پیشدرآمد
کتاب «کژ نگریستن» به تازگی (در سال ۱۳۹۶) با ترجمهی روان مازیار اسلامی و به همت نشر نی به بازار کتاب عرضه شده، و اثری است از اسلاوی ژیژک که نسخهی انگلیسیاش در سال ۱۳۷۰ (۱۹۹۱.م) انتشار یافته است. کتاب ۳۴۰ صفحه حجم دارد و در سه بخش و نُه فصل تنظیم شده است. چنان که ژیژک در مقدمهی کتاب میگوید، هدفاش از نوشتن این کتاب بازخوانی و شرح آرای روانکاوانهی ژاک لاکان است، اما نه به شیوهای دانشگاهی و منظم، که با روشی بازیگوشانه، و با نمایان ساختن نمودها و جلوههای آن در آثار ادبی و سینمایی. به همین خاطر هم نام کتاب خود را «کژ نگریستن» گذاشته است و در این اشارت به سخن والتر بنیامین ارجاع میدهد که میگوید ویرانگرترین نقدها زمانی پدید میآیند که اثری والا در کنار اثری عامیانه و پیش پا افتاده نهاده شود.
لاکان که همین اندرز بنیامین را به کار بسته است، خود اثری مشهور دارد که در آن کانت را همراه با ساد خوانده و به این ترتیب کوشیده چارچوب آرای کانتی دربارهی میل و خواست را واسازی کند. آنچه ژیژک در این کتاب دنبال میکند، کمابیش همان است که لاکان کرده، با این تفاوت که به جای بر گرفتن یک اثر، منظومهای از آثار گوناگون را برگرفته و به جای واسازی لاکان بیشتر در شرح و تفسیر آرای او کوشیده است.
ژیژک و کجنگریهایش
زمانی ریچارد رورتی فیلسوف آمریکایی نویسندگان و اندیشمندان معاصر را به دو گروه جدی و بازیگوش تقسیم کرده بود. از دید او برخی از نویسندگان به مادر ترزا شباهت دارند؛ یعنی جدی و عبوس و سختگیر و خشک هستند، و در ضمن این که همگان برایشان احترام قایلاند و ستایششان میکنند، ترجیح میروند سراغشان نروند. در مقابل برخی دیگر به مدونا شباهت دارند. یعنی عوامانه و سبک و جلف مینمایند، اما جذابیتی دارند و در دل همه جای دارند و چشمها را متوجه خود میکنند.
از این تقسیمبندی را بپذیریم، اسلاوُی ژیژک بیشک در ردهی مدوناها جای میگیرد و دورترین فاصله را نسبت به مادر ترزاها پیدا میکند. ژیژک با شتابزدگی و بیدقتیهایش در اظهار نظر، با مصاحبههای هیجانی و ابراز احساسات بیشائبه و اغراقآمیزش، و با متنهای خواندنی و جذابش نزد کتابخوانان –به ویژه کتابخوانان چپگرا- چهرهای محبوب است. این فیلسوف تپل و خشمگین که با لهجهی اسلاوی غلیظش و گرهای که در زبان دارد دربارهی همه چیز اظهار نظر میکند و موضعگیریهایش گاه پرت و گاه خطرناک به نظر میرسد، جان میدهد برای این که اندیشمندان جدی نادیدهاش بگیرند و همچون فردی سطحینگر و پرهیاهو از جرگهی والای فیلسوفان جدی طردش کنند. با این همه هرکس که ژیژک خوانده باشد میداند که با فردی نکتهسنج، باهوش، بسیار بامطالعه و صریح سر و کار دارد که حرفی برای گفتن دارد، هرچند شاید این حرف تا آن حد که ادعا میکند، جدی و عمیق نباشد.
از آنجا که قصد من در اینجا نقد چارچوب نظری ژیژک و آرای مورد توجهش در این کتاب –یعنی روانکاوی لاکانی- است، لازم میدانم پیشاپیش موضع خود را دربارهی ژیژک روشن سازم.
ژیژک همواره برای من نویسندهای وسوسهبرانگیز بوده است. هم سخنرانیهایش به نظرم هیجانانگیز و شنیدنی است و هم نوشتارهایش را دوست دارم. این البته جدای از داوری به نسبت سخت و تندی است که دربارهی عقایدش دارم. ژیژک از دید من نقطهی التقای دو مذهب مدرن بزرگ و اثرگذار در قرن بیستم است که عبارتند از کمونیسم و فرویدیسم. دو چارچوب نظری کلان و مقتدری که پویایی جامعهشناختیشان تمام ویژگیهای مذهبهای کلاسیک را دارند و جدای پیامدهای عینی نقدپذیر (و از نظر من فاجعهباری) که داشتهاند، در بزنگاههایی غافلگیر کننده همپشتی و همدستی چشمگیری را هم با یکدیگر داشتهاند.
به همان شکلی که آرای مارکسیستی در حلقهی فرانکفورت با درآویختن به آرای فروید بقای خود را حفظ کرد و از فروپاشی شوروی جان سالم به در برد و در بلوک غرب خود را تکثیر کرد، برداشتهای فرویدی هم طی دهههای پس از فروپاشی شوروی به بازماندهی جنبشهای رادیکال چپ چفت و بست شد و به این ترتیب در برابر ضربههای مرگبار عصبشناسی جدید و روانعصبشناسان نوهابزی تاب آورد و جان به در برد.
ژیژک نمایندهی هردوی این جریانهاست. یعنی سخنگوی دستگاههایی نظری است که فارغ از اثرهای تاریخی و پیامدهای جامعهشناختیشان، باید در بنیان مفهومیشان و در هستهی مرکزی نظریشان نقد و واسازی شوند و من بر این باورم که هردو غولهایی مهیب هستند که استخوانهایی شکننده و ناتوان دارند و در برابر نقدی منطقی یا وارسیای مستند و پژوهشگرانه تاب نمیآورند و فرو میریزند. ژیژک نمونهی نویسندگانی است که پوکی استخوان این غولها را در نمییابند، یا آن را کتمان میکنند.
ژیژک از کشوری کوچک و تازه استقلال یافته (اسلوونی) برخاسته که هفت دهه زیر تازیانهی ستم روسهای بلشویک قرار داشته است. با این همه تا آستانهی فروپاشی کمونیسم عضو حزب کمونیست یوگسلاوی بوده و هنوز خود را مدافع و سخنگوی همان جریان سیاسی منقرض شدهای میداند که برای سه نسل هممیهنانش را سرکوب کرد و خفقانی فرهنگی را بر سراسر قلمرو بالتیک گسترانده بود. او در ضمن پیرو وفادار رویکردهای نوفرویدی و به ویژه آرای لاکان است. به همین خاطر هم به بت محبوب کسانی تبدیل شده که به آرای روانکاوانه کششی دارند و یا دل در گروی جنبش چپ نو نهادهاند.
ژیژک را بسیاری از اندیشمندان معاصر خوار شمرده و نقد کردهاند و آرای وی را پیش پا افتاده و آشفته و توهمآمیز دانستهاند. هرکس کتاب «دردسر در بهشت» او را خوانده باشد، تا حدودی در مییابد که تحلیلهای او از اوضاع کشورهای مسلمان امروزین و تصوری که دربارهی جنبشهای بنیادگرای مذهبی دارد، نادرست و اغراقآمیز است، و به ویژه این برداشت مشهورش که میگوید این جریانها در نتیجهی شکست خوردن کمونیسم پدید آمدهاند. چرا که با تحلیلی دقیقتر از جست و خیزهای ژیژکی میتوان نشان داد که جریان بنیادگرایی مذهبی امروزین در جهان اسلام نه سنتگراست و نه ضد مدرن، و نه ضد چپ. جریان اسلامگرای تندروی امروزین که در قالب طالبان و القاعده و داعش نمود یافته است، هم ساختاری مدرن دارد و هم ریشههای تاریخیاش به تاثیر آرای چپگرایانهی مدرن بر اسلام سنتی باز میگردد. هم شکلگیری و توسعه و ابزارهای عملیاتیاش همگی مدرن – و تا حدود زیادی چپ- بودهاند.
ژیژک گمان میکند دنیای امروز دو گزینهی ایدئولوژیک دارد که عبارتند از بنیادگرایی مذهبی یا لیبرالیسم لگام گسیخته، و اندرز میدهد که لیبرالها برای سرکوب مذهبیون تندرو بار دیگر به چپگرایی افراطی میدان دهند. اما این برداشت او به ویژه برای کسانی که در ایران زندگی میکنند، سادهانگارانه و سطحی مینماید. چرا که ما میدانیم که اسلام تنها یک روایت و یک نسخه ندارد و افراطگرایی طالبانی-داعشی هم نسخهی غالب آن نیست، و اصولا بلایی که بر سر سرزمین مسلمانان آمده، تا حدودی از درآمیختگی اسلام تجدیدنظر طلب با همان عقاید چپ رادیکال ناشی شده است. این را البته باید در کنار این نکتهی ظریف دید که ژیژک هم بر آن تاکید دارد، و آن همدستی و همپیمانی اسلام تندروی مدرن با غرب است و صفآراییای که اغلب در برابر نیروهای چپ داشته است. اما این به خاطر همسنخی عقیدتی اهل داعش با آمریکا بروز نکرده، و از آنجا برخاسته که این دو دشمنی مشترک دارند و به ویژه کمونیسم که ساختار و کارکردی شبیه به دین دارد، رقیبی همجنس با اسلامگرایی تندرو و تهدید کنندهی میدان تکثیر آن است.
اگر بخواهیم از زاویهی ساختار و سبک بیان ژیژک را نقد کنیم، باید بپذیریم که ایرادهای فراوان دارد. کتابهایش ساختار منسجم و روشنی ندارند و کمابیش بیسر و ته هستند. ادعاهای گزاف و نامستند در جای جای نوشتارهایش به چشم میخورد و به خصوص وقتی از کمونیسم و بلشویسم دفاع میکند، در چشم کسانی که با تاریخ معاصر آشنایی دارند، متعصبانه و حزبی مینماید. او مدام از موضوعی به موضوعی دیگر میپرد و خط اصلی بحثاش را گم میکند و هر از چندی هم به نتایجی ضد و نقیض میرسد و آخرش همه را -گاهی به زور!- زیر پرچم مبارزه با سرمایهداری و دفاع از مارکسیسم و نوفرویدیسم جمع میکند.
با این همه، این ایرادها بدان معنا نیست که ژیژک خواندنی یا آموزنده نباشد. ژیژک دانش گسترده و روشنفکرانهی علاقمندان به روانکاوی را با لحن کوبنده و نکتهسنجیهای جدلی مارکسیستها ترکیب کرده و این دو مهمترین اجزای نیرومند و آموزندهی این دو گفتمان هستند. نوشتارهایش جذاب و خواندنی و نکتهسنجیهایش هوشمندانه و رندانه است. مطالعات عمیقاش در زمینههای مختلف و این نکته که شیفتهی فرهنگ عامیانه است و غوطه خوردناش در آن را کتمان نمیکند، او را به اندیشمندی ویژه و نامعمول بدل ساخته است. ژیژک در همین کتابی که موضوع نقدمان است –کژ نگریستن- به همان سادگی از شکسپیر و هگل نقل قول میآورد که از ایزاک آسیموف، و با همان لحنی به تراژدیهای آیسخولوس اشاره میکند که به فیلمهای گروچو مارکس. این اشارهها هم در عین شاخه شاخه بودن و پراکندگیشان، اغلب هوشمندانه و معنادار هستند و با بند نافی مفهومی به هم متصل میشوند. هرچند تحریفی پردامنه و ریشهدار را در همهشان میتوان تشخیص داد.
کوتاه سخن آن که ژیژک نمونهای غایی از آن «کژ نگریستن»ای است که بنیامین در نظر داشت، و این ترفند را به تمامی در کتابهایش – و به ویژه همین کتاب به نمایش میگذارد. وقتی آثار اندیشمندی را میخوانیم، پرسش اصلی آن نیست که چقدر با او موافق یا مخالف هستیم، چون این مسئلهایست که پس از پایان خواندن باید مطرح شود. هنگام خواندن، پرسش مرکزی آن است که چقدر میتوانیم از او بیاموزیم، و ژیژک نویسندهایست که میتوان از او آموخت. هرچند وقتی خواندن اثری از او را به پایان میبریم، شاید به این نتیجه برسیم که در برابر انبوهی از نکات جالب و اشارتهای جذاب پراکنده که آموختهایم، با موضعی و برداشتی کلی سر و کار داریم که نادرست مینماید و مخالفتمان را بر میانگیزد.
ترفندهای طرد واقعیت
کتاب «کژ نگریستن» سه بخش دارد که میتوان موضوع محوری آنها را به ترتیب واقعیت، میل و قدرت دانست. هر بخش از سه مقالهی کمابیش مستقل تشکیل یافته که البته ارجاعهایی درونی هم به یکدیگر دارند و هر کدامشان از کنار طیفی وسیع از مفاهیم میگذرند، و تنها در کنار برخی میایستند و واشکافیای انجام میدهند. ژیژک سخن خویش را با اشاره به مقالهی درخشانی از ژان کلود میلز -«ترفندهای ادبی ناسازههای زنونی»- آغاز میکند. مقالهی مشهور و مهمی که در آن میلز نشان داده که باطلنماهای مشهور زنون که در نفی حرکت و دفاع از آرای استادش پارمنیدس الیایی اقامه شده بود، در واقع اشارههایی ریشخندآمیز به اسطورههای رایج در یونان باستان بودهاند.
میلز با دقتی شایستهی تحسین نشان داده که داستان آخیلس و لاکپشت در اصل از ترکیب داستان عامیانهی خرگوش و لاکپشت (از داستانهای ازوپ) و بندی از ایلیاد ناشی شده است. همچنین ناسازهی تیری که از کمان کشیده پرتاب نمیشود به بندی از ادیسه اشاره میکند که وضعیت هراکلس در جهان مردگان را توصیف میکند. یعنی در این ناسازهها انگار با نوعی از همان کج نگریستن سر و کار داریم: عنصری از فرهنگ عوام که با متنی فاخر و کلاسیک ترکیب شده تا برای دعویای جدلی به کار گرفته شود.
ژیژک با اشارهی به جا و درستی از نمایشنامهی ریچارد دوم اثر شکسپیر بهره میبرد تا منظور خود از کج نگریستن را روشن سازد، و این کار را به شیوهای دلکش و خواندنی انجام میدهد. هدف او بازگو کردن هستهی مرکزی آرای لاکان است، بدان شکلی که با نگریستن به ادبیات عامهپسند و سینمای تودهگرا میتوان آن را دریافت. او با ارجاع به طیفی وسیع از محصولات فرهنگی (داستانهای کوتاه، رمانهای علمی-تخیلی، قصههای پلیسی، فیلمهای دلهرهآور و سینمای تخیلی) تصویری به نسبت دقیق و روشن به دست میدهد که در آن کلیدواژههای لاکانی هریک در جایی نشستهاند و معنایی روشن دارند. هرچند دربارهی دقت این تصویر و پایبندیاش به آنچه که لاکان خود میگوید، باید شک کرد.
ژیژک به روش معمول خویش به قدری در متناش از یک مثال به مثالی دیگر میپرد و چندان در اشاره به هریک شتابزده و عجول عمل میکند که دریافتن خط و ربط بنمایهی سخنانش دشوار است. اما محور اصلی آرای او در این بخش به بحث لاکان دربارهی امر واقعی باز میگردد. لاکان به ویژه در آثار مشهور دوران میانسالیاش به تمایزی قاطع میان عرصهی خیال (فانتزی) و عرصهی واقعیت قایل بود، اما این دوقطبی مشهور فرویدی را واژگون میساخت و با رویکردی که او را به پسامدرنها شبیه میسازد، واقعیت را غیرواقعیتر و تخیلیتر از خیال قلمداد میکرد. از دید او واقعیت عرصهای دست نایافتنی، و معمایی ناگشودنی است که همچون حفرهای خالی و غیابی جبران ناشدنی عمل میکند و از این رو هم در ساخت روانی شخص آشفتگی و ناتمامیت ایجاد میکند و هم مانند گرانیگاهی برای ساماندهی به عناصر روانشناختی به کار میآید.
نگرش ویژهی لاکان دربارهی امر واقعی او را از پیشداشت بدیهی روانشناسان (از جمله فروید) جدا میسازد. پیشداشتی که بر مبنای آن میل و خواست کششهای درونی برای جبران کاستیای در عرصهی واقعیت هستند. این دریافت بدیهی که من با میل خود غیاب امری دلخواه را تجربه میکند و با خواست خود برای رفع این غیاب میکوشد، از دید لاکان مشکوک مینماید. از دید او همهی این بازیها در میدان امر واقعی انجام میپذیرد که بنا به توصیف لاکان بیشتر به امری موهوم میماند تا واقعی. این واقعیت دور از دسترسِ بینامِ نامؤثر چیزی است بینابینِ نومن کانتی و خدای بیکارهی میرچا الیاده، و به همین خاطر از دید لاکان اصولا میل قرار نیست برآورده شود، و برآورده هم نمیشود!
ژیژک از داستان سیزیف –که مبنای ناسازهی زنونیِ ناممکن بودن پیمودن مسافتی بوده- بهره میجوید تا تمایز لاکانی میان هدف و مقصد را توضیح دهد. مقصد به غایتی درونی اشاره میکند که همانا ارضای تام و تمام میل باشد، و هدف مسیر دستیابی به آن را نشان میدهد. مقصد از دید لاکان از رانه بر میخیزد و رانه امری موضعی و محلی است که از تحریکپذیری اندامهایی ویژه (مثل نرهی مردانه) ناشی میشود. از دید لاکان رانهها خاستگاهی زیستشناختی ندارند و از ضرورتهای حاکم بر ساز و کارهای اندامی پیروی نمیکنند، در مقابل از سپهری نمادین تراوش میشوند و در شبکهای از دلالتها جایگیری میکنند و طلب (Demand= D) را به این ترتیب رقم میزنند.
در این معنا در زیر چتر سهگانهی لاکانیِ «میل- نیاز- طلب»، تمایز اندامهای بدن خود به زیرسیستمی از نظام دلالت تبدیل میشود و در جریان فرایندهای فرهنگی و جامعهشناختی است که قالبی مرزبندی شده به خود میگیرد. به همین خاطر لاکان معتقد است مقصد که از رانه بر میخیزد، هرگز به غایت خود که ارضای کامل است نمیرسد، و تنها غایت هدف است که بر آورده میشود، که آن هم چیزی جز بازتولید خودش نیست. یعنی میل در نهایت نه برای ارضا شدن، که برای تولید خویش به شکلی دیگر است که به جریان میافتد.
در برابر میلهای برخاسته از سامانهی زیستشناختی که ارضای بیقید و شرط و کاملی را میطلبند، رانه خواستی است که بر خود خواست پافشاری میکند و از این رو خیال را با میل در میآمیزد. رانه سرسختانه بر منبعی و موضوعی تکینه پافشاری میکند، در حالی که میل از موضوعی به موضوعی میلغزد و به محض به دست آوردن امر دلخواه، متوجه چیز دلخواه دیگری دیگری میشود. ژیژک میگوید این وضعیت دیالکتیک میل در بستری از واقعیتِ برآورده ناشدنی جریان پیدا میکند و از این رو به قول لاکان «در میانهی دو مرگ» مستقر میشود. موقعیتی که در آن مرگ دستخوش نوعی ابهام و آشفتگی واقع شده، و «مردگان درست دفن نشدهاند»، چنان که در داستانهای ترسناک مدرن دربارهی بازگشت اجساد میبینیم، یا در روایتهایی باستانی مانند آنتیگونه که بر خدشهدار شدن آیین تدفین تاکید دارند.
ژیژک با خلاقیت بسیار نمونههایی از روایت بینابین دو مرگ را پیش میکشد تا منظور خود را از این سخن روشن کند. از دید او فیلم «ویرانگر» (Terminator) پیوند رانه و میل را نشان میدهد و در فیلمی مثل «پلیس آهنی» (Robocop) و فیلمهای زامبی با تاکید بر عرصهی بین دو مرگ سر و کار داریم. در همهی این موارد چیزی بیجان که در ضمن مرده هم نیست، خواستی و میلی را به شکلی مکانیکی دنبال میکند. خواه تعقیب خونخوارانهی زندگان باشد، یا ماموریتی که فرماندهی استعلایی در آینده یا در اکنون، از جایگاهی ارتشی یا پلیسی صادر کرده است.
واقعیت در این میانه، همچون فورانی از نیروست که از بازگشت لطمه (تروما) ناشی میشود. تنشی که در قالب میل صورتبندی میشود، رفع ناشدنی و همیشگی است و برای آن که به تعادل دست یابد و در زندگی روزمره چفت شود و رام گردد، به سیطرهی امر واقعی نیاز دارد. از دید ژیژک عناصری مثل توپهای ناوگان ژاپنی در فیلم «امپراتوری خورشید»، یا مهرداروی «تریستان و ایزولده» در اصل همین عنصر واقعی را نمایندگی میکنند، که از سویی اتصال قهرمان داستان با واقعیت را تبیین میکند و از سوی دیگر به شکلی جالب توجه همواره نمادی برای مرگ و نیستی است.
غیابی که همچون حفرهای در دل واقعیت بروز میکند و آن را به تحرک میاندازد، در مدار گرانش علت میل قرار دارد که لاکان آن را «چیزِ د» مینامد. این عامل غیابی است که از بازماندهی امر واقعی ناشی میشود و تفسیر و تامیل را ممکن میسازد و به جریان میاندازد. لاکان برای توصیف این «چیزِ د» گاه از کلیدواژههای نظریهی سیستمهای پیچیده استفاده میکند و مثلا آن را بستر جذب (attractor) نظامی آشوبگونه میداند که همان واقعیت باشد. اما حقیقت آن است که این تعبیرها اگر از حدی دقیقتر در نظر گرفته شوند نادرستاند و اگر نشوند گمراه کنندهاند و لاکان از این سودجوییهای گاه فضلفروشانه از کلیدواژههای علمی دقیق و روشن کم ندارد، که گاه باعث میشود ژرفنگریهایش به چشم نیاید و خوار گردد.
اختلالی مشابه را ژیژک نیز بازتولید میکند، مثلا در آنجا که پس از نقل قول از هاوکینگ دربارهی خیالی بودن زمان (نقل قولی که با تحریف یا بدفهمی همراه است) میگوید زمان زنانه و مکان مردانه است، و مکان را با تکینگی با استثنایی یگانه و زمان را با «نه-همه» در گفتمان لاکانی یکی میگیرد، که کمابیش سخنی مهمل و بیمعناست.
راهبردهای حصر خیال
دومین بخش از کتاب «کژ نگریستن» با مقالهای مشهور شروع میشود که ژیژک دربارهی آثار هیچکاک نوشته و پیشتر انتشار داده بود. اگر بخش نخست را بر سپهر واقعیت از دید لاکان متمرکز بدانیم، موضوع بخش دوم عرصهی خیال یعنی دومین رکن روانشناسی لاکانی خواهد شد. ژیژک در این بخش بیشتر بر آثار سینمایی تاکید میکند تا درکی عمیقتر و روشنتر از آرای لاکان در این زمینه را به دست دهد.
به همان ترتیبی که در بخش نخست ژیژک بر داستانهای علمی تخیلی و رمانهای پلیسی و گاه درامها تاکید میکرد، در بخش دوم دریچهی نگاه خود را بر صنعت سینما تنظیم میکند. هرچند در هر بخش از مواد خام و مصالح بخش دیگر به فراوانی بهرهبرداری میکند. به همین شکل توجه وی از «چیز د» یعنی موضوع میلِ گره خورده با دیگری کوچک یا اشیاء و افراد، به «چیزِ دال» یعنی سرچشمهی میل در فرهنگ و زبان چرخش میکند. او در این روند از فیلمهای هیچکاک همچون نقطه عطفی عملیاتی و مرجعی کارساز بهره میبرد.
محور اصلی بحث ژیژک از این سخن لاکان آغاز میشود که واقعیت امری ساختگی است که سوژه آن را به شکلی پسگستر ابداع میکند. یعنی زنجیرهی رخدادها و شبکهی کردارها معنای ذاتی خاصی را حمل نمیکنند، مگر آن که راویای از نقطهای خاص از زمان به آنها بنگرد و همه را در روایتی منسجم و معنادار با هم ترکیب کند. این نقطهی استقرار راوی همواره اکنون است، و چارچوبی که رخدادها و کردارها در آن با هم مفصلبندی میشوند، همان است که انسجام روانی سوژه را ممکن میسازد.
با این همه نگرش لاکانی در سازگاری با تعبیری که ژیژک از آن به دست میدهد، واقعیت را همچون برساختهای روانشناختی خوار میشمارد. به همین خاطر سلامت روانی و انسجام شخصیت تنها زمانی ممکن میشود که من فاصلهی خود با نظام نمادین را حفظ کند و فریبی که در این ابداع روایت منسجم کمین کرده را از سویی باور کند و از سوی دیگر ارادهاش برای ارتکاب مجدد آن را حفظ نماید. میل در این نگرش شکلی از والایش است که در زیر سایهی دیگری بزرگ -یعنی آن فریبکارِ اعظم نمادین- انجام میپذیرد. والایشی که هستهای از غیاب و تهیایی ازلی را همچون بذری از نیستی مادیت یافته در بطن خود میپرورد. گامهای رویارویی سوژه با این میل و الگوهای رمزپردازی و روایتسازی بر مبنای آن است که شالودهی ساختهای سینمایی متفاوتی را میسازد که موضوع گمانهزنیهای گاه پراکندهگویانهی ژیژک است.
ژیژک سه مرحلهی رشد روانی فرویدی را با سه گام پیاپی در تاریخ صنعت سینما همتا میانگارد. یعنی تصویربرداری خام و واقعگرا را با مرحلهی دهانی، مونتاژ و بریدن و دوختن عناصر ناهمگن را با مرحلهی مقعدی و سینمای دلهرهآور هیچکاکی را همچون نمادی از مرحلهی فالیک شرح میدهد. الگوهایی که به ترتیب با بازنمودنِ یک چشمانداز خام، روایت کردن موازی دو موقعیت، و طرح یک دسیسه در موقعیتی یکتا ملازم هستند.
تطبیق این دورهها و سبکهای روایت با مراحل سهگانهی فرویدی البته جای چون و چرای بسیار دارد، اما منظور ژیژک کمابیش روشن است. او هیچکاک را همچون هنرمندی برگزیده فهم میکند که نقطهی آجیده، آن وصلهی ناجور-به قول لاکان- یعنی آن لکه یا داغ بازمانده از امر واقعی را برجسته میسازد و روایت خود را بر محور کشف و رویارویی با آن مرتب میکند.
خوانش ژیژک از هیچکاک بیش از اندازه تفسیرمدارانه است و با خواندن آن بیشتر ژیژک را میشود شناخت تا هیچکاک را. با این همه تبارنامهی آثار هیچکاک و دلبستگیای که به روانکاوی داشته بر همگان آشکار است و دست کم گوشههایی از تفسیر ژیژک جای تامل دارد، و این گذشته از آن است که روایت او از سینمای هیچکاک به خودی خود و مستقل از اعتبار علمی و درستیاش، خواندنی و الهامبخش است. به ویژه در آنجا که دستهبندیهایی سه تایی از فیلمهای هیچکاک به دست میدهد و آنها را به ترتیب با رمزگذاری امر واقعی، عرصهی نمادین و دنیای خیال به تعبیر لاکان همسان میانگارد.
خطای روششناسانهی ژیژک در این شرح و تفسیرها –که مشابهش را در آثار روانکاوان و مارکسیستها هم میبینیم- آن است که رمزگان جا افتاده در تمدن اروپایی را در زمان و مکان به شکلی نابهجا تعمیم میدهد. یعنی از سویی نمادهای باستانی تمدن اروپایی را بر مبنای علایم دوران مدرن تفسیر میکند، و از سوی دیگر شأنی جهانی برای این رمزگان قایل میشود. فرضهایی که هردو نادرست هستند و میتوان با شواهدی بسیار خطا بودنشان را نشان داد. تنها یک اشاره دربارهشان آن که ژیژک از نماد پرنده همچون نشانهای برای زوال و تقدیر و ناکامی یاد میکند و ارجاعهایش در این زمینه منابعی دستچین شده را در بر میگیرد که از فالِ پرندهبینی در روم باستان تا نمادهای فرویدی در «تفسیر خواب» را زیر پوشش قرار میدهد.
اما حتا در تمدن اروپایی هم دربارهی پیوند نماد پرندگان با این معنا جای بحث و انکار فراوان هست و پرندگان در بسیاری از متون مرجع این تمدن (از تراژدی پرندگان آریستوفانس بگیریم تا نماد کبوتر در انجیل و منابع کلیسایی اولیه) معناهایی به کلی متفاوت را حمل میکند. این برداشت به ویژه زمانی که به تمدنهای دیگر بنگریم به کلی نادرست مینماید. رمزپردازی بسیار پیچیده و چشمگیر پرندگان در تمدن ایرانی (از نمادهای پرندهای ایزدان اوستایی گرفته تا مفهوم سیمرغ در شاهنامه تا منطقالطیر و متون عرفانی) هم از آنچه در تمدن اروپایی میبینیم بسیار بسیار فربهتر و پیچیدهتر است و هم بر معناهایی لایه لایه و بسط یابنده دلالت میکند که شباهتی با معانی مورد نظر فروید-ژیژک ندارد.
شیوههای مرزبندی رمزگان
واپسین بخش کتاب ژیژک به مباحثی کمابیش پراکنده اختصاص یافته که بیشتر در حوزهی سیاست و جامعهشناسی گردش میکنند. با این همه ارجاعها و اشارههایی به روانشناسی لاکانی در آن میبینیم که گویی بیشتر به عرصهی امر نمادین مربوط میشود. لاکان در این بخش بحث خود را با تاکید بر مفهوم نگاه و صدا آغاز میکند و از آن برای توضیح مفهوم لاکانی سمپتوم و سنتوم بهره میجوید. سمپتوم (symptom) که مفهومی فرویدی است، در ابتدا نشانهای عضوی بوده که پزشکان از آن برای پی بردن به ماهیت بیماری بهره میجستهاند و فروید نیز همان را برگرفته و به میدان روانی تعمیم داده است. لاکان تفسیری از این مفهوم را در آخرین دورهی تدریساش صورتبندی کرده که بر مبنای آن سمپتوم پیامی رمزگذاری شده و نشانهای صورتبندی شده است که معنایی را در دل خود نهفته است. معنایی که تنها با تفسیر و تأویل میتوان به آن پی برد. لاکان در همین گفتارها در مقابل این کلمه مفهوم خودساختهی سنتوم (sinthome) را قرار میدهد که منظور از آن «دالی لبریز از کامجویی بلاهتبار» است. این نشانهایست که معنایی ندارد و به شکلی سرراست و بیواسطه بر کیف (Joussance) دلالت میکند. به همین خاطر فارغ از تفسیر و تاویل عمل میکند و آن رمزگشایی ضروری برای آشکارسازی معنای نهان را نمیطلبد و بر نمیتابد.
از دید ژیژک منظور لاکان از این کلمه گرانیگاهی است که زایش ایدئولوژی را ممکن میسازد. ایدئولوژی در مقام مجموعهای شلخته از عناصر گفتمانی پراکنده که با عللی واگرا و متفاوت به زور کنار هم چسبانده شدهاند تا نمودی از تمامیت را به دست دهند. نمودی که به قول لاکلاو معنای ذاتی خاصی ندارد و دالهایی شناور و لغزان را در بر میگیرد که تنها در زیر چتر یک اقتدار سیاسی گذشته را بازخوانی کرده و هژمونی غالبی را دربارهی همه چیز به دست میدهد، بی آن که در بند انسجامی یا عقلانیتی باشد.
ژیژک از این جفت مفهومی بهره میجوید تا دغدغهی خاطر لاکان در واپسین آثارش را واشکافی کند. دغدغهای که بر مفهوم هویت و انسجام شخصیتی من تمرکز داشت و راهبردهای دست شستن از آن یا فریبهای تحریف کنندهی آن را مورد توجه قرار میداد. ژیژک در این بخش جبههبندیای میکند که نسبت به بخشهای پیشین کتاب سیاسیتر، گستاختر و مهاجمتر است و در آن به پیکربندی هویت در بافتی مدرن میتازد و با شعارهای پسامدرن همدلی نشان میدهد، بی آن که به شکلی پرداخته و سنجیده مرزبندی خود با مدرنیته را تعیین کند.
ژیژک در این فصل دربارهی چیزهایی بسیار متنوع سخن میگوید. میکوشد هابرماس را در میان پسامدرنها ردهبندی کند، و تاریخ پسامدرنیسم را تا فروید و مارکس عقب بکشد و این دو را با چپاندن نیچه در میانهشان به مثلثی بدل نماید که طلیعهدار شک و تردید دربارهی فراروایت مدرن دربارهی حقیقت و قدرت هستند. اما آنان که این سه غول بزرگ مؤلف را خوانده باشند نیک میدانند که آنچه ژیژک در نظر دارد تنها به نیچه مربوط میشود و رگههایش در آن دوتای دیگر نحیف است و بیرمق، و هرچند هر سه سبیل دارند، اما گنجاندن آن آن سبیلو در میان دو ریشو کافی نیست تا هر سه سبیلو قلمداد شوند!
نقد بنیادها
برداشتی که ژیژک از مفهوم امر واقعی لاکانی در بخش نخست کتابش به دست میدهد، بسیار جذاب، بسیار خواندنی و بسیار نادرست است، و این نادرستی گناه ژیژک نیست و بخشهایی از آن به خودِ لاکان و سنتی فکری باز میگردد که او درونش میاندیشد.
یکی از جذابیتهای دستگاه نظری فروید برای اندیشمندان مارکسیست آن است که در انسجام و اهمیت دو مفهوم مهم و کلیدی تردید روا میدارد و به شکلی آنها را پاک میکند. یکی «من» و «خودآگاهی من» است که پشتوانهی ارادهی آزاد و عقلانیت کرداری در آدمیان است، و از دید نوفرویدیهای پسامدرن توهمی برساختهی قدرتهای اجتماعی بیش نیست. این مفهوم از دید مارکسیستهایی که به حلول روح تاریخ در جوامع طبقاتی باور دارند هم دست و پاگیر و خطرناک است، چرا که مقاومت منها در برابر نهادها و برتری کردارهای انتخاب شدهی فردی بر روندهای اجتماعی کلان را ممکن میسازد. یعنی پیشداشت نظری سوسیالیستها و برنامهی عملی کمونیستها را ابطال میکند، که هر دو بر نادیده انگاشتن من و بورژوایی پنداشتن بزرگداشت منها و ارادههایشان تاکید دارند.
دومین جنبهی جذاب نگرش فرویدی و به ویژه خوانشهای جدیدترِ پسامدرن از او، مجالی است که برای انکار واقعیت فراهم میآورد. دومین مفهوم منفور نزد مارکسیستها واقعیت است. واقعیت به خاطر سرسختی ابطالگرانهاش، و به خاطر سرکشیاش در برابر پیشگوییهای آخرالزمانی خطری بالقوه برای همهی نظریههای پیامبرانه است. به همین خاطر هر ترفندی که واقعیت را از سکهی اعتبار بیندازد، برای مارکسیستها قدمی مبارک و فرخنده دارد. این ماجرا از همان زمان مارکس وجود داشته و کتاب هجدهم برومر مارکس تلاشی است برای نادیدهگیری واقعیت جاری در خیابانهای پاریس و پایبند ماندن به نظریهی خویش.
هم دیدگاه فرویدی و هم نگاه مارکسیستی اگر با شواهد عینی و تجربی محک بخورند، مردود میشوند. تقریبا تمام پیشداشتهای نظریهی سنتی روانکاوانه که فروید بنا نهاد امروز با دادههای عصبشناسی جدید باطل شده است و به همین ترتیب تقریبا همهی ارکان نگاه مارکسیستی با مراجعه به اسناد تاریخی و پژوهشهای میدانی و تجربی غلط از آب در میآید. بداهت این نکته هم قاعدتا آشکار است که بسیاری از مفاهیم کارآمد و درست که از محک تجربه سربلند بیرون میآیند (مثل ناخودآگاه، کشمکش، نمادپردازی، تکامل نهادها و مشابه اینها) ابداع فروید و مارکس نیستند و مضمونهایی قرن نوزدهمی هستند که در دستگاه نظری ایشان به کار گرفته شدهاند. این ماجرا تنها دربارهی نسخههای سنتی و اصلی آرای این دو اندیشمند مصداق ندارد، که اغلب نتیجهگیریهای پیروان پسامدرن امروزینشان را هم شامل میشود.
ناگفته پیداست که این ارزیابی سختگیرانهی ما دربارهی آرای فروید و مارکس به معنای خوار شمردن اهمیت تاریخی این آرا، و خلاقانه و تیزهوشانه بودنشان نیست. اما این که دستگاههایی نظری به دست نابغههایی پدید آمده باشند، و در دورانی تاریخی بر شماری بسیار از مردمان تاثیر گذاشته باشند، و پیشداشتهایی نظری را سرنگون کرده باشند، به آن معنا نیست که آن نگرشها درست هستند. دو جریان فربه و بزرگ مارکسیسم و روانکاوی شاخههایی ارجمند و مهم و آموزنده از اندیشه در قرن بیستم هستند که باید حتما مطالعه شوند، اما ایمان آوردن به آنها و نقد نکردنشان پذیرفتنی نیست و وقتی پیگیرانه و سختگیرانه نقدشان کنیم، در مییابیم که در مقام نظریهای برای توضیح انسان و جامعهی انسانی نادرست هستند و امروز به ردهی تاریخ نظریهها تعلق دارند، تا طبقهی نظریههای تاریخساز.
به این ترتیب روشن است که ژیژک و سایر نویسندگان چپگرا چرا تا این اندازه به آرای نوفرویدی علاقه نشان میدهند. با این ترفند است که «منِ خودمختارِ خودآگاهِ سازندهی تاریخ» که سد راه سیر مکانیکی و تاریخزادهی تحول طبقاتی است، و «واقعیت سرکش سرسخت» که تهدید کنندهی پیشگوییها و تفسیرهای حزبی است، با یک حرکت از میدان به در میشوند و اعتبار خود را از دست میدهند.
اما حقیقت آن است که گرانیگاه واقعیت –در عین دسترسیناپذیری فلسفیاش که بحثی در آن نیست- همچنان خورشیدی درخشان است که کل نظامهای شناسایی در مدار آن گردش میکنند. دانشهای تجربی و مفاهیم رسیدگیپذیر مدام در علم رسمی پدید میآیند و با دگردیسی یافتن به فناوری کارآیی خود و سازگاریشان با همان واقعیت را نمایش میدهند. با تکیه بر این بنیان شناختی است که میتوان از حضور و اهمیت منها در برابر نهادها دفاع کرد، و خودآگاهی و ارادهی آزاد را به رسمیت شمرد. صد البته که منها همواره در پیوند با نهادها و زیر تاثیر آنها قرار دارند، و صد البته که خودآگاهی تنها جزئی کوچک از پردازشهای عصبی و ارادهی آزاد تنها بخشی اندک از کل رفتارهای ارگانیسم زنده را در بر میگیرد. اما همین نقاط کوچک است که تعیین کننده است و همینهاست که وجودش در نگرشهای یاد شده انکار میشود.
دادههای عصبشناختی و پژوهشهای روانشناختی نشان میدهد که تقریبا همهی پیشداشتهای لاکان-ژیژک نادرست هستند. گمانهزنیهای فلسفی لاکان دربارهی این مفاهیم البته ارزشمندند و نکتهسنجیهای ژیژک در این زمینه البته خواندنی و لذتبخش هستند. اما اینها اعتباری و حقیقتی برای خودِ مفاهیم دست و پا نمیکند. میل بر خلاف دیدگاه لاکان خاستگاهی زیستشناختی دارد و ساز و کارهای تبیین و ارضای آن نیز کاملا در انداموارگی بدن زنده درتنیده شده است. این بدان معناست که شکافی که لاکان میان رانه و میل قایل است در واقع وجود ندارد و هدف مقصد هم واگرایی مورد نظر او را ندارند. نقطهی آجیدنای که مورد نظر اوست تنها در سطح نمادین اعتبار دارد و ارضای میل غایتی است که مدام برآورده میشود.
چنان که در ابتدای این نوشتار گفتم، ژیژک بسیار خواندنی، بسیار جذاب و بسیار آموزنده است، و با این همه دستگاه نظریاش بسیار پرخطا و نتیجهگیریهایش بسیار نادرست مینماید. یکی از دلایل اهمیت نویسندگانی مانند ژیژک آن است که با خواندنشان در مییابیم ستیزه با من (به خاطر هواداری از نهاد: سوسیالیسم) و انکار واقعیت (به جای چارهجویی برای دستکاری و تغییر آن) چطور اندیشمندانی هوشمند و نکتهسنج را به بیراهه میکشد. اشارههای او به طیفی وسیع از متون ادبی و سینمایی نشانهی دانش فراگیر و مطالعهی بسیار اوست، که جای تحسین و تقدیر دارد. در عین حال شیفتگی او به نظریههایی که واقعیت را به سود تصویری خیالی از آرمانشهرهای دست نایافتنی طرد میکنند، تا حدودی کودکانه مینماید، و ترشح گفتمانی هوشمندانه در این زمینه کمکی به اعتباریابیاش نمیکند.