کاغذ، صوفی‌ترین چوب

 

 

 

 

 

 

 

جان نادیده خسیس شده          جانِ دیده رسیده در دیده
سر کاغذ گشاده دست اجل       نقد در کاغذ است پیچیده
مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

لمس کاغذ همیشه برایم ترکیبی از دو حس متضاد را ایجاد کرده است. حسی که شاید بسیاری از هم‌نسلانم با من در آن همداستان باشند. از یک طرف کاغذ دلپذیر و خوشایند و لذتبخش است. بافت کاغذ، صافی و نرمی سطحش، و سپیدی‌اش بی‌واسطه خط و نوشتار و دانستن و فهمیدن را در ذهن تداعی می‌کند، و میل به نوشتن و حک کردن چیزی از جنس معنا بر این بستر بکر را. کمابیش به همان شکلی که جرج ارول در ۱۹۸۴ نخستین رویارویی قهرمان داستان‌اش با کاغذهای دفتری سپید را روایت می‌کند. رویارویی‌ای که او را به نوشتن خاطراتش، به پوست انداختن، و به خروج از هنجارهای جامعه‌ای تمامیت‌خواه سوق می‌دهد.

از سوی دیگر برای من کاغذ یادآور درخت است. همیشه با در دست گرفتن کاغذ حسی بین گناه و حسرت هم در کار است. این حس که جسد بی‌جان درختی را در دست داری. این که درختی سرزنده و روینده و جاندار، به بهانه‌ی ثبت معنایی بر پوسته‌اش بیجان شده و مثله گشته و دگردیسی یافته است. کاغذ از طرفی قله‌ی شکوهمند کتاب را وعده می‌دهد و از طرف دیگر غیاب جنگلی ارجمند را گوشزد می‌کند. شاید هیچ «چیز» دیگری در زندگی روزانه‌ی ما نباشد که تا این اندازه ضد و نقیض،‌ تا این پایه پیچیده و معماگونه، و تا این حد برخوردار از معنایی لایه لایه باشد. هر کاغذی در این معنا، خود به کتابی از معناهای واگرا و متفاوت می‌ماند.

کاغذ در ماهیت خود چیزی شگفت‌انگیز است. پیکره‌ای تشکیل یافته از اسکلت سلولهایی که زمانی زنده بوده‌اند. لاشه‌ای فرسوده، خرد و خمیر شده، و متلاشی، که از تمام نمودهای سرزنده و جاندار پیشین‌اش خلع شده، تا به چیزی دیگر تبدیل شود. کاغذ درخت‌‌زدوده‌ترین چوبِ ممکن است، همچنان که چوبِ درختان نامنتظره‌ترین پیشاهنگ کاغذ است. بیهوده نیست که شاعران خوش‌ذوق پارسی‌گو از دیرباز کاغذ را به برگ درختان تشبیه می‌کرده‌اند، و نه تنه‌اش. نام برگ بر صفحه‌های کاغذ باقی مانده، شاید همچون اکسیری برای به خواب بردن وجدانهای ستاینده‌ی درخت، و همچون تدبیری برای فراموش کردن این حقیقت آزارنده که کاغذ نه از برگهایی ریزان و کوتاه‌ عمر، که از چوبهایی تناور و سربلند و استوار ساخته می‌شوند.

کاغذ با این همه، به جسد پهلوانی سرو قامت شبیه نیست، که به لوح تابوتی خاموش و آرام و فروتن شباهت دارد. این خلع شدن از هویت پیشین روینده و سرسبزِ چوب ضرورتی است که آن را به کاغذی تبدیل می‌کند، که قرار است حامل معنا باشد. به همان شکلی که عارفان پارسا از خویشتن دست می‌کشیدند تا من‌ای دیگر و والاتر را برسازند، و به همان شکلی که صیقل خوردن و آیینه‌گون شدن را برای بازتاباندن حقیقت سفارش می‌کردند، چوب درهم تنیده و محکم و زورمند درختان نیز از نفس خویش خالی می‌شود و درهم می‌شکند و شکلی از «فنا» را در آغوش می‌کشد، تا به برگی تبدیل شود که قرار است خطی و معنایی را بر سینه‌ی خود حمل کند. کاغذ در این معنا، صوفی‌ترین چوب است.

آن اسکلت سلول‌های گیاهی که بر سازنده‌ی کاغذ است، از قندی به نام سلولز تشکیل یافته است. کاغذ تنها اسکلتی بیجان و لاشه‌ای درهم شکسته نیست، که در ضمن پوسته‌ای از جنس قند است. اندک‌اند کتاب‌خوانانی که به این حقیقت شگفت‌انگیز آگاه باشند که آنچه در دست می‌گیرند و ورق می‌زنند و می‌خوانند، در نهایت از نگاه شیمی‌دانان، پاره‌ای قند است. شاید از این روست که مطالعه چنین شیرین است. شاید با این بهانه است که چوبها به کاغذ شدن تن در می‌دهند. چه سرنوشتی خوشتر از این که با دست کشیدن از خویشتن انباشته از معنا گردیم، و همچون پانیذ و قندپاره‌ای چنین کنیم؟

با این همه، مدح و ثنای کاغذ بسنده نیست و همچنان عذاب وجدانی در میان است. زیرا تنها معنا نیست که بر برگهای کاغذ نقش بر می‌بندد، که بیش از آن، و پیش از آن، پوچی و پراکندگی است که بر بستری چنین مقدس می‌لمد و آن را با خویش می‌آلاید. شمار چرندنویسان همواره بیش از شمار اندیشمندان بوده و هست و خواهد بود، و حجم نوشتارها و کتابها و مقاله‌های عمیق و درست و سنجیده‌ای که در جهان پدید می‌آید، همواره از مزخرفات و مهمل‌بافی‌ها و پراکنده‌گویی‌ها کمتر باقی خواهد ماند. همگان دیده‌ایم کاغذهایی چنین ارجمند را، با واژگانی سبک و مهمل و پوچ بر جبین‌شان. انبوهی از چرندها که مدام در شمارگان فراوان در صنعت چاپ و نشر تولید می‌شود، تنها اتلاف سرمایه‌ای ملی یا ویرانگر محیط زیست نیست، که توهینی است به ماهیت کاغذ، و ناسزایی است به پیکره‌ای قندسان و عالی‌تبار، که به مذلت حمل مهملات دچار آید.

از این رو من که کاغذ را بسیار عزیز می‌دارم، چندان از کمیاب شدن‌اش، کنار گذاشته شدن‌اش و جایگزین شدن‌اش با رسانه‌های الکترونیکی ناخرسند نیستم. چرا که در غیاب کاغذ، حضور چوب و درخت را می‌توان دید، هرچند که شاید غایت و آرمان هر درختی،‌ بدل شدن به کاغذی باشد که متنی ماندگار و معنادار و ژرف را در سینه جای داده باشد.

 

همچنین ببینید

ناموس ،حق و داد

مقاله‌ای درباره‌ی تبارشناسی «ناموس» که در نشریه‌ی  «رسانه‌ی فلسفه و فرهنگ»، سال اول، شماره‌ی دوم، زمستان ۱۴۰۰، ص:۱۷-۲۰، منتشر شد...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *