پنجشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۰
بامدادان برخاستم و دوشی داغ گرفتم. پویان کمی دیرتر بیدار شد و سخت درگیر استخراج دادههای مربوط به ادامهی سفرمان بود. دوستی داشت به نام هایدی که بانویی چینی بود و پیشتر به عنوان مسافر به ایران سفر کرده بود و آنجا با پویان آشنا شده بود. او با درایت و تدبیری چشمگیر بنا به برنامهای که پویان برایش تعیین میکرد برایمان بلیت قطارها و ثبت اتاق در مهمانسراها را انجام میداد و پویان آن صبحگاه به شدت درگیر گفتگو با او بود تا ادامهی سفرمان را سر و سامانی بدهد. همسفرانی که قرار بود آن روز با هم به گردش برویم هنوز خواب بودند و در نتیجه من راه افتادم و گشتی در محلهی اطراف مهمانخانه زدم. یک نکتهی عجیب دربارهی زمانبندی زندگی مردم در ترکستان آن است که ساعت رسمی آنجا به وقت پکن (در فاصلهی ۲۴۰۰ کیلومتری) کوک میشود. به همین خاطر هوا تازه ساعت ۸ صبح روشن میشود و به کل ضرباهنگ زندگی مردم با چرخهی روشنایی و تاریکی طبیعی از هم گسیخته است. به همین خاطر بیشتر وقتها گردش صبحگاهی من ناگزیر در خیابانهایی خلوت و خالی از مردمی انجام میشد که با وجود روشن شدن هوا، هنوز به ساعتشان روز کاری شروع نشده بود و «شب» بود!
محله بافت معمارانهای ایرانی داشت و هنوز برخی از اهالیاش اویغور بودند. اما اکثریت جمعیتاش را چینیهایی تشکیل میدادند، که به نظر فقیر میرسیدند. در کوچههای اطراف نمونههایی بیشتر از خانههای اربابی و زیبای ویران شده و متروکه را دیدم و اینها نشان میداد که به تازگی بخشی از جمعیت ساکن در این محله را از آنجا بیرون کردهاند.
برای خوردن صبحانه سراغ غذاخوری کوچک فکستنیای رفتم که سر خیابان مهمانخانهمان قرار داشت. با آن که جایی کوچک و محقر بود و با آن صندلیهای پلاستیکی ارزاناش چندان نویدبخش نمینمود، جمعیتی از مشتریان که اطرافش گرد آمده بودند حکایتی دیگر داشتند. یک خانوادهی اویغور آنجا را میگرداندند. به قدری خارجی در شهرشان کیمیا بود که وقتی برای سفارش خوراکی وارد شدم و نشستم، گروهیشان دورم جمع شدند. چند تایی بینشان چینی بودند و برایم جالب بود که بالاخره اهالی دو قوم به تعادل و آشتیای دست یافتهاند. با این همه شمار اویغورها آشکارا در آن غذاخوری بیشتر بود. ترکی آذری و ترکی استانبولی را که من هریک را اندکی میدانم نمیفهمیدند و حرفهایی که میزدند را درست متوجه نمیشدم. هرچند معلوم بود که نوعی از زبان ترکی است. غذایشان جوشپرههای متنوعی بود که برخی را به سبک چینیها با بخار میپختند و برخی دیگر را به شیوهی سغدیان و خوارزمیان در روغن سرخ میکردند. دلی از عزا در آوردم و نیم ساعتی با جماعتی به نسبت بزرگ درگیر مکالمهای سورآل شدم که در آن هرکس هرچه دلش میخواست میگفت و بی آن که حرف همدیگر را بفهمیم بعد از هر چند جمله لبخندی به هم میزدیم. آن وسطها دیدم کلمات فارسی هم در زبانشان زیاد است. برای همین همان دقایق اولیه از ترکی حرف زدن دست و پا شکستهام دست برداشتم و شروع کردم فارسی با آنها حرف زدن و نتیجه هم بهتر از آب در آمد. چون دست کم از روی لحن بیشتر ارتباط برقرار میشد. همان جا بود که دیدم به جای ممنون میگویند «رحمت»، و «سلام» هم که جای خود داشت و اسم رمزی بود که به هر اویغوری که بگویی گل از گلش میشکفد و چندان مهربانی میکند که گویی خویشاوندی گمشده را بازیافته است. به جای خداحافظ هم میگفتند «خوش» که به دل خوش مینشست.
صبحانهام را خوردم، چند جوشپره از انواع گوناگون را برای پویان خریدم و یکی دو تا هم یدکی برای خودم گرفتم برای روز مبادا! برگشتم به هتل و دیدم کم کم ملت بیدار شدهاند. قرارمان با همسفرانمان ساعت ۹ بود. هنوز ساعتی باقی مانده بود. پس نشستم به نوشتن مطلب و ایدههای روزهای گذشتهام دربارهی کتاب «ایران: تمدن راهها» را یادداشت کردم. این وسطها پویان خوراکیها را خورد و من هم ناخنکی زدم. بانوی مهمانخانهدار هم بیدار شد و خاطرجمعمان کرد که خودروی مناسبی سر ساعت جلوی در منتظرمان خواهد بود. کمی بعدتر آنکِه و کارین هم به ما پیوستند و نشستیم و کمی گپ زدیم. هردو آلمانی بودند و انگلیسی را قدری به زحمت حرف میزدند. بسیار مهربان و خوشرفتار بودند و شیفتگیای نسبت به ایران داشتند. گپ و گفتمان به جنگ جهانی دوم کشید و تبلیغات ضدآلمانیای که در رسانههای عمومی غرب باب بود. آنکه معلم تاریخ بود و تقریبا همسن خودم، و در این مورد خیلی شاکی بود. به همین خاطر هم به سرعت در مورد طیف وسیعی از امور توافق کردیم. به خصوص که من هم در کل برداشتی انتقادی دربارهی تاریخهای رسمی از جنگ دوم داشتم، و آلمانها را به عنوان فرهیختهترین اروپاییها و «آدم حسابیها»ی این قلمرو یک سر و گردن از آنگلوساکسونها برتر میدانستم.
کمی بعدتر سر و کلهی مونیک و توماک هم پیدا شد. توماک درگیری عجیبی با پنجرهی اتاقشان پیدا کرده بود که ناگزیر شد به خاطرش اتاقشان را عوض کند و این قدری وقت گرفت. اما به هر صورت ساعت ۹ که شد همه برای حرکت آماده بودند. شش نفری در وَن تر و تمیز و شیکی نشستیم که یک رانندهی هان و اهل حال رانندهاش بود. راه افتاد و ما هم شروع کردیم به گپ زدن با هم، و احتمالا فرد عُنُق در بینشان من بودم که هر از چندی ایدهای به نظرم میرسید و با خودم خلوت میکردم که یادداشتش کنم.
خوب است همین جا توصیفی از همسفرانم به دست بدهم. آن دو بانوی آلمانی شباهتی چشمگیر به هم داشتند. هردو معلم بودند و به تازگی دیداری از ایران کرده بودند و نمونهای از اروپاییهای اهل سفر و گردش به حساب میآمدند. هردو بسیار مهربان بودند و نگاهی انسانی به مردم داشتند و در ضمن کمحرف و بیسر و صدا هم بودند و هر پیشنهادی که میدادیم فوری موافقت میکردند. کارین که قدری مسنتر بود، چهل و شش هفت سالی داشت و سنگینتر و باوقارتر بود. آنکه اما جوانتر بود و احتمالا دو سه سالی از من کوچکتر بود، بر و رویی داشت و بیشتر حرف میزد و بلندتر میخندید و با صراحت بیشتری موقع بحث ابراز نظر میکرد.
زوج لهستانی اما به کلی سرشت دیگری داشتند و یکی از بختیاریهایم دیدنشان در این سفر بود. توماک پسری بود لاغر و به نسبت خجول، که دیر وارد مکالمه میشد و به نسبت کمرو بود. اما وقتی یخاش میشکست و صمیمی میشد خلق و خویش یکباره عوض میشد. پزشک بود و در لهستان دم و دستگاه و خانه و زندگیای برای خودش داشت. به زودی معلوم شد که فردی بسیار با سواد است و علاوه بر لهستانی زبانهای انگلیسی، آلمانی، ژاپنی و تا حدودی چینی را میدانست. از آن سو مونیک دختری بود بسیار پرانرژی و پر سر و صدا که دقیقهای روی پایش بند نمیشد. زیبارو و ورزشکار بود و بسیار مهربان و خوشاخلاق. او هم از نظر دانش و هوشمندی آدم ممتازی محسوب میشد. در شهر شینینگ چین دانشجوی دکترای فلسفهی چین بود و زبان چینی، انگلیسی و لهستانی را به روانی صحبت میکرد. کمی هم فارسی یاد گرفته بود و برای شش ماهی در رشت خودمان به پژوهشهای مردمشناسانه مشغول بوده و به خصوص تحول در سبک زندگی دختران ایرانی برایش خیلی جالب بود.
یکی از نکات بامزهی این سفرمان، ارتباط مونیک و توماک بود که ابهام عظیمی در گروهمان آفرید. پیش فرض ما آن بود که این دو جوان دوست پسر و دوست دختر هستند. اما قضیه از وقتی پیچیدگی پیدا کرد که وقتی در خودرو نشستیم، مونیک با شور و شوق در حضور توماک برایمان تعریف کرد که خیلی دوستدار ایرانیهاست، و تعریف کرد که در شهر شینینگ که مقیم آنجا بود، دوست پسری دارد از وابستگان قوم مسلمان هوئی که تبارش به خوارزمیها میرسد، و کلی دربارهی زیبایی و برومندی او صحبت کرد و تاکید داشت که درست شبیه ایرانیهاست و به چینیها شباهتی ندارد. اسم دوست پسرش عبدالله بود و کمی بعد هم عکساش را نشانمان داد و قدری بعدترش این بخت نصیبمان شد که خودش را هم ببینیم. البته عبدالله شباهت چندانی به ایرانیها نداشت، جز آن که قدش از چینیها بلندتر و قدری تنومندتر از ایشان بود. ما با شنیدن این روایت به این نتیجه رسیدیم که توماک «دوست همینجوری» مونیک است و دوست پسرش هم که عبدالله است. اما قدری بعدتر توماک –شاید چون ابهاممان را دریافته بود- در گفتگویی با اشاره به مونیک گفت که او همسرش است. ساعتی بعد هم وقتی داشت دلیل تبحرش در زبان ژاپنی را برایم توضیح میداد، تعریف کرد که دوست دختر ژاپنیاش در این مورد خیلی تعیین کننده بوده است! خلاصه آن که این زوج جالب توجه تبلوری از مفهوم آزادگی در روابط صمیمانه بودند، و حقیقتاش این که من هم به چنین قواعدی در مدیریت مهر باور دارم.
توماک و مونیک گذشته از ابهامی که آفریدند، ارتباطی به راستی ستودنی با هم داشتند. هردو آدمهایی باسواد و عمیق بودند و با توجه به سن و سال اندکشان (مونیک بیست و هفت ساله بود و توماک سی ساله) تجربهی زیستهی غنی و پرباری اندوخته بودند. هردو کششی به فرهنگهای خاور دور داشتند، و معلوم بود که به تازگی رگهی ایرانی نهفته در این فرهنگ را کشف کردهاند.
اولین مقصد ما جایی بود که بانوی مهمانخانهدارمان خیلی به بازدید از آنجا سفارشمان کرده بود، کوهی بود که اسم پرطمطراق «کوهستان شعلهور»[1] (به چینی: هوئویانشان 火焰山 ) نام گرفته بود. این کوهستان در حاشیهی شمالی بیابان تاکلاماکان و شرق شهر تورفان قرار دارد و بخشی از رشته کوه آسمان است که چینیها به تیانشان ترجمهاش کردهاند. این کوهستان شعلهور شاید در چشم توریستهای فرنگی جای غریبی جلوه کند، ولی برای من و پویان چشماندازی پیش پا افتاده بود که شباهتی به کوه مریخی بندر چابهار داشت، بی آن که تنوع ریختی و شکلهای خیالانگیز آن را داشته باشد، و جاهایی از آن هم به کوههای اطراف سهرورد و زنجان شبیه بود، بی آن که ترکیب ترکیب چشمگیر آن را دارا باشد.
با این همه این کوهستان شعلهور از یک نظر اهمیت دارد و آن هم این که گرمترین نقطهی چین است و در تابستانها دمایش به پنجاه درجه سانتیگراد میرسد، و در سال ۱۳۸۷ (۲۰۰۸.م) یک سنجش ماهوارهای دما حتا ۸/۶۶ درجه را نیز برایش ثبت کرد. ارتفاعش بین ۵۰۰ تا ۸۰۰ متر است و پهنایش پنج تا ده کیلومتر است، اما رشتهای طولانی است و تا صد کیلومتر ادامه دارد. کوه از ماسهسنگی سست و سرخ رنگ ساخته شده و آثار هوازدگی شدید بر آن نمایان است و ظاهر موجزده و پیچاپیچاش را ایجاد کرده است.
این کوهستان شعلهور در زمانهای دور نمایی مشهور در مسیر راه ابریشم بوده است و سفرنامهنویسان باستانی دربارهاش زیاد نوشتهاند. دربارهی این که ساکنان اولیهی این قلمرو یعنی سکاها و تخاریهای آریایی دربارهی این کوه چه میاندیشیدهاند چیز زیادی نمیدانیم. اما از اسطورهای رایج در میان اویغورها خبر داریم که بر مبنای آن اژدهای مهیب در این کوه زندگی میکرده و کودکان را شکار کرده و میخورده است. تا آن که پهلوانی به جنگ او میرود و پس از کشتناش، بدناش را به هشت پاره میکند و هریک را به گوشهای میاندازد. بنا به این روایت رنگ سرخ کوهستان از خون اژدها ناشی شده و هشت درهی پیرامون کوه نیز جای فرو افتادن پارههای بدن اژدها هستند.
اسطورهی مشهور دیگری که دربارهی این کوه داریم، تبارنامهای چینی دارد و همان است که با داستان میمونشاه گره خورده است. اصل ماجرا به سفرنامهای مربوط میشود که یک زایر بودایی چینی به نام شوانزانگ (۶۰۲-۶۶۴.م) نوشته است. او راهبی بودایی بود که در سپیدهدم تشکیل دولت تانگ در معبد جینگتو -در نزدیکی چانگآن، واقع در قلمرو سوئی قدیم- میزیست. وی در سال ۶۲۷.م و همزمان با افول قدرت ساسانیان برای زیارت مراکز دین بودا به استانهای شرقی شاهنشاهی ساسانی سفر کرد و در راه از ترکستان و کنار کوهستان شعلهور هم گذشت. او که ناصرخسروی زمان خود محسوب میشد، از سغد و خوارزم و مرو و هرات گذشت و به استان ساسانی گَنداره -پاکستان کنونی، که مرکز مهم دین بودایی بود- رسید و تا شهر نالنده در شمال هند پیش رفت.
ماجراهای سفر شوانزانگ که نزدیک به بیست سال به درازا کشید، در چین با شاخ و برگ فراوان بارها و بارها روایت شد. به خصوص که چینیها در کل مردمی ساکن و چسبیده به زمینهای کشاورزیشان هستند و جز چند استثنا مسافران و جهانگردان مهمی از میانشان ظهور نکردهاند. طبیعی بود که بازتولید پیاپی این روایتها با افزوده شدن افسانهها و اغراقهای فراوان همراه شود. چنین بود که حدود نهصد و پنجاه سال بعد در دوران مینگ این روایتها در قالب داستان «سفر به غرب» (西游记) تدوین شد که یکی از چهار شاهکار ادبی تمدن چینی محسوب میشود.
این اثر در ابتدای کار بدون اشاره به نام نویسندهاش سینه به سینه بین مردم منتقل شد، اما سفیر پیشین چین در آمریکا –هو شیه- که ادیبی سرشناس است، گفته که از حدود سال ۱۶۲۵.م گزارشهایی در دست است که نشان میدهد کسی به نام وو چنگان آن را نوشته است. این وو چِنگاِن یکی از ادیبان و درباریان وابسته به خاندان مینگ بوده و در حدود ۱۵۸۰.م درگذشته است. اگر ادعای هو شیه درست باشد، این کهنترین اثر داستانی چینی است که نام نویسندهاش معلوم است. ناگفته نماند که مورخان ادبیات چینی امروز این ادعا را نادرست میشمارند. گزارش مورد نظر آقای سفیر تنها به این نکته اشاره میکند که وو چنگان نامی متنی به نام «سفر به غرب» داشته است. اما این که آن متن همین داستان در دسترس ما باشد گواهی محکمی ندارد. در واقع متن موجود نشانههایی دارد که بر مبنایش میتواند حدس زد نویسندهاش آگاهی دقیقی از امور درباری نداشته و از سیاست سر در نمیآورده است، و بنابراین احتمالا همان وو چنگان مشهور نبوده است.
جلوهی تخیلی شوانزانگ در فیلم میمونشاه-۳ (۱۳۹۷/ ۲۰۱۸.م)
در این داستان میخوانیم که راهبی بودایی با همراهی پهلوانی به نام میمونشاه و ملازمان دیگر برای آوردن متون بودایی به قلمرو ایران شرقی سفر میکند و در راه با خطرهای گوناگون روبرو میشود. میمونشاه که یکی از قهرمانان این داستان است در ادبیات چین موجود تخیلی محبوبی است و همچون میمونی نیرومند با قدرتهای جادویی بازنموده میشود که با عصای بلندش با دشمنان بودا ستیز میکند. چینیها طی ده سال گذشته چندین فیلم با مضمون میمونشاه ساختهاند و به تازگی هم اقتباسی سینمایی پرخرجی از «سفر به غرب» ساختهاند که دو شمارهی اولاش اکران شده است و فیلمی خوشساخت است. پشت صحنهی این تولیدهای سینمایی البته برنامهای سیاسی است که چینیها برای هویت دادن به چینیهای کوچانده شده به ترکستان طراحی کردهاند. میمونشاه و داستان سفر به غرب مهمترین متن چینی است که چشماندازهایش در ترکستان قرار دارد و به همین خاطر چینیهایی که به این قلمرو کوچانده شدهاند از مجرای آن میتوانند سرزمین غصب شده را بخشی از تبارنامهی تاریخی خود و اقلیم جغرافیایی خویش قلمداد کنند.
به همین خاطر وقتی به کوهستان شعلهور رسیدیم در هر گوشه نمادهایی از میمونشاه را دیدیم، بی آن که کوچکترین اشارهای به بازرگانان سغدی راه ابریشم و سوارکاران جنگاور سکا و تخاری و یا افسانههای ترکهای اویغور در کار باشد. چینیها در ایستگاه رویاروی کوه یک مرکز تفریحی درست کرده بودند و به کل تعارف را کنار گذشته بودند و خود را به زحمت نینداخته بودند تا اشارهای به حضور اویغورها در استان ترکستان بکنند. از این رو همهی متنها به چینی نوشته شده بود و کوچکترین اشارهای به فرهنگ غیرچینی در هیچ جا دیده نمیشد. مرکز تفریحیشان البته چنگی به دل نمیزد. یک راهروی عظیم زیرزمینی درست کرده بودند که به غاری شبیه بود که در افسانهی میمونشاه به آن اشاره شده بود. دورادور دیوارها با نقش برجستههای زیبایی داستان زندگی میمونشاه را شرح داده بودند و چند تحفهفروشی برای توریستها هم در گوشه و کنار عَلَم کرده بودند.
سه نقاشی بر اساس داستان میمونشاه اثر فِنگهوا ژونگ
این غار بینمک به راه پلهای منتهی میشد که به سطح زمین میرسید و روبروی کوهستان شعلهور سر در میآورد. در فضای تخت رویاروی کوه چندین خودروی کوچک با چرخهای زنجیردار شبیه تانک گذاشته بودند که معلوم بود برای ماشین سواری تفریحی در بیابان از آن استفاده میشود. چند تایی شتر هم آنجا بود و تندیس برنزی شتر بلخی کوهانداری که وسط میدانگاهی ساخته بودند تنها ردپایی بود که از قلمرو ایران زمین در تزئینات آنجا دیده میشد. ماشینهای بیاباننوردی را در نزدیکی شترها منظم کنار هم چیده بودند و جالب آن بود که در همان ردیف کنارشان دو تا تانک ضد شورش هم با تفنگ آبپاش و تجهیزات دیگر پارک شده بود! منظرهای که میتوانست خندهدار یا طنزآمیز به نظر برسد، اما در آن حال و هوا معنایش این بود که ترکها تا جایی چنین دوردست هم برای تظاهرات و اعتراض به غاصبان میآمدهاند.
وقتی پای کوه رسیدیم، همسفران را جمع کردیم و پیشنهاد کردم که زمانی مشخص برای گردشهایمان بگذاریم تا وقتمان تلف نشود. همه موافق بودند و به سرعت بر سر یک ساعت گردش در این کوه توافق کردیم. کوه در فاصلهای به نسبت دور قرار داشت، اما با پویان قصد کرده بودیم بالایش برویم. بنابراین قرار گذاشتیم که سر ساعت ۱۰:۳۰ دم در خودرو باشیم و به گردشمان ادامه بدهیم. بعد هم با پویان شروع کردیم به دویدن تا کوه. مسافت به نسبت طولانی بود، اما زمین هموار و خاک سست و آفتاب خوردهی پوک دویدن را به تجربهای لذتبخش تبدیل میکرد. هنوز آفتاب کامل بالا نیامده بود و گرمایش آزارنده نشده بود. از این رو با سرعت به نسبت چشمگیری رفتیم و به کوه رسیدیم و با همان شتاب از آن بالا رفتیم. بالای کوه پیشنهاد کردم که برای خلوت کردن و مراقبه از هم جدا شدیم و به این شکل من از جانبی و پویان از جانبی دیگر به حرکتمان ادامه دادیم. به یکی از قلههای کوه رسیدم و آنجا دقایقی آسودم. بعد بازگشتم و پویان را همان اطراف دیدم. چند تایی عکس انداختیم و در راه بازگشت بودیم که دیدیم توماک و مونیک هم در حال بالا آمدن از کوه هستند. من راه بازگشت را هم دویدم و در آن مرکز تفریحی گردشی کردم. بعد پویان سر رسید که مثل عقلا مسیر را پیاده بازگشته بود، و هردویمان دقیقا رأس ساعت مقرر کنار خودرویمان بودیم. آنکه و کارین ده دقیقهای دیر کردند و توماک و مونیک چنان که انتظار داشتیم با بیست دقیقه تاخیر رسیدند. همه عذرخواهی کردند و به خصوص آلمانیها بابت بدقولیشان خیلی شرمزده بودند و چون پیشتر به ایران سفر کرده بودند، بهانهشان این بود که فکر کردهاند زمان قرارمان تقریبی است و تعریضی به وضعیت در ایران داشتند. ما هم گفتیم که نه خیر، ایرانیهای اصیل خیلی سرساعت هستند و آنهایی که در سفرشان دیدهاند ایرانیهای اصل نبودهاند!
مقصد بعدیمان یکی از غارهای بودایی بود که در دل جبههای دیگر از همین کوهستان شعلهور قرار داشت. مقصد بعدیمان غارهای بودایی تورپان بود که در دل جبههای دیگر از همین کوهستان شعلهور قرار داشت. این غارها را ترکها بازیکلیق و چینیها با وامگیری از همین نام بوزیکِلی چیانفودونگ (柏孜克里千佛洞) مینامند. این غارهای دستکند در حاشیهی درهی زیبا و سرسبزی قرار دارند که پای کوهستان شعلهور قرار گرفته و درست در حاشیهی بیابان تاکلاماکان قرار گرفته است. برای نخستین بار در میانهی دوران ساسانی ساخت این غارها آغاز شد و این زمانی بود که در دوران انوشیروان دادگر نفوذ دولت ساسانی در ترکستان افزایش یافت و این قلمرو به یکی از اقمار پارسیان تبدیل شد. مرکز زیارتی دیرینهای که در قرن پنجم میلادی تاسیس شد، احتمالا یکسره در بافت فرهنگ سغدی و خوارزمی جای میگرفته است. اما با آمدن اقوام تازه سبکهای هنری و شیوههای آیینی هم قدری دگرگون شد و هر موج از نو آمدگان غارهایی تازه را به این مجموعه افزودند و آن را به یک نمایشگاه عظیم آثار هنری تبدیل کردند.
غارهای بودایی تورفان در واقع حلقهای در یک زنجیرهی عظیم از هنر صخرهای هستند که همچون اژدهایی در سراسر جنوب ایران زمین کشیده شده و تا مرزهای چین ادامه یافته است. خاستگاه این هنر ایلام باستان بوده است، و بعدتر به هنر صخرهای دولتی پارسیان بدل شده که نمونههایش را طی هزار سال شاهنشاهان هخامنشی تا ساسانی در جای جای محور ایران جنوبی پدید آوردهاند. پس از فروپاشی دولت ساسانی این هنر صخرهای بیشتر در قالبی دینی باقی ماند. هرچند دگردیسیاش به هنر دینی و به ویژه هنر بودایی قرنها پیشتر در ابتدای دوران ساسانی در ایران شرقی آغاز شده بود و ساماندهی و راهبریاش را نیز حاکمان محلی ساسانی بر عهده داشتند. این هنر کم کم از تراشیدن صخرهها (مثل بیستون و بیشاپور) و حفر آرامگاههای غار مانند در دل صخرههای بلند (مثل نقش رستم) به ساختن زیارتگاههای غار مانند تحول یافت و این همان است که در سراسر راه ابریشم از تورفان تا لویانگ در قالب غارهای هزار بودا نمونههایش را میبینیم.
چینیها این مرکز باستانی را به جایی برای پول در آوردن تبدیل کرده بودند، و آن هم نه چندان شرافتمندانه. چون بلیتی به گردشگران میفروختند که در عمل ارزش چندانی نداشت. گردشگران کمشماری که راه دشوار و طولانی تا این جای دور افتاده را میپیمودند، قاعدتا اطلاعاتی دربارهی این آثار داشتند و مثل من به سودای دیدن دیوارنگارههایی میآمدند که پیشتر تصویرشان را دیده و دربارهشان خوانده بودند. اما آنچه که در نهایت میدیدند به واقع ناامید کننده بود. بخش عمدهی غارها را بسته و ورود به آن را ممنوع کرده بودند، و حتا راه ورودی به درهی زیر پایمان را هم مسدود کرده بودند. یعنی در کل از غار هزار بودا یک مسیر مارپیچی باقی مانده بود و پنج شش غار کم اهمیت با آثار رنگ و رو رفته که به هیچ عنوان نمایندهی شکوه و عظمت این جایگاه نبود.
گردش دار و دستهی ما در این جا به همین خاطر آن محتوای تاریخیای که میطلبیدم را نداشت. با این همه فرصتی دست داد و با همسفرانمان بیشتر آشنا شدیم. قدری دربارهی دین بودایی و در کل دین بحث کردیم، و برایم جالب بود که مونیک و توماک کمابیش عقاید دینیای نزدیک به من و پویان داشتند، اما کارن و آنکه مسیحیان معتقدی بودند. هرچند تعصبی نداشتند و به خصوص هوادار هرچیزی بودند که به ایران مربوط شود. برای همین وقتی در غاری نوشتههای سغدی را نشانشان دادم و در جایی دیگر نمونهی خط تخاری را بر دیواری یافتم و در مورد ایرانی بودن این اقوام توضیح دادم، گل از گلشان شکفت.
در میان همسفرانمان اما مونیک به واقع شخصیتی برجسته بود و اطلاعاتی که دربارهی باورهای دینی بوداییان چین داشت چشمگیر بود. جالب بود که به همین اندازه و بلکه بیشتر دربارهی مسلمانان چین – به خصوص هوئیها- مطالعه کرده بود و در محفلهای ذکر گفتن درویشان نقشبندی هم رفت و آمدی داشت. در این میان نگهبانان غارها که اغلب مردانی میانسال از قوم اویغور بودند هم گاهی به گفتگویمان میپیوستند. عجیب این که بیشترشان فکر میکردند این غارها را چینیها درست کردهاند! یعنی نه تنها از پیوند خودشان با تمدن ایرانی خبر چندانی نداشتند، که اتصال معناداری با غارها و گنجینهی فرهنگی درونش هم برقرار نمیکردند. با این همه وقتی فارسی حرف میزدیم بخشی از حرفمان را میفهمیدند و ترکی خودشان را هم به خاطر وامواژههای پارسی فراواناش به نسبت میفهمیدیم.
اما توضیحی دربارهی خود غارهای بودایی بازیکلیق بدهم. شمار این غارها هفتاد و هفتتاست و چنان که گفتم قدیمیترینهایش به دوران ساسانی مربوط میشود و کاملا در بافت هنر ساسانی جای میگیرد. اما بیشتر این آثار بین قرن دهم تا سیزدهم میلادی ساخته شده و این دورانی است که ترکان بر منطقه حاکم شده بودند. به همین خاطر در بیشتر نقاشیهای دیواری تصویر بودا با رخساری شبیه به ترکان نقش شده که به اشتباه در تبلیغات دولتمدارانهی حاکم بر آنجا، چینی قلمداد شده بودند. در حالی که چینیها هرگز بر این منطقه استیلای پایداری نداشتند و در ساخت این غارها هم هیچ نقشی ایفا نکردهاند. چینیها نه تنها به زور خود را در این صحنه وارد کردهاند و بر در و دیوار دربارهی عظمت تمدن چینیِ آفرینندهی این غارها یاوهسرایی کردهاند، که با کوششی نمایان و هدفمند هر ردپایی از تمدن ایرانی را کتمان کردهاند. به شکلی که با کوششی مذبوحانه نقاشیهایی ایرانی که در معابدی ویژهی دینی ایرانی کشیده شده و کنارشان با خط اقوام ایرانی مطالبی نوشته شده را به جابلقا و جابلسا منسوب کردهاند تا اسمی از ایران در این میان نیاید. نمونهاش آن که در برخی جاها نقاشی نمایندگان اهدا کنندهی پیشکش به بودا را با آن قیافهی نمایان ایرانی و لباس ساسانی به صورت «اروپایی» معرفی کرده بودند.
بر دیواری هم یک نگارگری از صحنهي شکار ترسیم شده بود که دقیقا همتای نقش درباری شاه شکارچی در هنر ساسانی بود، و پای آن نوشته بودند که این نقاشی را چینیها کشیدهاند و بعضیها میگویند تحت تاثیر هنر ایرانی هم بودهاند، و تا آنجا که من دیدم این تنها موردی بود که در سراسر این غارها اسم ایران دیده میشد. البته که در این مورد تنها هم نیستند و در کتابهای تاریخ هنر و متون عوامانهی تاریخ دین اروپایی هم چنین چرندیاتی فراوان نوشته و منتشر میشود. عقیدهی نادرست دیگر آن است که ویرانیهای آثار هنری در این غارها به درگیری مسلمانان و بودایی ها در قرون دوازدهم تا پانزدهم میلادی و گرویدن این مردم به اسلام مربوط میشود. در حالی که نشانی از تخریب آثار هنری به شیوهی طالبان در تاریخهای دوران اسلامی نداریم و بخش عمدهی این آثار هم تا زمانی که پای نخستین گروههای استعمارگران اروپایی و بعدتر چینی به منطقه باز شد، سالم و دست نخورده باقی مانده بود. بخش مهمی از این آثار را آلمانیها و روسها از دیوارها کندند و با خود بردند، یا طی این روند تخریب کردند، و بخشی دیگر را هم چینیهای مائوئیست در زمان انقلاب فرهنگی از میان بردند.
در حقیقت تا پیش از آن که پای استعمارگران مدرن به منطقه برسد، آثار فرهنگی و هنری این سامان تنها با فرسودگی طبیعی ناشی از گذر زمان درگیر بود و تخریب انسانی چندانی در آن نمایان نبود. اقوام گوناگون طی قرون پیاپی در تورفان آمدند و رفتند و در زنجیرهای سیاسی به نوبت چیرهگر شدن و استیلا یافتند، اما همگی این مراکز دینی را محترم میداشتند و افزودههایی به آن میافزودند. در ۷۹۲.م بعد از شورش آنلوشان در چین، چنگ اقتدار سلسلهی تانگ سست شد و تبتیها با بیرون راندن چینیها در تورفان سیطره یافتند. یک دهه بعد در ۸۰۳.م ترکهای اویغور جانشین آنها شدند و یک نسل بعد در ۸۴۰.م قرقیزها غالب شدند و در تمام این گذارها نشانی از تخریب و ویرانی در مراکز دینی تورفان نمیبینیم. ظهور اسلام هم اختلالی در این روند ایجاد نکرد و در ابتدای قرن دوازدهم میلادی، در همان زمانی که مردم این منطقه تازه مسلمان شده بودند، شمار صومعههای مسیحی نستوری چندان بود که نهصد متن مهم مسیحی از آن دوران تا به امروز باقی مانده است. در واقع تخریب آثار باستانی و میراث هنری بوداییان و مانویان در تورفان از زمانی آغاز شد که پای استعمارگران اروپایی به آنجا رسید و به سودای غارت این آثار را تراشیدند و اندکی را با خود بردند و بیشترش را ویران کردند، و بعدتر هم که ویروس ادیان مدرن در میان مردم منطقه حاکم شد و چه نسخههایی افراطی از ادیان قدیمی مثل مذاهب اسلامی و چه ادیانی به کلی مدرن مثل کمونیسم سر بر کشید و این آثار را مشرکانه و کافرانه یافت و ویرانشان کرد.
برای این که آثار این غارها اهمیت تاریخی دارند و دامنهی گسترش تمدن ایرانی را نشان میدهند، برخیشان را اینجا میآورم و توضیحی کوتاه دربارهشان میدهم، بلکه قدری از جهل و جمود حاکم بر فهم این آثار کاسته شود. یک توضیح عمومی هم این که غارهای مورد نظرمان به شکل مکعب مستطیلهایی در دل کوه کنده شدهاند و از یک پیشگاه کمابیش مربعی، یک تندیس عظیم بودا در میانه، و یک راهروی نعل اسبی تشکیل یافتهاند که ویژهی طواف زایران بوده است. چارچوب عمومی فضا همان است که در معماری مقدس ایرانی میبینیم، و سقف هم گنبدی است با دیوارهای خمیده یا چند وجهی که بر رویش اغلب صدها بودای کوچک را با کیفیتی نه چندان بالا کشیدهاند. نقاشیهای اصلی غارها به سه وجه دیواری باز میگردد که روبروی تندیس بودا و قدیسان قرار دارند و در این دیوارهای پوشیده از نقاشی، صحنههایی از زندگی بودا و بودیساتوهها را نمایش دادهاند.
مشهورترین نقاشی غارهای بودایی تورپان در اروپا، چشماندازیست که «پْرانیدی» (Praṇidhi) نامیده میشود و نقاشی شمارهی ۱۴ در غار ۹ است. این نقاشی را آلبرت فون لوکوک به تاراج برد. یعنی آن را از دیوار برید و با خود به آلمان برد. نکتهی مثبت این غارت البته آن بود که در موزهی برلین آن را به نمایش گذاشتند و در اروپا حجم زیادی مطلب دربارهاش نوشتند. از جمله آن که دیتریش هایمر (Dietrich Reimer) در ۱۹۱۳.م کتابی در این مورد نوشت و با دقتی چشمگیر اجزای تصویر را تحلیل کرد و پارسی بودن پیشکشگزاران را به رسمیت شناختند. اما کمی بعد جنگ جهانی دوم شروع شد و انگلیسیها که در نابود کردن مراکز فرهنگی و هنری آلمانیها جدیت و اصرار عجیبی نشان میدادند، موزهی برلین را چند بار بمباران کردند و آنجا را با خاک یکسان کردند و این اثر را هم از بین بردند.
اهمیت این اثر در آن است که در قرن نهم میلادی ترسیم شده و این زمانی است که ترکان اویغور بر منطقه حاکم بودهاند، و به لحاظ جمعیتی هم به تدریج اقوام ایرانی سغدی و خوارزمی را در خود حل میکردهاند. به همین خاطر بودا و بودیساتوهها (چهار شخصیت بالایی با هالهی نور) با چهرهی ترکان و چشمانی بادامی بازنموده شدهاند. با این همه جالب است که شخصیتهای اصلی که پیشکش برای بودا آوردهاند همگی ایرانیتبار هستند. این را میتوان از شاخصهای نشانگر نژاد ایرانی در هنر راه ابریشم دریافت. در کل در هنر راه ابریشم –که هنر غالب چین هم هست- ایرانیها با ریش و سبیلشان، با چشمان درشت و فرورفتهشان، با بینی بزرگشان شناخته میشوند. اغلب جامههای رنگین و پیچیده یا داشتن اسب هم نشانهی ایرانی بودن است و با این شاخصها همنشین میشود.
در این نقاشی پنج شخصیت مینویی (بودا در میان و چهار بودیساتوه) را در کنار پنج شخصیت گیتیانه میبینیم که همگی ایرانی هستند. از جامهها معلوم میشود که هریک از آنها به یکی از اقوام ایرانی تعلق دارند. در میان چهرههای مینویی، شخصیت بالایی دست چپ و پایینی دست راست احتمالا هندی هستند، و این از برهنگیشان و شال و لُنگی که بر بدن دارند معلوم است. البته هندی در اینجا به معنای ساکنان جنوب شرقی قلمرو ایران زمین است که پاکستان و شمال هند امروز را شامل میشود و همواره در طول تاریخ بخشی از حوزهی تمدن ایرانی بوده است، و نباید آن را با شبه قارهی هند یکی گرفت. دو بودیساتوای دیگر (پایینی در چپ و بالایی در راست) احتمالا ترک هستند و این را از روی چشم بادامیشان و موی کوتاه صافشان میتوان تشخیص داد. جامهی آنها که امروز در سراسر چین و تبت به لباس رسمی راهبان بودایی تبدیل شده، در آن دوران یکی از لباسهای رایج در میان اقوام ایرانی بوده و از ردایی تشکیل میشده که آن را روی پیراهنی بر تن میکشیدهاند.
جالب آن است که خود بودا در میانهی تصویر با جامههای قدیمیترِ عصر اشکانی بازنموده شده است. بازنمایی بودا به این شکل برای نخستین بار در ابتدای دوران اشکانی در ایران شرقی باب شد و بودا با جامهی مرسوم در آن دوران بازنموده میشد که شلوار گشاد پرچین و لنگی بسته بر آن و ردایی افتاده بر دوش نماد آن است.
در میان پنج شخصیت پایین تصویر که آیین پیشکش دادن به بودا را انجام میدهند، با پنج جامه و کلاه متفاوت روبرو هستیم که اقوام متفاوت ایران شرقی را نمایندگی میکند. فون لوکوک شخصیت بالایی دست راست را به خاطر آن که پوست سپید و چشم سبز داشته «اروپایی» میدانستند و همین تصور همچنان در برخی از کتابهای تاریخ هنر یا تاریخ دین باقی مانده است. در حالی که در دوران مورد نظرمان اروپاییها نه جهانگرد بودند و نه تاجر و تنها سفر طولانیای هم که انجام میدادند شرکت در جنگهای صلیبی بود که همواره در مرزهای ایران زمین و غرب مدیترانه به توقف و شکست منتهی میشد. آن شخصیت چشم سبز هم آشکارا جامهی پارسی و کلاه ساسانی بر سر دارد و نمایندهی درباریان یا نمایندگان دولت ساسانی است، و البته این را هم نویسندگان آلمانی قرن بیستمی متوجه شده و در متون خود آوردهاند.
قومیت بقیهی شخصیتهای پیشکشگزار هم از روی کلاه و جامهشان نمایان است. پیرمرد دستار به سر قاعدتا خراسانی است و احتمالا به منطقه نیشابور و گرگان مربوط باشد. مردی که سمت چپ زانو زده و سینی هدایا را در دست دارد جامهی اشرافی و کلاه پهن سغدی بر سر دارد و به این قوم تعلق دارد. مرد سبزپوش پشت سرش که کلاه مکعبی پیشانیدار بر سر دارد هم احتمالا از مردم خوارزم است. در سمت راست هم در کنار همان پارسی سبزچشم، مردی را داریم که موهایش را در چند رشته بافته و به شکلی غیرعادی به جای نگاه کردن به بودا دارد به کاروانی از استر و شتر نگاه میکند. قومیت او معلوم نیست اما کلاهی که بر سر دارد و جامههایش او را به سکاها شبیه میکند.
دیوارنگارههای غارهای تورپان گنجینهای بسیار غنی و مهم است که میتواند تصویری دقیق و روشن از ترکیب قومیتی منطقهی ترکستان و نیروهای فرهنگی جاری در آن را به شکلی مستند به دست دهد. با مرور این دیوارنگارهها معلوم میشود که تصور مرسوم دربارهی خاستگاه هندی آیین بودایی در چین تا چه اندازه نادرست است. نشانهاش هم این که هندیها در این نگارهها بسیار به ندرت دیده میشوند و همواره با برهنگی تن، نداشتن جامه و کفش و پوشیدن پوست جانوران یا شال و لنگ و بدنی تیرهرنگ مشخص میشوند، و تازه آنها هم به شمال هند و قلمرو نفوذ تمدن ایرانی مربوط میشوند. چون آیین بودا در بدنهی شبهقارهی هند هرگز رواج چندانی نیافت و مراکز معدودش هم تا قرون میانه به کل از میان رفت. از همین منابع میتوان دید که جامههای سنتیای که امروز چینی پنداشته میشود، در اصل ترکی بوده و از اویغورها سرچشمه گرفته است. چون این پوشاک را چند قرن پیش از آن که بر تن چینیها ببینیم، در غارهای تورفان بر تن اویغورها میبینیم.
احتمالا راهب تبتی در راست و راهب تُخاری
بانوی ترک (اویغور)
مرد اویغور
زنان و مردان پریستار بودا، از قوم ترک (اویغور)
دیوارنگارهی مشهور پیشکشگزاران از اقوام گوناگون از قرن هشتم میلادی. میان: تخاری و ترک، بالا: هندی و تبتی (؟)، پایین: خوارزمی (؟) و سغدی/ دیوارنگارهی یک هندی از غار ۹، قرن هشتم و نهم میلادی.
گردشمان در غارهای تورفان ساعتی به درازا کشید و بعد راه افتادیم به سمت یک سایت باستانشناسی مهم به نام «آستانه» که کاوشهای اخیر در تورفان در آن انجام شده بود و تبدیل به موزهاش کرده بودند. آنجا بدون این که دلیل موجهی داشته باشد، تعطیل بود. دلیل ناموجه بودناش هم این که در کمال تعجب دیدیم به عنوان دلیل تعطیلیاش، گفتند که چون چند روز بعد ماه رمضان شروع میشود و مردم قرار است روزه بگیرند، آنجا را تعطیل کردهاند! این غریبترین شکل از پیشواز رفتن ماه رمضان بود که دیده بودیم، آن هم از طرف دولت فخیمهی جمهوری خلق چین که در ترکستان با هرچیزی که به اسلام ربطی پیدا میکرد دشمنی شدیدی داشت.
آرامگاه آستانه از این نظر برایم اهمیت داشت که چندین سند مهم دربارهی تاریخ بردگی در آنجا کشف کرده بودند. جالب آن که بالاترین اشاره به بردگی در متون یافت شده در تورفان به فاصلهی سالهای ۶۴۰ تا ۷۹۲ میلادی مربوط میشد و این دورانی بود که چینیهای هان و نمایندگان دودمان تانگ شهر را در دست داشتند. یعنی در خود ترکستان مانند سراسر قلمرو تمدن ایرانی نشانی از بردگی سازمان یافته پیدا نشده و سیستم اقتصادی مبتنی بر کشاورزان برده و رعیت فاقد حقوق کامل شهروندی که در چین و روم قاعدهی غالب بوده، در ترکستان هم مانند ایران زمین غایب بوده است.
در میان متون یافت شده در تورفان متن جالب توجهی مربوط به حدود سال ۶۴۰.م داریم که سند فروش یک دختربچهی سغدی به مردی چینی است و به نوعی به بردگی گرفته شدن دختربچه را نشان میدهد. جالب است که این سند که از اولین اسناد مربوط به بردهداری در این قلمرو است، دقیقا همزمان با حاکم شدن چینیها در این منطقه نوشته شده است. سند دیگری هم داریم که صد سال بعد به سال ۷۳۱.م نوشته شده و در آن مردی چینی از اهالی چانگآن دختربچهی یازده سالهای را در مقابل چهل توپ ابریشم به عنوان برده از بازرگانی سغدی خریداری میکند. اما بعد از آن پنج مرد سغدی دیگر از خریدار شکایت میکنند و گواهی میدهند که دختر از خاندانی اصیل بوده و ربوده شده است، و به این ترتیب دختر را از بردگی میرهانند.
مقصد بعدیمان ویرانههای سکونتگاه باستانی بسیار مهمی بود به نام یارشهر. اما چون ساعتی از ظهر گذشته بود و همه گرسنه بودیم، رفتیم که چیزی بخوریم و این کار معقولی هم بود، چون برای رسیدن به یارشهر میبایست از شهر تورفان میگذشتیم، که رستورانهایش وسوسه کننده بود. راننده البته از آن کلکهای روزگار بود و وقتی فهمید قصد ناهار خوردن داریم، ما را به جای به نسبت بی آب و علفی برد که دو تا رستوران بزرگ دیوار به دیوار هم درش دیده میشد. بعد هم اصرار داشت که توی یکی از آنها ناهار بخوریم و دیگر دوستان آلمانی معصوممان هم فهمیده بودند که صاحب رستوران فک و فامیل راننده است.
کیفیت غذایی که آنجا خوردیم نسبت به آنچه پیشتر و پستر خوردیم به نسبت پایین بود و اصرار آشپز در این که حتما در غذاها فلفل بریزد فقط میتوانست از تعصبی عقیدتی حکایت کند، چون دلیل عقلانی مشخصی برایش نیافتیم. در رستوران نشستیم و در فاصلههای به نسبت طولانیای که به درازا میکشید تا غذاهایمان را بیاورند، به گپ و گفت مشغول شدیم. طرف اصلی بحثم در آن روز مونیک و توماک بودند که معتقد بودند چینیها دارند در ترکستان برنامهای برای توسعه را پیاده میکنند و این کارها در نهایت به نفع اویغورهاست. هرچه هم میگفتم که یک برنامهی سرکوب سیاسی خشن در جریان است و دارند از اویغورها هویتزدایی میکنند، به خرجشان نمیرفت که نمیرفت. برایم بسیار جالب بود که دو جوان بسیار باهوش و مطلع مثل دوستان نویافتهمان چطور به این سادگی تبلیغات حکومتی چینیها را پذیرفته بودند. دلیلاش البته تا حدودی آن بود که مونیک در شینینگ زندگی میکرد که شهری مسلمان بود با فرهنگ چینی و آنجا ترکهای اویغور را تا حدودی بربر و وحشی قلمداد میکردند. همچنین توماک تحت تاثیر صحبتهایش با اویغورهایی بود که از سیاست چین دفاع میکردند. من هم این ترکهای خائن را دیده و با آنها صحبت کرده بودم.
در عمل تنها اویغورهای باقی مانده در شهرهایی مثل تورفان و اورومچی همین هواداران حزب کمونیست چین بودند که بازوبندهایی سرخ داشتند که رویش به چینی نوشته بودند «نگهبان امنیت». اینها در واقع ترکهای کمونیست بودند که گوش به فرمان حزب بودند و با باقی اویغورها به خصوص به خاطر مسلمان بودنشان دشمنی میورزیدند و قبول کرده بودند که هویت تاریخیشان را رها کنند و چینی بشوند. قدری دربارهی اندوختهی هویتی چینیها بحث کردیم و حرف حسابم این بود که برتری چشمگیری که در تبلیغات دولتی برای فرهنگ چینی جار زده میشود، در واقع وجود ندارد و اگر دین بودایی و آداب مانوی و عناصر فرهنگی ایرانیتبار برخاسته از راه ابریشم را از دل فرهنگ چینی بیرون بیاوریم، تهدیگی از آن باقی میماند که هرچقدر آب هم به نافش ببندند، باز چندان آش دهنسوزی نیست.
پس از خوردن ناهار به سمت یارشهر راه افتادیم. یکی از نمونههای ایرانیزدایی از آثار باستانی را میشد به روشنی در این مرکز باستانی زیبا دید. چون در این شهر ایرانی که «یارشهر» نامیده میشده و در تاریخها دربارهاش فراوان مطلب هست، به کلی مسخ شده بود و به صورت شهری چینی به نام جیائوهِه به گردشگران بینوا معرفی میشد.
یارشهر را هنوز ترکهای اویغور «یارگل قدیمی شهر» مینامند و با خط پرغلطشان اینطوری مینویسندش: «يارغول قهدیمقى شههیری». چینیها هم اسمش را گذاشتهاند جیائوهِه (交河) و این نام را به اشکال متفاوت در حلق توریستهای معصوم فرو میکنند. تاکیدشان بر چینی بودن شهر به قدری اغراقآمیز و زننده بود که دوستانمان که سر میز ناهار با من سر دفاع از سیاستهای فرهنگی چین جر و بحث داشتند، پس از گردش در موزهی یارشهر و خواندن متنها با من همنوا شدند و دسته جمعی شروع کردیم به ریشخند توضیحات چینیها دربارهی سیطرهی تاریخیشان در این منطقه. مثلا جایی نوشته بود که راه ابریشم را چینیها درست کردهاند تا قبایل وحشی غربی را متمدن کنند!
ما هم این را دست گرفتیم و شروع کردیم به مسخره بازی، که بعله، چینیها بنیانگذار قدیمیترین پاها و باشکوهترین بند کفشها هستند، که صد البته برای عبور از راه اهمیتی به سزا دارند. بعد هم به راه اصلی ورود به شهر رسیدیم و من اعلام کردم که این جا راهترین راهِ دنیاست (The word’s roadest road!) که توسط چینیهای مقدس برای متمدن ساختن جهانیان تاسیس شده بود.
اما از شوخی گذشته یارشهر جایی به راستی دیدنی است. شهر را بر فراز تخته سنگی عظیم ساختهاند -با درازای ۱۶۵۰ و پهنای ۳۰۰ متر- که دو شاخهی رودخانه از دو سویش میگذرد و طی هزاران هزار سال گرداگردش را تراشیده و آن را تا بلندای حدود سی متری از زمین برافراشتهاند. به همین خاطر شهر در عمل دژی طبیعی است که حمله به آن از اطراف ناممکن است. به همین خاطر هم شهر به این بزرگی دیوار و حصار نداشته است.
شهر را مورخان چینی با اسمهای گوناگون نامیدهاند و در دوران جدید هم آن را یارْخَتا مینامیدند. ویرانههای بازمانده از آن نشان میدهد که شهری بزرگ و خوشساخت بوده که نقشهای عقلانی و منظم داشته و خانههایی دلگشا و بزرگ و محلههایی سامان یافته و مراکز مذهبی متنوعی داشته است.
تردیدی نیست که این شهر را ایرانیها بنیان نهاده بودند. در ابتدای عصر اشکانی و همزمان با کوچ تخاریها از ترکستان به دل ایرانشهر، این شهر نیز تاسیس شد و این همزمان با گسترش شتابزدهی راه ابریشم هم بود. تخاریها و سکاهایی که از ترکستان به مرکز قلمرو قدیم هخامنشی میکوچیدند، همان نیروی نظامی سهمگینی بودند که با همکاری خاندان اشکانی مقدونیها را از ایران زمین بیرون راندند و نظم هخامنشی را بار دیگر احیا کردند. نتیجهاش هم دو دولت کوشانی و اشکانی بود که ایران شرقی و غربی را در دست داشت و به دوقلویی به هم چسبیده میماند. چون وقتی بیابانگردان ترکستان به کوشانیها حمله میکردند، شاهنشاهانی اشکانی مثل فرهاد و بلاش به مقابلهشان میرفت و زمانی که رومیان به آسورستان و میانرودان هجوم میبردند، خاندانهای مقیم سیستان و شمال هند مثل سورنها به مقابلهشان میشتافتند.
یارشهر از سال ۱۰۸ پ.م به صورت شهری بزرگ و مرکزی سیاسی در آمد و تا حدود ششصد سال بعد (تا سال ۴۵۰.م) پایتخت دولت تخاریها بود، که بر تورفان و حاشیهی صحرای تاریم حکم میراندند. در فاصلهی سالهای ۴۵۰ تا ۶۴۰ .م نفوذ چینیها در این منطقه افزایش یافت و یارشهر به امیرنشینی تابع دولت تانگ تبدیل شد، و گویا جمعیتش قدری کاهش یافته باشد. بنا به منابع چینی در این هنگام یارشهر هفت هزار تن جمعیت داشته است. اما پس از آن وقتی دولت ساسانی فرو پاشید و سرداران و سپاهیان نخبهی ساسانی هنگام عقبنشینی از برابر تازیان به ترکستان وارد شدند، بار دیگر طالع این منطقه گشوده شد و یک دولت دورگهی تخاری- سغدی در منطقه تاسیس شد که از طرف دربار چین هم به رسمیت شمرده میشد. در قرن نهم میلادی به تدریج نیروی قومی ترک در منطقه غلبه کرد و نخست اویغورها و بعد قرقیزها در یارشهر دست بالا را پیدا کردند.
شهر در کل از چهار بخش تشکیل یافته است. در جنوب، در آغازگاه شیبی که تخته سنگ کج را به زمین متصل میکند، دروازهی ورودی شهر قرار دارد و بخشهای اداری و بناهای دولتی. بعد دو محلهی بزرگ مسکونی را در خاور و باختر داریم و در نهایت در پیشانی شمالی شهر که در مرتفعترین بخش صخره قرار دارد و به افق رویارو مشرف است، پرستشگاههایی بودایی را ساختهاند که استخوان استوپایی بزرگ از آن هنوز باقی مانده است. شهر در ابتدای قرن سیزدهم میلادی به دست چنگیز خان فتح شد و مغولهای زیر فرماناش کل مردم یارشهر را کشتار کردند و پس از آن تنها ویرانهای از آن باقی ماند.
یارشهر جایی بود که میشد یک روز تمام را برای گردش در آن اختصاص داد. خیابانی پهن و طولانی در درهی سرسبز مشرف بر شهر کشیده بودند که اتوبوسهایی برقی در آن رفت و آمد میکردند و جهانگردان را به پای صخرهی عظیم میبردند و میآوردند. ما هم چون زمانی اندک داشتیم به همین ترتیب عمل کردیم و فقط وسط راه جایی پیاده شدیم و از برجکی بلند با پلکان چوبی بالا رفتیم و به بخشی از شهر رسیدیم که بر صخرهای روبروی صخرهی اصلی ساخته شده بود. خود شهر هم بسیار دیدنی بود و هرچند هوا به شدت گرم بود و دوستان اروپاییمان کم کم آفتابزده میشدند، کل آن را گشتیم.
از راست به چپ: توماک، شروین، آنکه، مونیک؛ نشسته: کارین و پشت دوربین: پویان
پویان اعظم و استوپای اعظم
در راه بازگشت از یارشهر باغهای بزرگ و پهناوری را دیدیم که در آن انگور کاشته بودند و سازههایی خشتی و پر حفره که برای تبدیل انگور به مویز از آن بهره میجستند. این را هم از قلم نیندازم که چین بزرگترین تولید کنندهی کشمکش و مویز دنیاست و قطب تولید این موادش هم در ترکستان و به ویژه تورفان قرار دارد. با همسفران تازهمان گپی زدیم و معلوم شد آنها تمایل دارند برای دیدار به بازار شهر بروند. من و پویان میخواستیم موزهی تورفان را ببینیم و از این رو از ایشان جدا شدیم. موزه همانند آن که در اورومچی دیده بودیم بنایی بزرگ و نوساز بود با اندوختهای چشمگیر که بسیار خوب نگهداری شده و بسیار بد برچسب خورده بود.
موزه سه طبقه داشت که هریک مساحتی پهناور را زیر پوشش میگرفت. اشیایی که در آن به نمایش گذاشته بودند مکملی بود برای آنچه که روز قبلش در موزهی اورومچی دیده بودیم، و البته هردوی اینها را میبایست کنار آثار موزهی ارمیتاژ بگذاریم که از بخت بلندم چهار ماه پیش آن را بازدید کرده بودم. یعنی آنچه که در منطقهای پهناور از ترکستان تا سرزمین سکاها در شمال سغد و خوارزم کشف شده، امروز در سه موزهی اصلی تورفان و اورومچی و ارمیتاژ نگهداری میشود و به خصوص وقتی کنار هم دیده شوند معنای اصلیشان را پیدا میکنند. اینها البته جدای آثاری پراکنده است که در موزههای آمریکا و انگلستان خاک میخورد، یا آن انبوه آثاری که آلمانیها به کشورشان بردند و انگلیسیها برای رهاندن جهانیان از دیکتاتوری هیتلر به کلی نابودشان کردند.
در این موزه مومیاییهایی که در ترکستان یافت شده بود جلب نظر میکرد، و برخیشان چندان خوب مانده بودند که ویژگیهای چهرهشان کاملا نمایان بود. طبق معمول برچسبها و نوشتارهای توضیح دهنده در موزه انباشته از چرندیات بود. این مومیاییها را که آریایی بودنشان محرز بود و نمیشد به چینیها چسباندشان، «اروپایی» یا «اروپاییوار» (Europoid) برچسب زده بودند، که حرف بیربطی بود و ارتباطی میان اینها و اروپا در کار نبود. شاید جز آن نوادگان برخی از این مردم قرنها بعد گذرشان به اروپا افتاده باشد. برای اشیای یافت شده در آستانه و یارشهر و قراختن و باقی بخشهای تمدن ایرانی هم برچسبهایی با اسمهای چینی زده بودند و آنها را بخشی از قلمرو سلسلهی چینی همزمانشان محسوب کرده بودند. مثلا زده بودند که فلان شمشیر به دورهی هان شرقی تعلق دارد یا بهمان مومیایی مربوط به دودمان سوئی جنوبی است. در حالی که این سلسلههایی که اسمشان را در توضیحات موزه ردیف کرده بودند همگی در نیمهي شرقی قلمرو خاوری قرار داشتند و به استثنای دودمان تانگ هیچ کدامشان هرگز ترکستان را زیر فرمان نداشتند و اصولا بیشترشان امیرنشینیهای کوچکی بودند که اقتدار و مساحتشان از امیرنشینهای تخاری و سغدی و اویغوری ترکستان کوچکتر بوده است. بعضی جاها هم به سادگی چرند نوشته بودند، مثلا یک کتاب خطی به زبان پارسی را نیمه گشوده به نمایش گذاشته بودند و زیرش نوشته بودند این یک سوترای عربی است! در حالی که سوترا نام متون بودایی است که در میان خطهای ایرانی به سغدی و پارتی و خوارزمی نوشته میشده، اما هرگز نه به عربی، و تازه آن متن هم پارسی بود و نه تازی.
این موزه در ضمن نمونههایی چشمگیر از استخوانهای دایناسورها را هم در خود جای میداد. بسیاری از این استخوانها از سازههای سوباشی (به قول چینیها: 苏巴什组) آمده بودند که در پای کوهستان شعلهور قرار داشت و به اواخر دورهی کرتاسه مربوط میشد. در این سازه گونههای مهمی مثل Tarbosaurus و Nemegtosaurus را یافته بودند که اولی شکارچی دوپایی بود شبیه به تیرانوسوروس که همزمان با او در ترکستان و مغولستان زندگی میکرده و ده دوازده متر درازا داشته است. دومی هم سوروپودی بوده عظیم و گیاهخوار از خویشاوندان تیتانوسوروسها که حدود پانزده متر درازا داشته و در حدود هفتاد میلیون سال پیش بخشی از وعدههای غذایی تاربوسوروسها محسوب میشده است. دیدن بقایای این هیولاها از این نظر آرامشبخش بود که فروتنی را به آدم گوشزد میکرد و یادآوری میکرد که هفتاد میلیون سال پیش از آن که اولین نمونههای میمونی مغرور پایش به این سرزمین برسد، چنین غولهایی در آن زندگی میکردهاند و پیش از آن که جنگاوران جقلهی گونهی ما با هم بزن بزن کنند، این دایناسورهای شکوهمند همدیگر را در همین جا شکار میکردهاند.نماتوسوروس
تاربوسوروس
در این موزه همچنین نمونههایی از سازهی لیانموچین را به نمایش گذاشته بودند که منطقهایست در ناحیهی شانشان ترکستان و بقایای دایناسورهایی از اوایل دوران کرتاسه در آن یافت شده است. گل سر سبد فسیلهایی که آنجا دیدیم و به این سازه مربوط میشد، پسیتاکوسوروس (Psittacosaurus : یعنی سوسمار-طوطی) بود که بین ۱۲۶ تا ۱۰۰ میلیون سال پیش در این منطقه زندگی میکرده و دایناسوری دو پا با قد دو متر بوده که جد بزرگ سراتوپسیده محسوب میشده، که تریسراتوپس از میانش شهرتی جهانی دارد. پسیتاکوسوروس منقاری پهن و محکم، جمجمهای بزرگ، چشمانی درشت و مغزی توسعه یافته داشته و روی دمش پرهای بلندی میروییده است (تصویر زیر).
پس از گشتن در موزه، سلانه سلانه به سمت مسافرخانهمان بازگشتیم. پویان مهارت شگفتانگیز جهتیابیاش را باز به دست آورده بود و طبق قراری که داشتیم در حد امکان مسیرها را پیاده طی میکردیم و تا اینجای کار به عهدمان برای این که روزی بیست و پنج تا سی کیلومتر راه برویم پایبند باقی مانده بودیم. در راه که میرفتیم، در محلهی قدیمی اویغورنشینی که مسافرخانهمان هم درش بود، پیرمردی ترک را دیدیم که میوه میفروخت. خوش و بشی کردیم و میوهای ازش خریدیم. ده قدم جلوتر دیدیم چینیهای هان با کلاهخود و سپر و نیزه دارند در خیابانهای محلهی غصب شده گشت میزنند. اما منظرهشان از طرفی خندهدار و از طرفی رقتانگیز بود. چون معلوم بود سلاحهای ضد شورش را بین مردم عادی چینی پخش کرده بودند. نتیجهاش این شده بود که گردان خطرناک پلیس ضد شورشی که در تجهیزات کامل و یونیفرم داشت جلویمان راه میرفت، در اصل یک خانواده تشکیل شده بود که زنی و مردی و خانم مسنی –احتمالا مادرزنی یا مادرشوهری!- و کودکی را شامل میشد.
در مسافرخانه اسباب و اثاثیهمان را جمع و جور کردیم و قدری آسودیم و بعد کولهها را به دوش انداختیم و دوباره پیاده به راه افتادیم. اتفاق جالب دیگری که در راه برایمان رخ داد آن بود که سر کوچهای سه چهار پیرمرد ترک را دیدیم که دور هم نشستهاند و دارند گپ میزنند، و خانهی روبرویشان جای عجیب و غریبی بود که دروازههایی با کاشی آبی داشت و به نظر میرسید بخشی اسباب و اثاثیهی خانه را از بیرون روی دیوارهایش چسبانده باشند! پیرمردها با دیدنمان سری تکان دادند و ما هم سلامی گفتیم و رفتیم قدری کنارشان نشستیم و با همان مهربانی همیشگی مردمان اویغور پذیرایمان شدند. یکیشان که انگار ارشد بقیه بود، دعوتمان کرد به همان خانهی عجیب برویم. اول با توجه به شکل غیرعادیاش فکر میکردیم شاید فروشگاهی غیرعادی باشد، اما وقتی وارد شدیم دیدیم خانهای بسیار غیرعادی است. پیرمرد از آن کمونیستهای دوآتشهی قدیمی بود و حدس میزنم که آن رفیقانش هم تاواریشهایی مائوئیست بوده باشند که قدیم ندیمها مبلغانی راستین برای حزب محسوب میشدند. حالا اما چیزی که از این هستهی حزبی کهنسال مانده بود، یک مشت پیرمرد بود که در محلهای غصب شده از شهر غصبشدهشان خانهای داشتند و احتمالا به خاطر همین سوابق درخشان کاری به کارشان نداشتند و از آنجا بیرونشان نکرده بودند.
اما آن خانه به راستی جای شگفتانگیز بود. اولش که پیرمردها دستمان را گرفتند و با هیجان ما را به آنجا دعوت کردند، فکر کردم میخواهند چیزی به ما بفروشند. بعدش که از راهروهای تاریک و اتاقهای نمور و نیمه ویرانه رد شدیم و یکی دو تا جوان هم در راه دیدیم، رگهای از شک جوانه زد که نکند میخواهند زورگیری کنند. تا این که به سالن اصلی خانه رسیدیم و قصدشان روشن شد، و آن نشان دادن موزهای شخصی بود که در آنجا بر پا کرده بودند. آنجا اتاقی بزرگ دیدیم که تمام دیوارهایش را قفسهبندی کرده بودند و رویشان به معنای دقیق کلمه لبریز از اشیایی بسیار متنوع بود، که همگی فقط یک وجه مشترک داشتند و آن هم ارتباطش با حزب کمونیست بود! چندین و چند سردیس و تندیس از مائو در اشکال و ابعاد متفاوت، پرچمها و جزوههای حزبی، نشانها و مدالها، یونیفرمها، حمایلها، آرایههای تبلیغاتی، پرچمها، پوسترها و خلاصه انبوهی از چیزهای درهم و برهم که بیشک بسیاریشان پنجاه سالی عمر داشتند و بدون نظم خاصی در قفسهها روی هم تلنبار شده بودند. ما ناگزیر بودیم برای رسیدن به قطار راه بیفتیم وگرنه جا داشت که یکی دو ساعتی را آنجا بمانیم. به نسبت زود از پیرمردان خداحافظی کردیم و آمدیم، و بعدش یادمان آمد که از داخل خانه عکس نگرفتهایم و کلی بابت این خسران دریغ خوردیم.
برای رسیدن به ایستگاه قطار که چند ده کیلومتری با تورفان فاصله داشت، ناچار بودیم تاکسیای بگیریم که گران در میآمد و به همین خاطر با راهنمایی بانوی مسافرخانهچی، قرار شد به ایستگاه مرکزی شهر برویم و آنجا تاکسی شریکی (ShareTaxi) بگیریم. این تاکسی شریکی هم چیزی نبود جز همین تاکسیهای خودمان در تهران، با همان منطق. یعنی به جای این که یک نفر تاکسی دربست بگیرد، به ایستگاهی میرفت و بلیتی میگرفت و در مینیون مینشست و منتظر میماند تا مسافران دیگر هم بیایند و تاکسی پر شود. آن وقت راننده راه میافتاد و دستمزدش هم بین مسافران سرشکن میشد.
ما پیاده تا ایستگاه رفتیم و مراحل اداری را طی کردیم و برایمان جالب بود که آنجا هم فضایی امنیتی و پلیسی برقرار بود و دم به دم بلیتهای ملت را چک میکردند. دلیلاش هم این بود که اویغورهای مظلوم حق نداشتند از شهر و محلهی خودشان خارج شوند و برای سفر از جایی به جایی میبایست مجوز مخصوص میگرفتند. خلاصه در این فضای ملکوتی رفتیم و ماشینمان را پیدا کردیم و نشستیم داخلاش. راننده را هم دیدیم که به ظاهر داشت خودش را برای تعطیلاتی طولانی آماده میکرد. چون سر فرصت صندلیای جایی گذاشت و سیگاری چاق کرد و چند تا از دوستانش را جمع کرد و شروع کردند به بگو و بخند و آبجو خوردن. نیم ساعتی که گذشت دوزاریمان افتاد که این بیخیالی او نتیجهی تجربهی زیستهی عمیقاش بوده است و قرار نیست تاکسی به این زودیها پر شود. یک ساعت که سپری شد کم کم داشتیم به فکر میافتادیم که شاید اگر پیاده میرفتیم زودتر میرسیدیم، و احتمالا از دست دادن قطارمان با شتاب پا به پای حرکت عقربههای ساعت پررنگتر و جاندارتر میشد. در این بین زن و مرد میانسال اویغوری هم پشت سر ما نشسته بودند و با صدای بلند مشغول صحبت بودند. به زودی مرد جوان دیگری هم به حلقهی مسافران پیوست و با آنها هم وارد گفتگو شد. شوهر خانم در آن بین با صدایی که واقعا گوشخراش بود چیزهایی میگفت و ظاهرا داشت به کسانی فحشهای رکیک میداد. اما ظاهرا این قضیه عادتش بود و زنش زیاد از این موضوع ناراحت نبود و چون خودش هم وسطهای کار یک چیزهایی میگفت و میخندید، معلوم بود منظور خاصی ندارد و در کل این جوری حرف میزند. فحشهایش فکر کنم زبانم لال به رفیق مائو ارتباطی داشت. چون آن مسافر نوآمدهی جوان در این هنگام با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و به خصوص نگران بود که پلیسهای چینی متردد در اطراف صدایش را بشنوند. من هم از سر بیکاری داستانی دربارهاش برای پویان سر هم کردم و گفتم دارد ماجرای خواستگاریاش از آن خانم را برای جهانیان تعریف میکند و لابهلایش هم دوتایی خدا را شکر میکردیم که بانو آره را به او داده است، وگرنه اگر تنها بود لابد میخواست همین گفتگو را با ما داشته باشد!
در همان حال که در گرما نشسته بودیم و منتظر بودیم خلق اویغور مجوز بگیرند و به ایستگاه قطار بروند، در و دیوار را هم نگاه میکردم و از دیدن این که اویغورها خط پارسی را چطور به کار میگیرند شاکی شده بودم. برای این که نمونهای از آیین نگارش اویغوری دستتان بیاید، به این نکته توجه کنید که مثلا اهالی ترکستان اسم استانشان را به طور رسمی اینطوری مینویسند: «شینجاڭ ئؤيغؤر ئاپتونوم رايونى» که همان «شینجیان اویغور اوتونوم رایونی» است، یعنی منطقهی خودمختار شینجیان متعلق به اویغورها.
چنان که پیشتر هم اشاره شد، ترکستان خاستگاه مردم ترک است و اینها قومی هستند که از دیرباز در درون حوزهی تمدن ایرانی قرار داشتهاند و به ویژه در سطح فرهنگی از نظر خط و دین و هنر و اساطیر یکسره به سکاها و سغدیها و خوارزمیها وابسته بودهاند. با دیدن این مردم و شکل ظاهری و ساخت اجتماعیشان میتوان دریافت که خود-ترک-پنداری مردم آران و شروان و گنجه (جمهوری آذربایجان) و رومیها و اهل آناتولی (ترکیه) و آذریهای خودمان تا چه پایه پرت و بیربط است. این نکته هم برای پانترکان آموزنده تواند بود که ترکهای ترکستان به لحاظ تاریخی قومی از اقوام ایرانی بودهاند و خودشان هم تا همین چند نسل پیش به این نکته آگاه بودهاند.
ترک-اویغورها از نقشآفرینان مهم راه ابریشم بودند، نخستین دولتشان دین مانوی داشت، خطشان در ابتدای کار مشتقی از خط سغدی و بعدتر خط پارسی خودمان بود، و دینشان در قدیم همسان با ادیان ایران شرقی (منوی، بودایی، مسیحی نستوری) و بعدتر اسلام و شاخههای تصوف ایرانی بود. از حدود صد سال پیش استعمار با همان بازی رایج قومسازی و قومگرایی در این منقطه ویرانی به بار آورد و یکی از ترفندهایش برای پارسیزدایی و هویتتراشی، تغییر خط بود. به این ترتیب طی روندی که آن را «چرندنویسی» نام دادهام، پانترکهای اویغور برای این که بر هویت ویژه و متمایز خود از اجداد ایرانیشان تاکید کنند، شروع کردند به استفاده از شکلی کج و کوله و عجیب از خط که مهمترین هدفش تغییر شکل دادن کلمات بود، طوری که با شکل اصلیاش تفاوت داشته باشد.
اویغورها به این ترتیب بند ناف خود را با خط و زبان پارسیای بریدند که در کل قلمرو رواج زبان پارسی (قلمرو قدیم صفوی-عثمانی-گورکانی) رواج داشت و به قومی کوچک و چند میلیون نفره -و چنان که میخواستند، متمایز!- تبدیل شدند که به سرعت زیر سیطرهی چینیها درآمدند، طوری که امروز وضعشان بسیار رقتانگیز و هولناک است. هدف روسها و انگلیسیها از ترویج چرندنویسی در قلمرو زبان پارسی البته آن بود که مردم اقوام گوناگون ایرانی حرف یکدیگر را نفهمند و از خواندن نوشتارهای هم عاجز بمانند و اتصالشان با هویت تاریخی و فرهنگی دیرینهشان گسسته شود، و در این نکته برای هواداران خطهای مشابه (چه پانکردها و پانترکها و چه ناسیونالیستهای هوادار عربیزدایی از حروف خط پارسی) اندرزهاست و هشدارها.
برای این که الگوی این چرندنویسی روشن شود دو نمونهاش را برایتان میآورم. روی این تابلوها نوشته: «اورومچی شهرلی چینی کتابخانه: کتابخانهی چینی شهر اورومچی»، «شینجیان مالیه، اقتصاد اونیورسیته: [وزارت] مالیهی ترکستان، دانشگاه اقتصاد»، «بخت معرکهزاری: قمارخانه»!
دقت کنید که سازندگان این خط جعلی اصرار داشتهاند تا حد امکان کلمات را گسیخته و همراه با غلط دیکتهای بنویسند، طوری که هیچ صفت دیگری جز چرند برای توصیفش سزاوار نیست. تصویر چهارم یک کتیبهی دوزبانهی ترکی-چینی از حدود صد سال قبل است که نشان میدهد مردم این منطقه خط و زبانی درست داشتهاند و طی همین چند دهه آن را به این الگوی چرندنویسی تبدیل کردهاند.
جالب آن که کاربرد این خط کج و معوج به قدری رایج بود که پویان باورش نمیشد که این مردم تا هفتاد هشتاد سال پیش مثل باقی مردم قلمرو ایرانی به خط پارسی عادی مطلب مینوشتهاند. هرچه هم من میگفتم باورش نمیشد که این چرندنویسیها از دوران حاکمیت کمونیستها مد شده و ادامهی روند هویتزداییای است که شورویها هم در سغد و خوارزم و قفقاز راه انداخته بودند. تردیدهای او در درستی سخنم به جای خود باقی بود تا این که در گوشه و کنار شهر و در جاهای قدیمی نمونههایی از نوشتههای پیشین اویغورها را یافتیم و به خصوص در موزهها کتیبهها و کتابها و جزوهها و روزنامههای قدیمی را دیدم که همگی به خط و زبان پارسی عادی نوشته شده بود و معلوم بود که تا اواسط قرن بیستم این مردم هویت و خط عادی و سالمی داشتهاند و بعد از آن به این روز افتادهاند.
القصه، پس از یک ساعت و ربعی که در تاکسی شریکیمان نشستیم، آخرین مسافر مورد نظر هم سر رسید و درست در لحظهای که حتم کردیم قطار را از دست میدهیم، به راه افتادیم. وقتی خودرو داشت از دروازهی ایستگاه خارج میشد لحظهای نگه داشت و یک خانم چینی جدی با لباس پلیس آمد و چک کرد که همه کمربندهایشان را بسته باشند!
راننده که استراحت مبسوطی کرده بود و سرحال بود، با سرعت خوبی رانندگی میکرد و در ضمن سر به سر همان شوهر شیرینسخن هم میگذاشت و طرف هم تعدیل چشمگیری در لحن و غلظت فحشهایش اعمال کرده بود. خلاصه سر وقت به ایستگاه قطار رسیدیم و چون فرصتی برای خوردن شام نداشتیم، از یک بقالی مقداری هله هوله برای خوراک شب خریدیم. بعد هم در ایستگاه وقتی منتظر قطار بودیم همه را نوش جان کردیم. در میانشان یک بسته تخم بلدرچین پخته جای توجه داشت، چون با پوست وکیوماش کرده بودند و خردههای پوست خال خالیاش چندان در سفیده و زرده ادغام شده بود که آشکار بود خلق کمونیست چین آن را همین طوری سر هم میخورند. ما هم چنین کردیم و تجربهای ناب از شیوهی تخممرغ خوردن مارها به دست آوردیم!
قطار سوار شدنمان هم داستانی برای خودش داشت. چون کوپهی من و پویان متفاوت بود و بنابراین وقتی هنگام ورود به سکوی ایستگاه از هم جدا شدیم و قرار گذاشتیم که در مقصد همدیگر را پیدا کنیم. بعد هم شانسمان زد و قطار نیم ساعتی با تاخیر آمد. ملت بر حسب بلیتشان روی سکو صفهایی تشکیل داده بودند و همکوپهایها به این ترتیب کنار هم افتاده بودند. من که قدری خسته شده بودم کولهام را روی زمین انداختم و رویش نشستم. آدمهای پشت سری و جلوییام در صف هم همین کار را کردند و چون خارجی در کل نایاب بود و مایل به گفتگو بودند، سر حرف را باز کردند و نیم ساعتی به خوبی با هم گپ زدیم. تنها ایرادش این بود که دو تا از سخنگویان چینی بودند و یکیشان اویغور بود و من هم که ایرانی، و ظاهرا هیچ کدام درست حرف هیچ کس دیگر را نمیفهمیدیم، مگر شاید به استثنای آن دو تا چینی! من اندکی حرفهای ترکی اویغور را چینیگوییها را میفهمیدم و آنها قاعدتا از این هم کمتر. چون اولش انگلیسی با آنها حرف میزدم و بعد دیدم بلد نیستند و برایشان فرقی نمیکند، برای همین فارسی حرف زدم. این تجربهی خیلی جالبی بود که نادرستی نظریههای مکتب فرانکفورت را نشان میداد. چون هرکس در عمل حدس میزد آن یکی چه میگوید و بر این مبنا خودش چیزی میگفت که حدسی تازه را در دیگران بر میانگیخت. هر از چندی هم یکی میخندید که در نتیجه همه همراهش میخندیدیم و به این شکل ظاهر قضیه این بود که گفتگویی دوستانه در جریان است، و باطنش هم در واقع همان بود، در غیاب تفام بینالاذهانی مورد نظر هابرماس!
آخر سر قطار آمد و با تاسف گفتگوی پربار و پرمحتوای دلنشینمان را قطع کردیم و سوار شدیم. وقت کمی برای خواب داشتیم و برای همین به تخت بالایی که جایم بود رفتم به قصد لالا. قبلش هم به رفیقان هماتاقی سپردم که در فلان ایستگاه بیدارم کنند و بعد معلوم شد قطار یک «مسئول بیدار کردن مسافران خفته» هم دارد و او از روی بلیت میآید و ملت را نیم ساعتی قبل از رسیدن به مقصد بیدار میکند. جای خواب آن شبم هم شبیهسازی کامل و موفقی بود از شب اول قبر. چون وقتی به عادت همیشگی طاقباز خوابیده بودم سقف کوپه در فاصلهی ده سانتی دماغم بود و سرم به یک دیوار و پایم به یک دیوار دیگر فشرده میشد و تازه عرض تخت هم از پهنای بدنم کمتر بود!
-
flaming mountain ↑
ادامه مطلب: جمعه ۱۳۹۷/۲/۲۱
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب