پنجشنبه , آذر 22 1403

يک روز بعد- بيست و دو روز پيش از پايان- همستگان

افرادم در برابرم صف کشيده بودند و به شکل ­ها و زبان هاي گوناگون شادماني خود را نمايش مي ­دادند. شاخ دراز که رهبري عمليات را بر عهده داشت، در پوست خود نمي­ گنجيد و با دمِ درازش شکلي زاويه­ دار را درست کرده بود. عده ­ي زيادي از دازيمداهاي ديگر در پشت سر او صف بسته بودند، و مالکوس‌ها، هونوها، و باسوگاها هم در همه جا ديده مي ­شدند. در این بین فقط باسوگاهای ابله بودند که درست نمي ­فهميدند چرا ما خوشحال هستيم، و بی‌تفاوت با دماغ‌هایی که از آن اسید چکه می‌کرد، در گوشه و کنار پرسه مي‌زدند.

حتا غامباراک هم چالاک ­تر از هميشه حرکت مي­ کرد و نشانه ­اي از شادي در چشمانِ سپيدش ديده مي ­شد. وقتي وارد تالار شدم و از برابر صفِ پيروانم گذشتم، همه کرنش کردند و با اندام هاي حرکتي­ شان علامت ايلو را در هوا رسم کردند. صدها دست، بازو، شاخک، رشته، و بال با نظم و ترتيب و با وقاري آييني در هوا جنبيدند و صدها بار نام ايلو با زبان هاي گوناگونِ صوتي و نوري و بويايي به چشم و گوش رسيد و به مشامم خورد.

غامباراک پيش از آن که عصاي تشريفاتي خود را به زمين بکوبد و به همه اجازه­ ي برخاستن دهد، لحظه ­اي درنگ کرد و بعد همزمان با کوبيدن ته عصا به کفِ سنگي تالار گفت: «کاهن بزرگ پيروز باد.»

همه با تکرار نام ايلو به استقبال اين حرفش رفتند و همهم ­ي «ايلو، ايلو» همه جا را پر کرد.

غامباراک با همان لحن رسمي گفت: «کاهن بزرگ، چنان که امر کرده بوديد، گروهِ معبد به بانک ژنوم رفت و آنچه را که مي ­خواستيد، به دست آورد.»

بر تخت خود راست تر نشستم و گفتم: «آفرين بر کساني که مايه ­ي افتخار ايلوي بزرگ هستند.»

غامباراک ادامه داد: «قربان، همان طور که گفته بوديد، از کليه­ ي مراحل عمليات فيلم تهيه کرديم تا در بايگاني تاريخ مقدس فرقه باقي بماند.»

اينها را خودم مي­ دانستم و حوصله­ ي مغز اولم داشت کم کم سر مي ­رفت. اصولا اين مراسم را براي اين برگزار کرده بوديم که دستيابي به ژن هاي هورپات ها را جشن بگيريم، و همين فيلم را ببينيم. پيروانم اگر مي­ ديدند با چه مهارتي اين کار ناممکن را انجام داده بوديم، در اعتقاد خود استوارتر مي­ شدند. يکي از بال هايم را تا نيمه باز کردم و به اين ترتيب نشان دادم که حوصله­ ي تشرفيات بيشتر را ندارم. غامباراک که در فهميدن حالات احساسي دازيمداها استاد بود، فوري قضيه را درز گرفت: «به همين دليل اکنون مي ­خواهيم ببينيم که دلاوران ايلوپرست چگونه در اين ماموريت شگفت ­انگيز کامياب شدند.»

غامباراک با گفتن اين حرف ها کرنشي کرد و به درون صف پيروانم بازگشت. چند دازيمدا در گوشه ­اي از تالار مشغول راه انداختن يك دستگاه پخش سه بعدي فيلم بودند. پس از دقايقي، نتيجه ­ي كارشان نمودار شد. نور سالن کم شد، و بوگيرها و مکنده­ هاي صدا در گوشه و کنار سالن به کار افتادند. همه جا براي دقايقي بسيار ساکت و آرام شد. بعد فيلم شروع شد.

روبات فيلمبردار واقعا اثري درخشان خلق كرده بود. فيلم به قدري واقعي و دقيق بود که گويي با کارگرداني قبلي و به طور سفارشي تهيه شده است. شفافيت تصوير سه بعدي چنان بود که گويي ما هم بخشي از صحنه هستيم. البته روبات با سليقه­ ي خودش موسيقي نامفهومي را به فيلم افزوده بود که به صحنه­ ها نمي ­خورد و احتمالا با سليقه ­ي مولوک­ ها همخوان بود. چون اين دستگاه را در آنجا ساخته بودند. سر و صداي خفيف اين موسيقي به قدري نامربوط بود که خيلي زود پره­ هاي گوشم را بستم تا نشنوم­ شان.

فيلم با صحنه­ ي سان ديدن من از گروه حمله شروع شد. دوربين روي چهره ­ي تک تک اعضاي گروه درنگ ­كرد و اسم و رسم شان را به دو زبان معيار جمهوري و امپراتوري در زير تصوير ­نوشت. زير تصوير موگاي مسخ شده اين عبارت ظاهر شد: يک موگاي، پس از آن که زير شکنجه اطلاعات مورد نياز را افشا کرد و به يک زامبي تبديل شد!

روشن بود که روبوت به راستي براي ثبت حقايق خام و بي­ تحريف طراحي شده است. مغز دومم هشدار داد كه زودتر تدبيري بينديشم تا مبادا اين فيلم به دست موگاي ­ها بيفتد، وگرنه دمار از روزگارمان در می‌آوردند.

فيلم با ضرب اهنگي سريع تر ادامه يافت. گروه سوار خودروي شان شدند. همه ردا و کلاه خود سياه فرقه را در بر داشتند، و تجهيزات مورد نيازشان روي دوش و بدنشان بسته شده بود. جسد موگاي با فرمان صوتي شاخ دراز حرکت مي­ کرد. وقتي راه افتاد، درست مثل روباتي قديمي و فرسوده تلوتلو مي­ خورد.

چند صحنه هم از مكالمه­ ي اعضاي گروه در راه گرفته شده بود. در اين بين شوخي­ هاي بي­ شرمانه ­ي يك هونو به قدري چندش ­آور بود که حتا نجس­ ها پره‌هاي گوش شان را بر صداي آرام و خفه ­اش بستند.

عاقبت گروه به ساختمان بانک ژنوم رسيد. برجي بلند و زيبا که مثل نيزه‌اي درخشان در دل آسمان تيره­ ي همستگان فرو رفته بود. كارمندان ربوده شده­ ي بانك گفته بودند بخش نگه داري ژنوم هورپات ها نزديك نوك برج قرار دارد. اين امر البته دور از انتظار نبود. تبهكاران شهر پست مدام روش هايي جديد براي نقب زدن و نفوذ به برج هاي آراسته­ ي شهر بالا ابداع مي ­كردند. هيچ شهروند عاقلي نبود كه دارايي­ هاي گرانبهاي خود را در طبقات زيرين ساختمان نگه داري كند. با استفاده از اطلاعاتي كه به دست آورده بوديم، مي­ دانستيم ژنوم گرانبهاي هورپات ها دقيقا در كجا قرار دارد، بنابراين قصد داشتيم از بيرون در ساختمان نفوذ كنيم و مستقيم به سر وقت­شان برويم.

روبات فيلمبردار، از زاويه ­اي عالي نزديك شدن خودروي حامل گروه به ديواره ­ي بيروني برج را نمايش داد. راننده ­ي ماهر آن را در فاصله ­اي اندك از ديوار ساختمان نگه داشت. سراسر سطوح ديوار بانك نسبت به فشار و گرما حساس بود و با دريافت هر نشانه­ ي مشكوكي سيستم امنيتي دروني ساختمان را به كار مي­ انداخت. وقتي خودرو كنار ساختمان پهلو گرفت، اعضاي گروه با نظم و ترتيبي چشمگير به كار پرداختند. ابتدا شاخ دراز و يكي ديگر از دازيمداهاي نجس بال ­زنان توري گرانبهايي از جنس تارهاي نوري را بر ديوار ساختمان گستردند. اين توري طوري برنامه ­ريزي شده بود كه حس گرهاي نوري و گرمايي را مختل مي­ كرد و نقطه­ ي كوري را بر سطح حساس ديوارها پديد مي آورد. مدتي طول كشيد تا شاخ دراز ريزه­ كاري­هاي مربوط به برنامه­ ريزي تور را انجام دهد. وقتي كارش تمام شد، بخشي از ديوار نسبت به عمليات گروه كرخت و بي حس شده بود.

بعد، دسته جمعي دست به كار شدند. با يك دستگاه برش ليزري ويژه ­ي معدن كاري كه ارباب آن را بر خودرو سوار كرده بود، شكافي بزرگ در ديوار ايجاد كردند. در فاصله ي يك بال زدن بخشي از سنگ هاي محكم ساختمان به بخار تبديل شد. حفره ­اي كه دهان گشود، به همان راهرويي ختم مي­ شد كه مورد نظر ما بود. همه از اين رخنه وارد شدند. موگايِ مسخ شده پشت سر همه با دقت و احتياط توسط باسوگاها حمل مي ­شد. حركاتش آنقدر منظم و روان نبود كه خودش بتواند پا به پاي ديگران حركت كند.

اعضاي گروه حمله در راهروي روشن پيش رفتند، تا به دروازه­ ي جايگاه ژنوم هورپات ها رسيدند. شاخ دراز پيشاپيش اعضاي گروه حركت مي­ كرد و آماده بود تا با نخستين فوج از نگهبانان بانك برخورد كند. پيشاپيش اطلاعات كافي در مورد ايشان گردآوري كرده بوديم. از اين رو وقتي با آنها روبرو شد، تعجب نكرد. كساني كه نگهباني از اين نقطه را بر عهده داشتند، موجوداتي قلچماق و جنگجو نبودند. به جاي گروهاني از آمورگاهاي جنگاور، يك فوج از موجوداتي مكعب شكل و كوچك با نظم و ترتيب كنار هم جلوي دروازه ايستاده بودند. مي­ شد به سادگي آنها را با يك رديف جعبه­ ي رنگارنگ اشتباه گرفت، كه با دقتي وسواس ­آميز بر زمين چيده­ شده­ باشند.

براي ما كه مدتي طولاني با كارمندانِ زنداني سر و كله زده بوديم، اين منظره كاملا آشنا بود. آنها كوبا بودند. موجوداتي به نسبت كمياب، و بسيار بسيار هوشمند، كه در منظومه ­اي دوردست زندگي مي ­كردند و بزرگترين رياضيدانان و استادان منطق در كل كيهان بودند. حتا لاروهاي صدف­ گونه­ ي كوبا كه مغزشان درست رشد نكرده بود، در محاسبه ­ي رياضي و استدلال منطقي نابغه­ بودند. به محض آن كه از مرحله ­ي لاروي خارج مي ­شدند، چهار جفت دست و پاي لاغر و باريك از اطراف بدنشان بيرون مي ­زد. آن وقت زبان پيچيده و بغرنج مردمشان را مي­ آموختند، و به انبوهِ جمعيتِ نخبه­ شان مي‌پيوستند. زبانشان براي تمام موجودات ديگر نامفهوم بود؛ اما اين موضوع مانع ارتباطشان با ديگران نمي­ شد. چون كوباها به سرعت هر زباني را رمزگشايي كرده و مي­ فهميدند.

هيچ كاري به اندازه ­ي محاسبه كردن براي كوباها جذاب نبود. پيچيده ­ترين معادلات را در چشم بر هم زدني حل مي­ كردند و مي­ توانستند همزمان در چند دستگاه ناسازگار چيستان هاي منطقي را حل كنند. پديده ­ها را هم مثل مسائل رياضي مي ­فهميدند. جانداران در چشمشان ماشين­ هايي پيچيده بودند كه در دامنه ­اي مشخص دست به انتخاب رفتارشان مي ­زدند. به همين خاطر كافي بود هر جاندار هوشمندي را ده دقيقه ببينند تا رفتار آينده ­اش را بر اساس الگوي انتخاب هاي گذشته ­اش پيش ­بيني كنند. مهمترين مراكز جمهوري از همين استعداد كوباها براي مقابله با دزدان استفاده مي­ كردند. هرچند اين حقيقت در دستگاه­ هاي امنيتي رازي مگو بود. ما هم اگر سه چهار نفر از كارمندان عالي رتبه ­ي بانك را تكه تكه نكرده بوديم، از آن خبردار نمي ­شديم.

شاخ دراز به تنهايي پيش رفت و با كوباها روبرو شد. حضور هر مهاجم اضافي بختِ موفقيتش را كم مي­ كرد. شمار كوباها زياد بود و ذهن­ هايشان با زبان غريب نژادشان به هم پيوسته بود. در چشم بر هم زدني رفتار هر مهاجمي را مدل سازي و احتمال سر زدن هر رفتاري را محاسبه مي­ كردند. از سوي ديگر، دايم با رايانه­ ي كنترل كننده­ ي بانك در ارتباط بودند. كافي بود رفتاري تهاجمي را تشخيص دهند تا ساز و كار دفاعي بانك را فعال كنند و دسترسي به هدف ­مان را ناممكن سازند.

اما چيزي كه كوباها نمي ­دانستند، اين بود كه ما بر وجودشان آگاهي داريم، و اين كه ارباب توانسته بود به رازي مهم در موردشان پي ببرد. شاخ دراز روي همين دو برگ برنده حساب مي­ كرد. وقتي به تنهايي از پيچ راهرو گذشت و روبروي كوباها سر در آورد، همه ­شان در وضعيت آماده باش قرار گرفتند. كوباها دسته جمعي با لحني يكنواخت و واژگاني كه به دقت ادا مي ­شدند، گفتند: «بيگانه، رمز ورودت را بده و يا دليلي بياور كه مجاز به حضور در اينجا هستي.»

شاخ دراز گفت: «آمده ­ام برايتان معمايي بگويم.»

قاعدتا هر نگهباني كه هنگام انجام وظيفه با بيگانه ­اي معماگو روبرو شود، فورا بوق هاي هشدار را به صدا در مي ­آورد. اما كوباها عاشق معما بودند. تنها ارباب كه مدتي در سياره­ شان به قاچاق مقالات علمي مشغول بود، اين را مي‌دانست. كوباها با اشتياق گفتند: «معمايت را بگو غريبه.»

شاخ دراز كمي مكث كرد. همراه با او، ما كه فيلم را تماشا مي­ كرديم نيز نفس ها را در سينه حبس كرديم. كوباها هر معمايي را به آسانيِ جفت گيري زوم­ها حل مي­ كردند. بعد هم به سرعت مي­ فهميدند كه با نقشه ­اي براي دستبرد به بانك روبرو شده اند و سيستم هشدار بانك را فعال مي ­كردند. بنابراين شاخ دراز فقط چند ثانيه وقت داشت.

شاخ دراز با فراغ خاطر گفت: «معناي اين جمله چيست؟»

بعد هم با تقليد آشكارِ حرف زدنِ محقق، گفت: «حسن تو به اتفاق نمك معدني سديم جهان را گرفت- آري به اتفاق جهان مي­ توان گرفت.»

بعد هم با كنجكاوي به كوباها نگاه كرد. همه بي­ حركت بر جاي خود خشك شان زده بود. مي­ شد كم كم رگ هاي كبودشان را ديد كه بر پوست سرِ تخت­ شان ورم مي­ كند و بيرون مي ­زند. وقتي دوتا از كوباها با لرزشي بر زمين افتادند، شاخ دراز شادمانه دمش را به لاكش كوبيد و خواندن شعر را از سر گرفت: «شمع مي­ خواست افشاي راز خلوتيان كرد!- شكر خدا كه سرّ دلش در زبان گرفت- از اين آتش نهفته كه در اندام هاي مياني بدن من است- خورشيد شعله ­ايست كه در آسمان گرفت…»

شمار بيشتري از كوباها دست و پا زنان و لرزان بر زمين ريختند و بعد از جنبشي سخت، جان دادند. شاخ دراز به سه كوبايي نگاه كرد كه با سرسختي سر جايشان ايستاده بودند. از تپش رگ هاي كبودشان معلوم بود كه بيش از چند لحظه دوام نخواهند آورد. شاخ دراز باز خواند: «اندام تناسلي گياهان گلدار مي‌خواست دم زند از رنگ و بوي دوست- از غيرت صبا نفس در دهان گرفت- آسوده در يك گوشه پرگار مي­ شدم!- محور زمان چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت-آن روز شوق…»

شاخ دراز با فرو افتادن آخرين كوبا حرفش را نيمه تمام گذاشت و برگشت و به چشم الكترونيكي روبات فيلمبردار نگاهي انداخت و شاخك هايش را مغرورانه به شاخ بلندش زد. در تالار همه ­ي تماشاگران فيلم هلهله كردند و دازيمداها با تراوش بوهايي ستايش گرانه تشويقش كردند. روبات براي توضيح آنچه كه رخ داده بود، در زير منظره ­ي رقت‌انگيز كوباهايي كه بر زمين ريخته بودند، نوشت: «بنابر نظريه­ ي محقق، كوباها در صورتي كه نتوانند مسئله ­اي را حل كنند، خواهند مرد، و در زماني كه مشغول حل معما هستند، كار ديگري نخواهند كرد. بنا بر نظر محقق، اشعار ديوان كه از دانشمندان زميني بوده براي اين موجودات غيرقابل درك است.»

بار ديگر نفير تشويق حاضرات برخاست. شاخ دراز و ديگران به اين ترتيب از روي جسد كوباها گذشتند، بي آن كه سيستم دفاعي بانك از وجودشان خبردار شود.

در اينجا بود كه موگاي مسخ شده را به راه انداختند. موگاي كه مثل يك عروسك كوكي به زمختي حركت مي­ كرد، به طرف جايگاه تعيين هويت پيش رفت. آنقدر صبر كرد تا پرتوهاي شناسنده مجاز بودنِ ورودش را تاييد كنند. قبل از مرگ اطلاعاتي كامل در مورد برنامه­ ي كاري­ اش به ما داده بود و مي‌دانستيم در اين روز و ساعت بايد به بانك سركشي ­كند. شاخ دراز و افراد همراهش تا اينجاي كار آسوده بودند. اما از اين لحظه به بعد با جنب و جوش در گوشه و كنار موضع گرفتند. حس گرهاي ساختمان به هر صورت دير يا زود به گشوده شدنِ رخنه­ اي در ديوار پي مي­ برد و ورود موگاي به بخش ژن هاي حفاظت شده را با آن جمع مي­ بست و همه­ ي مسيرهاي خروجي را مسدود مي­ كرد. طبق محاسبه ­ي ما موگاي پيش از اين كه چنين اتفاقي بيفتد، دوازده دقيقه وقت داشت تا ژنوم را براي ما بياورد.

موگاي با همان حركات مكانيكي ­اش از راهرويي رد شد كه انباشته از پرتوهاي مرگزاي گاما بود. تنها بدن شناسايي شده­ ي او بود كه در غلافي محافظ از خطر مصون بود. پرتوها به قدري مرگبار بودند كه حتا روبات فيلمبردار هم نمي­ توانست دنبال موگاي برود. موگاي در راهرو از نظرها گم شد، و شاخ دراز و يارانش كه بر در و ديوار آويخته بودند و منتظر بازگشتش ماندند. از علامت هايي كه بين­ شان رد و بدل مي­ شد معلوم بود نشانه ­هايي از شك و ترديد در سيستم امنيتي بانك ديده ­اند.

موگاي درست ده دقيقه بعد از دروازه عبور كرد، در حالي كه كره ­اي شيشه ­اي را در دست داشت. داخل كره ظرفي پر از مايعي آبي رنگ قرار داشت، كه ژنوم هورپات ها را در خود نگه مي ­داشت. شاخ دراز به سرعت ظرف را از موگاي گرفت و آن را به دست يك دازيمدا داد. او هم با بيشترين توانش بال زد و به سمت حفره ­ي روي ديوار پريد. يك خودروي كوچك تندرو در آنجا منتظرش بود تا ژنوم را به پايگاه ما منتقل كند. تا اينجاي كار عمليات با پيروزي پايان يافته بود. اما هنوز چند خرده كاري باقي مانده بود. شاخ دراز با تفنگ پرتوافشان ش بخش هايي از پوست موگاي را سوزاند و مراكزي تعيين هويت او را از بين برد، طوری که حس گرهای بانک نتوانند شناسایی‌اش کنند. بعد او را به سمت راهرويي كه تازه از آن بيرون آمده بود، هل داد. موگاي تلو تلو خوران پيش رفت و وارد تونل شد. مشاهده­ ي آنچه كه سيستم امنيتي بانك بر سر دزدان ناشي مي ­آورد، بسيار تكان دهنده بود. حس گرهاي تونل او را غريبه دانستند و آماج پرتوهاي گاما قرارش دادند. در چشم بر هم زدني بدن موگاي جوشيد و به بخار تبديل شد. به اين ترتيب كسي به روش نفوذمان در بانك ژنوم پي نمي ­برد و از انتقام جويي موگاي­ ها مصون مي­ مانديم.

در اين هنگام پيامي از خودرو به گروه حمله مخابره شد. سيستم امنيتي بانك به كار افتاده بود و گروهاني از روبات هاي نگهبان به سرعت به آن طرف مي ­آمدند. شاخ دراز و يارانش به سرعت به سوي خودرو پرواز كردند و باسوگاها را پشت سرشان جا گذاشتند. چند لحظه بعد همگي در حال پرواز به سوي معبد بودند. روبات فيلمبردار، همان جا ماند و به مخابره ­ي تصاوير ادامه داد. در چشم به هم زدني يك رديفِ منظم از روبات هاي هشت پا كه به مكنده ­هاي قوي مجهز بودند، از ديوارهاي بانك بالا آمدند و به محل شكافته شدن ديوار رسيدند. گروهي ديگر از آنها، از داخل ساختمان به آن سو آمدند و باسوگاها كه با بلاهت تمام همان طور منتظر مانده بودند، با آنها درگير شدند. باسوگاها را براي روز مبادا و درگيري­ هاي احتمالي به بانك برده بوديم، اما برگرداندنشان به زحمتش نمي ­ارزيد.

باسوگاها در برابر روبات هاي نگهبان خشن و جنگجو بختي براي پيروزي نداشتند. هنوز چند شليك بينشان رد و بدل نشده بود كه همه با بدنه اي تكه پاره بر زمين ريختند، و از ميان رفتند. روبات فيلمبردار هم در اين معركه هدف قرار گرفت. چون ارسال تصاويرش ناگهان قطع شد، و فيلم پايان يافت.

پس از پايان گرفتن فيلم، شاخ دراز پيش آمد و كره­ ي شيشه ­اي حاوي ژنوم هورپات ها را برايم آورد. وقتي آن را در دست گرفتم، با دلي شكرگذار از ايلوي بزرگ، اطمينان يافتم كه ديگر هيچ نيرويي قادر نخواهد بود مانع توسعه­ ي آيين مقدس ما شود.

 

هورپات

G:\draw\my works\Dazimda\12121.jpg

 

 

ادامه مطلب: يك روز بعد- بيست و يك روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب