چهارشنبه دهم تیرماه 1388- اول جولای 2009 میلادی- تهران
در میان تمام سفرهایی که تا به حال رفتهام، ماجراهای چین واقعا چیز دیگری بود. هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم یکی از سفرهایم را از بقیه جدا کنم و بگویم این بهترین سفری است که رفتهام. چون هر گشت و گذاری تجربههای خاص و ویژهی خود را دارد و دستاوردهای منحصر به فردِ خود را به همراه میآورد. اما حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم واقعا سفرم به چین را میتوانم بهترین سفرم تا این لحظه بدانم.
آن روزی که دوستان عزیزم پویان و امیرحسین به خانهمان آمدند تا با هم به سوی فرودگاه حرکت کنیم، هنوز هیچ کداممان باورمان نمیشد که داریم راه میافتیم. این ناباوری تا حدودی در رخدادهای پیش از سفر ریشه داشت.
درواقع سفر چین تنها سفری بود که به طور فعال و پردامنه برای انجام دادنش برنامهریزی قبلی کرده بودیم، و شاید به همین دلیل هم، برنامهاش دست کم ده دفعه کاملا تغییر کرد! از نظر زمانی، اولش قرار بود در نوروز سال 1388 به این سفر برویم. همه چیز آماده و مهیا شده بود، تا اینکه یک دفعه خبردار شدیم یک خورگرفتِ[1] مهم که تا چند قرن بعد تکرار نمیشود، در همین تابستان رخ میدهد و از چین میشود آن را دید. طبیعی بود که با شنیدن این خبر کل برنامهی سفر تغییر کند. برای همین هم چند هفته مانده به زمانی که قرار بود به سوی چین راه بیفتیم، برنامه را تغییر دادیم و در نوروز رفتیم به آسیای میانه، و این همان سفری بود که سفرنامهی سغد و خوارزم را بر مبنایش نوشتیم.
سفرمان به چین نه تنها از نظر زمانی، که از نظر مکانی هم خیلی دستخوش دگرگونی شد. هدف اولیهمان این بود که مسیر قدیمی جادهی ابریشم را طی کنیم و بنابراین قرارمان این بود که به کاشغر برویم و از آنجا تا پکن پیشروی کنیم. بعد قرار شد برعکس این راه را طی کنیم یعنی برویم پکن و از آنجا برویم تا ترکستان و کاشغر. بعد فکر کردیم حالا که تا اینجا آمدهایم، برویم همین بغل تبت را هم ببینیم. در همین گیر و دار بود که بین تبت و چین درگیری و کشت و کشتار رخ داد و ترکهای ترکستان هم شروع کردند به تظاهرات. وقتی خبردار شدیم که مرزهای این دو استان بسته شده و ورود به بخش مهمی از شهرهای اطراف راه ابریشم ناممکن شده بود. بنابراین با خلاقیت زیادی مسیرهای سفرمان را بازبینی کردیم و ماجرا به قدری بالا گرفت که تقریبا هر دو هفته یک بار کل مسیر سفرمان در چین تغییر میکرد.
این البته نشانهی ضعف برنامهریزی ما نبود و در تلاشهای شبانهروزی سیاستمداران چینی و غیرچینی ریشه داشت که میکوشیدند با دامن زدن به ماجراهایی مثل انقلاب مسلمانان ترکستان یا شورش تبتیها، از اجرای سفر ما جلوگیری کنند. لازم به شرح نیست که تمام این توطئهها عقیم ماند و ما نه تنها به چین رفتیم، که در نهایت هم مسیری را طی کردیم که در جریان این برنامهریزیها خوابش را هم نمیدیدیم.
گذشته از دو عاملِ زمان و مکان، حتی افرادی هم که قرار بود به چین بروند تغییر کردند! یعنی درواقع قرار بود یک عدهی دیگر به جایی دیگر بروند که ما به جایشان به چین رفتیم!
ماجرا از این قرار بود که هستهی مرکزی سفر طبق معمول از من و دوست عزیزم پویان تشکیل شده بود، ما شروع کردیم به خبر کردن دوستان، و یکی از مهمانان فهرستمان یار غار و دوست عزیزم امیرحسین ماحوزی بود. امیرحسین به تازگی ازدواج کرده بود، و به همین خاطر در تعطیلات نوروز با ما به آسیای میانه نیامد (البته فرق چندانی نکرد، چون در همان مقطع زمانی با همسرش به آسیای میانه رفت!).
اما در مقابل این پایبندی به خانه و خانواده پاداش بزرگی گرفت و مقرر شد یک ماه از تازه عروس مرخصی بگیرد و با ما به چین بیاید. بقیهی دوستانی که قرار بود در این سفر با ما باشند براساس حرف اول اسم پویان انتخاب شده بودند: پدرام که در آسیای میانه با هم بودیم، پژمان (همان دکتر نوروزی خودتان) که با هم زیاد ایران را گشته بودیم و دوست خوبم پیمان (مهندس اعتماد، مدیر عامل خورشید) که اخیرا سفری با هم به قونیه کرده بودیم.
وقتی قافیهی نامهای «پ»دار جور شد و سازها کوک، قرار شد مرتب جلسههایی برای توجیه و برنامهریزی داشته باشیم. این نشستها به هیجانانگیزترین و غیرمنتظرهترین حالت برگزار میشد. مثلا یک بار قرار شد در دانشگاه تهران جلسه داشته باشیم و چون شب شد و دانشگاه را بستند، آمدیم وسط خیابانِ پارکینگی در نزدیکی دانشگاه روی زمین نشستیم و دو ساعت گپ زدیم. احتمالا تا اینجای کار متوجه شدهاید که هر بار دور هم جمع میشدیم بر سر طی کردن یک مسیر و بازدید از برخی از شهرها به نتیجه میرسیدیم و در دفعهي بعد روی مسیری به کلی متفاوت توافق میکردیم. این دگرگونیهای خلاقانه به تدریج شدت گرفت و کار به جایی کشید که همسفرانمان هم یکی یکی به دلیل مشکلات عدیده از سفر منصرف شدند و من و پویان ماندیم و امیرحسین.
چون ما آدمهای خیلی محتاط و اهل برنامهای بودیم، پیش از سفر شروع کردیم به گفتگو با کسانی که ارتباطی با چین داشتند. نتیجهاش هم این شد که چند دوست خیلی خوب پیدا کردیم و با آدمهای تازه از چین برگشته گپی زدیم.
هرچند در نهایت مسیرهایی به کلی بیربط با اندرزهای ایشان را طی کردیم. یکی از آنها خانمی بود که خودش راهنمای جهانگردان ایرانی به چین بود و کلی از اخلاق و مهربانی چینیها تعریف کرد و بسیار هم از کیفیت غذاها و وضع دلآشوب رستورانهایشان بد گفت.
دیگری جوان بسیار جالب توجهی بود به نام شاهین مهدیزاده که چند سالی بود در چین زندگی میکرد و درس مدیریت میخواند. چینی یاد گرفته بود و به طور عمیق با فرهنگ چینیها آشنا شده بود. هرچند از این فرهنگ خوشش نمیآمد و راه و روش این مردم را نمیپسندید. خانهاش در یکی از مسیرهای سفر ما قرار داشت، اما دقیقا همان زمانی که ما به چین میرفتیم او به ایران میآمد تا در عروسی یکی از اقوامش شرکت کند. او توانست با این تدبیر از به هم خوردن تعادل ظریفی که بین شمار ایرانیها و چینیها در این سرزمین وجود داشت، جلوگیری کند.
با این برنامهریزی دقیق و ثبات قدم چشمگیر، گروه ما برای سفر به چین حاضر شد. اما از حق نگذریم، نسبت به سایر سفرهایی که کرده بودیم، این یکی واقعا از مقدمهچینی و پشتوانهی اطلاعاتی و دانشیِ بینظیری برخوردار بود. پویان، که نوعی google-earth زنده و سخنگو بود، روی نقشه تمام جاهای جالب چین را مشخص کرده بود و روی نقشهی ماهوارهایِ چین مسیرهای قابل تصور را با رنگهای مختلف مشخص میکرد. وحدت آرای ما به قدری بود که تا زمان شروع سفرمان نقشهاش به چیزی شبیه قالی کرمان تبدیل شده بود، با نقشها و رنگهایی کمی پیچیدهتر.
ما برای ردیابی راهها و اطلاعاتی مانند فاصلهی شهرها از هم و دسترسی به هواپیما و قطار و اتوبوس و چیزهایی از این دست کاملا به او وابسته بودیم، که الحق به خوبی از عهدهی گردآوری اطلاعات و راهنماییمان در این مورد برآمد.
از آن طرف، قرار شد من زمینهی اطلاعاتی مربوط به سفر را فراهم کنم. در همین راستا سه ماه مانده به سفر به این نتیجه رسیدم که ما برای زندگانی آسوده در چین، باید حتما چینی بلد باشیم. این بود که حجم زیادی کتاب خودآموز و نرمافزارهای شنیداریِ آموزش زبان چینی را از اینترنت گرفتم و آن را در اختیار دوستانم هم گذاشتم و شروع کردم به یاد گرفتن چینی.
راستش را بخواهید، پیش از این دو بار دیگر سعی کرده بودم این زبان را یاد بگیرم و هر بار آنقدر واژگان و جملات به نظرم غریبه میآمد که انگار به زبان چینی است!
بار اولش که هنوز نوجوانی نوباوه و دبیرستانی بودم با شکست مفتضحانهای روبرو شدم، چون شروع کرده بودم به یادگیری نوشتن به چینی، به جای اینکه اول دستور زبان و کلماتش را یاد بگیرم. بار دوم در سالهای آخر دورهی کارشناسیام بودم و برای خواندن شعرهای چینی و زبانزدهای ذن و تائویی کمی با این زبان بازی کرده بودم و کمی هم پیش رفته بودم. اما در تمام این موارد آخرِ کار به نوعی آشنایی سطحی انجامیده بود و اصلا ورودی به این زبان پیدا نکرده بودم.
در این بین به آموزش مکالمهی چینی برخوردم که شرکت pimsleur تولیدش کرده بود و واقعا معرکه بود. این برنامهي آموزشی درست همان طور که بچه زبان یاد میگیرد، آموزش میداد و به این ترتیب کودک درون انسان را فعال میکرد! دردسرتان ندهم، دوستانم با قدرداری و سپاسگزاری این کتابها و اطلاعات مربوط به زبان چینی را از من گرفتند و جایی در خانههایشان قایمش کردند، و من هم که با عزم جزم شروع کرده بودم به یادگیری چینی، در پایان سه ماه عین بلبل چینی حرف میزدم یعنی تقریبا با همان سلاستی که یک بلبل میتواند چینی حرف بزند، بر این زبان مسلط شده بودم. اما از شوخی گذشته، در یادگیری چینی تا حدودی پیش رفته بودم و به عبارتی سر نخ زبانشان دستم آمده بود.
گذشته از این، در همان حدود سه ماه پیش از آغاز سفر، شروع کردم به انجام یک پروژهی به نسبت بزرگ، که عبارت بود از خواندنِ همه چیز در مورد چین!
ابتدای کار با تاریخ چین شروع کردم و دو سه کتاب خوب و جدی در این مورد خواندم. بعد در مورد جامعهشناسی و مردمشناسیاش خواندم و در نهایت به فلسفه و پزشکی و نجوم سنتیشان رسیدم.
ادبیات و شعر و ادیان چینی هم که از مدتها پیش علاقه داشتم و تا حدودی خوانده بودمشان. در ضمن جغرافیا و هنر چینی را هم کمی دقیقتر بررسی کردم و بالغ بر پنجاه ساعت فیلم مستند در مورد این سرزمین نگاه کردم. در این زمینه به قدری خوب پیش رفته بودم که وقتی یکی دو هفته به سفرمان مانده بود، شروع کرده بودم به خواندن در مورد موضوعهایی حاشیهای مثل طریقهي پختن پیراشکی در چین، یا اسمِ لباسها و نقابهای بازیگران تئاتر سنتی چینی.
دستاورد تمام این مطالعات را با همان روش تندنویسی و رمزنگاری مخصوص خودم بر صفحاتی نوشته بودم که به تدریج حجم و ابعادی پیدا کردند و به مجموعهی بزرگی تبدیل شدند. یک کپی از این یادداشتها را در سفر همراه برده بودم تا راهنمای بازدید از مکانهای باستانی باشد. البته این نوشتهها خیلی زیاد به کارمان نیامد، چون در اولین فرصتی که پیش آمد، آنها را جا گذاشتم! اما خلاصهی کلام اینکه این نخستین سفری بود که این حجمِ زیاد از مطالعه و کار نظری برایش انجام داده بودیم.
القصه، آن عصری که پویان و امیرحسین به خانهی ما آمدند تا از آنجا دسته جمعی به فرودگاه برویم، هنوز باورمان نشده بود که داریم به چین میرویم. بر خلاف هر بار که مادرم نگرانِ سفر رفتن ما بود، این بار با خوشحالی از رفتنمان استقبال کرده بود و دلیلش هم این بود که اوضاع سیاسی ایران قمر در عقرب بود و ملت را در خیابان میکشتند و احتمالا مادر گرامیام گمان میکرد حضور در صحنهی درگیریهای قومی تبت و ترکستان امنتر از تردد در خیابانهای خونین تهران است. خواهرم هم که کمی نگران شیوهی سفر کردمان بود را هم با این حرف آسوده خاطر کردم که : «جای دوری نمیرویم، سفر قندهار که نیست!»
بالاخره بعد از خوردن قهوهی خوبی که خاندان گرامی آماده کرده بودند، همگی کولهها را بر دوش انداختیم و رهسپار سفر چین و ماچین شدیم. در راه طولانی تا فرودگاه امام، امیرحسین شروع کرد در مورد برداشتش از عارضهی خودشیفتگی سخن گفتن و هر سهی ما کل مسیر یک ساعت و نیمه تا فرودگاه را با سر و صدا در مورد این موضوع بحث کردیم. دیدگاه زروانی دربارهی خودشیفتگی، دیدگاه مولانا، دیدگاه روانکاوان و خلاصه هر دیدگاه دیگری در این مدت بررسی شدند و نتیجهاش احتمالا این شد که رانندهی بیگناه تاکسی یقین پیدا کند که ماها مشکل روانیای داریم و دست کم اینکه به خودشیفتگی دچار هستیم.
سفر هوایی به چین با حادثهی خاصی همراه نبود، جز آمد و رفت مهمانداران و خورد و خوراک معمول، و البته گپ و گفتهای پر سر و صدای ما سه نفر که بخش مهمی از مسافران را آشفته و پریشان خاطر کرد. سفر به نسبت طولانی بود و من که در حین سفر از هر فرصتی برای استراحت استفاده میکردم، به آسودگی خوابیدم و دو همسفرم هم گویی چنین کردند.
این چنین بود که در صبحگاه روزی گرم و شرجی، در شهر پکن بر زمین نشستیم و چینگردیمان را شروع کردیم.
پویان در کنجی از اتاق کار من دوربینش را برداشت و ثبت فیلم سفر را آغاز کرد و تا حدود یک ماه بعد دوربین همین طور در دستش بود!
- . منظور همان کسوفِ خلق الله است. ↑
ادامه مطلب: پنجشنبه یازدهم تیرماه 1388- دوم جولای 2009- پکن
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب