پنجشنبه , آذر 22 1403

چهل و هفت روز بعد – پنجاه و سه روز پیش از پایان – همستگان

غامباراک، كه با حالت بى‏ قرار هميشگى‏ اش تلوتلو مى‏ خورد، به سوي تختم دويد. برايم دستياري وفادار و كاردان بود، اما برخي از اين حركت هاي ناگهاني‌اش حوصله ­ام را سر مي­ برد. در برابر تختم ايستاد و بي آن كه در حركت موزون هزاران تار بلند اطراف بدنش وقفه ‏اى پديد آيد. با صداى بلند ورود مهماني والامقام را اعلام كرد: «قربان، ناظر خردمند تشريف آورده ‏اند.»

پشت سرش، مى ‏شد ناظر را ديد كه مانند سايه ‏اى باريك و تيره پيش مي‌آید. آرامش و وقارِ نهفته در حركات حساب شده­ اش هاله ­اي رعب ‏آور در اطرافش ترشح مى ‏كرد. خرقه ‏ى سياه بلندى پوشيده بود و هيچ نقطه ­اي از تنش ديده نمى‏ شد. بدني دراز و کشيده داشت، اما خرقه چنان آن را پوشانده بود که اصلا معلوم نبود از كدام نژاد است. انتهاي بالايي خرقه به باشلقي بلند و نقابي تيره متصل مي ­شد که سر و صورتش را هم ­پوشانده بود. از آن ميان، تنها چيزي که می‌شد ديد، دو چشم زرد و درخشانش بود. نگاهش چنان نافذ بود كه مانند شکافنده ­اي ليزري در همه چيز رخنه مي ­کرد. در موردش تقريبا هيچ نمي­ دانستيم. جز آن که به عنوان بلندپايه ­ترين نماينده­ ي امپراتور در جمهوري از قدرتي باورنکردني برخوردار است. مقامي رسمي نداشت و تنها نخبگاني كه با پشت صحنه ­ي دسيسه­ هاي سياسي آشنايي داشتند او را مي ­شناختند. داستان هاي زيادي در موردش بر سر زبان ها بود كه بيشتر به افسانه شبیه بود. مي‌گفتند به سادگيِ جنباندن دم، اميران و رهبران سياسي را در دنياهاي دوردست به قتل مي­ رساند و هواداران مولوك‌ها را به جايشان منصوب مي ­كند.

روى تختم لميدم، لاك پشتم را بر خميدگى آن تكيه دادم و با رضايت گفتم: «ناظر عزيز، بسيار خوش آمديد.»

ناظر با همان چالاكى و سكوت عجيبش پيش آمد و منتظر ماند تا يكى از باسوگاهاى خدمت گذار معبد، سه پايه ­ي نرم و راحتي را برايش بياورد. بعد روى آن نشست. به آن نژادهايى­ تعلق داشت كه اندام هاي حركتي­ شان زير بدنشان قرار دارد. برای همین هم موقع نشستن پيكرش دو تا مي ­شد. ناظر پس از نشستن سكوت را شكست و با صداى پرطنين و نافذش گفت: «درود بر عالى‏جناب، كاهن بزرگ ايلو.»

بدون آن كه نگرانى ‏ام را آشكار كنم پرسيدم: «چه چيز ناظرِ والامقام را به اين معبد محقر كشانده است؟»

به جاي پاسخ دادن، با چشمانى كه از زير سايه ‏ى نقابش برق مى ‏زد، پيرامونش را نگريست. انگار مى‏ خواست توصيف من از معبد ايلوپرستان را محك بزند. من از معدود كساني بودم كه مى‏ توانستم چهره به چهره با او صحبت كنم. هرچند معمولا سخت گير و كمي تندخو بودم، اما در برابر او ادب و فروتني زيادي نشان مي­ دادم. حرف زدن با کسي که از شخصِ امپراتور لقب ناظر گرفته، و نقش «چشم شاه» را در جمهوري ايفا مي­ كرد، نيازمند زيركي و احتياطي فراوان بود. هيچ دلم نمي­ خواست ديدي منفي در مورد من و فعاليت‌هايم پيدا كند.

ناظر گفت: «خبرهاى خوبى برايتان دارم. ساعتى پيش ميزبان پيك ويژه‏ ى امپراتور بودم.»

حس كردم بارى از روى دوشم برداشته شده است. متوجه آسودگي­ ام شد و ادامه داد: «امپراتور از تلاش‏ هاى شما خوشنود هستند. ايشان پرداخت هزينه ‏ى لازم براى تجهيز بايگانى معبد در سياره‏ ى رِگا را بر عهده گرفته ‏اند.»

از خوشحالى بال‏ هايم را به هم زدم و با بازوهايم حلقه ‏هايى درست كردم. تجهيز معبد بزرگ ما نيازي فراوان به كمك مالى داشت. حالا كه امپراتور پشتيباني مالي ­مان را بر عهده گرفته بود، مى‏ توانستم مطمئن باشم كه در كم‏تر از يك ماهِ جمهورى، بايگانى فرقه سر و سامان خواهد گرفت.

با خوشنودى گفتم: «ناظرِ عزيز، شما بسيار خوش‏ خبر هستيد. كاملا متوجهم كه بدون ابراز لطف شما امپراتور بزرگ اين نظر خوب را به ما پيدا نمى‏ كرد.»

ناظر پيكر سياه پوش خود را كمى به پهلو متمايل كرد و گفت: «نه، دوست من، شما رسالت بزرگ‏تان را دست كم گرفته‏ ايد. امپراتور به رشد و گسترش فعاليت‏ هاى شما توجه دارد و از نتايج به دست آمده بسيار راضى است. راستى، پيكى كه اين خبر خوب را به همراه آورده بود، پيغام ديگرى هم داشت…»

دوباره نگران شدم. پرسيدم: «چه پيامی؟»

گفت: «درخواستى جزئى است. مى‏ دانيد كه گروه كوچكى از ياغيان در منظومه­ ي اوختار در قلمرو مرزى جمهورى پناه گرفته ‏اند. خبرهايي به ما رسيده كه این ها فراریانی هستند که از قلمرو امپراتوری گریخته‌اند و زیر لوای یک نوع نهضت مقاومت شهرهایی در بیابان های اوختار ساخته‌اند و بر ضد امپراتور به تبلیغ مشغول‌اند.»

با ترشح كردن مقدارى بوى نشانگر سرخوشى خنديدم و گفتم: «آه، كاملا متوجهم، ناظر عزيز، مى‏ توانيد مراتب ارادت مرا به امپراتور برسانيد.»

بعد در حالى كه با بازوهايم علامت سلطنتى مولوك‌ها را در هوا رسم مى‏ كردم، ادامه دادم: «شما كه مى ‏دانيد، من مخالف پر و پا قرص هر نوع تبليغ ارتداد و بددينى هستم.»

G:\draw\my works\Dazimda\Scan10039.JPG

 

 

ادامه مطلب: دو روز بعد- پنجاه و يک روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب