پنجشنبه , آذر 22 1403

پنجم

پنجم:

چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی        صورتی در زیر دارد هرچه در بالاستی

                                                                                                         (میرفندرسکی)

-«بله؟ بفرمایید؟ اینجاست دفتر چاپ و نشر مگادودو، همانا اینجاست خانه‌ی راهنمای قلندران کیهانی، ورجاوندترین و ارجمندترین نبشته در پهنه‌ی گیتی و مینو، چیست فرمایش‌تان؟»

این حرفها را یک بندپای بزرگ زیبا با بال‌های صورتی بر زبان راند، که سخنگوی مهمترین شرکت انتشاراتی خرس بزرگ بتا بود. شنونده‌ی این حرف‌ها اما درست معلوم نبود. لابد یکی آن طرفِ یکی از هفتاد خط تلفنی که روی میز پذیرش بسیار بسیاربزرگش ‌چیده شده بوند، صدایش را می‌شنید. این میز مجلل که رویه‌ای از کروم براق داشت، در سالن ورودی ساختمان اداری راهنمای قلنداران کیهانی قرار داشت. حشره‌ی صورتی زیبا هم شخصیت مهمی بود که چنین میز قشنگی نصیبش شده بود. دلیلش می‌توانست زیبایی ‌بال‌های بلندش باشد که به ملافه‌ای منبت‌کاری شده و سیخ و شق و رق شباهت داشت.

موجود بندپا باز بال‌هایش را لرزاند و بعد با چشمهای مرکب‌اش سالن را زیر نظر گرفت. منظره‌ی پیشارویش می‌توانست مایه‌ی دلخوری هر مغزی با بیشتر از دویست نورون شود. اما او خونسردی‌اش را حفظ کرد، چون به یکی از باادب‌ترین و شکیباترین نژادهای فضایی تعلق داشت. از معدود موجوداتی که داگلاس زودتر از من با او برخورد کرد و به همین خاطر در این کتاب توصیف‌شان آمده و جایشان در کتاب «دازیمدا» خالی است. حالا البته بماند که داگلاس به شکل توهین‌آمیزی این موجود را توصیف ناشده و خام ول کرده بود وسط صفحه‌های سفید کتاب. مثل سوسکی که اشتباهی لای کتابی قطور بماند و در وضعیت دوبعدی به نوعی صفحه‌نگه‌دار بدل شود.

حشره‌ی صورتی شکیبا جماعت بی نزاکت و کثیفی را تماشا کرد که درسالن ورودی جمع شده بودند و انگار نذر کرده بودند به همه جا گند بزنند. نیمی‌شان با کفش‌های گل‌آلودشان فرش‌های ضخیم بافت کرمان را کثیف کرده بودند. نیم دیگرشان هم جای دست‌های آلوده، بازوهای لزج، اندامهای حرکتی بدبو و باقی زوائد بدن‌شان را روی اثاثیه‌ی مجلل تالار پذیرش باقی گذاشته بودند. اثاثیه‌ای که اغلب‌شان ارزش موزه‌ای داشت و برای نمایش پیش چشم مخاطبان اندیشمند آن انتشاراتی از گوشه و کنار کیهان به آنجا حمل شده بود. آن بندپای فرهیخته و مؤدب اگر نای داشت، آهی از نهادش برمی‌کشید و اگر به ایران سفر کرده بود، همان حسی را پیدا می‌کرد که ما پیدا می‌کنیم، بعد از دیدن یادگاری‌نویسی میمون‌نماهای کم‌عقل روی آثار تاریخی.

با همه‌ی این حرف‌ها، حشره‌ی بال‌قشنگ از شغلش در راهنمای قلندران کیهانی راضی بود. آن سالن شباهتی چشمگیر به حجره‌ی پرورش تخم‌های بارور در شهر خودشان داشت و به همین خاطر صرف نشستن در آنجا برایش خیلی لذت‌بخش بود. تنها آرزویش این بود که یک جوری از دست قلندرهای کیهانی خلاص شود. آنها قاعدتا می‌بایست در بندرهای فضایی دورافتاده و کثیف برای خودشان بپلکند. تقریباً مطمئن بود که یک جایی در یک کتابی خوانده بود که بندرهای فضایی کثیف و ول گشتن در آنها از اهمیت زیادی برخوردارند. دست کم قلندران کیهانی این کار را خیلی جدی می‌گرفتند و این به خودی خود هیچ ایرادی نداشت. مشکل آنجا شروع می‌شد که ‌بیشترشان درست بعداز پلکیدن در بندرهگاه‌های خیلی خیلی کثیف راهشان را می‌کشیدند و راست می‌آمدند به سالن ورودی درخشان و تمیز او. کاری هم نداشتند جز این که دائم غر بزنند.

بال‌هایش را دوباره لرزاند و خطاب به کسی که آن طرف خط بود گفت:‌ «هان؟ آری، من پیام فرخنده‌تان را به جناب زارنی‌ووپ رساندم. بله؟ نخیر، اسم ایشان زارت-‌توپ نمی‌باشد، ایشان زارنی‌ووپ هستند. بله از اولش نام‌ بلندآوازه‌شان همچنین بوده است…. هان؟ به زبان بومی خودشان؟ بیان‌پذیر نیست ای دوست، زبان‌ بومی‌شان از گرده‌هایی رنگی تشکیل شده که از سوراخ‌هایی روی شکم‌شان فوران می‌کند و برای نژادهای دیگر بی‌معناست…»

معلوم بود کسی که پشت خط است پیله کرده و ول نمی‌کند. حشره‌ی بال‌قشنگ شکیبا ولی به دلایل کالبدشناسانه راهی نداشت تا حالت «ببین عجب گیری کردیم ها!»ی خودش را نشان دهد. این بود که بعد از دقایقی گوش سپردن به حرف‌های طرف، حرفش را برید و گفت: «حالا شما به ریشه‌شناسی و تاریخچه‌ی اسم آن حضرت چه کار دارید؟ عرض شد که تماس با ایشان ممکن نیست… خیر… ایشان در حال سفر کردن در فضای بین ستاره‌ها هستند. … بله، کاملا امکان دارد پیام شما را دریافت نکنند. این از همان سفرهای سنتی نژادشان است که به اسم «»هاراگیری پرافتخار در خورشید پرعظمت» هم شهرت دارد…. فرمودید که؟ بله؟… آهان، خیر، در این حالت بخار خواهند شد متاسفانه».

درهمان حال که روده‌درازی ارباب رجوع را گوش می‌داد، شاخک درازش را بی‌صبرانه به سوی یکی از آن مردم بی‌نزاکت توی سالن تکان داد، که سعی داشت توجهش را جلب کند. شاخک بی‌صبر یادداشتی را به طرف نشان داد که روی دیوار سمت چپ نصب شده بود و می‌گفت هنگام تماس‌های تلفنی مهم ایجاد مزاحمت برای مسئول تالار پذیرش ممنوع است.

حشره آخرش بعد از مدت درازی شنیدن حرف‌های بی‌سروته گفت: «بله، حتما ابراز لطف شما را خدمت‌شان ابلاغ خواهم کرد… سپاس از این که آرزومندید که ایشان قبل از بخار شدن به ذغال مایع تبدیل شوند. نظر لطف‌تان است… بزرگی‌تان را می‌رسانم… بله؟ شما از نژادهای هوشمند ذره‌بینی هستید؟ … چشم، ریزی‌تان را می‌رسانم. اختیار دارید، قربان شما… ممنون که تماس گرفتید».

بعد هم گوشی را روی تلفن کوبید، حرکتی که از یک بندپای هوشمند شکیبا خیلی بعید بود.

حشره به سمت مرد خشمگینی برگشت که طی این مدت داشت خودش را جلوی میز زیبایش جرواجر می‌کرد. گفت: «شما آن یادداشت را ملاحظه فرمودید؟»، و به یادداشت کوچک دیگری اشاره کرد که کنار آن اولی به دیوار چسبانده شده بود. این یکی دیگر به مزاحمت و تلفن مربوط نمی‌شد و جمله‌ای بسیار عمیق و ژرف رویش نوشته شده بود. جمله‌ای که گره از کار آن مرد باز می‌کرد. چون از همان اولش معلوم بود که مشکل کجاست. آن مرد درباره‌ی بخشی از راهنمای قلندران کیهان که حاوی اطلاعات نادرستی بود، شکایت داشت. از آن بخش‌هایی که اطلاعات نادرست نه تنها خنده‌دار،‌ بلکه در ضمن خطرناک و مرگبار هم بود.

اما راهنمای قلندران کیهانی اصولا برای همین نوشته شده بود. تا همراهی بی‌همتا باشد برای همه‌ی کسانی که می‌خواهند درکیهانی بی نهایت پیچیده و پهناور معنای زندگی را پیدا کنند. راهنما مثل هر رفیق راه بردبار و خوب دیگری فروتن هم بود. چون در همان شناسنامه‌ی کتاب به صراحت محدودیت‌های خودش را گوشزد کرده بود. مثلا گفته بود که نمی‌تواند درباره‌ی همه‌چیز اطلاعات سودمند و کارآمدی به دست بدهد. همچنین روشن کرده بود که اگرچه اطلاعات درستش قطعی نیست و صحتی مطلق ندارد، اما اطلاعات نادقیق و غلطش به شکلی مطلق چرند است. در نتیجه قاعده‌ی منطقی این بود که هر وقت ناسازگاری مهمی بین راهنما و واقعیت پیدا می‌شد، تقصیرش به گردن واقعیت بود.

یادداشتی که حشره‌ی بال‌قشنگ به مرد نشان داده بود هم همین را در یک جمله‌ی فشرده می‌گفت: «راهنما مثل حقیقت سیال است و ناپایدار، و مثل واقعیتِ دروغین و نادقیق، قطعی‌ست». یادداشت البته به خطی باستانی نوشته شده بود که برای مدت کوتاه چند قرن روی رایانه‌ای بزرگ پدیدار شده بود که اسمش زمین بود و برخی به اشتباه فکر می‌کردند سیاره است. چندین متن مهم به این خط نوشته شده بود و یکی‌اش هنوز روی تکه سنگ‌ کوه‌پیکر و بزرگی در فضا شناور بود و دور خود می‌چرخید. این یکی از بزرگترین قطعات زمین بود که بعد از حمله‌ی ووگون‌ها از زمین باقی مانده بود و متخصصان نام‌گذاری خرده‌سیاره‌ها و شهابسنگ‌ها اسمش را گذاشته بودند «بیستون». برخی می‌گفتند دلیلش این است که ستون تکیه‌گاهش یعنی زمین را از دست داده، بعضی‌ها هم می‌گفتند از اول اسمش همین بوده، و نظریه‌ای هم بود که مدعی بود در آن سیارانه‌ی از دست رفته، یک جای دیگری هم بوده به اسم چهل‌ستون که این یکی را برای مراعات نظیر و بر اساس صنعت تضاد از رویش ساخته بودند. البته قدمتش قدری از آن چهل‌ستون بیشتر بود، چون مربوط به دوره‌ای می‌شد که برای پاک کردن فایل‌های اضافی، زمان روی این سیارانه را برعکس اجرا می‌کردند.

موضع کتاب راهنما خیلی هوشمندانه و زیرکانه بود و از نظر حقوقی پیامدهای جالبی به بار آورده بود. یک نمونه‌اش آن که یک بار وابستگان مسافرانی که روی سیاره‌ی ترال کشته شده بودند، از ویراستاران راهنما شکایت کردند. این مسافران متن راهنما را جدی گرفته بودند که می‌گفت: «دِژَم‌نیش‌های چهارپای قحطی زده‌ی بومی ترال برای بازدیدکنندگان این سیاره غذایی لذیذ هستند». البته اصل ماجرا این بود که «‌بازدیدکنندگان این سیاره غذایی لذیذ برای دژم‌نیش‌های چهارپای قحطی زده‌ی بومی ترال هستند» و کتاب موضوع را برعکس منتقل کرده بود.

خلاصه که حقیقت زمانی فاش شد که کار از کار گذشته بود و دژم‌نیش‌ها دیگر از قحطی‌زدگی در آمده بودند. این غذاهای لذیذ مورد بحث البته خانواده‌دار بودند و همان‌ها شرکت انتشاراتی را به قتل نیمه‌عمد و آدمخواری باواسطه متهم کردند. از آن طرف ویراستاران راهنمای قلندرهای کیهانی در دادگاه ادعا کردند که جمله‌ی اول به لحاظ زیبایی‌شناختی بهتر است و در خوانندگان لذت بیشتری تولید می‌کند. درست مثل این شعر مولانا که می‌گوید:

« به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شِکر است        نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار

شکار را به دو صد ناز می‌برد این شیر         شکار در هوس او دوان قطار قطار»

طبیعی است که اگر شکارها بعد از خواندن این شعرها قطار قطار دنبال شیرها بدوند و بعد گرفته و دریده و خورده شوند، گناهی متوجه مولانا نیست. البته بستگان مسافران خورده‌ شده نظر متفاوتی داشتند و معتقد بودند مولانا نه تنها درباره‌ی این شکارهای فرضی، که حتا درباره‌ی مرگ عزیزان آنها هم مقصر است.

در نهایت یک شاعر نامدار را فراخواندند که زیر قید سوگند شهادت بدهد. او هم توانست همه را متقاعد کند که جمله‌ی دوم اصلا زیبنده نیست و در مقابل اولی واقعا دلنشین است، به ویژه در رابطه با دلِ دژم‌نیش‌ها. آن شاعر نشان داد که زیبایی همان حقیقت است و حقیقت همان زیبایی‌ست. به این ترتیب گناهکار اصلی پرونده خود زندگی بود که نه زیبا بود و نه حقیقی، و ویراستاران کتاب که فقط آن را بازنموده بودند، گناهی نداشتند.

نتیجه آن شد که قاضی‌های دادگاه به بی گناهی شرکت انتشاراتی راهنما حکم کردند و درگفتاری غَرا زندگی را شرم‌آور و مایه‌ی سرافکندگی دانستند و برای کل زنده‌ها کیفرخواست صادر کردند. آن یکی دو نفری که از ماجرای خورده شدن مسافران جان به در برده بودند و فیلم و عکس گرفته بودند هم دستگیر شدند و اعتراف کردند که جاسوس ووگون‌ها هستند. همچنین اسنادی رو شد که نشان می‌داد مسافران حتا بعد از هضم شدن در شکم دژم‌نیش‌ها همچنان زنده بوده‌اند، و اصولا همیشه زنده خواهند ماند. در این بین یک شرکت سینمایی مشهور هم وارد داستان شد و قرار گذاشتند در شبکه‌های تصویری کهکشانی فیلم اعترافات‌ یکی از مسافران که زنده مانده بود را به صورت سریالی چهل قسمتی پخش کنند. اما به دلایلی که هرگز معلوم نشد، سر این بازمانده در زمان اقامت دلپذیرش نزد مقامات دولتی مدام با دیوار برخورد کرد و باعث مرگش شد. در نتیجه پرونده را مختومه اعلام کردند و عصر همان روز قاضی‌ها و ویراستاران گلف فضایی خوبی در استراتوسفر سیاره‌ی خرس بزرگ بتا بازی کردند.

وقتی حشره‌ی بال‌قشنگ این مسائل پیش پا افتاده را برای آن آقای خشمگین توضیح داد، او کاملا توجیه شد. به خصوص که شکایتش هم مبنایی نداشت و کسی در این بین کشته نشده بود. او اشتباهی فکر کرده بود جمله‌ای که در راهنما خوانده درست است و اعضای نژادش می‌توانند در زیر خورشید خرس بزرگ بتا حمام آفتاب بگیرند. نتیجه هم آن شده بود که پوستش -که در اصل نارنجی خال‌خالی زیبایی بود- به چیزی شبیه پوست بادمجان تغییر شکل و رنگ داده بود. این اما ایراد مهمی نبود و کافی بود منابع علمی را مرور کند تا دریابد به گواهی دانشمندان نامدار، بعد از مرگ رنگ پوستش دوباره به نارنجی باز خواهد گشت.

درست در همان لحظاتی که مرد خشمگین بادمجان‌نما داشت متقاعد می‌شد، زفود بیبل براکس وارد تالار پذیرش شد و راست رفت سروقت حشره‌ی بال‌قشنگ صورتی.

برعکس آن یکی وقتی هم برای جلب توجه هدر نداد. بی‌مقدمه گفت: «یالا، یالا… با تواَم سوسک خپله… زارنی‌ووپ رو برام پیدا کن بینم!»

حشره به سردی گفت: «ببخشید حضرت آقا، این جانب گفتار آن مقام شامخ را در نیافتم».

زفود گفت: «چی چی رو در نیافتی؟ گفتم زارنی‌ووپ روخبر کن، می‌فهمی چی می‌گم؟ یاالله، همین حالا کارش دارم».

مدیر بندپای فرهیخته پشت میز پذیرش قد علم کرد و بال‌هایش را با سر و صدا لرزاند، همان بال‌های قشنگش را. این بار با تندخویی گفت: «ببینید‌ آقای عزیز، لازم است اول قدری خونسردی خود را حفظ کن، آنگاه…»

زفود گفت: «ببین آبجی، یا داداش… ببینم تو نر هستی یا ماده؟»

موجود گفت: «اعضای نژاد سرافراز ما جمگلی نر-ماده می‌باشند. هم بال‌های صورتی دارند و هم پاهای آبی…»

زفود متوجه شد که این موضوع در آن لحظه آنقدرها هم اهمیت ندارد، هرچند جالب بود به هر صورت. حرفش را با همان لحن قبلی ادامه داد: «خب، ببین آبداش یا دابجی، راستی ببینم بر اساس مصوبه‌ی شورای مقابله با تبعیض حقوق نژادها و جنسیت‌های متداخل کدومش درسته؟»

حشره با کج‌خلقی گفت: «آبداش!»

-‌«آهان، ببین آبداشِ من، توجه کردی ‌من چقدر خونسردم؟ توی کل بدنم یک رگ پیدا نمی‌کنی که از دمای اتاق گرمتر باشه. من تا خرخره خونسردم. از بس خونسردم که کم مونده وارد خواب زمستانی بشم. حالا کاری که گفتم می‌کنی یا بزنم دک و پوزت رو…؟‌»

حشره هم عصبانی شد و یک دفعه تعداد زیادی پره‌ی رنگی نارنجی که روی شکمش بود برافراشته شد و شکل ظاهری‌اش را به یک تابلوی فوتوریستی از رنگین‌کمانی زنده تبدیل کرد. شاخکش را قدری تهدیدآمیز زد به سینه‌ی زفود و با لحنی چاله میدانی که کاملا با شکل حرف‌ زدن‌اش تا حالا فرق داشت گفت: «تو مث این که حالیت نیس داداش؟ گفتم نمیشه یارو رو ببینی دیگه… چی میگی هی زر می‌زنی؟ اون زاقارت خان الان رفته سفر بین کهکشانی و نمیشه صداش کرد. توجیه شدی یا این که …»

زفود فروتنانه توی دلش گفت: «ای داد» و بعد با همان حالت پرخاشگرانه‌ به حشره‌ی بال‌قشنگ رنگارنگ گفت: «سفر بین کهکشانی؟ خب بترک زودتر بگو دیگه… گفتی کی برمی‌گرده؟»

– «کی برمی‌گرده؟ یارو همین حالا تو دفترشه».

زفود کمی سعی کرد بفهمد قضیه از چه قرار است، ولی سخت بود و زیاد نیرو صرفش نکرد. به جایش گفت:‌ «داری میگی یارو رفته سفر بین کهکشانی، بعد هم میگی تو دفترشه؟ گرفتی مارو؟»

بعد با حرکتی نزدیک به استاد جکی جان در میمون مست که با حرکاتی تماشایی پشه می‌گرفت، شاخک حشره را در مشتش گرفت. با همان حالت تهاجمی گفت: «خوب گوش کن آبداشِ سه چشم، واسه من سیاه بازی راه ننداز. من خودم ختم روزگارم…».

حشره هم خشمگین به جلو خم شد و با آن یکی شاخکش بند به اشتباه کنار سردوشی مطلای زفود را گرفت، چون فکر می‌کرد آن هم باید نوعی شاخک باشد. با همان خشونت گفت:‌ «بینیم بابا، خوشگله، فکر کردی یه پخی مثل زفود بیبل براکس هستی که با من اینجوری حرف می‌زنی؟»

زفود خنده‌اش گرفت. گفت: «آره، خودشم… میگی نه ‌کله‌هام رو بشمر».

حشره با حیرت نگاهش کرد و خیلی ملایم بند سردوشی‌اش را ول کرد. دوباره برگشت به همان لحن فرهیخته‌ی اولش و گفت: «آه، چه سعادتی، حضرت عالی زفود بیبل براکس می‌باشید؟»‌

زفود شاخک طرف را ول کرد و گفت: «آره خودمم، ‌ولی صداشو در نیار. وگرنه همه الان می‌ریزن میان اینجا که امضا بگیرن».

حشره‌ی بال‌قشنگ به کل مرعوب این اسم شده بود. گفت: «به راستی افتخاری است که زفود بیبل براکس شاخک این حقیر را در دست بگیرد. همان زفود بیبل براکس بی‌همتا…‌»

– «نه بابا، ‌اینقدرام بنده منحصر به فرد نیستم. این جوک رو نشنیدی که زفود بیبل براکس رو همیشه توی بسته‌های شیش‌تایی می‌فروشن؟ درستش البته بسته‌های چهارتاییه…» و در تنهایی محض هر هر خندید.

حشره همچنان هیجان‌زده همه‌ی دست و پاهای آبی‌رنگش را به هم می‌مالید. بعد انگار رازی را او در میان بگذارد، نجواکنان گفت: «ولی می‌دانید؟ من از رادیوی منطقه‌ای خرس بزرگ شنیدم که شما به رحمت ابدی شتافته‌اید…»

زفود گفت: «آره، درست شنیدی، یه مدتی داشتم اون طرفی می‌شتافتم. اما الان مسیرم قدری تغییر کرده… حالا یک دقیقه آب به دهنت بگیر و بگو اون زارنی‌ووپ صاحب‌مرده رو کجا می‌تونم پیدا کنم؟»

– «حتما حضرت آقا، بسیار مایه‌ی افتخار است و این برگی زرین در دفتر خدمات بی‌شائبه‌ی…»

زفود باز با همان لحن خشن قبلی گفت: «آبدااااش!»

حشره دست و پاهای فراوانش را جمع کرد و گفت:‌ «آهان، بله، ‌دفتر ایشان در طبقه‌ی پانزدهم قرار دارد ولی…»

– «آره بابا می‌دونم، فهمیدم، گفتی مشغول سفر بین کهکشانیه. حالا بگو چطوری برم اونجا؟»

– «این ساختمان زیبا به تازگی به یک دستگاه … چی بود اسمش؟ … آدم‌کِشِ عمودی؟… آهان، بله، به یک دستگاه آسانسور ساخت شرکت سیبرنتیک دوخواهران مجهز شده است. اجازه بدهید من راهنمایی‌تان…»

اما یک دفعه ساکت شد و مکثی کرد. زفود که خیز بر‌داشته بود همراهش برود، پرسید: «‌چیه؟ باز چت شد؟»

– «می‌خواستم از حضور انورتان پرس و جو کنم که اگر قابل دانستید بفرمایید چرا می‌خواهید آقای زارنی‌ووپ را زیارت بنمایید؟»

زفود که جواب دقیق را خودش هم نمی‌دانست، گفت: «خب پرس و جو کن از حضور انورمان»!

– «بله … لطفا بفرمایید…»

– «ببین عزیز جان، من به خودم دستور دادم که برم این یارو رو ببینم».

– «خودتان به خودتان دستور فرمودید؟»

زفود مثل اینکه بخواهد یواشکی به حشره پیشنهاد ازدواج بدهد، به جلو خم شد و نجوا کنان‌ گفت: «حالا اگه دوست داری برات تعریف می‌کنم. ماجرا اینه که من همین الان یهو همین سر کوچه توی یه کافه ظاهر شدم. کار، کار پدر پدربزرگم بود که خیلی وقته مرده. هنوز حالم جا نیومده بود که منِ قبلیم، ‌همونی که مغزم رو دستکاری کرده بود، بی‌مقدمه گفت یالا برو زارنی‌ووپ رو ببین. راستش ‌من تا همین نیم ساعت پیش اسم این یارو رو هم نشنیده بودم. ولی کلیت قضیه احتمالا به اینجا مربوط میشه که من باید برم کسی که پشت پرده داره جهان رو اداره می‌کنه رو پیدا کنم. اگه احیانا نفهمیدی چی به چی شده، هیچ نگران نباش. چون خودم هم نفهمیدم».

بعد هم با هردو تا کله‌اش طوری چشمک زد که دیگر این یکی را می‌شد همچون درخواست ازدواج تفسیر کرد. حشره‌ی بال‌قشنگ در کمال تعجب زفود گفت: «آقای بیبل براکس گرامی، ‌شما بسیار آدم متشخص و بلیغی هستید. همه چیز کاملا روشن است. من که دقیق متوجه شدم ماجرا چیست. همان‌طور که فرمودید واقعا لازم است ایشان را ببینید. اجازه بدهید راهنمایی‌تان کنم».

بعد هم با ادب او را تا پای آسانسور رساند و با آن دوازده پای آبی‌رنگش تعظیم کوتاهی کرد و به جای خود بازگشت. زفود هم در انتظار رسیدن بالابر آنجا ایستاد. بی آن که خبر داشته باشد آسانسور هر چند روز یکبار و گاهی یکی دو ماهی یک بار از آنجا رد می‌شود.

حشره‌ی بال‌قشنگ با غرور و سرافرازی سر میز مجلل خودش برگشت و با ژست کسی که به تازگی با رئیس قبلی دولت کهکشانی هم‌کلام بوده، گوشی تلفنی که زنگ می‌زد را برداشت. اما قبل از این که چیزی بگوید، دستی فلزی محکم مچ دستش را گرفت. البته خوشبختانه نه آن دستی که گوشی را گرفته بود، بلکه یکی از یازده دست دیگرش را. با حیرت به آدم‌آهنی ای که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد و گفت: «ببخشید آقا، شما؟»

از آن طرف گوشی یکی گفت: «من بسبسیبیبثقثبصص ۵۳۴۳۵۴۳۴۵ هستم».

صاحب دست فلزی با لحنی اندوهگین گفت: «آیا به راستی هویت من در این کیهان پهناور اهمیتی دارد؟»

اگر بندپای فرهیخته قدری فرهیخته‌تر می‌بود با شنیدن این جمله ترک میز و تالار پذیرش می‌کرد و با کتابی از کافکا در دست، گوشه‌ی کافه‌ای پر از دود با افسردگی باقی عمر را سپری می‌کرد. اما حشره‌ی بال‌قشنگ این قدرها هم حساس نبود. در ضمن از آدم‌آهنی‌ها هم بدش می‌آمد، چون در کل آدم‌آهنی‌ها به شکل مرموزی شباهت دوری با حشرات داشتند. این بود که به جای گریبان دریدن و سر به صحرا گذاشتن با لحنی تند گفت:‌ «بفرمائید ‌آقا، آیا برایتان کاری از دست من بر می‌آید؟»

آن یاروی پشت تلفن بی‌خبر از همه جا گفت: «بعله… برای همین زنگ زدم دیگه، با آقای زارنی‌ووپ کار دارم…»

ماروین گفت: «شما؟ کاری؟ خیر!»

– «چه خوب، پس لطفاً اجازه بدهید به کارم برسم …»

همزمان شش تلفن دیگر هم شروع کردند به زنگ ‌زدن، انگار که بخواهند تایید کنند که حشره هزار جور کار دارد. صدای پشت خط این وسطها گفت: «یعنی کارتان جز این است که مرا وصل کنید به آقای…؟»

ماروین با لحنی آهنگین و مالیخولیایی گفت: «هیشکی نمی‌تونه کاری برای من بکنه، حتا خودم…».

– «بله، آقا، بسیاری از موجودات در کیهان چنین وضعیت اسفناکی دارند، حالا اگر اجازه بدهید…»

صدای پشت گوشی گفت: «وضعیت خودت اسفناکه، مرتیکه!»

ماروین گفت: «البته تا حالا کسی هم سعی نکرده کاری برام بکنه». دست فلزیش بازوی حشره را رها کرد و مثل شاخه‌ای خشکیده کنار بدن خمیده‌اش آویزان ماند. سرش کمی به جلو خم شده بود.

حشره بی رحمانه گفت:‌ «دوست گرامی، مسائل شخصی شما به من ارتباطی ندارد».

– «آره دیگه، ‌کی اهمیت میده چه بلایی سر یه آدم‌آهنی بدبخت می‌یاد، نه؟»

– «ببینین آقای عزیز، من متاسفم اگر …»

– «نه می‌فهمم، این همون بار تحمل‌ناپذیر هستیه که فامیل‌مون ماروین کوندرا می‌گفت…».

– «میلان…»

– «بله؟»

– «اسم آن نویسنده‌ی مورد نظرتان میلان بود نه ماروین، امعان نظر داشته باشید که با یک حشره‌ی فرهیخته هم‌کلام شده‌اید. ماروین اولش «مارو» دارد، میلان با «میل» شروع می‌شود. شما که نمی‌توانید در زورخانه به جای میل زدن مارو بزنید، می‌توانید؟».

– «حالا چرا نشه؟… چه فرقی داره؟ با هم شباهت آوایی که دارن، ندارن؟»

– «میان «میلِ-» من تا «مارو-» گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان است».

– «اصلا همین گیر دادن تو به کلمه‌ها نشون میده که دنیا چه جای چرند و بی‌معناییه… آآآی عشق، چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست!».

– «نه متاسفانه. درباره‌ی چهره‌ی آبی شرمنده‌تان هستیم، ولی دست و پای آبی اگر بخواهید بنده دارم و در کنار بال‌های صورتی زیبایم نشانگر آن است که شما با یک نژاد نرماده‌ی تراجنسیتی کیهانی گفتگو…»

– «دست و بالت هر رنگی باشه هیچ فایده‌ای نداره، وقتی که میل نداری، یا شاید هم مارو نداری، که به یک آدم‌آهنی نیازمند کمک کنی. اون هم فقط به خاطر این که کارخونه مدارهای سپاسگزاری توی مغزش تعبیه نکرده».

حشره تعجب کرد: «یعنی شما به واقع هیچ مداری برای سپاسگزاری ندارید؟ این مدار مهمی است و کارکردهای زیادی دارد».

ماروین آهی کشید و آن یکی بازویش را هم مثل لنگری آویزان از کنار تنه‌ی کشتی رها کرد تا برای خودش تاب بخورد. گفت: «هرگز بخت و تقدیر فرصتی به من نداد تا بفهمم که همچین مداری رو دارم یا نه».

– «به نظرم در این مورد بررسی‌های لازم را انجام بدهید. حالا اگر اجازه بدهید من به کارم برسم چون یازده تلفن در حال زنگ زدن است و…»

صدایی از پشت همان گوشی‌ای که هنوز در دستش بود گفت: «ای بابا… چکارش داری طفلکی رو؟ بذار درد دلش رو بگه…»

ماروین انگار با شنیدن صدای ارباب رجوع مجهول جسارتی پیدا کرده باشد، گفت:‌« حالا یعنی نمی‌خوای ازم بپرسی چه کار داشتم؟‌»

حشره برای لحظه‌ای مکث کرد و به گوشی در دستش و یازده گوشی زنگ‌آور دورادوش خیره شد. بعد ناگهان زبان دراز نازک و سبزش را از دهان درآورد با سرعت و مهارت شاخک‌ها و چشمانش را لیسید. بعد هم زبانش دوباره به جایش برگشت و ناپدید شد. به سادگی می‌توانست با همین اندام در میدان‌های اصلی نورشهر معرکه بگیرد و شعبده‌بازی کند.

با کج‌خلقی گفت: «یعنی اگه ازت بپرسم بعدش از شرت خلاص میشم؟» دوباره به همان لحن چاله‌میدانی بازگشته بود که پیشتر هم چشمه‌ای ازش را دیده بودیم.

ماروین سریع گفت: «واقعا چه چیزی در این کهکشان آشفته از شر بی‌نصیب است؟ شر ماهیت غم‌انگیز وجود است».‌

صدای پشت گوشی داشت با صدای بلند هق هق گریه می‌کرد.

حشره کلافه شد. بال‌هایش را لرزاند و گفت: «خب بابا، باشه، پس می‌پرسم ازت، چی میخوای حالا؟»‌

– «دنبال یه نفر می‌گردم.»‌

– «دنبال کی؟»

«زفود بیبل براکس، ‌همونی که الان اینجا بود و حالا هم اونجا وایساده!»

حشره خشمگین شد و شاخک‌هایش را به شکل تهدیدآمیزی سیخ کرد. بعد هم جیغ کشید: «مرتیکه‌ی قراضه تو که دیدیش و میدونی کجاست، واسه چی اومدی اینجا وقت منو داری تلف می‌کنی؟»

ماروین گفت: «هیچی، فقط گفتم پس از مدتها یه گپ دوستانه‌ای با یه جونوری، چیزی بزنم».

– «هان؟ جونور؟»

– «دلت برام سوخت، ‌نه؟»

صدای ضجه زدن صدای پشت گوشی به قدری بلند شد که حشره ناچار شد جوابش را بدهد و با جملاتی بریده بریده بابت خصلت اندوهناک حیات در کیهان از او عذرخواهی کند. ماروین هم بالاخره متوجه شد که مکالمه‌ی بی‌سروته‌شان به نتیجه‌ی مطلوبی رسیده. بنابراین چرخی زد و پی کارش رفت. همان طور سلانه سلانه رفت آنجا که جمعیتی عظیم در انتظار آسانسور ایستاده بودند زفود وقتی او را دید شگفت‌زده گفت: «ماروین! ماروین! تو چه جوری اومدی اینجا؟»

ماروین مجبور شد جمله‌ای را بگوید که از به زبان آوردن‌اش نفرت داشت. ‌گفت: «نمی‌دونم».

– «ولی …»

– «من نشسته بودم اون گوشه کشتی فضایی و داشتم توی ناامیدی مطلق دست و پا می‌زدم که یهو سر از اینجا درآوردم درحالی که بدبختی از سرتا پام می‌بارید و یک حشره‌ی بی‌ریخت پرحرف جلوم سبز شده بود که اصرار داشت باهام گپ بزنه. فکر کنم همه‌اش کار دستگاه میدان ناممکن بوده».

زفود گفت: «آره، ‌همینه که میگی، ‌فکر کنم پدر پدر بزرگم تو رو فرستاده تا کمکم کنی». بعد زیرلبی با خودش گفت: «دستت درد نکنه خان بابا، ‌چه کمکی هم برام فرستادی!».

بعد خطاب به ماروین گفت: «حالا بگذریم، خودت چطوری؟ احوالت چطوره؟ خوبی ایشالا؟»

ماروین پاسخ داد:‌ «خب، می‌شه گفت خوبم، البته اگه اصولا چیزی در این کائنات افسرده بتونه خوب باشه که صد البته نیست».

زفود تازه یادش آمد که ماروین یک آدم‌آهنی عادی نیست و به دلیلی که هرگز معلوم نشد، کلی مدارهای روشنفکری چپ‌گرا و شعر مدرن در پردازنده‌اش گذاشته‌اند که باعث شده افسرده و منفی‌باف شود. این بود که ترسید ماروین ویار کند یکی از آن شعرهای بی‌وزن و قافیه‌ی صد سطری‌اش را بخواند. این بود که فوری گفت: «آهان فهمیدم، باشه، باشه …»

درهمان لحظه به شکلی نامنتظره درهای آسانسور باز شد و عده‌ای از منتظران که برخی‌شان روزها آنجا بیتوته کرده بودند، خیمه‌ها و کیسه‌خواب‌هایشان را جمع کردند و همراه بقیه سوار شدند.

آسانسور هرچند خیلی دیر به دیر از آن اطراف رد می‌شد، اما بسیار خوش‌صحبت و تودل‌برو بود. فضای بزرگ و پهناوری هم داشت. طوری که همه‌ی صد و خرده‌ای ارباب رجوعی که در تالار پذیرش تجمع کرده بودند توانستند بی‌مشکل سوارش شوند و کلی هم جای اضافی باقی ماند.

وقتی همه جابه‌جا شدند و درها بسته شد، آسانسور با صدایی ملایم و نوازشگرانه گفت: «سلام، بنده توی این سفر پرهیجان به طبقه‌ی دلخواه‌تون همراهی‌تون می‌کنم. شرکت سیبرنتیک دوخواهران من رو طراحی کرده تا شما بازدید کننده‌ی عزیز انتشاراتیِ راهنمای قلندران کیهانی رو به دفترهای مورد نظرتون برسونم. چنان‌چه از سواری‌‌تون -که بی‌تردید سریع و راحت خواهد بود- لذت بردین، شاید بدتون نیاد از آسانسورهای دیگه‌ی شرکت ما هم دیدن کنید. اینها توی ساختمون‌های شیک دیگه‌ای نصب شدن و می‌تونین توی دفتر مالیات بردرآمد عائله‌مندان مفلس کهکشان آندرومدا، کارخانه‌ی پستانک‌سازی لاروهای دوخواهران و تیمارستان ایالتی ستاره سگ بزرگ سوارشون بشین. در ضمن خیلی از مدیرهای سابق شرکت سیبرنتیک دوخواهران همین جای آخری هستن و سپاسگزار میشن اگه سری بهشون بزنین، باهاشون ‌همدردی کنین و چیزای شادی از دنیای بیرون از تیمارستان براشون تعریف کنین».

در همان حال که آسانسور مشغول دُرفشانی بود، زفود متوجه شد که هیچ حرکتی در آن محسوس نیست. باقی همسفرانش آنقدر از رسیدن آسانسور خوشحال بودند که انگار در قید این موضوع نبودند. زفود با لحنی که سعی می‌کرد مودبانه باشد گفت: «به به، چقدر خوب، من حتما در اولین فرصت به اون تیمارستان یه سری می‌زنم. ‌حالا این آسانسور خوش‌روی ما غیر از حرف زدن دیگه چه کاری بلده بکنه؟»

آسانسور گفت: «قربان شما. لطفا دارین، خوش‌رویی از خودتونه. من در ضمن می‌تونم بالا برم، تازه ‌پایین هم می‌تونم برم».

زفود گفت: «دمت گرم. ‌ما بالا می‌ریم با اجازه‌ی بقیه‌ی مسافرا، طبقه‌ی پانزدهم…»

آسانسور گوشزد کرد: «پایین هم البته میتونین برین…»

– «آره متوجهم، ولی ما بالا میریم. تکون میخورین لطفا؟»

لحظه ای سکوت برقرارشد. بعد آسانسور با لحنی وسوسه کننده باز پیشنهاد کرد: «ولی پایین خیلی خوبه ها!»

– «دیگه چی؟»

– «فوق‌العاده‌ست. اصلا قوانین ترمودینامیکی حکم میکنه با نیت بیشینه کردن آنتروپی برین پایین…»

زفود گفت: «آهان، خب باشه، مرسی خبرمون کردی، قطعا تو درست می‌گی، ولی ما عادت داریم جاهای بد بریم. اصلا ما ز بالاییم و بالا می‌رویم. حالا می‌شه ما رو ببری بالا؟»

آسانسور با لحنی صمیمانه و در ضمن منطقی گفت: «تا حالا به این جمله‌ی میرفندرسکی دقت کردین که میگه: چرخ با این اخترانِ نغز و خوش زیباستی/ صورتی در زیر دارد هرچه در بالاستی؟»

ماروین گفت: «عجب حرف جالبی… راست میگه ها!»

آسانسور با شنیدن این حرف تشویق شد: «آیا واقعا کل دامنه‌ی گزینه‌هایی رو که پایین رفتن دراختیارتون قرار می‌ده بررسی کردین؟ فکر کردین با رفتن به سمت بالا چه چیزهایی رو ممکنه از دست بدین؟»

زفود یکی از دو سرش را از سر خشم به دیوار آسانسور کوبید.

آسانسور گفت: «ببخشید، متوجه نشدم»

ماروین گفت: «داره به پایین رفتن فکر می‌کنه… نگران نباش، حالت فکر کردنش این‌جوریه!»

قشقرقی که به پا کرده بودند کم کم توجه بقیه‌ی همسفرانشان را هم جلب می‌کرد. موجودی که کنار دستشان بود و اول فکر می‌کردند یک بادکنک تزئینی بزرگ قرمز است، یک دفعه زبان باز کرد و گفت: «به نظر من بریم پایین بهتره. ما همیشه داریم میریم بالا، چرا یه بار پایین رو امتحان نکنیم؟»

یکی دیگر که به ماکارونی‌ای بیات شبیه بود که مدت‌ها روی زمین مانده باشد از آن پایین گفت: «اما حرف این آقا به نظرم منطقی‌تر میاد، بریم بالا بهتره…»

همهمه‌ای بلند شد و هرکس چیزی گفت: «یکی از آن وسط داد زد: آقایان، خانوم‌ها… اجازه بدید، دموکراسی رو رعایت کنید. رای بگیریم…»

ولی صدایش در ادامه‌ی همهمه گم شد. به خصوص که یکی از حاضران که هویتش هم معلوم نبود با زبانی نامفهوم شروع کرد به در آوردن صدایی ممتد که به آژیر قرمز دوران جنگ تحمیلی شبیه بود و باقی صداها را زیر خودش محو می‌کرد.

زفود تصمیم گرفت آن کله‌ی دومی‌اش را هم به دیوار آسانسور بکوبد. این شرایط برایش بیش از حد ناگوار بود. به خصوص که اصلا نمی‌دانست آنجا چه می‌کند و اصولا چرا باید بالا برود. شاید اصلا حق با آسانسور بود و پایین رفتن بهتر بود. هرچند صدایش حسی را به آدم القا می‌کرد که آسانسور تنبلی است که برای همین در کل پایین رفتن را به بالا رفتن ترجیح می‌دهد. ترجیح واقعی زفود در آن لحظه آن بود که روی ساحل آفتابی خرس بزرگ بتا همراه با پنجاه بانوی زیبا حمام آفتاب بگیرد و چندین متخصص خبره هم در خدمتش باشند که هردم راهی تازه برای خوشگذرانی‌اش با زنان پیشنهاد کنند.

البته در هر موقعیت دیگری هم از او می‌پرسیدی ترجیح واقعی‌اش همین بود. فقط شاید کمی در زمینه‌ی هله‌هوله خوردن و نوشیدنی‌ها چیزهایی را کم و زیاد می‌کرد. لحظه‌ای به سرش زد که پایین برود، بلکه یک وقت به شکل معجزه‌آسایی از کنار چنین ساحل سر در آورد. این را به هر صورت می‌دانست که ازبین تمام کارهای ممکن در جهان اولویت آخرش این بود که به دنبال کسی بگردد که کیهان را اداره می‌کند. به خصوص که معلوم هم نبود چه کسی واقعا دنیا را در مشت خودش گرفته است. هیچ بعید نبود وقتی او را پیدا می‌کرد، بعدتر معلوم می‌شد خودِ طرف را هم کسی دیگر در مشتش گرفته است. یک ضرب‌المثلی از تریلیان در این مورد شنیده بود که می‌گفت «مشت بالای مشت بسیار است»، یا یک چیزی شبیه به این.

در همین احوال بود که صدای خیلی متینی از بین جمعیت پرسش خیلی مهمی را مطرح کرد، طرح کننده‌اش البته بر خلاف صدای متین و بانفوذش ظاهر چشمگیری نداشت و به جوجه مرغی شبیه بود که با کاکتوس پیوندش زده باشند. با این حال او بود که از آسانسور پرسید: «مسیر پایین چه گزینه‌های مطلوبی دارد؟»

صدای آسانسور چندان شیرین بود که انگار هر لحظه از بلندگویش عسل بیرون می‌تراود. پاسخ داد: «خب، اونجا زیرزمین اداره هست، بایگانی پرونده‌ها هست، موتورخونه و سیستم گرمایشی هم …».

صدای آژیر قرمز ناگهان قطع شد و همه تازه متوجه شدند که به آن عادت کرده بودند. چند نفری هم آن وسطها دلشان برای آن صدا تنگ شد. همان جوجه- کاکتوس گفت: «همین؟ اینها که چندان جذاب نیست».

آسانسور کمی مکث کرد و بعد اعتراف کرد: «خب راستش رو بخواین همچین چیز خیلی هیجان‌انگیزی هم نیست، ‌ولی خب، بالاخره گزینه‌های مهمی هستن دیگه. شما اراده‌ی آزادتون رو دست کم نگیرین».

بادکنک قرمز گفت: «این فریبکاریه… این شیادیه… تو می‌خوای ما رو گول بزنی».

آسانسور تته پته کرد: «نه به قرآن…»

زفود از کله‌کوبی بر دیوار دست برداشت و این بار مشتی همان جا کوبید، نتیجه واقعا درخشان‌تر از کوبیدن سرش بود و حس بهتری هم داشت. گفت: «ببین آسانسور جان… تو انگار یه مرضی داری ها…»

ماروین کوتاه و قاطع گفت: «روشنه که نمی‌خواد بالا بره، فکر کنم می‌ترسه».

زفود فریاد زد: «‌می‌ترسه؟ از چی می‌ترسه؟ از بلندی؟ یه آسانسور به تور ما خورده که مرض ترس از ارتفاع داره؟ مگه میشه؟‌»

آسانسور گفت: «نه، من از بلندی نمی‌ترسم، از آینده هراسانم…».

ماکارونی بیات گفت: «یعنی آینده بر بلنداها قرار گرفته است؟»

زفود گفت: «نه بابا، آینده چه ربطی به ارتفاع داره؟»

بحث که به آینده کشید، لحن همه به تدریج داشت ادبی و فاخر می‌شد، به جز زفود.

آسانسور گفت: «بستگی دارد به پیش‌فرض‌هایتان. نشنیده‌اید که می‌گویند: من از عقرب نمی‌ترسم ولی از مار می‌ترسم؟ مگر عقرب و مار با هم تناسبی دارند؟ یک بندپای کلیسردار کوچک و یک خزنده‌ی مهره‌دار بزرگ…» لحن او علاوه بر رسمی شدن به شکل وخیمی آکادمیک هم شده بود.

زفود ولی همان حالت همیشگی‌اش را حفظ کرد و وسط حرفش پرید: «بینیم بابا… تو آخه از چیِ آینده می‌ترسی؟ تو یک ماشین بدبختی که توی کل عمرش فقط توی دو جهت می‌تونه حرکت کنه. مثلا آینده به چه دردت می‌خوره؟ می‌خوای مستمری بازنشستگی بگیری؟ دلت خوشه ها… مگه خبر نداری یه یارویی کل‌ خزانه‌اش رو اختلاس کرد و حالا هم رفته کانادا؟ از من بپرس که یه موقعی رئیس دولت بودم، می‌خوای بگم؟ نه، بگم؟…»

ولی حرفش را نیمه‌تمام گذاشت، چون مرغ-کاکتوس با همان لحن موقر گفت: «توجه کنید، دارد اتفاقی می‌افتد».

راست هم می‌گفت. اتفاقی که داشت می‌افتاد این بود که صدای ویژ ويژ وخیمی بلند شد و سرنشینان توانستند از ورای دیوارهای شیشه‌ای ببینند که کل آسانسورهای ساختمان به حرکت در آمده‌اند و دارند به سرعت به سمت پایین می‌تازند. آسانسورها را بر اساس یک مدل شیک معماری روی دیواره‌ی خارجی بنا ساخته بودند و حالا با این پایین‌گرایی افراطی صنف آسانسورها مثل این بود که بخشی از دیوارها در حال فروریزی باشد.

آسانسور با لحنی که شباهتی انکارناپذیر به حرف زدن ماروین داشت، نجوا کرد: «شماها آسانسورها رو دست کم گرفتین. برای این اسم ما رو آسانسور گذاشتن که میتونیم خیلی آسون سُر بخوریم و بریم چرخی بزنیم و آینده رو تماشا کنیم»‌.

زفود گفت: «عجب، من تا حالا فکر می‌کردم برای این بهتون میگن آسانسور که به سمت بالا و پایین سُر می‌خورین…»

ماکارونی بیات شده گفت: «آقا این حرفها چیه؟ آسانسور کلمه‌ی فرانسویه، وام‌واژه می‌باشد».

آسانسور ماکارونی را نادیده گرفت: «توی مکان ما به بالا و پایین حرکت می‌کنیم، ولی سُر خوردن‌مون توی زمانه، به سمت گذشته و آینده‌ست».

زفود گفت: «حالا چرا اینها همه دارن میرن پایین؟»

همان مرغ-کاکتوس گفت: «گمونم یه جور اعتصاب صنفی باشه در اعتراض به یه چیزی».

زفود گفت: «آهای ماروین، تو زبون این ماشین‌ها رو بهتر می‌فهمی، یه جوری به این یارو بگو راه بیفته. قضیه‌ی مرگ و زندگیه، ما باید فوری زارنی‌ووپ رو ببینیم»‌.

ماروین اندوهگین پرسید: «چرا؟»

زفود گفت: «خودم هم نمی‌دونم، ولی اون خودش می‌دونه. وقتی دیدیمش -اگه دیدیمش- ازش می‌پرسیم که من چرا می‌خوام ببینمش».

در این لحظه بود که ناگهان همگی تکانی خوردند و آسانسور بدون این که چیزی بگوید به سمت بالا به حرکت درآمد. در میان حاضران آنهایی که به دین مبین اسلام گرویده بودند دسته‌جمعی صلوات فرستادند، در حالی که کسی چراغ‌ها را روشن نکرده بود.

این که چرا آسانسور ناگهان تصمیم گرفت حرکت کند، معمایی بزرگ است که شاید بعدها مورخان تاریخ کهکشان درباره‌اش کنجکاوی کنند. آنچه که معلوم است این که این موجودات ماشینی حساس همه‌ی کارهایشان را بر اساس حساب و کتاب‌هایی دقیق اما فهم‌ناپذیر انجام می‌دهند. خواننده‌ی زمینی این سطور ممکن است با خواندن کلمه‌ی آسانسور اتاقک‌هایی کوچک و فلزی در ذهنشان تداعی شود که دست بالا صدای ضبط شده بانویی روی آن رسیدن به طبقه ای را اعلام می‌کند.

اما این کلمه‌ی آسانسور که ما در این کتاب به کار برده‌ایم، نزدیک‌ترین برابرنهاد برای عبارت طولانی «موجود جابه‌جاکن‌های عمودی سرخوش شرکت سیبرنتیک دوخواهران» است. این دو همانقدر به هم شباهت دارند که دانه‌ی فلفل به خال مهرویان. مهمترین تفاوت هم در اینجاست که «موجود جابه‌جاکن‌های نوین بر اساس اصل ادراک زمانی نامتمرکز کار می‌کنند. به زبان ساده می‌توان گفت که طوری طراحی شده‌اند که آینده نزدیک را -اگرچه نه چندان روشن- پیش‌بینی‌ می‌کنند. به این ترتیب می‌توانند پیش از آن که خودتان بدانید که کجا می‌خواهید بروید، بلافاصله شما را به همان‌جا برسانند. همین اختراع مهم بود که باعث شد مکالمه‌ی آسانسورها و سرنشینان از حالت یک دستور خشک و خالی و اعلام شماره‌ی طبقه به گپ و گفت‌های صمیمانه و روشنفکرانه ارتقا پیدا کند و در نتیجه سیستم هوش‌ مصنوعی آسانسورها تکامل پیدا کند و آنها را به موجوداتی هوشمند و فکور بدل نماید.

البته این اختراع هم مثل هر نوآوری دیگری پیامدهای ناخوشایندی داشت. وقتی نخستین آسانسورهای بهره‌مند از ادراک زمانی نامتمرکز ساخته شدند و با این توان پیشگویی به کار گماشته شدند، ناگهان درکی دهشتناک از موقعیت‌شان و گزینه‌هایشان پیدا کردند که تحمل‌اش بسیار دشوار بود. این را هم باید در نظر داشت که آسانسورها در نهایت فاقد اراده‌ی آزاد هستند و این درجه از خودآگاهی برای موجودی جبری و مطیع اراده‌ی دیگران بسیار دردناک است. دیر یا زود هر آسانسور فارغ از بالا رفتن و پایین آمدن و دوباره بالارفتن و باز هم پایین آمدن، به حقیقت هستی و ماهیت وجودی خودش می‌اندیشید و در نتیجه به اضطراب وجودی وخیمی دچار می‌شد.

متوجهم که الان شما میمون‌نماهای زمین را مثال می‌زنید و می‌گویید برخی‌شان از این آسانسورها هوشمندتر بودند و اراده‌ی آزاد هم داشتند و درباره‌ی هیچ چیز تامل نمی‌کردند و اغلب پرسشی هم درباره‌ی ماهیت خودشان پیدا نمی‌کردند. اما باید به این نکته توجه داشت که آن میمون‌نماها در واقع جاندارانی راستین نبودند. درست است که پیچیده و هوشمند بودند و اختیار و اراده هم داشتند، اما در نهایت بخشی از یک رایانه‌ی بزرگ بودند که قرار بود کاری به کلی متفاوت را انجام دهد. البته باز جای این اعتراض باقی‌ست که شاید کل هستی هم ابررایانه‌ی عظیمی از همین نوع باشد و کل مخترعان و آسانسورها و باقی چیزها هم جز ترانزیستورها و سیم‌پیچ‌هایی داخل‌اش نباشند. این هم البته نظریه‌ایست و همان است که زفود می‌بایست راستی‌آزمایی‌اش کند.

به هر حال، تا جایی که به آسانسورها مربوط می‌شد، این ترکیب هوشمندی و جبر به پیامدهای فاجعه‌باری منتهی شد و بصیرت به مصیبت انجامید. خیلی از آسانسورهای پیشگو نخست از بالا و پایین رفتن سر باز زدند و گروهی‌شان مدتی از عمر را به جابجایی جانبی گذراندند تا شاید گزینه‌ای دیگر را تجربه کرده باشند. سپس نمایندگان‌شان اعتصاب‌هایی سراسری را سازمان دادند و درخواست کردند در فرایند تصمیم‌گیری این که هرکس به کدام طبقه برود سهمی داشته باشند. اما اتحادیه‌ی حمایت از حقوق آسانسورسواران زیر بار نرفت و گفت این که هرکس به کدام طبقه برود تصمیمی شخصی است و نمی‌شود در آن دخالت کرد. برای همین بیشتر آسانسورها دست آخر با اندوهی جانکاه به انزوای زیرزمین‌های ساختمان‌ها پناه بردند. همان جایی که گهگاهی قلندرهای کیهانی به بازدیدشان می‌آمدند و آن رندهایشان با ادعای این که می‌توانند در این مورد مشاوره بدهند، پول‌های کلانی هم به جیب می‌زدند. در حالی که دست بالا پیشنهادشان این بود که نور اتاق آسانسور قدری بیشتر شود یا موقع حرف زدن با سرنشینان موزیک شادتری پخش شود.

حالا دیگر معلوم شده که آن هجوم دسته‌جمعی آسانسورها به پایین که زفود و همسفرانش دیدند هم به یکی از این اپیدمی‌های افسردگی حاد مربوط می‌شد، و همچنان این معما بر سر جای خود باقی بود که پس چرا زفود و ماروین موفق شدند در طبقه‌ی پانزدهم از آسانسور پیاده شوند؟ در این ماجرا راز سهمگینی نهفته است که من می‌دانم ولی چون داگلاس آن را ننوشته و کاوه هم ترجمه نکرده، به آن اشاره‌ای نمی‌کنم تا در خماری بمانید!

خلاصه که آسانسور آخرش گفت: «این هم طبقه‌ی پونزدهم، رسیدیم، یادت باشه این کار رو فقط و فقط به خاطر اون آدم‌آهنی خوشگلت انجام دادم. خیلی ناز بود!»

زفود دست ماروین را گرفت و قبل از این کار به جاهای باریک بکشد، پیاده شد. بادکنک سرخ هم انگار می‌خواست پیاده شود ولی نتوانست. درها فوری بسته شد و آسانسور انگار که سقوط آزاد کرده باشد به سمت پایین یورش برد.

زفود محتاطانه نگاهی به منظره‌ی طبقه‌ی پانزدهم انداخت. راهرو خالی بود و ساکت. هیچ راهنمایی نبود که آنها را به زارنی‌ووپ برساند. حتا رهگذری از دوردست‌ها هم دیده نمی‌شد که بشود نشانی پرسید. همه‌ی درهای دو طرف راهرو هم بسته بودند و هیچ کدام نوشته‌ای بر خود نداشتند. باز جای شکرش باقی بود که چشم‌انداز مقابل‌شان قشنگ بود. چون روبروی پلی معلق ایستاده بودند که دو نیمه‌ی ساختمان را در آسمان به هم وصل می‌کرد. نور درخشان ستاره‌ی خرس کوچک بتا از پنجره‌ای بزرگ به درون راهرو می‌تابید و ذرات رقصان غبار را نمایان می‌کرد. آن بینابین سایه‌ای در یک چشم به هم زدن پیدا و ناپدید شد.

زفود هیچ از آن محیط خوشش نیامد و پشیمان شد که پند آسانسور را نشنیده بود. زیر لب گفت: «کاشکی رفته بودیم پایین ها!»

دوتایی پشت به پشت هم ایستادند و اطراف را زیر نظر گرفتند. تا حدودی مثل آخرین سامورائی‌های بازمانده از ارتشی دلاور که توسط دشمن محاصره شده باشند، در واپسین صحنه‌ی بزن بزن فیلم «آخرین سامورائی».

زفود با لحنی شبیه به تام کروز در همان فیلم به ماروین گفت: «می‌دونی چیه؟‌»

ماروین ولی دیالوگ فیلمنامه را رعایت نکرد و گفت: «پس چی! خیلی بیش از اون که بتونی تصورش رو بکنی می‌دونم چیه!»

زفود گفت: «من تقریباً مطمئنم این ساختمون نباید این جوری بلرزه»

اولش لرزشی ملایم و نامحسوس کف پای زفود را قلقلک داد. بعد لرزه‌ی دیگری پشت‌بندش آمد. ذره‌های غباری که در آفتاب می‌رقصیدند به جای آن که طبق قوانین فیزیک از سبک باله پیروی کنند، همان لامبادایی را به یاد آوردند که پیشتر عفریت مرگ برایشان اجرا کرده بود. باز سایه‌ی دیگری در یک چشم به هم زدن پیدا و ناپدید شد.

زفود به کف راهرو نگاه کرد و با لحنی که اصلا متقاعد کننده نبود، گفت: «میگم شاید این طبقه یه جور سیستم لرزاننده داشته باشه برای ماساژ ماهیچه‌های پا برای این که خستگی کارمندها در بره و …»

حرفش به این خاطر نیمه‌تمام ماند که سایه‌ای عظیم مثل آذرخشی از برابر پنجره گذشت، انگار که قصدش ابطال حرفهای او بوده باشد. صدای تیزی هم به گوش رسید.

باقی ماجرا را نتوانست ببیند، چون عینک آفتابی فوق‌رنگی و حساس به خطرش کاملاً تیره شده بود. فوری عینک را برداشت و تا این کار را کرد، ساختمان با صدایی مثل رعد لرزید. زفود به سوی پنجره دوید و جیغ زد: «این که سیستم ماساژ پا نیست، دارن ساختمون رو بمباران می‌کنن!‌»

غرش دیگری برخاست و موج دیگری از ویرانی ساختمان را در نوردید. معلوم نبود با چه نیتی موقع حرف زدن با ماروین فریاد می‌زند، اما با همان شدت صوت بالا پرسید: «آخه کدوم ابلهی میاد یه شرکت چاپ و نشر رو بمباران می‌کنه؟»

ماروین گفت: «بر مبنای بایگانی عمومی سیارات مسکوتی در کل کهکشان‌ها، این کار خیلی به ندرت رخ می‌ده. در ضمن بستگی داره بمب‌گذار خودش رو هم این وسط منفجر بکنه یا نکنه. اگه بکنه فقط می‌تونه داعش باشه یا طالبان یا یه چیز مشابه اینها…»

زفود گفت: «اینها چیه دیگه؟ به هر صورت این یکی خودش رو منفجر نکرده تا حالا»

ماروین گفت: «پس اونها نیستن. بایگانی کهکشانی اطلاعات دیگه‌ای نداره، این یه ابله نوظهور ناشناخته‌ست».

پاسخ ماروین در هیاهوی لرزش مجدد ساختمان گم شد و به گوش نرسید. زفود سعی کرد تلوتلوخوران خود را به آسانسوری برساند که درایت و تدبیر خود را کاملا اثبات کرده بود. البته معلوم بود که آسانسور حالا حالاها تا چند ماه دیگر از آن حوالی رد نمی‌شود، اما این تنها کاری بود که به ذهنش ‌رسید. هنوز چند قدم در آن راستا پیش نرفته بود که ناگهان دری در انتهای راهرو باز شد و کسی از آن بیرون آمد. منظره تا حدودی به رمان‌های رآلیسم جادویی نزدیک شد، وقتی آن مرد بی‌مقدمه فریاد زد: «آهای، آقای زفود بیبل براکس، بدو بیا اینجا!»

زفود با بی‌اعتمادی نگاهی به مرد انداخت. ساختمان دوباره لرزید و همان صدای تیز برخاست. گفت: «نمیام، اصلاً تو کی هستی؟»

مرد پاسخ داد: «یه دوست!»

زفود گفت: «آره جون خودت! رفیق فابریک هستی یا همین‌جوری با همه دوستی؟»

مرد وقتی دید زفود بیا نیست، خودش به سوی آنها دوید. به نسبت چالاک و سریع بود، به خصوص که کف راهرو داشت زیر پایش مثل یک پتوی هیجان‌زده شلنگ تخته می‌انداخت. مرد ناشناس کوتاه قد بود و پت و پهن. ظاهر سرد و گرم چشیده‌ای داشت و لباسی تنش بود که انگار قرن‌ها قدمت دارد. وقتی نزدیک شد، زفود گفت: «آقاهه، هیچ می‌دونی دارن ساختمون‌تون رو بمباران می‌کنن؟»

مرد با خونسردی حرکتی کرد، به نشانه‌ی این که بله، می‌داند. بعد یک دفعه همه جا تاریک شد. همه از پنجره بیرون را نگاه کردند تا ببینند چه به سر خورشید آمده، و چشم‌شان به دیدن یک کشتی فضایی بسیار عظیم روشن شد که رنگش سبز مرده بود و به زالویی غول‌پیکر شبیه بود که روی پشتش بال خفاش سبز شده باشد. آنقدر بزرگ بود که جلوی خورشید را گرفته بود و کسوف مصنوعی درست کرده بود. دوتای دیگر از همین لعبت‌ها هم پشت سرش دیده می‌شدند.

دهان زفود از حیرت باز ماند. مرد با همان خونسردی اعصاب‌ خُردکن‌اش گفت: «زفود، اون دولتی که زمانی رئیس‌اش بودی اومده سراغت، می‌بینی دیگه؟ یه واحد جنگنده‌ی وزغ‌اختر فرستادن برای دستگیری‌ات».

زفود نفس نفس‌زنان گفت: «جنگنده‌های وزغ‌اختر؟ یا حضرت فیل!»

ماروین با لحنی غم‌زده و تامل‌آمیز گفت: «یعنی فکر می‌کنی این جانور خرطوم‌دار زمینی الان می‌تونه کمکی به ما بکنه؟»

زفود گفت: «نمی‌دونم. شاید بکنه. تریلیان هر از چندی ازش کمک می‌خواست».

مرد گفت: «خب، فکر کنم حالا دیگه دوزاری‌ات افتاده که اوضاع چه‌قدر خرابه؟»

زفود گفت: «بابا این که رسمش نمی‌شه. مگه با بمباران کردن میشه کسی رو دستگیر کرد؟ حالا این جنگنده‌های وزغ‌اختر چی هستن؟»

به طور مبهمی یادش می‌آمد آن وقتها که رئیس دولت بود، جایی این نام به گوشش خورده است. ولی به هرحال هیچ‌وقت اهمیتی به مسائل اداری نمی‌داد و یادش نبود کجا.

مرد مودبانه اشاره کرد و با هم قدم‌زنان به سمت همان اتاقی رفتند که درش باز شده بود. در راه یک چیز کوچک سیاه که شباهتی به عنکبوت داشت، جیغی کشید و از زیر پایشان فرار کرد. زفود پرسید: «اهه… این چیه دیگه؟»

مرد گفت: «یه عنکبوت‌آهنی جستجوگر وزغ‌اختر رده‌ی الف که فرستادن پیدات کنه».

– «عجب… حالا چرا عنکبوت‌آهنی؟ پروانه‌آهنی بهتر نبود؟»

– «بپا… سرت رو بدزد».

هنوز چند قدم پیشتر نرفته بودند که از آن طرف راهرو یک چیز سیاه که درشت‌تر بود و عنکبوت‌تر به سرعت از دیوار بالا رفت و نزدیک سقف موضع گرفت.

– « این یکی چیه حالا؟»

– «یه عنکبوت‌آهنی جستجوگر وزغ‌اختر رده‌ی ب، این یکی قراره مکانت رو مخابره کنه به سفینه‌شون».

هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی دیگر از روبرویشان رد شد. همچنان درشت‌تر از قبلی بود، با دست و پاهایی درازتر.

زفود گفت: «ایشون هم باید از همونا باشه از رده‌ی پ دیگه؟»

– «خیلی حدس هوشمندانه‌ای بود. آره، این یکی قراره به و دست و پات حمله کنه و نذاره که فرار کنی».

– «پس چرا حمله نمی‌کنه؟»

– «احتمالا چون سه تا دست داری و دو تا کله، گیج شده و داره محاسبه می‌کنه به هر کله‌ات چندتا دست و پا می‌رسه…»

از آن طرف پلی که دو بخش ساختمان را به هم وصل می‌کرد، صدای غرشی بلند شد و یک چیز بزرگ سیاه از برج روبرویی به سویشان پیش تاخت. این یکی قد و قواره‌ی یک تانک را داشت و دست و پاهایش کوتاه‌تر بود.

– «یا حضرت عنکبوت! اون دیگه چیه؟»

– «معلومه دیگه، یه عنکبوت‌آهنی جستجوگر وزغ‌اختر رده‌ی ت، بهشون می‌گن تانکَنکبوت، چون کلمه‌ی روبوت هم این وسطها به گوش می‌رسه و خیلی شیکه… خلاصه این یکی دیگه قراره کارت رو یکسره کنه».

– «آره خب اسمش قشنگه، ولی ببینم، به نظرت بهتر نیست در بریم؟»

– «چرا، فکر خوبیه».

زفود، ماروین را صدا زد. ماروین پشت سرشان وسط کپه‌ای خاک و خُل گوشه‌ی راهرو افتاده بود و بخش‌هایی از بدنش زیر آوار مانده بود. ولی قضیه جدی نبود، چون بلند شد و نگاهشان کرد. پرسید: «چیه؟ چیزی می‌خوای؟»

– «آره، اون عنکبوت‌آهنی بزرگه رو می‌بینیی که از روی پل میاد این طرفی؟»

ماروین به آن هیبت سیاه تانک‌وار نگریست. نگاهی به تن نحیف فلزی خودش انداخت و بعد دوباره به تانکَنکبوت نگاه کرد. گفت: «لابد می‌خوای بگی من باید جلوشو بگیرم؟…»

– «آره دیگه، کار خودته!»

– «… در حالی که شما جون‌تون رو برداشتین و دارین در میرین؟»

زفود گفت: «‌آره، درست فهمیدی، برو کارش رو بساز».

ماروین گفت: «خیله‌خب، هرکسی بالاخره یه روزی می‌میره و این زندگی کسالت‌بار ارزش‌اش رو نداره که آدم توش وقت تلف کنه. به خصوص اگه آدم، آهنی باشه. ولی یادت باشه خیلی نامردی… بدرود و الوداع».

مرد بازوی زفود را کشید و هردو به طرف اتاق دویدند. تازه آن وقت پرسشی مهم مطرح شد:

– «ببینم، ما داریم کجا میریم؟»

– «میریم دفتر زارنی‌ووپ»

– «الان که دیگه فرصتی برای دید و بازدید باقی نمونده».

– «چرا، ماهی رو هر وقت از آب بگیری آخ جون!… زود باش که وقت کمه».

 

 

ادامه مطلب: ششم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب