گفتار دهم: ضحاک و دراکولا
اسطورهی ضحاک در قلمرو تمدن اروپایی سیر تحول جالب توجه و چشمگیری را طی کرده که در این بخش بدان خواهم پرداخت. این همان روندی است که تناسخی مدرن از ضحاک را در قالب دراکولا پدید آورده است. پیش از پرداختن به آن اما باید به این نکته توجه داشت که داستان ضحاک در درون قلمرو ایران زمین نیز دستخوش تحول شده و نسخههایی روزآمد از آن پدید آمدهاند. نسخههایی که بسیاریشان نسبت به سیر سنتی این روایت گسستی را نشان میدهند. از روایتهای ساده و ایدئولوژیکی مثل نمایشنامهی «ضحاک» غلامحسین ساعدی که معنای خاصی جز ناسزاگوییهای حزبی ندارد،[1] تا بازسازیهای خلاقانهی جدیدش در روایتهای مربوط به داستان کودکان و نوجوانان، که تا حدودی تحت تاثیر رسانههای مدرن فرنگی مثل کمیک استریپ قرار میگیرد.[2]
اما به نظرم من مشهورترین داستان مدرن که تبارش به ضحاک بازمیگردد، دراکولا است. شباهت این دو شخصیت اساطیری و تداوم نمادپردازیهایشان به قدری عیان و چشمگیر است که نادیده ماندناش غریب است و شگفتانگیز است که تا پیش از نوشتار کنونی کسی به آن اشاره نکرده است.
پرداختن به دراکولا به نوشتاری مستقل نیاز دارد، چون در اینجا با یکی از روایتهای مهم و محوری در اساطیر اروپایی سر و کار داریم. روایتی که نقطهی اتصالش با داستان ضحاک بسیار جای توجه دارد و نمونهای ملموس و به نسبت دیرآیند از تداخل خیال و خاطره را نشان میدهد. به ویژه که در این مورد خاص، چنین مینماید که مسیر اصلی اثرگذاری واژگونه بوده باشد و در پهنهی اروپا داستان ضحاک بیشتر زیر سایهی شخصیتی تاریخی بسط یافته باشد، و نه برعکس، چنان که در ایران زمین تا اینجای کار شرحش را آوردیم.
وقتی از دراکولا سخن میگوییم، معمولا به دو ردهی متفاوت از روایتها و بافتهای تاریخی نظر داریم. ردههایی که میتوان همچون شکلِ تمایز یافته و تفکیک شدهی تاریخ و اسطورهای دانسته شوند، که در سیر تحول روایت ضحاک آمیختگی شدیدشان را با هم میبینیم.
از آنجا که در این کتاب بحث دراکولا را تنها همچون مثالی بررسی میکنیم، ناگزیر ریزهکاریها و سویههای جالبی از موضوع را کنار میگذارم و تنها به برشی کلی از سیر تحول این روایت میپردازم تا نشان دهم که داستان ضحاک در زمینهی تمدن اروپایی چگونه وامگیری شده و به چه شکلی مشهورترین نسخهی امروزیناش را پدید آورده است.
آغازگاه وامگیری داستان ضحاک در بافت اروپایی، به قرون میانه مربوط میشود و این انگار نخستین باری است که ضحاک با شخصیتی تاریخی در اروپا همسان انگاشته میشود. پیش از این مقطع تاریخی البته وامگیریهای دیگری داریم که به دایرهی اساطیر مربوط میشوند و شرحشان به رسالهای مستقل نیاز دارد. چون نظر نگارنده آن است که مفهوم اژدها در قلمرو اروپایی بومی نبوده و از راه ارتباط با فرهنگ ایرانی به این منطقه وارد شده است.
دربارهی غیاب مضمون بومی اژدها در اروپا پژوهش چندانی انجام نشده و اغلب نویسندگان به خاطر شهرت و اهمیت بعدیاش، وجود آن را بدیهی انگاشتهاند. اما مفهوم اژدها در اساطیر و فرهنگ اروپایی هم به نسبت دیرآیند است و هم با شواهدی روشن از وامگیریهای پیاپی از فرهنگ ایرانی گره خورده است. غیاب مفهوم مار زیانکار در اروپا ممکن است پیامد این باشد که مارها در این اقلیم اغلب سمی نیستند و اندرکنششان با آدمیان به قدر اقلیم ایران نیست.
وارداتی بودن مفهوم اژدها در اروپا را به خوبی با ردگیری نام این موجود میتوان نشان داد. در اغلب زبانهای اروپایی نام اژدها با dragon انگلیسی همریشه است و اغلب این کلمه را اروپاییتبار شمردهاند، که اشتباه است. بیشتر منابع این کلمات را از ریشهی هندواروپایی «*dhreu» مشتق دانستهاند که گویا دو معنای متفاوت «دیدن» و «فریب دادن» را با هم جمع میکرده است. چون مشتقهایش هردوی این عناصر را در کنار هم نشان میدهند.
حدس من آن است که در ابتدای کار دو ریشهی متفاوت اما همآوا با این معنای متمایز را در زبان پیشاهندواروپایی داشتهایم و بعدتر مشتقهای این دو شاخه با هم تداخلی پیدا کردهاند. بر این مبنا شاید درستتر باشد شاخهای از واژگان که به dritë (نور) آلبانیایی و «دَرْسَتی» (دیدن) سانسکریت و zoraht (نور، شفافیت) آلمانی کهن و adcondarc (میبینم) ایرلندی کهن مربوطند را از شاخهی دیگری که «دروغ» و dragon و dream را زاده، جدا کنیم.
در فرهنگهای ریشهشناسی تداخلی میان این دو دیده میشود و مثلا (دراکون) یونانی را از (دِرْکِسْثای: واضح دیدن) مشتق میدانند، که به نظرم نادرست است و به همین تداخلی که گفتیم دلالت میکند. گرانیگاه این تداخل به نظرم مفهوم «رویا دیدن» است که به ويژه در زبانهای اروپایی نمایان است و «نادرستی و فریبکارانه بودن» را با «تماشا کردن و دیدن» پیوند میزند. با این همه ارتباط این دو مفهومِ به ظاهر متضاد با اژدها و مار به کلی توضیحناپذیر است. چون مار هم بینایی ضعیفی دارد و شبخیز است و هم بر خلاف پستانداران یا پرندگان فاقد صداست و بنابراین در تجربهی زیستهی مردمان با فریبکاری و دروغ گفتن ارتباطی ندارد.
در واقع پیوند میان مار و دروغ خاستگاهی روشن و یگانه دارد و آن هم از همسانی اژدها و اهریمن در سنت زرتشتی برمیآید. یعنی تنها در این زمینه است که مار فریبکار و دروغگوست. در واقع اصولا مفهوم «دروغ» با این بار اخلاقی و فلسفی سنگین خاستگاهی ایرانی دارد و مشتقهای این ریشه در زمینهی دین زرتشتی است که معنای «دروغ» و «دیو دروغ/ اهریمن» را به خود گرفتهاند. این را با مرور مشتقهای این ریشه در زبانهای کهن ایرانی میتوان دریافت: «دْرَئُوگَه/ دْرَئُوغ (دروغ، نادرست) و «دْروخْش» (فریب) و «دْروگ» (سخن غیرواقع) و «میثْرُو-دُروگ» (مهردروج، پیمانشکن) و «دُروخْتی» (فریب) و «اَدْروگ» (بیکلک، صادق) و «دْروئُگ» (دروغ گفتن) و «اَیْویدُروئُگ» (فریب دادن) و «دْرَگْوَنْت» (بددین، زیانکار) اوستایی، «دُرُوگْهَه» (فریبکار) و «دْرُهَه» (آزار) و (دْروهْ: حقه، دروغ) و «دْروهْوَن» (مکار، دروغزن) و «دُروهو» (زیانکار) و «دْرُوگْهَهمیتْرَه» (مهردروج، عهدشکن) و «اَبْهیدْرُوهی» (خیانت) و «دُروهْ» (گزند، آسیب) و «دْروهْیَتی» (صدمه زدن) سانسکریت، «دْرُوگّه» (دروغ، خیانت) و (دْرَوگ: فریفتن، دروغ گفتن) و «دْرَوجَنَه» (دروغزن) پارسی باستان، «دْرُوگ» (دروغ) و «دْروخْتَن» (دروغ گفتن) و «دْرووَنْد» (بددین، دُروند) پهلوی، «دْروز» (فریب دادن) و «دْرُوو» (دروغ) و «دْروخْتَن» (دروغ گفتن) و «دْروخْتین» (سخن غیرواقع) و «دْرُوزَن» (دروغزن) و «دْرووَنْد» (بددین، دُروند) تورفانی، «دُرُوغ» (دروغ) و «دْروخْتمیهْر» (پیمانشکن) و «دْروغْمیگ» (دروغگو) پارتی، «ژغما/ ذرغمه» (دروغ) و «اردیو» (فریفتن) سغدی، «دْرّوجَه» (دروغ) و «دْروجَنْت» (دروند، بددین) سکایی، «ارذاو» (غول، دیو) خوارزمی
با مرور این کلمات روشن میشود که dragon و مشتقهایش در زبانهای اروپایی وامواژه هستند و از همینجا برخاستهاند. البته برخی از نویسندگان برای این واژه و کلمات خویشاوندش خاستگاهی پیشاهندواروپایی فرض کردهاند و آن را به صورت «*dʰrewgʰ» بازسازی کردهاند. اما این ریشه مشتق دیگری ندارد و در فرهنگهای کهن اروپایی نمونهای از مار فریبکار را سراغ نداریم که بومی باشد. این مضمون به طور عمده از راه دین عبرانی-مسیحی به اروپا وارد شده و چنین مینماید که نسخههای قدیمیتری هم از کیش زرتشتی و آیین مهر وامگیری شده باشد.
دلیل دیگری که بر غیربومی بودن این واژه داریم، آن است که draco در زبان یونانی و لاتین قدیم ساخت صرفی درستی ندارد و بیشتر به واژهای بیگانه شبیه است. در ضمن دلالت ِ«هیولای مار مانند» در معنای اصلی ریشهی «*dhreu» برنمیآید.
بر این مبنا کلمات نمایانگر اژدها در زبانهای اروپایی همگی صورتهایی از یک وامواژهی باستانی هستند، که احتمالا «دْرَگُوئَنت» اوستایی یا پارسی باستان بوده به معنای «دروغزن»، و این لقب مشترکی برای ضحاک و اهریمن بوده است. در زبانهای اروپایی کهن این کلمات را در این خوشهی زبانی میبینیم: (دْراکُون: هیولای دریایی، اژدها) یونانی، draconem (اژدها) لاتین، draumr (هیاهو، سر و صدا) و draugr (شبح، هیأت) نُردیک کهن، triogan (فریب دادن) و troum (رویا) و twerg (جن، کوتولهی فریبکار) و trahho (اژدها) آلمانی کهن، drom (هیاهو، سر و صدا) و bidriogan (فریب دادن) ساکسونی کهن، dram (رویا) و drake (اژدها) فریزی کهن، dream (هیاهو، پایکوبی) و draca (اژدها) انگلیسی کهن، dragon (اژدها) فرانسوی کهن، drake (اژدها) هلندی میانه
در زبانهای اروپایی زنده نیز این واژگان از این بن مشتق شدهاند: trugen (فریب دادن) و traum (رویا) و zwerg (جن، کوتولهی فریبکار) و drache (اژدها) و betrug (فریب) آلمانی نو، dream (رویا) و dragon (اژدها؛ میانهی قرن سیزدهم) و drake (اژدها؛ ۱۲۰۰م.) و dragonfly (سنجاقک؛ ۱۶۲۰م.) انگلیسی، drøm (هیاهو، سر و صدا) دانمارکی، dröm (هیاهو، سر و صدا) سوئدی، droom (رویا) و draak (اژدها) و bedrog (فریب) هلندی،
چنین مینماید که نخستین وامگیریها از این واژه بسیار زود و در دوران مادها و ابتدای عصر هخامنشی در قلمرو اروپایی انجام پذیرفته باشد. سنت سیاسی آتن باستان در عصر هخامنشی قدیمیترین قانونگذار خود را مردی میدانسته به نام دراکو که در حدود سال ۳۱۶۰ (۶۲۰ پ.م) اولین قوانین را در این دولتشهر وضع کرده است. این زمان با دوران ماد مصادف است و همان دورانی است که نخستین موج از وامگیری عناصر اساطیری و فرهنگی ایرانی در فرهنگ یونانی رخ مینماید. قوانین دراکویی نزد آتنیان محترم بود و ستوده میشد، هرچند بسیار خشن و وحشیانه بود و به سادگی برای هر جرمی فرمان اعدام صادر میکرد. دربارهی این موضوع پژوهشی ندیدهام، اما حدسی جالب و قابلتامل است که شاید خشونت این قوانین قبیلهای و بدوی عاملی بوده که باعث شده آن را اژدهایی/ اهریمنانه بدانند و بعدتر این کلمه به صورت اسمی برای دولتمردی افسانهای درآمده است.
پس از آن گهگاه به نمونههایی مشابه در اساطیر اروپایی برمیخوریم که از این کلمه مشتق شدهاند. مثلا Pendragon که لقب جنگاوران ولش بوده و در داستان آرتور و دلاوران میزگرد لقب اوترِ دلاور است نیز از اینجا آمده و بخش اولش (pen) یعنی «سر»، یعنی «دارندهی سری همچون اژدها». سنت برتون و ولش چنین بوده که در شرایط بحرانی به سرداری لقب «سر-اژدها/ پندراگون» میدادهاند و او اقتداری چشمگیر پیدا میکرده، و از این رو مفهومی تقریبا همتاست با مفهوم دیکتاتور در فرهنگ رومی.
با این همه، نخستین انعکاس این داستان بر شخصیتی تاریخی، به دورانی دیرآیندتر مربوط میشود. جالب آن که ورود این مفهوم به تاریخ اروپا -اگر از افسانهی دراکوی آتنی بگذریم- خاستگاهی نهادی دارد. یعنی نخستین دادهی مستندی که از تبلور عینی «دروغزن» در تاریخ اروپا سراغ داریم، به شخصی با این اسم مربوط نمیشود، بلکه به نهادی و سازمانی ارجاع میدهد. امری که میتوان آن را نمونهای از تقدم نهاد بر من در تمدن اروپایی قلمداد کرد. این نهاد همان بود که در نهایت نام دراکولا را پدید آورد.
بنیانگذار سازمان مورد نظرمان شاه کروآسی و بلغارستان است که سیگیسموند لوکزامبورگی[3] نام داشت. او در سال ۴۷۸۷ تاریخی (۷۸۷خ/ ۱۴۰۸م.) یک انجمن شهسواری تاسیس کرد که «رستهی اژدهایی» نامیده میشد، و خاستگاه زنجیرهای از انگارههای تاریخی-اساطیری شد که تا به امروز ادامه یافته است. برای فهم آنچه بعدتر رخ داد، نخست باید شرایط ظهور این نهاد را دقیقتر وارسی کنیم.
سیگیسموند مردی جاهطلب، بیرحم و خونریز بود که در سال ۴۷۴۷ (۷۴۷خ/ ۱۳۶۸م.) زاده شد. پدرش شارل چهارم امپراتور روم مقدس بود و مادرش الیزابت اهل پومِرانیا که نوهی کازیمیر سوم شاه لهستان بود. او در سال ۴۷۶۶ (۷۶۶خ/ ۱۳۸۷م.) به عنوان شاه کروآسی و بلغارستان به قدرت رسید و با دسیسههای فراوان راه خود را به سمت تاج و تخت امپراتوری روم مقدس باز کرد. به این ترتیب در سال ۴۷۸۹ (۷۸۹ خ/ ۱۴۱۰م) به پادشاهی آلمان رسید و نُه سال بعد (در ۴۷۹۸/ ۱۴۱۹م.) مجارستان را هم به قلمرو خود افزود و در سال ۴۸۱۲ (۸۱۲خ/ ۱۴۳۳م.) بالاخره به مقام امپراتوری رسید و فرمانروای قلمرو پهناور روم مقدس شد. اما تنها چهار سال در این مقام باقی ماند و بعد درگذشت، بی آن که پسری از خود باقی گذاشته باشد.
مسیر سیگیسموند برای دستیابی به تاج و تخت با دو محور اصلی تعریف میشد. یکی خشونت بسیار و خیانتهای پیاپی برای از سر راه برداشتن رقیبان و مخالفانش، و دیگری دشمنی بیامان با مسلمانان و قوای عثمانی. این محور دوم به ویژه از آن رو برای مردم قلمروش اهمیت داشت که قوای عثمانی همچون پاتکی به هجومهای صلیبیان به سمت غرب حرکت کرده بودند و نخست امپراتوری بیزانس را منقرض کردند و بعد در اروپای شرقی به پیشروی پرداختند. در سال ۴۷۷۵ (۷۷۵خ/ ۱۳۹۶م.) پاپ بونیفاس نهم فتوایی صادر کرد و مسیحیان را به جنگ صلیبی با عثمانیها فرا خواند. یکی از شاهانی که به این فراخوان پاسخی مشتاقانه داد، سیگیسموند بود.
دلیل اشتیاق او برای نبرد با ترکان چندان مذهبی نبود و پشتوانهای سیاسی داشت. مهمترین عاملی که باعث شد سیگیسموند به تاج و تخت بلغارستان دست یابد آن بود که در سال ۴۷۶۴ (۷۶۴خ/ ۱۳۸۵م.) با ملکه ماری بلغاری ازدواج کرد. ماری دختر لوییس کبیر شاه لهستان و بلغارستان بود و از سه سال قبل به تنهایی بر بلغارستان فرمان میراند. سیگیسموند پس از وصلت با او همچون داماد سرخانهای به بلغارستان رفت و دو سال بعد قدرت را به دست گرفت، در حالی که با مخالفت اشراف روبرو بود. در سال ۴۷۷۴ (۷۷۴خ/ ۱۳۹۵م.) مری پیش از آن که فرزندی از او بزاید، در جریان سانحهای کشته شد و به این ترتیب مشروعیت سیگیسموند بر تاج و تخت بلغارستان به کلی زیر سوال رفت. آن هم در شرایطی که عثمانیها با قدمهایی محکم در اروپا پیشروی میکردند.
کمی پیشتر از این هنگام در سال ۴۷۶۸ (۷۶۸خ/ ۱۳۸۹م.) جنگی بزرگ بین قوای دو طرف درگرفت و سلطان مراد اول عثمانی و لازار شاهزادهی صربستان در نبرد کوسوو پولیِه با هم روبرو شدند و هردو در میدان نبرد جان باختند. با این حال مسلمانان همچنان پیش تاختند و دو سال بعد قلعهی مهم نیکوپولیس در بلغارستان را گرفتند. به این ترتیب فتوای بونیفاس در واقع به پشتیبانی از سیگیسموند صادر شده بوده که قلمروش توسط مسلمانان تهدید میشد. فرماندهی اسمی لشکریان صلیبی را هم خودش بر عهده داشت، هرچند در میدان نبرد ژان اهل نِوِر که رهبری صلیبیهای فرانسوی را بر عهده داشت، هنگام نبرد برای پس گرفتن نیکوپولیس (در همان ۴۷۷۵/ ۱۳۹۶م.) دستورهای او را نادیده گرفت و در نتیجه سیگیسموند شکست سختی خورد و دوازده هزار سرباز صلیبیاش در میدان نبرد کشتار شدند.
سیگیسموند که با بهانهی نبرد با مسلمانان و با شعارهایی دینی موفق شده بود بر اورنگ سلطنت باقی بماند، بعد از این شکست مشروعیت خود را نزد اشراف بلغاری از دست داد و با نافرمانیشان روبرو شد. از سال ۴۷۸۰ (۷۸۰خ/ ۱۴۰۱م.) شورشهایی در گوشه و کنار برخاست که سیگیسموند همه را با خشونت و وحشیگری سرکوب کرد. او در این سرکوبگری هیچ قاعدهی اخلاقی را رعایت نمیکرد و اوج این رفتار را در سال ۴۷۸۷ (۷۸۷خ/ ۱۴۰۸م.) نشان داد و آن زمانی بود که بعد از نبرد دُوبُر در بوسنی و پیروزی بر حریفان، اشراف این قلمرو را به مجلس صلحی دعوت کرد و بعد همهشان را که ۱۷۱ نفر میشدند، غافلگیرانه قتلعام کرد. در همین سال هم با باربارا دختر هرمان دوم دوک تْسِلیِه ازدواج کرد و با حمایت او توانست تاج و تخت خود را حفظ کند.
سیگیسموند درست در همین هنگام (سال ۴۷۸۷/ ۷۸۷خ/ ۱۴۰۸م.) بود که «رستهی اژدهایی» را تاسیس کرد. این سازمان یک انجمن سیاسی و نظامی بود که از هواداران و متحدان او تشکیل میشد و در ردهی انجمنهای شهسواریای جای میگرفت که از یک قرن پیش در جریان جنگهای صلیبی در گوشه و کنار اروپا شکل گرفته بودند. این سازمانها تقلیدی بودند از انجمنهای اسواران ایرانی که به ویژه در دوران اشکانی و ساسانی اهمیت و اعتبار زیادی داشتند و در اواخر دوران ساسانی و همزمان با ورود آداب جنگ سوارکاران سنگین اسلحه، به اروپا هم راه یافتند.
این انجمنهای شهسواری در ساز و برگ جنگ، نمادپردازیهای نظامی و آداب عضویت از انجمنهای مشابه ایرانی تقلید میکردند و به ویژه میتوان برخی از آدابشان را دنبالهای از مهرپرستی رومی در نظر گرفت. با این حال در بافتی مسیحی و اروپایی خود را بازتعریف میکردند و به ویژه محور فعالیتشان حمله به شرق و جنگ با مسلمانان بود. بهانهی تشکیل «رستهی اژدهایی» هم چنین بود و بخشی از سازمانهای صلیبی قلمداد میشد.[4] با این حال شهسواران و اشراف عضو این رسته سوگند میخوردند به سیگیسموند و همسرش باربارا وفادار باشند و در راه حفظ سلطنت ایشان و فرزندانشان بکوشند. یعنی در اصل دار و دستهای از اشراف و سرداران را در بر میگرفت که پشتیبان قدرت سیگیسموند بودند،[5] آن هم در شرایطی که او به خاطر خیانت و مهمانکشی و کشتار رعایای خودش بدنام بود.
«رستهی اژدهایی» از بسیاری جنبهها سازمانی عادی و پیش پا افتاده بود و اگر رمزگذاری غیرعادیاش نبود، احتمالا در تاریخ از یادها میرفت. این سازمان عمر و اهمیت چندانی هم پیدا نکرد و سه دهه بعد وقتی سیگسموند درگذشت، اهمیت و کارکردش رو به افول نهاد و به صورت سازمانی تشریفاتی و غیرفعال درآمد. اما نکتهی مهم دربارهی این نهاد سیاسی، رمزگذاری و نشانههای هویتبخش اعضایش بود.
تفسیر امروزین چنین است که نام این رسته به طور رسمی به «اژدهاکش» بودن شهسواران اشاره میکرد و نه پیرویشان از اژدها. در بیانیهی تاسیس این نهاد اشارهای به سنت جرج هست و میخوانیم که هدف از تاسیس آن «درهم کوفتن کردارهای مهیب همان دشمن تبهکار، و پیروان اژدهای باستانی» بود، و این شاهزادههای پاگان، بدعتگذاران، و ملتهای راستکیش (!) را شامل میشد که «به صلیب مسیح و پادشاهی ما حسد میورزند».[6] این روایت هم وجود داشت که منظور از اژدها، سنت جرج اژدهاکش بود که یکی از قدیسین مسیحی بود و محبوب نزد شهسواران صلیبی.
با این همه نام این انجمن و رمزپردازیاش قدری با این اعلامیهی رسمی فاصله دارد. اسم رسمی این انجمن اسواران را در منابع گوناگون به شکلهای متفاوتی ثبت کردهاند، اما آنچه در همهی این نسخهها مشترک است، اشاره به اژدها/ دروغزن است: Gesellschaft mit dem Drachen (جماعت اژدهایان)، Divisa seu Societas Draconica (شعبهی جامعهی اژدهایی)، Societas Draconica seu Draconistarum (جماعت اژدهاییِ اژدهاگرایان) و Fraternitas Draconum (اخوت اژدها).[7]
در هیچ یک از این نامها به «اژدهاکش» بودن اعضا یا مخالفت با «اژدهای باستانی» (چنان که در جملهای از بیانیهی تاسیس آن آمده) اشارهای نمیبینیم. در مقابل اعضای این انجمن با پسوند نسبت (-ica) مشخص شده و «وابسته به اژدها» و «اژدهایی» قلمداد شدهاند. نشان رسمی این گروه هم ارتباطی به اژدهاکشی ندارد و اژدهایی بالدار را نشان میدهد که دمش را نزدیک دهانش گرفته، و بنابراین نسخهای دیگر از اوروبوروس محسوب میشود، که خودِ اژدها در مقام اهریمن یا زروان را نشان میدهد. بر اساس اسناد بازمانده چنین مینماید که در پشت این اژدها برگی بزرگ قرار داشته که گاه بر آن صلیبی نقش میشده است. این هم جای توجه دارد که نماد اعضای انجمن علاوه بر اژدها، صلیبی سرخ هم بوده که آن را روی سپر و زره خود میکشیدهاند. کافیست به قدمت نمادهای میترایی در روم و تکرار علامت چلیپا و اژدها در رمزگان اساطیری ایرانی بنگریم تا دیرینگی این علایم آشکار شود.
دو بازسازی از نماد «رستهی اژدهایی»، بر اساس آثار بازمانده از این انجمن، موزهی اتریش
برای فهم معنی اژدها در این بافت، باید به دو نکته اشاره کرد. نخست آن که در تبلیغات مذهبی صلیبیون، شهسوارانی که به جنگ مسلمانان میرفتند همچون سنت جرج بازنموده میشدند که به نبرد با اژدها مشغول است. چرا که از دید مسیحیان، اسلام دینی ساختگی و ناروا بود و نمودی نیرومند از بددینی و کفر محسوب میشد. بنابراین اشاره به این که هدف اعضای این انجمن ستیزه با پیروان اژدهای باستانی است، و نام بردن از سنت جرج از سنتی مرسوم ناشی شده است.
از سوی دیگر باید این را در نظر داشت که این انجمن دقیقا در همان سالی تاسیس شده که سیگیسموند در یکی از تکان دهندهترین جنایتهای قرون وسطایی کل اشراف بوسنیایی را به مهمانیای دعوت کرد و همه را قتل عام کرد. کشتار ۱۷۱ خان بوسنی چندان باورنکردنی و اثرگذار بود که اشراف قلمروهای تحت فرمان سیگیسموند تا سالها برای خونخواهی ایشان قیام میکردند و او را فاقد مشروعیت میدانستند. یعنی در زمان تاسیس این انجمن یک «دروغزن» واقعی و عینیت یافته در صحنه حضور داشته و او خود سیگیسموند بوده است.
این که نمادهای این انجمن اژدها و نه پهلوان اژدهاکش را نشان میدهند، معنادار است. چون در این رمزگان خود اژدهاست که علامت صلیب را حمل میکند، و نه شهسواری مثل سنت جرج. دور از ذهن نیست اگر فرض کنیم که اعضای این انجمن وقتی از دروغزن/ اژدها سخن میگفتهاند، سرورشان سیگیسموند را در نظر داشتهاند، که دقیقا در همان هنگام با همین لقب مورد نکوهش و حملهی مخالفانش بوده است. یعنی انگار اعضای این انجمن میگفتهاند سیگیسموند اژدهایی است که مدافع صلیب مسیح است و دشمن مسلمانان، و به این خاطر باید از او پشتیبانی کرد. این تفسیر که در تاریخنگاریهای اروپایی غایب است، گرهای مهم را میگشاید و به این پرسش پاسخ میدهد که چرا اعضای این انجمن گاه خود را اژدها مینامیدهاند. اسمی که قاعدتا نباید در میان پهلوانانی اژدهاکش محبوب باشد.
مشهورترین کسی که این نام را به خود پذیرفت، همان دراکولای مشهور است. اما پدر او نیز چنین لقبی داشته و این نشان میدهد که لقب اژدها در میان اعضای این انجمن ارجمند شمرده میشده و نه پلید. اما پیش از او پدرش هم چنین لقبی داشت و او ولاد دوم مشهور به دراکول[8] است که در سالهای پایانی عمر سیگیسموند به این انجمن پیوست و با پشتیبانی این گروه قدرت خویش را بر قلمروی کوچک استوار ساخت. ولاد دوم فرزند حرامزادهی میرچیا رهبر خاندان بَسارابی بود که برای سی و دو سال در منطقهی والاشی در رومانی امروزین امارتی داشت. وقتی میرچیا در سال ۴۷۱۰ (۷۱۰خ/ ۱۴۳۱م.) درگذشت، پسرش الکساندر به قدرت رسید و در پیروی از سیاست پدرش به فرمانبری عثمانیها تن در داد و با ایشان متحد شد. ولاد که در این هنگام اعتبار و مشروعیتی نداشت، در همین سال به عضویت انجمن اژدهایی سیگیسموند درآمد و به او اعلام سرسپردگی کرد. در نتیجه امپراتور مقتدر روم مقدس به او یاری رساند تا بر برادر ناتنیاش غلبه کند و به مقام امیری قلمرو والاشی دست یابد. پنج سال بعد در ۴۷۱۵ (۷۱۵خ/ ۱۴۳۶م.) الکساندر احتمالا در اثر بیماری درگذشت و به این ترتیب ولاد دوم به قدرت رسید و با افتخار خود را ولاد دراکول (ولادِ اژدها) نامید. با این حال به عهدش با این انجمن پایبند نماند و تابع سلطان مراد دوم عثمانی شد و برای مدتی هم با عنوان مهمان ولی در اصل همچون گروگانی در قلعههای او گرفتار شد.[9]
وقتی پسرعمویش بساراب دوم در غیابش امارت والاشی را گرفت، سلطان پس از حدود یک سال در ۴۷۲۲ (۷۲۲خ/ ۱۴۴۳م.) به ولاد دوم اجازه داد تا با سپاهی از مسلمانان برای پس گرفتن قلمروش به ترانسیلوانیا برود. اما پیش از آن دو پسر نوجوان وی را همچون گروگانی در دربار خود نگه داشت. یکی از این دو نیز ولاد نام داشت و همان است که بعدتر با اسم دراکولا شهرت پیدا کرد.
اگر عهدشکنی و دروغگویی سیگیسموند را شاخصی اخلاقی برای اعضای انجمن اژدها/ دروغزن در نظر بگیریم، ولاد دوم نمونهای برجسته و بیانگر از ایشان محسوب میشود. او پس از آن که با حمایت سلطان به قدرت بازگشت، بار دیگر به صلیبیهایی پیوست که سال بعد به قلمرو عثمانی هجوم بردند. اما با شکست ایشان باز جبهه عوض کرد و تابع سلطان شد. تا آن که یوحنای هونیادی شاه مجار که دشمن سرسخت عثمانیها بود در سال ۴۷۲۶ (۷۲۶خ/ ۱۴۴۷م.) به والاشی تاخت و او را به قتل رساند.
هونیادی پس از کشتن ولاد دوم پسرعموی او ولادیسلاو دوم را به امیری والاشی برکشید و یک سال بعد (در پاییز ۴۷۲۷/ ۱۴۴۸م.) وقتی به جنگ عثمانیها میرفت، او به همراه سربازان والاشی در رکابش بود. در این هنگام دو پسر ولاد دوم نزد سلطان عثمانی به صورت گروگان میزیستند، و محل زندگیشان قلعهای بود در روستای دُغروگُز (اُغریگُز قدیم) در نزدیکی قونیه،[10] که تبعیدگاه اولیهی پدرشان بود. این دو پسر عبارت بودند از ولاد و رادو که در این هنگام حدود بیست ساله بودند. سلطان برای بازپسگیری والاشی ولاد را به همراه سپاهی کوچک به والاشی فرستاد و او توانست در غیاب ولادیسلاو بر این منطقه مسلط شود و این در آذرماه ۴۷۲۷ رخ داد و اولین تجربهی حکمرانی ولاد سوم بود.
اما تا یک سال بعد ولادیسلاو بازگشت و ولاد که نزد مردم محبوبیتی پیدا نکرده بود، ناگزیر شد از این قلمرو بگریزد و به مولداوی و بلغارستان برود. یعنی در قلمروی مسیحی پناه گرفت که نه مثل مجارستان حامی برادرزادهاش بود و نه مثل عثمانی با او دشمنی میورزید. ولاد در همین پناهگاه برای هشت سال بیسروصدا باقی ماند، تا آن که رابطهی گرم میان ولادیسلاو و مجارها به هم خورد و شاه مجارستان حمایتش را از او قطع کرد.
آنگاه ولاد با سپاهی از متحدان بلغاری به والاشی تاخت و ولادیسلاو را کشت و خود به جایش امیر این منطقه شد. ولاد سوم مردی بسیار خونریز و بیرحم بود و به این خاطر در میان مردم این منطقه منفور بود. به ویژه اهالی ساکسونتبار ترانسیلوانیا با او مخالف بودند و از هماوردانش حمایت میکردند. به همین خاطر ولاد به شکل منظم به روستاهای ساکسونها حمله میبرد و اهالیشان را همچون اسیر به پایتخت خود میبرد و با شکنجههای عجیب و غریب میکشت. شیوهی محبوب او برای اعدام کردن این رعایای بیگناه آن بود که زنده زنده پوستشان را میکند و به همین خاطر نزد مردم والاشی به «ولاد پوستکن» شهرت یافت.
ولاد بالاخره پس از کشت و کشتار بسیار در حدود سال ۴۷۴۰ (۷۴۰خ/ ۱۴۶۰م.) توانست اقتدار خود بر والاشی را محکم سازد. سلطان محمد دوم عثمانی که از رفتار او با رعایایش خبردار بود. در این هنگام دو برید به نزدش فرستاد و پیغام داد که خراج مرسوم آن منطقه را شخصا به دربار عثمانی بیاورد، و معلوم بود که قصد برکنار کردنش را دارد. ولاد به جای پاسخ دستور داد پوست دو پیک را زنده زنده بکنند و برای سلطان پس بفرستند. بعد هم در زمستان سال ۴۷۴۱ (۷۴۱خ/ ۱۴۶۲م.) به قلمرو عثمانی لشکر کشید و دهها هزار نفر از ترکهای مسلمان و بلغاریهای مسیحی را قتلعام کرد. سلطان محمد خود به والاشی لشکر کشید، در حالی که برادر جوانتر ولاد یعنی رادو را همراه داشت و او را به امارت والاشی منسوب کرده بود. در جریان این لشکرکشی بود که ولاد به خیمهی سلطان شبیخون زد و سعی کرد دستگیرش کند. سپاهیان عثمانی پس از مدتی سرگردانی در منطقهی کوهستانی ترانسیلوانیا به قلمرو خود بازگشتند، چون ولاد از درگیری با ایشان پرهیز میکرد. رادو به عنوان امیر منطقه از سوی ایشان پشتیبانی میشد و مردم نیز به او گرویده بودند. ولاد در همان سال برای کمک گرفتن از شاه بلغارستان به دربار ماتیاس کوروینوس رفت، اما به دستور او زندانی شد و رادو به جایش به قدرت رسید.
ولاد سوم دوازده سال در زندان ماتیاس باقی ماند و در این مدت حضورش در این قلمرو و داستانهایی که از قساوتهایش بر سر زبانها بود، به تدریج در اروپا پراکنده شد و در سرزمینهای آلمانیزبان او را بلندآوازه ساخت. لقب دراکولا احتمالا در همین زمان به او منسوب شده است، و ارثیهایست که از پدرش برایش باقی مانده است. چون دراکولا به معنای «اژدهای کوچک» است و به پدرش ولاد دراکول اشاره میکند. لقب دیگر او «سپوزنده» ( ) بود، چون یکی از شیوههای مورد علاقهاش برای زجرکش کردن مردم آن بود که سیخی بلند را از تهیگاه وارد بدنشان میکرد و از دهانشان خارج میکرد و ایشان را در این وضعیت بر تیرک نگه میداشت تا به تدریج بمیرند. ولاد پس از دوازده سال به درخواست استفان سوم امیر مولداوی از زندان آزاد شد و همچون سرداری در رکاب شاه بلغارستان به جنگ رفت. بعد هم به پاداش خدماتش سپاهی کوچک در اختیارش گذاشتند و با آن به والاشی حمله برد و پسرعمویش بساراب لایوتا را از آنجا فراری داد. این پسرعمو کمی پیشتر جایگزین رادو شده بود و اینان همه تابع عثمانیها بودند. بساراب پس از چند ماه با یک سپاه مجهز عثمانی به والاشی بازگشت و این بار در میدان نبرد موفق شد ولاد سوم را شکست دهد و به قتل برساند و این در اواخر دیماه سال ۴۷۵۶ (۷۵۶خ/ ۱۴۷۷م.) رخ داد.
ولاد دوم دراکول
سیگیسموند لوگزامبورگی
ولاد سوم دراکول
آن دراکولایی که در تاریخ وجود داشته، چنین شخصیتی بوده است و با مروری بر تاریخ زندگیاش روشن میشود که بر خلاف تصور مرسوم، نه شاه جایی بوده و نه مدتی طولانی بر جایی فرمان رانده است. او در واقع سرداری سرگردان و نالایق بود که در اغلب جنگها شکست میخورد و تنها در زمینهی کشتار مردم غیرنظامی و ابداع روشهای سنگدلانهی زجرکش کردن مخالفانش موفقیتهایی از خود نشان داده است. دوران امارت او بر والاشی به سه دوره محدود است که عبارتند از یک ماه (پاییز ۴۷۲۷/ ۱۴۴۸م.) آغازین، شش سال و چندماه (۴۷۳۵ تا ۴۷۴۱/ ۱۴۵۶-۱۴۶۲م.) و چند ماه در پایان عمرش (پاییز ۴۷۵۶/ ۱۴۷۷م.). یعنی کل دوران حکومت او بر والاشی نیمی از زمانی است که در بلغارستان زندانی بوده است.
پیوند دراکولا با «رستهی اژدهایی» اما جای توجه دارد. چون انگار هم خودش و هم دشمنانش وی را با اژدها همسان میانگاشتهاند و نمادی که یک نسل پیشتر سیگیسموند ابداع کرده بود را جدی میگرفتهاند. جالب آن که یکی دیگر از اعضای این انجمن هم رفتاری همسان با دراکولا داشته و او نیز به همین ترتیب شخصیتی بیاهمیت در تاریخ است که تنها به خاطر جنایتهایش شهرت پیدا کرده است.
این شخص زنی بوده به نام الیزابت باتوری[11] (تصویر بالا) که به طبقهی اشراف بلغاری تعلق داشت و در بلغارستان و رومانی امروز منطقهای در اختیارش بود. اقتدار این زن نیز مدیون عضویت خویشاوندان در «انجمن اژدهایی» بود و چنان که از نماد خاندانیاش برمیآید، خودش را به اژدها منسوب میکرده است. به همین خاطر است که بعدتر در برخی از متون او را کنتس دراکولا نامیدهاند.
این زن به نسخهای مادینه از ولاد سوم شباهت دارد که یک قرن دیرتر زاده شده باشد. او نیز بر منطقهی ترانسیلوانیا فرمان میراند و طی بیست سال (از حدود سال ۴۹۷۰ تا ۴۹۹۰/ ۹۷۰ تا ۹۹۰ خ/ ۱۵۹۰ تا ۱۶۱۰م.) صدها زن و دختر را ربود و در قلعهی خود با شکنجههای وحشتناک به قتل رساند. چهار خدمتکار (سه زن و یک مرد) هم داشت که در این جنایتها دستیارش بودند. در نهایت زمانی که خاندان هاپسبورگ
نماد خانوادگی الیزابت باتوری که از رستهی اژدهایی الهام گرفته است.
بر قلمرو خاندانی او دست گذاشت و به دنبال بهانهای برای کنار زدن ایشان از قدرت میگشت، اعمال او را دستاویز قرار داد و تازه در آن هنگام بود که موضوع به طور رسمی برملا شد.[12]
کنتس باتوری و خدمتکارانش را به خاطر این جنایتها محاکمه کردند و در قصرش شمار زیادی جسد متلاشی شده و زنان و دختران زندانی و نیمهجان پیدا کردند. جنایتهای او امری فاش و عیان بود و بیش از سیصد نفر در جریان محاکمهاش شهادت دادند،[13] و شمار قربانیانش را از هشتاد تا نزدیک به ششصد و پنجاه تن ذکر کردهاند. با این حال برخی از پژوهشگران معاصر محاکمهی او را غیرعادلانه دانستهاند و آن را نمونهای از شکار جادوگران دانستهاند و شواهد موجود دربارهی جنایتکار بودن او را کافی قلمداد نکردهاند. با این حال برای مردم آن دوران این شواهد بسنده مینموده است. چون خدمتکارانش اعدام شدند و خودش با آن که به طبقهی اشراف تعلق داشت، به حبس خانگی محکوم شد و همانجا چهار سال بعد درگذشت.
برخی از عناصر داستان الیزابت باتوری با ولاد سوم شباهت دارد. اشرافزاده بودن این دو، هممکانیشان، تعلق خاندانیشان به «رستهی اژدهایی»، پایبندی دینی ظاهریشان و تعصبشان در مسیحیت و مخالفتشان با مسلمانان و عثمانیها، سادیسم نمایان و شدیدشان و شمار چشمگیر قربانیان و وحشیگریشان در کشتن ایشان هردو را به هم شبیه میسازد. شباهت دیگرشان در آن است که در خاطرهی جمعی اروپاییان ردپایی ماندگار به جا گذاشتند که بر خلاف انتظار سویهی شیفتگی و جذابیتش از نکوهیدگی و منفور بودناش وزنهی بیشتری دارد.
در میان این دو البته ولاد است که آوازهای بلندتر دارد. ولاد دراکولا با آن که به لحاظ سیاسی و نظامی فاقد اهمیت است و در تاریخ نقش خاصی ایفا نکرده است، به خاطر جنایتهایی که مرتکب شد شهرتی به دست آورد و داستانهایی که دربارهی زندگیاش نوشته میشد، پس از ابداع صنعت چاپ نخستین کتابهای پرفروش اروپایی محسوب میشد. همین شهرت باعث شد نویسندهای ایرلندی به نام برام استوکر[14] بر اساس روایتهای بازمانده از او در سال ۵۲۷۶ (۱۲۷۶خ/ ۱۸۹۷م.) داستانی بسیار مشهور به نام «دراکولا» بنویسد.
داستان دراکولا از همان ابتدا اثری پرفروش و موفق از آب درآمد و تا به امروز همچنان محبوبیت خود را حفظ کرده است. اثر استوکر رمانی بود در قالب گوتیک که به صورت مجموعهای از نامهها و اسناد نوشته شده بود و محورش شخصیت کنت دراکولا بود که زمانی در ترانسیلوانیا فرمانروایی داشته و بعد روح خود را به شیطان فروخته و عمری جاودانه پیدا کرده است. دراکولایی که استوکر در رمان اصلیاش ترسیم کرده بود چیزی بود بین خونآشام و گرگینه و عناصر اصلیاش از شخصیتهای پیرامون نویسنده وامگیری شده بود. مثلا سیمای دراکولا به نقاشیهای بازمانده از ولاد سوم شباهتی نداشت و از کارگردان تئاتری به اسم هنری ایروینگ برگرفته شده بود که رئیس و صاحبکار استوکر بود.
بسیاری از پژوهشگران دربارهی منابع خلق شخصیت دراکولا دست به قلم بردهاند و آنچه از جمعبندی آرای ایشان برمیآید آن است که استوکر کمتر به اسناد تاریخی و بیشتر به روایتهای شفاهی و افسانههای محلی توجه داشته و بسیاری از مفاهیم را هم پیش خود بربافته و به زمینهی داستان اطلاق کرده است. به عنوان مثال این روایت که الیزابت باتوری برای جوان کردن پوستش در خون دختران باکره حمام میکرده یکی از بخشهای داستان اوست، و برخی آن را برای استوکر الهامبخش دانستهاند. جدای آن که احتمالا باتوری هرگز چنین نکرده و این روایت بعدها به او منسوب شده، استوکر هم انگار از این ماجرا اطلاعی نداشته است. چون مرور یادداشتهای او برای تدوین «دراکولا» نشان میدهد که از داستانهای باتوری خبردار نبوده یا به آن توجهی نداشته است.[15]
چنان که پیشتر اشاره شد، ماجرای کنت دراکولا و کنتس باتوری گسترده و مفصل است و پرداختن به ریزهکاریهای آن به متنی مستقل نیاز دارد. آنچه در اینجا به دنبالش هستیم، تنها نشان دادن جدیدترین الگوی تداخل خیال و خاطره دربارهی داستان ضحاک است. این که سیگیسموند هنگام تاسیس رستهی اژدهایی خود به داستان ضحاک نظر داشته، به طور قطع معلوم نیست. اما مصادف بودن این کار با کردار خیانتکارانهاش و شهرت یافتناش به دروغزنی، و نمادها و علایمی که به کار گرفته نشان میدهد که نسخهای از اسطورهی ضحاک در آن منطقه رواج داشته و بر کردارهای او اثرگذار بوده است.
این نکته هم ناگفته نماند که رومانی امروزین و منطقهی ترانسیلوانیا که مرکز استقرار ولاد و الیزابت باتوری بوده، در مرز قلمرو فرهنگی ایرانی قرار داشته و این روایتها حتا در تدوین جدیدترِ دوران اسلامیشان بیشک در آن حوالی رواج داشتهاند. این منطقه به لحاظ سیاسی بخشی از قلمرو عثمانی بوده، و زبان رسمی دولت عثمانی پارسی و فرهنگ حاکم بر کشورداریاش یکسره ایرانی بوده است. اشاره به ضحاک و فریدون و جمشید در متون درباری دوران عثمانی با بسامدی بسیار (حتا بیش از ایران صفوی) دیده میشود و بسیار بعید است که ولاد دراکولا وقتی سالهای جوانی را در تبعیدگاهی در قونیه میگذرانده، با این داستانها آشنا نشده باشد. این نکته هم جای توجه دارد که ولاد دراکولا و مولانا درست دویست سال با هم فاصله دارند. یعنی در آن زمانی که دراکولای تاریخی در قلعهای نزدیک قونیه میزیسته، در این شهر نوههای مولانا آداب و آموزههای او را ترویج میکردهاند، و این از شگفتیهای تاریخ است که در مجاورت چنان گفتارهایی، کسی با چنین کردارهایی پرورده شود.
علاوه بر تاثیری که داستان ضحاک بر شخص ولاد داشته، بازتاب کردارهای او نزد مردمان منطقه نیز به همین شکل فهمیده و صورتبندی میشده است. مشابه همین ماجرا را دربارهی برام استوکر نیز میبینیم. شاهدی نداریم که استوکر از داستان ضحاک خبردار بوده باشد، و داستانی که او نوشته از برخی جنبهها کمتر از نسخههای جدیدتر «ضحاکی» است. با این حال داستان گوتیک دراکولا طی صد سال گذشته به شکلی در تمدن اروپایی دگردیسی یافته و شاخهزایی کرده که سوق پیدا کردناش به سمت گفتمان ضحاک را میتوان به روشنی تشخیص داد.
آنچه که داستان دراکولای برام استوکر میبینیم، از بسیاری جنبهها یادآور داستان ضحاک است و اغلب این عناصر در روایتهای عامیانهی مربوط به ولاد سوم پیشاپیش وجود داشتهاند: پادشاهی ستمگر که با شیطان همسان است یا سرسپردهی اوست، نامبردار بودن وی به اژدها/ دروغزن، این که خون یا مغز مردمان را میخورد، این که در قصری وحشتناک زندگی میکند و جذابیت و میل جنسی غیرعادی دارد، همگی در داستان برام استوکر وجود دارند و شالودهی داستان ضحاک را هم برمیسازند.
با این همه عناصری از شخصیت دراکولا هستند که در رمان اصلی وجود نداشتهاند و طی صد سال گذشته به تدریج به آن افزوده شدهاند. داستان دراکولا گذشته از محبوبیتی که در شکل اولیهاش داشته و دارد، در فرهنگ اروپایی یکی از محورهای الهامبخش بزرگ بوده است. دراکولا اولین شخصیت داستانی است که به سینما راه پیدا میکند و اولین شکایت ثبت شدهی نویسندهای از فیلمسازی به خاطر رعایت نکردن حق مؤلف، به خودِ برام استوکر مربوط میشود که در سپیدهدمِ شکلگیری صنعت سینما از اقتباس بیاجازهی اثرش در این رسانه خشمگین بود. طی صد سال گذشته بیش از دویست فیلم به طور مستقیم دربارهی دراکولا ساخته شده و این جدای از انبوه فیلمهایی است که محور موضوعیشان خونآشامها هستند. این را میتوان با دومین شخصیت محبوب ادبی در سینما -شرلوک هلمز- مقایسه کرد که همزمان با دراکولا در ادبیات غرب ظاهر شده، اما شمار فیلمهایش حدود یک چهارم اوست.
در این جریان پرشور و گستردهی بازگویی و بازنویسی و بازنمایی داستان دراکولا، چندین تحول ساختاری مهم رخ داده که جای توجه دارد. یکی که چشمگیر و مهم است، جدا شدن سیمای خونآشامها از گرگینههاست. در دراکولای برام استوکر این دو مضمون همسان و درهمآمیختهاند و اصولا در آن دوران گرگینهها شهرتی بیشتر از خونآشامها داشتهاند. با فاصلهی چند دهه، یک ردهی دیگر از هیولاها به این دو افزوده شد و آن زامبی است که برخی از ویژگیهای ضحاک از جمله نامیرا بودن و میل به خوردن مغز انسان را در خود نمایان میسازد.
مرور سیر تکامل موجودات تخیلی ترسناک خارج از بحث ماست، و برای پرداختن به آن باید به ردههای دیگری مثل موجودات فضایی، جانوران خطرناک ناشناخته، و دانشمندان مسخ شده نیز اشاره کرد. اما در میان همهی این الگوها خونآشامها هستند که ادامهی مستقیم داستان دراکولا محسوب میشوند و با مرور تحولشان میتوان سرزنده بودن روایت ضحاک و بازتولیدش در این بستر را تشخیص داد.
با مرور الگوی تکامل داستان دراکولا و تمایز تدریجی انگارهی خونآشام، چند عنصر ضحاکی آشنا را میبینیم که در این بافتار ظاهر میشود. یکی که جای توجه دارد و به نسبت دیرآیند است، نفرتزدایی از دراکولا و ستوده شدن تدریجیاش است. زمانی که استوکر کتاب ماندگار خود را مینوشت، کنت دراکولا را همچون موجودی نیمهجانور و نیمهانسان تصویر کرد. دراکولای استوکر مردی بود زورمند، خشن، با چهرهای پشمالو و تواناییهای جادویی که در ضمن با گرگ و موش و خفاش ارتباطی داشت و جانوران اوامرش را اطاعت میکردند.
این موجود در دهههای بعدی دلالت دینی روشنی پیدا کرد و بیش از پیش به دجال شبیه شد. هراس او از صلیب -که در متن اصلی وجود نداشت- و ضدیت او با مسیح و نیروهای مقدس مسیحی عنصری بود که به داستان دراکولا اضافه شد، و این افزودهای طنزآمیز به نظر میرسد. چون خود دراکولای تاریخی مسیحی متعصبی بوده و خاطرهاش در مقام یک مجاهد و مدافع قلمرو مسیحی در کلیسا گرامی داشته میشد. طی دهههای گذشته به خصوص در فیلمهای سینمایی این رکن مذهبی به تدریج رنگ باخت و دراکولا گاه همان نقش تاریخی اصلیاش را دوباره به دست آورد و به نوعی با مسیحیت آشتی کرد.
تحول مهم دیگر آن بود که اصولا سیمای دراکولا در گذر دههها مدام دلپذیرتر و پذیرفتنیتر شده است. در فاصلهی دو جنگ جهانی در زمانی که مشهورترین فیلمهای دراکولا ساخته میشد، سیمای او از هیولایی با دندانهای دراز و بدن خفاشمانند به مردی بلند قامت و خوشرو با رفتار اشرافی دگردیسی یافت. در فیلمها و داستانهای جدید این الگو تشدید شده و در فیلمهایی مثل «دراکولا: داستانی ناگفته» (۱۳۹۳/ ۲۰۱۴م.) او را به یک قهرمان عاشقپیشهی کاملا دوستداشتنی بدل ساخته است. بنابراین برجستهترین الگویی که در تحول شخصیت دراکولا میبینیم، مذهبزدایی و نفرتزدایی از اوست و تبدیل شدناش به قهرمانی با تواناییهای شگفتانگیز و شخصیتی جذاب.
اما گذشته از این روند کلی، با الگویی از رمزگذاریهای دقیقتر و پیچیدهتر سر و کار داریم که سیمای کلاسیک خونآشام امروزین را برمیسازد. عناصر اصلی این انگاره طی قرن گذشته به داستان استوکر افزوده شده و به این شکل در رمان اصلی وجود نداشته است. این عناصر از این رو اهمیت دارند که با داستان ضحاک پیوندی روشن برقرار میکنند و گویی که مستقیم از روایتهای ایرانی کهن وامگیری شده باشند.
یکی از این عناصر، همین فرمانروا و شاهزاده بودنِ دراکولاست. گفتیم که دراکولای تاریخی شخصیتی مهم نبوده و اقتدار سیاسی چندانی نداشته است. هم او و هم الیزابت باتوری در سیاست دورانشان نقشی بسیار حاشیهای داشتهاند و تقریبا هیچ فعالیت سیاسی یا نظامی موفق و اثربخشی از ایشان سراغ نداریم. با این حال تصویر دراکولا به تدریج به نوعی شاهزادهی مقتدر و فرمانروای مهیب و پیروزمند دگردیسی یافته که مشابهش را در داستان ضحاک سراغ داریم.
عنصر دیگر، برجسته شدن سویهی جانوری است، با این تفاوت که خفاش به جای مار برنشسته و خوردن خون جایگزین مغزخواری شده است. مار در بافت اساطیر مدرن بیشتر به موجودات فضایی انتقال یافته و خوردن مغز انسان هم چون رفتاری چندشآور و نازیباست از دراکولای به تدریج صیقل خورده جدا شده و به زامبیها منسوب شده است. با این حال پیوند میان دراکولا و خرفستری نیرومند به جای خود باقی بوده و در این بافت است که خفاش جایگزین مار شده است.
این که چرا خفاش در داستان دراکولا اهمیت یافته، خود بحثی مجزا و مفصل میطلبد. خفاشها که بعد از جوندگان دومین ردهی بزرگ و مهم پستانداران هستند، در اصل نوعی موش بالدار هستند. این موجودات از دیرباز به خاطر پیوندشان با تاریکی، و بالهای پوستی و غیرعادیشان در اساطیر اروپایی تصویر میشده و اغلب با نیروهای شیطانی پیوند داشتهاند. این نکته هم جای توجه دارد که بالهای اژدها را در ایران اغلب همچون پرندگان نمایش میدادهاند. اما در اروپا بیشتر بالهای خفاش را بر دوش اژدها میبینیم. یعنی از ابتدای کار میان خفاش و اژدها پیوندی برقرار بوده است.
کشف خفاش خونخوار و پیوند خوردن آن با مفهوم وامپیر (که از اساطیر اروپای مرکزی آمده) تقریبا همزمان با نوشته شدن داستان دراکولا رخ میدهد و احتمالا عاملی بوده که استوکر را به استفاده از این خبر جذاب و تازه وسوسه کرده است. به این ترتیب خونخواری که ویژگی ضحاک بوده، با اژدهاگونگی که بالهای خفاش را همراه داشته، با کشف تازهی خفاش خونخوار دست به دست هم داده و خفاش را به نماد اصلی دراکولا بدل ساخته است.
جالب آن است که این روند یک مسیر واژگونه هم داشته و موازی با شاهزادهی بیدادگر ظلمت که دراکولا باشد، یک شوالیهی دادگر سیاه هم داریم که او نیز با خفاش ارتباط برقرار میکند و مانند دراکولا نزدیک به یک قرن از عمرش میگذرد. این شخصیت دوم بتمن (مرد-خفاش) است که نخست در مجلههای کمیک استریپ ظاهر شد و بعدتر در رمانها و پویانمایی و سینما نیز محبوبیت پیدا کرد. این که چرا خفاش در دو مسیر واژگونه تحول یافته پرسشی مهم و کلیدی است که افسوس اینجا فضای کافی برای پرداختن بدان در اختیار نداریم.
افزودههای دیگر به سیمای خونآشام نیز به همین اندازه جالب توجهاند و به شکل غریبی با روایتهای اوستایی همخوانی دارند. خونآشام طی هفت دههی گذشته موجودی بوده که تصویری در آیینه نداشته، زندگی شبانه داشته، و نور خورشید مایهی سوختن و نابود شدناش میشده است. این ویژگیها دقیقا همان است که از اوستا تا قصههای عامیانهی جدید در فرهنگ ایرانی رواج داشته است. چنان که در نوشتار دیگری شرح دادهام، آیینه برای نخستین بار در ایران زمین پدید آمده و بدنهی سیر تحول فنی و رمزپردازیهایش را در این قلمرو سپری کرده است. استعارهی آیینه همچون نمادی برای عالم غیب و دنیای ارواح دیرینه است و در باورهایی عامیانه مثل آیینهبینی و خرافات مربوط به شکستن آیینه باقی مانده است. در داستان دراکولا غیاب روح در اوست که باعث میشود در آیینه تصویری نداشته باشد، و این افزودهایست که به این شکل در داستان اصلی برام استوکر وجود نداشته است. خونآشام توانایی دیدن خود را در آیینه ندارد، چون اصولا از انگارهای راستین برخوردار نیست و این به تلاش ضحاک برای محضر نوشتن و تایید گرفتن بابت دادگریاش شباهت دارد.
اثر ویرانگر آفتاب بر بدن خونآشامها از این هم جالبتر است. چون انگار وامگیری سرراستی باشد از مهریشت. در آنجا که میخوانیم که مهرِ دروغشکن، با گردونهی خورشید بر آسمان میتابد و با تیرهای خود که نماد آفتاب است، دروغ را که شکلی از سایه و تاریکی است، از بین میبرد. دروغشکن بودن مهر را در آداب میتراپرستی رومی هم میبینیم و بعید نیست از آن مجرا به داستان دراکولا وارد شده باشد. اگر به هراس خونآشامها از صلیب توجه کنیم، و پیشینهی کهن چلیپا در مقام نمادی مهری را به یاد بیاوریم، آشکارا میبینیم که تصویر دراکولای خونآشام همان تبلور دروغ است که در رویارویی با نیروی مهر رنگ میبازد و از بین میرود. خواه نور و آفتاب که سلاح مهر است، و خواه چلیپا که نماد اوست.
جزئیات دیگر هم در این مورد داریم که جالب است. مثلا سیر که در پزشکی سنتی ایرانی دور کنندهی تاثیر منفی اهریمن است و شفابخش، مایهی رانده شدن دراکولا هم میشود. یا دریدن قلب تنها راه کشتن دراکولاست، و این در حالی است که قلب در پزشکی اروپایی تا قرون اخیر اهمیت چندانی نداشته و در ایران و سنت عرفان مهرآیین است که جایگاه روح و زندگی قلمداد میشود.
به اینها میتوان دگردیسی هماورد اصلی دراکولا را نیز افزود. به لحاظ تاریخی هماورد اصلی ولاد سوم سلطان عثمانی بود و سرداران مسلماناش، که طبعا ردپایشان در داستانهای اروپایی محو شده است. در داستان اصلی برام استوکر قهرمان داستان مردی نابخرد و سادهلوح است به نام جاناتان هارکر[16] که خود و دیگران را به دردسر میاندازد و با دو دختر زیباروی داستان (همتای ارنواز و شهرناز) ارتباط نزدیکی دارد، و در ضمن ناخواسته باعث میشود در دام دراکولا بیفتند. در جریان تحول این داستان اما کم کم میبینیم که هماورد اصلی دراکولا تغییر میکند و نخست مردی خردمند و دانشمند به اسم آبراهام وَنهلسینگ[17] این نقش را بر عهده میگیرد و بعدتر جوانی ماجراجو و شجاع، و اینها همگی به سویههایی متفاوت از فریدون شباهت دارند. به ویژه که در مجموعهی کمیک استریپها و بعدتر فیلمهای «تیغ» (Blade) با قهرمانی با همین نام سروکار داریم که نابود کنندهی خونآشامهاست، اما خود هم خونآشام است و از این نظر به نسخهای مدرن از فریدون شباهت دارد که جادوی ضحاک را باطل کرد، چون خود فن جادوگری میدانست.
در مقام جمعبندی میتوان دراکولا را نمونهای دیرآیند و مدرن از تناسخ ضحاک دانست. داستان دراکولا یکی از ارکان فرهنگ عامیانهی اروپاییان و یکی از اجزای اصلی فرهنگ عامیانهی مدرن را برمیسازد، و شیوهی اتصالش به شخصیتی تاریخی و الگوی تحولاش طی قرن اخیر بسیار جالب است. این جذابیت به ويژه وقتی بیشتر میشود که کل این روایت را همچون تداومی از داستان آژیدهاک بنگریم، و رمزگان بسیار کهناش را تشخیص دهیم، و به شیوهی خاص تداخل خیال و خاطره در قلمرو اروپایی و تمایزش با آنچه در تمدن ایرانی رخ داده، بنگریم.
- ساعدی، ۱۳۷۷. ↑
- نگارنده هم مجموعهای داستانی به اسم گوسان منتشر کرده -سوشیانس (وکیلی، ۱۳۸۴) و جم (وکیلی،۱۳۹۷) که یکی از شخصیتهای محوری آن آژیدهاک است. این قالب داستانی برای ساخت اولین بازی رایانهای مهم ایرانی (گرشاسپ/ فنافزار، ۱۳۸۵) هم به کار گرفته شد. ↑
- Sigismund of Luxembourg ↑
- Boulton, 2000: 350. ↑
- Boulton, 2000: 349. ↑
- Boulton, 2000: 350. ↑
- Boulton, 2000: 349. ↑
- Vlad Dracul ↑
- Cazacu, 1991: 53. ↑
- Rezachevici, 1991: 254. ↑
- Countess Elizabeth Báthory de Ecsed ↑
- Bartosiewicz, 2018: 103–122. ↑
- Farin, 1989: 293. ↑
- Abraham Stoker ↑
- Stoker, 2008: 131. ↑
- Jonathan Harker ↑
- Abraham Van Helsing ↑
ادامه مطلب: کتابنامه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب