پنج (5)
با این حرف، همه از جایشان برخاستند و به دنبال بابک به حرکت در آمدند. غلامرضا خیلی اصرار داشت که او را در همان جا رها کنند تا چرتی بزند، اما شور و اشتیاق دیگران مانع تنها ماندنش شد. بالاخره گفت باید قبل از دیدن زیرزمین به دستشویی برود. پس به توالت رفت و وقتی بعد از مدتی طولانی برگشت، چشمانش برق می زد و خودش هم برای دیدن زیرزمین اشتیاق به خرج میداد. همه از راهروی خمیده و دراز خانه گذشتند و به دری چوبی و سنگین رسیدند که تصویر بزرگی از رستم و اسفندیار را رویش منبتکاری کرده بودند.
مگابیز با دیدنش سوتی کشید و گفت: “عجب دریه، این خودش یه گنجه، وقتی اونجا رو تیغه کنیم میتونیم در رو از توی قابش بیرون بیاریم و بفروشیمش.”
منصور چشم غرهای به او رفت و به داخل راهرو سرک کشید. بابک پیشاپیش همه از پلههای باریک و نمور زیرزمین پایین رفته بود. پلکانی که به زیرزمین منتهی میشد، با پلههایی که طبقات بالایی خانه را هم متصل میکرد کاملا تفاوت داشت. پله ها نسبت به هم زاویه داشتند و دور محوری پیچ میخوردند. درست مثل پلکان منارههای مسجد. بر خلاف بقیهی بخشهای خانه، این راهرو بسیار ساده و بیتجمل بود و دیوارهایش رنگ آبی ملایمی داشت. بوی ماندگی و نم از انتهای راهرو به مشام
میرسید و معلوم بود بخشهای پایینی زیرزمین تهویهی درستی ندارد.
راهرو، به شبکهای از اتاقهای بزرگ و وسیع منتهی میشد که انگار بر مبنای نقشهای مشابه با طبقههای بالایی ساخته شده بود. تمام اتاقها انباشته از اشیایی گوناگون بود. اثاثیهی خانه، مانند میز و صندلی که بعضی از آنها فرسوده و قدیمی بودند، صندوقهایی پر از کتاب که رویشان را تار عنکبوت پوشانده بود و معلوم بود سالهاست کسی به آنها دست نزده، و جعبههایی مملو از اشیای بسیار متنوع و بسیار غیرمنتظره همه جا را پر کرده بود. سقف زیرزمین کمی بالاتر از سطح زمین قرار گرفته بود و روشنایی کبود و رنگپریدهی بامدادی که باغ را پر کرده بود، از ورای پنجرهی باریکی به درونش فرو میریخت. این نور کم برای این که اطرافشان را تا حدودی ببینند کافی بود، برای همین هم کسی به خودش زحمت نداد تا دنبال کلید چراغ برق بگردد.
چنین به نظر میرسید که گروهی از دزدان دریایی خزاینی افسانهای را به آنجا منتقل کرده باشند و بعد توفانی شدید اتاقهای زیرزمین را در نوردیده و همه چیز را به هم زده باشد. همه جا از غیرمنتظرهترین اشیا پر شده بود.
بابک، دستش را داخل کارتن بزرگی که کنار دیوار، نزدیک یک آباژور مفرغی بزرگ بود، فرو برد و با حالتی شگفتزده چهار پنج عروسک رنگارنگ را از آن بیرون کشید. مگابیز، از سوی دیگر اتاق با دیدن یک دستگاه پیچیده و بزرگ ضبط صوت و میکس صدا گفت: “نه بابا، این فامیل مرحوم ما هم که اهل حال بوده…”
همه همان طور که به اشیای داخل زیر زمین نگاه میکردند پیش رفتند. در نهایت از دری گذشتند که به اتاقی بسیار بزرگ منتهی میشد. اینجا همتای اتاق بزرگ و مرکزی طبقات بالایی بود و اشیای عجیب و غریب چیده شده در آن تا دوردستها ادامه داشتند. در وسط این اتاق، در لا به لای اشیای در هم ریخته و متفاوتی که گرد و غبار رویشان را پوشانده بود، مبلهای سیاه ایتالیایی قرار داشتند.
عبدالله با حالتی متعجب به یک کلهی گوزن خشک شده نگاه کرد که به صفحهی چوبی زیبایی متصل شده و به دیوار آویزان بود. رویا با شادمانی تعداد زیادی تابلوی نقاشی را که در کنار هم در گوشهای تلنبار شده بود را جا به جا کرد و پیش از نگریستن به هریک از آنها گرد و خاک رویشان را میگرفت. فلور هم با پیدا کردن جعبهی بزرگی که داخلش پر از ظروف بلوری صورتی رنگ بود، ذوق زده شده بود. در این میان، اولین کسی که متوجه مبلها شد، منصور بود. او با همان حالت غم زدهی معمولش در برابر آنها ایستاد و با صدای بلند گفت: “ایناهاشن… اینجان.”
بقیه، به او نگاه کردند. به نظر میرسید همه بندهای آخری وصیتنامه را فراموش کرده باشند. بابک از آن طرف اتاق، در حالی که یک شمشیر سامورایی بزرگ در دست داشت، پرسید: “چی اونجاس؟”
منصور گفت: “مبلها، همون مبلهای سیاه ایتالیایی که دکتر ایرانیان گفته بود نباید روش بشینیم.”
همه ناگهان ماجرا را به یاد آوردند. رویا به طرف منصور رفت و با نگاهی کنجکاو مبلها را ورانداز کرد. بعد گفت: “عجیبه، اینا که یک سری مبل عادی هستن. چرا نباید روشون بشینیم؟”
فلور گفت: “شاید فنرهاشون ایرادی داره و ممکنه شلوارهامون پاره بشه…”
منصور گفت: “نه خیر، اینها خیلی هم عادی نیستن. ببین، روی همه اثاثیهی این اتاق یه بند انگشت خاک نشسته، اما روی این مبلها هیچ اثری از گرد و غبار نیست. میبینی؟ انگار همین الان یکی روشون رو با کهنه نمدار تمیز کرده باشه.”
رویا گفت: “این که دلیل نمیشه روشون نشینیم. شاید چون رنگشون سیاهه اینطوری دیده میشن. به نظر میاد با چرم اعلا روکش شده باشن… “
بعد هم خم شد و دستش را روی دستهی یکی از مبلها کشید. اما زود دستش را پس کشید و گفت: “وای، یه خورده گرمه. انگار توش بخاری گذاشته باشن.”
سیاوش هم به آنها پیوست و گفت: “خیلی دلم میخواد بدونم چرا نباید روی اینا بشینیم. اینا که خیلی راحت به نظر میان.”
مگابیز از آن طرف اتاق قهقههای زد و گفت: “هی، بچهها، ببینین چی پیدا کردم…”
بعد هم مجموعهای درخشان از نگینهای گرانبها را که در صندوقچهی ظریفی ریخته شده بود به همه نشان داد. بعد هم چون دید توجه همه به مبلها جلب شده، گفت: “بابا اونا رو ول کنین. از من میشنوین، قضیه توهمی بوده که از مغز یه پیرمرد خرافاتی بیرون اومده.”
عبدالله که با کمی ترس به مبل ها نگاه میکرد، گفت: “نه، اگه یه چیز سنتی و قدیمیای بود یه حرفی. اما اینا چیزایی نیستن که معمولا در موردشون خرافات درست میکنن.”
منصور برای اولین بار از زمان ورودشان به خانه، با او موافق بود: “آره، اینا کاملا جدید و مدرن به نظر میان. میبینی؟ حتی علامت کارخونهی سازندهی مبلها هم روی لبهی چرمش حک شده. فکر میکنم واقعا کار ایتالیا باشه.”
بابک که توانسته بود بعد از آن شمشیر سامورایی کذایی، تعداد زیادی از اسلحههای سرد جور و واجور را در گوشهای پیدا کند، گفت: “اون مبلها رو ول کنین دیگه. اون بابا گفته روش نشینیم، خوب ما هم روش نمیشینیم. بیاین باقی جاها رو نگاه کنین. من که نمیتونم از این کلکسیون خنجرهای قدیمی دل بکنم.”
اما به نظر میرسید میترا بیشتر به بحث دربارهی مبلها علاقمند باشد. او با لحن گستاخ همیشگیاش گفت: “بیاین یکیمون روی مبل بشینه ببینیم چی میشه؟ اگه مشکلی پیش اومد، خوب بقیه نمیشینن. من که خودم داوطلبم.”
میثم گفت: “نه، ما قول دادیم روی مبلها نشینیم. اگه یه وقت معلوم بشه زدیم زیر قولمون، ممکنه این خونه رو وقف دانشگاه کنن. اون وقت ارثیه از دستمون میره ها!”
میترا گفت: “هیچ هم اینطور نیست. مگه یادت رفته؟ اون وکیله میگفت وقتی اسناد مالکیت خونه به ما منتقل شد دیگه کسی به ما کاری نداره، مگه این که دو بند اول اون قرارداد رو نقض کنیم. خودش دو سه بار گفت که عمل کردن یا نکردن به این قولهای آخری پای خودمونه.”
سیاوش گفت: “درسته، اما این که دلیل نمیشه بزنیم زیر قولمون.”
میترا گفت: “یعنی تو واقعا نمیخوای بدونی چرا گفته نباید روی این مبلها بشینیم؟”
سیاوش کمی نرمتر گفت: “چرا، دوست دارم بدونم. اما فکر میکنم بدون این که زیر قولمون بزنیم هم بتونیم این کارو بکنیم. کافیه یه چاقو برداریم و یکی از اونها رو اوراق کنیم ببینیم توش چیه. شاید فنرهاش در اومده باشه، شاید هم چیزی توش قایم کرده باشن.”
فلور گفت: “نه، بابا، حیفه، این مبلها کلی میارزن، دلت میاد چرم قشنگشون رو با چاقو تیکه پاره کنی؟”
سیاوش گفت: “چرا که نه، ما که قرار نیست روش بشینیم؟”
رویا زیر لب گفت: “شایدم خواستیم بشینیم…”
سیاوش گفت: “یعنی میخواین بزنیم زیر قولمون؟”
مگابیز از آن طرف اتاق به سمتشان پیش آمد. صدای قدمهایش در زیرزمین خاک گرفته و نیمهتاریک به قدری خوفناک بود که همه برای لحظهای سکوت کردند. مگابیز، که انگار خودش هم از پژواک صدای پایش در میان اثاثیهی قدیمی اتاق ترسیده بود، به جمع کسانی که در برابر مبلها ایستاده بودند، پیوست و گفت: “ببینین، من فکر میکنم باید تکلیف خودمون رو با بعضی چیزها روشن کنیم. منظورمو که میفهمین؟”
عبدالله گفت: “نه، منظور؟”
مگابیز گفت: “خودتون یه نگاهی به چیزایی که این پایینه بندازین. یعنی واقعا شما میخواین جلوی درِ زیرزمینو تیغه بکشین و این همه چیزهای باارزش رو این زیر مدفون کنین؟ دلتون میاد؟”
رویا با حسرت به قابهای چوبی منبت کاری شده و مجموعهی بزرگی از بومهای نقاشی شده که در گوشهای روی هم توده شده بود نگاه کرد و گفت: “راستشو بخوای، نه، من که دلم نمیاد.”
بابک هم از آن طرف اتاق داد زد: “من هم دلم نمیاد.”
میثم با لبخند مکارانهای گفت: “یه فکری به نظرم رسیده. ما میتونیم همهی این اسباب و اثاثیه رو از اینجا خارج کنیم، بعدش با خیال راحت در اینجا رو مسدود کنیم.”
عبدالله نگاهی پرافتخار به برادرزاده اش انداخت و گفت: “بله، این بهترین راهه، اینطوری وصیت اون مرحوم هم عملی میشه.”
فلور گفت: “اما آخه توی وصیت اومده بود که نباید چیزی رو از اینجا خارج کنیم.”
عبدالله گفت: “گفتم که حاج خانوم، اون بندهی خدا عقلش یه کمی پاره سنگ بر میداشته که همچین چیزی رو خواسته. دلیل نداره به هرچی گفته عمل کنیم که. اون میخواسته در اینجا رو تیغه بگیریم، خوب ما هم این کارو میکنیم. دیگه دلیل نداره به دستوراتش در مورد این چیزهای گرونقیمت هم گوش کنیم. مگه نه؟”
غلامرضا که همان طور هاج و واج در میانهی اتاق ایستاده بود و انگار دنبال کردن موضوع بحث برایش دشوار بود، سیگاری از جیبش بیرون آورد و گفت: “ببینم، میشه اینجا سیگار بکشم؟”
میترا با کج خلقی گفت: “نه خیر که نمیشه، میخوای همهمون رو خفه کنی؟ مگه آدم تو جایی که جریان هوا نداره هم سیگار میکشه؟”
عبدالله گفت: “از نظر من که ایرادی نداره پسرم. راستی ببینم، تو که با من موافقی مگه نه؟”
غلامرضا سیگار را به دهانش برد و گفت: “والله برای من فرق چندانی
نمیکنه. اگه اینا رو میخواین ببرین بیرون، یه دهم سهم من رو هم باید بدین. البته بهتره سهم منو بردارین و یه دفعه پولشو بدین.”
منصور با تندی گفت: “شنیدی که میترا چی گفت؟ برو بیرون و هرچی
میخوای سرِ اون ریههای درب و داغونت بیار. من که میدونم پول سهمت رو برای چی میخوای. مطمئنم سر یه سال همهاش رو خرج افیون میکنی و به باد میدیش.”
غلامرضا که انتظار این برخورد تند را نداشت، نگاهی خیره به منصور انداخت، اما چون نگاه خیرهی متقابل او را دید، سرش را پایین انداخت و از آن اتاق خارج شد.
عبدالله گفت: “بد کاری کردی این جوری باهاش حرف زدی، آخه جوونه، برای خودش غرور داره…”
منصور گفت: “آدم معتاد نه جوونی میفهمه نه غرور، خودم دیدم داشت توی دستشویی یه چیزی به خودش تزریق میکرد…”
فلور گفت: “اِوا خاک عالم، یعنی این قوم و خویش ما معتاد از آب در اومده؟”
مگابیز اخمی کرد و گفت: “ببینم، اگه یکی معتاد باشه نمیشه اموالش رو مصادره کرد؟ یعنی مثلا ما به نیابت از اون ادارهی سهم الارثش رو به عهده بگیریم؟”
منصور خشمگین گفت: “من اینو نگفتم که شما پولشو بالا بکشین. فقط گفتم نظری که این بابا میده هیچ اهمیتی نداره. اون فقط از توی حلقهی وافورش دنیا رو میبینه.”
مگابیز موضوع صحبت را عوض کرد: “خوب، بگذریم. داشتم میگفتم حیفه همهی این چیزها رو اینجا ول کنیم و درش رو تیغه بگیریم.”
میثم گفت: “اگه غلط نکنم مقصود آقای دکتر این بوده که ما این مبلها رو از اینجا خارج نکنیم. خوب میتونیم مبلها رو اینجا بذاریم و بقیهی چیزها رو برداریم. هان؟ نظرتون چیه؟”
بابک با صدای رسایش گفت: “من که موافقم، این همه خرت و پرت حیف نیست؟”
عبدالله هم ذوقزده گفت: “من هم موافقم.”
رویا با نگاهی تحسینآمیز مبلها را نگاه کرد و گفت: “من دارم فکر میکنم چرا مبلها رو اینجا ول کنیم و بریم؟ خوب اگه کسی نمیخواد روش بشینه، من برشون می دارم. من بدم نمیاد روی اینا بشینم.”
میترا گفت: “خوبه، خواستی بشینی منم صدا کن ببینم چی میشه!”
منصور سرفهای کرد و گفت: “صبر کنین، صبر کنین، ما قول دادیم به اینا دست نزنیم. یعنی همین روز اول میخواین بزنیم زیر قولمون؟”
عبدالله گفت: “روز اول و روز آخر نداره. ما حالا مالک این خونه و اموال توش هستیم و میتونیم در مورد ارثیه مون تصمیم بگیریم. مگه نه؟ اصلا از قدیم و ندیم گفتن چهار دیواری و اختیاری…”
سیاوش گفت: “ما هنوز تمام این زیرزمین رو ندیدیم. اون طور که اون وکیله میگفت، دست کم یه طبقهی دیگه هم زیر اینجا هست. بیاین به گردشمون ادامه بدیم، و بعد سر فرصت بشینیم و در این مورد تصمیم بگیریم. موافقین؟”
ادامه مطلب: شش (6)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب