گفتار دوم: کارکرد های خودارجاع
فصل دوم کتاب «سیستمهای اجتماعی» لومان به بحث در مورد پیوند میان کلیدواژهي سیستم و مفهوم کارکرد تمرکز کرده است. نقطه شروع بحث لومان آن است که سیستمها، واقعیتهایی عینی و بیرونی هستند. یعنی به راستی در جهان خارج چیزهایی داریم که میتوان برچسبِ سیستم را برای توصیفشان به کار گرفت. این را میدانیم که در مدلهای شناختی برای فهم یک سیستم، صرفِ واقف شدن به عناصر درونی آن کافی نیست. یعنی علاوه بر تحلیل عناصر درونی سیستم و درک چگونگی ارتباط بینشان پرداختن به ارتباط سیستم با جهان خارج و به عبارتی نقش کارکردی سیستم در زمینهی پیرامونش نیز اهمیت دارد.
در این معنی تمام نظامهای شناختی سیستمهایی خودارجاع به حساب میآیند. بدان معنا که سیستمها برای آنکه بتوانند توصیفی دقیق از خود -یا هر سیستم دیگری- به دست دهند، نیاز دارند تا آنان را در زمینهای کارکردی ببینند، بدان شکلی که با محیط پیرامونشان چفت و بست میشوند. به همین خاطر رویکرد سیستمی چون ماهیتهای مورد بررسی را در بافت محیط پیرامونشان مورد توجه قرار میدهد برتری انکارناپذیری نسبت به نظریههای رقیب دارد.
دستگاههای شناختی معمولا گرفتار این پیشفرض هستند که سیستم را از محیطش جدا میپندارند. یعنی مرسوم است که موضوعِ مورد بررسی از زمینهی اطرافش برکنده شود و همچون امری مستقل و مجزا از محیط وارسی گردد. در نظریهی سیستمهای پیچیده این امکان وجود دارد که سیستم را در میانهی بستر پیرامونیاش مورد تحلیل قرار دهیم. این کار تنها با استفاده از مفهوم خودارجاعی ممکن میشود. در این معنی سیستمهای خودارجاع تمام سامانههای عینی و واقعیِ مستقر در جهان بیرونی را شامل میشوند. اینها سیستمهایی هستند که میتوانند میان ارتباطات درونی خود و شیوههای اتصال پیدا کردنشان با جهان خارج قواعدی برقرار کنند. در عین حال سیستمهای خود ارجاع این توانایی را دارند تا میان ارتباطاتی که بین عناصرشان برقرار است و ارتباطاتی که با جهان خارج برقرار میکنند، تمایز قایل شوند.
دو راه برای تحلیل سیستمها در جامعهشناسی وجود دارد که نظریههای کلاسیک جامعه شناسی بر مبنای آن تاسیس شدهاند:
الف) نگرش سنتی: منطق حاکم بر این چارچوب، رویکرد قیاسی[1]است. قیاس شیوهای ساده و آسان است که نظام اجتماعی را به چیزی دیگر تشبیه میکند. مثلا بر این محور که نظام اجتماعی به بدن جانوران یا به ماشینها شباهتی دارد، ذاتی مشترک به هردو منسوب میشود. ایراد اصلی این نظریه ذاتانگاری و جوهرگراییاش است. به بیان دیگر پیشفرضی در این روش هست مبنی بر این که نظام اجتماعی از سرشت و ذاتی مستقل و ویژه برخوردار است، به شکلی که میتوان آن را با ذات بدن یا یک ماشین پیچیده یکسان دانست.
ب) روش دیرآیندتر و عقلانیتری که برای تحلیل نظام اجتماعی به کار گرفته شده، بر تعمیم[2] اتکا دارد. روش تعمیم بر این قاعده استوار است که الگوهای اجتماعی از نظمهایی برخوردارند که مشابه آنها را میتوان در جاهای دیگر هم مشاهده کرد. به عبارت دیگر، تعمیم از عمومیت دادن نظمها و الگوهایی برمیآید که در نظامهای اجتماعی مشاهده میشود. معمولا نظریهها این تعمیمهای کارکردی -و نظمها و الگوهای تشخیص داده شده در سیستمهای اجتماعی- را همچون صفتهای آن جوامع در نظر میگیرند و بر مبنای آن ماهیتها و ویژگیهایی را آن منسوب میکنند.
نظریهی سیستمهای پیچیده این برتری را دارد که میتواند بدون ارجاع به مفهوم جوهر و با تمرکز بر کارکردها و با تمرکز بر مسایلی که سیستم حل میکند، آن را تحلیل کند. طبیعی است که بررسی کارکردهای سیستم هرگز کامل نمیشود. یعنی هرگز نمیتوان به فهرستی دقیق و کامل از همهی کارکردها و رفتارهای یک سیستم دست یافت. با این حال همین باز بودن و بالندگی توصیفی که از سیستمها در اختیار داریم یکی از عواملی است که میتواند به نظم درونی و پویایی نظریههای سیستمی یاری رساند.
جداسازی میان عناصر درون و برون سیستم به مرزبندی سیستم با محیط تداوم میبخشد. یعنی آنچه که سیستم را در دل محیط پایدار میسازد، مرزی است که عناصر درونی و بیرونی را از یکدیگر تفکیک میکند. با اینهمه این مرز نسبت به عبور و مرور عناصری از جنس ماده، انرژی یا اطلاعات، تراوا یا نیمه تراوا است. بر این مبنا روابطی علی شکل میگیرند. مبنای این روابط زنجیرههایی از رخدادها و شبکهای از چیزهاست که توانایی گذر از این حد و مرز را دارند، یا ندارند.
به همین علت است که سیستمها همگی گشوده قلمداد میشوند. مفهوم مرز در نظریهی سیستمهای پیچیده با آنچه که در نظریه عمومی سیستمهای سنتی داشتیم، تفاوت دارد. در نگرش سیستمهایی که فونبرتالنفی پیشنهاد کرده بود، مرز عامل قاطعی بود برای تمایز درون از بیرون سیستم و به همین خاطر بر نفوذناپذیریاش تاکیدی وجود داشت. اما در پیکربندی جدید این رویکرد و با افزوده شدن مفهوم پیچیدگی، دیگر تمایزی میان سیستمهای بسته، باز و منزوی نمیتوان قایل شد. همهی سیستمها در طیفی یگانه از گشودگی قرار میگیرند که درجههایی متفاوت از تراوایی و نفوذپذیری را در حد و مرزشان با محیط نشان میدهد. با این تعبیر همهی سیستمها گذر عناصری را از درون خود مجاز میدانند؛ اما برخی این کار را به دشواری و سختگیری زیاد انجام میدهند و برخی دیگر با آسانگیری بیشتر. و این همان مفهومی است که در متنهای قدیمیتر در قالب سیستمهای بسته و باز تعریف میشد.
بنابراین حد و مرز سیستم خود همچون نوعی مفهوم تازه عمل میکند. شاید بتوان گفت که به ازای هر سیستمی دو پهنهی بنیادین درونی و بیرونی را داریم که از راه یک ساختار حد واسط یعنی «مرز» با هم ارتباط برقرار میکنند. مرز در فاصلهی میان درون و برون سیستم قرار دارد و بر مبنای سطح پیچیدگی سیستم تعریف میشود. مهمترین کاری که مرز انجام میدهد، تنظیم پیچیدگی محیط درونی است. سیستمهای مورد بررسی ما -چه مربوط به حوزههای زیستی و روانشناختی باشند و چه در قلمروی جامعهشناسی بگنجند- همواره بیش از محیط خود پیچیدگی دارند. بنابراین حد و مرزی که سیستم را هنگام رویارویی با محیط فرو میپوشاند، در ضمن روندهای درونیاش را نشانهگذاری میکند و حفظ و تا حدودی ساماندهی پیچیدگیاش را بر عهده میگیرد.
حد و مرز سیستم همچون موقعیتی کارکردی عمل میکند و ساختارهایی با پیچیدگی کمتر یا بیشتر را مدام به یکدیگر تبدیل میکند؛ یعنی در مرز ما با ساختاری سر و کار داریم که با «کارکرد» پیوندی تنگاتنگ پیدا کرده است. کارکردی که از همان ویژگی خودارجاعی سیستم برمیخیزد و امکان تداوم سامانه در محیطی با سطح پیچیدگی پایینتر از خود را ممکن میسازد.
بعد از سازماندهی روابط بین عناصر درونی، تنظیم مرز با محیط مهمترین عاملی است که سیستمها را در محور زمان از هم متمایز میسازد. اما این حدگذاری و مرزبندی، که همتاست با بازبینی و بازسازی مداوم تمایز بین درون و بیرون، عامل تعیین کنندهی رفتار سیستمها نیست. در واقع مرکزی یگانه و ویژه برای این کارکرد نمیتوان سراغ گرفت. مرز مانند بسیاری از کارکردهای دیگر خصلتی منتشر، فراگیر و شبکهای دارد. نمونههای فراوانی از حد و مرز در سیستمهای پیچیده شناسایی شدهاند که همه چنین وضعیتی دارند.
یک نمونهی مشهور از آن سیستم ایمنی بدن است که عناصر درونی سیستم (یعنی سلولهایی که کد ژنتیکی بدن را دارند) را از سلولهای بیگانه متمایز میسازد. نمونهی دیگر، ردهای از سیستمهای اجتماعیست که بر مبنای خویشاوندی یا شهروندی تنظیم میشود. سیستمهایی که حد و مرز درون و بیرون یک شهر، یک قبیله یا یک ملت را بر اساس تفاوت در حقوق، لهجهها و گفتمانها و یا شکل ظاهری، رمزگذاری و صورتبندی میکنند. مرزها علاوه بر کارکرد بنیادینشان در شکلدهی به سامانهها و تضمین پایداریشان، اهمیت شناختشناسانهی زیادی هم دارند. چون ما معمولا با نگریستن به حد و مرزهاست که تمایز چیزی از زمینهاش را تشخیص میدهیم. در این معنا نظام ادراک و شناسایی را میتوان در اصل همچون مجموعهای از روشها در نظر گرفت که بر تشخیص و ردهبندی مرزهای گوناگون تمرکز کردهاند.
ادامه مطلب: گفتار سوم: تمایز
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب