پنجشنبه , آذر 22 1403

پاییز سال 1394  (2)

پاییز سال 1394  (2)

جمعه 1394/8/22

گزارش نشست دانشگاه شهید بهشتی

سه‌‌شنبه‌‌ای که گذشت، در همایش «ایران و ابعاد هویت ملی ایرانیان» که با همت انجمن دانشجویان آزادیخواه در دانشکده‌‌ی ادبیات دانشگاه شهید بهشتی برگزار شد، همراه با دوستان و یاران گرامی دکتر پیروز مجتهدزاده و دکتر عطاءالله عبدی سخنرانی‌‌ای داشتم که چکیده‌‌ی خیلی فشرده‌‌اش چنین است:

  1. مدارهای قدرت و ساخت نهادی ملیت ایرانی با آنچه که در سه قرن گذشته در اروپا تکامل یافته متفاوت است. از این رو زیربنای نهادی ملی‌‌گرایی ایرانی و ناسیونالیسم اروپایی متفاوت است. در ایران زمین هویت ملی در جریان انباشت خاطرات مشترک و منشها و معناهای همگانی طی چندین هزاره تکامل یافته است. در بخش بزرگی از تاریخ، گفتمان حاکم بر هویت ایرانی نه تنها از گفتمان سیاسی دولتهای حاکم بر ایران مستقل بوده، که گاه (مانند دوران اموی، ایلخانی، بخشی از عصر عباسی و…) با آن ناسازگار و ضد هم بوده است. از این رو سرشت هویت ملی ایرانی با آنچه که در کشورهای دیگر می‌‌بینیم متفاوت است. همه جا نهادهای سیاسی پدید می‌‌آیند و قلمروی سرزمینی را در اختیار می‌‌گیرند و بعد گفتمانی ملی را بر جمعیت مسلط می‌‌سازند. در ایران زمین گفتمان مسلط ملی را از ابتدای کار (بیست و شش قرن پیش!) داشته‌‌ایم و نهادهای سیاسی یا با آن سازگار شده و می‌‌مانده‌‌اند، و یا با آن سرشاخ می‌‌شده و منقرض می‌‌شده‌‌اند.
  2. ایران زمین در حال حاضر مجموعه‌‌ای از نزدیک به بیست کشور ریز و درشت است که بیشترشان همچنان پسوند «-ستان» را به یادگار روزگاری که استانی از ایران بودند، با خود دارند. آرواره‌‌های استعمار در قرن گذشته در حال بلعیدن ایران نیز بود، و گرداگرد سرزمینهای ایرانی را با اشغال نظامی، هویت‌‌زدایی و کشتار روبرو کرد. روندی که پیامد ماندگارش ایرانی‌‌زدایی سیاسی و پارسی‌‌زدایی زبانی و فرهنگی این کشورها بوده است و به کشمکشهای قومی و نفرت مذهبی در منطقه انجامیده است. کشور ایران کنونی کمتر از یک چهارم قلمرو ایران زمین را در بر می‌‌گیرد و بخشی است که در میانه‌‌ی آرواره‌‌ی دیو استعمار مقاومت ورزید و با نابودی‌‌اش جان به در برد. همین بخش در قرن گذشته جزیره‌‌ی ثبات و خردورزی در میانه‌‌ی این هاویه بوده است.
  3. با آن که لطمه‌‌های سنگینی بر ایران زمین وارد آمده و امروز یکی از آشوبزده‌‌ترین نقاط جهان است، همچنان وضعیت هویت ملی ایرانیان امیدبخش می‌‌نماید. ایرانیان در سراسر تاریخ‌‌شان هرگز مثل امروز جمعیتی حدود صد میلیون نفره از پارسی‌‌زبانان نداشته‌‌اند. جمعیتی که بیشترشان شهرنشین و باسوادند، زنان‌‌شان در فعالیت اجتماعی و سوادآموزی با مردان همپایه و بلکه برترند و طبقه‌‌ی متوسطی عظیم را بر می‌‌سازند که نزدیک به هشت میلیون نفر دانش‌‌آموخته‌‌ی دانشگاه‌‌ها را در دل خود جای می‌‌دهد. طبقه‌‌ي متوسط و تحصیل‌‌ کرده اصولا آگاهی و شناخت بیشتری نسبت به سایر اقشار جامعه دارد و امروز هم شاهد شکوفایی چشمگیر اندیشه‌‌ی ایرانشهری و هویت ملی ایرانی در همین گروه هستیم. اگر بخواهیم بر اساس شاخصهای جامعه‌‌شناسانه داوری کنیم، آینده‌‌ی ایران زمین (همان خاور میانه‌‌ی فرنگی‌‌ها) در دست هسته‌‌ای مرکزی از چند ده میلیون نفر ایرانی است که منافع ملی خویش را تشخیص می‌‌دهند و نهادهای سیاسی و فرهنگی خاص خود را می‌‌آفرینند و توسعه می‌‌دهند و چه بسا بتوانند با تکثیر این هویت و احیای نظمی پارسی که پیشتر در این قلمرو وجود داشته، بر آشوب در پیرامون ایرانشهر نیز چیره شوند.

P:\pix\me\lecture\19-8-94\IMG_20151113_091507.jpg

P:\pix\me\lecture\19-8-94\IMG_20151113_091510.jpg

لادن تیموری: پاينده باشيد به قول برادران خراساني(افغانستاني)اگر باشندگان فارسي زبان را با باشندگان كرد و پشتون و بلوچ و لر زبان جمع بزنيد جمعيتي ١٥٠تا ٢٠٠ميليوني پديد مي ايد كه خود موتور محركه بر امدن ايران نوين خواهد بود به ياد شهيدان هزاره ي زابل.

پیروز خ: اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست/ تا بر سرش بُود چو تویی سایه خدا/ سعدی

طاها ووبیستو: به به،‌‌پس از نیل تا جیحون سرنوشت مردم به دست ما ده میلیون فارسی زبان طبقه متوسطه که با ایدئولوژی هویت ملی پهلوی بزرگ شدیم :))) خدا به خاور میانه رحم کنه !

شروین: طاها جان، ما ده«ها» میلیون پارسی زبان شهرنشین نویسا، با ایدئولوژی مارکسیستی اسلامی برادران بزرگ شد‌‌ه‌‌ایم و شکر خدا که دوران «ستمشاهی» و «طاغوت» را هیچ به یاد نمی‌‌آوریم. اما شواهد نشان می‌‌دهد که «بزرگ شده‌‌ایم»، و به همین خاطر خدایان به آنها که ایران زمین (خاور میانه‌‌ی فرنگی‌‌ها) را به این شکل درآورده‌‌اند رحم کنند :)))

طاها ووبیستو: ما که از طبقه‌‌ی متوسط ایرانی جز «پوست‌‌های خاورمیانه‌‌ای، صورتک‌‌های فرهنگی» چیزی‌‌ ندیدیم. قیاس با دوران ماقبل مواجهه با مدرنیته را هم نمی‌‌دانیم چه معنی دارد، این فایل پی دی اف تزت رو برای ما بفرست شاید توحیه بشیم … مصدق که سهلست، ما در حسرت ناصرالدین شاهیم الان، که فرنگی برایش اگزاتیک بودو حس حقارتش به طنز آمیخته بود!

شروین: طاها جان آن چیزهایی که می‌‌گویی با کمی دقت در تمام طبقه‌‌های تمام کشورها یافت می‌‌شود. ربطی به طبقه‌‌ي متوسط و ربطی به ایران ندارد و ویژه کردن‌‌اش به ایران یا طبقه‌‌ای خاص نشان از سوگیری خودخوارپندارانه یا ایدئولوژی طبقاتی خاصی دارد. اصغر جان گویا درست نتوانسته‌‌ام توضیح بدهم. صریح و روشن گفتم که هویت ایرانی هیچ عنصر نژادپرستانه‌‌ای ندارد و اصولا نژادپرستی پدیداری مدرن با تعریفی روشن است که نه پیشینه‌‌ای در تاریخ گذشته‌‌ی ایران دارد و نه نمودی در اکنونِ کشورمان، و این برخلاف چیزی است که در ترکیه و عربستان سعودی می‌‌بینیم. این هم برایم غریب است که فارس را یک قومیت دانسته‌‌ای. از حدود سال 520 پ.م به بعد، بیش از 2530 سال است که فارس یا پارس یا Persia دقیقا همتای «ایران» است و به همه‌‌ی اقوام ایرانی اشاره می‌‌کند. بعد از آن هیچ سندی نداریم که در آن فارس به یکی از اقوام ایرانی و نه همه‌‌ی ایرانیان ارجاع داده باشد. از «…اگر خواهی که بیم به تو نرسد، مردم پارس را بپای.» در کتیبه‌‌ی داریوش بزرگ بگیر تا حدیث «اگر حکمت در اختران باشد مردانی از فارس بدان دست خواهند یافت»، و از جغرافیای قاضی صاعد اندلسی بگیر تا خودانگاره‌‌ی زرتشتیان مهاجر به هند و از آنجا هم بگیر تا نام ایران در زبانهای لاتین و یونانی و اروپایی نو…

شنبه 1394/8/23

یادخندها-1

گمان کنم سال 1374 بود، که یک جای پرتی وسطهای جنگل گلستان بازداشت شدم!

دورانی از عمرم بود که اگر جمع می‌‌زدی حدود یک ماه در سال را در کوه و جنگل‌‌ به گشت و گذار می‌‌گذراندم و پاتوق اصلی‌‌ام هم جنگل گلستان بود. آن وقتها جنگل گلستان خیلی بکرتر و دست نخورده‌‌تر از امروز بود و جز جاده‌‌ی شوم و نحسی که از وسط آن می‌‌گذشت و مایه‌‌ی آلودگی محیط زیست بود، نشانی از هومو ساپینس‌‌های سرافراز و گردنکش در آن دیده نمی‌‌شد. من هم در غیاب چشم نامحرم در جنگل برای خودم فراغتی داشتم و چنین بود که در لحظه‌‌ی بازداشت شدنم یک آدم ژولیده بودم با پیراهن چروک و شلوارک خاکی و کوله‌‌ای قدیمی بر پشت، با آن قمه‌‌ای که از کمربندم آویزان بود و باعث می‌‌شد به بازماندگان جنگ جهانی دوم در هندوچین شبیه شوم. حالا این نکته بماند که کمی بعد متوجه شدم این وسطها خشتکم هم پاره شده!

با این هیبت در میانه‌‌ی جنگل یک دفعه به جاده رسیدم. همان جاده‌‌ی مشهد بود که آن وقتها پهنای چندانی نداشت و آمد و شد هم در آن زیاد نبود و به همین خاطر به راحتی در بخشهای انبوه‌‌تر لابلای درختان گم می‌‌شد. درست همان جا که جاده پیچی می‌‌خورد، سه چهار تا ماشین نیروی انتظامی اردو زده بودند و منتظر تک و توک خودروهای رهگذر بودند که بازرسی‌‌شان کنند و قاچاقچیان را به سزای اعمالشان برسانند. چون این جاده یکی از شاهراه‌‌های قاچاق مواد مخدر هم محسوب می‌‌شد. وقتی من از وسط بوته‌‌ها بیرون آمدم، روبروی این جماعت سر در آوردم. یک لحظه فکر کردم برگردم و دوباره بروم داخل جنگل، اما یکی از سربازها مرا دیده بود و ممکن بود بدگمان شود، بنابراین به راهم ادامه دادم. از عرض جاده رد داشتم و داشتم آن طرفش دوباره بین درختان در افق محو می‌‌شدم که یک دفعه دیدم سربازها به سمت من دویدند و هیاهو برخاست: «ایست، ایست، دستها بالا!»

تا آن موقع فکر می‌‌کردم این حرفها را فقط توی فیلمها می‌‌زنند. اما دیدم برادران مسلح و خطرناکند و ایستادم. خلاصه ما را بردند پیش سرهنگی چاق و تپل و مهربان که کنار پاترول جنگ دیده‌‌ای ایستاده بود. اولش با شک و تردید، و بعدش با تعجب و آخرش با مهربانی سوالهایی از من پرسید. اول این که اینجا چکار می‌‌کنم، و من هم گفتم جانورشناسم و دارم روی رفتار لانه‌‌سازی مورچه‌‌ها کار می‌‌کنم. وقتی این را گفتم سرهنگه و سربازها به هم نگاهی انداختند و همه زدند زیر خنده. سرهنگ گفت: «آخه بهانه بهتر از این پیدا نکردی؟ این دیگه چه صیغه‌‌ایه؟» بعد هم گفت: «توی کوله‌‌ات چی داری؟»

کوله را دادم و گشتند. داخلش پر شیشه‌‌هایی کوچک بود که داخلش نمونه‌‌هایی از مورچه‌‌ها و خاک لانه‌‌شان و گونه‌‌های همزیست در لانه‌‌هایشان را ریخته بودم. یک دفتر پر لک و پیس با کلی یادداشت خرچنگ قورباغه و دو تا دندان گراز که آن روز از جسد پوسیده‌‌ی گرازی کنده بودم هم داخل کوله بود. سربازها و سرهنگه با ناباوری این مجموعه از چیزهای بی‌‌ربط را نگاه کردند. یکی از سربازها با نگاهی مشکوک دفتر را زیر و رو کرد، بلکه بتواند رمزهای مربوط به عبور و مرور قاچاقچی‌‌ها را از داخلش استخراج کند، اما نتوانست. آخرش جناب سرهنگ به این نتیجه رسید که آزمونی کند و به شکلی آکادمیک ببیند راست می‌‌گویم یا نه؟ پس گفت: «پس که دانشجویی؟ گفتی جانورشناسی دیگه؟»

گفتم: «با اجازه‌‌تون بعله!»

گفت: «اون وقت روی لونه‌‌ی مورچه‌‌ها کار می‌‌کنی؟ برای همین اومدی اینجا؟»

گفتم: «خب، آره دیگه!»

گفت: «اگه راست میگی بگو ببینم این مورچه‌‌ که توی این شیشه‌‌ است چطوری لونه درست می‌‌کنه؟»

بعد هم فاتحانه به من نگاه کرد. من هم دیدم مسئله‌‌ی مرگ و زندگی است و در ضمن شیطنتم هم گل کرده بود. این بود که با فنی‌‌ترین زبان ممکن شروع کردم به شرح و توضیح درباره‌‌ی رفتار لانه‌‌سازی حشرات اجتماعی و گونه‌‌های ساکن جنگل به خصوص آن گونه‌‌ی داخل شیشه که یک جور Crematogaster بود! وسط حرفهایم هم تا می‌‌توانستم اسم علمی لاتین و اصطلاحات فرانسوی و انگلیسی فنی حشره‌‌شناسی و عصب‌‌شناسی پراندم. خلاصه یک ربع ساعتی برای بندگان خدا سمینار دادم تا این که سرهنگه حرفم را قطع کرد و گفت: «آقا قربونت، بسه، من که قانع شدم. بیا این کوله‌‌ات، بفرما برو…»

من هم کوله را گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم و خوشحال بودم به قمه‌‌ام گیر نداده‌‌ام، چون حمل سلاح سرد غیرقانونی بود و گمانم هنوز هم باشد.

همانطور که داشتم خوش و خرم بین درختها پیش می‌‌رفتم و خوشحال بودم که دانش تجربی بر شک و تردید پلیسی بازرسان چیره شده، یک دفعه همزمان با خودآگاه شدن درباره‌‌ی پارگی خشتک ارجمند، به شهودی عمیق دست یافتم. یعنی ناگهان موفق شدم از پنجره‌‌ی چشم جناب سرهنگ و سربازان به قضیه نگاه کنم. چیزی که آنها دیده بودند یک پسر جوان ژولیده‌‌ی فرفری بود که شلوارکی پاره و قمه‌‌ای بلند داشت و پیاده و تنها از جنگل سر در آورده بود و در کیفش مقداری خاک و جک و جانور جمع کرده بود و حرفهایی نامفهوم می‌‌زد. یعنی خلاصه این که احتمالا گمان کرده بودند با دیوانه‌‌ای سرگردان در جنگل سر و کار دارند و به همین خاطر هم گذاشته بودند پی کارم بروم. این از آن جاهایی بود که می‌‌گویند بندِ شریعت از پای مجنون و سالک برداشته می‌‌شود!

سال بعدش وقتی دوره‌‌ی کارشناسی جانورشناسی را تمام کردم، همین تحقیق درباره‌‌ی لانه‌‌سازی حشرات اجتماعی را به عنوان پایان‌‌نامه‌‌ ارائه کردم. زمان و محل دفاع هم بر اساس یکی از گردشهای علمی‌‌مان در جنگل گلستان تعیین شد. به این ترتیب کمی بعد، زیر درخت کهنسال و بزرگی که فاصله‌‌ی چندانی با آن پیچ جاده‌‌ی کذائی نداشت، از پایان نامه‌‌ام دفاع کردم. این همان پژوهشی است که بعدها هم ادامه یافت و به تحلیل سیستمی رفتار اجتماعی مورچگان انجامید، و این بخشی از چیزهایی است که قرار است این دوشنبه در کانون معماران معاصر درباره‌‌اش سخنرانی کنم. کل این خاطره را هم تعریف کردم که بگویم اگر مقداری وقت و حوصله و مبلغی کنجکاوی دارید بیایید که قرار است ادامه‌‌ی داستانی که برای جناب سرهنگ تعریف کردم را برایتان بگویم…

P:\pix\me\poster\IMG_20151112_204548.jpg

یکشنبه 1394/8/24

نیش جوالدوز!

سه گزاره‌‌ی شیک و خوش‌‌آهنگ که طی سال گذشته خیلی‌‌ها تکرارشان کرده‌‌اند:

  1. جان همه‌‌ی انسانها ارزشمند و محترم است و باید به خاطر از دست رفتن جان هر انسانی غمزده شد. مستقل از ملیتی که آن انسان بدان تعلق دارد و پیشینه‌‌ای که آن ملت و کارنامه‌‌ای که آن انسان داشته است.
  2. مجازات اعدام نارواست، کسی که جنایتکار می‌‌شود گناهکار نیست، بیمار است. به خصوص اگر جنایت از باور به ایدئولوژی‌‌های سیاسی برخاسته باشد.
  3. کسانی که در اقلیت قرار دارند بر اکثریت ترجیح دارند. اقلیت حتا اگر انباشته از نفرت و خشونت باشند، حق دارند بابت تحقیر و توهین‌‌هایی که می‌‌بینند آزرده شوند و دست به رفتار خشونت‌‌آمیز بزنند.

نتیجه‌‌ی منطقی این سه گزاره، که نمی‌‌دانم چرا نادیده انگاشته می‌‌شود: مرگ غم‌‌انگیز و دردناک پنج مرد رشید داعشی که اینطور شجاعانه عملیات استشهادی‌‌شان را در پاریس اجرا کردند را تسلیت می‌‌گوییم!

نتیجه‌‌ی اخلاقی: ننهاده قدم به زیر پایت بنگر/ انجام ندیده کار آغاز نکن!

پی‌‌نوشت (گذشته از شوخی): من از آسیب و رنج و مرگ نیم میلیون نفر مردم بیگناه ایران که طی هشت سال جنگ با عراق با سلاح‌‌های ساخت کشورهایی از جمله فرانسه مورد حمله قرار می‌‌گرفتند متاسفم و با مردم وطنم احساس همدلی و همدردی دارم.

من از رنج و مرگ میلیونها نفر مردم بیگناه سوریه و عراق و لبنان که طی سه سال گذشته به خاطر سیاست سودجویانه‌‌ی کشورهایی از جمله فرانسه آسیب دیده‌‌اند متاسفم و با مردمی هم‌‌تبار و هم‌‌تاریخ که زمانی بخشی از ایران زمین بودند همدلی و همدردی دارم.

من از رنج و مرگ چند صد نفر مردم بیگناه فرانسه که طی روزهای گذشته در ادامه‌‌ی سیاست آزمندانه‌‌ی کشورشان آسیب دیده‌‌اند متاسفم و با ایشان همدلی و همدردی دارم.

… با همین شدت، و با همین تناسب!

چهارشنبه 1394/8/27

چند جمله از مصاحبه‌‌ی اخیرم با هفته‌‌نامه‌‌ی «مستقل» (شماره 25):

… راستش فکر می‌‌کنم طی بیست سال گذشته نوعی نوزایی نمایان و پرشور جشنهای کهن ایرانی را می‌‌بینیم و چنین دگرگونی‌‌ای در زمانی چنین کوتاه را در دورانهای تاریخی پیشین سراغ ندارم. یعنی چنین می‌‌نماید که ایرانیان در همین نسلی که همه‌‌ی ما به آن تعلق داریم، به نوعی بازاندیشی و بازسازی ریشه‌‌دار آیینها و مراسم و جشنهای دیرینه‌‌ی خود دست گشوده‌‌اند و دستاوردها و نتایج آن هم چشمگیر و جالب توجه می‌‌نماید. تردیدی نیست که این جریان باید به شکلی عقلانی و خردمندانه سامان یابد و راهِ آن بازاندیشی در تاریخ و جغرافیای آیینهای ایرانی است، و دستیابی به دستگاهی نظری و تحلیلی که بتواند تبار اسطوره‌‌شناسانه‌‌ی آیین‌‌ها را روشن سازد و پیوندهایشان با هم و ارتباطشان با نهادهای اجتماعی ایران زمین را در بستر تاریخی‌‌شان نشان دهد. به عبارت دیگر، باززایی آیینهای ایرانی که این روزها شاهدش هستیم زمانی به شکلی خردمندانه و درست پیش خواهد رفت که در سطح آن گوشته‌‌ی کردارها و پوسته‌‌ی مناسک باقی نماند و از پشتوانه‌‌ی نظریه‌‌پردازی‌‌ای علمی و نمادشناسی‌‌ای دقیق درباره‌‌ی هسته‌‌ی معنایی‌‌اش هم برخوردار باشد.

جمعه 1394/8/29

چند جمله از نتیجه‌‌گیری سخنرانی‌‌ام درباره‌‌ی «لانه‌‌سازی حشرات اجتماعی و ساخت تکاملی مکان» که دوشنبه‌‌ي گذشته در کانون معماران معاصر انجام شد. به زودی کل پژوهش را به صورت مقاله‌‌ای منتشر خواهم کرد:

… سطح اجتماعی لایه‌‌ای از پیچیدگی است که سیستمهای نهادین را در خود جای می‌‌دهد و اینها سامانه‌‌هایی هستند که با متغیری مرکزی به نام قدرت کار می‌‌کنند. یعنی شاخص مرکزی‌‌ای که سیستمهای نهادی در سطح اجتماعی برای بیشینه کردن‌‌اش تلاش می‌‌کنند، قدرت است. بر این مبنا الگوی دستکاری در فضا و دگردیسی آن به مکانی برساخته شده، زیر فشار مدارهای قدرت انجام می‌‌پذیرد. یعنی ساخت مکان اجتماعی از سویی توسط ساخت قدرت در نهادهای اجتماعی تعیین می‌‌شود و شکل می‌‌گیرد و از سوی دیگر به این مدارهای قدرت شکل می‌‌دهد و پیکره‌‌های پدید آمده بر آن اساس را در عینیتی فیزیکی تثبیت می‌‌کند. این بدان معناست که دستگاه حسی و پردازشی مغز انسان، چون از آستانه‌‌ای از پیچیدگی گذر کرده، با پدید آوردن سطح اجتماعی و آفریدن نهادهایی که متغیری نوظهور به نام قدرت را در خود می‌‌زایند، مکانی نوپدید و بی‌‌پیشینه را خلق می‌‌کند که شهر در اندرون آن بروز می‌‌کند و کردارهای جمعی در بستر آن تحقق می‌‌یابد. درست موازی با این روند را در حشرات هوخانمان هم می‌‌بینیم. با این تفاوت که نهادهای اجتماعی پدید آمده در جوامع حشره‌‌ای بسیار بسیار کهنسال‌‌تر و ریشه‌‌دار از انسان هستند و تقسیم‌‌کار و ساماندهی جمعی‌‌ای را پشتیبانی می‌‌کنند که در سطحی ژنتیکی و کالبدشناختی نمود یافته است. با این همه قوانین پیچیدگی در همه‌‌ جا همسان است و دیدگاه زروان را می‌‌توان به جانوران اجتماعی جز انسان نیز تعمیم داد. یعنی در سطح اجتماعی حشرات هوخانمان هم مکانی اجتماعی برساخته می‌‌شود که به همین ترتیب بر اصول و قواعدی هندسی (اما این بار برخالی) استوار شده و گشود و بستِ مدارهای کارکرد جمعی و مسیرهای به جریان افتادن قدرت را تعیین می‌‌کند.

تحلیل ساز و کارهای تکامل هندسه‌‌ی خاص شهر در حشرات اجتماعی و کوشش برای فهم ماهیت مکانِ برساخته‌‌ی جمعی در این موجودات این بخت را برایمان فراهم می‌‌آورد تا از قالب محدود و معتادِ مکان اجتماعی و هندسه‌‌ی اقلیدسی انسانی فاصله بگیریم و از نظم و ترتیبی آشنایی‌‌زدایی کنیم که نه به لحاظ منطقی بدیهی است و نه از دید تکاملی فراگیر. این شکلِ از بیرون نگریستن به مکانِ انسانی پیش درآمدی است که واسازی مفهوم مکان و بازآفرینی آن در بستری طبیعت‌‌گرایانه و زیست‌‌شناختی را ممکن می‌‌سازد. این کار اگر به درستی انجام شود، دیباچه‌‌ای تواند بود برای رویکردی انتقادی به مفهوم مکان انسانی و مدارهای قدرت نهادینه شده در تار و پود و پیش‌‌داشتهای حاکم بر آن، که بیشتر از تصادفهایی پیاپی در خطراهه‌‌ای تکاملی برخاسته‌‌اند، و نه انتخابی آگاهانه یا گزینشی سنجیده.

P:\pix\me\lecture\لانه سازی مورچگان\IMG_20151119_074212.jpg

شنبه 1394/8/30

شبی خوش در بزمی کوچک با استاد بزرگوارم دکتر عبدالحسین نیک‌‌گهر، به اتفاق یاران همراه و هم‌‌اندیش…

P:\pix\me\party\29-8-1394\12235727_1653624458219112_1259046319_o.jpg

P:\pix\me\party\29-8-1394\photo_2015-11-21_11-22-03.jpg

سه شنبه 1394/9/3

بهتر است هویت را جدی بگیریم و خویشتن را مدام سختگیرانه و نیرومند از نو تعریف کنیم و جایگاهی که برمی‌‌گزینیم را در هستی به چنگ آوریم، به جای آن که ناگزیر در حفره‌‌ها و سوراخهایی نادلخواه چپانده شویم، حفره‌‌هایی که لابه‌‌لای جایگاهِ آنهایی باقی مانده که هویتشان را جدی می‌‌گیرند.

بهرام خردمند: هویت من مثل یک کلنی زنبوره که هر از چندی پا میشه می پره میره یه جا دیگه تو یه سوراخی، نسبتا دلخواه البته، اونجا ملکه ی قبلیش می میره و کارگرا ملکه ی جدید درست می کنن و به اونجای جدید تطابق پیدا می کنن. حالا هویت واسه ی من باید در بر گیرنده ی همه ی تک تک کارایی باشه که دونه دونه ی اجزا در هر لحظه انجام دادن و میدن، یا باید یه چیز کلی باشه که بین تمام زمانهایی که وجود داشته ام مشترک باشه؟

شروین: بهرام جان پویایی هویت همچون لانه‌‌ی زنبور امری فرخنده و زاینده است، اگر که به کندویی منتهی شود با ساختی منسجم و شکلی زیبا و شانه‌‌هایی پرعسل!

پرویز ورجاوند: کندوی زنبور ها و تپه های موریانه نماد های فرخنده ای نیستند چون شخصیت فردی درزنبور ها و موریانه ها مطرح نیست و “من” آنجا در “ما” مدفون شده و یک دیکتاتوری خاص که در خور عزت انسانی نیست بر آن لانه ها حاکم است.

شهرام محسنی‌‌پور: شروین جان همانطور که خودت حتما خیلی بهتر از من می دانی در صدو پنجاه سال گذشته هویت از جمله ی مسائلی بوده که کم وبیش توسط اندیشمندان و روشنگران و روشنفکران بسیاری جدی گرفته شده و نه تنها در ایران بلکه در کشورهای عربی و ترکیه هم وضع خیلی متفاوت با اینجا نبوده. سوال های من: ارزیابی شما به طور خلاصه از این تلاش های ذکر شده چیست؟ در این قافله ی هویت گرایان شما خودت را در کجا تعریف می کنی؟ آیا حرف و ایده ی جدیدی داری؟……راهبر ما برای از نو تعریف کردن هویت کدام است؟ آن وجدان سختگیرانه و نیرومند که تعریف های جدید ما باید ازغربالش بگذرند از کجا می آید؟ آن ریسمانی که باید به آن چنگ بزنیم تا ته چاه نیفتیم چیست؟ اگر بگویی آن ها چیستند آنگاه من هم خواهم گفت که شاید بهتر باشد که عجالتا همان ها را جدی بگیریم و در خودمان تقویت کنیم. چون که صد آمد نود هم پیش ماست!

شروین: پرویز جان، گاه وقتی از فاصله‌‌ی مناسب به جوامع انسانی بنگری، چیزی جز لانه‌‌ی مورچگان نخواهی دید، با نظم کمتر و آشفتگی بیشتر. چه بسا درباره‌‌ی تشخص آدمیان یا جبر حاکم بر جهان مورچگان زیاده‌‌روی کرده باشیم.

شهرام جان، نه تنها در قلمرو کهن ایران زمین و حواشی آن، که در غرب نیز طی یکی دو قرن گذشته بازتعریف هویت مسئله‌‌ی اصلی بوده است. نقد من به تلاشهای بومی‌‌گرایانه آن است که دستگاه نظری روشن و نقدپذیری نداشته‌‌اند و تنها به وامگیری و کپی کردن آرای غربی یا مخالفت سطحی با آن بسنده کرده‌‌اند، که در هر دو حال کاری خامدستانه و بی‌‌فرجام و نابخردانه است. اگر اصولا بشود چنین کلماتی را به کار برد، غربیان مشکل شرقیان را ندارند و دستگاه نظری استوار و نیرومندی ساخته‌‌اند به نام مدرنیته، که شاخ و برگ فراوان و تنه‌‌ای قطور دارد، که به نظرم نادرستی‌‌های فراوان دارد و در کنار دانش و هنر و فن‌‌آوری چشمگیر و درخشانش، آسیب و خشونت و ویرانی به بار می‌‌آورد. من در این زمینه دستگاهی نظری دارم که راهبردی روشن از آن بر می‌‌آید و پیشنهادهایی اخلاقی از آن بر می‌‌خیزد که می‌‌توانی در کتابها و مقاله‌‌هایم پیدایشان کنی.

پرویز ورجاوند: شروین گرامی. آنان که تفاوت جندانی میان لانه مورچگان و جوامع انسانی ندیده اند بسیارند ولی افسوس فراوان خوردم از اینکه شما هم از آنان شده ای. امید داشتم که از مورجه گان نباشی و راه انسان آزاد بودن را به همگان بنمایی نه زنبور عسل شدن را. زنبورهای عسل برده گانی هستند که نمیتواند حتی تصور اینکه آزادی چیست را بکنند.

شروین: پرویز جان، در مقام سفیر کبیر جوامع مورچگان در جامعه‌‌ي انسانی اعتراضی رسمی دارم: داری مورچگان و زنبوران را بیش از اندازه خرفت و ابله و فارغ از انتخاب در نظر می‌‌گیری. از فاصله‌‌ای در حد آدمیان به ایشان بنگر، رفتارهای شگفت خواهی دید، به کوهی برو و از فاصله‌‌ای زیاد به توده‌‌ی آدمیان بنگر، رفتاری مثل لانه‌‌ی مورچگان برابر چشمت خواهی یافت. گمانم مولانا این مصراع را جا انداخته باشد که «هر مور سلیمان شد، تا باد چنین بادا!»

پرویز ورجاوند: شروین جان. بحث فلسقی و طولانی است. نهادهایی که حرف اولشان این است که اگر زنبور در کندوی من شوی عسل خواهی خورد در حد سلیمانی بسیار بوده و هستند و باشد که انسان آزاده سیستم برده پروری آنان را بشکند و انسان واقعی را بپروراند نه انسانهای موریانه صفت را.

پنجشنبه 1394/9/5

چندی پیش وقتی بحران اوکراین پیش آمد و روسیه در کریمه مداخله‌‌ی نظامی کرد، پیش‌‌بینی کوچکی کرده بودم مبنی بر این که دومینویی بزرگ در سطح جهانی به راه افتاده و به زودی ایران نیز ضربه‌‌ی افتادن مهره‌‌هایش را حس خواهد کرد. به گمانم ورود پوتین به تهران آخرین دور از نخستین چرخش این دومینوی بزرگ است. چون احتمال می‌‌دهم قضیه برای دوستانم مبهم باشد، پیش‌‌بینی دیگری کنم و اندرزی دهم و حدسی بزنم و برگردم سر کتابهایم!

پیش‌‌بینی‌‌: هرچقدر هم که امروز این حرف ناپذیرفتنی بنماید، تا پنج سال دیگر با مرور خبر ورود پوتین به تهران در این روزها شگفت‌‌زده خواهیم شد و آن را امری خارج از روند عمومی تاریخ خواهیم دانست. آن روز ایران را در مرکز صفحه‌‌ی بازی شترنج سیاست خواهیم یافت، نه روسیه را.

اندرز: در آموزاندن نقشه‌‌ی خاور میانه‌‌ (یا همان ایران زمینِ خودمان) به فرزندانتان شتاب نورزید. دیگرگون خواهد شد!

حدس: روزی که شهسواری پیدا شود و بر اسبی راهوار بتازد، اشموغی در میدان باقی نخواهد ماند.

مزدک دانشور: البته اگر نژاده باشد چون شهسواران توتونی و زمین را پاک کند از قید انیران

شروین: مزدک جان: چنین گفت با پور بهرام گور/ نژاده بسی بهتر از گولِ کور!

مسعود گ. فرامرز: با اجازه، یه شوخی کوچولو، این پیش بینی های شما هم مثل فال حافظه، میشه همه چیز رو از توش در آورد. در هر صورتش یک توجیه برای آینده، محفوظ خواهد ماند.

شروین: سپاس از آرای دوستان، فقط یک گوشزد این که پیش‌‌بینی را با اندرز و حدس مخلوط نکنید. پیش‌‌بینی روشن است: تا پنج سال دیگر آرایش اتحادهای سیاسی و نظامی منطقه که نمادش سفر پوتین به تهران بود به هم خواهد خورد و واژگون خواهد شد، و نقش تعیین کننده‌‌ در منطقه از روسیه به ایران جا به جا می‌‌شود. کجای این ابهام دارد؟

خدایار جیرودی: توسط کی؟ با خواست اکثریت مردم ایران؟ جای حقوق بشر ، عدالت ، آزادی و دموکراسی تو این فتوحات پیش بینی شده کجاست؟

شروین: خدایار جان، بیشتر جریانهای اجتماعی توسط کس خاصی انجام نمی‌‌شوند و برآیند رفتار جمعی هستند که باز اغلب از خواست اکثریت ناشی نمی‌‌شود و ناشی از پیروی توده‌‌ها از همگرایی نخبگان است. دگرگونی‌‌های اجتماعی مورد نظرم هم (که در این مورد ربطی به فتوحات ندارند) در سطحی متفاوت با حقوق بشر، عدالت و دموکراسی به جریان می‌‌افتند. اینها مفاهیمی اخلاقی یا حقوقی هستند که با مفاهیم مربوط به سیاست بین‌‌الملل ارتباطی پیچیده برقرار می‌‌کنند و بی‌‌شک با آنها همسان یا همنشین نیستند.

شنبه 1394/9/6

بغ ساعت، بغ ساعت شده جادوگر بدخو       ز طلسمش بشكستى كه تو را نموده جادو

شده‏اى شكار، اى تن، چو زمان گرفت پيكان        سپر افكن، سپر افكن، تو از آن فرار نى جو

همه جان‏ها، همه جان‏ها، همه قوم جنگجويان        همه قلعه، همه قلعه، همه برج و همه بارو

1394/9/8

بیست سال پیش که دانش‌‌آموزان دبیرستان علامه حلی را برای گردش علمی به جنگل گلستان برده بودم…

P:\pix\me\Jungle\scan0020.jpg

سه شنبه 1394/9/10

برنامه‌‌ی نقد و تحلیل فیلم «ناهید» ظهرگاه جمعه‌‌ی گذشته در سینما کوروش برگزار شد و در آن به همراه دوستان و یاران گرامی دکتر افشین یداللهی، دکتر رضا شهلا و آقای بیژن امکانیان درباره‌‌ی فیلم سخن گفتیم. گزارش ماجرا را روزنامه‌‌ی سینمای امروز و بانی فیلم چاپ کرده‌‌اند و در تارنماهای زیر هم خبرهای مشابهی آمده. من هم نقدم بر فیلم را نوشته‌‌ام که به زودی چاپ می‌‌شود.

http://filmnews.ir/News/show.asp?ArticleID=159

http://donyayecinema.ir/detail/13130

http://www.iscanews.ir/news/560546

P:\pix\me\lecture\ناهید 6-9-1394\2035fee8.jpg

P:\pix\me\lecture\ناهید 6-9-1394\17c0460b.jpg

چهارشنبه 1394/9/11

چند برگ از کتاب «روانشناسی خودانگاره»/ شروین وکیلی/ نشر شورآفرین/ 1389/ ص: 292-293:

هر نظريه‌‌اي که بخواهد به بحث درباره‌‌ي قدرت بپردازد ناگزير است بحث خويش را از سوژه آغاز کند. خواه اين نظريه نظام‌‌مند باشد و براي تثبيت يا بازتعريف مفهوم سوژه‌‌ي انساني تخصص يافته باشد، و خواه نظام‌‌گريز باشد و درهم شکستن شالوده‌‌ي نظري برسازنده‌‌ي سوژه و افشا کردنِ گسست‌‌هاي نهفته در آن را هدف گرفته باشد. گذشته از اين، نظريه‌‌اي که هم‌‌چون رويکرد سيستمي مورد پيشنهاد ما ادعاي همگرا کردن اين دو رويکردِ کلان و معارض را داشته باشد به شکلي عميق‌‌تر با نظريه‌‌ي سوژه درگير خواهد شد. چرا که بايد از سويي برداشتي نظام‌‌مند و ساختاريافته از آن را به مثابه مرجع قدرت به دست دهد و از سوي ديگر، نقدهاي نظام‌‌گريزانه را نيز جذب و دروني سازد.

مدل پيشنهادشده در اين رساله به اين ترتيب کار خود را با بازتعريف کردن مفهوم سوژه آغاز خواهد کرد. بازتعريف کردني که چند نياز اصلي را برآورده مي‌‌کند:

ــ نخست آن که، برداشتي نظام‌‌مند و سازمان‌‌يافته از سوژه‌‌ي انساني را به دست مي‌‌دهد، که مي‌‌تواند در سطح روان‌‌شناختي مرجع قدرت دانسته شود، و با نهاد، بدن، و منش، به عنوان مراجع قدرت در سطوح ديگرِ فراز، پيوندي اندام‌‌وار و ارگانيک برقرار نمايد؛

ــ دوم آن که، به عناصر مورد توجه منتقدان نظام‌‌گريز ــ مانند گسست، چندپارگي، و تناقض ــ در چارچوبي سيستمي بنگرد و آنها را به کمک مدل‌‌هاي سيستمي جديد بازسازي کرده و در مدل خويش وارد نمايد. به اين ترتيب، نقدهاي وارد بر مرجعِ قدرتي برجسته، مانند سوژه، فهميده و پذيرفته خواهد شد بي آن که فروپاشي انسجام و محوريت آن منتهي شود؛

ــ سوم آن که، در نهايت، اين برداشت از سوژه نخستين گام را براي مرکزدار کردنِ مدل ما از قدرت به دست خواهد داد. از ديد نگارنده، در شرايط کنوني تفسيري از قدرت کارآمد و کارگشاست که بتواند مرکزيت را به سوژه‌‌ي انساني بازگرداند. اين البته به معناي ناديده انگاشتن مرکزيت سيستم‌‌هايي مانند نهاد، بدن، و منش در سطوح ديگر فراز نيست. بلکه ضرورتي است که از پيچيدگي افزون‌‌تر نظام شخصيتي و ساخت رواني نسبت به ساير سطوح فراز برمي‌‌خيزد. سوژه، اگر بخواهيم با ديدي ساختارگرايانه و «سخت‌‌افزاري» بدان بنگريم، دستگاهي عصبي ـ رواني است که از صد ميليارد واحد پردازنده‌‌ي اطلاعاتي (نورون‌‌ها) تشکيل يافته که هر يك از آنها به طور متوسط ده هزار ارتباط (سيناپس) را با ديگر واحدها برقرار مي‌‌کنند. اين پيچيده‌‌ترين «چيزِ» شناخته‌‌شده در دانش رسمي ماست، و سيستم‌‌هاي سطوح بالاتر سلسله‌‌مراتب ــ مانند منش و نهاد ــ به هيچ عنوان توانايي رقابت با آن را ندارند. از اين رو، هنگامي که به دنبال سرچشمه‌‌اي براي تراوش قدرت مي‌‌گرديم، بايد به سوژه هم‌‌چون تکيه‌‌گاهي غايي بنگريم.

جمعه 1394/9/13

…سخت دشوار است از اين دامها بيرون شدن        چنبر قيد يقين دور از گريبان ساختن

از چه راهى رستن از اين دزدريگ حيله‌‌گر؟         كندن از اين چسبِ جادو ساده نتوان ساختن

بايد از فانوس دانش با طلسمِ مردمك         در شب معتاد قانون چشم زامکان ساختن…
در شبِ معتادِ قانون، چشم زامكان ساختن…
شروین

دوشنبه 1394/9/16

زادگاه همه‌‌ی ما ستاره‌‌ایست…

این نکته‌‌ی فیزیکی را دیگر همه می‌‌دانند که اتمهای سنگین‌‌تر از هیدروژن که برسازنده‌‌ی بدن ما و همه‌‌ی چیزهای زمین است، زمانی در کوره‌‌ی ستاره‌‌هایی باستانی زاده شده‌‌اند. هیدروژن‌‌ در واقع تک پروتونی است دلخوش به تک الکترون‌‌اش! گذشته از این اتمهای مقدماتی، تک تک اتمهای بدن ما و همه‌‌ی جانداران دیگر، درست مثل اتمهای زمینی که رویش راه می‌‌رویم و هوایی که تنفس می‌‌کنیم، صدها و چه بسا هزاران بار در کوره‌‌ی ستاره‌‌هایی قدیمی گداخته شده، در همجوشی‌‌های پیاپی درهم آمیخته شده، و چگالی و سنگینی بیشتر و بیشتری پیدا کرده ‌‌است. تا جایی که نه تنها خورشیدی به نسبت سنگین و «پُر آهن» مثل خورشید خودمان شکل گرفته، که به پیدایش سیاره‌‌هایی مثل زمین هم در اطراف خود مجال داده است. در این معنی همه‌‌ی ما موجوداتی فضایی هستیم، چرا که ماده‌‌ی سازنده‌‌ی کالبدمان در دل درخشش و گرمای اختران شکل گرفته و انگار حق با سهروردی بود که می‌‌گفت نور و گرمای مهر و پیوند شالوده‌‌ی هستی همه‌‌ی ماست.

وقتی به جانداران زمین نگاه می‌‌کنم، تبار روشنِ ستاره‌‌ای‌‌شان را نمایان می‌‌بینم. تقریبا همه‌‌ی جانداران (با استثنای چشمگیر گروهی بزرگ از هومو ساپینس‌‌ها!) با آسودگی زندگی‌‌شان را می‌‌کنند و با آرامش با مرگشان روبرو می‌‌شوند، و قدم به قدم در چرخه‌‌ی پیچیده‌‌تر شدنِ سیستمها پیش می‌‌روند، انگار که زادگاه اختری‌‌شان را در یاد داشته باشند. در میان آدمها هم فراوان‌‌اند آنهایی که شرف و خردشان به آنچه در جانوران می‌‌بینیم نزدیک می‌‌شود. آنهایی که تبار والای خود را به یاد دارند، و آگاهند که معیارها و چارچوبها و مفاهیمی که درش زندگی می‌‌کنند را خود یا خودهاشان ساخته‌‌اند، و از این رو وارسته‌‌اند و رها و آزاد. انبوهی دیگر هم هستند که چسبندگی‌‌ای به این چارچوبها و قواعدِ خودساخته‌‌شان دارند، که با رعایت اصولِ خودآفریده متفاوت است، اما متعادل است و درک شدنی، چرا که گویا سرشت این جانورِ خاص باشد.

در این میان در شگفتم از آدمهایی که کارِ چسبیدن به تکه پاره‌‌های خود و خرده ریزه‌‌های دور و بر خود را از حد گذرانده‌‌اند. آنها که حقیرند و به چشم حقارت در همه می‌‌نگرند، آنها که آزمند و حریص‌‌اند و به خودشان و دیگران آسیب می‌‌زنند تا چیزهایی اغلب نمادین و قراردادی گرد آورند که نه به درد خودشان می‌‌خورد و نه دیگران. آنهایی که چسبیدن به چیزها هدفشان است و چسباندن چیزها به خود آرمان‌‌شان. آنهایی که پیوندشان با چیزها دیگر از جنس مهر و نزدیکی نیست، که از رده‌‌ی حرص و آزی خشم‌‌آلوده و کین‌‌توزانه است.

گاهی فکر می‌‌کنم نکند اتمهای این آدمها به جای ستارگان در سیاهچاله‌‌ها عمل آمده باشد!

P:\pix\nature\space\Hubble\31_1280_wallpaper.jpg

سه شنبه 1394/9/17

قانون ممنوعیت استفاده از ویدئو را به یاد دارید؟ قانون منع استفاده از ماهواره را چطور؟

نتیجه‌‌اش را هم که دیده‌‌اید … مژده بدهم که دیروز قانون عجیب و غریبی توسط رؤسای قبایل بدوی صحرانشین تصویب شده که تدریس عمومی علوم انسانی را در دبیرستانهای ایران ممنوع می‌‌کند. در نتیجه به زودی شاهد شکوفایی چشمگیر علوم انسانی در میان نوجوانان کشورمان خواهیم بود…

چهارشنبه 1394/9/18

به فرخندگی زادروز مادرم آذردخت

چیست خوشتر به جدولِ طالع؟         چیست در سعدِ اختران بنیاد؟

یا کدام است بهترین ساعت؟         در چه وقتی است روزگار آباد؟

آن خجسته زمان بود آن دم         کز تو مادر خجسته آرد یاد

خوش درنگی‌‌ست کاندر آن باشد         شاد و نیکو و خوشدل و آزاد

بهترین لحظه آن که از کارت         قلب مادر در آن بگردد شاد

یادم آمد ز فرّخ آذرماه         بامدادی که مهر مادر زاد

زاد فرخنده بخت آذرخت         شاد بادش، همیشه‌‌ دل خوش باد

دوشنبه 1394/9/23

همیشه شادمانه‌‌تر است اگر به جای اعتراف به حقیقت، با آن زندگی کنیم!

جمعه 1394/9/27

آخرین بند از مقاله‌‌ام در نقد و تحلیل فیلم ناهید، اصل مقاله را در سیمرغ این ماه می‌‌گنجانم و امروز هم به صورت مستقل در کانال‌‌ام منتشرش کرده‌‌ام: https://telegram.me/sherwin_vakili

«… در مقام داوری نهایی باید اعتراف کرد فیلم «ناهید» یکی از آثار برجسته و خوش‌‌ساخت سینمای ایران در سالهای اخیر است. بی‌‌شک اگر «جدایی نادر از سیمین» پیش از آن اکران نشده بود، این برجستگی بیشتر هم می‌‌بود. اما شاید بدون آن یک، این یک که همچون نقد و واسازیِ آن می‌‌نماید نیز ممکن نمی‌‌گشت. فیلمی که تا این حد دقیق به ریزه‌‌کاری‌‌های زیست‌‌جهان مردمان بنگرد و کشمکشها را با این دقت بیان و تصویر کند، و در ضمن در بستری ساده مانند عشق مثلث جاری شده باشد، فرآورده‌‌ای دشوار است. به ویژه وقتی مضمونی کلیدی مانند مفهوم دروغ در آن با چنین قدرتی نمایان شده و به تازیانه‌‌ی نقدی متین و پنهان آزموده شده باشد.»

شنبه 1394/9/28

اندر آداب نوشتن گفتارنویس‌‌ها

(برای دوستم نوید که به هنگام پرسید)

از دیرباز زبان گفتاری و نوشتاری با هم تفاوت داشته است. در سراسر تاریخ بشر – تا همین صد سال پیش- بخش عمده‌‌ی جمعیت کره‌‌ی زمین نانویسا بوده‌‌اند و در جوامع پیشامدرن نسبت باسوادان را 5-10٪ جمعیت تخمین می‌‌زنند. چنان که در نوشتارهای دیگری نشان داده‌‌ام، در عصر پیشامدرن نرخ سواد در ایران زمین نسبت به سرزمینهای همسایه بسیار بالا بوده است و این را از رواج نویسایی در روستاها و وجود نویسنده و دانشمند در همه‌‌ی شهرها و روستاهای ایران می‌‌توان دریافت، اما با این همه جسورانه‌‌ترین تخمینی که من هم از نسبت باسوادان ایرانِ سنتی دارم، از 15٪ جمعیت فراتر نمی‌‌رود.

در چنین شرایطی مرزبندی مشخص و روشنی میان زبان نوشتاری و گفتاری وجود داشته است. نویسایان گروهی نخبه و کم‌‌جمعیت بوده‌‌اند که نوشتارهای خویش را برای گروه نخبه‌‌ای همسان با خویش تولید می‌‌کردند. البته نقش مهمِ گوسان/ رامشگر/ جارچی/ خواننده/ نقال/ برخوان/ راوی/ حافظ/ و… را در همه‌‌ی جوامع داشته‌‌ایم که بیان این متون نوشتاری را (گاه با ساز و آواز) بر عهده داشته‌‌اند و این اندوخته‌‌ی فرهنگی نخبگان را در اختیار توده‌‌ی مردم قرار می‌‌داده‌‌اند. با این همه مرزی مشخص و شکافی عمیق میان نویسا/ نانویسا و گفته/ نوشته وجود داشته و هریک زبانی ویژه را پدید می‌‌آورده است.

گفتار روزانه که با لحن و زمینه و بافت رخدادهای پیرامونی دگرگون می‌‌شود و بسته به حال و خلق و شخصیت افراد دگرگونه ادا می‌‌شود، شکلی پویاتر، متنوع‌‌تر و گذرا از زبان است که رنگ گویشها و لهجه‌‌های محلی را به خود می‌‌پذیرد، از موجهای گذرای فرهنگی و اجتماعی تاثیر می‌‌پذیرد، و اغلب در اسناد تاریخی و ادبی ردپایی از خود به جا نمی‌‌گذارد. در مقابل این زبانِ روزانه‌‌ی شفاهی، شکل دیگری از زبان را داریم که نوشته می‌‌شده است. زبانی سخته و پخته و تراش خورده که نه در زبانِ یک تن و بر اثر تجربیات یک عمر، که در زبان صدها و هزاران تن و در پیوستاری از عمرهای پیاپی بازبینی و بازخوانی و بازنویسی و بازاندیشی می‌‌شده است. از این رو هنجارهایی پیچیده‌‌تر، معناهایی ظریفتر و ریزه‌‌کاری‌‌هایی فراوانتر را در خود حمل می‌‌کرده است. این زبانی است که در ایران زمین شکلِ غایی و آرمانی‌‌اش شعر بوده است و گرایشی تمدنی هم داشته‌‌ایم که تمام عناصر فرهنگی خود را –از حماسه و اسطوره و دین گرفته تا علم و فن و تاریخ- به شعر تبدیل کنیم. تمایز میان زبان گفتاری و نوشتاری از این ساختارهای متمایزی بر می‌‌آید که از تفاوت در رسانه‌‌هایشان،‌‌ تمایز در نقاط تولیدشان و دایره‌‌ی مصرفشان، و واگرایی هنجارهای دستوری و زبانی و معنایی در رمزگان‌‌شان برخاسته‌‌اند.

برای نخستین بار در قرن گذشته بدنه‌‌ی جمعیت در بسیاری از کشورها از جمله ایران باسواد شدند و این جمعیت باسواد به تازگی به رسانه‌‌هایی الکترونیکی و همه‌‌گیر دسترسی دارند که نوشتن را به امری روزانه و پیگیر تبدیل می‌‌کند. اتفاقی که حتا تا نسل پیش از ما سابقه نداشت و قابل تصور نبود. یعنی حجم آنچه که یک ایرانی عادی امروز می‌‌خواند و (مهمتر آن که) می‌‌نویسد، بسیار بسیار بیش از چیزی است که تا سی چهل سال پیش رواج داشت. این نکته بماند که بیشتر این زبانِ نویسای فراگیر، وقفِ داد و ستد جوک و شوخی و گپ و گفتهای روزانه است.

ورود رسانه‌‌های نو به عرصه‌‌ی زبان، درآمیختگی زبان گفتاری و نوشتاری را به دنبال داشته است. در دورانی که پدری برای پسرِ مسافرش با کاغذ و قلم نامه می‌‌نوشت و نامه سه ماه در راه و دست این و آن بود تا به مقصد برسد، هر نامه می‌‌توانست و می‌‌بایست که اثری ادبی و اندیشیده و پخته باشد. امروز هر پدری با فشردن چند کلید در چند ثانیه پیام خود را به پسرِ مسافرش در آنسوی کره‌‌ی زمین منتقل می‌‌کند و این تنها یکی از دهها پیامی است که ممکن است بین این دو در یک ماه رد و بدل شود. از این رو هنجارها و قواعد حاکم بر نوشتار از گُرده‌‌ی متن برداشته می‌‌شود و آن را به زبانی شبه‌‌شفاهی تبدیل می‌‌کند. درباره‌‌ی نامه‌‌های عاشقانه‌‌ای که دختران و پسران به هم می‌‌نویسند و بازتابها و روایتها و حدیث نفس‌‌هایشان از مفهوم دلدادگی و دل‌‌بردگی هم همین قاعده برقرار است. زمانی این حس و عاطفه پیش از ابراز به قدری در ذهن می‌‌ماند و پس و پیش می‌‌شد و پخته می‌‌گشت که به شعری دلکش بدل شود. امروز به سادگی طی پیامکی با چند کلمه می‌‌توان ابرازش کرد و در چند دقیقه پاسخی با همان درازا را دریافت کرد، و طبیعی است که در این شرایط دیگر کسی نتواند مثل کهفی پیشاوری بگوید که « من نه آنم که دوصد مصرع رنگین گویم/ من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم». چرا که تخمیر عاطفه و هیجان در دل که پشتوانه‌‌ی فرگشت و جوشیدن زبانِ اثرگذار است، اصولا در این هیاهوی پر رفت و آمد زندگی امروز رخ نمی‌‌دهد.

این مقدمه‌‌ی طولانی را برای آن نوشتم که پیش از طرح پیشنهادهایم، بر این نکته تاکید کنم که اختلالی که امروز در سواد و نویسایی و زبان ما رخ نموده، امری جامعه‌‌شناختی است که زیربنایی فن‌‌آورانه دارد و به دگردیسی چشمگیر و بی‌‌سابقه‌‌ی رسانه‌‌ها در زمانه‌‌مان مربوط می‌‌شود. شرایط امروزین به خاطر نویسا شدنِ بدنه‌‌ی جمعیت و امکان ارتباط گسترده‌‌ی یک تن با هزاران کس در کوتاهترین زمان، فضایی مردم‌‌سالارانه و آزاد فراهم می‌‌آورد و مجال ابراز خویشتن و صدور معنا را فراهم می‌‌آورد و از سوی دیگر به همین خاطر سطحی‌‌نگری و شتابزدگی در ابراز نظر و ناپخته گفتن و عجولانه شنیدن را رواج می‌‌دهد. یعنی بختی در اینجا خفته و تهدیدی در همان جا بیدار است. با این همه اگر نظر شخصی‌‌ام را بخواهید، رخدادهایی از این دست را خجسته و ارجمند می‌‌دانم، چرا که پیچیدگی سیستمهای اجتماعی را افزونتر می‌‌کند، دایره‌‌ی انتخابها را می‌‌گشاید و ژرفای آزادی «من»ها را افزون می‌‌کند. بدیهی است که در این میان دورانهایی از ناپختگی و نوسان را ببینیم و شاید هنوز زود باشد فریاد برآوریم که «هین کژ و راست می‌‌روی…»

در این شرایط، در کنار گذارها و تحول‌‌های دیگر، با نوشته شدنِ روزافزون زبان گفتاری به شکل نوشتاری نیز روبرو هستیم. موج نخستینِ گسترش نویسایی و بسط رسانه‌‌های ارتباطی که در قرن نوزدهم رخ داد و پیامد گره خوردنِ صنعت چاپ و دولتی شدنِ آموزش و پرورش بود، به تحول مشابهی دامن زد و نتیجه‌‌اش آن شد که نثرهای متکلف و پیچیده و دبیرانه‌‌ی قدیمی درهم شکست و زبانی ساده و روان و به نسبت عامیانه جای آن را گرفت که صورتهای تازه‌‌ای از ساختهای معنایی و پیامها (رمان، خودزندگینامه، نامه‌‌نگاری رمانتیک) را در اروپا باب کرد که در آن سامان بی‌‌پیشینه می‌‌نمود. در آن موج نخست نسلی پرجمعیت از نویسندگان ظهور کردند که بر زبان سنتی و پیچیدگی‌‌های کلاسیک آن چیره نبودند و با این وجود نویسا محسوب می‌‌شدند و به رسانه‌‌هایی برای انتشار نوشته‌‌هایشان دسترسی داشتند. در نتیجه پادشاهی مانند ناصرالدین‌‌شاه که تسلط شاهان پیشین بر ادب پارسی را نداشت، با سبکی روان و روزنامه‌‌نگارانه خاطرات خود را نوشت و چند نسل بعدتر نیما یوشیجی پیدا شد که با همین شکل و شمایل نوآوری‌‌هایی کرد و… «مرا لو، پیشوای شعر نو داد!»

موج تازه‌‌ی این روند که از ترکیب گسترش تحصیلات دانشگاهی با رسانه‌‌های الکترونیکی ناشی شده، به همین ترتیب نسلی جوان و نوآور را پرورده که گاه بیش از کلماتی که در روز سخن می‌‌گویند، می‌‌نویسند و می‌‌خوانند و این برای نخستین بار است که چنین می‌‌شود. بخش عمده‌‌ی آنچه در این میان خوانده و نوشته می‌‌شود، هم از نظر محتوا و هم بافت و سبک همان است که پیشتر در زبان گفتاری باب بود و با مرزهای ادب از دایره‌‌ی نوشتار بیرون می‌‌ماند. از این روست که نوشتنِ آن هنجار و قاعده‌‌ی روشنی ندارد و پیامک‌‌بازان و رخ‌‌نامه‌‌نوازان (فهو: فیس‌‌بوک یوزِرْز!) در بمانند و «به من گفت» را «ب من گفت» بنویسند و «مشکل ماست» را «مشکله‌‌ماست»، که به نام غذایی می‌‌ماند کمابیش!

اما آماج همه‌‌ی این روده‌‌درازی‌‌ها، پیشنهاد چند قاعده بود برای دوستانی که خواه ناخواه در این رسانه‌‌های نو زبان گفتاری را به شکل نوشتاری به کار می‌‌برند. این پیشنهادها برای آن است که از سویی به قول غزالی اقتصاد اعتقاد رعایت شود و شمار واژگان پیام بیش از حد جیب «مشترک گرامی» افزون نشود و از سوی دیگر زیبایی سخن و درستی‌‌اش در بستر زبان پارسی نیز باقی بماند، که اگر اگر سخن در این دایره نماند، سخن نمی‌‌ماند!

اینک پیشنهادهایم برای «گفتارنویس‌‌ها»، یعنی گفتگوهایی در حد چند جمله که اغلب با انتظار دریافت پاسخ از رسانه‌‌هایی الکترونیکی گذر می‌‌کند و نوشته می‌‌شود:

  1. هنگام نوشتن واژگان غلط املایی نداشته باشید. «به» را «ب»، «راجع به» را «راجب»، و «ثواب» را «سواب» … ننویسید. این نشانه‌‌ی بی‌‌سوادی و نادانی‌‌تان است، اگر املای درست کلمه‌‌ای را نمی‌‌دانید، معنایش آن است که آن را در خزانه‌‌ی واژگان‌‌تان ندارید، آبروی خودتان را نبرید لطفا!
  2. در حد امکان پارسی بنویسید. برابرنهادهای جا افتاده یا در حال جا افتادنِ کلمات فرنگی و عربی را به کار بگیرید و توجه کنید بافتی منسجم بر سخن‌‌تان حاکم باشد. و صد البته که منظور این نیست که از خودتان کلماتی تراوش کنید که معنایش را فقط خودتان می‌‌دانید. اما «پرفورمنس اوکی شد. مسیج رو برا فرندات دلیور کن!» هم واقعا مایه‌‌ی شرمساری‌‌ست.
  3. کوتاه، ساده، فشرده، و بی‌‌شیله پیله بنویسید. تعارف و تکلف را بگذارید برای متنهای جدی‌‌تر چند صفحه‌‌ای. اگر می‌‌شود کلمه‌‌ای را از پیامی حذف کنید، این کار را بکنید. ضمن لطمه به شرکت مخابرات، فکرِ وقت مخاطب را هم بکنید. این را دریابید که گاهی در همین پیامهای کوتاه ایجاز به اعجاز بدل می‌‌شود!
  4. بازیگوش باشید. در دایره‌‌ی زبان پارسی می‌‌توانید با آزادی شگفت‌‌انگیزی با کلمات بازی کنید، ترکیبهای تازه بسازید، و شوخی کنید. بگذارید گفتار‌‌نویس‌‌هایتان نکته‌‌ای و چیزی داشته باشد. ببینید این رسانه‌‌های نو و نویسا شدنِ سخن‌‌تان چه ابعاد تازه و لذت‌‌بخش و خوشایندی را می‌‌توانند به پیام بیفزایند.
  5. زیبا بگویید و شیوا بنویسید. هرچه بیشتر متون پارسی جدی را خوانده باشید، زیباتر سخن خواهید گفت و زیباتر خواهید نوشت. حتا اگر بحثِ جمله‌‌ای در پیامکی باشد. گاهی یک مصراع یا بیتی هفت هشت کلمه‌‌ای از شاهکارهای ادب پارسی کارِ چندین سطر را می‌‌کند و اثرگذاری‌‌اش هم بسیار بیشتر است. شعرِ خوب (منظورم نثرهای پلکانی نیست) بخوانید و حفظ کنید و به کار بگیرید تا رستگار شوید!
  6. موقع پیام فرستادن به این و آن ادب را رعایت کنید، متین و زیبا و سنجیده بنویسید. کلماتی که صادر می‌‌کنید بازتاب ذهنتان هستند و نماینده‌‌تان محسوب می‌‌شوند. آشفته و درهم و شلخته ننویسید. کوتاه و گزیده و زیبا و کارآمد و دقیق بنویسید. لحن‌‌تان را بسته به مخاطب انتخاب کنید و از افراطِ خودنمایی و تفریطِ آشفته‌‌گویی بپرهیزید. پیش از فشردن دکمه‌‌ی ارسال پیام، یک بار متن‌‌تان را بخوانید و ویرایش کنید. خلاصه،… خودتان را ضایع نکنید!

 

ادامه مطلب: زمستان سال 1394  (1)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب