بالاخره خورشيدِ ارمشتگاه به نوك تبرزين مجسمه رسيد و براى شرف يابى به همراه كينشار از اقامتگاهم خارج شدم. هنگامى كه شب قبل براى بار اول با باغ هاى خليج برخورد كرده بودم، فكر مى كردم هيچ نقطه ى ديگرى از كيهان نتواند در زيبايى و عظمت با آنجا رقابت كند، اما به زودى به اشتباه خود پى بردم. دربار امپراتور، به قدرى زيبا و پرشكوه بود كه در زبان هيچ كدام از نژادهاى متمدن كيهانى واژه اى براى توصيفش يافت نمي شود.
در پايين ترين سطحِ باغ هاى خليج، راهى مارپيچى با سنگ فرش هاى يكپارچه ى سرخ وجود داشت كه پس از طى كردن مسيرى حلزونى شكل، در عمقى پايين تر از سطح آب، به دروازه هاى سالن شرف يابى منتهى مى شد. پهناى اين جاده به قدرى زياد بود كه دو هواپيماي جنگى مى توانستند بدون برخورد با يكديگر پهلو به پهلو آن را طى كنند. ديواره هاى كنار اين راه، توسط لايه اي شيشه اى از محيط خارج جدا مى شد. اين محيط خارج در ابتداى كار باغ ها و تأسيسات سرسبز خليج بود، و همانطور كه مسير ادامه مى يافت، بخش هايى از محيط زيرآبى خليج را هم شامل مى شد. در دو طرف راه، در فواصلى منظم، يك جفت مجسمه ى متحرك در دو سوى جاده به چشم مي خوردند. هر جفت از آنها يكى از نژادهاى مطيع امپراتور را نشان مى دادند. هر مجسمه به طور پياپى حركاتى را انجام مى داد و با سنت نژادى خاص خودش به رهگذرى كه از آنجا مى گذشت درود مى فرستاد. از صداى زمزمه مانند اين انبوه نژادها، كه هريك درودى را زير لب زمزمه مى كردند، صداى موسيقى مانند ملايمى توليد مى شد كه مشخص بود با زحمت فراوان تنظيم شده است، چرا كه از در هم آميختن جملاتى تكرار شونده به هزاران زبان مختلفِ صوتى، نورى و شيميايى ايجاد شده بود.
مجسمه ها از نظر اندازه و شكل درست به موجودات زنده مى ماندند. براى يك لحظه ترديد كردم كه نكند اين ها كساني باشند كه براى اين كار استخدام شده اند. اما وقتى موضوع را با كينشار در ميان گذاشتم، توضيح داد كه آنان روبات هايى ظريف و بسيار پيشرفته هستند كه علاوه بر درود فرستادن، مى توانند در شرايط ضرورى به عنوان نگهبانان قصر هم عمل كنند و مهاجمان را با سلاح هاى مرگبارشان نابود نمايند. وقتى در رديف طولانى اين تزيينات عجيب، به مجسمه ى دو دازيمدا رسيدم، چند دقيقه مكث كردم. مجسمه ها با حركاتى نرم و تكرارى نوك بال هايشان را به هم مى زدند، بازوهايشان را در زير شكم جمع مى كردند و با زبان بويايى عبارت درود را در محيط اطراف خود مي پراكندند. حركات نرم و روان شان بسيار طبيعى بود. اما بوى توليد شده از بدنشان كمى تندتر از حالت عادى بود و چشمان مركب شان بدون اين كه به نقطه ى خاصى نگاه كند، با حالتى خيره به بالا دوخته شده بود.
با كمى دقت، توانستم مناظرى از زير درياها و كف خليج را هم از پشت سر اين تنديس ها ببينم. نورهاى مبهم شهرى عظيم و زير آبى از دوردست ها آشكار بود، و هر از چندگاهى سايه ى جانور شناگر رنگارنگى كه از پشت شيشه ها عبور مى كرد، ديده مى شد. معلوم بود كه در بستر خليج هم باغى آبى درست كرده اند، چرا كه تنوع و زيبايى جانورانى كه در پشت آن ديواره ى بلورين، در صلح و صفا در كنار هم شنا مى كردند، نمى توانست نماينده ى بوم طبيعىِ درياهاى ارمشتگاه باشد.
جاده ى سلطنتى باشكوهى كه در پيش رويمان بود، به دروازه هايى منتهى مى شد كه در واقع ورودى تالار بارعام را مشخص مى كردند. دروازه ها از جنس استخوان نيمه شفاف و سرمه اى رنگِ نوعى جانور دريايى ساخته شده بود و نقش و نگارهاى برجسته اى بر آن كنده كارى شده بود كه مراسمى نامفهوم را نشان مى داد. توانستم در ميان خطوط خميده و آشفته ى دروازه، كه آشكارا براى زيبا نمودن در چشم مولوكها اختصاص يافته بود، نقش چند مولوك و يك جسم حلزون مانند غول آسا را در وسط تصوير پيدا كنم. اما بقيه ى خطوط برايم هيچ معنايى نداشت.
وقتى به دروازه رسيدم، با تراكم جمعيتى روبرو شدم كه انتظارش را نداشتم. در راه گروهى از موجودات گوناگون به چشم مى خوردند كه لباس هايى پر زرق و برق پوشيده بودند و گويا همگى براى ديدار با امپراتور در آن مسير حركت مى كردند. ابتدا اميدوار بودم اين جماعت رنگارنگ براى بازديد از منظره ى باشكوه راهرو و نه ورود به تالار بار عام به آنجا آمده باشند. تعدادشان به قدرى زياد بود كه اگر قرار بود همه به فيض شرف يابى برسند، وقت چندانى براى هيچ كس باقى نمى ماند. با اين وجود هرچه پيشتر رفتم شمار بيشتري از آنها را در اطراف خود ديدم. وقتى به دروازه ها رسيدم متوجه شدم كه همه قصد ورود به كاخ را دارند. صدها موجود از نژادهاى مختلف، در حالى كه بر روى زمين مى خزيدند، با جهش هايى بلند مى پريدند، مانند گلوله اى قل مى خوردند و يا مى خزيدند، به سمت آن دروازه هاى غول پيكر راه مى سپردند و در آستانه ى آن در صفى كوتاه جاى مى گرفتند. من هم با رسيدن به صف از ايشان پيروى كردم. در جلويم يك آژي كله گنده و زردنبو با مستخدمش كه نسخه ى بدلى از كينشار من بود، ايستاده و با نگاه بدبينانه ى معمول هم نژادانش اطرافش را مى پاييد. به محض ايستادن در صف، حس كردم زمين در زير پايم مى لرزد و وقتى براى يافتن علتش به پشت سرم نگاه كردم، يك سنگان غولپيكر را ديدم كه بر پاهاى پهن و عظيمش راه مى رفت. قد درشت اندام ترين نژادِ موجود در صف به زحمت تا زانويش مى رسيد. كينشارى كه همراهش بود، بر وسيله ى پرنده اى سوار بود و كنار سر عظيم او حركت مى كرد. خوشبختانه توانست به موقع سنگان را از برداشتن گامى ديگر باز دارد. وگرنه چند نفر از ما در زير قدم هاى غول آسايش له مى شديم. از آن پايين به بدنش نگاه كردم. سرش از آن زاويه ديده نمى شد، اما بافت خشن بدن صخره مانندش و پوستش كه از بلورهاى معدنىِ قهوه اى پوشيده شده بود، به خوبى آشكار بود. رداي سيال گاز مانندي بر تن داشت كه مثل هاله اى صورتى اطراف بدنش موج ميزد.
يك رسته از نگهبانان مولوك در آستانه ى دروازه ايستاده بودند و مراجعه كنندگان را به نوبت از روبروى يك شناساگر نورى عبور مى دادند. شب قبل كينشار پلاكي دريافت كرده و آن را به پشت رداى سياهم چسبانده بود. اين مجوز ورود من به مراسم بار عام بود. مراجعان يك به يك در برابر نوري بنفش قرار مى گرفتند و وقتى مجوزشان تاييد مى شد، اجازه ى ورود مى يافتند. در جلوي صف يك ايشالومِ قوى هيكل با مشكلى روبرو شد، چون مولوكها او را از صف خارج كردند و به او اجازه ى ورود ندادند. ايشالومِ آبزي كه لباسى شبيه فضانوردان بر تن داشت، از پشت كلاه خود شفافش سر كج و كوله و يگانه چشم درشتش را تكان مي داد و به زبان خود اعتراض مى كرد. آرتيمانوى همراهش همچنان خونسرد ايستاده بود و داد و بيدادش را براى نگهبانان ترجمه مي كرد. آخرش ايشالوم و همراهانش را به اتاقى ديگر بردند تا به اعتراضش رسيدگي كنند.
بعد از آن ديگر مشكلى پيش نيامد. همه يك به يك گذشتند تا نوبت به من رسيد. بعد از تأييد هويتم، از دروازه گذشتم و وارد تالار بارعام امپراتور مولوك شدم.
منظره ى پشت دروازه، عظمتى خيره كننده داشت. واژه اى براى توصيف زيبايى و شكوه آنجا در اختيار ندارم. دروازه به تالار بسيار بزرگى باز مي شد كه ديوارها و سقفش ديده نمى شدند. تنها سايه هايى از آنها در دوردست ها به چشم مى خورد. رديف هايى از جايگاه هاى مجلل تالار را پر مي كردند. جايگاه ها بر اساس اندازه شان مرتب شده بودند و هرچه پيشتر مى رفتيم، كوچك تر مى شدند. كينشار توضيح داد كه هريك از مهمانان در جايگاهى كه براي شان تعيين شده مى ايستد و منتظر مي ماند تا زمان شرف يابى فرا برسد. وقتى كه ما وارد شديم، تالار كاملا انباشته از جمعيت بود، و معلوم بود مراسم بار عام مدت هاست آغاز شده است. بى ترديد بخش عمده ى حاضران در سالن قصد سخن گفتن با امپراتور را نداشتند، چون تعدادشان خيلى بيشتر از اين حرف ها بود. بعدها فهميدم كه حضور در آن تالار و ديدن مراسم، افتخارى يك درجه خفيف تر از سخن گفتن با امپراتور بود كه به نخبگان وفادار به مولوكها اعطا مى شد. بخش عمده ى جمعيت آن سالن براى ديدن امپراتور آنجا آمده بودند و قرار نبود چيزى بگويند.
با راهنمايى كينشار به سوى يكى از جايگاه ها رفتم كه بيش از چند رديف با تخت امپراتور فاصله نداشت. اين بار اندازه ى به نسبت كوچك بدنم مفيد واقع شد و توانستم مراسم را از نزديك مشاهده كنم.
جايگاه ها را طورى ساخت بودند كه صدا و بو از درون آن به بيرون نفوذ نمى كرد، و با اين حال اثرى از ديوار براي مرزبندى شان ديده نمى شد. اين كه چگونه بدون اثرى از ديوار آن فضاهاى كوچك را نسبت به بو و صدا نفوذناپذير كرده بودند، معمايى ناگشوده باقى ماند. درست پشت سر من يك زوم درشت اندام ايستاده بود كه قاعدتا مى بايست بدون وقفه در حال توليد كردن بوهاى عجيب و غريب باشد. اما من كه تنها چند قدم با او فاصله داشتم، هيچ چيز حس نمى كردم. زوم البته در رها كردن بو كوتاهي نمي كرد. اين را مي شد با ديدن قيافه ي درهمِ خدمتكارِ كينشارى فهميد كه كنارش ايستاده بود. زوم ها عادت داشتند از كودكى تا دم مرگ به زبان بويايى عجيب شان اشعارى پيچيده توليد كنند. اين اشعار براى نژادهايى كه زبان پيچيده شان را نمى فهميدند، بويى تند و ناخوشايند بيش نبود. آنهايي هم كه از بخت بدشان تاحدودي اين زبان را مي دانستند، اين اشعار را همچون دعوتي بي شرمانه و مداوم به جفت گيري درك مي كردند.
از جايى كه ايستاده بودم مى توانستم به خوبى امپراتور را ببينم. درست شبيه به تصاويرى بود كه در معابد پرستش مولوك از او نمايش مى دادند. قدش بى ترديد از يك مولوك عادى بلندتر بود، هرچند در آن لحظه كه داشتم نگاهش مى كردم، روى تختى به شكل نيم كره نشسته و بر فراز ستونى از نور خيره كننده در هوا شناور بود. بدنش از ابتداى مراسم تا وقتى كه از آنجا خارج شدم هيچ حركتى نكرد. درست شبيه بتى ساكن و پرشكوه بود كه براى نمايش در وسط سالن گذاشته باشند. رديف هايى فشرده از رعايايش كه براى ديدنش آمده بودند، تا چشم كار مي كرد در اطرافش صف بسته بودند. اما در چهره اش نشانه اى از اين كه آنها را مى بيند به چشم نمي خورد. شاخك هاى صورتى رنگ و پشمالويش را به سمت بالا گرفته بود و چشمان مركب عظيمش با بى تفاوتى به جمعيت خيره شده بود. در يك دستش گوى بلورين فيروز هاى رنگى را گرفته بود و در دست ديگرش مطابق سنت مولوكها تبرزين عظيم و زرينى را نگه داشته بود كه نماد عدالت و قدرتش بود. با وجود فراوانى چراغ ها، نورپردازى سالن را طورى تنظيم كرده بودند كه تخت امپراتور مثل ستونى از نور مى درخشيد. بدن عضلانى و تنومند امپراتور، پوشيده در لباس ظريف و ارغوانى سلطنتى، غرقه در اين نور خيره كننده، مثل تصويرى سه بعدى و رويايى به نظر مى رسيد.
صداى كينشار مرا به خود آورد. او گفت: «شما هم بايد همين طور با صداى بلند سخن بگوييد.»
تازه متوجه شدم كه در آن لحظه يكى از حاضران در حال صحبت با امپراتور است. سوهران مسني بود كه ريش بلند و قهوه اى رنگش را بافته بود و ايستاده بر پاهاى تيغ دار برهنه اش، کل فضاي جايگاه خميده اى را اشغال كرده بود. دستانش را با تاكيد حركت مي داد و مشغول طرح درخواستى بود. اواخر صحبتش بود. فقط در اين حد فهميدم حق استفاده از يك منبع معدنى كمياب در ارمشتگاه را براى هم نژادانش درخواست مى كند. گفتگوي مراجعان و امپراتور با فن آوري پيشرفته اي در سراسر سالن مى پيچيد و مثل مايعى در جايگاه هاي مهمانان جارى مى شد.
امپراتور پس از پايان يافتن سخنان سوهران كمى مكث كرد و بعد شروع كرد به سخن گفتن. صدايى محكم و پرطنين داشت. به گويشى دربارى از زبان بومى مولوكها حرف مى زد و به همين دليل حرفهايش كاملا نامفهوم بود. اما مترجم ها بدون وقفه سخنانش را براى حاضران ترجمه مى كردند. سوهران پس از پايان جمله هاى كوتاه امپراتور به روش مردمش كرنش كرد و ريش بافته ى بلندش را با دست گرفت و از مقابل تخت امپراتور كنار رفت.
نفر بعدى، موجودى ظريف و كوچك بود كه ابتدا در ميدان ديدم قرار نداشت. اما وقتى در جايگاه سخنگويان قرار گرفت، توانستم در كنار مترجمش تشخيصش دهم. يكى از نژادهاى ريزه اندام و بومى ارمشتگاه بود كه نامش را نمى دانستم، اما با مزه اش خوب آشنا بودم! اين يكى از موجوداتى بود كه در ارمشتگاه توسط كينشارها شكار و خورده مى شد و هنوز بعد از بزم دیشب مزهاش زیر دندانم بود.
موجود به زبان معيار امپراتورى به خوبى مسلط بود و با صدايى ريز و جيغ جيغو، در قالب جملاتى كوتاه و بريده بريده حرف مى زد. ظاهرا مستخدمش نتوانسته بود به خوبى او را با رسوم دربار آشنا كند. چون زياد حاشيه مى رفت و صحبتش خيلى طول كشيد. او سخنانش را با اشاره به قانونى آغاز كرد كه براى نخستين بار در جمهورى وضع شده بود. اما در حال حاضر در بيشتر دنياهاى امپراتورى هم رعايت مى شد. اين قانون شكار كردن و خوردن هر نژاد هوشمند و متمدنى را براى ديگران ممنوع مى كرد.
موجود ريزه اندام كه گوش هاى بزرگش مثل پرده اى دور بدنش پيچيده بود، مدتى دراز از مفاخر فرهنگى مردمش تعريف كرد و به اين نكته اشاره كرد كه مردمش داراى كشاورزان، اديبان، و فلاسفه ى بزرگى هستند و كتابخانه هاى بزرگى از آثارشان در دست است و حتا آثار چند تا از نويسندگان اين نژاد به زبان مولوكها هم ترجمه شده است. در آخر، نماينده ى پرحرف اين نژادِ مظلوم، با دو سه جيغ بلند، درخواست اصلى اش را طرح كرد. او مى خواست مردمش در قلمرو امپراتورى به عنوان نژادى هوشمند رسميت بيابند و شكار و خورده شدنشان توسط ساير نژادها ممنوع شود. به ويژه اعتراض او به پرورشگاه هايى بود كه مردمش را در آنجاها با شرايطى نامطلوب تكثير مى كردند و به مصرف خوراكى مى رساندند.
در نهايت آن موجود از امپراتور به دليل اين كه مثل ساير نمايندگان نژادها پذيرفته شده بود و در مدت اقامتش در پايتخت محل سكونت و خدمتكار برايش در نظر گرفته بودند، سپاس گذارى كرد و با بى قرارى در جايگاه خود ايستاد.
امپراتور بدون اين كه شكيبايى اش را از دست دهد، مثل مجسمه اى منتظر ماند تا حرف هاى اين موجود تمام شود. بعد، با همان صداى پرطنين و جملات كوتاه و فشرده اش پاسخ داد. امپراتور از اين كه معيار علمى و روشنى براى تشخيص موجودات هوشمند از غيرهوشمند وجود ندارد ابراز ناخرسندى كرد و گفت به دليل نامعلوم بودن تعريف موجود هوشمند، و ادعاى موازىِ كينشارها كه خواستار شناسايى نشدن اين موجودات در ميان نژادهاى متمدن بودند، نمى تواند فعلا در اين مورد حكم كند. او از موجود خواست كه يكى از دستاوردهاى ادبى، هنرى يا فنى شان را كه از دستاوردهاى كينشارها پيشرفته تر باشد، انتخاب كند و آن را به دادگاه هاى امپراتورى ارائه كند.
مى دانستم كه مولوكها و شايد خود امپراتور از هواداران غذاهاى لذيذ تهيه شده از گوشت اين موجودات هستند، اما پاسخش به نظرم خردمندانه و بى طرفانه آمد.
نفر بعدى موجود عجيبِ پرنده اى بود كه به شبكه از نخ ها و گلوله هاى نورانىِ شناور در هوا شباهت داشت. اين موجود با تغيير دادن وضعيت گره هاى بدنش نسبت به هم سخن مى گفت، و بنابراين هيچ صدا يا بويى از گفته هايش برنمى خاست. او نماينده ى يكى از نژادهاى ساكن سياره اى پرت و دور افتاده در منظومه ى اوختار بود و درخواستى پيچيده و بغرنج از امپراتور داشت. گويا نوعى بيمارى واگيردار در سياره ى آنها پديدار شده بود كه عامل ميكروسكپى اش در بدن هم نژادان او تكثير مى شد و مى توانست از آنها به موجودات ديگرى كه بومى همان سياره بودند منتقل شود. اين بيمارى ظاهرا در اين موجودات كلاف مانند نشانه ى خطرناكى ايجاد نم ىكرد، اما براى آن نژاد ديگر كشنده بود. به همين دليل هم بوميان آن سياره از ترس مبتلا شدن به بيمارى ياد شده، دست به قتل عام هم نژادانش زده بودند. خواسته ي موجود اين بود كه امپراتور در اين ماجرا دخالت كند و از اين جنگ نژادى جلوگيرى نمايد. با نگاهى كوتاه به نماينده ى دردمند، مى شد حدس زد كه هم نژادانش موجودات بى دفاعى باشند كه در معرض خطرى جدى قرار گرفته اند.
امپراتور پس از شنيدن اين حرف ها فرمان داد كه فورا نمايندگانى از نزديك ترين پاسگاه مولوكها به آنجا گسيل شوند تا بر روند جداسازى بيماران و قرنطينه نظارت كنند و اجازه ى نسل كشى را به هيچ كدام از دو طرف ندهند.
بعد از اين كه موجود عجيب مثل كلافي نوراني در هوا شنا كرد و به جايگاهش برگشت، الگوى مراسم كمى تغيير كرد. صداى موسيقى ملايم و نامفهومى به گوش رسيد كه بخش عمده ى نت هايش در خارج از دامنه ى شنوايى ام نواخته مى شد. به دنبال آن، يك مولوك بلند قد و جوان كه زرهى نقره اى بر تن داشت، از پله هاى جايگاه سخن گويان بالا رفت و با بال هايى گشوده در موقعيتى مسلط ايستاد. قرار بود مراسم تشكر از كسانى آغاز شود كه به امپراتورى خدمت كرده بودند.
كينشار به من خبر داد كه قرار است ابتدا به سردار مولوكى كه بر شورشيانِ سياره اى دوردست پيروز شده بود، مدال شجاعت بدهند.
سردار، موجود تنومند و سالخورده اى بود كه بخش عمده ى يال و كوپال روى كتف ها و بال هايش ريخته بود. بدون اين كه مترجمى همراهش باشد، از مقابل جايگاه تماشاچيان عبور كرد و بر سكويى ايستاد كه از محل سخن گويان بالاتر و روشن تر بود. مولوك زره پوش با صدايى بلند و لحنى شعرگونه، فهرستى از خدمات و دلاورى هاى او را خاطرنشان كرد. اين طور كه مى گفت، پس از شورش و عقب نشينى ارتش امپراتور از آن سياره، آن افسر با يك گردان از سربازانش در شرايطى بسيار دشوار در سياره به دام افتاده بود. او به جاي آن كه منتظر بازگشت قواي امپراتور بماند، به پايگاه رهبران شورش حمله كرده و همه ى سرداران شورشى را از بين برده بود. طورى كه وقتى ارتش امپراتورى براى سركوب شورش به آنجا بازگشت، اوضاع را آرام و مولوكهاى باقى مانده را در صدر قدرت يافت.
امپراتور بدون اين كه حركتى كند، در چند جمله ى شعرگونه و موزون از افسر سالخورده تشكر كرد و همان مأمور زره پوش علامتى درخشان را بر كمربند پهن و فلزى افسر نصب كرد.
در همين حين، كينشار به سوى من خم شد و گفت: «حالا نوبت شماست. عالى جناب، فراموش نكنيد چه چيزهايى گفتم، حتما بعد از اظهار لطفِ خورشيد ارمشتگاه كرنش كنيد. مبادا بازوهايتان را حلقه كنيد. اين حركت در بين مولوكها نوعى توهين محسوب مى شود.»
با اشاره اي به او اطمينان خاطر دادم. وقتى افسر شجاع از جايگاه پايين آمد، به همراه مترجمم به راه افتادم و طبق رسم دربار، پياده و در حالی که بر پاهای مار مانندم میخزیدم، به سوى جايگاه رفتم. همان مولوك نقره پوش همچنان در بالاى جايگاه سخنگويان ايستاده بود و با ديدن من شاخك هايش را تكان داد.
مولوك به منظره ي روبرويش خيره شد. از آن نقطه كه ايستاده بودم مى توانستم ببينم كه بر صفحه نمايش جلوى چشمش متنى با زبان غريب مولوكها ظاهر شده و دارد آن را مى خواند. بعد از مكثى كوتاه، مولوك آغاز به صحبت كرد و با صداى بلند و بمش گفت: «اكنون كاهن بزرگ فرقه ى ايلوپرستان شرف حضور يافته است. موجود خردمند و زيركى كه براى سال ها در قلمروى رو به فساد و منحط به خدمت براى امپراتور مشغول بود و مثل شكاركننده ى ابرها با هزاران خطر گوناگون چنگ و پنجه نرم مى كرد. چنان زيرك كه موج هاى بلورينِ مشرق در ساغرِ اولكاگوم و همانند شبنم هاى شناور در پلِ ماه هفتم. موجودى آنقدر هوشمند كه پيروانش را درست مثل فرزند ستاره ى صبح به سوى قدرت و افتخار هدايت مى كند، و با تباهى و زوال اخلاقى كه ريشه در بى نظمى جهان هاى ديگر دارد، مبارزه مى كند…»
باقى حرف هايش را گوش ندادم. چون تلاش براى فهميدن زبان پيچيده اش مغز دومم را خسته كرده بود، و در ضمن با بسيارى از تمثيل ها و استعاره هايى هم كه به كار مى برد آشنايى نداشتم. اما مى فهميدم كه منظورش از قلمرو فاسد و منحط جمهورى است و به دليل محدوديت هاى سياسى نمى تواند قضيه را روشن تر از اين بيان كند.
بالاخره حرف هاى مولوك پايان يافت. امپراتور بدون اين كه بر تخت خود حركتي كند، با زبانى كه از شدت پيچيدگي نامفهوم بود، چيزهايى گفت. ترجمه ى ساده شده اش را با لحن مطمئن آرتيمانو در ذهنم شنيدم: «از تلاش هاى شجاعانه ى اين دازيمداى نژاده تشكر مى كنم، و اميدوارم در جهاد بزرگش در برابر فساد و تباهى پيروز باشد.»
كرنشى كردم و منتظر ماندم تا يك مولوك ديگر پلاكى براق و بلورين را به دستم دهد. اين مدالى بود كه از امپراتور دريافت كرده بودم و مى توانستم از اين پس آن را بر پشت ردايم بدوزم. صبر كردم تا مراسم اهداى مدال پايان يابد، و بعد خم شدم و حلقه ى درخشانى كه در كنار جايگاه نصب شده بود را گرفتم. كينشار برايم گفته بود كه اين حركت را كسانى كه از امپراتور درخواستى دارند انجام مى دهند.
مولوك زره پوش كه انگار منتظر اين حركت بود، بار ديگر شروع به سخن گفتن كرد و باز كمى از من تعريف كرد و براى همه روشن كرد كه من از ارباب و ولى نعمتم -امپراتور- خواهشى دارم، و ابراز اميدوارى كرد كه اين استدعا مثل اجاق كينشارها برافروخته شود!
منتظر ماندم تا حرفش تمام شد، بعد با زبان معيار امپراتورى شروع به سخن گفتن كردم: «امپراتور بزرگ سلامت باشند. من در انجام وظايف خود نياز فراوانى به پيك هاى خودكاره دارم، و با وجود رشد فنى سياره ى بومى ام در سايه ى الطاف امپراتور، امكان دست يابى به چنين تجهيزاتى را ندارم. استدعا دارم براى آسان شدن ارتباط من با پيروانم در قلمرو فساد و تباهى، چند دستگاه از اين پيك ها را به من مرحمت كنيد.»
امپراتور صبر كرد تا ترجمه ى خاموش حرف هايم تكميل شود، و بعد با يك جمله ى كوتاه پاسخ داد. صداى مترجم را در مغز اولم شنيدم: «پذيرفته مى شود.»
برخاستم ودر حالى كه از خوشحالى در لاک خود نمى گنجيدم، پيشاپيش مترجم به جايگاه خويش بازگشتم. مى دانستم كه در اجراى نقشه هاى خود يك گام پيش افتاده ام.
كينشار در حالى كه مشغول بسته بندى چمدان كوچكم بود، پرسيد: «مگر اين پيك هاى خودكاره چه اهميتى دارند؟»
گفتم: «اينها در واقع نوعى روبات بسيار گران قيمت هستند كه مى توانند در شرايط بحرانى خود را تكثير كنند. كافى است پيامى را به يكى از آنها بسپارى و مطمئن باشى كه پيامت را به مقصد خواهند رساند. آنها در راه مرتب توليد مثل مي كنند و ناوگانى از روبات هاى كوچك فضانورد را تشكيل مى دهند. هر كدامشان نقشه ى كل كيهان را در مغزش ذخيره كرده و از راهى خاص و تقريبا تصادفى به سوى مقصد پيش مى رود. آنقدر هم هوشمند هستند كه فريب نمى خورند و مى توانند دريافت كننده ى پيام را از بين تمام گيرنده هاى احتمالىِ ديگر با دقت زياد تشخيص دهند.
گفت: «پس بايد دستگاه هاى پيشرفته اى باشند.»
گفتم: «بله، در تمام كهكشان فقط ارتش مولوك و جمهورى به اين دستگاه ها دسترسى دارند. دسترسى به اين وسايل مشكل است چون مى شود از آنها براى مقاصد جاسوسى استفاده كرد. براى همين هم نتوانستم از جمهورى نمونه هايى از اين روبات ها را همراه خودم بياورم.»
با لحنى ستايش گرانه گفت: «امپراتور بزرگ بايد به شما خيلى اعتماد داشته باشند كه چنين چيزي را در اختيارتان گذاشته اند.»
گفتم: «بله، من بايد پيام هايى را به معابد ايلو در جمهورى بفرستم كه محتوايى بسيار سرى دارند. پيام هايى كه اگر توسط مأموران جمهورى كشف شوند، آرامش بسياري از ساكنان ناف هستي به هم خواهد ريخت.ِ»
كينشار با نگاهى كه احترام در آن موج مى زد مرا نگاه كرد. مولوكها براى او خدايانى دست نيافتنى بودند و بعد از اين حرف ها مرا هم به چشم فرستاده ى خدايان مى ديد.
تا ساعتى بعد، همه چيز براى ترك ارمشتگاه آماده شد. از اتاق مجلل و مناظر خيره كننده ى اطرافم خداحافظى كردم و در حالى كه خاطراتى ارزشمند از اقامت چند روزه ام در ناف هستى را، با پيك هاى اعطايىِ امپراتور همراه مى بردم، سوار فضاپيمايى شدم كه قرار بود مرا به سياره ى رگا ببرد. جايى كه مركز بايگانى فرقه ام بود و قرار بود به زودى به پايتخت شبكه ى عظيم پيروانم تبديل شود.
زوم
ادامه مطلب: چهارده روز قبل- هفده روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب