گفتار سوم: خوارج و صفاریان
گفتیم که نخستین استاد حلاج یعنی سهل شوشتری ارتباطی نزدیک و دوستانه با خاندان صفاری داشت. این تقریبا بدان معناست که او با خوارج نزدیکی داشته است. چرا که مذهب سیستانیان و خاندان یعقوب لیث، از خوارج مشتق شده بود. خوارج یکی از جریانهای بسیار مهم تاریخ اسلام است و میتوان آن را نخستین فرقه و اولین انشعاب در تاریخ دین اسلام دانست. رهبر آن یکی از مسلمانان سرسخت اولیه و پیروان قدیمی پیامبر اسلام بود به اسم مرقوص بن زُهیر که ذوالثُدَیّه لقب داشت.
مرقوص بعد از فتح مکه و غزوههایی که با قریش برگزار میشد، به شیوهی تقسیم غنایم ایراد گرفت و حضرت محمد را به خاطر بخششهایش به طایفهی قریش، غیرعادل خواند. کار درگیری میان او و پیامبر بالا گرفت. در حدی که گفتهاند روزی پیامبر در مسجد به هنگام نماز دید مردی در سجده رفته و چندان در همان حال مانده که خود نمازش را خواند و ختم کرد. آنگاه پیامبر از اطرافیانش پرسید «من رجل یقتله؟»، یعنی کیست که برود و او را بکشد؟ ابوبکر و عمر نخست خواستند اطاعت امر کنند و رفتند تا آن مرد را بکشند اما نتوانستند و بازگشتند و گفتند «چطور کسی را بکشیم که برای خدا سجده کرده است؟». آنگاه علی برای این کار رفت، اما تا این هنگام نمازش پایان یافته و رفته بود و او را نیافت. او مرقوص بن زهیر بود.[1]
بعدتر در جریان فتنهی اول او بود که نخستین جریان مخالف با اصل خلافت را تاسیس کرد و در دوران خلافت علی جنبشی را شکل داد که از برخی زوایا به جریان مزدکی شبیه بود. مثلا به برابری کامل افراد باور داشت و مخالف تاثیر قومیت و نژاد و تبار در شأن اجتماعی بود. از سوی دیگر به فرقههای زاهد مسیحی نیز نزدیکی داشت و بسیار عابدمسلک و در کشتار مخالفان گشادهدست و خونریز بود.
بعد از به قدرت رسیدن عباسیان بخش بزرگی از خوارج که دشمن اصلیشان بنیامیه بود، با خلافت ایشان کنار آمدند و اینان مطوعه نامیده شدند. بعد از شورش عیاران در بُست، صالح بن نصر که رئیس مطوعه بود با ابراهیم بن حصین قوسی که حاکم طاهریان در سیستان بود اختلاف پیدا کرد. در نتیجهی درگیری میان این دو، مطوعه و عیاران با یعقوب لیث که یکی از سرداران صالح بود بیعت کردند و این در روز شنبه ۲۶ فروردین سال ۴۲۴۰ (۲۵ محرم ۲۴۷ق) رخ داد. کمی بعدتر یعقوب لیث صفاری در سال ۴۲۴۶ (۲۵۳ق) در جنگی حسین بن عبدالله عموی شاه طاهری را شکست داد و هرات را گرفت. یعنی طی چهار سال موفق شد طاهریان را از سیستان براند و حکومتی محلی در آنجا تشکیل دهد.
در سال ۴۲۵۱ (۲۵۸ق) رتبیل شاه کابل که برای مذاکره با مسلمانان به مجلس گفتگو دعوت شده بود، به شکل غافلگیرانهای به دست یعقوب لیث کشته شد و کابل به دست نیروهای صفاری افتاد. یعقوب بعد از آن تا پایان عمر کوشید ایران زمین را فتح کند و خلافت عباسی را براندازد. او روز شنبه ۱۵ امرداد سال ۴۲۵۲ (۲ شوال ۲۵۹ق) نیشابور را بدون خونریزی گرفت و در سخنرانیای که برای مردم کرد جملهای گفت به این مضمون که: «من داد را برخاستهام بر خلق خدای تبارک»، و این شعاری برخاسته از سیاست ایرانشهری بود که به ارکان این نظام حکمرانی یعنی دادگری، مردم، خداوندی نیکخواه و رهبری فرهمند تاکید میکرد.
یعقوب بر خلاف آنچه شهرت یافته با اعراب دشمنی نداشت و نفرتی هم از زبان عربی در دل نمیپرورد. بر سنگ قبرش شعری عربی نوشته که میگویند خودش آن را سروده بود، و پاسخ نامههای خلیفه را به عربی میداده است. همچنین با دین اسلام دشمنی نداشت و به نظر میرسد به نسخهای خاص از آن که آیین خوارج باشد، به راستی معتقد بوده است. با این حال خلافت عباسی را ستمگر و غاصب میدانست و اصولا با نظام خلافت مخالفت داشت. زبان پارسی دری که به تازگی داشت جانشین پهلوی میشد را ارج مینهاد و تلاشش در راستای فتح کل ایران زمین و بازسازی نظام شاهنشاهی بود.
چنان که گفتیم یعقوب عزم خود را جزم کرده بود که بغداد را فتح کند و خلافت را براندازد. یکی از حملههای بزرگ و مهم او به سمت میانرودان در روز ۱۹ فروردین سال ۴۲۵۵ دفع شد. این زمانی بود که بیش از ده هزار تن از سربازان خلیفه موفق به رهبری موسی بن بغا و مسرور بلخی در نبرد دیرالعقول حملهی ارتش ده هزار نفرهی سیستانیان به رهبری یعقوب لیث صفاری و ابیساج دیوداد را پس زدند و به این ترتیب از انقراض خلافت جلوگیری کردند.
اما او از پای ننشست و سه سال بعد حملهی خود را تکرار کرد. این بار پس با لشکریانی پرشمار به سوی میانرودان شتافت. او سر راه خود از خوزستان و فارس هم گذشت و این زمانی بود که حلاج بیست و اندی سال داشت و این منطقه را ترک کرده بود تا در بصره و بغداد زندگی کند. یعقوب اما به آماج خود دست نیافت و بعد از شانزده روز بیماری در دوشنبه ۱۹ خرداد سال ۴۲۵۸ (۱۰ شوال ۲۶۵ق) در جندی شاپور درگذشت و خبر مرگش شش روز بعد در یکشنبه ۲۵ خرداد به سیستان رسید. چنان که گفتیم، زمانی که درگذشت استاد حلاج سهل شوشتری بر بالینش بود.
- رازی و رازی، ۱۳۷۷: ۸۶-۸۷. ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: در بصره
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب