پنجشنبه , آذر 22 1403

يك روز بعد- بيست روز پيش از پايان همستگان

ارباب و پسرش بعد از دستبردي كه به بانك ژنوم زده بودند به محرم راز من تبديل شده بودند. خودِ ارباب موجود قدرتمند و با نفوذي بود كه در همان روزهاي اولِ آغاز ماموريتم اعتماد مرا به خود جلب كرده بود،. البته اين مانع از آن نشد كه مثل ديگران، ايماني خدشه ناپذير را به او تحميل كنم و از وفاداري­ اش اطمينان حاصل كنم. ارباب همان هنگامي كه پيشنهاد نمايندگان امپراتور براي همكاري با مرا پذيرفت، دازيمدايي سالخورده و فرتوت بود. از اين رو پس از گرويدن رسمي به آيين ­مان و دستكاري مغزش، كمي گيج و خرفت به نظر مي­ رسيد. اما آن روز كه با خرسندي به ستوني تكيه كرده و پاهاي بلندش را دور آن پيچيده بود، اثري از اين سالخوردگي و بلاهت در او ديده نمي ­شد.

شاخ دراز، قبراق و سرحال بر ستون ديگري نشسته بود و داشت با بازوهاي انتهاي بدنش لاكش را با مايعي تميز كننده برق مي­ انداخت. اين هم مد جديدي بود كه به تازگي در ميان نجس هاي همستگان رواج پيدا كرده بود و من چندان آن را نمي ­پسنديدم.

در اين جمعِ دوستانه ­ي دازيمداها، حضور ناظر توي ذوق مي­زد. طبق معمول بر سكويي نشسته بود، و از بدنش چيزي جز يك هيكل تيره ­ي شنل‌پوش معلوم نبود. كلاهش روي سر و صورتش سايه­ انداخته بود و اطمينان داشتم حتا اگر مشعلي برقي را هم جلوي صورتش مي­ گرفتيم، چيزي جز يك نقاب منبت­ كاري شده نمي­ ديديم. ترديدي نداشتم كه اين موجود مرموز در جمهوري فرد سرشناسي است، وگرنه دليلي نداشت با اين وسواس چهره ­ي خودش را پنهان كند. ناگفته نماند كه موقعيتش به عنوان ناظر امپراتور هم خيلي دردسرساز بود. كافي بود فعاليت هاي مخفيانه ­اش در پايتخت جمهوري فاش شود تا دنياهاي زيادي به نبرد با يكديگر برخيزند. به ويژه كه ناظر به دخالتِ مستقيم در امور داخلي همستگان همت گماشته بود. به هر صورت هويتش را به قدري خوب از ما پنهان كرده بود كه هيچ حدسي در موردش نداشتم. بدن و هيكلش مي ­توانست به يكي دو جين نژاد مختلف تعلق داشته باشد. در عين حال ممكن بود كل هيكلي كه مي­ ديديم روباتي باشد كه مثل يك خودروي دست و پا دار توسط جانداري ذره ­بيني هدايت شود.

ترجيح مي­ دادم اين مهماني كوچك را با هم­ نژادانم بگذرانم. اما ناظر نفوذ و اقتدار بي حد و حسابي داشت. وقتي ناگهان سر و كله ­اش در معبد پيدا مي­ شد و تصميم مي گرفت مرا ببيند و در مجلسِ ما بنشيند، كسي جرات نداشت با او مخالفت كند.

ناظر خيلي كم حرف مي­ زد. بيشتر به سايه ­ي شومي شبيه بود كه بر جمع ما افتاده باشد. معلوم بود كه ارباب و شاخ دراز هم در حضورش احساس ناراحتي مي­ كنند.

ارباب بازوهايش را با تكلف حلقه كرد و براي دهمين بار گفت: «كاهن بزرگ، من واقعا از كاري كه پسرم انجام داده مغرور و شادمان هستم.»

بعد هم با وقار شاخك هايش را پايين آورد و با رد كردنش از بين دندان هاي درازِ نجسي ­اش پرزهاي ريزِ روي آن را صاف و مرتب كرد. شاخ دراز با اشاره­ ي پدرش چشم هاي مركب بزرگش را براي لحظه­ اي بست. هميشه از اين كه ارباب در حضور ديگران از او تعريف كند ناراحت مي ­شد. به خصوص وقتي ناظر آنجا نشسته بود و ممكن بود اين حرف را به هر شكلي تفسير كند.

ناظر گرچه مخاطب ارباب نبود، گفت: «آري، عمليات بسيار حساب شده و دقيق بود. به خصوص ديدن فيلم دستبرد برايم بسيار جالب بود. مطمئنم كه اگر منتشر شود خيلي­ ها را در جمهوري آشفته خواهد كرد.»

لحنش هنگام بر زبان آوردن آخرين جملات طوري بود كه معلوم نبود به چيز خوبي اشاره مي­ كند يا ما را از مخاطره ­اي زنهار مي ­دهد. براي دقايقي سكوت برقرار شد. هيچكس نمي­ دانست چه بگويد كه دنباله ­ي حرف او محسوب شود.

بالاخره اين سكوت ناراحت كننده را شكستم و در حالي كه فواره ­اي زوركي از بويي شادمانه را به هوا پخش مي ­كردم، گفتم: «خوب، دوستان، بايد چند خبر را بشنويد. با همين گوش هاي خودم خبرهايي جذاب شنيده ­ام. خلاصه ­اش اين كه افسران اداره­ ي امنيت تازه به اقتدار و عظمت ما پي برده ­اند و دستپاچگي بر كلِ سيستم­ شان حاكم شده است. شنيده ­ام دارند تمام مرزها را مي­ بندند.»

ارباب خس خس كنان گفت: «بله، من هم اين خبر را شنيده ­ام. هنوز فكر مي­ كنم شما اشتباه كرديد و مي ­بايست به محض دستيابي به ژنوم و پيش از اين كه بتوانند واكنشي نشان دهند، همستگان را به قصدِ قلمرو امپراتوري ترك مي­ كرديد.»

گفتم: «دوست من، شتاب نداشته باش. فاصله­ ي ما تا مرزهاي امپراتوري بسيار زياد است و ناوگان جمهوري مي ­تواند به سادگي مرا دنبال كند و از بين ببرد. بزرگترين برگ برنده­ ي من اين است كه شك كسي را بر نينگيخته ­ام. اگر هم شكي وجود داشته باشد، بين همان جمعِ سه نفره ­ي مسخره است. من نقشه ­اي دارم كه به كمكش خواهم توانست به سادگي از همستگان خارج شوم. بي آن كه كسي تعقيبم كند.»

شاخ دراز گفت: «قربان، بعد از طرحي كه براي دستبرد به بانك كشيديد، من به نبوغ‌تان يقين پيدا كرده ­ام. فقط لازم است يادآوري كنم كه شك و ترديد نسبت به اعضاي همان گروه سه نفره نيز روز به روز بيشتر مي­ شود. البته خودتان حتما بيشتر از من مي­ دانيد.»

به فكر فرو رفتم و گفتم: «بله، چنين خطري وجود دارد. تازه ترين خبر در اين مورد آن است كه به لطف سرگرد، سروان متهم رديف اول تلقي مي­ شود. هرچند فكر نمي­ كنم بتوانند به او دست يابند. عمويش نجسِ بانفوذ و ثروتمندي است و او را پنهان خواهد كرد.»

ارباب گفت: «اما شهر پست هم قواعد خود را دارد، دير يا زود هركس را كه بخواهند پيدا مي­ كنند.»

يك حباب بوي شورِ غرورآميز از منافذ زير لاكم بيرون دادم و گفتم: «آه، بله، مگر آن كه سروان در اثر حادثه ­اي كشته شود. ببينم، به نظر شما كسي دنبال يك مظنونِ مرده مي ­گردد؟»

و با ساير دوستانم با فواره ­هايي از بوي خنده ­آور به نقشه­ ي زيركانه ­ام خنديديم.

یونگار

G:\draw\my works\Dazimda\yungar.jpg

 

 

ادامه مطلب: دو روز بعد- هجده روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب