گفتار دوم: نماد
هر سخنسنجی که خواهد صید معنیها کند چون زبان میباید اول خلوتی پیدا کند
میکشد بر دوش صد توفان شکست حادثات تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
رمزهایی که برای پدیدههای مرزبندیشده ابداع کردهایم هم به اندازهی خود همان پدیدهها قراردادی و نسبی هستند. در محیطِ پیرامون ما ذات و جوهری که نمایندهی گربه، میخ، هویج و آدم باشد، وجود ندارند. اینها طبقههایی مفهومی و کدهایی قراردادی هستند که برای منظم کردن انبوه پدیدارهای دور و برمان اختراع کردهایم. هریک از اینها نشانهای هستند که دستهای از کارکردها و عناصر و ردهای از فرآیندهای منتهی به بازنماییشان را نمایندگی میکنند، و به همین دلیل هم به تدریج جایگزین چیزی میشوند که این بازنمایی به آن ارجاع میکرده است. این برچسبهای واحدهای گوناگون بازنماییشده نماد یا نشانه نام دارند.
نماد علامتی در درون سیستم است که برای ساده کردنِ کار پردازش اطلاعات به بخشهایی تکرارشونده از بازنمایی متصل میشود. نماد واحد عام و کارآمدی است که فهمیدنِ محیطِ بیرونی و زمینهی درونی را برای سیستم اقتصادی میسازد.
تمام واژگان، علایم، نشانهها و کلماتی که در زبانهای گوناگون ادا میشوند نمادهایی برای اشاره به چیزها یا رخدادهایی هستند که در محیط یا درون ذهن آدمیان تجربه میشوند. در سطحی روانشناختی، عواطف و هیجاناتی که مردمان حس میکنند و آنچه به شکل عقلانی و مستدل میفهمند، در واقع بازتابها و کنش و واکنشهایی است که به شکل نمادین در قبالِ رخدادها و روندهایی پیوسته و فراگیر انجام میپذیرند. کلمهی زاده شدنِ فرزند همانقدر نمادین است که خودِ حسِ شادمانی از تولد فرزند در یک خانواده. جالب آنکه حتی آن فرزند و روند تولد نیز در واقع پارههایی تنیده و درهمبافته با هستی هستند که توسط ذهنِ شناسنده از آن کنده میشوند. بنابراین کودکِ نورسیده، در آن هنگام که پیش چشمانمان قرار دارد و نگاهش میکنیم، در واقع تصویری و بازنماییای عصبی است که نمادی از یک جزءِ خاص از هستیِ یکپارچه و درهمبافتهی بیرونی محسوب میشود.
پارهی نخست: ارجاع
سیستم با بازنمایی مهروند در واقع جهانی مصنوعی، قراردادی، سادهشده و نمادین را به ازای آنچه هستی بیرونی دارد میآفریند. این تصویرِ کاربردی جهان باید به شکلی با آنچه در آن بیرون میگذرد پیوند بخورد. این کار به کمک پدیدهی ارجاع صورت میگیرد. ارجاع[1] عبارت است از رابطهی میان نمادها با پدیدههای بازنماییشده در سیستم.
ارجاع سطوح گوناگون دارد. نخست، پدیدههای بازنماییشده در سیستم به رخدادها و حوادثی در مهروند نسبت داده میشوند و در گام بعد نمادهایی به این پدیدهها منسوب میشوند. این روند میتواند در میان نمادها هم تکرار شود، یعنی نمادی به نماد دیگر ارجاع دهد.
مثلاً واژهی میز را در نظر بگیرید. در جهانِ بیرون، بخشی از روندها و هستندهها توسط دستگاه حسی ما به صورتِ یکجا و متصلبههم درک میشوند و در قالب پدیدهای منفرد از زمینهی مهروند کنده میشوند. این پدیدهای که از بستر متقارن مهروند بریده و کنده شده در داخل دستگاه عصبی به صورت مجموعهای از اطلاعات و نشانهها بازنمایی میشود. در نخستین گام، آنچه در مغز ما به ازای دیدن یک میز پدید میآید به «چیزی در آن بیرون» ارجاع میشود. در گام بعدی، ما این تصویر ذهنی را نمادگذاری میکنیم. مثلاً عبارت «میز» را به کار میبریم.
«میز» ترکیبی از چند واج است که نمادی زبانی را ایجاد میکند. این نماد، به خودی خود، هیچ محتوایی ندارد. یعنی اگر هیچ انسانی بر زمین نمیزیست، ارتعاشات هوایی که صدای میز را تولید میکنند بر هیچ چیز دلالت نمیکردند. اما سیستمِ شناسندهی ما صدای میز را به پدیدهای که از جهان استخراج کرده بودیم نسبت میدهد و به این شکل دومین گام ارجاع انجام میگیرد. این گام دوم میتواند با گامهای دیگری در سطح نشانهها دنبال شود. مثلاً ما این واجها و صداهای معرف میز را با علامتهایی مینویسیم و به این ترتیب در خط فارسی نشانهای مانند میز را همارزِ با واجهای سازندهی «میز» فرض میکنیم. میتوان این کار را تا بینهایت ادامه داد؛ یعنی مثلاً علامت «م» را نشانهی کلمهی میز فرض کرد و بعد آن را با اشارهای حرکتی نشان داد و بار دیگر آن را به نقشیمربوط کرد و…
پارهی دوم: سیستم خودارجاع
یک موضوع عام در مورد من وجود دارد؛ زیرا از هرکجا که آغاز کنم، بار دیگر، به آنجا باز میگردم…
(پارمنیدس)
سیستم اگر از حدی پیچیدهتر باشد، علاوه بر ارجاع دادن به محیط، به خودش هم ارجاع میدهد. یعنی نه تنها محیطِ پیرامون خود، که خودش را هم بازنمایی میکند. یک سنگ را در نظر بگیرید. این سیستمِ ساده بازنمایی سرراست و خامی از جهان خارج دارد. اگر به پویایی روابط درونی میان عناصرش نگاه کنیم، تا حدودی تصویری از محیط را در آن باز خواهیم جست. اما این تصویر به نوعی ادامهی رخدادهای بیرونی است که در درون مرزهای سیستم انعکاس یافته است. با بررسی دمای درونی سنگ میتوان به دمای محیط پی برد و شکل آن نشانگر فشارهایی هستند که از بیرون به آن وارد میشود. در تمام این موارد سنگ سیستمی است که با حد و مرزی مشخص از محیط جدا میشود، اما این مرز به قدری ساده و گشوده و جذبکنندههای سیستم به قدری تابع محیط است که با ردیابی تغییرات درونی آن میتوان به طور مستقیم روندهای حاکم بر محیط را باز یافت. در یک سنگ شکست پدیده و بازنمایی وجود ندارد و تنها چیزی که میبینیم نشت کردنِ روندهای محیط به سیستم است.
اما به جانوری مثل سگ نگاه کنید. سگ تصویری از جهان را در درون خود ایجاد میکند که با روندهای بیرونی ارتباط چندانی ندارد. چیزهایی که سگ میبیند و میشنود و بوهایی که درک میکند ربط مستقیمی با روندهای بیرونی ندارند و بیشتر توسط خودِ سیستم ساخته میشوند. نمادهایی هم که به آنها نسبت داده میشوند چنین حالتی دارند. سگ نه تنها پدیدههایی را از جهان خارج استخراج میکند و آنها را به محیط نسبت میدهد، که مشابه این کار را در مورد خودش هم انجام میدهد. سیستمِ سگ علاوه بر چشمی که تغییرات نور را میسنجد و مغزی که تصویرهایی را از دل آن بیرون میکشد، به گیرندههایی شیمیایی هم مسلح است که مقدار قند خونش را نشان میدهند و در کنارِ گیرندههای لامسهای که فشار محیط بر سیستم را اندازه میگیرند گیرندههای دیگری را هم داراست که وضعیت عضلات و اندامهای بدن را بازنمایی میکند.
سیستم پیچیدهای مانند سگ، علاوه بر بازنمایی کردنِ محیط بیرونی، خود را هم بازنمایی میکند. همهی سیستمهای پیچیده چنین وضعیتی دارند. یک آمیب که جهان را در سطح شیمیایی درک میکند، همزمان با درک نوسانهای شیمیایی پیرامونش، نوسانهای درونی خود را هم ردیابی میکند. جامعه در قالب افکار عمومی، یعنی نظر سیستم دربارهی سیستم، چنین کاری را انجام میدهد. یک نظام شخصیتی هم، علاوه بر رمزگذاری محرکهای حسی بیرونی (مانند میز)، خود را هم میفهمد و برای آن نیز نشانهای در نظر میگیرد. آن «من»ِ مشهور، مشهورترین نمودِ این بازنمایی خود است.
سیستمی که خود را بازنمایی میکند، علاوه بر ارجاع دادن به محیط، به خودش هم ارجاع میدهد. این ارجاع سیستم به خودِ سیستم را توانایی خودارجاعی مینامند. سیستم خودارجاع[2] سیستمی است که خود را هم بازنمایی کند و فرآیند شکست پدیده و رمزگذاری را در مورد ساختار و کارکرد خود نیز به کار بگیرد. تمام سیستمهای خودزاینده خودارجاع هم هستند.
فرآیند خودارجاعی همواره با بازخوردی مثبت همراه است؛ یعنی روندی است که مرتب به خود باز میگردد و بر خود تأثیر میگذارد و خود را تشدید میکند. سیستم پیچیده ناگزیر است برای مدیریت پویایی خود و مقابله با تنشهای محیطی، به شکلی افزاینده، دقت خود از بازنمایی محیط را افزایش دهد. این افزایش دقت به معنای درستتر، واقعیتر، یا حقیقتجویانهتر شدنِ این بازنمایی نیست. بلکه تنها از بهتر و کارآمدتر بودنِ آن خبر میدهد. سیستم برای آنکه بهتر در برابر تحولات محیط واکنش نشان دهد ناچار است پدیدهها را دقیقتر و دقیقتر بشکند و شباهتها و تفاوتهایی ریزبینانهتر را در پدیدهها تشخیص دهد. در عین حال، برای تنظیم رفتار خود و نظارت بر کارکردهای درونیاش باید مشابه همین کار را در درون خود نیز به انجام رساند.
به این شکل، سیستم درون و برون خود را با دقتی افزاینده بازنمایی میکند. این افزایش دقت بدان معناست که پدیدههای ملموس گام به گام ریزبینانهتر و خاصتر شوند. در نتیجه، حساسیت سیستم نسبت به رخدادها و کنشها مرتب افزایش پیدا میکند؛ پس متغیرهای بیشتری بر سیستم تأثیر میگذارند و عاملهای بیشتری در پویایی درونی آن تداخل میکنند. در نتیجه، ناپایداری سیستم هم بیشتر میشود و نظارتی بیشتر را ایجاب میکند که با چرخهی مشابهی از سر گرفته میشود.
سیستمِ انسان در مدتی که زنده است تلاش خود را برای دقیقتر کردنِ بازنمایی بیرونی ادامه میدهد. جنین میکوشد با درک تغییرات قند خونِ رگ ناف و شنیدن صدای قلب مادر وضعیت بیرونی و درونی خود را بازنمایی کند. همین جنین، پس از آنکه به دنیا آمد، با به کار گرفتن قوهی بینایی و لامسه، تصویری دقیقتر از خودش و محیط ایجاد میکند. به همین دلیل هم چنین کنجکاوانه به اطرافش خیره میشود و از هر فرصتی برای فرو کردن دست و پایش در دهانش استفاده میکند. کودک نوزاد در این حین در واقع دارد بازنمایی جدید و دقیقتری از محیط، سیستم و مرزهای میان این دو ایجاد میکند.
از یاد نبریم که برای نوزاد لامسه مهمترین حس است و بینایی به تدریج با تمرین و یادگیریهای مداوم اهمیت مییابد. برای همین هم نوزاد در ابتدا ترجیح میدهد به جای نگاه کردن به دستانش، آن را در دهانش که مرکز حس پساوایی است فرو کند. همین نوزاد وقتی بزرگتر شد، از متغیرهایی پیچیدهتر برای شناسایی وضعیت خود و محیط استفاده میکند. شاخصهایی که در هر سطح برای بازنمایی خود و محیط به کار گرفته میشود برای سطوح قبلی غیرقابلتشخیص هستند. قبول شدن در کنکور میتواند برای یک جوان هجده ساله مهم باشد، چون یکی از متغیرهای تعیینکنندهی رابطهی سیستم با محیط، مثلاً دانش یا تحصیلات، را تعیین میکند. اما این عامل برای کودکی ششساله بیمعناست. به همین ترتیب، حضور همبازیای که برای کودک ششساله اهمیت دارد برای نوزاد مفهوم نیست و جنین هم مشکلاتِ بغرنج نوزاد دربارهی خیس بودنِ پوشکش را درک نمیکند!
آنچه این افزایشِ گام به گامِ متغیرها و عاملهای ترسیمکنندهی وضعیت سیستم و محیط را ممکن میسازد خصلت خودارجاعی سیستم است. سیستم با ارجاع دادن به خود در عمل ارجاعات بیرونی را در خود هضم میکند. سیستم با ارجاع به خود، تصویرِ محیط را به مرتبهی زمینه و بستری برای ظهور تصویر خویش فرو میکاهد. سیستم با ارجاع به خود تنشهای بیرونی را به فرآیندهای درونی تبدیل میکند.
سیستم خودارجاع نظامی بسته از ارجاعها را پدید میآورد که بر روی خود بسته میشود و از راه جذب کردن و درونی کردنِ متغیرهای بیرونی آنها را لمس میکند. در واقع در سیستم خودارجاع روند شکست پدیده، رمزگذاری و ارجاع چنان پیچیده شدهاند که ظهور نظامی جدید و سیستمی نو را ممکن ساختهاند.
یکی از مشهورترین نظامهای خودارجاعی که میشناسیم زبان است. زبان اصولاً سیستمی بازنماینده است؛ یعنی بخشی از نظام عصبی/ روانی ماست که وظیفهی بازنمایی جهان را بر عهده دارد. زبان نظامی خودارجاع است و با یک آزمایش ساده میتوان به این خصلت آن پی برد. سعی کنید یکی از عناصر زبانی مثلاً کلمهی «ارجاع» را تعریف کنید. بیتردید برای تعریف کردنِ آن گزارهای را به کار خواهید برد که یک یا چند کلیدواژهی تازه را در خود دارد. مثلاً به تعریفی که خودمان ارائه کردیم نگاه کنید: «ارجاع عبارت است از رابطهی میان نمادها با پدیدههای بازنماییشده در سیستم.» بسیار خوب؛ اما نماد، پدیده، بازنمایی و سیستم چه تعریفی دارند؟ اگر بخواهیم هریک از این کلیدواژهها را تعریف کنیم، دیر یا زود ناچار میشویم بار دیگر کلمهی ارجاع را به کار بگیریم.
این آزمایش را میتوان به روشی دیگر و دقیقتر هم انجام داد. هر واژهای را که میخواهید انتخاب کنید و هر فرهنگ لغتی را که میخواهید بردارید و به معنای آن نگاه کنید. آنگاه در مجموعه کلماتی که به عنوان تعریف واژهی مورد نظرتان یافتهاید مهمترین عبارت را پیدا کنید و در همان فرهنگ به دنبال معنایش بگردید و این کار را ادامه دهید. با احتمال بسیار بالایی میتوان پیشبینی کرد که پیش از دهمین باری که به معنای یک عبارت نگاه میکنید، بار دیگر به همان واژهی اولی برخورد خواهید کرد. این بدان معناست که در زبان هر واژهای با واژگان دیگری تعریف میشود که تعریف خودشان به تعریف همان واژهی اول باز میگردد. به عبارت دیگر، هر عبارتی به عبارات دیگری ارجاع میدهند که نقطهی ارجاع خودشان همان عبارت اول است!
خصلت خودارجاعی چیزی نیست که تنها در سطح زبانی معنا داشته باشد. عملاً همهی سیستمهای پیچیدهی اطرافمان این خاصیت را از خود نشان میدهند. به مفهوم شغل یا نقش دریک نظام اجتماعی فکر کنید. هر شغل با مجموعهای از شغلهای مرتبط با آن تعریف میشود و این امر به شکلی زنجیرهای روی همان شغل یا نقشِ اولی باز میگردد. نقشیک معلم در ارتباط با نقش شاگردانی تعریف میشود که در ارتباط با نقش والدینشان معنا مییابند که آنها نیز به نوبهی خود نقشهایی مانند کارگر، روشنفکر، بازرگان و… را بر عهده دارند که در نهایت به شکلی با نقش معلم اتصال پیدا میکند. در اقتصاد قیمت هر کالایی به نرخ تبادلی آن با کالاهای اصلی دیگری تعلق دارد که آنها نیز در شبکهای به هم پیوسته از قیمتهای مرتبط با هم در نهایت توسط نرخ همان کالای اول تعیین میشود. به این ترتیب، میتوان دلیل گران شدنِ پنیر پس ازافزایش قیمت بنزین را دریافت!
پارهی سوم: روابط بازگشتی
کدامیک مقدم و کدامیک مؤخر بود؟
چگونه به وجود آمد؟
ای دانشمندان، چه کسی میتواند بداند؟
آنها به خودی خود همهی وجود را در بر دارند.
شب و روز مانند چرخی در گردش است.
(ریگ ودا)
سیستمی که به محیط ارجاع میکند، همچون تصویری که توسط زمینهاش تعریف شود، زایدهای بر محیط و نتیجهای از روندهای حاکم در آن است. اما سیستم خودارجاع، همچون نقشی دو پهلو که زمینهای معنادار داشته باشد، به شکلی بازگشتی به محیط خود رجوع میکند. سیستم سادهای که فرآیندهایش در مجرای ارجاع به محیط محدود میشود، مانند تصویری ساده است که بر زمینهی سپید کاغذی کشیده شده باشد. تصویری که فقط در ارجاع به زمینهی خنثای بیرونیاش معنا دارد.
خصلت خودارجاعی این خنثا بودن محیط را از میان میبرد و سیستم را به تبادلی دوسویه با محیط وادار میکند. سیستم خودارجاع مانند واژهای در یک متن است که از سویی به متن معنا میدهد و از سوی دیگر توسط آن معنا میشود. رابطهی رفت و برگشتی میان سیستم خودارجاع و محیط مدیون این واقعیت است که سیستم در چنین شرایطی از محیط اعلام استقلال کرده و تنها بخشهای درونیشده، رمزگذاریشده و مرتبط با خود را از آن بر میگیرد. با این ترفند عملاً رونوشتی از محیط به بخشی از سیستم و زمینه به بخشی از نقش تبدیل شده است. در نظریهی سیستمها چنین رابطهای را بازگشتی[3] میخوانند.
وقتی کشاورز گندمِ برداشتشده از زمینش را میفروشد و با پولش نان میخرد، رابطهای بازگشتی برقرار شده است. گندم با پولی معاوضه میشود که در نهایت صرفِ خرید شکل دیگری از گندم خواهد شد. اندامی مانند قلب هم که به لولهی گوارش خون (غذا) میرساند تا جذبِ غذای مورد نیاز همهی بافتها (از جمله قلب) از آن مجرا ممکن شود درگیرِ رابطهای بازگشتی است. شما هم که با پیمودن سطور این متن تعریف هر کلیدواژه را به تعریف کلمهی دیگری وابسته میبینید، که خود توسط کلمهی اول تعریف میشود، چنین رابطهای را تجربه میکنید.
پارهی چهارم: ابرچرخه
روابط بازگشتی را در تمام سطوح سیستمهای خودزاینده میتوان باز یافت. اگر در یک سلول زنده به مدتی نامتناهی مسیر یک اتم کربنِ نشاندار را دنبال کنیم و مولکولهایی را که این اتم به آنها وارد میشود ردیابی نماییم، خواهیم دید که این اتم تمام مولکوهای آلی سیستم را در خواهد پیمود. این بدان معناست که در سطح بیوشیمیایی تمام واکنشهای موجود در سیستم زنده به هم چفت شدهاند. همه چیز در ساخت شیمیایی حیات حالت چرخهای دارد. در این شهرِ سرگیجهآور بنبست وجود ندارد؛ هر آنچه هست میدانها و شاهراههای متصلبههم است. ممکن است ما به عنوان زیستشناسانی درسخوانده و مغرور از معلومات کاملمان، به کتابهایی استناد کنیم که یک چرخهی منفرد (مانند چرخهی کربس[4])، یا -از آن بدتر!- یک مسیر یکطرفهی شیمیایی (مانند تجزیهی گلوکز) را فرآیندی زیستی عنوان کردهاند. اما در واقع چنین چیزی در سیستمهای زنده وجود ندارد.
در سیستمهای زنده هریک از این چرخهها یا راهها در انبوه چرخهها و راههای دیگری گم شدهاند که در نهایت مجموعهی غولآسای یکپارچهای از ارجاعات شیمیایی درهمبافته را به دست میدهد. چنین مجموعهای را در علم بیوشیمی ابرچرخه[5] مینامند. ابرچرخه مجموعهای خودارجاع و پیچیده از عناصر است که توسط روابطی به هم تبدیل میشوند. یک سلول در واقع یک ابرچرخهی عظیم شیمیایی است که در زمینهی آبی محدود به غشاء سلول -حد و مرز سیستم- به چرخشهای بازگشتی خود مشغول است.
میتوان مفهوم ابرچرخه را به کل نظامهای خودارجاعِ غولآسایی که در نظامهای خودزاینده یافت میشوند تعمیم داد. ابرچرخهها در هر سطحی که نگریسته شوند با هم اتصال دارند. یک سلول بدن ما، در کلیتِ خود، یک ابرچرخهی بسیار پیچیدهی شیمیایی است که از راه غشاء سلولیاش با سلولهای مجاور -یا در مورد هورمونها، با سلولهایی دوردست- ارتباط دارد. اگر بخواهیم درهمتنیدگی این ابرچرخهها را بهانهی دستیابی به ابرچرخهی بزرگتری قرار دهیم، به نتیجهی شگفتانگیزی میرسیم. کل بدن ما یک ابرچرخهی بسیار بسیار غولآسای شیمیایی است که همچنان در محیطی آبی پیرامون خود میگردد. این بار مرز این محیط آبی به پوست ما محدود میشود.
میتوان در سطحی دیگر هم به کل ماجرا نگاه کرد. شبکهی عصبی ما مجموعهای درهمتنیده از بیشمار مسیر نورونی است. اگر وقت کافی داشته باشید تا پیامِ عصبی صادرشده از یک نورون را دنبال کنید، خواهید دید که ماجرای چرخههای بیوشیمیایی در اینجا هم تکرار میشود. نورونی که از نورون اولی پیام دریافت میکند به نورونی پیام میفرستد که پس از بیشمار حلقه بار دیگر به همان نورون اولی پیغام خواهد فرستاد. در مغز هم کوچهی بنبست نداریم. کل دستگاه اعصاب یک شبکهی عصبی منفرد است.
در سطح جامعهشناختی هم چنین است؛ یک جامعه میتواند مجموعهای متکثر از سازمانها، خردهفرهنگها، گروههای قومی و نژادی و حتی مرزبندیهای سیاسی متمایز تلقی شود؛ اما هنگامی که کنش متقابل اعضایش را دنبال میکنید، به این نتیجه میرسید که کلیت آن یک ابرچرخهی گستردهی ارتباطات انسانی است.
در زیستگاهها با نگاهی بومشناسانه به تصویری مشابه دست خواهید یافت. هریک از سیستمهای زندهی مقیم هریک از بومهای زمین، مرتب در حال تبادل مولکوهای آلی و غیرآلی با محیط هستند؛ مولکولهایی که خود توسط جانداران دیگر مورد استفاده قرار میگیرند. همچنان که معلوم نیست کربنهای بدن ما قبلاً در بدن کدام شخصیت تاریخی یا جانور ماقبلتاریخ حضور داشته، معلوم هم نیست که بعدها در چه بدنهایی به چرخش خود ادامه دهد. کافی است این حرفها را با مفاهیم بومشناختی مانند زنجیرههای غذایی (باز هم مفهومی بیش از حد سادهشده) و چرخههای ماده و غذا (حالا کمی بهتر شد!) مقایسه کنید تا دریابید که کل زیستکره چیزی جز یک ابرچرخهی عظیم از روابط درهمتنیدهی شیمیایی، یا ارتباطی، یا رفتارشناختی، یا… نیست.
ادامه مطلب: گفتار سوم: معنا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب