به سبك دازيمداها قهقه هاى زدم و فواره اى از بوهاي نشانگر سرخوشى را از بدنم خارج كردم. حاضران هم به احترام من هر يك به سبك خاص خود خنديدند. باسوگاها بنابر عادت و بي آن كه درست دليلش را بدانند، نفيري تيز از تيغه ى استخوانى صورتشان بيرون دادند. موراشويى كه مهمانم بود لب هايش را جمع كرد و دندان هاى تيز و كوچكش را به نمايش گذاشت. دازيمداهاى ديگرى هم كه در پشت سرم ايستاده بودند، زمام خود را به دست مغز اولشان دادند و جريانى از بوهاى شادمانه در هوا پيچيد. تنها معاونم غامباراک بود كه هيچ واكنشى از خود نشان نداد.
وقتى هياهوي خنده ها فرو نشست، گفتم: «پس بالاخره تصميم گرفتند افسرى كاركشته را براى تعقيب يك مشت زاهدِ تارك دنيا مأمور كنند. بين خودمان باشد، انتخابشان نشان مى دهد كه برايمان ارزش زيادى قايلاند. نمى خواهم از خودم تعريف كنم، اما يكى از قوى ترين نيروهايشان را به كار گمارده اند. اين نشان مى دهد كه عمليات مان در جمهورى به قدر كافي جلب توجه كرده است.»
دستيارم با لحني كه افسردگي از آن مي باريد گفت: «اما اين سرگرد مى تواند خطرناك باشد. فراموش نکنید كه چند سال پيش راهزنان منظومه ى پروين را با آن جسارت قلع و قمع كرد.»
نهيبى هشدارآميز در مغز اولم جوشيد و پيچ و تاب خورد. گفتم: «خودم اين موضوع را بهتر از هركس ديگر مى دانم، براى همين هم بود كه گفتم افسرى كاركشته را براى اين كار گمارده اند.»
غامباراک كه طبق معمول بى قرار بود، بدن كوتاه و پهنش را لرزاند و گفت: «عالى جناب، مى دانيد كه حضور او در اين پرونده مى تواند خيلى چيزها را به هم بزند. به خصوص حالا كه ارهات ها هم وارد بازى شده اند. مى دانيد كه، بايگانى شان درباره ي فرقه هاى دينى در سراسر كيهان نظير ندارد.»
گفتم: «خوب، پيشنهاد خاصى دارى؟ مى خواهى براى رئيس اداره ى امنيت نامه بنويسم و از او بخواهم اين پرونده را از سرگرد پس بگيرد؟»
بار ديگر خنديدم. اما مغز غامباراك قادر به پردازش شوخي نبود. چهار بازوى لاغر و چروكيده اش را جنباند و گفت: «نه، منظورم اين نيست. اما در هر حال خطري بزرگ تهدیدمان میکند، مي دانيد که، مردِ تنها…»
خنده ام را نيمه كاره رها كردم و با حرکتي تهديدآميز به سویش خم شدم، با چشمانی مركب که بر چهرهی چروکیدهاش خيره مانده بود. كلاه خود شاخدارش در زير نور مشعل هايى كه در تنها دست باسوگاها بود برق مى زد. زير سايه ى شاخ بلندش مى شد چشمانش را ديد كه مثل دو لكه ى سپيد بين چين و چروك هاى صورتش پنهان شده بود. هيچ احساسى در چهره اش خوانده نمى شد. خرطوم دراز و دو شاخ هاش را چنان بالا گرفته بود كه انتهايش تقريبا به شاخش مي چسبيد. گفتم: «غامباراک، خوب گوش كن.»
با ديدن حالت جدى ام، در حالتى شبيه به خبردار ايستاد و منتظر ماند.
گفتم: «قبلا به تو گفته بودم که كسي حق ندارد اسم مرد تنها را بر زبان بياورد.»
ناگهان گويي حجم بدنش نصف شد. چون تمام موهاى دراز سپیدی را که اطراف تنش در رقصی دایمی بودند، روى پوستش جمع كرد. بعد از چند ثانيه مكث، بار ديگر آن رشتههای ظریف را اطراف بدنش به اهتزاز در آورد و پوست فلس دار نقره ايش را آشكار كرد. اين حركت در غامباراک ها نشانه ي اداى احترام و ابراز اطاعت بود. رشته هاى تار مانند شفافى كه از همه جاي بدنش بيرون زده بود مرتب در حال حركت بود و در هوا الگوهاى پيچيده اى را ترسيم مى كرد. يك بار كه دليل اين كار را از او پرسيدم، گفت اين حركات براى غامباراك ها اهميت آيينى دارد. يك جور وِرد خواندنِ حرکتي كه باعث آرامش خيالشان مى شود. چشمانم را از او برگرفتم و به بقيه ى حاضران در معبد نگاه كردم.
گفتم: «هر وقت اين افسر هوشمند و آن گماشته ي ابلهش دست از پا خطا کنند، کاري مي کنم که از قبولِ اين پرونده پشيمان شوند. در مورد آن رفيقشان سروان هم نگران نباشيد. در موردش رازي را مي دانيم كه اگر برملا شود با خودِ اداره ي امنيت طرف خواهد شد. خوب، ديگر نمي خواهم چيزي در مورد اين گروه بي اهميت بشنوم.»
موراشو با چشماني عظيم و كروى كه هراس زده مي نمود، به من زل زد. روى اورنگم لميدم و سرم را به بالشى پر از هواى فشرده تكيه دادم. موراشو همچنان با نگراني مرا نگاه مي كرد. سعى كردم بار ديگر حالتى مهربان به خود بگيرم. پس با بازوهاى درازم اشاره اى دوستانه به او كردم و گفتم: «خوب، شريك گرامى، از محموله هاى جديد برايم بگو؟»
كمى خيالش راحت شد، چون دستان فرتوت و سبزش را بر شكم گرد و برجسته اش كشيد و با لحن دربارى ای که موراشوها بدان عادت داشتند، گفت: «عالى جناب مى توانند كاملا آسوده خاطر باشند. آنان سر موقع محموله را به معبد خواهند رساند.»
خرناسى كشيدم و گفتم: «اميدوارم مثل هميشه به وعده هايتان وفا كنيد. مى دانيد كه، تعداد گروندگان به كيش ما روز به روز بيشتر مى شود و بايد ابزارهاى لازم براى پذيرفتنشان آماده باشد.»
بعد به او اشاره اى كردم كه در عين دوستانه بودن، نوعى اجازه ى مرخصى هم محسوب مى شد. اشاره ام را دريافت و در برابرم سرى فرود آورد، و در حالى كه صداى برخورد عصاى مرجانى اش بر سنگ فرش كف معبد برمى خاست، به همراه بردگان تنومند و كوتاه قدش از معبد خارج شد.
به غامباراک كه مثل مجسمه ى ترك خورده اى مى ماند نگاه كردم. همچنان بى حركت ايستاده بود و منتظر صدور فرمانى از جانب من بود. مى دانستم كه از انتظار كشيدن ناراحت نمى شود. پس در حالت مراقبه قرار گرفتم و پلك هاى استخوانى ام را بستم.
بازى شروع شده بود.
ادامه مطلب:صبح روز بعد- پنجاه روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب