پنجشنبه , آذر 22 1403

پیش درآمد

پیش درآمد

۱. چند سالی از آن روز می‌گذرد که در صندوق پست الکترونیکی‌ام نامه‌ای دریافت کردم که محتوایی سخت تأمل‌برانگیز داشت. محتوای این نامه، متنی اندرزگونه و پندآموز بود، در این راستا که باید از قضاوت درباره‌ی افراد پرهیز کرد. نویسنده برای نشان دادن تاثیر خطرناک پیش‌داوری درباره‌ی دیگری، مثالی زده بود و چند پرسش طرح کرده بود. یکی از این پرسشها آن بود که وضع دو شخصیت سیاسی را بدون نام بردن از ایشان وصف کرده بود و بعد از مخاطب پرسیده بود حاضر است کدام یک از این دو بمیرد و کدام باقی بماند.

یکی از این دو مردی بود گیاهخوار که الکل نمی‌نوشید و سیگار نمی‌کشید و اندامی متناسب داشت و سخت‌کوش بود. دیگری مردی بوده چاق، سیگاری، دائم‌الخمر و راحت‌طلب. نویسنده‌ی ناصح پس از این معرفی آغازین، با این فرض که مخاطب نامه‌اش اولی را ترجیح خواهد داد، برگ برنده‌اش را رو کرده بود و پیروزمندانه اعلام کرده بود که در تاریخ به راستی چنین جفت متضادی داشته‌ایم و ایشان عبارتند از هیتلر و چرچیل. بعد هم این نکته را پیش فرض گرفته بود که بی‌شک زنده ماندن چرچیل و مردن هیتلر «بهتر» است، و بدیهی است که برگزیدن هیتلر بر چرچیل «نادرست» است.

کسی که این متن پندآموز را نوشته بی‌شک نیتی خیرخواهانه داشته و کوشیده چیزی را که خودش درست می‌پنداشته با دیگران سهیم شود. او احتمالا با تاریخ آشنایی چندانی نداشته، اما چند نکته‌ي به نظرم سطحی را درباره‌ی این دو شخصیت تاریخی می‌دانسته است. می‌شد به فهرست او سویه‌هایی بسیار متنوع از تمایزهای دیگر هیتلر و چرچیل را هم افزود: این که هیتلر دوستی‌های درازمدت با یارانش داشته، و آنهایی که در پایان جنگ جهانی دوم به همراهش کشته یا به جایش محاکمه شدند همان‌هایی بودند که بیست و اندی سال پیش با هم عهد و پیمان داشتند. در مقابل چرچیل مدام در حال پیوست و گسست با این و آن بوده و روابط شخصی‌اش با افراد کوتاه مدت و مبتنی بر منافع کوتاه مدت بوده است. می‌شد این را هم افزود که هیتلر مردی با ادب، خوشرو و با شرم و آزرم بوده که حتا در برابر پزشکش هم عریان نمی‌شده، و در مقابل چرچیل مردی دریده و بداخلاق بوده که اغلب هنگام استفاده از آبریزگاه یا حمام در را باز می‌گذاشته و به همین خاطر از منشی‌هایش گرفته تا رئیس جمهور ایالات متحده عورت‌اش را دیده بودند. همچنین می‌شد به انضباط شخصی چشمگیر هیتلر و نامنضبط بودن چرچیل، یا نمایشی بودن خشم و نفرت و اشک هیتلر هنگام سخنرانی‌ها و واقعی بودن همین‌ها نزد چرچیل اشاره کرد.

با این همه آنچه که در آن هنگام توجه مرا جلب کرد، نه فقط مختصر و ساده و سطحی بودن شاخصهای مقایسه‌ی این دو، که ناسازگاری درونی این متن بود. یعنی روشن بود که نویسنده‌ی مبلغِ پرهیز از پیش‌داوری، خود هم درباره‌ی خواننده‌ی نامه‌اش، و هم درباره‌ی این دو شخصیت اسیر پیش‌داوری‌هایی چشمگیر است. برداشت او درباره‌ی مخاطب آن بود که لابد به قضاوت‌های شتابزده عادت دارد و لابد با خواندن چنین متنی تنبیه شده و از آن دست خواهد کشید. از آن مهمتر، قضاوت خودش درباره‌ی این دو شخصیت تاریخی خود نمونه‌ای از پیش‌داوری بود. چون بدون تعریف دستگاهی نظری و شاخصهایی روشن و مرور داده‌هایی گسترده‌تر نمی‌شود به همین سادگی حکم کرد که کسی از کسی بهتر بوده است.

۲. این پیش داوری که کسی در تاریخ از رقیب و معارض خویش بهتر یا بدتر باشد، البته امری دامنه‌دار و گسترده است. همه‌ی ما ایرانیان وقتی به داستان جنگهای چنگیز و خوارزمشاه می‌رسیم، تمایل به این داریم که چنگیز را بد و خوارزمشاه را خوب فرض کنیم، بی آن که به انضباط و فرهمندی و لیاقت چنگیز، و میگساری، غفلت و بی‌درایتی خوارزمشاه و پیامدهای وخیم رفتارهایش برای هم‌میهنانمان توجهی داشته باشیم. به همین ترتیب به شکلی تقریبا خودکار لطفعلی‌خان زندِ زیبارو و دلیر و جوان را بر آغا محمد خانِ ابترِ خشن ترجیح می‌دهیم، بی آن که بدانیم همان لطفعلی خان بدان دلیل یاران نزدیکش –به خصوص ابراهیم خان کلانتر- را از خود رویگردان ساخت که عهدشکنی کرد و میرزا مهدی لشکرنویس را که به جسد پدرش بی‌احترامی کرده بود را امان‌نامه داد و بعد قول خود را زیر پا نهاد و داد او را جلوی چشم همه نفت‌آجین کردند و زنده زنده سوزاندند، و این کارش البته هیچ از زشتی خونریزی‌های آغا محمد خان در کرمان و تفلیس و سایر جاها نمی‌کاهد. به همان ترتیبی که لیاقت و روشن‌بینی چنگیز خان در مقایسه با خوارزمشاه، از وحشی‌گری و خونریزی و غیراخلاقی بودن حضورش بر صفحه‌ی تاریخ چیزی نمی‌کاهد.

این پیش‌داشتها و موضع‌گیری‌های ناسنجیده و بدیهی انگاشته شده را همگان دارند. به همان شکلی که مردمان درباره‌ی دیگری‌های زنده و حاضر فراگیر و عادی شتابزده و سریع قضاوت می‌کنند، درباره‌ی شخصیتهای تاریخی نیز چنین می‌کنند. با ایمان و اطمینانی بیشتر هم چنین می‌کنند، چون اینها افراد غایبی هستند که به روایتهایی فرو کاسته شده‌اند و توافق‌هایی –اغلب سیاسی اما نقد ناشده- نیز درباره‌شان شکل گرفته است. به این ترتیب طبیعی می‌نماید که هیتلرِ خونخوارِ نژادپرستِ آدمکشِ فاشیست که علتِ مرگ میلیونها انسان بیگناه بود، پلید و منفور باشد، و در مقابل چرچیلِ دموکرات، زیرک، انسان‌دوست، و ادیب که شرِ هیتلر را از سر جهان کم کرد، محبوب بنماید.

با این وجود، اندیشیدن به همین بداهت‌ها و نقد و واسازی همین قضاوتهای جا افتاده و عمومی است که بهترین راهِ ژرف‌نگری در تاریخ و بازاندیشی درباره‌ی «دیگری» و «من» را فراهم می‌آورد. ژرف‌نگری و بازاندیشی‌ای که شاید یاری‌مان دهد تا از نوشتن متنی خودناسازگار بپرهیزیم و در عینِ نکوهش قضاوت‌های دیگران، قضاوت‌هایی به همان اندازه سطحی و ساده‌لوحانه را به نمایش نگذاریم.

در این نوشتار قصد ندارم کل زندگینامه‌ی هیتلر و چرچیل را با هم مقایسه کنم. اما اگر چنین می‌کردم می‌شد نشان داد که این دو به خاطر خلق و خو و ویژگی‌های شخصیتی متضادشان یک جفت متضاد معنایی واقعی در سپهر تاریخ بر می‌سازند، و کشمکش این دو یکی از نمودهایی است که بر تداخل من‌ها در نهادها و اثرگذاری شخص بر تاریخ گواهی می‌دهد.

در این متن تنها در پی وارسی و ارزیابی و نقد یکی از پیش‌داشتهای رایج درباره‌ی این دو هستم، و آن هم به زمینه‌ای استثنایی باز می‌گردد که این دو در آن شباهتی چشمگیر داشته‌اند. هیتلر و چرچیل در میانه‌ی انبوهی از تضادهای میان‌شان، در یک مورد شباهتی شگفت‌انگیز دارند و آن هم نقاشی کشیدن‌شان است. هردوی اینها نه تنها برای سالیانی طولانی نقاشی می‌کشیده‌اند، که موضوع‌های کمابیش مشابهی را هم کشیده‌اند و این بسیار جای توجه دارد. به ویژه که داوری زیبایی‌شناسی درباره‌شان کاملا با آنچه در آن متن پراندرز دیدیم شباهت دارد. یعنی مورخان هنر و زندگینامه‌نویسان همگی یکصدا به بی‌ارزش بودن آثار هیتلر و شکوهمندی و نبوغ‌آمیز بودن هنر چرچیل گواهی داده‌اند.

۳. وقتی درباره‌ی خوب و بد بودن شخصیت‌ها در بافتی تاریخی سخن می‌گوییم، تنها را برای آن که-به روش مرسوم – حرفی مهمل صادر نکنیم، آن است که شاخصهایی روشن و دستگاه نظری شفاف و داده‌هایی مستند و معتبر را فرا بخوانیم و در بستر آن ارزیابی خود را شفاف و روشن کرده و به کرسی بنشانیم. اما وقتی درباره‌ی ارزش زیبایی‌شناسی آثار دو هنرمند سخن می‌گوییم، دیگر موضوع با داده‌های تاریخی و کردارهای شخصی افراد ارتباطی پیدا نمی‌کند، مگر در آنجا که فهم خودِ اثر را عمیق‌تر سازد و درکی روشنتر از خودِ اثر هنری را برایمان به ارمغان بیاورد. از این رو توافق بر سر ارزش هنر چرچیل و عوامانه بودن هنر هیتلر حتا از توافق مشابهی که درباره‌ی نیک و شر بودن این دو وجود دارد، غریب‌تر است.

وقتی درباره‌ی شخصیتهای تاریخی داوری اخلاقی یا ارزیابی جامعه‌شناختی می‌کنیم، پرسش اصلی‌مان آن است که «معیارها و شاخصهایی که بر مبنای آن شخصیتهای تاریخی و کردارشان خوب یا بد دانسته می‌شوند کدام‌اند؟» اگر در این زمینه به معیارهایی رسیدگی‌پذیر، عقلانی و قانع کننده دست بیابیم، می‌توانیم داوری‌ای علمی و ارزیابی‌ای خردمندانه به دست دهیم که البته به خاطر روشن بودن معیارهایش نقدپذیر و سنجیدنی هم هست.

از دید من امیدبخش‌ترین و گسترده‌ترین چارچوب نظریِ امروزین برای فهم رخدادهای تاریخی و تحلیل جریانهای جامعه‌شناسانه-روان‌شناسانه، نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده است. از این مجراست که دستیابی به روش‌شناسی‌ای روشن و رسیدگی‌‌پذیر، و در عین حال میان‌رشته‌ای و شاخه‌ شاخه ممکن می‌شود. من پیش از این چارچوبی نظری برای فهم اندرکنش «من» و «نهادِ اجتماعی» پیشنهاد کرده‌ام، که معمولا با نام دیدگاه زروان مورد اشاره قرار می‌گیرد. چرا که مفهوم زمان (زروان) در آن کلیدی است و صورتبندی هویت من و چفت و بست شدن‌اش با نهاد را ممکن می‌سازد.

در این چارچوب نظری، چهار لایه‌ی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی (برابر با سرواژه‌ی فراز) برای هر «من» تعریف می‌شود، و در این سطوح توصیفیِ متمایز چهار متغیرِ پایه‌ی بقا، لذت، قدرت، و معنا (با سرواژه‌ی قلبم) همچون گرانیگاهی رفتاری در نظر گرفته می‌شوند که رفتار سیستمهای مستقر در هر لایه برای بیشینه کردنِ آن سازمان می‌یابد. تمام سیستمهای پیچیده‌ای که رفتار خودسازمانده، خودزاینده و تکاملی دارند، در این چهار لایه جای می‌گیرند و بسته به سطح پیچیدگی و مقیاس زمانی-مکانی‌شان، کردار خود را طوری تنظیم می‌کنند که یکی از این چهار متغیر را بیشینه نماید. به این ترتیب در سطح زیستی بدن‌هایی داریم که برای تداوم بقا می‌کوشند، در سطح روانی نظامهای شخصیتیِ جویای لذت را داریم، در لایه‌ی اجتماعی با نهادهای متراکم کننده‌ی قدرت روبرو هستیم و در سطح فرهنگی منش‌هایی را داریم که معنا را صورتبندی و ساماندهی می‌کنند.

این مدل نظری از آن رو کارآمد و سودمند است که از یکسو راهی برای تحلیل و تدقیقِ روندهای روانشناختی و جامعه‌شناختی را فراهم می‌آورد، و از سوی دیگر امکان جمع بستنِ داده‌های توصیفی و رویکردهای تجویزی را فراهم می‌آورد. یعنی علاوه بر تحلیل وضعیت موجود سیستم‌ها، چشم‌اندازی از وضعیت مطلوب‌شان را نیز ترسیم می‌کنند و از این راه برداشتی غایت‌شناسانه را نیز به دست می‌دهد. این وحدت رویه‌ی روش‌شناختی و یکپارچگیِ مفاهیم در سراسر گستره‌ی دیدگاه زروان، امکانِ دستیابی به یک داوریِ تحلیلی و رسیدگی پذیرِ عقلانی را نیز به دست می‌دهد. یعنی در اینجا امکان اتصال حوزه‌ی اخلاق با قلمرو دانایی حاصل می‌شود و به این ترتیب می‌توان درباره‌ی داوریهای اخلاقی چون و چرا کرد و به همین ترتیب برای داوری‌های تحلیلی به استدلالی عقلانی و مبتنی بر داده‌های تجربی دست یازید.

بر این مبنا، اخلاق شاخه‌ای عملیاتی و غایت‌گرایانه از شناسایی است که کارآیی و فرجامِ سیستم‌ها برای بیشینه کردنِ قلبم را ارزیابی می‌کند. آن تن/ من/ نهاد/ منش‌ای «بهتر» است که بقا/ لذت/ قدرت/ معنا را بیشینه سازد. آن کرداری «درست»، «بر حق» و «از نظر اخلاقی توجیه‌پذیر» است که در راستای افزودن بر قلبم صادر شود، و این آرمان را با تمام پیچیدگی‌هایش مد نظر داشته باشد.

یک محک برای ارزیابی درستی و رواییِ شاخصهایی که پیشنهاد کردیم، آن است که به تاریخ بنگریم و ببینیم که قضاوتهای رایج اخلاقی بر چه مبنایی انجام شده و در صورتِ بحث‌برانگیز شدن، با چه شاخصهایی استوار می‌گردد و مورد حمله یا دفاع واقع می‌گردد. اگر چنین تحلیلی انجام شود، می‌بینیم که «من» که تنها سیستمِ خودآگاه شناخته شده و گرانیگاه تغییرات در هر چهار لایه‌ی فراز است، بر مبنای برداشتِ معمولا ناقص و سطحی‌ای که از پویایی قلبم دارد، به قضاوت می‌پردازد و حکم صادر می‌کند. مبنا و شالوده‌ی داوری، همواره همین قلبم است، هرچند معمولا در دایره‌ی تنگِ مصالح و منافع فردی یا قومی گرفتار است و معمولا با نادیده‌ انگاشتن پیامدهای دورتر یا فرجامِ دیرآیندترِ رخدادها همراه است. با چنین معیاری می‌توان کردارهای چنگیز خان و سلطان محمد خوارزمشاه را برابر هم نهاد و به قلبمی که تولید کرده یا از میان برده‌اند وزن داد و با قاطعیت حکم کرد که آن خوارزمشاه دلیر ولی نابخرد شری کمتر از چنگیزخان منضبط و هدفمند را در جهان پدید آورده و کردارهای چنگیزخان «بد» بوده است.

در این چارچوب، می‌توان پرسش از هیتلر و چرچیل را به این ترتیب صورتبندی کرد: کدام یک از این دو محتوای کلی قلبم را به طور کلی در جهان و به طور خاص در ایران زمین بیشتر افزایش/ کاهش داده‌اند؟ هیتلر یا چرچیل؟

۴. چرچیل و هیتلر شباهتها و تفاوتهایی با هم داشته‌اند که باید پیش از داوری درباره‌شان، آن را در نظر داشت. شباهتهای این دو اندک ولی مهم است. هردوی ایشان ناسیونالیست، جاه‌طلب، مهاجم، سخنور، خودبرتربین، نژادپرست و نسل‌کش بوده‌اند. یک صفت افزوده بر اینها هم به اشتراک دارند که موضوع این نوشتار است، و آن هم این که هردو نقاش بوده‌اند!

در مقابل چنان که گفتیم تمایزها میان این دو بسیار چشمگیرتر است. هیتلر در نهادسازی، سخنرانی، سازماندهی هواداران، و اخلاق شخصی بر چرچیل برتری نمایانی داشته است. هیتلر فردی فروپایه و بی‌پشتوانه بود که نه خانواده و نه تحصیلات و نه ثروت و نه حامیان مشخصی داشت، و کیش و آیین، حزب، نهادهای دولتی، جریان اجتماعی و امپراتوری عظیمی را یک تنه پدید آورد. در مقابل چرچیل اشراف‌زاده‌ای بسیار ثروتمند بود که کارگزار بزرگترین امپراتوری زمین بود و خودش و خاندانش در دل نهادهای سیاسی این امپراتوری ریشه دوانده و جایگیری کرده بودند. او در عمل هیچ نهاد یا ایده‌ي تازه‌ای پدید نیاورد، و به خاطر تعصب سرسختانه‌اش در برتر شمردن امپراتوری بریتانیا و کوشش خشونت‌آمیزش برای حفظ آن است که در تاریخ ماندگار شده است.

هیتلر و چرچیل در این بافت یک تفاوت و یک شباهت چشمگیر دارند. تفاوت‌شان آن بود که هیتلر در زمانی که هنوز کشور متحد و منسجمی به نام آلمان وجود نداشت، بر مبنای تصویری ذهنی و آرمانی که در این زمینه ابداع کرده بود، میلیونها هوادار جلب کرد و کشور آلمان را پدید آورد. تا پیش از هیتلر آلمان همچنان مجموعه‌ای از امیرنشین‌های پراکنده بود که بخش عمده‌شان زیر پرچم امپراتوری پروس متحد شده بودند، اما همچنان در جنگ جهانی نخست پرچم و یونیفرم و نمادهای سلطنتی و هویتهایی متمایز داشتند. در مقابل چرچیل ایده‌ای جا افتاده و استوار از امپراتوری بریتانیا را به ارث برده بود. او چیزی بر آن نیفزود و بر آنچه که وجود داشت و در ذهن میلیونها انگلیسی گرامی شمرده می‌شد تکیه کرد تا سیاست سرسختانه‌ی خود را پیش ببرد. او در این راه از کشتار هندیان و ایرلندی‌ها، بمباران شهرها و نسل‌کشی آلمانی‌ها، و واگذار کردن اروپای شرقی به استالین و خیانت به متحدان‌ لهستانی‌‌اش ابایی نداشت، اما در نهایت طوری ماشین سیاسی و نظامی انگلستان را پیش برد که ایده‌ی امپراتوری بریتانیا را طی یک نسل برای بخش مهمی از مردم جهان ناخوشایند و ناپذیرفتنی ساخت.

این دو خطای مشترکی هم مرتکب شدند که جای توجه دارد. هیتلر با این تصور که انگلیسی‌ها در نبرد بزرگ با دشمن اصلی اروپا -یعنی اتحاد جماهیر شوروی – به او خواهند پیوست، سیاست آشتی‌جویانه‌ای را در پیش گرفت که اشتباه بود. او در شرایطی که می‌توانست بدنه‌ی ارتش انگلستان را خلع سلاح و اسیر کند، در دونکرک درنگ کرد و اجازه داد سربازان به سرزمین‌شان بازگردند، و خوش‌خیالانه رودولف هس را برای رایزنی با انگلیسی‌ها و جلب اتحادشان به آن سو گسیل کرد. در واقع پیشنهاد هس که عقبگرد آلمان از تمام سرزمینهای اشغال شده‌ی اروپایی در مقابل متحد شدن انگلستان با آلمان در برابر شوروی بود، کاملا منصفانه و عقلانی بود و دولتمردان انگلیسی قاعدتا باید آن را می‌پذیرفتند، و هم دربار و هم بسیاری از دولتمردان میانه‌روی انگلیسی هوادار چنین ایده‌ای بودند. اما آنچه هیتلر نمی‌دانست و درباره‌اش اشتباه کرد، حضور و تاثیرگذاری چرچیل در این میان بود که جنگ دوم جهانی را باید آفریده‌ی دست او دانست. اشتباه هیتلر درباره‌ی ساز و کارهای سیاسی درون دولت انگلستان با اشتباه دیگری چفت شد و آن اصرار چرچیل برای رد پیشنهاد آلمانی‌ها و جنگ با آنها بود، که حتا به قیمت متحد شدن با شوروی می‌بایست انجام شود. خطای هیتلر یک اشتباه راهبردی ناشی از کمبود اطلاعات بود، و خطای چرچیل یک سرسختی پر خشم و نفرت که نگران بر باد رفتن امپراتوری مقدس بریتانیا بود.

در واقع جنگ جهانی دوم و به ویژه جنگ سرد پس از آن را باید بیشتر آفریده‌ی چرچیل دانست تا هیتلر. در کنار این دو، باید البته از آمریکا و سیاست زیرکانه‌ی روزولت هم یاد کرد، که بر جوان‌ترین امپراتوری گسترده‌ی زمین فرمان می‌راند و سیاست خارجی‌اش مانند پیشینیان‌اش مهار کردن هر کانون قدرت منطقه‌ای در جهان بود. در جنگ جهانی اول هم آمریکایی‌ها به همین دلیل مداخله کردند و در جنگ دوم هم روزولت با همین تدبیر پا پیش نهاد و محاسبه‌اش هم درست بود و آمریکا را به یکی از ابرقدرتهای زمین تبدیل کرد.

با این همه محاسبه‌ی درست روزولت، سرسختی متعصبانه‌ی چرچیل و خطای راهبری هیتلر در ترکیب با هم بسیار فاجعه‌آمیز از آب در آمد. حقیقت آن است که پویایی عادی جنگ –در شرایطی که همه‌ی بازیگران عقلانی تصمیم می‌گرفتند- می‌بایست به سمت اتحاد انگلستان و آلمان و حمله‌شان به شوروی و نابود کردن شوروی با همکاری ژاپن چرخش کند. اما در مقابل اتحاد نامنتظره‌ای میان آنگلوساکسونها و بلشویک‌ها در برابر ژرمن‌ها تشکیل شد که طرف دیگرش استالین بود که درست مثل روزولت به درستی و زیرکانه محاسبه و بازی می‌کرد و به همین خاطر بخش عمده‌ی اروپای شرقی را پس از جنگ نصیب برد.

چرچیل در این معنی با پافشاری بر جنگ با آلمان به نوعی شروع کننده‌ی جنگ جهانی دوم و معمار جنگ سرد است. چون فتح سریع و ناگهانی اروپای غربی به دست نازی‌ها بسیار سریع و کم تلفات بود و سرزمینهای اشغالی از جمله فرانسه در عمل مقاومتی نکردند و به نازی‌ها پیوستند. جنگ جهانی دوم در واقع نبرد آنگلوساکسون‌ها –یعنی انگلستان و مستعمرات قدیمی‌اش از جمعه آمریکا- بود با اروپای قاره‌ای که زیر پرچم هیتلر متحد شده بود. این نکته اغلب نادیده انگاشته می‌شود که متفقین اروپای «اشغال شده» یعنی فرانسه و اسکاندیناوی و اروپای شرقی را کندتر و دشوارتر از روند استیلای آلمان «آزاد» کردند. مردم بلژیک و دانمارک و سوئد و به ویژه فرانسه که دشمن سنتی آلمان محسوب می‌شد، نسبت به شکست سریع و صلح پایدارشان با آلمان نازی، در جریان آزاد شدن به دست متفقین بیشتر بمباران شدند، بیشتر کشته دادند و مدتی بسیار طولانی‌تر را درگیر نبرد بودند.

پس وقتی سخن از مقایسه‌ی چرچیل و هیتلر به میان می‌آید، باید به مسئولیت‌شان در شکل‌دهی به جریانهای جنگ جهانی دوم بنگریم و ببینیم که هریک چه مدارهای قدرتی را شکل داده و یا نابود کردند، و کدام نیروها را برکشیدند یا ویران ساختند. در عمل کشور آلمان همان است که هیتلر آفرید، و در عمل امپراتوری انگلستان همان بود که چرچیل نابودش کرد!

۵. اگر از دید ایران زمین بنگریم، پیروزی جبهه‌ی آلمان بی‌شک برای ایرانیان سودمندتر می‌بود و این را ایرانی‌های همان دوران نیز به درستی می‌دانستند. آلمانی‌ها در واقع پس از قطع امید از اتحاد با انگلستان به ویرانی نظام استعماری‌ای همت گماشتند که قلمرو دریایی‌اش در اختیار آنگلوساکسونها و قلمرو خاکی‌اش در دست روسها بود و کانون اصلی بهره‌کشی‌ هردویشان هم ایران زمین بود. بی‌دلیل نبود که از سویی هندیان و از سوی دیگر مردم قفقاز و آسیای میانه در این دوران به هواداری از آلمان بسیج شدند و پیوندهای میان سرزمینهای ایرانی اشغال شده به دست روس و انگلیس با آلمانی‌ها در این دوران موضعی ناپژوهیده است که سزاوار بررسی و بحث بیشتر است.

پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم از سویی سیطره‌ی روسها بر سرزمینهای شمالی اشغال شده را تثبیت کرد و از سوی دیگر استقلال هند را که می‌بایست در همان جنگ جهانی نخست تحقق می‌یافت و گاندی مانع اصلی‌اش بود، یک نسل به تعویق انداخت. در این مدت در هردو قلمرو شمالی و جنوبی روند ریشه‌کنی زبان پارسی و هویت‌زدایی و قوم‌گرایی و هویت‌تراشی تداوم یافت و به نتیجه رسید و نتیجه‌اش قلمرو آشفته و تمدن از هم گسیخته‌ایست که امروز از ایران زمین باقی مانده است.

تلفات انسانی و مرگ و میرهای منسوب به متحدین و متفقین نیز به همین ترتیب اگر با هم مقایسه شوند، داوری‌ای متفاوت با برداشت عوامانه‌ی مرسوم به دست می‌دهند. در جنگ جهانی دوم دو شاخه‌ی کمونیستی-مارکسیستی و لیبرال-دموکرات از تمدن مدرن با هم متحد شدند و بر شاخه‌ی سوم که فاشیستی-نازی بود غلبه کردند. این دو پس از پیروزی در برابر هم صف‌آرایی کردند و این همان است که جنگ سرد نامیده می‌شود. اردوگاه کمونیستی-مارکسیستی از سال ۱۲۹۶ (۱۹۱۷.م) قدرت گرفت و تا به امروز استیلایش در کشورهایی مثل چین و کره‌ی شمالی و کوبا دوام یافته است. اردوگاه لیبرال-دموکرات که بدنه‌ی اصلی پیکربندی مدرنیته محسوب می‌شود، از اواخر قرن هجدهم با انقلاب صنعتی انگلستان و انقلاب کبیر فرانسه قدرت گرفت و امپراتوری‌های استعماری بزرگی را پدید آورد که تا به امروز تداوم یافته‌اند. شاخه‌ی فاشیستی-نازیستی نخست در دهه‌ی ۱۳۰۰ (۱۹۲۰.م) در ایتالیا به قدرت رسید و در نهایت عمرش به سه دهه نرسید و پس از آن که با سرعت اروپا را فتح کرد، زیر فشار دو اردوگاه دیگر درهم شکست و فروپاشید. تردیدی نیست که این اردوگاه شکست خورده خشونتها و سرکوبهای فراوانی را مرتکب شده است، اما این بدان معنا نیست که دو اردوگاه دیگر پاکیزه و طاهر بوده‌اند. در واقع تلفاتی که اردوگاه سوم از خود به جا گذاشت، حتا در همان زمان کوتاهی که مستقر بود، از تلفات دو اردوگاه دیگر بسیار کمتر بود. یعنی شمار کسانی که طی سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۵ (ربع دوم قرن بیستم و زمان زمامداری فاشیستها) به دست این اردوگاه کشته شدند، بی‌شک کمتر از کسانی است که به دست هریک از دو اردوگاه دیگر از میان رفتند. بی‌شک کشتار یهودیان یا کولیان و حبشی‌ها کاری ناشایست و جنایتی بزرگ بوده است، اما کشتار هندیان و آفریقاییان و فیلیپینی‌ها و سرخپوستان و قرقیزها و اهالی مرو و سغد و خوارزم و قفقاز نیز چنین بوده است، و در همین فاصله جمعیتی بیشتر از قربانیان فاشیستها را از میان برده است.

اگر کارنامه‌ی این سه شاخه از مدرنیته را در سراسر عمرشان وارسی کنیم، قضیه ابعاد دیگری به خود می‌گیرد. الگوی غالب در قرن بیستم آن بوده که دولتهای کمونیست حدود ده درصد جمعیت خود را به طور منظم از میان می‌برند. هم استالین و لنین را در این زمینه می‌توان مثال زد و هم مائو و پول‌پوت را. از سوی دیگر دولتهای لیبرال دموکرات که بیشتر بر استعماری دریایی تکیه می‌کنند، بین ۱۰ تا ۲۰ درصد جمعیت بومی سرزمینهای استعمار شده را نابود می‌کنند. باز در اینجا هم پیشروی ایالات متحده به سمت سواحل شرقی آمریکای شمالی را می‌توان مثال زد، و هم نمونه‌های خونین‌تر و ویرانگرتری مثل چیرگی انگلیسی‌ها بر هند و فرانسویان در الجزایر و بلژیکی‌ها در کنگو را. در مقابل اینها فاشیستهای ایتالیایی که مثل آنگلوساکسونها و فرانسوی‌ها به تشکیل مستعمره‌ی آفریقایی گرایش داشتند، و نازیست‌های آلمانی که به سبک روسها الحاق سرزمینی را در پیش گرفته بودند، حدود ۳-۵ درصد جمعیت سرزمینهای اشغال شده را از میان می‌بردند. هیچ تردیدی نیست که از بین بردن هر درصدی از هر جمعیتی کاری پلید و غیراخلاقی است، و این حرفها به معنای توجیه کردن کشتارهای فاشیستهای ایتالیایی در حبشه یا نازیها در لهستان و روسیه نیست. اما دقیقا به خاطر همین پلیدی و ضداخلاقی بودن ماجراست که ضرورت دارد اعداد را با هم مقایسه کنیم و گرانیگاه‌های سیاسی تولید نسل‌کشی و ویرانی را ارزیابی کنیم. در این ارزیابی بی‌شک اردوگاه کمونیستی- مارکسیستی پیشتاز است و پشت سر آن با فاصله‌ای نه چندان زیاد لیبرال-دموکرات‌ها و پشت سر آنها با فاصله‌ای قدری بیشتر فاشیستها قرار می‌گیرند.

بخشی از داوری مرسوم درباره‌ی هیتلر و چرچیل به این حقیقت باز می‌گردد که در خونین‌ترین جنگ قرن بیستم، که در ضمن مقطع سرنوشت‌سازِ پیروزی دو اردوگاه چپ و راست بر اردوگاه میانی فاشیستها بود، هیتلر رهبر جبهه‌ی شکست خورده و چرچیل یکی از رهبرهای جبهه‌ی پیروزمند بوده است. به همین خاطر ما اغلب کل تاریخ قرن بیستم و همه‌ی قربانیان مدرنیته را یکجا در کارنامه‌ی اعمال هیتلر می‌گنجانیم و بدیهی است که در این حالت تردیدی در پلید بودن او و «بهتر» بودن چرچیل (یا حتا استالین) روا نیست.

مقایسه‌ی بین این دو را می‌توان در سه سطح انجام داد. یکی در سطحی بسیار انتزاعی و بر مبنای اخلاق، یعنی میزان افزودن یا کاستن از قلبم. دیگری در سطحی جهانی و بسته به تاثیری که بر نهادها و پویایی قدرت در سطح کشورها و جوامع جهانی گذاشتند. سومی در سطح ایران زمین و تاثیری که بر افزایش یا کاهش قلبم ایرانیان به جا گذاشتند. حدس من آن است که اگر با داده‌هایی رسیدگی‌پذیر و تکیه بر متغیرهایی مشخص و روشن مثل شمار قربانیان و دامنه‌ی ویرانی‌ها ارزیابی‌ای عینی انجام دهیم، به این نتیجه برسیم که بر مبنای هر سه معیار چرچیل «بدتر» از هیتلر بوده است.

البته بحث درباره‌ی کارنامه‌ی سیاسی هیتلر و چرچیل با توجه به این زمینه‌ی کلان و عامِ آماری، امری پیچیده و مناقشه‌آمیز است که باید با تحلیل تاریخی دقیقتر و به شکلی ریزبینانه با مرور اسناد تاریخی بدان پرداخت. در این نوشتار قصد انجام چنین کاری را ندارم. اما این همه را همچون مقدمه‌ای ضروری دیدم، تا دریابیم که وقتی از تابلوهای دو نقاش در میانه‌ی قرن بیستم سخن می‌گوییم، اغلب پیش‌داشتها و مفاهیمی بدیهی انگاشته شده در داوری زیبایی‌شناسانه‌مان تداخل می‌کنند، که از درگیری این سه شاخه‌ی مدرنیته، و تاریخ ویژه‌ی پیروزی‌ها و شکستهای میان‌شان برخاسته‌اند، و توسط پیروزی و بقای یکی و شکست و نابودی دیگری تعین یافته‌اند. امروز ما در جهانی زندگی می‌کنیم که عصر استعمار سنتی در آن خاتمه یافته، و این بدون شکل‌گیری آلمان متحد و نابودی امپراتوری بریتانیا ناممکن بود. جهان امروز ما میراث درگیری هیتلر و چرچیل است، و آسان است که این مرده‌ریگ را همچون پی و پایه‌ی داوری زیبایی‌شناسانه‌مان فرض بگیریم.

در این نوشتار در پی ارزیابی هنری دستاوردهای دو نقاش –چرچیل و هیتلر- هستم، و نقش سیاسی و تعیین کننده‌شان در تاریخ قرن بیستم را تنها در جایی که به فهمیدنی‌تر شدن اثر یاری رساند، در بحث وارد خواهم کرد. یعنی این که نرون با چه مهارتی چنگ می‌زده، اگر در زمینه‌ی تاریخ هنر یا نقد زیبایی‌شناسانه بررسی شود، با آتش‌سوزی رم و آواز خواندن یا نخواندن او در آن هنگام ارتباطی پیدا نمی‌کند. به همان شکلی که وقتی از نقد ادبی اشعار سلطان سلیمان قانونی سخن می‌گوییم، این که درباریانش را می‌کشته یا به ایران لشکرکشی کرده ربطی به زیبایی اشعارش پیدا نمی‌کند، مگر در آنجا که معنای آن را روشن ساخته یا بافت و زمینه‌ی کلام را شفاف سازد.

در این متن هم قصد داریم تنها به نقاشی‌های هیتلر و چرچیل بنگریم و نگاهی نقادانه به آنها بیندازیم و ببینیم از چه ارزش هنری‌ای برخوردارند. مهمتر از آن این که می‌خواهیم ببینیم اگر در پاسخ به نویسنده‌ی اندرزگوی آن نامه‌ی بحث‌برانگیز، تنها از انتخاب میان دو نقاش سخن می‌گفتیم، کدام یک هنرمندی «بهتر» قلمداد می‌شد: هیتلر، یا چرچیل؟

 

 

ادامه مطلب: آغاز سخن واسازی پیش‌داشتها

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب