پنجشنبه , آذر 22 1403

چهاردهم

چهاردهم:

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد        شور بخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان و فسوس       باده پیش آر، هرچه باداباد

                                                                                       (رودکی)

زفود کنار پیشخوان بار، روی همان پوست دباغی شده‌ی براق سوسمار اطلسی، مثل یک دایم‌الخمر حرفه‌ای ولو شده بود. آن قدر نوشیده بود که دیگر سر از پا نمی‌شناخت (طبعا لیموناد، فقط لیموناد مجاز فاقد الکل، ملتفت هستید که؟). هردو سرش مستانه و بی‌اختیار چرخش می‌کردند و هر از گاهی به هم می‌خوردند. روی هر دو کله‌اش لبخندی گل و گشاد نقش بسته بود. بس که داشت بهش خوش می‌گذشت. داشت با صدایی که کش می‌آمد و برخی از کلمات را کج و کوله تلفظ می‌کرد، شعر می‌خواند:

دلی کز عشق جانان دردمند است       همو داند که قدر عشق چند است

هر آن مستی که بشناسد سر از پای       از او دعوی مستی ناپسند است

کنار دستش فورد نشسته بود، با حال و روزی نه چندان بهتر. او هم با هم‌پیاله‌اش دم گرفته بود و داشت می‌گفت:

نگارا روز، روزِ ماست امروز       که در کف باده و در کام قند است

این دو همین طور نوشیدند و شعر خواندند و شعر خواندند و نوشیدند. تا این که در اوج سیاه‌مستی یک دفعه فورد با پرسش‌هایی بنیادی درباره‌ی حیات برخورد کرد وگفت: «زفود، الان که عقل درست و حسابی توی هیچ کدوم از کله‌هات نیست. ولی صبر کن بذار وقتی دوباره هوشیار شدی یادم بنداز یه سوالی ازت بپرسم».

زفود با همان لحن کش آمده گفت: «بِه‌پرس… هَه‌مین الان بِه‌پرس…» و با این نوع حرف زدنش تا حدودی معلوم کرد اویغورها و کردهایی که تازگی‌ها خط فارسی را شکسته و انباشته از غلطهای املایی می‌نویسند، در چه وضعیت روانی‌ای قرار دارند.

فورد گفت: «الان که نمیشه بابا… حالا مطمئنم اسم خودت رو هم یادت نیست».

زفود به شکلی که داشت به رسم‌الخط اقلیم کردستان نزدیک می‌شد گفت:‌ «ئَه‌صلن ئَه‌ل‌آن خوبه بِه‌پرسی… از قَه‌دیم گُه‌فْتَن مَه‌ستی و راسسس‌تی!»

فورد گفت: «خب، باشه، ولی تو رو قسم به جون تک تک فوتون‌های کهکشان راه شیری راستش رو بهم بگو… بگو ببینم اصولا قضیه چیه؟ من از اول این داستان تا اینجاش رو دقیق خوندم ولی هنوز درست نفهمیدم سر و ته داستان کجاست؟ اصلا این اتفاق‌ها که داره میفته یعنی چی؟ تو کجا بودی این همه وقت؟ ما کجا بودیم؟ وانگهی، چرا اصن؟».

سر سمت چپ زفود با شنیدن این پرسش قدری هشیار شد. ولی سر سمت راستی هم چنان مست وخراب داشت باقی غزل عطار نیشابوری را زمزمه می‌کرد. حال و روزش بدتر هم شده بود، انگار الکل پس زده شده از آن یکی کله به این یکی جریان پیدا کرده باشد.

سر هوشیار زفود گفت: «‌خب، والااااا… من همین دور و ورا بودم. باور کن هیچ نقشی هم توی این خل‌بازی‌ها ندارم. یعنی من‌ هم به اندازه‌ی تو حیرون موندم که این دیگه چه داستان بی سر و تهیه!»

فورد گفت: «ولی آخه هر داستانی یه محوری داره. من که نفهمیدم این اتفاق‌ها که داره میفته دقیقا یعنی چی؟»

سر راستی زفود گفت: «نگرانش نباش. من هم نفهمیدم. تازه من قهرمان داستانم. وقتی اوضاع من اینجوری باشه، تکلیف تو معلومه دیگه… ولی بذار بهت بگم. قضیه اینه که یه عده می‌خوان کسی رو پیدا کنن که داره کیهان رو اداره می‌کنه. حالا این چه اهمیتی داره، من سر در نمیارم. یارو اگه کیهان رو خوب اداره می‌کرد که اوضاع اینطوری درهم و برهم نمی‌شد. کسی که مدیریتش اینقدر ضعیفه که دیگه پیدا کردن نداره…»

هنوز نطقش تمام نشده بود که سر چپی که چشمان خمارش را به زحمت باز نگه داشته بود، خودش را محکم به سر راستی کوبید و بعد به او تکیه کرد و با لحنی شل و وارفته گفت:‌ «بابا اینقدر چرند نگو… بیا یه پیک عرق گارگولای بیناکیهانی بزن روشن شی…»

زفود نیاز به اصرار چندانی نداشت. گفت: «هه هه… من تنها کسی هستم که می‌تونم سر به سر خودم بذارم… به سلامتی»

فورد هم با او همراه شد و جامی از نوشیدنی‌ مورد نظر را بالا انداخت، که البته تاثیر خوبی روی هوشیاری‌اش به جا نگذاشت. چون در وصف این نوشیدنی مورد نظر گفته‌اند که عرق گارگولای بیناکیهانی -که از تخمیر نوعی گیاهِ هوشمند شناور در فضای بیناکیهانی تولید می‌شود- مثل شمش طلاست. چون تجربه‌ی نوشیدنش درست مثل این است که کسی یک شمش طلا را توی سر آدم بکوبد. نوشیدنی‌ای به همان اندازه گران‌قیمت، و همان‌قدر مضر برای دستگاه عصبی.

زفود مختصر هوشیاری‌ای که داشت را هماز دست داد. مستانه باز شروع کرد به آواز خواندن:

«قصه‌ی بی‌سروسامانی من گوش کنید         گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید»

فورد هم وضع بهتری نداشت: «اهه… پس بالاخره متوجه شدی وضعیت چقدر خرابه؟»

زفود گفت: «‌نه بابا، خیلی هم عالیه… هرچی باشه از شما قلندرای آسمون‌جُل که بهتره!»

فورد گفت:‌ «بر کنگره‌ی عرش چه خورشید چه ماه       رخسار قلندری چه روشن چه سیاه»

زفود گفت: «بینیم بابا… قلندر به من میگن که همه‌چی تمام این مدت توی جیبم بود و خبر نداشتم!»

فورد شانه بالا انداخت، انگار با همین توضیح قانع شده بود. به جای جواب تنه‌ای زد به زفود، که همین‌طوری هم تعادل درست و حسابی نداشت. عرق گارگولای بیناکیهانی از جامی که در دستش داشت لب‌پر زد و قدری از آن روی پیشخوان مرمری ریخت و مثل اسیدی قوی آن را خورد و مثل جویباری به زمین ریخت.

زفود با چشمانی خون‌گرفته این منظره را نگریست و گفت: «میگم یه خرده نوشیدنی‌اش ترش بود ها… یاد فیلم بیگانه-۱ افتادم!»

در این گیر و دار یک کولی فضایی که سر تا پایش را با مواد رادیوآکتیو شبرنگ خالکوبی کرده بود رفت کنار پیشخوان و آنقدر برایشان ویولن سنتی سیاره‌شان را نواخت تا ناچار شدند پولی به او بدهند و راهی‌اش کنند. این کولی‌ها به خاطر استفاده‌ی نادرست از مواد خطرناک تحت تعقیب آژانس هسته‌ای سازمان ملل بودند، چون به جای ساخت بمب اتمی از عناصر رادیوآکتیو استفاده‌های صلح‌آمیز می‌کردند که اصلا درست نبود. ویولن زدن‌شان ولی چنگی به دل نمی‌زد. به خصوص که دستگاه شنوایی‌شان با بقیه‌ی موجودات خیلی فرق داشت و صداهایی که می‌شنیدند خارج از دایره‌ی ادراک اغلب گوش‌ها بود. به همین خاطر ویولن نواختن‌شان با آن که بسیار هیجان‌انگیز و پرتکاپو بود، اما از دید ناظران در سکوت محض انجام می‌شد. به همین خاطر هواداران چندانی نداشتند. در هر منظومه فقط یکی دو نفر نبوغ‌شان را درک می‌کردند. در منظومه‌ی شمسی این فرد منحصر بود به شوئنبرگ که آنجا حضور نداشت و این مایه‌ی دریغ بود.

کولی به هر روی پولی گرفت و از پیشخوان که سیاه‌مست‌ها (البته مستی عشق لاهوتی در اثر خوردن لیموناد!) پشتش ولو شده بودند، رفت سراغ میزها که موجودات هوشیارتری را در خود جای می‌داد. سر راه از کنار آرتور و تریلیان رد شد که همچنان در همان گوشه‌ی پدیدار شدن‌شان بعد سفر زمانی‌، روی مبل‌های ناراحتی نشسته بودند.

وقتی کولی از کنار میزشان رد شد، آرتور داشت می‌گفت: «نمی‌دونم این جا دیگه چه جور جاییه. ولی به هر صورت همچین چنگی به دل نمی‌زنه. منظره‌ی بیرونش که افتضاح بود».‌

تریلیان گفت: «بی‌خیال بابا، یه خرده بنوش و خوش باش‌».‌

آرتور گفت: «بالاخره کدومش؟ بنوشم یا خوش باشم؟ دوتاش با هم که نمی‌شه».

– «آرتور طفلکی، این جور زندگی به درد تو نمی‌خوره، تو اهل ولگردی و قلندربازی نیستی. هستی؟»

– «آخه تو به این میگی زندگی؟»

– «کم کم حرف زدنت داره میشه مثل ماروین»

– «ماروین از همه کسایی که دیدم روشن‌تر و درست‌تر حرف می‌زنه، واقعاً همه چیز رو به وضوح می‌بینه… راستی کجا رفت این وسطها؟ خیلی وقته پیداش نیست».

در همین لحظه سر و کله‌ی پیشخدمتی پیدا شد که آمد و با همان زبان هندی‌وار شیک گارسونی گفت: «‌مادام، موسیو، میزتون حاضره، بفرمایین پیلیز… قربون شما پیلیز».

آنها هم با کورسویی از امیدواری دنبال طرف راه افتادند و به میزی رسیدند که قدری راحت‌تر از مبل‌ها به نظر می‌رسید. میزی که در محل اتصال بازوهای ساختمان غذاخوری قرار داشت. چون اگر کسی از بیرون به غذاخوری اون سر دنیا نگاه کند -که البته کاری‌ست ناممکن- آن را به شکل یک ستاره‌ی دریایی بسیار بزرگ و درخشان می‌بیند که روی تکه سنگی نشسته است. ستاره‌ی دریایی‌ای که در هریک از بازوهایش تاسیساتی جای گرفته است: آشپزخانه، نیروگاه میدان زمانی و سپر محافظ، و بالاخره بخش ویژه‌ی مهمانان یعنی غذاخوری و میکده.

چیزی که مشتری‌ها از آن بی‌خبرند، البته این است که مدل موتور نیروگاه به نسبت قدیمی بود و به همین خاطر به جای آن که غذاخوری را در نقطه‌ی خاصی روی محور زمان میخکوب کند، با روشی موسوم به پروانه‌های پیشران زمان با نرمی‌ و به شکلی نامحسوس حباب زمانی اطراف غذاخوری را در اطراف لحظه‌ی بحرانی پایان دنیا پس و پیش می‌برد. یک عده مهندس و کارشناس و اپراتور هم تمام وقت کارکردش را کنترل می‌کردند. چون یک لحظه غفلت همان و لغزیدن غذاخوری بر لبه‌ی پرتگاه زمان همان. آن وقت همگی از حباب زمانی امن‌شان بیرون می‌افتادند و همراه با بقیه‌ی کائنات به عدم می‌پیوستند.

در مرکز ستاره‌ی دریایی، آنجا که بازوها به هم می‌رسند، گنبد طلایی عظیمی‌ قرار دارد که تقریباً یک کره‌ی کامل است. تریلیان، فورد، زفود و آرتور با راهنمایی پیشخدمت به درون این گنبد رفتند، و این جایگاه مهمانان عالی‌مقام بود. زفود چنین موقعیتی داشت. چون از طرفی پول هنگفتی در حساب غذاخوری پس‌انداز کرده بود و از طرف دیگر در آن آشفتگی زمانی‌ای که آنجا حاکم بود، احتمال داشت هنوز رئیس دولت کهکشانی باشد. علاوه بر اینها مشاوران حقوقی رستوران خبر داده بودند که می‌شود به بهانه‌ی تحت تعقیب بودنش پولش را بالا کشید و پول غذاها را نقدی از حلقومش بیرون کشید.

سطح داخلی گنبد را تا جایی که دستشان رسیده بود، نقره‌کاری کرده بودند. دست کم پنج تُن نقره‌ی معصوم و بی‌زبان صرف این کار شده بود. فقط جاهایی از این سیل آرایه‌های سیمین در امان مانده بود، که با گوهرهای گرانبها یا صدف‌های کمیاب کرانه‌ی دریای آتشین هاگَنوم فرش شده بود. بینابین‌شان البته برگ‌هایی از ورقه‌های طلا و کاشی‌هایی رنگین به چشم می‌خورد، به علاوه‌ی تخته‌های پوست سوسمار، کله‌ی مومیایی شده‌ی ببرهای پرَدار آندرومدایی، و دست کم یک میلیون آرایه‌ی عجیب و غریب دیگر که خیلی‌هایشان معلوم نبود چیستند.

دست کم یکی‌شان که درست بالای سر این چهار مهمان گرامی به سقف چسبیده بود و به غده‌ای سرطانی و سرخ شبیه بود، آدامسی نیم‌جویده بود که در زمانی ناشناخته کاشی‌کاری لاابالی از دهانش درآورده و به سقف چسبانده بود و بعد هم یادش رفته بود برش دارد، و حالا وابستگان به تمدنی بی‌خبر از همه‌جا آن را بازمانده‌ی قدیسی می‌دانستند که به خاطر ایشان سرطان گرفته و مرده و به این ترتیب بر سقف عروج کرده است.

گنبد غذاخوری با وجود این خطاهای انسانی با نوری ملکوتی می‌درخشید. شیشه‌ها و بلورها و سنگهای قیمتی می‌درخشیدند. طلا و نقره می‌درخشید، و حتا آن آدامس مقدس هم تا حدودی می‌درخشید. در حدی که زفود خیلی جدی عینک خطریابش را از جیبش در آورد و به چشم زد. شیشه‌ی فتوکرومیکش در آن موقعیت با آن که خطری در کار نبود، به خاطر شدت درخشش سقف تیره شد. زفود برای یک لحظه به شک افتاد که نکند روابط علی حاکم بر عینک دوطرفه باشد. یعنی همان‌طور که نزدیک شدن خطر شیشه‌هایش را تیره می‌کند، تیره شدن شیشه‌ها هم خطر را نزدیک کند. اما موضوع به نظرش پیچیده آمد و بی‌خیالش شد.

هرچهار نفر بعد از ورود به بخش مهمانان ویژه شیفته‌ی تجمل و آراستگی محیط شدند و مثل ندید بَدید‌ها شروع کردند به ابراز احساسات. اولی‌شان خود زفود بود که مشتری پروپا قرص این غذاخوری بود، ولی باز گفت: «واااااووووو اون آدامس بالای گنبد رو ببین!»

تریلیان گفت: «لباس‌هاشون رو تماشا کن!»

آرتور با نفسی بریده گفت: «واخ واخ… بی نظیره! مردم رو نیگا کن! او تیله‌های زرد خال خالی رو ببین که روی اون میزه دارن قل می‌خورن…»

فورد زیر لبی گفت: «هیس بابا، بهشون بر می‌خوره، اونها هم یه مردمی هستن برای خودشون».

پیشخدمتی که داشت راهنمایی‌شان می‌کرد، با شنیدن این حرفها با خودش فکر کرد این مهمانان تازه بسیار «بی‌کلاس» و «اینفورمال» رفتار می‌کنند، انگار که از «پاوِرتی» و «فَمین» در رفته باشند.

زفود بلند بلند گفت: «این رستوران خیلی جای خوبیه… بعد از ظهرها میان دم درش صف می‌بندن که دو تا ساندویچ بگیرن، حتا اهالی محله‌ي ستارخان میان اینجا برای پیتزا خوردن».

همانطور که این جملات را می‌گفت، تلوتلوخوران از میان میزها عبور می‌کرد. یکی از سرهایش به کلی مست و لایعقل بود و آن یکی با زحمت حواسش را جمع کرده بود که روی میز مردم ولو نشود. این تلاش البته خردمندانه و دوراندیشانه هم بود. چون میزهای مرمری بسیار مجلل بود و روی همه‌اش از خوراکی‌های رنگارنگ ناشناخته‌ای پر شده بود. دور هرکدامشان هم عده‌ای نشسته بودند که به نژادهای گوناگون فضایی تعلق داشتند و داشتند غذا می‌خوردند، یا دفترچه‌ی فهرست غذاهای رستوران را مرور می‌کردند، یا… بله خب، بعضی‌هایشان هم دفترچه را اشتباهی می‌خوردند. چنان تنوع نژادی‌ای آنجا موج می‌زد که حتا برای داگلاس هم تصورناپذیر بود. تنها راه تجسم کردنش این است که به زبان خوش بروید «فرهنگ موجودات کیهانی» را بخوانید که خودم آن را نوشته‌ام!

زفود با همان وضعیت نامتعادل راه رفتن‌اش، دست از دامن پرگویی نکشید و دنبال حرفش را گرفت: «مردم برای این که بیان اینجا حسابی به خودشون می‌رسن و بهترین لباس‌هاشون رو می‌پوشن، بالاخره شوخی نیست که، جلوشون کل کائنات داره به آخر خط می‌‌رسه».

در مرکز میزهای مرمری صحنه‌ای وجود داشت که رویش گروه موسیقی کوچکی داشتند ساز می‌زدند و آواز می‌خواندند. آرتور تخمین زد دورادورش دست کم هزار میز چیده شده باشد. بینابین‌شان را هم نخل‌های رقصان، فواره‌های مواد مذاب محصور در لفافی خنک، گل‌های آدمخوارِ رام شده، و از این جور خرت و پرت‌ها چیده بودند. مدیریت غذاخوری از بهره‌ی واریزی پول‌های مشتریانش در سراسر تاریخ کائنات پولی چنان کلان به جیب می‌زد، که این جور خرج‌ها برایش خرده‌کاری محسوب می‌شد. این را هم مدیون مدیر مالی نابغه‌اش بود که روش سنتی رباخواری مدیران مالی پیشین را رها کرد و به جایش به روش بانکداری شرعی روی آورد که نرخ بهره‌اش حدود ده برابر بیشتر بود.

با همه‌ی این گشادبازی‌ها و ظاهرسازی‌‌هایی که در هر گوشه موج می‌زد. یک کمی که چشمهای آرتور و تریلیان به عجایب آنجا عادت کرد، دیدند غذاخوری چندان هم چیز درخشان و ویژه‌ای نیست. بیشتر به نظر می‌آمد زفود که حالا بعد از نود و بوقی به غذا مهمان‌شان کرده، خودنمایانه دارد زیادی در وصف سجایای والای آنجا اغراق می‌کند. روی هم رفته مثل همه‌ی رستوران‌هایی بود که پیشتر دیده بودند. آرتور در لاس وگاس فراوان در جاهایی شبیه این غذا خورده بود. تریلیان هم (که حتما دیگر تا حالا حدس زده‌اید که از دختران باهوش و جاه‌طلب ایرانی‌تبارِ مهاجر به فرنگ بود) در میدان انقلاب و خیابان ولیعصر مشابهش را زیاد دیده بود. تفاوت‌شان هم فقط در اینجا بود که آنجا کل کائنات نابود نمی‌شد و منظره‌ی تباهی و نابودی‌ای که از پنجره‌ها معلوم بود، به یک تمدن جامعه محدود می‌شد. ولی به هر صورت منطق داستان همان بود.

زفود در حین درافشانی سکندری رفت و هردو کله‌اش خورد به سینه‌ی فورد که خودش از آن طرف به طور مستقل سکندری خورده بود و داشت به سمت او فرود می‌آمد. هردو وسط راه به هم خوردند و روی زمین ریخته و پاشیده شدند. اگر هوش‌شان سر جایش بود تصمیم می‌گرفتند که دیگر با رفیقان گرمابه و گلستان در نوشیدن ماءشعیر زیاده‌روی نکنند. ولی خب، هوش‌شان سر جایش نبود و تقدیر چنین بود که باز هم بکنند.

زفود وقتی بالاخره خودش را به کمک دیگران جمع و جور کرد، گفت: «می‌دونین چیه؟ بابای بابابزرگم باید یه بلایی سر ‌رایانه‌ی زرین‌دل آورده باشه، من بهش گفتم ما رو به نزدیکترین جا ببره تا یه چیزی بخوریم. اون وقت ما رو فرستاده اون سرِ دنیا. یادم بندازین برگشتیم یه خرده باهاش جدی‌تر برخورد کنم».

جایی که نقش زمین شده بودند و حالا بر پا خواسته بود، کنار میزی بزرگ بود که دورش ده دوازده موجود درشت‌اندام خزنده‌سان نشسته بودند و داشتند ورق‌بازی می‌کردند. هم شباهتی به ایگوآنا داشتند و هم به تیرانوسور رکس، و در ضمن به شکل غریبی قیافه‌ی استالین را به یاد می‌آوردند، و این شاید به خاطر سبیل‌های کمونیستی‌شان بود.

یکی‌شان وقتی زفود و فورد کنار دستش زمین خوردند، توجهش به آنها جلب شد و بعد از خیره خیره نگاه کردن‌شان، به دوستانش گفت: «ببینم، این زخود بیبل براخس نیست آیا؟»

یکی دیگرشان گفت: «خیافه‌اش که خمین‌‌جوری بود، ختما ختما خودشه…»

آن که بالای مجلس نشسته بود، مصداق این شعر سایه بود که «سبیل استالین‌وار نیکو بُوَد». او با صدای بلند گفت: «سلام زخود. اوضاع چطوره؟ چه خال؟ چه اخوال؟»

زفود گفت:‌ «قربون شما. من خوبم. شما چطوری هنوز؟»

ایگوآنای سبیلوی اعظم لبخندی زد و سری به علامت تایید تکان داد. یکی دیگر یواشکی به بغل دستی‌اش گفت: «آخرالزمون شده ها… ببین کی رو دیدیم. این همون پایان تاریخ بود که مرخوم مارخس می‌گفت!‌»

مخاطبش گفت: «برای من که هیچ جای خیرت نداره. از اولش روابط تولیدی مشخص کرده بود که یه روزی خمین‌جا می‌بینمش…»

بعد هم همگی جام‌هایشان را با شور و هیجان بالا بردند. زفود اول فکر کرد قصد دارند به سلامتی او بنوشند و آمد برای ابراز ادب تعظیمی کند، اما یک‌دفعه دید همه با هم فریاد کشیدند: «به سلامتی روخ تاریخخخخخ».

این بود که باز تعادلش به هم خورد و این بار به شکل فُرادا نقش بر زمین شد، همچون خسی در میقات!

با هر بدبختی بود سه نفری دست و پای زفود را گرفتند و از روی زمین جمعش کردند و بردند سر میزی که برایشان در نظر گرفته شده بود، روی یکی از صندلی‌ها بارگذاری‌اش کردند. زفود بعد از دو بار تجربه‌ی شکست عشقی از نیروی گرانش قدری هوشیارتر شده بود. این بود که خودش را جمع کرد و سعی کرد مثل افراد عاقل و متفکر رفتار کند. تلاشی که البته به کلی ناموفق از آب در آمد. با این حال مکثی کرد و با لحنی ژرف گفت: «نگاه کنین، هرکسی که یه روزی برای خودش کسی بوده، الان اینجاس. همه‌ی آدم‌های مهم اینجان».

تریلیان گفت: «یه هو بگو صحرای محشره دیگه»!

آرتور پرسید: «حالا چرا ‌کسی بوده؟ یعنی حالا نیست؟ ولی اینها که همه هستن…»

زفود گفت: «نه خب خیلی‌هاشون الان دیگه اون جلال و جبروت قدیمی رو ندارن. یکی‌ش خود من!… الان دیگه تهِ تهِ خطه، همون پایان تاریخ و آخرالزمان که همه می‌گفتن. دیگه وقتی همه‌چی داره تموم میشه، شهرت و ایلدریم ییلدریم آدم‌ها هم معنی خودش رو از دست می‌ده».

فورد همچنان به خاطر نوشیدن عرق گارگولای بیناکیهانی گیج می‌زد و زفود را دو تا می‌دید. قدری چشمانش را مالید و این دفعه زفود سه‌تا شد، که البته چندان هم بد نبود، چون وسطی همان جایی قرار داشت که زفود به طور تقریبی آنجا قرار داشت. البته در همان حدودی که کوانتوم مکانیک به چیزها اجازه می‌داد در جایی خاصی قرار داشته باشند. این موضوع که به اعصاب حسی‌اش مربوط می‌شد، البته مستقل بود از این حقیقت که اعصاب حرکتی‌اش همچنان غرقه در آن نوشیدنی سکرآور (یعنی لیموناد!) بود و لرزان و نامنسجم.

وخیم بودن این قضیه وقتی معلوم شد که تصمیم گرفت چیزی را به رفقایش نشان بدهد: «آهان، زفود، اونجا رو نیگا!

زفود که تازه هشیاری‌اش را به دست آورده بود، کوشید به دامنه‌ی وسیعی که حرکت دست و انگشت فورد می‌پیمود، نگاه کند. اما این عملا نیمی از غذاخوری را پوشش می‌داد. خوشبختانه توضیح‌های اضافی مشکل را تا حدودی حل کرد، وقتی که گفت: «اون رو می‌بینی اونجا نشسته؟ یکی از رفقای قدیمی منه، بهش می‌گفتیم کاکاداغی دسیاتو! همون یارویی که سر اون میز پلاتینی نشسته. همون که کت و شلوارش هم پلاتینیه، همونه، خودشه».

آرتور داشت سعی می‌کرد بر اساس حرکت انگشت او طرف را پیدا کند، که کار عبثی بود. گفت: «این که میگی لابد اسمش هم میشل پلاتینی می‌باشد؟»

زفود اما به شکلی نبوغ‌آمیز دنبال کسی با این مشخصات گشت و او را یافت که روبرویشان بر میزی لمیده بود. گفت: «آهان، دیدمش، خیلی پلاتینیه واقعا».

بعد از دقیقه‌ای جرقه‌ای در ذهنش خورد و تازه طرف را به جا آورد. هیجان‌زده گفت: «اهه… من هم می‌شناسم اینو که. همون گنده‌لات مشهوره: کاکاداغی، کاکاداغی بزرگ، چشم و چراغ همه‌ی لات و لوت‌ها، همه ازش حساب می‌برن. البته به جز من!»

تریلیان پرسید: «حالا کی هست این یارو؟»

زفود با شگفتی گفت: «کاکاداغی دسیاتو کیه؟ یعنی تو نمی‌شناسی‌ا‌ش؟ ببینم، تا حالا اسم فاجعه‌سازها به گوش‌ات نخورده؟‌»

تریلیان هیچ‌وقت این اسم را نشنیده بود، این بود که گفت: «نه، چه اسم مسخره‌ای».

فورد گفت: «اتفاقا خیلی اسم دقیقی هم هست. اونا بزرگترین و پرسروصداترین و …».

زفود اضافه کرد: «از همه مهمتر، پولدارترین…».

فورد گفت: «…گروه راک توی تاریخ کهکشان راه شیری و حومه‌اش هستن».

زفود گفت: «تو بگو تاریخ کل کهکشان اصلا».

تریلیان گفت: «عجب، ‌من که چیزی ازشون نشنیدم».

زفود گفت: «اوخ اوخ… نیم عمرت بر فناست. ما دیگه الان در دقایق پایانی عمر کائنات هستیم و اگر تا حالا این رو نشنیدی یعنی عمرت رو به بطالت گذروندی».

فورد گفت: «اصلا نمی‌دونی چه صدای آسمانی‌ای دارن اینا. فرض کن ویگن و متالیکا و قمرالملوک وزیری همزمان یه چیزی بخونن و نوازنده‌شون متخصص انفجار بمب اتمی‌ باشه…» بعد هم بلند شد و شلنگ‌اندازان رفت به طرفشان.

تریلیان گفت: «اوممم… همچین چیز خوبی در نمیاد ها…»

زفود گفت: «حرف بی‌خود نزن. تو از موسیقی هیچی سرت نمیشه. اصلا تا حالا یه کتاب از بتهوون خوندی؟ پاشو بیا بریم معرفی‌ات کنم بهشون خودت می‌بینی چقدر نازن!»

بعد هم دوتایی راه افتادند و رفتند به طرف میز مجللی که یک پیشخدمت اختصاصی خبردار کنارش ایستاده بود و پیرمردی پشتش نشسته بود. به این ترتیب زفود خطای عظیمی مرتکب شد و دوست دخترش را اشتباهی سر میز یکی از شاعران مشهور نوپرداز برد. پیرمرد موهای بلند سفیدی داشت و لب پایینی‌عظیمش از زیر آن بیرون زده بود. طوری که به گلوله‌ای کاموا شبیه شده بود که یک لب بزرگ زیرش قایم کرده باشند. زفود به قدری مست بود که کله‌ی او را با یک کوسن پشمالو اشتباه گرفته بود و اولش اصرار داشت تریلیان رویش بنشیند. بعد هم که به اشتباهش پی برد، یواشکی جیم شد و تریلیان هاج و واج را همان‌جا رها کرد، که به نوبه‌ی خودش ناچار شد با حال زار حجم زیادی نثر پلکانی را که بر سرش فرومی‌بارید، تحمل کند.

مدتی طول کشید تا زفود راه پر پیچ و خم فرارش را در حالت مستی پیدا کند و مدتی طولانی‌تر تا تریلیان از سیاهچاله‌ی نثرهای پلکانی نجات پیدا کند. در این فاصله و تا وقتی هردو باز سر میزشان برگردند، آرتور همینطوری تنها آنجا نشسته بود، با حالتی مثل بچه‌های خپل دبستانی که موقع فوتبال توی دروازه کاشته می‌شوند.

فورد اما بر حسب تصادف محض مسیر را درست پیمود و همان‌جایی رفت که می‌بایست برود. وقتی به آشنای قدیمی‌اش رسید با صدای بلند گفت: «اوهوی، کاکاداغی، چطوری؟ چه عجب از این طرفها، حال و احوالت چه‌جوریاس؟ خوبی؟ بازم یه عمری باقی بود و دوباره دیدمت، اوضاع کار و بار چطوره؟ چه خوش‌تیپ شدی، خَیْلی کارت درسته به مولا!»

بعد هم با دست محکم کوبید روی پشت کت و شلوار درخشان پلاتینی فرد مورد نظر. کاکاداغی بر خلاف اسمش هم سفیدرو بود و هم مثل یخ سرد. شاید هم از سر تعجب بود که هیچ واکنشی نشان نداد. فورد ولی توجهی به این موضوع نکرد، چون عرق گارگولای بیناکیهانی به جای ناقل‌های عصبی داشت کار پردازش اطلاعات در مغزش را انجام می‌داد. این بود که همچنان بی‌وقفه به حرف زدن ادامه داد: «یادش به خیر اون قدیم ندیما؟ یادت هست کجاها پلاس می‌شدیم؟ فکرش رو بکن، چقدر زود گذشت. کافه‌ی یولیوس جوداسِ کچل یادته؟ یا قهوه‌خونه‌ی حاجی زرافه؟ یادته یه مدتی خودتی زده بودی به دیوونگی که سربازی نری؟ زندانی‌ات کردن تیمارستان و توی بخش بیماران خطرناک هم‌بند مهری قلنبه شده بودی؟ خاطرت هست؟ بعدش فوری با اشتیاق اومدی بیرون و اومدی پادگان و دیگه جُم نخوردی تا آخر دوره‌ات که مرخص شدی. اونجا بود که همقطار بودیم. چه روزای خوبی بود واقعا، یادش بخیر».

کاکاداغی ولی پاسخی نمی‌داد. معلوم نبود آن روزها را هنوز به یاد نیاورده، یا این که ترجیح می‌دهد خاطراتش را فراموش کند. این امور پیش‌ پا افتاده البته برای فورد اصلاً اهمیتی نداشت. این بود که باز گفت: «اَی روزگار، … چه دورانی بود ها…یادت هست وقتی گرسنه می‌شدیم چه کار می‌کردیم؟ نه، جون من یادته؟ خودمون رو جای بازرس‌های وزارت بهداشت جا می‌زدیم و هی از غذاهاشون ایراد می‌گرفتیم، از هر سوراخی غذا و نوشیدنی می‌گرفتیم که مثلاً اینها بهداشتی نیست و باید سر به نیست بشه، ها ها ها… یادته چون خودت رو زده بودی به جنون و سربازی نمی‌رفتی با یه دیوونه‌ی خطرناک زندانی‌ات کرده بودن تو یه سلول؟ باورت میشه اگه بهت بگم همون یارو مهری قلنبه که باهاش تو تیمارستان بودی و می‌گفتی فکر می‌کنه امپراتوره، عضو یک سندیکای خل و چل‌هایی بود که سردسته‌شون رئیس جمهور شد و خودش هم استاد دانشگاه شد یه مدتی؟ هار هار هار…»

کاکاداغی با همه‌ی این یادآوری‌ها و ابراز احساسات همچنان خشک و رسمی نشسته بود و هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. دیگر کم کم داشت روشن می‌شد که این ماجراها را به یاد می‌آورد، ولی هیچ از این موضوع خوشحال نیست. فورد به نظر می‌رسید کم کم دارد متوجه این نکته می‌شود، چون بحث را از غذای مفتی خوردن و تیمارستان رفتن با مهری قلنبه تغییر داد به اموری خوشایندتر. ولی باز ول‌کنِ قضیه نبود: «یادته اون وقتها یه ته صدایی داشتی و یه چیزایی می‌خوندی؟ هی می‌گفتی دلت می‌خواد ستاره‌ی راک بشی و از سیاره‌تون بری به یه منظومه‌ی شلوغ‌تر و پررونق‌تر، ما هم هی می‌گفتیم عمرا هیچ جایی جز همون زمین راهت نمی‌دن و تازه اونجا هم حبست می‌کنن توی تیمارستان. ولی حالا ببین چی شدی، مشهورترین ستاره‌ی کل کهکشان شدی. دمت گرم مرد…»

بعد چون دید رفیق شفیقش به مجسمه‌ای از خاطرات گذشته می‌ماند و هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، یک دفعه چرخید به سمت کسانی که پشت میزهای دور و بر نشسته بودند و داشتند زیرچشمی تک‌گویی دراماتیک‌اش را تماشا می‌کردند. خطاب به آنها گفت: «آهای مهمانان محترم غذاخوری اون سر دنیا، اینجا رو نیگا کنین، این مرد رو یه چشم سیر تماشا کنین، این همون کسیه که از توی زباله‌دونی بیرون اومده و حالا می‌تونه کل یه منظومه رو بخره و بفروشه. یه هنرمند واقعی، یه آدم خودساخته‌ی اصیل، یه ژن خوب!»

همه سرک کشیدند ببینند نظر مرد کت پلاتینی در این مورد چیست. اما کاکاداغی دسیاتوی مشهور باز چیزی نگفت و نه چیزی را رد کرد و نه پذیرفت. این بود که توجه ملت خیلی زود فروکش کرد. فقط

یک موجود بنفش بلند قامت که شباهتی نمایان به بوته‌ی شمعدانی داشت، به پیشخدمتی که آن طرف‌تر ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «داداش، بی‌زحمت از همون مشروبی که به این آقا دادین برای من هم بیارین».

فورد تا اینجای کار در برابر میز رفیق قدیم عهد عتیقش ایستاده بود. اما چون روی پایش بند نبود، با زحمت خودش را روی صندلی‌ای که دم دستش بود انداخت. در این حین دستش به بطری‌ای خورد که روی میز بود و آن را چپه کرد، اما از بخت خوبش بخش عمده‌ی محتوای بطری داخل لیوانی ریخت که همان جا قرار داشت، و مستحضرید که آن محتوا هم لیموناد خالی بود، ساخت کارخانه‌ی زمزم مشهد و به کلی عاری از الکل!

جام را یک نفس سر کشید و خوشحال شد که در اثر بی‌دقتی‌اش چیزی هدر نرفته است. بعد تازه ذهنش کم کم از میان تاریکی مستی کورمال کورمال حرکت کرد و نگاهی به بیرون انداخت و برای اولین بار طی ساعت‌های گذشته حس کرد چیزی درست به نظر نمی‌رسد. یعنی تازه به این فکر افتاد که چرا این رفیق قدیمی‌اش هیچ حرفی نمی‌زند؟ حتا در حد چیزی مثل «سلام، فورد» یا بهتر از آن:‌ «چه خوبه بعد از این همه وقت باز می‌بینمت». ایراد کار وخیم‌تر از حرف زدن بود. چون کاکاداغی طی این مدت کوچکترین حرکتی نکرده بود. از اول دیدارشان حتا پلک هم نزده بود.

گفت: «کاکاداغی؟ حالت خوبه؟ چرا خفه‌خون گرفتی پسر؟»

ناگهان دست بزرگ و سنگینی روی شانه‌ی فورد فرود آمد و او را از روی صندلی پایین انداخت. در وضعیتی بود که اگر کسی مزاحمش نمی‌شد هم احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگر از همان حوالی سر در می‌آورد، اما دست هم چندان زورمند و محکم بود که نمی‌شد در برابرش مقاومت کرد. همانطور که روی زمین طاقباز پهن شده بود، به بالا نگاه کرد تا ببینید صاحب آن دست بی‌شرم کیست؟

جواب این پرسش را می‌شد به سادگی داد. چون آن دست به بدنی عظیم و عضلانی وصل شده بود که به موجودی تعلق داشت با قد حدود سه متر، با پوستی کلفت و زمخت مثل تنه‌ی بلوط. هیکلش شباهتی چشمگیر به کاناپه‌های چرمی‌‌ای داشت که روانکاوها رویش با بیماران‌شان گفتگو می‌کنند. پوستش اما چرمی نبود و بیشتر به پوست پرتقال شبیه بود و رنگش هم تقریبا همان بود. ماهیچه‌هایش به صورت تکه‌های برجسته و کج و کوله‌ای از زیر لباس تنگ و چسبانش بیرون زده بود. می‌شد شرط بست که لباسی که تنش کرده از جنس پلاستیک کش‌آمدنی است. وگرنه اگر از کتان بود می‌توانست در مسابقه‌ی پوشیدن تنگ‌ترین پیراهن کهکشان آندرومدا برنده شود.

موجود گفت: «اوهوی، بچه قرتی. دیگه داری شورش رو در میاری‌ ها!»

صدایش به غل غل کردن آب در قهوه‌جوش شبیه بود و طوری از حنجره‌اش بالا می‌آمد که گویی روزگاری سخت را در سینه‌ی صاحب صدا گذرانده است. خیلی شرم‌آور بود که صدای کسی که همراه یک خواننده‌ی راک مشهور است، این جوری باشد.

فورد انگار که خوابیدن در کف غذاخوری عادت هرروزه‌اش باشد، از همان جا گفت: «هان، چیه؟ چی میگی؟» بعد متوجه شد که انگار همه انتظار دارند از جایش بلند شود. این بود که پا شد و دید قدش به شکل ناامید کننده‌ای فقط تا ناف آن موجود می‌رسد. البته او از آن نژادهایی بود که تعداد زیادی ناف در سراسر بدنشان پراکنده بود و حتا روی چانه‌اش هم یک ناف داشت، مثل کرک داگلاس!

موجود گفت: «یاالله… راهت رو بکش و برو… جل و پلاست رو جمع کن بینیم».

فورد هرچند از تقابل با ناف طرف احساس ناخوشایندی داشت، خودش را از تک و تا نینداخت، به خصوص که مستی هم داشت از سرش می‌پرید. گفت: «کی؟ من؟ تو حواست هست داری با کی حرف می‌زنی؟ اصلا شما کی باشین؟» در همین حین خودش هم داشت کم کم حواسش جمع می‌شد و درمی‌یافت که خیلی عاقلانه نیست این‌جوری با چنان غول‌تشنی حرف بزند.

موجود کمی فکر کرد، این پرسش از هویت شخصی در میان هم‌نژادانش هزاران سال سابقه داشت و هرگز به پاسخ معقول و پذیرفتنی‌ای نرسیده بود. با این حال به این قانع شد که پاسخی عینی و ملموس بدهد: «من؟ من اون کسی هستم که داره بهت میگه برو پی کارت، وگرنه همون بلایی رو سرت میارم که…»

فورد دستپاچه گفت: «گوش کن آقا جان. این چه طرز حرف زدنه؟ آداب معاشرتت کجا رفته؟ من یکی از دوست‌های قدیمی کاکاداغی هستم و…».

همزمان نگاهی به دسیاتو انداخت که مثل مجسمه خشکیده بود و از جایش تکان نمی‌خورد. مانده بود که بعد از «و…» چه باید بگوید؟

موجود کاناپه‌وار پرتغالی به کمکش آمد و جمله‌اش را تکمیل کرد: «… و من هم محافظ آقای دسیاتو هستم، حفاظت از جون اون شغل منه، ولی قرار نیست از جون تو حفاظت کنم. پس از من می‌شنوی زودتر جونت رو وردار و برو پی کارت».

فورد گفت: «یه دقیقه بذار ببینم خودش چی میگه…»

محافظ کاناپه-پرتقالی غرید: «دقیقه مقیقه نداریم. آقای دسیاتو با هیشکی حرف نمی‌زنه!»

فورد گفت: «تا وقتی خودش این رو نگفته من باورم نمیشه…»

محافظ با همان صدای غل‌غل‌کننده گفت: «نشنیدی بچه قرتی؟ گفتم اون با هیشکی حرف نمی‌زنه!»

فورد نگاه دیگری به کاکاداغی انداخت که این بار قدری نگران بود. باید اعتراف می‌کرد که محافظ راست می‌گوید. رفیقش در تمام این مدت حتا پلک هم نزده بود، چه رسد به این که بخواهد نگران جان فورد باشد.

گفت: «یعنی چی؟ چرا حرف نمی‌زنه؟ چشه مگه؟» و اینطوری شد که محافظ برای فورد توضیح داد که چرا کاکاداغی دسیاتو با هیچ‌کس حرف نمی‌زند.

 

 

ادامه مطلب: پانزدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب