در فرودگاه دارماي خشک پياده شديم. دنیای زادگاه دازيمداها، که جز يک بار در زمان کودکي به آنجا سر نزده بودم. با اين حال عطر هوا و منظره هاي بياباني بهت آورش برايم خاطره انگيز مي نمود. وقتي به پايتخت دازيمداها بر دارماي خشک رسيديم، به قدري از آشنايي منظره ها جا خوردم که براي دقايقي خشکم زد. منظره ي آنجا را بارها در هنگام مراقبه ديده بودم. گويي مغز اولم از ابتدا مي دانست دير يا زود بايد به اينجا برگردم.
پيش از حرکت، با سروان و ويسپات قرار و مدارهايمان را گذاشته بوديم. قرار بود با هم ارتباطي نگيريم و بين خودمان هيچ علامتي از آشنايي بروز ندهيم. نمي خواستيم توجه کسي را به خودمان جلب کنيم. هرچند اگر حدس من درست از آب در مي آمد، سروان پيشاپيش ورود ما را به هم دستانش اطلاع داده بود.
در ابتداي کار، زاکس مخالف سر سخت سفر ما به آنجا بود. ميگ فت ميتوانيم گروهي ديگر را به آنجا بفرستيم. شمار سربازان و افسران دازيمدا و آسگارت در اداره ي امنيت اندک نبود. اما اين چيزي نبود که من مي خواستم. حرفش را قبول داشتم که با سفر به دارماي خشک، مستقيم به کام خطر گام مي گذاريم. اما چاره ي ديگري نداشتيم، حدس هايي در مورد فرقه ي ايلوپرستان داشتم که بايد حتما خودم در موردشان اطلاعات جمع مي کردم. علاوه بر اين، هيچ معلوم نبود کسي که اطلاع دقيقي از اين پرونده ندارد، در آنجا چيز به درد بخوري پيدا کند.
تمام تدابير امنيتي را رعايت کرده بوديم. در پروازهايي جداگانه به آن سو مي رفتيم، و هيچ کس جز زاکس از زمان ورود ما خبر نداشت. هر کدام مان با هويتي جعلي و اسمي متفاوت سفر مي کرديم، و قرار بود در آنجا به طور انفرادي عمل کنيم. چون بدون برانگيختن کنجکاوي ديگران امکان نداشت بتوانيم يکديگر را در شهري چند ميليون نفره پيدا كنيم.
به اين ترتيب بود که در دارماي خشک، به دل کابوسي گام نهادم که هيچ انتظارش را نداشتم.
ایکچوا
ادامه مطلب: يک روز بعد- بيست و هشت روز پيش از پايان- دارماى خشك
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب