نفس عميقى كشيدم و گفتم: «پس شما همه چيز را مى دانيد.»
كومات گفت: «بله، همكارانم در دفتر مركزى با مهارت زيادى حقايق را از همه پنهان كردند، اما بالاخره نتوانستند موضوع را مخفى نگه دارند. به محض خبردار شدن از عمل جراحى كوچكى كه روى مغزتان انجام گرفته، مأموريتى ويژه براى خودم تراشيدم و به قلمرو امپراتورى وارد شدم. پس از آن گام به گام شما را تعقيب كردم. از گروتاست به بعد ردتان را گم كردم. تا اين كه خبردار شدم به دربار دعوت شده ايد. وقتى ديدم از امپراتور پيك هاى خودكار درخواست كرده ايد و بدون صرف وقت به سوى رگا آمده ايد، حدس زدم كه گام بعدى تان فرستادن اطلاعات بايگانى ايلوپرستان به جمهورى خواهد بود. مى دانيد، دوست من، شما يك بمب متحرك واقعى هستيد. اطلاعاتى كه در فرقه ى جالب توجه تان انباشته ايد مى تواند باعث بحران هاى سياسى بزرگى شود.»
به نظر مى رسيد هيچ راهى جز اعتراف كردن به حقايق وجود ندارد. پس گفتم: «زيركى زيادى از خودتان نشان داده ايد. حدس نمى زدم به اين زودى ها موضوع برملا شود.»
كومات گفت: «اگر خوتایها اين قدر مرموز نبودند، خيانت شما خيلي زودتر فاش مي شد. ژنوم هورپات هايي كه برايشان برده ايد، جعلي است، مگر نه؟»
گفتم: «بله، نسخه اي دست خورده و ناقص از اطلاعاتي است كه در موزه ي مردمشناسي همستگان در اختيار همه قرار دارد. با آن كاري نمي شود كرد.»
كومات گفت: «حدستان در مورد اين كه خوتایها با دستگاه اداري امپراتور ارتباط مستقيم ندارند، درست بود. احتمالا حالا دارند دنبال سفيري شبيه به شما مي گردند تا معيوب بودن ژنوم هورپات ها را خبر بدهند.»
گفتم: «فكر نمي كردم زنده باشيد. راستش را بخواهيد، بعد از آن كه يكي از هم نوعان تان مرا با ذهنش فلج كرد، این شک برایم پیش آمد که نکند ناظر هم موگای باشد و حدس میزدم كه در این حالت مالكوس در ماموريتش موفق نشود. اما هميشه اين را به عنوان احتمالي ناخوشايند كنار مي گذاشتم. راهي جز دنبال كردن همان نقشه ي اولم نداشتم.»
كومات ستايش گرانه گفت: «چيزي كه برايم خيلي جالب است، چفت و بست شدنِ نقش هايي است كه ايفا كرديد. وقتي به ارمشتگاه رفتم، ديوان سالاران مولوك هنوز اعتقاد داشتند شما كاهن هستيد و با وفاداري كامل عمل مي كنيد. روايتي كه در همستگان پرورده بوديد خيلي كامل و بي نقص بود. چه راهي بهتر از ايفاي نقشِ سرگردي فريب خورده يا تهديد شده، كه در نهايت در نابود كردن ايلوپرست ها موفق مي شود؟ نكته ي مهم آن بود كه شما به راستي فرقه تان را در همستگان نابود كرديد. ارباب و محقق و كابال مهره هاي مهمي بودند كه به دست شما قرباني شدند.»
همه چيز تمام شده بود. پس نيازى به پنهان كارى نديدم. در حالى كه به چشمان فرتوت و پلك هاى بنفش رنگ كومات خيره شده بودم، گفتم: «لزومى براى معذرت خواهى نمى بينيم. شما با كار گذاشتن انگل بر سرم مرا به برده اى بى اراده تبديل كرده بوديد. طبيعى بود كه بعد از خلاص شدن از دست اين بختكِ ذهنى، هرچه را كه مى دانم براى جبران خطاهاى گذشته ام به كار بگيرم.»
موگاي با رگ هاي از اندوه در صدايش گفت: «در مورد كشتنِ آن موگاي، اما، بايد پوزش بخواهيد.»
گفتم: «آه، بله، موگاي بانكدار، راهي به جز استفاده از او براي نفوذ به بانك ژنوم نداشتيم. هيچ حدس نمي زدم ناظر يك موگاي باشد، وگرنه به خاطر پرهيز از كينه توزي شما هم كه شده، او را از برنامه كنار مي گذاشتم. به هر حال، فراموش نكنيد كه اين كاهن بود كه همنوع شما را كشت. من مرد تنها هستم و در اين موضوع دخالتي نداشتم.»
كومات براى اولين بار بعد از ديدار جديدمان، تكان خورد و مشغول قدم زدن در سالن شد. حركت گاز غليظ داخل رگ هاى كلفت و قطورش، از زير رداى سياهش به خوبى مشخص بود. بعد از كمى مكث، گفت: «طوري حرف مي زنيد كه انگار مسئوليتي در قبال كردارهاي كاهن بر دوشتان نيست.»
گفتم: «مگر چنين نيست؟ آنچه كه كاهن مي كرد، از انگلي عصبي ناشي شده بود. من در آن تصميم ها نقشي نداشتم. ژلاتين مرا هم مانند ساير قربانيان ش به عروسكي بي اراده تبديل كرده بود.»
گفت: «اين درست نيست. شما در زمانى كه انگل را به همراه داشتيد، قدرت سازماندهى و شخصيت معنوى بسيار نيرومندترى از حالا داشتيد. انگل چيزى بيش از يك تقويت كننده ى هيجانات و افكار نيست. شما تمام چيزهايى را كه انگل برملا مى كرد، از قبل در خود داشته ايد.»
اعتراض كردم: «نه، سعى نكنيد با اين معماهاى روان شناسانه زشتى نقشه تان را استتار كنيد. شما با به كارگيرى انگل ها به مقدس ترين دارايى نژادهاى هوشمند، يعنى هويت شان دست اندازى مى كنيد. من الان هويتى مشخص و منسجم دارم. وقتى انگل را بر سرم حمل مى كردم، به نوعى موجود دوشخصيتى تبديل شده بودم.»
كومات در مقابلم ايستاد و گفت: «الان خاطره اى از آن زمان داريد؟»
گفتم: «بله، مو به موى حوادث آن زمان را به ياد مى آورم.»
گفت: «مگر زمانى كه به انگل مبتلا بوديد چنين وضعى نداشتيد؟ آن وقت هم هويت منسجم و يكپارچه اى داشتيد كه به خاطرات سرگرد هم دسترسى داشت. تنها تفاوت در اينجاست كه آن موقع طرفدار امپراتور بوديد و حالا هوادار جمهورى هستيد.»
استدلالش خلع سلاحم كرد. گفتم: «ولى من اولش طرفدار جمهورى بودم و انگل مرا به جاسوس امپراتورى تبديل كرده بود.»
گفت: «چه فرقى مى كند؟ مهم اين است كه ارزش ها، باورها، و هدف هاى دور و درازِ مخصوص به خودتان را داشتيد، كه شما را با امپراتورى متحد مى كرد. حالا هم درست همان وضعيت را داريد، با اين تفاوت كه جمهورى را با خودتان هم خوان تر مى بينيد. كدام يك از اين دو مجموعه ى منسجم خودِ واقعى شماست؟ فكر نمى كنم اين پرسش پاسخى داشته باشد.»
گفتم: «هويتى كه الان دارم، بدون فشار چيزى شبيه به انگل بر دستگاه عصبى ام ايجاد شده، اين دليلى كافى براى اصالت بيشترش نيست؟»
گفت: «نه، چون همين الان هم فشار تمام آموزش هايى كه از كودكى دريافت كرده ايد را مى بينم كه بر مغزتان سنگينى مى كند. شما، مثل تمام موجودات هوشمند ديگر، چندين حالت ممكن از هويت شخصى تان را توليد مى كنيد و در نهايت زير فشار نيروهاى محيطى در يكى از اين حالت هاى ممكن آرام و قرار مى گيريد. گاهى چيزى مثل گذاشتن يا برداشتن انگل شما را از حالتى به حالت ديگر وارد مى كند، و هميشه هم همان وضعيتى كه در آن هستيد را به عنوان خودِ اصيل و طبيعى تان فرض مى كنيد. به زودى خودتان درستى حرف هايم را تجربه خواهيد كرد.»
احساس خطر كردم و پرسيدم: «منظورتان چيست؟»
گفت: «اعلام كرده ايم كه شما بيمار شده ايد. بايد كم كم براى درمان به كارگاه ژلاتين تشريف ببريد.»
يال هايم از وحشت سيخ شد. كارگاه ژلاتين جايى بود كه افراد ما عمل جاسازى انگل ها را بر جمجمه ى نوآيين ها انجام مى دادند.
گفتم: «مى خواهيد باز اين بازى را تكرار كنيد؟»
گفت: «چاره ى ديگرى نداريم. شما قطعا براي انجام ماموريتي به قلمرو امپراتوري آمده ايد، و ما بايد زير و بم آن را بدانيم. اين بار نسخه ي جديدتري از انگل را بر سرتان خواهيم گذاشت. نسخه اي كه برداشته شدنش به مرگتان منتهي شود و ردپايي از شخصيت سرگرد و مرد تنها در مغزهايتان باقي نگذارد. وقتي به تمام گناهاتان اعتراف كرديد و راه خنثا كردن نقشه هاي مرد تنها را برايمان فاش كرديد، شما را با دستان خودم خواهم كشت. اين را مي توانيد تاوان كشتن آن موگاي بي گناه بدانيد.»
گفتم: «بابت كشته شدن آن موگاي متاسفم، همينطور بابت مرگ هزاران موجود ديگري كه ايلوپرستان به قتل رساندند.»
موگاي گفت: «مي دانم. اما وقتي كه بار ديگر به كاهن تبديل شديد و براي اعدام به نزد من آورده شديد، اين طور فكر نخواهيد كرد. من همان كسي را خواهم كشت كه مسئولِ قتل موگاي است.»
با گفتن اين حرف اشاره اى كرد. دو نفر از مولوكها به سويم حركت كردند. وقتى به دو طرفم رسيدند، همراه شان بال زدم و به سوى در خروجى سالن رفتم. مى دانستم كه بعد از چند ساعت ديگر بار ديگر از همين در عبور خواهم كرد و در همين اتاق بار ديگر نقشه هاى گوناگونى را براى منتشر كردن فرقه ى خشونت آميزم، طرح خواهم كرد. اما اين چيزى نبود كه مى خواستم.
در آستانه ى در، به سوى كومات برگشتم و گفتم: «يك پرسش ديگر باقى مانده است.»
مولوكها منتظر ايستادند. كومات پشتش به من بود، و بدون اين كه برگردد، گفت: «بپرسيد.»گفتم: «شما مبتلا به انگل نيستيد. چرا براى امپراتور كار مى كنيد؟»
برگشت و گفت: «انگ لها را خيلى جدى گرفته ايد. تمام تصوراتى كه ما داريم، و باورهايى كه از زمان تخم گذارى در مغزهايمان فرو مى كنند، به نوعى مى توانند انگل فرض شوند. من نظم حاكم بر امپراتور را در درازمدت موفق تر از هرج و مرج جمهورى مى دانم. فكر مى كنم در نهايت يكى از اين دو قلمرو ديگرى را خواهد بلعيد، و ترجيح مى دهم تمركز و انضباط امپراتورى مولوكها بر كيهان چيره شود.»
گفتم: «شما شكوفايي و سرزندگي تمدن هاي قلمرو جمهوري را ديده ايد.»
گفت: «و شما هم نظم و آرامش باشكوه قلمرو امپراتوري را.»
گفتم: «همين حقيقت كوچك كه رهبر امپراتوري در توليد ژلاتين دخالت دارد و حاضر است به هر قيمتي بر كهكشان نفوذ يابد، نشانگر پليد بودن اين نظم است.»
خارهاي روي سرش را جنباند وگفت: «شما بيش از حد بازيگران جلوي صحنه را جدي گرفته ايد. فكر مي كنيد امپراتور از كل اين برنامه چيزي مي داند؟ او مانند رئيس فدراسيون كيهاني و رهبر دورهاي جمهوري از همه جا بي خبر است. به ياد داشته باشيد كه همواره گروه ها و دسته هاي كوچك و هم هدف هستند كه سير حوادث را تعيين مي كنند. انجمن هايي كه از هوشمندان ناشناس تشكيل شده اند، آفريننده ي آينده هستند، نه بازيگرانِ خوش ظاهر و مشهورِ نمايان. شما به عنوان رهبر ايلوپرستان بايد قواعد بازي را بهتر از اين بدانيد.»
گفتم: «پس كه اين طور، يعني برنامه ي فرقه ي ايلوپرستان را خودِ امپراتور طراحي نكرده است؟»
گفت: «البته كه نكرده است. او بيش از حد جلوي چشم مردم است. ايفاي نقشي بزرگ از كسي مانند او بر نمي آيد. اين برنامه را انجمني از هواداران نظم امپراتوري پديد آورده اند. همان طور كه انجمني از هواداران جمهوري كوشيدند آن را به هم بزنند. شما فكر مي كنيد ويسپات زير نظر مستقيم رئيس فدراسيون كيهاني كار مي كند؟ يا از نماينده ي دفتر مركزي دستور مي گيرد؟ او هم عضو گروه مخفي ديگري است.»
گفتم: «قدرت شما را فاسد كرده است. وگرنه اين طور از دل جمهوري به آرمان هاي مردم اين قلمرو خيانت نمي كرديد.»
با چشمان نافذش به من خيره شد و گفت: «سرگرد، قدرت فقط كساني را فاسد مي كند كه قبلا خودشان فاسد شده باشند. اتفاقا من هم به قدر شما در زماني كه كاهن بزرگ بوديد، آرمان گرا هستم. دو نظم و دو سرنوشت براي كيهان ممكن است. يكي از آنها با هرج و مرج و كشمكشِ جمهوري همراه است و ديگري با صلح و آسايشِ اقتدارگرايانه ي امپراتوري. تشخيص من و دوستانم آن است كه دومي براي تمدن هاي كيهاني سودمندتر است، و تصميم داريم كاري كنيم تا اين الگو بر همه جا غالب شود.»
گفتم: «در اين تصميم گيرى نظر نژادهاى و تمدن هايى كه زير سلطه ى مولوكها قرار خواهند گرفت را نپرسيده ايد.»
گفت: «هيچ موجود قدرتمندى موقع تصميم گرفتن نظر ديگران را نمى پرسد. كيهان از مجموعه اى از تصميم گيرندگان تشكيل شده، كه در حال مبارزه با يك ديگرند، نژادها و تمدن ها و افراد اگر در اين رقابت وارد نشوند و منتظر نظرخواهىِ امثال من باقى بمانند، پيش از آغاز، بازى را باخته اند.»
گفتم: «از اين بترسيد كه ساير قدرتمندان هم به همين ترتيب هنگام تصميم گيري نظر شما را نپرسند.»
بعد با دمي افراشته، بال زنان از سالن خارج شدم و حضور دو نگهبان مولوك را در دو سويم تحمل كردم.
ایشالوم
ادامه مطلب: دقايقي بعد- هشت ساعت پيش از پايان- رگا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب