز، ما مسئول اين پيامدها خواهيم بود.»

برگشتم، و با ديدن موجودى كه بدون سر و صدا وارد سالن شده بود، از حيرت بر جاى خود خشك شدم.

كومات ، مأمور ارشد دفتر مركزى جمهورى، مانند تصويرى انتزاعى از رويايى ديرهنگام، روبرويم ايستاده بود و مثل سايه ­اي در رداى سياهش فرو رفته بود. ردايي كه آن را بارها بر تن ناظر ديده بودم. با اين تفاوت كه حالا ديگر نقابش را بر سر نكشيده بود و چهره ­اش در ظلمتي مخوف فرو نرفته بود.

وقتى شگفتى مرا ديد، گفت: «گويا شما را دچار حيرت كرده ‏ام. عالى جناب، سرگرد، يا شايد بهتر باشد با نام دقيق‏ترى صدايتان كنم،… مرد تنها.»

پس از وقفه ‏اى كوتاه، مغز اولم از حالت بهت بيرون آمد و توانستم بار ديگر واكنشى سنجيده نشان دهم. گفتم: «منظورتان را نمى‏ فهمم.»

كومات گفت: «اجازه بدهيد در صحت گفتارتان شك كنم، تلاش شما بسيار شجاعانه و ‏تحسين برانگیز بود. اما افسوس كه به اين شكل ناكام ماند.»

همچنان خود را نفهميدن زدم: «گمان مى‏ كنم بايد بيشتر توضيح دهيد.»

كومات ، مردمك عمودى و نازك چشمان نافذش را به من دوخت و در حالى كه جمجمه ‏ى ارغوانى و چروكيده ‏اش را كمى به جلو متمايل مى‏ كرد گفت: «بسيار خوب، پس براي تان توضيح خواهم داد، شما سرگردِ اداره‏ ى امنيت جمهورى هستيد و حدود سه ماه است كه به عنوان مسئول پيگيرى پرونده‏ ى ايلوپرستان برگزيده شده ‏ايد.»

گفتم: «بله، من سرگرد هستم. اما اين چيزى را تغيير نمى ‏دهد، من كاهن اعظم ايلوپرستان، و بالاترين مقام تصميم گيرنده در مورد اين فرقه هم هستم.»

كومات گفت: «بله، مى‏ دانم، همچنين مى ‏دانم كه براى پيش گيرى از بروز خطر در مورد پرونده‏ ى ژلاتين به آخرين مأموريت‏ تان گمارده شده‏ ايد.»

گفتم: «بله، و فكر مى ‏كنم در اين مورد به اندازه ‏ى كافى خوب عمل كرده باشم.»

گفت: «اما چيزى در اين ميان وجود دارد كه از آن آگاه نيستيد.»

پرسيدم: «و آن چيز…؟»

گفت: «…اين است كه من شما را براى اين كار انتخاب كردم.»

هرچند رداي ناظر را بر تن داشت، اما هنوز باورم نمي­ شد او همان نماينده­ ي بي‌رحم امپراتور در همستگان باشد. گفتم: «خوب، از ديدنتان خوشحالم، فكر نمي­ كردم ناظر همان كسي باشد كه در دفتر مركزي از ما حمايت مي­ كند.»

كومات ، با خنده ‏اى تلخ گفت: «آه، بله، در ضمن گذشته از عضويت در دفتر مركزي و دارا بودنِ مقام ناظر همان كسي هم هستم كه از چنگ مالكوسي كه فرستاده بوديد گريخت. مالكوس­ ها بر خلاف ظاهر خشن­ شان در برابر درد زياد مقاوم نيستند. مجبورش كردم براي تان پيام بفرستد كه ماموريتش را به انجام رسانده است. احتمالا از دريافت آن آسوده خاطر شديد. آخرين پيامي بود كه در عمرش فرستاد. راستي، او همان كسي بود كه موگايِ بانك دار را شكنجه كرده بود، نه؟»

در اين مورد كه موگاي­ ها براي همنوعان­شان احترام زيادي قايل­ اند، زياد شنيده بودم. مي­ دانستم مالكوسِ وحشي پيش از مردن به سختي به خاطر بلايي كه سر بانك دار آورده عقوبت شده. با دلهره دريافتم كه كومات يا همان ناظر از نقش من هم در استفاده از آن موگاي آگاه است. شايد اگر مغز او هم زير تاثير ژلاتين كار مي ­كرد، مي‌شد ضرورت هاي سياسي را دست اويز قرار داد و اين كار را توجيه كرد. اما بر جمجمه ­ي لخت و ارغواني موگاي هيچ اثري از انگل ژلاتینی ديده نم ي­شد.

با خونسردي­ گفتم: «از ديدار با شما خوشحالم. هميشه دوست داشتم هويت ناظر مرموز را بدانم. با اين وجود نمى‏ فهمم براى چه با اين سربازان به اينجا آمده ايد؟»

گفت: «در مورد خطر مرد تنها پيش از اين به شما هشدار داده شده بود. اما شما آنقدر به خودتان مغرور بوديد كه تمام هشدارهاى دوستان‏ تان را بى‏ اهميت مى ‏پنداشتيد.»

گفتم: «لابد انتظار داشتيد بستن يك بمب به بدنم را بپذيرم و به يك جاسوس عادى اعتماد كنم؟»

گفت: «كسى كه در جبهه‏ ى ما مى‏ جنگد، حتا در سرزمين دشمن هم يك مأمور امپراتورى است، و اعتماد كردن به او كار شايسته ‏اى است.»

گفتم: «هيچ موجود هوشمندى اين طور زندگى اش را به دست يك موجود ناشناس ديگر نمى ‏دهد. شما انتظار داشتيد خودم را به بمبي متحرك تبديل كنم و كليد انفجارش را هم به دست ناظرِ مرموز بدهم.»

گفت: «اگر اين كار را كرده بوديد، هرگز لو نمى ‏رفتيد.»

گفتم: «و حالا زنده نبودم.»

گفت: «دقيقا. نكته در همين جاست. كار شما كاملا معقول بود، و فكر مى‏ كنم خطاى اصلى ما اين بود كه توانايى مغزى شما را دست كم گرفته بوديم.»

 

مورانا

G:\draw\my works\Dazimda\bashi1.JPG

 

 

ادامه مطلب: دويست‌ودوازده روز قبل- دويست و دوازده روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب