پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: تکامل پیچیدگی و زیست‌جهان

گفتار دوم: تکامل پیچیدگی و زیست‌جهان

برای دستیابی به درکی تحلیلی از چارچوب نظری زروان، باید نخست چگونگی ظهور لایه‌‌های سلسله مراتب پیچیدگی در انسان [یعنی سطح زیستی، روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی] را مرور کنیم. درباره‌ی سطح زیستی دستگاه‌ نظری منسجم و فراگیر و آزمودنی‌ای در دست داریم که شاخه‌‌های توسعه‌یابنده و بسیار شکوفای زیست‌شناسی نوین را در بر می‌گیرد و چگونگی ظهور پدیدارهایی سیستمی مانند خودسازماندهی و خودزایندگی را نشان می‌دهد و برآمدن سیستم‌های زنده‌ی پایه (یاخته‌ها) از دل تنوعی از خشت‌های ماکرومولکولی را را توصیف می‌کند.

ابهام در توصیف امر انسانی اغلب درباره‌ی سطوح بالاتر پیچیدگی پیش می‌آید که به مفاهیمی مانند «من»‌، جامعه، اخلاق و فرهنگ می‌پردازند و معمولاً در هاله‌ای از بداهت‌‌های تقدس‌آمیز یا ابهام‌‌های آشنا شناور هستند و همچون «علوم انسانی»ای تدوین می‌شوند که گویی مفاهیم و پدیدارهایش از سطح زیستی گسسته و از روش‌شناسی سخت‌گیرانه‌ی علم تجربی فارغ است.

آنچه پیدایش سطح سلسله مراتبی روانشناختی را ممکن می‌کند، گذار پیچیدگی شبکه‌ی عصبی از حدی خاص است. مغز در حالت پایه‌اش بخشی از سیستم‌های سطح زیستی است، و دستگاه پردازنده‌ایست که ورودی‌‌های حسی را به خروجی‌‌های حرکتی ترجمه می‌کند و به این ترتیب بخت بقای بدن حامل‌اش را افزایش می‌دهد.

از همان ابتدای کار، سیستم‌های جاندار از سطحی از پیچیدگی برخوردارند که «انتخاب» را ضروری می‌سازد. یعنی ساده‌‌‌ترین تک‌یاخته‌ای‌‌های یوکاریوت[1] هم که زندگی مستقل و خودبنیادی دارند، حدی سرنوشت‌ساز از پیچیدگی را از سر گذرانده‌اند. حدی که رویارویی با مسئله‌ی «انتخاب یک رفتار از بین چند گزینه‌ی ممکن» را ضروری می‌سازد. بسیاری از سیستم‌های پیچیده با ایجاد بازخوردی مثبت این مسئله‌‌ی انتخاب را حل می‌کنند. یعنی با حل یک مسئله همان چالش را در سطحی پردازشی بازنمایی می‌کنند. با ظهور مغز در مسیر تکامل، سیستم‌های زنده هنگام حل مجدد این مسائل به خزانه‌ای از راه‌حل‌های آزموده شده دسترسی پیدا می‌کنند. این الگوی ارتقای مارپیچی کارکردها و شاخ و برگ یافتن‌شان و بغرنج‌تر شدنِ تدریجی‌شان همان است که شالوده‌ی تکامل زیستی را بر می‌سازد. در میان دستگاه‌‌های تکامل یافته در بدن پیچیده‌‌ترین جانداران – که جانورانِ متحرک هستند – دستگاه عصبی بیش از سایر زیرسیستم‌ها این ویژگی را از خود نمایان می‌سازد یعنی دستگاه عصبی در حل کردن مسائل چالاک‌‌ترین و کارآمد‌ترین دستگاه است، و به همین ترتیب در برکشیدن چالش‌های ساده به معما‌های پیچیده‌تر نیز بیش‌ترین قابلیت را دارد. به این ترتیب نوک پیکان تکامل در جانوران بر دستگاه عصبی‌شان قرار دارد. مغز به قطب‌نمایی در اقیانوس پیچیدگی شبیه است که در جریان تکامل دگرگون می‌شود و زنجیره‌هایی از رخداد‌های کناری و طیفی از صفت‌های تازه را به بار می‌آورد. مهم‌ترین مسئل‌های که سیستم عصبی جانوران باید حل کند، انتخاب رفتار بهینه از میان گزینه‌‌های رفتاریِ محتملِ پیشارویش است. یعنی شکستن تقارن حاکم بر کردار، معمایی غایی است که همه‌ی پردازنده‌‌های عصبی با آن درگیر هستند. تقارن بدان معناست که از دید جهان خارج هیچ تفاوتی نمی‌کند فلان جانور بهمان حرکت را در فلان لحظه انجام بدهد، یا ندهد.

از چشم‌انداز جهان بیرونی که محیط سیستم را بر می‌سازد، هر گزینه‌ی رفتاری با هر گزینه‌ی رفتاری دیگری همسان و همتاست. از این رو میان این گزینه‌ها تقارنی برقرار است. همواره از اندرون سیستم است که این تقارن می‌شکند و متغیر بنیادینی که الگوی شکست‌های تقارن را سازماندهی می‌کند، بقاست یعنی برای جهان (کهکشان راه شیری، کره‌ی زمین، قاره‌ی آفریقا، ساوانا‌های اتیوپی) فرقی نمی‌کرده که فلان میمون درشت‌اندام ابزاری سنگی بسازد یا نسازد. اما برای خودِ آن جانور که چه بسا نیای بزرگ ما هم بوده، برگزیدن یا وانهادن چنین رفتاری به معنای بقا یا فنا بوده است. همواره تقارن کرداری سیستم از چشم‌انداز اندرون سیستم می‌شکند. در سیستم‌های جاندار متغیری مرکزی که این شکست تقارن را سازماندهی می‌کند و پیوند میان رفتار‌های گوناگون را برقرار می‌سازد، بقاست.

در این معنا مغزها پیش و بیش از هرچیز دست اندرکار محاسبه‌ی امکانِ بقاست. بقایی که با احتمال‌‌های بیش و کم در گزینه‌‌های رفتاری رقیب نهان شده است. انتخاب کردنِ رفتاری که بخت بقا را بیشینه سازد، مأموریت اصلی مغزهاست. بسته به این که مغزها چقدر در انجام این کار کامیاب شوند، بقای بدن و تداوم جمعیت و پایداری گونه‌‌شان را تضمین می‌کنند، یا آن امکان را بر باد می‌دهند. بقا، همان پایداری در زمان است و از همین‌جاست که سازوکار‌های پردازشی در سیستم‌های زنده با محوری زمانی پیوند می‌خورد که در مسیر تکامل گام به گام بیشتر درون‌زاد و خودبنیاد برساخته می‌شود.

شکست تقارنِ رفتاری به قدری اهمیت داشته که از همان ابتدای تکامل دستگاه عصبی، معیار غایی این کار یعنی مفهوم بقا در آن رمزگذاری شده، و این همان سیستم پاداش یا شبکه‌ی لذت در مغز است. از همان ابتدای تکامل مغزها، مرکزی پردازشی در آن‌ها پدید آمده تا مفهوم بقا را رمزگذاری کند و آن شبکه‌ی عصبی‌ایست که با ناقل عصبی نوروپپتیدی – دوپامینی کار می‌کند یعنی همه‌ی مغزها مرکزی دارند که واسطه‌ی انتقال پیام عصبی‌اش دوپامین یا نوروپپتیدهایی مثل آندورفین و دینورفین و انکفالین است.[2]

این همان سیستمی‌ است که مفهوم زیست‌شناختیِ «بقا» را به مفهوم روانشناختیِ «لذت» ترجمه می‌کند و به این ترتیب سطح روانشناختی به شکلی هم‌افزا از سطح عصب‌شناسانه «برمی‌خیزد»[3].

در مسیر تکامل دستگاه عصبی مرکز لذت از سویی محافظه‌کار‌ترین و بادوام‌‌ترین سیستم بیوشیمیایی مغز را بر می‌سازد، و از سوی دیگر پویا‌ترین و چالاک‌‌ترین پیش‌ران تحول پردازش عصبی است. یعنی می‌توان آن را محوری دانست که بقیه‌ي زیرسیستم‌های مغزی گرداگردش چیده می‌شوند.

همگام با افزایش پیچیدگی در مغزها، این سیستم پردازنده علاوه بر جهان خارج، خودِ سیستم را هم با دقتی فزاینده بازنمایی‌ می‌کند. در سطح زیستی کالبد جاندار سیستمی است که درونی و بیرونی دارد و سیستمی هدفمند و جویای بقاست که با جهان درگیر است و با سازگار شدن، غلبه کردن یا گریختن از دگرگونی‌‌های جهان، بقای خود را تضمین می‌کند. با ظهور سطح روانشناختی مضمونی تازه در این سیستم بازنمایی می‌شود و آن هم «من» است یعنی سیستم نه تنها محیط خارج را رمزگذاری و بازنمایی و صورت‌بندی می‌کند، که به تصویری از خویشتن نیز در تقابل با آن دست می‌یابد.

تمام مغزها پا به پای بازنمایی‌شان از جهان، سایه‌ای از خود سیستم را هم تصویر می‌کنند. اما تنها در سیستم‌هایی که از حدی پیچیده‌تر شده باشند بخش بزرگی از بدنه‌ی مغز به پردازش اطلاعات مربوط به «من»‌ اختصاص می‌یابد، و به این ترتیب وزن متغیر لذت گرانبارتر می‌شود و هم‌افزایانه با بقا رقابت می‌کند.

جانوری مثل انسان که مغزی چنین پیچیده دارد، تصویری دقیق و بسیار بغرنج از «من»‌ را در کنار تصویری مشابه از جهان پدید می‌آورد. مغز این کار را در ادامه‌ی وظیفه‌ی باستانیِ شکستن تقارن انجام می‌دهد، اما این بار با تکیه بر دو متغیر، لذت و بقاست که محاسبات مربوط به بهترین رفتار ممکن را به انجام می‌رساند.

لذت در این حالت به متغیری مستقل بدل می‌شود و سیستم تکاملی مجزایی را پدید می‌آورد. این سیستم که نظام شخصیتی نامیده می‌شود، در اصل پیکر‌ه‌ای پردازشی و نرم‌افزاری محاسباتی است که خودآگاهی، خودمختاری، انتخاب و عواطف و هیجانات و منطق و عقلانیت را در خود می‌گنجاند. پدیدارهایی که در علم روانشناسی بررسی می‌شوند، به این سطح از پردازش اطلاعات تعلق دارند.

این قاعده‌ایست که اغلب در سیستم‌های تکاملی قدم بعدیِ جهش در پیچیدگی سرعت و شتابی بیشتر و بیشتر پیدا می‌کند. از پیدایش اولین یاخته‌‌های زنده تا اولین مغزها سه میلیارد سال زمان لازم بود. اما گام بعدی از آنجا تا اولین مغز‌های پیچیده‌ی روانشناختی (احتمالاً) پانصد و پنجاه میلیون سال به درازا کشید. آنگاه گذار از سطح روانی به سطح اجتماعی بسیار شتابزده انجام پذیرفت. در گونه‌‌های نیای انسان به احتمال زیاد نخستی‌ها در همان ابتدای دوران سنوزوئیک و چند میلیون سال پس از تمایز یافتن‌شان از سایر راسته‌ها، نخستین نهاد‌های اجتماعی – خانواده‌‌های پایدار – را پدید آوردند و این الگویی بود که پرندگان و دایناسورها هم چند ده میلیون سال پیش از ایشان در دوران مزوزوئیک بدان دست یافته بودند. در شاخه‌ی اصلی و موازی تکامل پیچیدگی یعنی حشرات اجتماعی، همین نظام اجتماعی-خانوادگی حدود دویست و پنجاه میلیون سال قدمت داشت. پیمودنِ این گام تازه بدان معنا بود که علاوه بر «من» و «جهان»، عنصری نو به رسمیت شناخته شود و آن «دیگری» است. از لحظه‌ای که سیستم پردازنده دریافت که بخشی از جهان به خودش شبیه است، و برای تحلیل داده‌‌های برخاسته از آن روشی متمایز را در پیش گرفت، سطح اجتماعی زاده شد.

ظهور سطح اجتماعی بدان معناست که «من»‌ بخش‌هایی از جهان پیرامون خود را همچون رونوشت‌هایی از خود به رسمیت بشناسد و بر مبنای بازنمایی‌اش از خویش،‌ رفتار این «دیگری» را پیش‌بینی کند. پیش‌داشت مفهومی این تحول آن بود که وجود محور لذت – رنج و سطح روانشناختی در این دیگری‌ها به رسمیت شمرده شود.

ظهور سطح اجتماعی علاوه بر این پیش‌داشت‌های پردازشی و پیش‌نیاز‌های شناخت‌شناسانه، پیامد‌های رفتاری مهمی هم به دنبال داشت. این پیامدها از امکان ادغام و همگرایی و هم‌افزایی محور‌های لذتِ «من»‌ و «دیگری» ناشی می‌شد یعنی همیاری و همکاری‌ای که پیشتر هم در قالب روند‌های بیوشیمیایی (مثلاً در ارتباط قارچ و جلبک در گلسنگ) یا مدار‌های عصبی ساده (مثلاً در پیوند زنبور و گل) صورت‌بندی شده بود، به صورت تداخل روند‌های انتخاب تجلی یابد. آنچه ظهور سطح اجتماعی را رقم زد آن بود که «من»‌ هنگام شکست تقارن رفتاری خویش، انتخاب‌های «دیگری» را هم در نظر بگیرد و هنگام شناسایی و ارزیابی گزینه‌‌های رفتاری خویش، گزینه‌‌های مشابه برای دیگری‌‌های پیرامون خود را نیز در محاسباتش بگنجاند. سطح اجتماعی بنابراین از تشدید انتخاب‌ها، از تداخل گزینشها آزادانه‌ی کردار، و از هم‌افزایی شکست‌های تقارنی برخاست، که میدان‌هایی همپوشان از حضور و اثرگذاری را در برمی‌گرفتند.

این همگرایی پردازشی و این هم‌افزایی انتخابها بود که پیدایش کهن‌ترین نهاد‌های اجتماعی پایدار یعنی خانواده‌ها را ممکن ساخت. با پیدایش سیستم‌هایی نوظهور که از اندرکنش پایدار سه تن یا بیشتر پدید آمده بودند، متغیری نو زاده شد و آن هم «قدرت» بود. به همان شکلی که «لذت» در سطحی بالاتر «بقا» را رمزگذاری و مدیریت می‌کرد، «قدرت» هم توزیع «لذت» را در سطح سیستمی اجتماعی نشانه‌گذاری کرد و سامان داد.

هم لذت و هم قدرت به رمزگذاری و مدیریت گزینه‌‌های رفتاری‌ای مربوط می‌شدند که به خاطر ظهور همین سطوح تازه‌ی پردازشی، مدام دامنه و تنوع‌شان افزایش می‌یافت و از این رو گسترش و شاخه‌زایی در لایه‌‌های پردازش روانی و اجتماعی را ضروری می‌ساختند. نتیجه‌ی این بازخورد مثبت، پیچیده‌تر شدنِ سیستم‌های شخصیتی لذت‌مدار و سیستم‌های نهادی قدرت‌مدار بود، که به نوبه‌ی خود برداشته شدن قدم بعدی تکامل پیچیدگی را ممکن ساختند، که پیدایش لایه‌ی فرهنگ را در پی داشت. ظهور فرهنگ با تکامل زبان طبیعی ممکن شد و سیستم‌های تکاملی تازه‌ای را پدید آورد که «منش» خوانده می‌شوند و بر محور متغیری نو – «معنا»- سازماندهی لایه‌‌های زیرین خود را به انجام می‌رسانند.

این مرور گذرا و فشرده بر سیر تکامل سیستم‌های پیچیده‌ی انسانی، اشتقاق پیاپی و پله به پله‌ی سیستم‌های پیچیده‌ی نوظهور تکاملی‌ای را توصیف می‌کرد که هریک با تکیه بر سیستم‌های پیشین پدید آمده‌اند. یعنی که در مسیر تکامل، هر سیستم تکاملی نوظهور بر اساس متراکم شدن پردازش اطلاعات در سطوح زیرین و شکل‌گیری لایه‌ی تازه‌ای از رمزگذاری و پردازش اطلاعات پدیدار می‌شود.

سلسله مراتب سطوح پیچیدگی‌ای که «امر انسانی» را بر می‌سازد.

 

 

  1. . Eukaryote
  2. . درباره‌ی این بحث بنگرید به کتاب «عصب‌شناسی لذت» از نگارنده (وکیلی، ۱۳۸۰).
  3. .emerge

 

 

ادامه مطلب: گفتار سوم: «فراز» و «قلبم»

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب