پنجشنبه , آذر 22 1403

پنج‌‌‌شنبه 1 امردادماه 1388- 23 جولای 2009- پکن

پنج‌‌‌شنبه 1 امردادماه 1388- 23 جولای 2009- پکن

753px-Beijing_in_China_(+all_claims_hatched)

فردای آن روز را باز به گردش در شهر پرداختیم. صبح را قرار شد هرکس برای خودش در شهر گردش کند. این بدان معنا بود که من به بازار سنگ پانجایوان بروم و پویان و امیرحسین و سونا به گردش در تیان‌‌‌آنمن و اطراف تئاتر بزرگ پکن بپردازند.

قرارمان حدود ظهر در یکی از ایستگاه‌‌‌های متروی پکن بود. من که تا همان لحظه بیش از سی کیلو سنگ خریده بودم و نگرانِ رد کردنش در فرودگاه و هزینه‌‌‌ی اضافه بار بودم، سعی کردم دست نگه دارم و زیاد خرید نکنم. اما زیاد فایده نکرد و وقتی به نزد دوستانم می‌‌‌رفتم، کوله‌‌‌ام شش هفت کیلویی سنگ را در خود داشت. این بار به لایه‌‌‌های جالبتری از بازار سنگ پکن دست یافتم و جاهایی را پیدا کردم که دستگاه‌‌‌های تراش سنگ یا سنگ‌‌‌های خام را خرید و فروش می‌‌‌کردند. این بخش درواقع به تولیدکننده‌‌‌های آثار و سنگتراشان هنرمند تعلق داشت. حدود ظهر بود که به دوستانم پیوستم. برای خوردن ناهار به رستوران مشهوری رفتیم که می‌‌‌گفتند بیش از یک قرن است برپاست و خوراک اردک چینی‌‌‌اش شهرتی جهانی دارد. رفتیم و اردکی سفارش دادیم و پیشخدمتی مرتب و منظم آمد و برش‌‌‌هایی کوچک از مرغابی بریان را جلوی رویمان برید و برایمان در بشقابی ریخت. دیدیم دارد بقیه‌‌‌ی مرغابی را می‌‌‌برد. پس به زبان چینی سلیس گفتیم «داداش، مرغابیو رد کن بیاد!». او هم متوجه شد و مرغابی را رد کرد. بخش عمده‌‌‌ی گوشت هنوز بر مرغابی باقی مانده بود. این شد که به سبک وحشیانه‌‌‌ی خودمان مرغابی را به نیش کشیدیم و کل چند میلیون چینیِ باکلاسی که در آن رستوران گرد آمده بودند را شگفت‌‌‌زده کردیم. فکر می‌‌‌کنم از زمان تاسیس آن رستوران در قرن گذشته تا آن روز چنین صحنه‌‌‌ای در آنجا مشاهده نشده بود. بعد از آن فکر کردیم بخش هنری سفرمان را تقویت کنیم. سونا گفته بود که محله‌‌‌ای هست که در دهه‌‌‌ی نود میلادی و در حدود زمانیِ ماجرای میدان تیان‌‌‌آنمن، به صورت پایگاه دانشجویان در آمده بود و به خصوص جنبش‌‌‌های هنری اعتراضی زیادی در آنجا شکوفا شده بود.

این محله همچنان باقی مانده بود و به پایگاهی از هنر پیشرو در پکن تبدیل شده بود. آن روز صبح ما به اتفاق سونا برای دیدن این محله رفتیم. محله‌‌‌ی مورد نظر، درواقع یک کارخانه‌‌‌ی متروک در حومه‌‌‌ی شهر بود که درونش را منظم کرده و به آتلیه‌‌‌های هنری پرشماری تبدیل کرده بودند. گروه‌‌‌های زیادی از نقاشان و مجسمه‌‌‌سازان و گرافیست‌‌‌ها در آنجا فعال بودند و آثارشان را به جهانگردان می‌‌‌فروختند.

تمام آن بعد از ظهر را در این محله گردش کردیم. همان جا در زیر درختی بلند که تمام تنه‌‌‌اش با نخ قرقره‌‌‌ی سرخی طناب‌‌‌پیچ شده بود، نشستیم و ناهاری خوردیم و کلی درباره‌‌‌ی هنر ایرانی و راهبردهای شکوفا کردنش بحث کردیم.

راستش را بخواهید، هنرِ مدرن چینی که بهترین نمونه‌‌‌هایش را در همین محله دیده بودیم، چندان چنگی به دلم نزد و بیشتر نوعی امر تبلیغاتی و فن‌‌‌آورانه بود تا هنرِ جوشان و امرِ زیبایی‌‌‌شناسانه‌‌‌ی اصیل باشد. در مورد چین هم، تا حدودی مثل ایران، به نظرم رسید هنر مدرن به آن جوش و خروش و سرزندگی‌‌‌ای که در اروپا تکامل یافته، وارد نشده و آنچه که می‌‌‌بینیم انعکاس‌‌‌هایی معمولاً سطحی و شتابزده از رخدادهای آنسوی آب است، نه آفرینشی درونزاد و منسجم که به هنرمند بازگردد، یا فرآیندی که در دل سنتی هنری و جریانی فکری قرار گیرد.

ماجرای هنر سنتی چین، اما، یکسره متفاوت بود. هیچ ابایی ندارم که صریحا اعلام کنم هنر مدرنی که در چین دیدم نسبت به هنر سنتیِ پیچیده و دیرینه‌‌‌شان به هیچ عنوان ارزش زیبایی‌‌‌شناسانه ندارد. البته نوآوری‌‌‌های زیادی در اندرونِ بافت هنرهای سنتی چینی انجام شده بود که آن‌‌‌ها هم بسیار دیدنی و چشم‌‌‌نواز بود. اما آنچه به تقلید از هنر اروپایی در آن محله به نمایش گذاشته شده بود واقعا چنگی به دل نمی‌‌‌زد. این در حالی بود که مجسمه‌‌‌ها و نقاشی‌‌‌ها و خطاطی‌‌‌هایی که در دل بافت سنتی هنر چینی آفریده شده‌‌‌اند، به راستی تکان‌‌‌دهنده و زیبا هستند و بیهوده نبوده که نیاکان ما در شعرهایشان این همه چینی‌‌‌ها را به هنرمندی ستوده‌‌‌اند. شبانگاه راه افتادیم و رفتیم تا بازارهای پکن را ببینیم. یکی از این مراکز خرید، بازار راه ابریشم نام داشت و ساختمان بزرگی بود با طبقه‌‌‌های پرشمار و وسیع که در هریک شمار زیادی از فروشگاه‌‌‌ها را می‌‌‌شد دید. بار اولی که به آنجا رفتیم، از دیدن این‌‌‌که فروشنده‌‌‌ها همگی دختران جوانی هستند و بیشترشان هم کمی فارسی بلد هستند، جا خوردیم. این نشان می‌‌‌داد که روابط حسنه‌‌‌ی ایرانیان با کشور دوست و برادر چین بر موضوع خاصی متمرکز است و آن هم خرید مسافران ایرانی از فروشگاه‌‌‌های بزرگ پکن است!

در جریان این دید و بازدید اتفاق جالبی افتاد، و آن هم این‌‌‌که یکی از این دخترهای فروشنده به تعبیری از مسائل دنیوی و سوداگرانه درگذشت و به شکلی استعلایی و معنوی از بنده خواستگاری کرد!

قضیه این بود که در مغازه‌‌‌ی این دختر خانم چشمم به کاپشن زیبایی افتاد و قصد کردم آن را بخرم. طبق معمول وارد چانه‌‌‌زنی شدم، اما دیدم فروشنده زیاد اهل چانه زدن نیست و بیشتر کنجکاو است بداند کجایی هستم و اسمم چیست و از این حرف‌‌‌ها.

خلاصه صحبتمان از اینجا شروع شد که وقتی فهمید ایرانی هستم تعجب کرد و چند نفر را به من نشان داد و گفت ایرانی‌‌‌ها همگی این شکلی هستند و تو قاعدتا نباید ایرانی باشی. منظورش از «این شکلی» خیلی مساعد و خوش‌‌‌بینانه نبود، و خوشبختانه من به واقع آن شکلی نبودم!

آن‌‌‌هایی که نشان داده بود، ایرانی بودند، اما متاسفانه به رونوشت‌‌‌هایی همسان از تصویری رنگ و رو رفته و کج و کوله از سریال‌‌‌های پاکیزه و بررسی شده‌‌‌ی تلویزیونی شباهت داشتند. به خاطر لباس‌‌‌های چروک و نوع راه رفتن نامنظم‌‌‌شان حتا از تک و توک عربهای تپل و اخموی حاضر در فروشگاه هم بدنماتر بودند.

خلاصه آن که این‌‌‌ها هم ایرانی‌‌‌هایی بودند لنگه‌‌‌ی من و شما که انگار ناگزیر بودند استانده‌‌‌های خاصی را در زمینه‌‌‌ی بدلباسی و بدریختی رعایت کنند و به همین دلیل نه مایه‌‌‌ی سرافرازی هم‌‌‌وطنانشان بودند و نه نماینده‌‌‌ی خوبی برای هویت ایرانیان محسوب می‌‌‌شدند.

از اینجا برایم جالب شد که انگاره‌‌‌ی این فروشندگان درباره‌‌‌ی ایرانی‌‌‌ها چیست، و دریافتم که در کل ایرانی‌‌‌ها را یک مشت آدمِ بدلباس، بی‌‌‌ریخت، خسیس و در ضمن پولدار و اهل داد و ستد می‌‌‌دانند. برایش توضیح دادم که تنها رده‌‌‌ای خاص از ساکنان ایران را دیده که خوشبختانه در حال انقراض هستند. به عنوان گواه هم پویان و امیرحسین را نشانش دادم که همان حوالی می‌‌‌گشتند و آن‌‌‌ها را به عنوان نمونه‌‌‌های اصلیِ ایرانی معرفی کردم. در این بین ناگهان اوضاع پیچیده شد و معلوم شد آن دختر خانم مکالمه‌‌‌ی ما را بیشتر گپی صمیمانه و دوستانه برای آشنایی با هم قلمداد کرده، تا پژوهشی میدانی در زمینه‌‌‌ی انگاره‌‌‌ی ایرانی‌‌‌ها در چین.

از بختِ بدِ من، دقیقا در لحظه‌‌‌ای شروع کرد به ابراز علاقه‌‌‌ و گوشزد کردنِ محاسن تشکیل خانواده، که امیرحسین و پویان سر رسیده بودند. دیگر خودتان حساب کنید چقدر به من خندیدند و چه ها که درباره‌‌‌ی لزوم ازدواج در چین گفتند و شنیدند. با شوخی و خنده سر و ته قضیه را با آن دختر هم آوردیم و عکسی انداختیم و او هم کاپشن را به قیمت باورنکردنیِ صد و پنجاه یوان به من فروخت، که واقعا نسبت به کیفیت جنس ارزان بود. آن شب مجرای خواستگاری دختر چینی از من همچنان نقل محفل بود.

گپ و گفتهایم با سایر مردمی که در راه دیده بودیم ناگهان به هم وصل شد و با هنر روایتگری دوستان به صورت گشوده شدن فصل جدیدی از ارتباط ژنتیکی اهالی ایران زمین و چین تفسیر شد.

 

 

ادامه مطلب: جمعه 2 امردادماه 1388- 24 جولای 2009- پکن

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب