چارچوب فهم تاریخ ایران
گوشزد: این متن پاسخی است به پرسشگرانی که از نگارنده در مورد راهبردها و موضعگیریهایش در بازنگاری تاریخ ایران زمین توضیح خواستند. ماجرا از آن قرار بود که دوستانی فرهیخته که در نشستهای تاریخ تکامل منِ پارسی شرکت میکردند، دربارهی روششناسی و رویکردهای مطلوب برای پرداختن به تاریخ معنا در ایران زمین پرسشگری آغاز کردند، و همزمان مخاطبانی علاقمند پرسشهایی مشابه را بر مبنای نوشتارهای نگارنده در زمینهی تاریخ فرهنگ ایران مطرح کردند. پرسشهای یاد شده به طور مشخص در دو گزاره قابل جمعبندی بود:
۱. راهبردها و شیوهها و رویکردهای نظری مطلوب و کارآمد برای بازخوانی و بازنویسی تاریخ فرهنگ در ایران زمین کدام است؟
۲. رویکرد نظری نگارنده و موضعگیری شفاف وی در مورد این تاریخنگاری چیست؟
این متن پاسخی است به این دو پرسش
پیش درآمدی بر نگارش تاریخ ایرانیِ معنا
زمینه
1. شرایط زمانهی ما، بازخوانی بنیادین و ریشهای تاریخِ تمدن ایرانی را ضروری ساخته است. نه تنها از آن رو كه تمدن ایرانی در لبهی پرتگاه زوال و انحطاط قرار دارد، و نه فقط بدان دلیل كه به بقای این فرهنگ و سرنوشت مردمانِ وابسته بدان دلبستگی دارم. بلكه از آن رو كه كلیتِ تمدن مدرن، در شكل امروزینش با چالشها و دشواریهایی رویاروست كه كلید پاسخ بدان را به گمانم بتوان در خزانههایی غنی از تجربه همچون تمدن ایرانی باز جست. از این رو، نوشته شدن این تاریخِ معنا در ایران، محصول گره خوردن دو رویكرد و دو نیاز و دو ضرورت است. از یكسو، یك دلبستگی شخصی و میلِ دیرپای سلیقهمدارانه كه به ترجیح و شیفتگیام نسبت به برخی از منشهای ایرانی و شاخههایی از معانی تكامل یافته در این زمینه باز میگردد. تمدن ایرانی، انباشتی بسیار دیرپا، بسیار متكثر، و بسیار غنی از منشها و معناهای گوناگون است، و از این رو انقراض آن تبلوریست از كلمهی “حیف”!
باقی ماندن تمدن ایرانی، نه با حراست سرسختانه از بقای منشهای نارس و ناتوانِ آن، و نه با مرزبندی آن در برابر تمدنهای مهاجم و كامیابترِ بیرونی ممكن است. تمدن امری تكاملی و پویاست و تنها در سازگاری با شرایط بیرونی و تنشهای محیطی است كه امكانِ باقی ماندن را به دست میآورد و شایستگی تداوم یافتن خویش را اثبات میكند. از این رو، ستایش من از تمدن ایرانی به معنای سرسختی به خرج دادن برای حفظ عناصر ناتوان و ضعیف آن نیست، كه برعكس، به بازخوانی ریشهای، بازتعریف مفاهیم بنیادین، و هرس كردن شاخههای آفتزده و كجِ این درخت ارجمند منتهی میشود. به این تعبیر، تاریخ معنا در ایران زمین را از آن رو مینویسم تا سیر تحول معنا در این زمینه را بازخوانی كنم، و راهبردهای ارزشمندِ باقی مانده در آن را –- با غنای شگفت و كارآیی عجیبشان- نشان دهم. بدان امید كه پیكرهی اصلی و ارزشمندِ این تمدن را به اكنون و اینجا بكشم، و ریشههای سرمازدهاش را در زمینِ ملتهبِ عصرِ كنونی باز بنشانم.
در معنایی كه تمدن ایرانی را بتوان محلی و موضعی دانست، تلاش یاد شده نیز تلاشی محلی و موضعی است، كه شاید برای وابستگان به تمدن ایرانی و فرهیختگانِ علاقمند به معانی نهفته در سایر تمدنها اهمیت داشته باشد. اما از سوی دیگر، گرایش من به بازخوانی و بازسازی تمدن ایرانی را باید در كنار نقدهایم بر تمدن مدرن و پیامدهای ناخوشایندش دید. تمدن مدرن، همچون تمام تمدنهای دیگر، عناصری نیرومند و كارآمد و گوارا و ارزشمند، و بخشهایی ناخوشایند و دشمنخو و آسیب رسان دارد. تجربهی تاریخی نشان داده است كه راه برون رفت از بن بستهای تمدنهایی گشوده و وامگیر از این دست، آن است كه “از بیرون” یعنی از منظر تمدنی دیگر نقد و بازبینی شوند. این بازبینی و نقد معمولا در سطح برشمردن نارواییها و كاستیها متوقف میماند و به پیش كشیدن طرحی منظم و استوار برای بازسازی و دگردیسی تمدنِ مورد انتقاد منتهی نمیشود. من بر این باور هستم كه تاریخ معنا در تمدن ایرانی، نه تنها راهبردهایی درخشان را برای نقد و فهمِ عمیقتر تمدن مدرن به دست میدهد، كه راهكارها و روشهایی عملیاتی و كارآمد برای بازسازی آن و رهایی از رگههای بیمارگونهاش را هم به دست میدهد. از این رو، هدفی دوم من از نگارش این تاریخ، دلمشغولیای جهانی -–در عامترین معنای ممكن- است. دغدغهای كه به ترسیم افقی تازه در برابر آیندهی تمدنهای به ظاهر ناسازگار ایرانی- مدرن منتهی تواند شد.
2. آنچه در زمان مرور آثار مورخان به ویژه چشمگیر است، پرداختنِ عالمانه و گاه ستایش برانگیز به جزئیات و دادههای باستانی است، به همراهِ غیابِ چاره ناپذیرِ چارچوبی نظری برای فهم این دادهها. در عمل، تنها قالبهای نظری مرسوم برای فهم تاریخ، گذشته از رویكرد وبری و ماركسی با دلالتهای ایدئولوژیك و سیاسیشان، نظریههایی موضعی و تعمیم ناپذیر است كه موضوعی خاص و دورهای خاص را برای دستیابی به نتایجی معمولا از پیش معلوم، بازپیكربندی میكنند.
رویای من در نگارش این تاریخ، آن است كه الگویی عمومی برای فهم فرهنگ در معنای عام كلمه را به دست دهم. یعنی در پی آن هستم كه سیر تحول معنا در عامترین كاربرد ممكن را در زمانی به درازای كل تمدن انسانی، در قلمرو ایران زمین -– یعنی بخشی از زمین كه برای دیرزمانی “مركز” بوده است- به دست دهم. زیربنای نظریام، نظریهی سیستمهای پیچیده، و نظریههای عامِ تحلیلیام نظریهی منشها و نظریهی قدرت خواهد بود كه در مقام دو نظریهی عمومی و فراگیر تدوین شدهاند. كاربست این نظریه در قلمرو تمدن ایرانی، كه به گمانم دیرپاترین و – از نظر تنوع زیرواحدها و قلمرو جغرافیایی – گستردهترین تمدن انسانی موجود است، میتواند شاهدی باشد برای كارآیی این دو نظریه و آن سرمشق نظری، تا در زمینههایی دیگر و دربارهی تمدنهای دیگر به كار گرفته شوند.
تاریخ، شبكهای از برهمافتادگیهاست. همچون لایههای زمین شناسی، رخدادها و چیزها نیز بر هم رسوب میكنند و بر دوش یكدیگر سوار میشوند، و در خمرهی زمان چنان تخمیر میشوند كه كلیتی یكپارچه و درهم تنیده به نامِ اكنونِ تاریخمند را به دست دهند. تجزیه كردنِ این موجودیت به واحدهای اولیهاش، و بازبینی الگوهای درهم ریختگی و به هم پیوستگی آنها، ضرورتی است برای فهمِ این اكنونِ تاریخمند. از این رو، نگارش تاریخ معنا با آنچه كه در تاریخ نگاریهای مرسوم وجود دارد متفاوت خواهد بود. در اینجا تاریخ سیاسی محور و مبنا نیست، هرچند شاید به عنوان مبنایی آشنا برای گاهشماری كارآمد باشد. در اینجا باید به تاریخِ رخدادها و چیزهایی به ظاهر حاشیهای و فرعی بپردازیم و ریزترین جزئیات و بیربط ترین پیوندها را نیز مورد وارسی قرار دهیم. گاه طعم چای و شكر با استعمار و ظهور انقلاب صنعتی گره میخورد، و گاه الگوی دوخت كلاه در قلمروی، ساز و كارهای هویتیابی مردمش را تعیین میكند. از این رو، هنگام نگاشتن تاریخ فرهنگ ایران، باید به رخدادهایی گوناگون در سطوح متفاوت زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی پرداخت، و “چیزهایی” با ماهیتهای كاملا متفاوت را در كنار یكدیگر دید و سنجید.
رخدادها، میتوانند از مهاجرت یك قوم و آمیزش دو نژاد در سیر چند قرن آغاز شود، و تا برخورد دو نفر در خیابانی دقیق شوند. به همین ترتیب، چیزها ممكن است افراد، اشیاء، سلاحها، نهادهای اجتماعی، كتابها، و حتی رمزها و نمادها باشند. زیبایی نگارش تاریخ فرهنگ و در عین حال دشواری آن، در آنجاست كه هنگام دست بردن بدان باید همه چیز را در انبان خویش گنجاند، و به هیچ یك اجازه نداد كه چیزی بر دیگران سایه بیندازد، چرا كه این همان است كه تاریخِ مرسوم را بر میسازد، و همان كه اكنون را مبهم و تیره و آغشته به رخدادها و چیزهایی چندرگه و بیرگ و ریشه میسازد. برای بركندنِ تاریخِ مرسوم، تاریخِ هویت زداینده، تاریخِ تار كننده و مبهم، باید تاریخی نو برساخت، كه روشن، شفاف، دقیق، و نقدپذیر باشد، و این كار تنها با تركیب كردن دادههایی بسیار متنوع در چارچوبی معلوم و مشخص ممكن میگردد. پویاییها و الگوها در اینجا اهمیت دارند، و تمایزها و گسستها، تا با عبور از این پل، به درهم تنیدگیها و تركیبها و همسرشتیها برسیم، كه همان اكنون است.
تاریخ معنا در ایران زمین، از سوی دیگر، تاریخ سوژه شدگی منِ ایرانی هم هست. انسانهایی كه در پنج هزارهی گذشته در قلمروی قبض و بسط یابنده به نام ایران میزیستهاند، شالودهای از هویت را برای خویش بر ساخته بودند، كه معناهای یاد شده در تار و پود آن جریان مییافت. این منهای ایرانی بودند كه حامل و زاینده و پاسداران معناهای ایرانی بودند، و از این رو پرداختن بدان راهی برای فهم این هم هست. و این چیزی است كه امروزه سخت بدان نیاز داریم. چرا كه آن منِ ایرانی سنتی و كهن زیر بار نیروهای بیرونی از پا در آمده و خرد و شكننده شده است، و زایش منِ ایرانی تازه، جز با فهم آنچه در گذشته بوده و گذر از آن ممكن نیست.
روش
1. نظامهای اجتماعی، همچون تمام سیستمهای پیچیدهی دیگر، نظامهایی لایه لایه و سلسله مراتبی هستند كه در مقیاسهای گوناگون، عناصری ویژه را با روابطی خاص با هم تركیب میكنند و پدیدارهایی متمایز و ویژه را در برابر نگاه مشاهدهگر آشكار میسازند. این پدیدارها، خود در تركیبی همافزایانه با هم آمیخته میگردند و در سطحی بالاتر عناصری نو را بر میسازند كه خود با روابطی نو به هم پیوند میخورند و به این ترتیب در كنارِ قشرهای موازی حامل عناصر گوناگون و همافزا، سطوحی برهم افتاده از رخدادها، نظمها، فرآیندها و جریانها را نیز پدید میآورند.
از این رو، مورخ میتواند با تغییر دادن درجهی درشتنمایی چشم خویش، در سطوح گوناگون “چیزها”ی متفاوتی را ببیند و نظمها و الگوهای تازهای را تشخیص دهد و به این ترتیب به قواعدی نو و جدید دست یابد. تاریخی كه پایبند به یكی از این سطوح باقی بماند، یا تعصبی هستی شناسانه یا روش شناسانه نسبت به یكی از این لایهها و عناصر آن داشته باشد، خواه ناخواه دچار محدودیت و نارسایی خواهد بود. رواج این استقرارِ سرسختانهی مورخ در یك سطحِ خاصِ سلسله مراتبی، و گرایش به نادیده انگاشتنِ آنچه كه در سطوح دیگر میگذرد، هرچند مرسوم و هنجار است، اما درست یا كارآمد نیست.
در این نوشتار، خواهم كوشید تا از این اشتباه پرهیز كنم. تاریخی كه از دگردیسی معنا و سیر تحول منِ ایرانی به دست خواهم داد، از این رو، ناگزیر در سطوحی گوناگون سفر خواهد كرد و لایههای مشاهداتی مختلفی را در خواهد نوردید. در جایی، ناگزیر خواهم بود در مقیاسی بسیار درشت، در سطح تمدنها و چگونگی درگیری و مرزبندی میانشان به موضوع بنگرم، و در جایی دیگر ناچار در مقیاسی بسیار خرد – در حدِ وارسی الگوی لباس پوشیدن یا غذا خوردن مردمی كه در روستایی خاص زندگی میكردهاند، دقیق خواهم شد. این سیر و سلوك در لایههای مختلفِ مشاهداتی، تنها زمانی از مرتبهی یك بازیگوشی نظری یا كنجكاوی لذتبخش نظری فراتر خواهد رفت، و تنها در شرایطی به یك روش شناسی منظم و كارآمد تبدیل خواهد شد، كه به زیربنایی نظری مسلح شده باشد. تنها با یاری این چارچوب نظری و با راهنمایی پرسشهای برآمده از آن است كه خواهیم توانست راه خود را در ازدحام دادههای خرد و كلان بیابیم، و تصویری یكپارچه و منظم از الگوهای عام حاكم بر آنها به دست آوریم. وفاداری به پرسشهای كلیدیمان تنها زمانی ممكن خواهد بود كه نقشهای از زمینهی سفر خویش را در اختیار داشته باشیم، و این چارچوب نظری است كه از گم شدنمان را در كوچه پسكوچههای سطوح خرد، یا سرگردان گشتنمان در شاهراههای سطح كلان پیشگیری خواهد كرد.
سرمشق نظریای كه در آن به این پرسشها خواهم پرداخت، نظریهی سیستمهای پیچیده است، و چارچوب نظریای كه امكان برخورد منظم با دادههای تاریخی را برایم فراهم میآورد، تركیب دو نظریه است: نظریهی منشها كه پویایی نظامهای فرهنگی را به طور خاص تحلیل میكند، و نظریهی قدرت كه پویایی سیستمهای سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی میكند و نهادهای اجتماعی و ساختهای شخصیتی –-یعنی جوامع، و “من”ها- را در منظومهای گسترده صورتبندی میكند. نظریهی منشها و نظریهی قدرت، به یكدیگر و به رویكردهای جا افتاده و برآمده از علمِ “سخت”ِ زیست شناسی، پیوند میخورد تا چارچوبی عمومی را برای فهم سیستمهای زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی پدید آورد، و این چهار سطح سلسله مراتبی كم شمارترین لایههایی است كه گمان میكنم برای درك “من” بدان نیاز داریم.
بر این مبنا، هنگام وارسی سیر تحول من و معنا در زمینهی تمدن ایرانی، در سطوح متفاوت به عناصر و روندهایی گوناگون بر میخوریم. در سطح روانشناختی، با اشخاص و “من”هایی ویژه سر و كار داریم. ابن سیناها و غزالیها و خیامها و شاهها و صوفیان و در كل “افراد” گوناگونی هستند كه همگی همچون سرمشقهایی در سطح روانشناختی، و به مثابه تبلورهایی برجسته از پیكربندی نظام شخصیتی ظهور یافتهاند، و هستی پیرامون خود را از تكیهگاهی در سطح روانی دگرگون ساختهاند. در سطح اجتماعی با انجمنهای اخوت، فربقههای دینی، نظامهای دیوانسالاری، قبیلهها و شهرها و دهها و دبستانها روبرو هستیم كه از اندركنش میان شخصهایی بسیار برآمدهاند و هریك همچون نظامی مستقل برای حمل و به جریان انداختن قدرت عمل میكنند. به همین ترتیب در سطح فرهنگی با منشهایی سر و كار داریم كه در سطوح پایینتر از خود پراكنده میشوند، رفتار آدمیان را تعیین میكنند، و الگوهای حركت قدرت در نظامهای اجتماعی را بر میانگیزند، و یا مهار میكنند.
2. از دو دیدگاه متفاوت میتوان به تاریخ دگردیسی جوامع انسانی نگریست، و دو روایتِ به کلی متفاوت از قواعد حاکم بر تاریخ را به دست داد. یک نگرش، که بر انبوهِ نوشتارهای مورخان و فیلسوفان تاریخ چیره است، روایتی است که بر مبنای تمرکز بر خطوط همگرا، نظمهای پایدار و مسیرهای پیوستهی دگردیسی استوار شده است. این همان مسیری است که نظم را خصلت عادی و طبیعی جوامع انسانی میداند، و معمولا این نظم را در خدمت غایتی فرارونده نیز قرار میدهد. نظمی که در اندرکنش میان آدمیان، و در سازمان یافتگی اجتماعیشان وجود دارد، در مرکز توجه مورخانی قرار دارد که از این دیدگاه نظمگرا به تاریخ مینگرند، و دگرگونیهای قواعد و هنجارهای اجتماعی را سیاههبرداری میکنند. پیش فرضِ نظم در این دیدگاهها، همواره با اعتقاد به غایتی و هدفی عجیبن شده است. در آثار نویسندگانی دیرینه مانند طبری و ابن اثیر و هرودوت و پلوتارک، روایتِ رخدادهای تاریخی که به اعتبارِ مورخ، ” به واقع رخ دادهاند”، به کمک فرض کردنِ قطبی بیرونی و مرجعی فرادستانه مانند مشیت الاهی یا جبر روزگار نظم مییابد و به سامان میرسد. باور به این منظم بودنِ تاریخ، به ظاهر وضعیتی آغازین و فراگیر است که در تمام متون قانونی و حتی شرعی کهنتر نیز رد پایش را میتوان یافت. عهد عتیق، آنگاه که رخدادهای پیاپی منتهی به خروج قوم بنی اسرائیل از مصر و کشمکش ایشان با اقوام بومی فلسطین را ذکر میکند، به خواستِ یهوه و سیرِ مقدر تاریخ نظر میکند، تا جریان رخدادها را سازماندهی کند، و از آن معنایی فرامتنی و کارکردگرایانه را استخراج کند، که همان هویت بخشی به گروهی قومی و محدودهای دینی است. درست مشابه همین پدیده را در سالنامههای بابلی، فتحنامههای هیتی، و تاریخهای درباری مصری میتوان دید، که با همان برداشتِ عامیانه از حضور خداوندی حامی و نگهبان، و کنترلِ جریان تاریخ توسط وی درآمیخته شده است، و همان کارکردِ هویت بخش را نیز دارد. در متنی مانند کتیبهی بیستون نیز یادگار همین نگرش را میتوان دید، هرچند که در اینجا به خاطر غیابِ دیگریای هماورد که در فراسوی مرزهای تعریف خود قرار گیرد، ساختار هویتِ آماج شده، دستخوش دگرگونی بنیادینی شده که پرداختن به آن مجالی دیگر را میطلبد. در تمام روایتهای تاریخیای که در چارچوب یاد شده پدید آمدهاند، این عناصر مشترک را میتوان باز یافت:
الف) تاکید بر پیوستگی جریانها، نظم یافتگی امور، و تداوم قواعد حاکم بر رخدادها.
ب) برجسته کردنِ توافقها، همگراییها، و نظمهای هنجارین، به قیمت چشمپوشی از تعارضها، شکافها، و کشمکشها، و برخورد با این پدیدارها همچون امری استثنایی و مسئله برانگیز، و نه عادی و معمول.
پ) برتر دانستنِ معمولا صریحِ تاریخ سیاسی بر سایر شاخههای تاریخ، یعنی مهمتر پنداشتن روندهای مرتبط با دست به دست شدنِ قدرتِ سیاسی و نظامی، نسبت به سیر تحول اموری دیگر مانند اندیشه و هنر و دین و اقتصاد و. . .
ت) باور به غایتی و محوری فرارونده که کلیت رخدادها در قالب آن معنا مییابد و همچون طرحی اندیشیده شده و منسجم بازنموده میشود.
تاریخ در معنای مرسوم کلمه، در واقع تداوم همین نگرش و حاشیه نویسی بر همین نگرش است. رویکرد نظمگرایانه، همان است که در بیانهای جدید و علمی روزگار ما، در قالبی عرفی و تجربی بازتعریف شده است. با این وجود اگر از فاصلهای به قدر کافی زیاد به این روایتهای تاریخی بنگریم، تعریف وبری از پویایی جریانهای دینی، یا تفسیر دورکهیم و کنت از سیر دگردیسی تاریخ را در نهایت در همان چارچوب نظریای خواهیم یافت که عهدعتیق یا تواریخ هرودوت در زمینهاش پدید آمدهاند. در تقریبا تمام تاریخهای کلان و عمومی امروزین که به عنوان متون درسی دانشگاهی اعتبار دارد، تاکید بر پیوستگی، تمرکز نگاه بر عنصرِ قدرت سیاسی، و غایتگرایی به روشنی دیده میشود. تفاوت در اینجا تنها به آنجا باز میگردد که نویسندگان گوناگون پیوستگیهای اموری متفاوت را موضوع بحث خود قرار دادهاند، و معمولا از جبههی سیاسی خاصی هواداری کردهاند، و غایتِ تاریخی را به شکلی متفاوت تعریف نمودهاند. گذار از تاریخنویسی سنتی به مدرن، در واقع نه با دگردیسی و در هم ریختگی زیربنایی این چارچوب روایی، که بیشتر با جایگزین شدنِ غایتی به جای غایتی دیگر، و پیوستاری به جای پیوستار دیگر همراه بود. مورخان مدرن، قوانین طبیعی، یا جبر تاریخی، یا پیشرفت بشری را به جای مشیت الاهی و خواست خداوند نهادند، و به عناصری گستردهتر در ساخت قدرت سیاسی توجه کردند. بیآن که پیش داشتهای این چارچوب را با طرحِ گزینهای نو مورد پرسش قرار دهند.
از اواخر قرن نوزدهم، و به طور مشخص با انتشار آثار مارکس، برای نخستین بار امکانِ نگریستن به تاریخ همچون زمینهی کشمکش و تعارض، و نه نظم و توافق فراهم آمد. این بازتابی بود از کاربست متافیزیک هگلی، در زمینهی علم تاریخ. به این ترتیب، مارکس را میتوان یکی از نخستین کسانی دانست که کوشید با بررسی نیروهای متعارض و تحلیل الگوهای کشمکش میان آنها، روند رخدادهای تاریخی را سازماندهی منظم نماید. او البته در چارچوبی کاملا نظمگرایانه این کار را انجام داد. یعنی همچنان قدرت سیاسی را در پیوند با نیروهای تاریخسازِ نویافتهی اقتصادی، – مورد بررسی قرار داد، و همچنان به غایتی مانند سوسیالیسم و کمونیسم که به شکلی جبری در نهایت تحقق خواهد یافت، وفادار باقی ماند. با این وجود موفق شد در حوزههایی مانند تحلیل انقلاب فرانسه و کمون پاریس، پیش فرضِ بنیاد شدنِ تاریخ بر اساس همگرایی و نظم و توافق را با موفقیت به چالش بکشد.
در روزگار ما، پیروانِ مارکس، در زمینهای به کلی متفاوت و با اهدافی کاملا متمایز توانستهاند نسخههایی از تاریخ را پدید آورند که با تاریخهای مرسوم تفاوتهای کیفی آشکاری دارد. به گمانم در بحث از این رده از تاریخهای نوظهور، باید به ویژه به میشل فوکو اشاره کرده و روششناسیای که در تحلیل ظهور نهادهای انضباطی جدید، پدید آورد. اندیشمندانی مانند فوکو و دلوز، از معدود کسانی هستند که توانستهاند با تکیه بر اصلِ کشمکش که توسط مارکس معرفی شده بود، و با تمرکز نگاه بر گسستها و واگراییها و خطوط شکست، روایتهایی تازه از تحول تاریخی را به دست دهند. روایتهایی که اگر بخواهیم الگوی ساختاریشان را تبارشناسی کنیم، میتوانیم تا گفتارهای ماکیاولی عقب برویم، و رگههایی از آن را در متون کهنتر نیز ببینیم، بیآن که در قالبی سازمان یافته درآمده باشد وبه روش شناسیای نقدپذیر تبدیل گشته باشند.
ایراد فاصله گرفتن از تاریخ نویسی رسمی آن است که با از میان رفتن پیش داشتهای یاد شده، معمولا تاریخ به انبانی آشفته از رخدادهای درهم ریخته و بیربط تبدیل میشود، و انسجام و “معنای” خود را از دست میدهد. به همین دلیل، چنین تاریخهایی کارکردِ سنتی روایتهای تاریخی را از دست میدهند، و تا حدودی به یک سرگرمی روشنفکرانه تبدیل میشوند. نقد مهمی که بر تبارشناسیهای فوکو وارد است، همین غیابِ امکانی برای رهایی در آن است، و سکوتی که این روایتها در برابر خواستِ هویت بدان ناگزیر هستند. تاریخ، اگر از آن محور غایتگرایانهی خود محروم شود، به تعلیقی ناخوشایند و سردرگمیای دچار میشود، که کارکرد بنیادین آن به عنوان چشماندازی برای فهم موقعیت خویش در اکنون و ارتباط آن با گذشته و آینده را مخدوش میسازد.
3. خواستِ این متن، به دست دادن روایتی از تاریخ است که پیشفرضهای مورد نظر را نقض کند، و در عین حال کارکرد یاد شده را به شکلی احیا نماید. احیای کارکرد هویت بخشِ تاریخ، و برآورده شدنِ جایگاهِ آن به عنوان روایتی که حضور من بر پهنهی هستی را “معنادار” کند، وابسته بدان است که این روایت قواعدی تاریخی را به دست دهد و پیوستاری قاعدهمند را در سیر دگردیسیهای تاریخی تشخیص دهد. در عین حال، رهیدن از پیشفرضهای یاد شده، بدان معناست که این دستیابی به نظمهای تاریخی و ترسیمِ خطوطِ تحول در غیابِ مرکز ثقلی بیرونی، و فارغ از باور به غایتی فرامتنی حاصل گردد. دشواری دستیابی به این هدف، چندان بوده است که تا چند دهه پیش که چارچوب سیستمی هنوز امکان آشتی این دو مجموعه شروط را فراهم نیاورده بود، پیوند و جمع شدن این دو موقعیت را ناممکن میدانستند، و نویسندگانی که در باب تاریخ قلم میزدند، یا نظامسازانی کلاسیک و وفادار به پیش فرپهای سهگانهی یاد شده بودند، و یا سرکشانی که متونی سرگرم کننده اما غیررهاییبخش و عملا ناکارآمد را پدید میآوردند.
در نوشتار کنونی، سه پیش فرض تاریخ نویسی کلاسیک را به این ترتیب دگرگون خواهم کرد:
نخست: به این که سیر رخدادها به طور ذاتی امری پیوسته و منسجم و قاعدهمند باشد باور ندارم. چنین مینماید که شبکهای متداخل و بسیار پیچیده از رخدادها و روندها در زمینهی تاریخ جاری باشند، و ذهنِ ناظری که همچون مورخ جویای تعیین جایگاه خویش است، برشی از آن را برگیرد و دستمایهی تفسیر جایگاه خویش بر هستی قرار دهد. به عبارت دیگر، دستیابی به تفسیری زمانمند از جایگاه من در هستی را کانون نظری هر روایت تاریخی میدانم، و باور دارم که مورخ برای دستیابی به این تفسیرِ حیاتی، دست به گزینش و غربال و گاه تحریف دادههای خویش میگشاید. دادههایی که در وضعیت پایه، زیرمجموعهای از خزانهی بسیار وسیعترِ شواهد تاریخی هستند.
دوم: گمان نمیکنم که توافق و هنجارمندی و همگرایی، یا کشمکش و واگرایی و معارضه، هیچ یک، نیروی اصلی برسازندهی تاریخ باشند. در واقع، فکر میکنم نیروهای فعال در شکل دادن به رخدادهای تاریخی، از مراکزی منتشر و پراکنده و جایگاههای کنترلیای با دامنهی اثر و توانایی پیشگویی محدود صادر میشوند. در نتیجه، همواره با شبکهای متداخل از نیروهای به نسبت کور روبرو هستیم که در شرایط گوناگون الگوهایی متنوع از همگرایی و واگرایی، و توافق یا کشمکش را از خود ظاهر میکنند. در واقع، در بیشتر موارد آمیختهای از این موارد را میبینیم و این تنها سلیقه و گرایش نظری مورخ است که باعث میشود یکی از این دو وجه بر دیگری غلبه کند. در نتیجه در روایت خویش از تاریخ، به هر دو رده از این اندرکنش میان نیروها توجه خواهم داشت، و هردو را نیز پرسش برانگیز و غیربدیهی فرض خواهم کرد.
پ) نهادهای سیاسی و مراکز تمرکز اقتدار حکومتی در نظام اجتماعی، هرچند در چارچوب نظری مورد نظر نگارنده جایگاهی ارجمند و مهم دارند، اما قطبیتی ندارند و تعیین کننده دانسته نمیشوند. نهادهای سیاسی و مراکز تولید و هدایت قدرت اجتماعی، یکی از گرانیگاههای پرشمارِ تراوش قدرت در نظام اجتماعی هستند، که به دلیل علنی بودن و آشکارگی بازی بر سرِ تصاحبشان، و به خاطر کارکردِ مشروعیت بخشِ این بازی، درمتون تاریخی با دقت، صراحت و تحریف شدگی بیشتری ثبت شدهاند، و از این رو میتوانند به عنوان استخوانبندی تحلیلهای نظری کارآمد باشند. اما قضیه به همین جا ختم میشود. این که به راستی در فلان دورهی تاریخی، تحول یک رویکرد علمی نو، یا ظهور یک اختراع جدید، یا باب شدن یک هنجار اجتماعی خاص اهمیتی کمتر از دست به دست شدن قدرت سیاسی مستقر بین جناحهای مدعی آن بوده باشد، در هر موردی نیاز به اثبات و چند و چون دارد. از این رو تاریخی که بدان خواهم پرداخت، تاریخ سیاسی نیست، هرچند آن را نیز در بر میگیرد، و به خاطر فراوانی دادهها در این زمینه، به آن تکیه خواهد کرد.
ت) گمان نمیکنم غایت یا مرجعی فراتاریخی و فرارونده برای رخدادهای تاریخی وجود داشته باشد. یعنی به حضور غایتی بیرونی برای تاریخ باور ندارم و فکر نمیکنم سیر جوامع بشری “از بیرون” به سمت و سوی خاصی هدایت شده باشد، یا جبری در این مسیر وجود داشته باشد تا جوامع از مراحلی خاص گذر کنند یا به سرمنزلهایی ویژه برسند. برعکس، جریان دگرگونی جوامع را در مسیر زمان امری به شدت تصادفی، برگشت پذیر، و یکه میبینم. البته در این حقیقت بحثی نیست که کنشگران انسانی و منهایی که در جریان تاریخ حضور دارند و در سطحی برسازندگان آن نیز هستند، چشمداشتهایی در مورد آن دارند و خواستهایی را در آن باب مطرح میکنند و با تکیه به غایتهایی شخصی خواستهای خود را مشروع یا ممکن یا محتوم قلمداد میکنند. با این وجود، شاهدی بر این نکته وجود ندارد که به راستی این مقصدهای تاریخی، کیفیتی بیرونی یا اجباری داشته باشد.
متن کنونی، در واقع در امتداد خواستی از همین دست، و با هدف فهمِ تاریخ به قصدِ دگرگون ساختنِ آن نوشته میشود، بنابراین در سراسر آن جهتگیریهایی آشکار و سازماندهی معناهایی برای ترسیم وضعیتی مطلوب و تفکیک کردنش از وضعیتهای ممکن، ارائه شده است. اما این بدان معنا نیست که نگارنده این چشمداشت را امری ضروری بداند، یا برای آن اعتباری فرامتنی ادعا کند. در واقع، تاریخ غایت دارد، اما این غایت نه از بیرون، که از درون –از دل کنشهای هدفمند “من”ها- میشکوفد و میبالد. به همین دلیل هم غایتی یکه و منحصر به فرد یا جبرآمیز نیست، که فشارهایی موضعی، چندپاره، منتشر، و معمولا واگرا از درون بدنهی جامعهی تاریخمند است، که اگر به قدر کافی نیرومند باشد، سیر تاریخ را دستکاری خواهد کرد.
چارچوب
چهار سطح توصیفی “من”، یعنی سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی که به طور کوتاه شده “فراز” نامیده میشوند، چنان که در نوشتارهای دیگرم نشان دادهام، سطوحی سلسله مراتبی و توصیفی هستند که به طور نسبی از استقلال کارکردی برخوردارند و از این رو روندها و مراکز ثقلی در هر کدامشان تکامل یافته است که میتواند با جریانها و گرانیگاههای سطوح دیگر تداخل کرده، و آنها را تشدید یا تقویت کند. سیر تحول معنا در جامعهی ایرانی و دگردیسی نظامهای معنایی در گسترهی فرهنگ، تنها زمانی درک خواهد شد که به کلیت اینچهار لایه همچون امری یکپارچه و در هم تنیده نگریسته شود.
در سطح زیستی، ما با بدنهایی سر و کار داریم که از سویی واحدهای پذیرش قدرتِ اجتماعی، و مراکز قلاب شدنِ انضباط و سرکوب هستند، و از سوی دیگر ماشینی نیرومند هستند که لذت را در سطحی روانی ترشح میکنند. در سطح روانی، با نظامی شخصیتی روبرو هستیم که پیچیدهترین نظام در کلیت لایههای فراز است، و گذشته از آن که از مزیت خودآگاهی برخوردار است، میتواند وضعیت خویش را در قالبی زبانی رمزگذاری کند و با دیگری دربارهی آن به توافق یا تعارض برسد. لذتی که پیشران اصلی روندها در سطح روانی است، از سویی توسط لایهی زیستی پشتیبانی میشود، و از سوی دیگر توسط کارکردِ نظامهای اجتماعی بر همین بدنهای زنده، محدود میشود. قدرت در سطح اجتماعی، به همین ترتیب از دل انضباطهای حاکم بر بدن زاده میشود، و در قالب سرکوب برونزادِ لذت و منع دسترسی به منابع، یا تعویق درونزاد لذت و مرزبندی منابع بازتولید میگردد. تمام این روندها، در سطحی فرهگی در قالبی نمادین رمزگذاری میشوند، و سپهری رمزگانی را پدید میآورند که در تمام سطوح گزینههای رفتاری پیشاروی سیستم را تعیین کرده و محاسبهی سود و زیان و قواعد حاکم بر برگزیدن را صورتبندی مینماید. این امر به ویژه در سطح روانی اهمیت دارد. چرا که در این لایه فهمِ خودآگاهِ سیستم شخصیت، انتخابِ خودآگاهانه را ممکن میسازد، و کلیت نظامِ “من”، در پیوند با زبان به امری خودارجاع و خودتشدید کننده تبدیل میشود.
پرداختن به تاریخ دگردیسی معنا در این زمینه، به معنای برگرفتن نخی از کلافِ سردرگمِ رخدادهای در هم تنیده است، و دنبال کردنش تا گرههایی بیشمار، که اگر نقشهی راهنمایی در کار نباشد، همچون هزارتویی گرسنه پژوهشگر را خواهد بلعید. با این وجود، طی کردن این هزارتو و چیره شدن بر مینوتورِ ابهام و پوچی که در مرکز آن خفته است، به کمک ریسمانی آریادنهای ممکن میشود، و آن نیز دنبال کردنِ خطوط گسست و مرزهای گذار است. این خطوط گسست، در آن نقاطی برای ما اهمیت دارند که روندی توسط روندی دیگر نقض میشود، و جریانی جریانی دیگر را متوقف میسازد. به بیانی دلوزی، ردیابی مسیرهای قلمروزایی و قلمروزدایی است که کار پیمودن این کلاف پرگره را برای ما ممکن میسازد. از این رو، به ویژه در تحلیل تاریخ معنا در ایران زمین، به دنبال جایگاههایی خواهم بود که در آن معنا توسط نهادهای قدرت منع شده، به خاطر محدودیت ظرفِ زیست شناختیاش از دگردیسی باز مانده، و در اندرکنش با جریانهای لذت چروکیده شده، یا فرسوده گشته است. اینها همان نقاطی هستند که نظامهای معنایی مستقر مرزبندی را با موفقیت انجام دادهاند، و به همین ترتیب نشانگر نقاطی هم هستند که منشهای نوپای مدعی، در آن با جایگاههای کهنتر و جا افتادهی رمزبندی هستی به رقابت پرداختهاند.
ادامه مطلب: گفتگوی درونی، ذن و مسخ عقلانیت
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب