پنجشنبه , آذر 22 1403

هشتم

هشتم:

بیا تا برات بگم آسمون سیا شده         دیگه هر پنجره‌ای به دیواری وا شده

                                                                                              (گوگوش)

سیاره‌ی دوم در منظومه‌ی وزغ‌اختر را معمولا و.ا-ب می‌نامیدند. ممکن است فکر کنید این کوتاه شده‌ی «وزغ-اختر-ب» است، ولی اشتباه می‌کنید، این حروف اولیه‌ی یک فحش خیلی رکیک است در زبان بومیان منقرض شده‌ی این سیاره، و روایت شده که آخرین جمله‌ای بوده که از زبان هوشمندترین بومیان این سیاره خارج شده. قبل از آن که همگی دسته‌جمعی همدیگر را منقرض کنند.

آن جمله را تنها تعدادی انگشت‌شمار از متخصصان زبان‌های باستانی کیهانی می‌توانند بر زبان بیاورند و ترجمه‌اش به زبان‌های دیگر هم بنا به مقررات شرعی ممنوع است، چون منتهی به جریحه‌دار شدن روحیه‌ی شنوندگان و روانپریشی و سرطان می‌شود. در نتیجه جایگزینی برایش انتخاب کرده‌اند و عقیده‌ی عمومی آن است که «و.ا-ب» مخفف «واویلا، آخرش بووووووووووووووم» است، و این فکری است که معمولا مسافران به این سیاره در آخرین لحظات نزدیک شدن به سطح آن در ذهن‌شان تجربه می‌کنند، پیش از آن که ماشه‌ی تپانچه‌شان را بکشند و خودکشی کنند.

ممکن است برای خوانندگان معصوم و از همه‌جا بی‌خبر این پرسش پیش بیاید که چرا هیچ مسافری داوطلبانه به این سیاره نمی‌رود و چرا کسانی که به زور آنجا فرستاده می‌شوند، فوری در اولین فرصت خودکشی می‌کند. اشخاصی که با زیر و بم تاریخ و.ا-ب آشنا نباشند، فکر می‌کنند پاسخ به شرایط اقلیمی این سیاره مربوط می‌شود. چون این سیاره دنیایی است چندان ناخوشایند و وحشتناک که دیگر بدتر از آن امکان ندارد. یک نمونه‌اش آن که هوایش بویناک است و متعفن و آلوده و آمیخته به مشتقات بنزن و مواد سرطان‌زا. در ضمن سراسر سال بادهای نمناک و سردی روی سطحش می‌وزند که در برخورد با گیاهان نزار و پوسیده صدایی مثل نوحه‌خوانی و عزاداری بی‌پایان تولید می‌کنند. سراسر سطح این سیاره شوره‌زاری است عظیم که در جای‌جای آن ‌باتلاق‌هایی خشکیده و باقیمانده‌ی پاره‌پاره‌ی شهرهایی مرده به چشم می‌خورد. هیچ جانداری بر آن نشو و نما نمی‌کند، مگر ‌آن که ساده و کم‌هوش و پست و فرومایه باشد.

چشم‌اندازهایش هم به همین ترتیب زشت و دل‌به‌هم‌زن هستند. خانه‌های خالی که یا آلونک‌هایی ویرانه‌اند و یا کاخ‌هایی بسیار زشت که با حداکثر بی‌سلیقگی ممکن ساخته شده‌اند، در میانه‌ی خیابان‌هایی بسیار باریک و پیچاپیچ و تاریک، در میانه‌ی زمین‌هایی فرونشسته و کشتزارهایی خشکیده و چیزهای کج و کوله و زشتی که گروهی از باستان‌شناسان فضایی معتقدند واپسین نمونه‌ها از آثار هنری ساکنان این سیاره بوده است.

بادهای سرد و بدبوی و.ا-ب در حین گذر از این مناطق ناله‌هایی آکنده از شوربختی و حرمان سرمی‌دادند و به ویژه زوزه‌شان وقتی شدت می‌گرفت که به پایه‌ی برج‌های بلند سیاهی می‌رسیدند که در گوشه و کنار سیاره پراکنده بود و اقامتگاه جوامعی از پرندگان عجیب و غریب بود. پرندگانی بی‌ریخت، بیمار و کرک و پر ریخته که توانایی پرواز درست و حسابی هم نداشتند و ادیبان قدیمی معتقد بودند در اصل لای برگ‌های کتابی به اسم منطق‌الطیر تکامل یافته بودند و به خاطر پست‌فطرتی‌شان به این سیاره تبعید شده و در آنجا مسکنی مطلوب برای خود پیدا کرده بودند.

در سطح و.ا-ب تنها در یک نقطه بود که صدای زوزه‌ی باد شنیده نمی‌شد. جایی که حتا باد هم از گذر به آن هراسان بود. این مکان لکه‌ای بود بردامن دشتی گسترده و خاکستری، واقع در کناره‌ی بزرگترین لاشه‌ی به جا مانده از شهرهای کهن این دنیا. همین لکه‌ی تیره بود که آن سیاره را به بدترین نقطه‌ی سراسر کهکشان بدل ساخته بود. این لکه البته ظاهری گمراه کننده داشت. چون از بیرون فقط به گنبدی عظیم شبیه بود با قطر صد متر، که هیولایی بسیار مهیب و بداندیش را در خود پنهان می‌کرد. پیرامون این گنبد دشتی بود که از آن سترون‌تر را نمی‌شد تصور کرد. جایی که نه بذری می‌رویید و نه بادی می‌وزید و نه جانداری اجازه‌ی عبور داشت. در همین دشت بود منطقه‌ای بود که با روحیه‌ای طنزآمیز «فرودگاه» نامیده می‌شد. هرچند می‌شد آن را میدان اعدام هم نامید. اینجا چند دوجین ساختمان با معماری‌ها و طرح‌های مختلف از آسمان فروافتاده و روی خاک فروپاشیده بودند.

به جز مواقعی که موجوداتی برای سربه‌نیست کردن یا زجرکش کردن دشمنان‌شان طرف را روی این دشت پرتاب می‌کردند، سر و صدایی یا جنبشی در این دشت به چشم نمی‌خورد. اما در این مقطع زمانی خاص که مورد نظر ماست، حرکتی دیده می‌شد و دلیلش هم آن بود که قرار بود زفود همزمان سربه‌نیست و زجرکش شود. علامتش هم آن بود که چیزی شبیه شهابسنگ در جو سیاره نمایان شد و همانطور که به سمت دشت پایین می‌آمد، اطرافش به تدریج داغ شد و هاله‌ای نورانی پدید آورد. چیزی بین صحنه‌های مقدس غار برنادت و فیلم‌هایی تخیلی از فرو افتادن شهابسنگ‌ها که حتما صد دفعه تماشا کرده‌اید.

بدیهی است که این لکه‌ی نورانی همان برج سمت چپ ساختمان انتشاراتی راهنمای قلندران کیهانی بود که داشت از وسط استراتوسفر وزغ‌اختر- ب به قلب جهنم هبوط می‌کرد. در همان لحظه که هاله‌ی آتشین دور ساختمان پررنگ شده بود و کم کم باعث ترک خوردن شیشه‌ها می‌شد، رستا بی‌مقدمه از جایش بلند شد و سر حوصله حوله‌اش را در کیفش گذاشت و بعد گفت:‌ «خب، ‌بیبل براکس، حالا وقتشه ماموریت مهمی که بابتش اینجا اومدم رو انجام بدم».

زفود هنوز از عوارض مکیدن گوشه‌ی اشتباهی از حوله‌ رهایی پیدا نکرده بود و با حال و روزی نزدیک به ماروین گوشه‌ای نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بود. تا چند ساعت قبلش مشتاق بود بداند رستا آنجا چه کار دارد. ولی حالا فقط به زحمت سرش را بالا گرفت و نگاه بی‌فروغش را به او دوخت. بعد هم هنر کرد و سه کلمه حرف زد:«خب، انجامش بده».

رستا گفت:‌ «این ساختمون به زودی فرود می‌آد. یادت باشه وقتی خواستی بری بیرون، از در نرو، ‌از پنجره برو». بعد هم با لحنی که هیچ قانع‌کننده نبود اضافه کرد:‌ «موفق باشی» و از در اتاق بیرون رفت و ناپدید شد. یعنی به همان شکل اسرارآمیزی که سر و کله‌اش در زیست‌جهان غم‌انگیز زفود پیدا شده بود، آن را ترک کرد.

زفود ناگهان یادش آمد که دو کله دارد و می‌تواند یکی‌شان را به غم‌بارگی و غصه خوردن بگمارد و با آن یکی زندگی روزمره‌اش را بکند. این بود که به محض رفتن رستا از جا جست و تلاش کرد در اتاق را باز کند و رستا را دنبال کند. ولی در را پشت سرش قفل کرده بود. آن یکی کله‌ی افسرده‌ی زفود شانه‌اش را بالا انداخت و بدنش را دوباره به گوشه اتاق کشاند. همان جا که دوباره رخ به رخ ماروین نشست و به غصه‌ خوردن حرفه‌ای‌اش ادامه داد.

حدود دو دقیقه گذشت تا این که برج در میان تل ساختمان‌های دیگر فرو افتاد. جنگنده‌های وزغ‌اختری که برج را تا آنجا آورده بودند، موتورهای حمال خود را خاموش کردند و اوج گرفتند تا به دنیای خودشان برگردند که اسمش جهان وزغ‌اختر -الف بود و با اسم مستعار و.ا-الف شناخته می‌شد، که به هیچ عنوان شایسته نیست بگویم مخفف چه عبارتی است. ولی به هر صورت روشن بود که آنجا از و.ا-ب خوشایندتر و دوست‌داشتنی‌تر است.

فرو افتادن بر سطح سیاره‌ای به آن زشتی آن هم از ارتفاعی به بلندای استراتوسفر هیچ ایده‌ی خوبی نبود. با آن که ساختمان برج در این جریان هیچ نقشی ایفا نکرده بود و به کلی قربانی محسوب می‌شد، در برابر ضربه‌ی فرود خیلی خوب مقاومت کرد. یعنی به کلی متلاشی نشد و استخوان‌بندی‌اش همچنان سر جای خود باقی ماند. البته نه خوبیِ برج‌های مسکن مهر که چند قدم آن طرف‌تر بر زمین پراکنده شده و تا نیمه در خاک فرو رفته بودند. با آن که اسکلت بنا محکم بود و متلاشی نشد، ولی ضربه‌ی برخورد با زمین باعث شد زفود و ماروین حسابی خرد و خمیر شوند. به خصوص زفود که همچنان رگه‌هایی از آن افسردگی دارویی در یکی از مغزهایش باقی مانده بود. به همان خاطر هم بود که بعد از فرو خوابیدن سر و صداها، از جایش تکان نخورد و همانطوری وسط تل خاکی که زمانی اتاقی بود ، دراز کشید. هرچند بیشتر از چند صد متر با مهیب‌ترین موجود کهکشان و مرگی رنج‌بار فاصله نداشت، اما حس می‌کرد دارد بدبختانه‌ترین لحظات عمرش را می‌گذراند، و در عین پریشانی حس می‌کرد هیچ کس دوستش ندارد.

وقتی نیم ساعتی گذشت، بالاخره تاثیر داروی حفظ افسردگی حوله‌نشین از مغزش بیرون رفت و وضعیت روانی‌اش عادی شد. اولین نشانه‌ی این احیای روانی هم این بود که یادش آمد هرگز در زندگی کسی زیاد دوستش نداشته و بنابراین از غصه خوردن در این مورد منصرف شد.

بلند شد و اطراف را وارسی کرد. اتاق به تخم‌مرغی از دوران پیش از انقلاب شبیه بود که ناگهان به چهل سال بعد پرتاب شده باشد، یعنی اندازه‌اش کم شده و چروکیده بود، دیواره‌هایش نازک و شکننده شده و شکاف خورده بود، و محتویاتش درهم و برهم شده بود. آن وسط هم زفود و ماروین مثل زرده‌ی دوقلوی تخم‌مرغی پنجاه ساله سالم باقی مانده بودند و به همان اندازه‌ی استثنایی و خوشحال به نظر می‌رسیدند.

زفود به گرداگرد اتاق سرکی کشید تا ببیند بعدش باید چه بکند. ‌دیوارها شکافته شده بود و از رخنه‌اش باقی اتاق‌های ویرانه‌ی برج معلوم بود. دری هم که رستا‌ قفل کرده بود حالا شکسته بود و گشوده. انگار که برای عبور از خود دعوتشان کند. اما عجیب آن بود که آن پنجره‌ای که مرد مرموز حوله‌دار رویش اینقدر تاکید داشت، معجزه‌وار بی‌آسیب مانده بود و همچنان بسته و نشکسته برجا بود. وقتی در فضا بودند بابت قفل شدن در کمی عقده‌ای شده بود. برای همین چند قدمی برداشت که از در رد شود. اما مکث کرد و به فکرش رسید که رستا لابد انگیزه‌ای قوی داشته که آن همه سختی را برخود هموارکرده و آمده همان یک جمله را به او بگوید. پس حتما دلیل محکمی پشت حرف‌هایش هست. در ضمن از بچگی دلش می‌خواست موقع خروج از اتاق، از پنجره بیرون برود و این عادتش زمانی که رئیس دولت بود قدری جنجال تولید کرده بود.

خلاصه که تصمیمش را گرفت و به کمک ماروین پنجره را باز کرد. پشت پنجره تلی از گرد و خاک بود و باقیمانده‌های ساختمان‌های پیشینِ باریده بر دشت شوم. تعدادشان آنقدر زیاد بود که ‌زفود تقریباً ‌هیچی از سطح سیاره‌ای که برآن فرود آمده بودند، نمی‌دید. البته خودش هم چندان میلی نداشت چیزی ببیند. همان که داشت می‌دید برایش کافی بود. چون دفتر زارنی‌ووپ درطبقه‌ی پانزدهم قرار داشت و حالا آنها از چنین ارتفاعی به دیوار خارجی برجی نگاه می‌کردند که با زاویه‌ی حدود چهل و پنج درجه در زمین فرو رفته بود.

زفود سنگینی نگاه تحقیرآمیز ماروین را روی پس هردو گردن‌اش حس کرد. این بود که دست آخر هرچه شجاعت در بساط داشت رو کرد و نقس عمیقی کشید و از پنجره بیرون خزید. حالا روی سطح خارجی شیبدار ساختمان بود. ماروین هم به دنبالش بیرون آمد. هر دو با کندی محسوسی شروع به پایین خزیدن از پانزده طبقه‌ای کردند که از زمین جدایشان می‌کرد. این خزش کار ساده‌ای هم نبود. چون هوای بدبو و پرغبار شش‌هایش را می‌آزرد و چشمانش را می‌سوزاند. ارتفاع‌شان هم که طبعا مایه‌ی سرگیجه بود.

ماروین هم هر از چندی چیزهایی نه چندان سودمند و کارگشا می‌گفت با این مضمون که: «یعنی تو واقعا این سبک زندگی رو می‌پسندی؟ هدفت از اون همه تکثیر سلولی و طی کردن مراحل رشد جنینی این بوده که آخرش همچین کاری بکنی؟ … فقط دارم محض اطلاع می‌پرسم ها».

راه آنقدر طولانی بود که ناچار شدند وسطهای کار، بعد از طی کردن هفت طبقه‌ قدری بنشینند و خستگی درکنند. زفود ازترس و خستگی نفس نفس می‌زد. اما ماروین کمی از حالت همیشه‌اش شادتر به نظر می‌رسید. این البته نوعی خطای دید بود و چون اوضاع زفود خیلی خراب بود، در تناسب با او ماروین سرخوش به نظر می‌رسید. در این بین یک پرنده‌ی سیاه بدهیبت بزرگ از میانه‌ی گرد و غبار پیدا شد و با بال‌های درازی که تک و توکی پر رویش باقی مانده بود، در هوا قیقاج رفت و بعد پاهای لاغرش را دراز کرد و روی لبه‌ی پنجره‌ای در چند متری زفود نشست. بعد بال‌های زشتش را پشتش جمع کرد و کمی در جایش تلوتلو خورد. بلندای بال‌هایش دست کم دو متری می‌شد. سر و گردنی داشت که برای یک پرنده زیادی بزرگ بود، با صورتی تخت و منقاری کج و کوله با یک خال گوشتی بزرگ کنارش. یک زایده‌ای هم از زیر شکمش آویزان بود که شباهتی دور به دست داشت. یعنی خلاصه ظاهرش تقریباً انسان‌وار بود، به خصوص که چیزی شبیه عینک ذره‌بینی هم روی چشمش به چشم می‌خورد.

ماروین یک دفعه شروع کرد به اجرای نرم‌افزار گنجوری که صاحب قبلی‌اش رویش بارگذاری کرده بود:

«آشیان داشت بر آن دامن دشت          زاغکی زشت و بداندام و پلشت

سال‌ها زیسته افزون ز شمار          شکم آکنده ز گند و مردار»

پرنده با شنیدن این بیت‌ها با حالتی شاکی به زفود خیره شد و منقارش را باز کرد. انگار که بخواهد قار قار کند.

زفود بهش گفت:‌ «برو پی کارت بینیم بابا».

حالت شکایت‌آمیز پرنده جای خود را به نوعی غم و غصه داد. زیر لب گفت: «خیله خب حالا…باشه بابا، میرم اصن!» و بال زد و با همان شیوه‌ی پرواز رقت‌بار دور شد.

زفود شگفت‌زده دورشدن‌اش را تماشا کرد. بعد دستپاچه از ماروین پرسید:‌ «ببینم، تو هم شنیدی؟ اون پرنده‌هه بامن حرف زد…»

بیشتر منظورش از این سوال این بود که ببیند دچار توهم و جنون شده یا نه. ماروین اما خیالش را با این پاسخ راحت کرد: «آره بابا… حرف زد. اگه یه خرده دندون روی جگر می‌ذاشتی که شعرم رو کامل بخونم، ممکن بود بهمون راز عمر طولانی رو بگه…»

در همین لحظه آوایی که به سروش‌های معابد قدیمی خدایان شبیه بود، درگوش زفود گفت:

«عمرتان گر که بگیرد کم و کاست           دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست

زآسمان هیچ نیایید فرود           آخر از این همه پرواز چه سود؟»

اولش فکر کرد باز ماروین دارد شعر می‌خواند. اما هم لحن صدا متفاوت بود، و هم ماروین تقریبا همزمان با نوایی که انگار از روح دکتر ناتل خانلری برمی‌خاست، گفت: «آره والله… منم همینو می‌گم بهش. این پروازمون به این سیاره به نظرم هیچ سودی نداره».

بنابراین قطعی شد که این صدا از او نبوده است. زفود که بعد از گفتگو با روح پدر پدربزرگش اعتقادش به روح را از دست داده بود، وحشت‌زده دورخودش چرخید تا سرچشمه‌ی صدا را پیدا کند. اما بی‌احتیاطی کرد و نزدیک بود از آن بالا سقوط کند. چهارچنگولی به لبه‌ی پنجره‌ای آویزان شد و نفس‌نفس‌زنان به منظره‌ی وخیم زیر پایش نگاه کرد. بعد هم با احتیاط بیشتری اطراف را تماشا کرد. معلوم نبود سرچشمه‌ی صدا کجا یا کیست. فقط ماروین آنجا بود که چون نتوانسته بود شعر را کامل بخواند و راز جاودانگی را کشف کند، مثل گیلگمش در لوح دوازدهمش اندوهگین می‌نمود.

صدای مرموز در این بین دوباره بلند شد: «جاودانگی گاهی مثل نفرین می‌مونه… این پرنده‌های بیچاره ترجیح می‌دادن بمیرن و به این فلاکت امروزی‌شون نیفتن».

ماروین دید می‌تواند دانش ادبی‌اش را به رخ بکشد و گفت: «ئه… خب کاشکی بهش می‌گفتیم راه حلش اینه که کمتر مردار بخوره».

اما زفود با مسائلی مهم‌تر از غریزه‌ی تاناتوس و سرنوشت پرندگان بی‌ریخت و.ا-ب دست و پنجه نرم می‌کرد. عادت داشت حتا وقتی دارد با روح‌ها حرف می‌زند، ببیندشان و حالا چون گوینده‌ی مرموز ناپیدا بود، داشت از ترس می‌مرد. از هر طرف که می‌رفت جز وحشتش نمی‌افزود.

صدا البته چیز تهدید کننده یا ترسناکی نداشت. حتا می‌شد گفت مهربان و آرامش‌دهنده هم هست. اما به هر صورت از کسی مثل زفود که زمانی رئیس دولت بود و حالا هشت طبقه بالاتر از زمین از لبه‌ی پنجره‌ای آویزان بود نمی‌شد انتظار داشت از صدایی فاقد بدن آرامش بگیرد. صدا ولی ول‌کن معامله نبود.

گفت: «می‌خوای برات بگم چی شد که اون سیمرغ‌های زیبا به این پرنده‌های زشت تبدیل شدند؟»

زفود با صدایی بریده بریده پرسید: «نه قربونت… اول بگو ببینم تو کی هستی؟ کجایی؟»

صدا نجوا کرد: «باشه، پس اگه زنده موندی بعدا برات تعریف می‌کنم. در ضمن من گارگراوار هستم. از آشنایی‌تون خوشوقتم».

زفود وقتی دید طرف اسم دارد قدری خیالش راحت شد و گفت: «خَر-گراور؟ این چه اسمیه دیگه؟»

صدا سعی کردن همچنان مودب باشد: «نه عزیزم، اسم بنده گارگراواره، نگهبان کیهان‌نمای تام و تمام».

– «پس چرا نمی‌بینمت؟»

– «چیزی که احتمالا الان برات مهمتره اینه که اگه میخوای زنده و سالم از ساختمون بیای پایین، بهتره سه قدم بری سمت چپ».

زفود به سه‌قدمی سمت چپش نگاه کرد و دید ردیفی از فرورفتگی‌های افقی در دیواره‌ی برج هست که تا پایین برج ادامه پیدا می‌کند و می تواند مثل پلکانی قابل‌اعتماد عمل کند. وقتی از شر پنجره خلاص شد و آنجا قدمش را محکم کرد، گفت: «آخیش… دمت گرم».

صدا درگوش زفود گفت:‌ «قربون شما».

زفود گفت:‌ «خب، نگفتی کجایی؟ چرا نمیشه دیدت؟»

از فاصله‌ای دورتر صدایی که این بار به زحمت به گوش می‌رسید، گفت: «بیا پایین که رسیدی گپ می‌زنیم».

زفود صبر کرد ماروین هم روی دالبُرهای کنار برج به او بپیوندد. بعد به او که افسرده کنارش قوز کرده بود گفت: «ماروین، ببین، ‌تو الان یه صدایی نشنیدی که بگه…؟»

ماروین پاسخ داد: «آره بابا، شنیدم. اگه دنبال دلیلی برای خُل بودنت می‌گردی شواهد محکم‌تری در کار هست. شنوایی‌ت ایرادی نداره به خدا!».

زفود سری به علامت تایید تکان داد و دوباره عینک حساس به خطرش را درآورد. آن چیزی فلزی مرموزی که همچنان درجیبش جا خوش کرده بود، عدسی‌های عینکش را حسابی خراشیده بود. عینک به خاطر نزدیک بودن خطری مخوف کاملاً تیره شده بود. زفود با آسودگی آن را به چشم زد و با چالاکی و راحتی شروع کرد به پایین رفتن از برج. از آن آدم‌هایی بود که وقتی اطرافش را نمی‌دید سریعتر حرکت می‌کرد.

چند دقیقه بعد به پیِ درهم پیچیده و پاره پاره‌ی ساختمان رسید که به ماکارونی‌ای فلزی شبیه بود که ناگهان در خلأ منجمد شده باشد. آنجا عینکش را برداشت و باقی راه را با یک پرش قهرمانانه پیمود. ماروین هم دنبالش رفت. اما خطای محاسباتی کوچکی کرد و پرش‌اش به خمش قهرمانانه تبدیل شد و با صورت در کُپه‌ای خاک افتاد و هما‌ن‌جا بی‌حرکت ماند. چندان به نظر نمی‌رسید میلی به برخاستن داشته باشد.

ناگهان صدا بازگشت و بی‌مقدمه در گوش زفود گفت: «خب، بالاخره رسیدی، ببخش که اونجا ولت کردم، راستش رو بخوای تو بلندی سرم گیج می‌ره، ‌یا بهتره بگم قدیم‌ها گیج می‌رفت».

زفود این بار با دقت بیشتری به دور خود چرخید و همه جا را زیر نظر گرفت. حالا که احتمال سقوطش از طبقه‌ی هشتم منتفی شده بود، این کار خیلی آسان‌تر به نظر می‌رسید. اما باز هم نتوانست سرچشمه‌ی صدا را پیدا کند. تنها چیزی که می‌دید گرد و غباری بود که باد به هوا برانگیخته بود و توده‌های خرابه و پیکر سر به فلک کشیده‌ی ساختمان‌های ویرانه‌ی دور و برش.

گفت: «عجبا، چرا نمی‌تونم تو رو ببینم؟ مگه اینجا نیستی؟‌»

صدا آهسته گفت: «خودم اینجا هستم، ولی ‌تنم نیومده… البته می‌خواست بیاد، ولی کارداشت، همیشه‌ی خدا یه کارایی می‌افته روی دوشش و درگیر میشه، مثلا امروز می‌بایست با چند نفر جلسه بذاره».

بعد صدایی آمد که می‌شد به نوعی آه کشیدن تعبیرش کرد. آخرش حرفش را با این جمله ختم کرد: «خودت می‌دونی دیگه… تن‌ها در کل یه جوری‌ند».

زفود درست نمی‌دانست تن‌ها چه جوری‌اند. پس گفت:‌ «نه والا، فکر نکنم بدونم».

صدا گفت: «حالا کاشکی دست کم یه خرده به خودش استراحت بده، با اون زندگی‌ای که این اواخر در پیش گرفته، فکر کنم تا حالا از آرنج دراومده باشه».

زفود گفت: «از آرنج؟ منظورت «از پا» یا «به زانو» نیست؟‌»

صدا ساکت شد و برای مدتی چیزی نگفت. زفود با نگرانی اطراف را نگاه کرد. نمی‌دانست صدا هنوز آن حوالی‌ست یا جای دیگری رفته. اصولا نه معلوم بود کیست و نه این که کجاست و چه کارمی‌کند. درست مثل خیلی از دولتمردان که در زمان ریاستش دیده بود. خلاصه که وضعیتی ابهام‌انگیز بود.

در همین فکرها غوطه‌ور بود که دوباره سر و کله‌ی صدا پیدا -در واقع ناپیدا- شد و گفت: «خب پس، قراره ‌تو رو بدم به کیهان‌نمای تام و تمام؟ آره؟»

زفود سعی کرد خونسرد و بی‌تفاوت به نظر بیاید، که البته موفق نشد. گفت: «خب، ببین، من همچین عجله‌ای هم ندارم، می‌دونی دیگه، تازه اومدم این سیاره و شاید بد نباشه یه مدتی همین دور و ورا بگردم و مناظر زیبای اطراف رو تماشا کنم».

گارگراوار که اسم همان صدای مرموز بود، پرسید: «هه هه… مناظر زیبای اطراف؟ خیلی وقت بود این عبارت رو نشنیده بودم. ببینم تو اصلاً دور و برت رو دیدی؟‌»

– «نه راستش، ولی بذار الان می‌بینم…»

زفود به سختی از تل ویرانه‌ای بالا رفت و توانست از لابه‌لای ساختمان‌های فروپاشیده چشم‌اندازی از سطح سیاره‌ی وزغ‌اختر-ب را ببیند. افتضاح‌تر از این ممکن نبود. گفت: «اوهوم… شاید یه مقدار اغراق‌آمیز بوده باشه اون توصیف. ولی ‌باشه دیگه، همین هم غنیتمته. شما برو به کارت برس، من همین گوشه و کنارها یه قدمی می‌زنم برای خودم».

گارگراوار گفت: «شرمنده‌ی هر دو تا کله‌ی سرکار هم هستیم، اما نمی‌شه، کیهان‌نما دیده که بشقاب شما فرود اومده و منتظرته».

– «بشقاب؟ منظورت بشقاب‌پرنده است؟ پس این اون چیزیه که میمون‌نماهای زمین بهش میگن بشقاب پرنده؟»

– «نه، بابا، اون یه جور بشقاب فضاییه مربوط به تمدن غول‌های ستاره‌ی آلفا قنطورس که پرواز می‌کنه و چون دستگاه ظرفشویی‌اش یک منظومه‌ای نزدیک زمینه، اهالی اونجا هم هر از چندی بشقاب‌های پرنده رو می‌بینن».

– «ولی ما که با بشقاب پرنده نیومدیم اینجا».

– «آره خب، هیچکس با بشقاب‌پرنده جایی نمی‌ره. بشقاب‌ پرنده جاییه که توش خوراک پرنده می‌ذارن و غول‌های آلفا قنطورس نوش جانش می‌کنن. اینی که من گفتم استعاره‌ست. جهان‌نمای تام و تمام به این ساختمون‌هایی که هر از چندی اینجا می‌باره میگه بشقاب. چون توش اغلب غذا هست!»

– «لابد بنده هم غذای ایشون هستم دیگه؟ منی که زمانی رئیس دولت کهکشانی بودم…»

– «خیلی از ملاقات شما مشعوف شدم اعلی‌حضرت. ولی بعله… الان شما غذایی می‌باشید فرود آمده در بشقابی، این استعاره‌ست البته. یه استعاره‌ی فلسفی».

– «عمرا! همون‌قدر که برج انتشاراتی راهنمای قلندران کیهانی بشقابه، من هم غذا هستم».

– «حالا غذا باشی یا دسر، به هر صورت باید دنبالم بیای. کیهان‌نما منتظرته»

زفود گفت: «اصلا فکر کردی من چه جوری قراره دنبالت بیام؟ تو که همه‌ش نیستی! این چه جور رابطه‌ایه اصلا؟»

گارگراوار گفت: «بذار برات یه آواز زمزمه می‌کنم، دنبال‌ همون صدا بیا».

زفود گفت: «خب دست کم یه چیز خوب بخون این دم آخری».

گارگراوار گفت: «حتما، مطمئن باش»

بعد هم شروع کرد به خواندن:

«بیا تا برات بگم آسمون سیا شده           دیگه هر پنجره‌ای به دیواری وا شده

بیا تا برات بگم گل تو گلدون خشکیده           دست سردم تا حالا دست گرمی ندیده»

زفود به نظرش رسید ترانه توصیف دقیقی از وضعیت کنونی‌شان است. ولی قضیه قدری بیش از حد اندوهبار به نظر می‌رسید. انگار که شعرش را ماروین سروده باشد. صدای راهنمایی ناپیدایش هم بدک نبود، اما شدت صوت پایین بود و این شاید به رقیق بودن جو و.ا-ب مربوط می‌شد. زفود به ناچار با دقت گوش می‌داد تا دریابد صدا ازکدام طرف می‌آید. مثل افسون شدگان بی‌اختیار به دنبال صدا راه افتاده بود.

«آخه شب بود می‌دونی؟ بره گرگ رو نمی‌دید          بره از گرگ سیاه حرف‌های خوبی شنید

بره‌ی تنها رو گرگ به یه شهر تازه برد          بره تا رفت تو خیال، گرگ پرید و اون رو خورد!»

زفود گفت: «ببینم، این آوازی که داری می‌خونی از همون استعاره‌هاست که گفتی دیگه؟ قرار نیست کسی کسی رو بخوره که؟»

گارگراوار گفت: «بابا وسط آهنگ خوندن که سوال ادبی نمی‌پرسن… گند زدی به ترانه‌ی بانو گوگوش…»

بعد هم شروع کرد به خواندن ترانه‌ی دیگری که درباره‌ی دوتا ماهی بود که پرنده‌ی ماهی‌خواری می‌آید و یکی‌شان را می‌خورد. آهنگ‌های بعدی هم به همین ترتیب یا درباره‌ی دو تا پنجره بود و یا خورده شدن کسی توسط کسی. وسطش هم که گارگراوار برای تنوع یک آهنگ درخواستی اجرا کرد، باز قضیه به نان و پنیر و سبزی ختم شد و خلاصه بحث از دایره‌ی بخور بخور خارج نشد که نشد. زفود هم در نهایت تسلیم تقدیر شد و سعی کرد دست کم از این آهنگ‌های نوستالژیک لذت ببرد، در این واپسین دقایق باقی مانده.

 

 

ادامه مطلب: نهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب